|
||||||
جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)
|
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول |
خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387
جلسه هجدهم (4/12/79) خطمشي بومي مجاهدين در ادامه خاطرات، در چند بخش، ويژگيهاي مجاهدين را مطرح كردم و امروز هم نكاتي را ميگويم كه به نظرم مفيد است. كتابهايي كه دربارة نقش مجاهدين و فداييها در آن برهه از تاريخ منتشر شده است، عمدتاً طوري نگاشته شدهاند كه نشان بدهند اين خط مشي، الهام گرفته از آمريكاي لاتين است يا اينكه يك خط مشي چريكي جدا از تودههاست و يا اينكه مشتي قدارهبند و جوان، حامل اين خطمشي بودهاند. در اين زمينه نكاتي وجود دارد كه بايد آنها را گفت. نكته اول اينكه اين حرف در مورد ماركسيستها تا حدي درست است كه آنها خط مشي چريكي خود را از آمريكاي لاتين الهام گرفته بودند. اين مطلب در كتاب اميرپرويز پويان و در كتاب طاهر احمدزاده ملحوظ است و كسي هم نميتواند آن را انكار كند. وقتي ما در زندان بوديم، در بند يك از ساختمان يك زندان اوين، بچههاي فدايي هم بودند و حتي تمام اسامي مستعارشان هم اسامي مبارزان آمريكاي لاتين بود. مثلاً وقتي بازجو ميآمد وآنها را بهنامهاي فريرا، چهگوارا، كاسترو، رائول و... صدا ميزد، خودشان خجالت ميكشيدند كه چرا اسامي مستعار بومي براي خود انتخاب نكردهاند. در حالي كه اسامي مستعار مجاهدين، همگي بسيار طبيعي و بومي و ايراني بود. به هر حال نميتوان منكر شد كه ماركسيستها از آمريكاي لاتين الهام گرفته بودند و آنها خودشان در مكتوباتشان هم به اين موضوع اشاره ميكردند. ولي مسئله مجاهدين، غير از مسئله ماركسيستها بود. در اينباره چند خاطره را برايتان نقل ميكنم. خاطره اول مربوط است به سال 52 يعني زماني كه من از زندان شيراز آزاد شدم. يك روز از ساعت 8 تا 12 در منزل آقاي طالقاني بوديم و ايشان دربارة مطالب زيادي صحبت ميكرد. من هم صحبتهايي را با ايشان در ميان ميگذاشتم. مرحوم طالقاني در لابهلاي صحبتهايشان گفتند كه بعضي از مردم نزد من ميآيند و پول ميآورند و ميگويند كه اين پول را به مجاهدين بدهيد. ولي من پول را نميگيرم و به صاحب آن ميگويم: خودت مجاهدين را پيدا كن و اين پول را با دست خودت به مجاهدين بده. ايشان توضيح ميدادند كه هدفشان از اين كار، اين بود كه مردم خودشان با مجاهدين پيوند بخورند، ارتباط فيزيكي داشته باشند و اين پيوند فيزيكي به ارتباط عاطفي تبديل شود و كمكم به مرحلة عضوگيري، آموزش و... برسد. به هر حال توسعه و گسترش يك سازمان و جريان، به همين صورت است. يعني اگر كسي ميخواست به مجاهدين پول بدهد، آيتالله طالقاني راه عضوشدن در سازمان مجاهدين را براي او ميگشود. مرحوم طالقاني كسي بود كه تمام دورههاي آخوندي را در حوزههاي علميه گذرانده بود و در حد استاد و مدرس حوزة علميه بود و حتي ميتوانست رساله بنويسد و مرجع شود. ولي تشخيص داده بود كه بهترين كار،كار در زمينة قرآن است؛ چرا كه در حوزهها قرآن مهجور است. آنطور كه آقاي محمدمهدي جعفري ميگفتند، آقاي طالقاني به ايشان گفته بودند كه من خودم به اين آموزشهاي ارسطويي انتقاد دارم. به هر حال مقام ايشان اينطور بود. علاوه بر اين، آقاي طالقاني پس از شهريور سال 1320 در كنار بازرگان روشنگري كرد، رهبري مصدق را پذيرفت، پناهدهنده و مأوادهندة فداييان اسلام بود، با نهضت مقاومت ملي در ارتباط بود، با جبهه ملي دوم همكاري داشت و عضو شوراي مركزي جبهه ملي دوم بود و بعد هم در ارديبهشت سال 40 بنيانگذار نهضتآزادي ايران شد، در قيام ملي 15 خرداد نقش زيادي داشت، در دادگاههاي ستمشاهي به ده سال زندان محكوم شد و پس از آزادي از زندان هم فعال بود و يك چشم به قرآن و يك چشم به عملصالح داشت. مفسر كبير قرآن هم بود و مرحوم امام ـ كه يك رهبر و مرجع بودند ـ تفسير ايشان را صددرصد تأييد ميكردند. ميخواهم بگويم كه چنين آدمي با اين ابعاد وجودي، اينطور از مجاهدين حمايت ميكرد. بنابراين آيا ميتوان گفت كه مجاهدين، سازمان جدا از مردم بودند و خطمشي چريكي جدا از مردم داشتند؟ ايشان مراجعهكنندة زيادي داشتند، پيشنماز هم بودند و اساساً با بدنة مردم ارتباط داشتند. حتي من ميگفتم: حاجآقا، اينهايي كه نزد شما ميآيند و استخاره ميكند و مشكلاتشان را مطرح ميكنند، وقت شما را ميگيرند. مقداري اين كارها را محدودكنيد و به كارهاي بنيادي مثل تفسير قرآن، كمك به حل مشكلات فكري مجاهدين و... بپردازيد. اما ايشان ميگفتند: نبايد در هيچ مرحلهاي ارتباط مردمي را قطع كرد و آدم از مردم چيز ميآموزد. آقاي طالقاني شخصيتي بود كه وقتي مهندس بازرگان به ايشان ميگفت: حاجآقا، شما وقتي ميخواهيد سخنراني كنيد، مطالبتان را بنويسيد، جواب ميداد: من كه نميخواهم كتابخانه را براي مردم ببرم و برايشان بگويم! من همين كه مردم را ميبينم از برق چشمها و روحيات و درجه حضور و آمادگي آنها الهام ميگيرم و خداوند از درون من چيزهاي جديدي تراوش ميدهد و به من الهام ميكند. به هر حال چنين آدمي كه هم درد دين داشت و هم درد توده و حدود چهلسال در پراتيك مستمر بود، اينطور مجاهدين را تأييد ميكرد. به خاطر دارم كه بهرام آرام به من ميگفت كه نميدانم آقاي طالقاني از كجا فهميده كه بچههاي مجاهد از بس كه نان و پنير خوردهاند، زخم معده گرفتهاند، و گفتهكه من شب خوابم نبرد و نگران شدم كه چرا فرزندان من نبايد پول داشته باشند و زخم معده بگيرند. البته قناعت به نان و پنير، بخشي از خودسازي بود نه اينكه پول در دسترس نباشد. به هر حال ايشان اينقدر نگران بچهها بود. مثلاً وقتي يك روز من در سال 52 از ساعت 8 تا 12 به حضور ايشان رفتم، واقعاً لذت بردم و او هم احساس ميكرد كه دارد با يك مجاهد حرف ميزند و احترام زيادي بهجا ميآورد و من از اين همه احترام شرمنده بودم. به هر حال طالقاني در حمايت از مجاهدين از هيچ كاري فروگذار نميكرد و به همين خاطر هم بود كه تبعيد شد. وقتي در شهريور 50 مجاهدين لو رفتند، ايشان در مسجدهدايت احيا ميگرفت (ماه رمضان و شبهاي قدر بود) و از بچهها اسم ميبرد و ميگفت كه اينها در زندان هستند و برايشان دعا ميكرد. ايشان به خاطر مجاهدين تا دو سال در زاهدان و كرمان و... در تبعيد بهسر بردند و در سال 52 از تبعيد به تهران برگشتند. قيام 15 خرداد قيامي مردمي و ملي بود و با اينكه مسلمانها در آن شركت داشتند و بعدها هم جريانهاي اسلامي قيام را منحصر به خود ميدانستند، ولي صفت ملي را نتوانستند از آن جدا كنند؛ چرا كه واقعاً تمام اقشار مردم در اين قيام شركت داشتند. حنيفنژاد كه رهبر سازمان مجاهدين و بالاترين مقام ايدئولوژيك آن بود، دربارة اين قيام ميگفت كه قبل از قيام، ما ديدگاه ديگري داشتيم و حركتمان چندان اصيل نبود. علت اينكه مردم با حركتهاي جبههملي و نهضتآزادي هماهنگي نميكردند، اين بود كه حركت ما اصيل نبود. در 15 خرداد فهميديم كه مردم حركت اصيلتر و واژگوني رژيم شاه را ميخواهند و ميگويند كه فساد اين نظام به گونهاي است كه اصلاحپذير نيست. ميگفت: ما ايثار و شهادت را از مردم ياد گرفتيم. مثلاً دهقانان وراميني كفنپوش به طرف تهران آمدند و واقعاً شهيد دادند. حنيفنژاد هم آن روزها در زندان بود و اين پديدهها را از نزديك ميديد. وقتي كه بنيانگذار يك سازمان، منبع الهام خود را 15 خرداد، يك قيام مردمي، بداند، اساساً آيا ممكن است خطمشي آن سازمان جدا از مردم باشد؟ امكان دارد كه در رويهها اين امر صورت بگيرد ولي چنين سازماني در اصل و نسب و شناسنامه و تبار و در تئوري، ممكن نيست جدا از مردم باشد. نكتة ديگر اينكه حنيفنژاد به من ميگفت كه اصلاً ما نبايد عنوان پيشتاز را براي خودمان انتخاب كنيم. چون ما داريم از حركت مردم الهام ميگيريم و كسب صلاحيت ميكنيم تا بتوانيم مردم را سازماندهي كنيم و چتر دفاعي براي مردم باشيم. مردم در صحنه هستند، و به تنها چيزي كه نياز دارند، «دانش استراتژيك» و«دانش تشكيلاتي» است. مرحوم پويان در كتاب رد تئوري بقا ميگفت كه ما با ايثارگري و فداكاري و شهادتطلبي خود، اين روحيه را به تودهها ياد ميدهيم و مثل يك موتور محركه انقلابي، مردم را وارد انقلاب ميكنيم. ولي حنيفنژاد معتقد بود كه فرهنگ عاشورا، فرهنگ مشروطيت، فرهنگ شهداي 30 تير و فرهنگ قيام 15 خرداد، سرشار از شهادت و جانبركفي و ايثار است و اين ماييم كه از تودهها شهادت را ميآموزيم. او تئوري پويان را توهين به تودهها تلقي ميكرد. اين دو ديدگاه، دو نوع نگرش متفاوت نسبت به تودهها بود. دليل اينكه مجاهدين خود را پيشتاز نميدانستند، اين بود كه آنها قيام 15 خرداد را الگو قرار دادند و گفتند كه بايد كسب صلاحيت كرد. وقتي استراتژي مجاهدين و مراحل آن را مطالعه ميكنيم، ميبينيم كه آنها يك دوران سهساله را براي كسب صلاحيت اختصاص داده بودند. تا آنجا كه من استراتژيهاي مبارزاتي دنيا را بررسي كردهام، در هيچجا نديدهام كه بنيانگذاران يك جريان، براي خود دوران كسب صلاحيت و خودسازي و كسب معلومات در نظر گرفته باشند. يكي ديگر از نشانههاي مردمي بودن خط مشي مجاهدين اين بودكه آنها ميخواستند با مرحوم آيتالله خميني پيوند بخورند. مكانيسم اين ماجرا به اين صورت بود: قرار بود مجاهدين در سال 51 حركت بزرگشان را شروع كنند كه ثبات نظام و تور پليس را بشكنند. آنها اين را يك مرحله استراتژيك ميدانستند و معتقد بودند كه تا ثبات پليسي در هم نشكند، نميتوان كاري از پيش برد. سال 1350 فرارسيد و رژيم هم اعلام كرد كه ميخواهد جشنهاي 2500 ساله شاهنشاهي را با شدت و حدّت و ابهت خاصي برگزار كند و بودجة زيادي هم براي آن در نظر گرفت كه بيشتر آن را هم از بازاريها و مغازهدارها و كارمندان به اجبار تأمين كرده بود. اصناف هم از اين بابت ناراحت بودند. حنيفنژاد به خود من گفت: آقاي خميني، سمبل قيام 15 خرداد بوده و بهدنبال دستگيري او بود كه مردم به خيابانها ريختند و قيام كردند. مبارزه عليه سلطنت هم قبل از اين ماجرا وجود داشت. بعد از حمله به مدرسه فيضيه هم، اعلاميههاي ايشان تندتر شد و لحن ضدسلطنتتر و ضداستبداديتر به خود گرفت. بعد هم ايشان دستگير شد و مدتي به زندان رفت و اين مسئله كه يك مرجع به زندان ميرفت، مسئلة مهمي بود. بعد از آزادي هم ايشان سازش نكرد و به مبارزات خود ادامه داد و عليه كاپيتولاسيون نطق كرد. مرحوم امام در برابر كاپيتولاسيون، محكم ايستاد و اعلاميه ايشان بهقدري عميق و راديكال و ضدسلطنت و ضدصهيونيسم بود كه راديو پيك ايران، كه متعلق به حزب توده بود و از شوروي برنامه پخش ميكرد، چندين شب متمادي آن را ميخواند، و در تهران هم نسخههاي زيادي از آن (حدود 130 هزار نسخه) به چاپ رسيد. بهطوري كه بعضيها ميگفتند كه اين، يك كار مردمي نيست و ممكن است انگليس در آن نقش داشته باشد؛ چون محتواي اعلاميه به شدت عليه آمريكاست. ولي بعداً معلوم شد كه تشكيلات داخلي، اين اعلاميه را پخش ميكردهاند. بعد هم آقاي خميني به تركيه و عراق تبعيد شد و در عراق هم كه بود، كتاب «حكومت اسلامي» را نوشت. در اينجا بد نيست خاطرهاي را بگويم كه متعلق به آقاي مهندس سحابي است. ايشان ميگفت كه وقتي كتاب «ولايتفقيه» بهدست ما رسيد، ما از زندان آزاد شده بوديم (سال 47 يا 48 بود). مرحوم حاجعلي بابايي كه او هم از بنيانگذاران نهضتآزادي بود، اين كتاب را خوانده بود و در محفلي گفته بود كه آقاي خميني از نهضتآزادي خيلي پيش افتاده است. چون در اين كتاب، هم سلطنت را نفي كرده و هم با ارتجاع ضديت پيدا كرده است. مهندس سحابي ميگفت كه ايشان خيلي خودكمبين شده بود كه البته در اين زمينه بحثهايي بين آنها درگرفته بود. ما هم ميدانستيم كه آيتالله خميني نظام سلطنتي را قبول ندارد و در كتاب «ولايتفقيه» هم عليه ارتجاع و رسالههاي آقايان چيزهاي زيادي نوشته است. مثلاً در جايي از كتاب ميگويد: بين رسالههاي آقايان و آنچه در قرآن دنبال ميشود از زمين تا آسمان تفاوت وجود دارد. همينطور از گستاخي ايشان نسبت به سلطنت، دفاع ايشان از دانشجويان و زندانيان سياسي قبل از سال 50 و دادن فتوا مربوط به حمايت مالي از زندانيان از طرف ايشان باخبر بوديم. به هر حال پيوند با چنين مردمي در دستور كار حنيفنژاد قرار گرفته بود. حنيفنژاد به من گفت: حالا كه مرجعي مثل آيتالله خميني اعلاميه داده و جشنهاي شاهنشاهي را تحريم كرده و اين تحريم هم حرف دل مردم ايران است، ما نبايد كاري كنيم كه اين تحريم از اعتبار بيفتد و بايد دست به كاري جدي بزنيم. يعني به اين نتيجه رسيدند كه عملياتي را كه قرار بود در سال 51 انجام دهند (سالي كه در آن، سازمان آمادگي كامل پيدا ميكرد تا تمام تيمهاي خودكفا مشغول به كار شوند) جلو بيندازند و در سال 50 انجام دهند. همزمان، بچههاي فلسطين هم آمده بودند و مرحوم علي باكري هم در كوهها و جاهاي ديگر به ما تمرينات نظامي ميداد و خلاصه، آموزش به سرعت انجام گرفت تا دست كم عمليات كوچكي انجام شود و اعتبار تحريم آيتالله خميني از بين نرود. در اين رابطه ما هم تماسهايي گرفتيم. به هر حال ميخواهم بگويم كه نميتوان سازماني را كه معتقد به مبارزه مسلحانه است و بهخصوص بنيانگذاران به مرجعي كه اينطور مردمي و با شهامت و مورد علاقة مردم و جوانان است، توجه دارد، سازمان چريكياي جدا از توده و غيرمردمي دانست. يا مثلاً خود حنيفنژاد ميگفت كه قيامي شده است، انقلابي در حال حركت است، مرجعي به زندان رفته، مفسر قرآني مثل آيتالله طالقاني در زندان است، چند استاد دانشگاه نظير مهندس بازرگان، دكترسحابي و مهندس سحابي زنداني شدهاند، روحانيوني هماكنون در زندان هستند و در اين فضا و در اين بستر است كه ما در حال مبارزه هستيم و ميتوانيم عضوگيري كنيم و ميتوانيم بدون اينكه وقت زيادي صرف كنيم، دانشجويي را به عضويت درآوريم؛ آن هم به عضويت سازماني كه معتقد به مبارزه مسلحانه است. با وجود چنين بستري در متن مردم و ارتباط با مراجع كاريزماتيك و مردمي و قطبهاي مبارز، چگونه ميتوان چنين سازماني را غيرتودهاي و جدا از مردم دانست؟ مخالفت آيتالله خميني با ارتجاع فكري در كتابهايشان آمده و اين موضوع در آن زمان، دهان به دهان ميگشت كه ايشان بر سر قضيه اعدام نوابصفوي با آيتالله بروجردي مخالفت داشتند. مرحوم طالقاني پيش مرحوم خميني ميروند و از ايشان ميخواهند كه نزد آيتالله بروجردي بروند تا آقاي بروجردي شفاعت كنند و نواب را اعدام نكنند. ايشان ميگويد كه ذهن آيتالله بروجردي تاريك است و رفتن من فايدهاي ندارد و بعد هم ميرود و برميگردد و ميگويد كه نگفتم فايده ندارد! آيتالله بروجردي دستور داده بودند كه عمامه را از سر نواب بردارند و بعد ايشان را به دادگاه ببرند تا به روحانيت توهين نشود. به هر حال پيوند با چنين روحانياي كه هم مردمي بود، هم تفكري در راستاي تفكر طالقاني داشت و هم ضدانگليس و آمريكا و صهيونيسم بود، نميتوانست بهسان كارهايي باشد كه چريكها ميكردند. به علاوه يكي ديگر از دلايل مردمي بودن مجاهدين اين بود كه از ابتدا تا انتها، هيچوقت به بانكها و صرافها و... حمله نكردند. چون با بخشي از مردم پيوند داشتند و به نظر من در آن جوّ پر از فشار، پيوند آنها با مردم خيلي خوب بود. از نشانههاي ديگر مردمي بودن مجاهدين، مكانيسم لو رفتن سازمان بود. البته بچهها بين خودشان از واژة سازمان استفاده نميكردند و كلمة جمع را به كار ميبردند. اصطلاح خانة تيمي يا خانة سازماني را هم بهكار نميبردند بلكه از عبارت خانة جمعي استفاده ميكردند. حنيفنژاد معتقد بود كه ما تا محتوايي براي خودمان پيدا نكنيم نبايد براي خودمان اسمي تعيين كنيم. در طول تاريخ ايران، احزابي با تشكيلات گسترده وجود داشتهاند و منحل شدهاند چون فاقد محتوايي بودهاند كه بتواند مردم را جذب كند. حنيفنژاد ميگفت كه ما بايد عمل كنيم تا مردم عمل ما را نبينند، اعتمادشان نسبت به ما جلب نميشود و با توجه به اينكه در گذشته، احزاب اعتماد مردم را از دست دادهاند، اصليترين كار ما اين است كه اعتماد مردم را نسبت به تشكلها جلب كنيم. اساساً در گذشته، احزاب در ايران پا نميگرفت و جا نميافتاد. حتي بازرگان هم نخواست كه براي تشكل نهضتآزادي، از واژة حزب استفاده كند. دليلش هم اين بود كه در ايران نظر و ديدگاه مثبتي نسبت به احزاب وجود نداشت. همانطور كه قبلاً گفتم، بعد از سال 42 حدود 90درصد دانشجوياني كه يكپارچه شور و احساس و مبارزه بودند به سراغ سربازي و زندگي رفتند و از گردونة مبارزه خارج شدند. البته شرايط هم سخت بود و آنها هم حق داشتند و نميخواهم آنها را محكوم كنم. ولي وقتي سازمان لو رفت و آوازهاش پيچيد، همه سر به جيب تفكر فرو بردند كه مشت نمونه خروار است؛ اگر اينها لو رفتند شايد هزاران گروه ديگر هم وجود داشته باشد كه ما از آنها خبر نداريم. يكباره در تاريكي و سكوت انگار انفجاري رخ داد و معلوم شد كه در اين مدت، سازمان دويست نفر را كادرسازي كرده است و اين خيلي عجيب بود. به هر حال مردم از اينكه ميديدند عدهاي به فكر آنها بودهاند و چتر دفاعي آنها شدهاند، بسيار خوشحال شده بودند. حتي ما وقتي با بچههاي همدورهاي قديم به كوه ميرفتيم، از خيلي چيزها صحبت ميكرديم ولي اصلاً از سازمان حرفي نميزديم و از اين تشكيلات مخفي، صحبتي به ميان نميآورديم. بعدها كه به زندان افتاديم اينها همه متأثر شدند و به فكر فرو رفتند، و همين حركت انگيزهاي شد تا به سمت گروهها و احزاب و ايجاد تشكلهاي جديد بروند. ميخواهم بگويم لورفتن سازمان تا اين اندازه روي مردم و زندانيها تأثير گذاشت. مثلاً وقتي زندانيها فهميدند كه مهندس سحابي با اين سازمان ارتباط دارد، به شكل عجيبي به سازمان اعتماد كردند. معمولاً وقتي كسي وارد زندان ميشود،زندانيهاي قديمي به او اعتماد ندارند، ولي وقتي ما به زندان ميرفتيم، تمام قديميها به ما اعتماد ميكردند و وقتي خانوادههايشان در ملاقات ميپرسيدند كه ما چهجور آدمهايي هستيم، اينها واقعاً از ما تعريف ميكردند، و اين خود منبعي براي گسترش كار بود. اين واقعيت هم نشان ميدهد كه مجاهدين، چريكهاي جدا از مردم نبودند. اگر اينطور بود، بنيانگذاران سازمان هيچگاه چندين هزار ساعت به مسائل استراتژيك و مردمي فكر نميكردند. انقلابهاي گذشتة ايران، نظير مشروطيت، حركت جبهه ملي و نهضت جنگل را بررسي نميكردند و نميگفتند كه اشكال اين است كه يك حلقة مفقوده وجود دارد (حلقهاي كه بتواند بين نيروهاي ملي و مذهبي و چپ عدالتخواه، رابطه برقرار كند) و بهدنبال كسب صلاحيت نميرفتند و به اين فكر نميافتادند كه خودشان حلقة واسط شوند. اين موضوع هم حكايت از مردمي بودن آنها دارد. كسي كه از طريق حلقة واسط شدن به فكر گرهگشايي از مشكلات و بنبستهاست، حتماً گرايش مردمي دارد. يكي ديگر از ويژگيهاي مجاهدين، اين بود كه آنها مسلمان بودند. جامعة ما اسلامي و قرآني و امامزماني است. در تمام خانهها در وهلة اول قرآن، بعد مفاتيح و نهجالبلاغه و كتابهاي ديگري مثل ديوان حافظ، مثنوي، شاهنامه و ... يافت ميشود كه همة اين آثار ملي، رنگ و بوي قرآني دارند. در چنين جامعهاي وقتي گروه پيشتازي كه بيش از ديگران احساس مسئوليت ميكند و بهدنبال كسب روش و شيوه ميرود و مسلمان است و ميگويد كه ما از دل همين فرهنگ اسلامي ميتوانيم ضرورت مبارزه انقلابي را بيرون بكشيم، حتماً رنگ و بوي مردمي دارد. در كتاب دفاعيات مجاهدين آمده كه هر ديني، رهبانيتي دارد و رهبانيت دين اسلام، جهاد است. يا ميگفتند محراب كه در مساجد وجود دارد و از آن تعبير سنتي ميشود، بهمعناي محل محاربه و جنگيدن با نفس است. احياي امر به معروف و نهي از منكر و سنت جهاد هم از ديگر كارهاي مجاهدين بود كه خيلي اهميت داشت. بهقول دكترشريعتي، كار روشنگر و روشنفكر مذهبي، اين نيست كه آنچه را كه در غرب ياد گرفته، طوطيوار در ايران تكرار كند، بلكه كار او پيوند مكتب با سنت و تعاليدادن سنتهاي مردم است. در جاهليت هم نماز خوانده ميشد، روزه گرفته ميشد، حج و قرباني و... بود، ولي پيامبر محتواي اين مناسك را عوض كرد و به آنها جهت توحيدي داد. مثلاً با سنت ناسيوناليسم قريش اينطور برخوردكرد كه گفت اگر ميخواهيد اين پيوند قوي باشد و در سرماي زمستان و گرماي تابستان از هم نپاشد، بياييد و خداي اين خانه را عبادت كنيد نه خود خانه را. نمونههاي اين پيوند ميان سنت و مكتب در دوران انقلاب هم وجود داشت. مثلاً ميگفتند بعد از نماز مغرب، صدمرتبه «مرگ بر شاه» بگوييد و هركس كه نگفت مرگ بر شاه، هم بر خودش مرگ باد و هم بر شاه! يعني تعقيبات نماز مغرب، مبدل به ابزاري استراتژيك شده بود. يا روي برج ميدان آزادي نوشته بودند: «قولوا مرگ بر شاه و تفلحوا!» يعني مصداق لااله الاالله را پيدا كرده بودند. ويژگي مجاهدين اين بود كه نهتنها مسلمان بودند، بلكه اسلام را مكتب راهنماي عمل ميدانستند و ميخواستند متدلوژي يا روششناسي اسلامي و تحليلهاي اسلامي داشته باشند. اختلاف آنها با نهضتآزادي هم بر سر همين قضيه بود. بنابراين گروهي كه مسلمان باشد و بخواهد اسلام را احيا كند و از خرافات بپيرايد، اصلاً ممكن نيست غيرمردمي باشد. مثلاً مجاهدين كتاب «امام حسين» را نوشته بودند و در آن خلاصهاي از تاريخ اسلام، زندگي حضرت علي، جنگ و صلح امام حسن با معاويه و قيام امام حسين را آورده بودند. وقتي اين كتاب بهدست مردم مسلمان ميرسيد، واقعاً آنها را شكوفا ميكرد و برميانگيخت. من در زندان در سال 55 از هركسي كه ميپرسيدم چگونه به عضويت سازمان در آمدي، ميگفت كه كتاب امام حسين را خواندم و يك دل نه صد دل، عاشق مجاهدين شدم. همينطور مجاهدين براي اولينبار به نهجالبلاغه و تفسير قرآن توجه كردند بهطوري كه در سال 50 كتاب نهجالبلاغه چند بار تجديد چاپ شد. يا وقتي تفسير آنها از سورة محمد(ص)، سورة توبه، سورة انفال و... به ميان مردم ميرفت، مردم را شكوفا ميكرد و به حركت واميداشت. اين يكي از دلايلي است كه نشان ميدهد نميتوان سازمان را با گروههاي ماركسيستي مقايسه كرد و دربارة آنها اين حكم واحد را صادر كرد كه همه از تودهها جدا بودند. البته خود گروههاي ماركسيستي هم به نسبتي با تودهها پيوند داشتند. مثلاً با بخشي از تودههاي دانشآموزي، دانشجويي، كارمندان، كارگرها و... داراي پيوندهاي تشكيلاتي بودند. اگر پيوند نداشتند، يك روزه كارشان تمام ميشد نه اينكه تا سال 55 بتوانند به لحاظ تشكيلاتي دوام بياورند. به هر حال قضيه مجاهدين از قضية گروههاي ديگر جداست. در كتابي كه اخيراً از سوي مركز اسناد انقلاب اسلامي منتشر شده و «بررسي مشي چريكي» نام دارد، سازمان مجاهدين خلق و سازمان فداييهاي خلق (شاخة جنگل و شهر) و سازمان انقلابي از حزبتوده بررسي شدهاند (عمدتاً به دو سازمان اخير پرداخته شده) و در انتها نتيجه گرفته شده است كه سازمان مجاهدين هم از قماش اين دو سازمان ديگر است. هر چند اين كتاب، كتاب خوبي است و مؤدبانه نوشته شده و با احترام از نيروها ياد كرده، ولي در مورد اين مسائل كملطفي كردهاند. ويژگي ديگر سازمان مجاهدين اين بود كه بنيانگذاران به لحاظ شناسنامهاي و اصل و تبار، جزو انجمنهاي اسلامي دانشجويان بودند، عضو جبههملي دوم بودند، عضو نهضتآزادي بودند و اين سير را طي كرده بودند. در سالهاي 42 ـ 39 اين سازمانها تا حد زيادي مردمي شدند. جبهه ملي دوم موفق شد در ميدان جلاليه ميتينگي صدهزارنفري برگزار كند. نهضتآزادي هم باشگاهش هميشه پر از جمعيت بود و عضوگيري ميكرد و كلاسهاي آموزشي داشت و به هر حال نظام در واكنش به حركت آنها بود كه سران نهضت را محاكمه و از چهار تا ده سال به زندان محكوم كرد. از پيوند نهضتآزادي و روحانيت و مردم و دانشجويان و استادان و بازار و كارمندان و كارگران به وحشت افتاده بودند. به هر حال بنيانگذاران مجاهدين چنين پروسهاي را طي ميكنند و بالا ميآيند و در انتخابات جبهه ملي و نهضتآزادي هم بهطور دموكراتيك نفر اول ميشوند. مثلاً حنيفنژاد، منتخب واقعي انجمنهاي اسلامي دانشجويان و نمايندة دانشكدة كشاورزي كرج در جبهه ملي و نهضتآزادي بود و در هر سه مورد هم به شكل دموكراتيك انتخاب شده بود. به سربازي هم رفته بود و دوران سربازياش را در خوي و آذربايجان غربي گذرانده بود و 9 ماه با بدنة مردم يعني سربازها تماس مستمر داشت. فرمانده دسته بود و حدود صدنفر سرباز را در اختيار داشت. به من گفت كه من آموزش را در سربازي ياد گرفتم و با تودههاي سرباز كه اغلب دهقان بودند و در ارتش بيگاري ميكردند و شرايط سختي داشتند، كار ميكردم. رابطه مجاهدين با روحانيت حنيفنژاد همة روحانيون زمان را هم آزمايش كرده بود. در سالهاي 42 ـ 39 به ابتكار انجمنهاي اسلامي دانشجويان،روحانيون روشنفكر و مبارز ازجمله شهيدبهشتي، آيتالله جعفري تبريزي، آقاي گلزاده غفوري، آقاي شبستري، شهيدمطهري، آقاي شاهچراغي، آقاي سيدمرتضي جزايري و خود مرحوم طالقاني را به دانشگاه دعوت ميكردند. بهطوركلي بچههاي انجمن پاي اينها را به دانشگاه باز كردند و در اين شكي نيست. حنيفنژاد اين سير را هم گذرانده بود. او و سعيد محسن به زندان هم رفته بودند و با تمام سران جبهه ملي و نهضتآزادي تماس نزديك برقرار كرده بودند. بعد از قيام 15 خرداد هم اين قيام را جمعبندي كردند و به قم رفتند و با روحانيوني مثل بهشتي و رباني شيرازي تماس گرفتند و احساس كردند كه اين افراد چندان چيزي براي راهنمايي آنها ندارند. درنتيجه به خودشان متكي شدند و كار ايدئولوژيك و استراتژيك و سازماندهي كردند، قرآن و نهجالبلاغه را ميخواندند و به اين ترتيب، سازماني را پديد آوردند كه تمام لايههاي اجتماع را طي كرده و از آنها پيش افتاده بود. در فرصتي ديگر، نظر روحانيون آن زمان نسبت به مجاهدين را به تفصيل خواهم گفت. ولي در اينجا به نمونههايي اشاره ميكنم. در سال 52 با مهندس احمد جلالي ـ كه بعد از انقلاب همراه با مرحوم طالقاني برنامة «قرآن در صحنه» را اجرا ميكرد ـ ارتباط تشكيلاتي و مخفي داشتم. ايشان با شهيد مطهري و مرحوم عنايت و حداد عادل و چند نفر ديگر ارتباط داشت. من از ايشان پرسيدم كه نظر آقاي مطهري راجع به سازمان چيست؟ گفت كه اتفاقاً يك روز در دانشكدة الهيئت نظر ايشان را پرسيدم. ايشان عمامهاش را برداشت و روي ميز گذاشت و مدت يكربع ساعت فكر كرد و بعد گفت: اصلاً من كجا و مهندس علياصغر بديعزادگان كجا؟ من چه صلاحيتي دارم كه راجع به مهندس بديعزادگان صحبت كنم؟ آقاي مطهري در سال 51 براي ديدن آيتالله انواري به زندان قصر ميرود. آيتالله انواري در آن زمان در زندان شماره 4 قصر بود كه مهندس سحابي هم در آنجا بهسر ميبرد. آقاي مطهري به ايشان ميگويد كه هواي بچههاي مجاهد را داشته باش، اينها بچههاي خيلي خوب و پاكي هستند. آقاي انواري ميگويد: از نظر ايدئولوژيك چطور؟ آقاي مطهري جواب ميدهد كه اينها قرآن را هم بهتر از ما تفسير ميكنند. اين را خود آيتالله انواري براي مهندس عزتالله سحابي نقل كرده كه مهندس هم اين خاطره را به من گفته است. يا مثلاً آيتالله بهشتي پيغامهاي زيادي ميداد تا مثلاً دهدقيقه يكي از رهبران سازمان را ملاقات كند. وقتي از زندان شيراز آزاد شدم، مهندس توسلي گفت كه ايشان كاري دارد. من به خانة آيتالله بهشتي رفتم و صحبتهاي زيادي شد. آقاي بهشتي گفت: شما در جبهه، ما در پشت جبهه؛ انشاءالله به هم خواهيم رسيد. اين جملهاي بود كه ايشان گفت. بعد اين نكته را بيان كرد كه چيزي كه اسلام كم دارد، عمل است و عمل را هم مجاهدين انجام ميدهند و اگر خداي نكرده مجاهدين ضربه بخورند، اسلام ضربه خورده است. به هر حال ايشان چنين تبييني از كار مجاهدين داشت. رابطه مجاهدين با مرحوم طالقاني هم كه نياز به توضيح ندارد. به حضور آيتالله جعفري تبريزي هم ميرفتيم و ميگفتيم كه حاجآقا، بچهها به نهجالبلاغه نياز دارند، نهجالبلاغه را تفسير كنيد. كتاب تفسير مثنوي شما به زندان آمد و ما از آن استفاده كرديم. ايشان هم پيام ما را ميگرفت و ميپذيرفت و بعد در زمينة نهجالبلاغه كار ميكرد. دكترشريعتي هم در كتاب «پس از شهادت»، صراحتاً از شهادت بنيانگذاران ياد كرد و گفت: آنها كه رفتند، كار حسيني كردند و آنها كه ماندهاند بايد كار زينبي كنند وگرنه يزيدياند. اين واقعاً عجيب بود كه دكترشريعتي با آن همه ابعاد تودهاياش چنين تأييدي از مجاهدين كرد. طراحي استراتژي قطبها يكي ديگر از ويژگيهاي مجاهدين، طراحي «استراتژي قطبها» بود. حنيفنژاد به دلايل روانشناختي، اجتماعي، ايدئولوژيك و تاريخي معتقد بود كه در ايران قطبهايي وجود دارند كه واسطه ميان مردم و پيشتازها هستند و ما بايد در مورد آنها نيرو صرف كنيم. آنها زبان مردم را ميدانند و روانشناسي جامعه و نبض تودهها را در دست دارند. حنيفنژاد در زمينة اين قطبها ـ قطبهاي ملي و قطبهاي مذهبي ـ كار كرد. ازجمله اين افراد شهيد رجايي، مهندس سحابي، مهندس بازرگان، محمدمهدي جعفري، اللهيار صالح، حسن ميرمحمدصادقي و... بودند. حنيفنژاد ميگفت كه اينها مبارزاني هستند كه در بين مردم وجهه دارند و سرمايهشان اين است كه مبارزه كردهاند، سالم ماندهاند، تن به اوامر شاهنشاه ندادهاند و به اين نظام شاهنشاهي خدمت هم نكردهاند. او اعتقاد داشت كه مشكل جنبشهاي چريكي اين است كه وقتي اعلام موجوديت ميكنند، چون مخفي بودهاند و شخصيت علني نداشتهاند، بايد يك عده قطبهاي مبارزاتي و علنيِ مورد تأييد مردم وجود داشته باشند كه اين جنبشها را تأييد كنند و در مورد مجاهدين همينطور شد. وقتي مجاهدين لو رفتند و بعد اعلام موجوديت كردند، مهندس بازرگان، آيتالله طالقاني، شهيد رجايي، آيتالله منتظري، محمد منتظري و... به شكل مخفي يا علني آنها را تأييد كردند. اعضاي بيت امام در نجف نيز همگي مجاهدين را تأييد ميكردند و حتي از امام هم گله ميكردند كه چرا شما هنوز سكوت ميكنيد و بايد آنها را علناً تأييد كنيد. در مورد رابطه امام و مجاهدين هم، ميخواهم براي اولينبار نكتهاي را بگويم. آقاي دكتر رئيسطوسي نقل ميكرد كه در سال 54 در لندن بودم. آقاي هاشمي رفسنجاني هم از ايران به عراق به ديدن مرحوم امام رفته بود و بعد به لندن آمده بود. آقاي رئيس طوسي از قول آقاي رفسنجاني ميگفت كه من خدمت امام رفتم و امام گفتند كه من تا به حال نه مجاهدين را تأييد كردهام نه تكذيب. ( به هر حال خود همين مهم بود كه مجاهدين را تكذيب نكرده بودند) ولي همة دوستان ما در ايران مجاهدين را تأييد كردهاند و من هم تصميم دارم كه از حالا به بعد آنها را تأييد كنم. اما آقاي هاشمي كه با بهرام آرام ارتباط تشكيلاتي داشت و از آهنگ تغيير ايدئولوژي باخبر بود، به آيتالله خميني گفت كه بهتر است همان روية قبلي خودتان ـ يعني نه تكذيب و نه تأييد ـ را ادامه دهيد. به هر حال آيتالله خميني هم به اين رسيده بود كه مجاهدين را تأييد كند ولي از ايران خبر ميرسيد كه اينها دارند تغيير ايدئولوژي ميدهند و اين كار را نكنيد. اگر امام آنموقع مجاهدين را تأييد ميكرد، خوب، ضربة زيادي ميخورد. چون مصادف با تغيير ايدئولوژي و ماركسيستشدن سازمان بود. اگر آيتالله خميني آن اوايل كه مجاهدين جانفشاني ميكردند، جهاد ميكردند و نمازجماعتهاي صدنفري در زندان برگزار ميشد، آنها را تأييد ميكردند، خيلي بهتر بود. سازمان هم با ايشان پيوند بيشتري برقرار ميساخت و اگر هم آيتالله خميني نصيحت و موعظهاي به آنها ميكرد، تأثير بيشتري داشت. خود آيتالله خامنهاي هم ـ كه رهبر نظام و منتخب خبرگان است ـ به هر حال نهتنها با سازمان مجاهدين همكاري داشت بلكه به خانههاي تيمي هم ميآمد و با حنيفنژاد خيلي مأنوس بود و بعد هم كه اينها ]سران مجاهدين[ شهيد ميشوند، با گفتن كُدش با احمد رضايي ارتباط برقرار ميكند و اين مطلب را خودشان در مصاحبهاي اعلام كرده بودند. آقاي هاشمي رفسنجاني هم از ابتدا در تمام مراحل با بچههاي سازمان ارتباط داشت. حتي در زندان قزلقلعه هم كه بود به طلبهها ميگفت كه هركسي كه با مجاهدين مخالفت كند، من اعلام ميكنم كه ساواكي است. آقاي رباني شيرازي هم در زندان قزلقلعه به بچهها گفته بود كه چرا به من اطلاع نداديد تا به شما اسلحه بدهم و كمك مالي كنم؟ خلاصه، اين افرادي كه بعداً سردمدار انقلاب شدند، در مقطعي كه فشار و خفقان زيادي وجود داشت، اين را براي خودشان افتخاري ميدانستند كه عضو سازمان مجاهدين باشند يا با آن ارتباط داشته باشند يا با يكي از شخصيتهاي سازمان ملاقات كرده باشند. پرسش و پاسخ �آيا آقاي شاهچراغي با سازمان ارتباط داشت؟ آقاي شاهچراغي با انجمن اسلامي دانشجويان در ارتباط بود. شبهاي جمعه در شركت انتشار، جلسهاي برگزار ميشد و عدهاي از دانشجويان پاي درس ايشان مينشستند. انجمن اسلامي برنامهريزي كرده بود كه هر روحاني، يك كلاس براي دانشجويان برگزار كند. به هر حال ايشان با خود سازمان ارتباط نداشت. رابطه آقاي بهزاد نبوي با سازمان چگونه بود؟ مهندس بهزاد نبوي از دانشگاه اميركبير (دانشگاه پليتكنيك سابق) فارغالتحصيل شد. من از دورة دانشآموزي ايشان خبر ندارم و نميدانم چگونه به مبارزه پيوست. ولي در آن سالها مصدقي بود و در جبهه ملي دوم عضويت داشت و با مرحوم شايان همكلاس و همدوره بود و دوستي ِنزديكي داشت. بعدها هم هيچوقت ارتباطاتش را با شايان قطع نكرد. مهندس شايان حركتهايي انقلابي داشت كه آقاي نبوي را هم در اين ارتباط دستگير كردند. منتها نبوي مثل شايان، ماركسيست نبود. شايان هم اگرچه ماركسيست بود ولي ماركسيست ملي بود و حتي نماز ميخواند و بين زن و مرد، صيغة عقد هم جاري ميكرد و حتي كتاب «امام حسينِ» سازمان را هم كه خواند، از آن خيلي خوشش آمد. فداييها ميگفتند كه امام حسين، ايدهآليست بود، ولي او ميگفت اين آدم ضدظلم است. تا جايي كه به ياد دارم، بهزاد نبوي از سال 52 در زندان بود. در زندان هم عضو مجاهدين بود و حتي بخش تاريخ معاصر را هم ايشان در زندان درس ميداد. بعد از ضربه سال 54 بين او و رجوي اختلافهايي پيش آمد و به نبوي انگ و برچسب زدند و... جزييات اين ماجرا را نميدانم كه در اوين بين آنها چه گذشت. ولي به هر حال ايشان از سازمان جدا شد و بعد از انقلاب همراه با رجايي سيري را شروع كردند و «سازمان مجاهدين انقلاباسلامي» را تشكيل دادند. مدتي هم مسئوليت صداوسيما و گزينشها در دست آنها بود. �آيا در بحثهاي استراتژيك آن زمان، به آلترناتيو هم فكر ميشد يا اينكه اين بحثها صرفاً جنبة براندازي داشت؟ همانطور كه گفتم، در سازمان مجاهدين، يك استراتژي درازمدت وجود داشت و آن مبارزه با شاه بود. فكر نميكردند كه با عجله بشود شاه را سرنگون كرد. اين استراتژي ضمن اينكه درازمدت بود، مرحلهبندي هم داشت. مرحلة اول، كسب صلاحيت بود. مرحلة دوم شكستن ثبات تور پليسي در شهرها بود و مرحلة سوم، رفتن به روستا و تشكيل يك سازمان چريكي سراسري بود. براي مرحلة آخر، رفتن به كردستان را در نظر گرفته بودند كه به لحاظ انساني و مبارزاتي خيلي منطقة قوي بود. مجاهدين در مبارزه درازمدت، ميگفتند كه ما هر جا را كه در اختيار بگيريم، اصلاحات ارضي در آنجا انجام ميدهيم، به مردم توجه ميكنيم و آنها را سازماندهي ميكنيم؛ بهطوري كه در انتهاي استراتژي درازمدت، وقتي شاه از ايران ميرود، آلترناتيو جا افتاده باشد، سازماندهي شده باشد و ما مجبور نباشيم مثل الجزاير، بعد از بهجا گذاشتن يك ميليون شهيد از ميان هفت ميليون جمعيت، و نيل به استقلال، از همان دشمن خود ـ كه فرانسه باشد ـ اسلحه بخريم و به دشمن خود وابسته شويم. بنيانگذاران سازمان ميگفتند كه مبارزه درازمدت ميتواند استقلال ما را تأمين كند. �رجوي چگونه با سازمان پيوند برقرار كرد؟ گمان ميكنم كه رجوي در سال 47 يا 48 به سازمان پيوست. حسين روحاني او را عضوگيري كرده بود. رجوي، مشهدي بود و من هم مدتي در يك خانه با او زندگي ميكردم. بعدها در سال 50 دستگير شد و تا سال 57 در زندان بهسر برد. ما در سال 55 در زندانها از او انشعاب كرديم و جدا شديم كه علت آن، داستان مفصلي دارد كه در كتاب «تازيانة تكامل» شرح آن آمده است. به هر حال، موضع رجوي و همراهانش مردمي نيست و آنها پايگاههاي مردمي خود را از دست دادهاند و ديگر نميتوان بهعنوان يك نيروي دروني از آنها ياد كرد. با صدام پيوند خوردهاند و منابع درآمديشان مشخص است و... آقاي ميرفندرسكي در كتاب خاطراتش ميگويد كه من سفير ايران در شوروي بودم، گروميكو (وزيرخارجة شوروي) هواپيماي اختصاصي در اختيار من گذاشت تا در تعطيلات آخر هفته پيش شاه بروم و از او خواهش كنم كه رجوي را اعدام نكند. اين هم ممكن است كه اعدام نكردن رجوي، ناشي از فشار سازمان ملل باشد. كاظم رجوي در سازمان ملل كار ميكرد و بعضيها ميگويند كه عضو سازمان سيا و ساواك بود. دكترشريعتي معتقد بود كه كاظم رجوي ساواكي است و اين را به دكتر رئيس طوسي و ديگران هم گفته بود. يعني صحبت دكترشريعتي شاهد دارد. به هر حال رجوي، هم در سازمان ملل پارتي داشت و از اين لحاظ مورد حمايت بود و هم آدم ديپلمات و زرنگي بود. يعني طوري بازجويي پس ميداد كه بهاصطلاح دودوزه باشد. هر وقت او را ميخواستند و ميگفتند كه فلان چيز را نگفتهاي، ميگفت كه در فلانجا گفتهام. يك جوري آن را نوشته بود كه آنها نميفهميدند. مطالبي را هم كه لو رفته بود، بچهها به او ميرساندند و او هم اينها را ميگفت و به اين ترتيب، به لحاظ پروندهاي، بازجو ميتوانست نظر بدهد كه رجوي همكاري كرده است. در حالي كه او بيشتر، اطلاعات سوخته در اختيارشان قرار ميداد. به هر حال من بر اين نظر نيستم كه رجوي عامدانه با رژيم همكاري يا خيانت كرده باشد. بيشتر احساس ميكنم كه غرور او باعث شد كه به چنين روزي بيفتد. حاضر نميشد كه از خود انتقاد كند. همه ميگفتند كه غرور رجوي، بالاخره به او ضربه ميزند. وقتي مجبور شد كه اعتراف كند، گفت كه من نميدانم چرا مشهديها همه مغرورند. يعني اين غرور را به جغرافيا نسبت ميداد و ميگفت شريعتي، جلالالدين فارسي و پويان مغرورند و من هم مغرورم و نميدانم چرا؟ به هر حال دربارة صحبت ميرفندرسكي بايد بررسي كرد. وقتي كه اعلام كردند كه ايشان عفو خورده است، با مقداري سيانور رفته بود در گوشة زندان خودكشي كند و بچهها جلوي او را گرفته بودند. من به رجوي گفتم: ما اين همه كوشش كرديم كه بچهها اعدام نشوند، آنوقت تو خودت خواستي خودت را اعدام كني! اين چه كاري بود؟ بعد از گفتن اين حرف، رجوي قدري از من كينه به دل گرفت. �آيا دكتر حميد عنايت و غلامعلي حدادعادل در مبارزات نقشي داشتند؟ همانطور كه گفتم، دكتر حميد عنايت با احمد جلالي ارتباط داشت و آنها هم از جريان مجاهدين باخبر بودند. آيتالله مطهري، غلامعلي حدادعادل، دكتر حميدعنايت و جلالي جلسات مشتركي با هم داشتند. آنها روشنفكران مذهبي بودند و گرايش ضدكمونيستي داشتند (سيدحسين نصر ـ رئيس دانشگاه صنعتي آريامهر ـ هم با آنها در ارتباط بود.) البته حرفهاي روشني هم داشتند و در برابر روشنفكران ماركسيست موضعگيري ميكردند. حداد عادل را در شهريور سال 50 به اشتباه بهجاي برادرش دستگير كرده بودند و به زندان آورده بودند. برادرش مجيد حدادعادل بود كه بعد از انقلاب بهعنوان خبرنگار به جبهه رفت و شهيد شد. به هر حال غلامعلي يك ماه در زندان بود و در زندان مثنوي ميخواند و همه گوش ميداديم و خلاصه، دوراني داشتيم. حالا هر وقت ما را ميبيند، از آن دوران ياد ميكند. مجيد با مجاهدين در ارتباط بود و چند تا برادر داشت، همگي جوان و پرانرژي. يك نوكر هم داشتند كه همسن خود آنها بود. نيروهاي رژيم فكر كردند كه اين چهار ـ پنج نفر يك تيم مجاهدين هستند و به اين ترتيب، تعقيب و مراقبت شديد كردند و به خانة مجيد رفتند، اين چهار ـ پنج نفر را دستگير كردند. بعدها متوجه شدند كه غلامعلي كارهاي نيست و آزادش كردند. ولي مجيد مدتي در زندان بهسر برد. پسر خيلي خوبي بود. �آيا غلامعلي حداد عادل عضو انجمن حجتيه بود؟ من نميدانم كه آيا حدادعادل عضو حجتيه بود يا نه؟ ولي حجتيه دو جناح داشت. يك جناح معتقد بود كه بهائيت، دشمن اصلي است و بايد با بهائيت مبارزه كرد. امّا جناح ديگر ميگفت كه بهجاي بهائيت بايد با كمونيسم مبارزه كنيم. شيخ حلبي قطعاً ميگفت كه بايد با بهائيت مبارزه كرد. اما حداد عادل جزو گرايش ضدكمونيسم بود. جزو آن گرايش فكري بود كه مبارزه با كمونيستها را مهمتر ميدانست. به هر حال من در ايشان گذشتة مبارزاتي نديدهام. در سال 50 هم خودش ميدانست كه اشتباهاً به زندان افتاده است. اين موضوع براي بازجوهاي ساواك هم ثابت شد و بعد از يك ماه آزادش كردند. البته به نحوي ميشود گفت كه مبارزه فرهنگي كرده، احياي دين كرده و... . من آثار فرهنگي ايشان را چندان نخواندهام و در اينباره تسلطي ندارم. به هر حال به لحاظ اطلاعات فلسفي و علمي، آدم توانايي است. در سخنراني هم توانايي دارد و مطالب را خوب ميپروراند.
|
|||||
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول | |