|
||||||
جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)
|
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول |
خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387
جلسه پانزدهم (8/10/79 ) حلقه واسط در جلسة قبل چندين محور گفته شد. محور چهارم اين بود كه مجاهدين، بر اثر مطالعة تاريخ و مشروطيت و نهضتملّي به اين نتيجه رسيدند كه حلقة مفقودهاي در مبارزات ملت ايران وجود دارد و آن حلقة مفقوده، نيرويي است كه بتواند بين نيروهاي ملّي، نيروهاي مذهبي و نيروي عدالتخواه يا به اصطلاح چپ پيوند بدهد و با هر سه اين نيروها برخورد تعاليبخش كند. در اين صورت، گذشته ميتواند فراسوي آينده و چراغ راه آينده باشد. آنها تاريخ را با اين ديدگاه مطالعه ميكردند كه مشكل روزشان را حل كند و سعي كردند ببينند اين مشكل در تاريخ چگونه حل شده است. به اين نتيجه رسيدند كه چنين نيرويي لازم است و خلأ چنين نيرويي وجود دارد. در هر حال «چه بايد كرد»شان را از اينجا درآوردند. بعد ديدند كه آيا ميتوانند خودشان اين كار را انجام دهند يا نميتوانند. يكي از راههاي دستيابي به استراتژي درست، اين است كه اول بفهميم در جامعه چه بايد كرد؟ عمل صالح زمان چيست؟ و چه كاري خوب است؟ و بعد ببينيم كه چه نيرويي ميتواند اين بار مسئوليت را به دوش بكشد. مجاهدين پاسخ «چه بايد كرد» را در جستجوي «حلقة مفقوده» يافتند. اسمش را هم «حلقة واسطه» گذاشتند. بعد هم گفتند ما كه نيرويي نيستيم كه حامل اين مسئوليت عظيم باشيم. پس بايد چه كار كنيم؟ يك راهش منفعلشدن است. به هر حال ديگران هم نيستند و عدهاي هم به زندان افتادهاند. آنها هم كه به زندان رفتهاند اظهار عجز ميكنند. شرايط پيچيده است. ديگران هم احساس عجز ميكنند.90درصد دانشجويان هم بهدنبال سربازي و زندگي و... رفتهاند. حال يا سالم ماندهاند يا غيرسالم. شرايط خارجي هم به صورت حمايت از شاه است و... شرايط داخلي هم پاشيدهشدن خاك قبرستان بر روي ملّت است. مردم ساكناند منتها حالت انها قهرآميز است و كينه در دل دارند. به اين ترتيب رسيدند به «تكامل فكري» و دوراني براي كسب صلاحيت. در نظر گرفتند يادگرفتن، خودش نوعي كار است. وقتي چيزي نميدانيم، يك راه انفعال است و برده شدن؛ يك راه هم فعاليتكردن براي يادگرفتن. اين است كه پروسهاي براي يادگرفتن در نظر گرفتند و فاز اول استراتژيشان از سال 1344 تا 1347 كسب صلاحيت بود. حلقة واسطشدن، حالا هم خيلي ضرورت دارد. امروز هم خيلي بايد در اين زمينه كار كرد و به نظر من ضرورتش هم خيلي بيشتر شده است. در اينجا بد نيست الگوي عبدالناصر، رئيسجمهور مصر را توضيح دهم. مرحوم عبدالناصر آدم خيلي صادقي بود. به هر حال ملّيكردن كانال سوئز بار مسئوليتي به دوش او بود. البته خودش گفته بود من از نهضتملّي ايران و مرحوم مصدق الهام گرفتم و كانال سوئز را ملّي كردم. او توانست تودههاي مصر را بسيج كند و شعار اتحاد عرب را سر دهد. ناصر ناسيوناليستي به تمام معنا تنها بود. برنامهاي هم براي انقلاب مصر نوشت كه در قالب جزوة كوچكي بود كه آن روزها خوانده ميشد. ميگفت كه ما ابتدا روي ناسيوناليسم عرب تكيه ميكنيم. صدميليون عرب وجود دارد و ما اينها را عليه اسراييل بسيج ميكنيم. او شعار اتحاد عرب هم سر ميداد. «الوحده و الحريه و الاشتراكيه» (اول وحدت، بعد آزادي و بعد سوسياليزم). اين سه شعار عبدالناصر بود. بعد ميگفت اگر ناسيوناليسم عرب جواب نداد ميرويم سراغ آفريقا و ناسيوناليسم آفريقا را مطرح ميكنيم كه تودههاي وسيعتري را دربرميگيرد و به اين ترتيب نيروي بيشتري در برابر صهيونيسم و امپرياليسم ميتوانيم بسيج كنيم. در مرحلة سوم، معتقد بود كه اگر ناسيوناليسم عرب و ناسيوناليسم آفريقا هم كشش لازم را نداشتند، به سراغ مذهب ميرويم و از نيروي مذهب مردم استفاده ميكنيم. پس مراحلي كه او در نظر داشت، عبارت بود از ناسيوناليسم عرب، ناسيوناليسم آفريقا و مذهب. اخوانالمسلمين كه در مصر بودند و رهبر فكريشان هم سيدقطب بود، ناسيوناليسم عرب را كفر ميدانستند. سيدقطب، امپرياليسم، صهيونيسم و ناسيوناليسم عرب را مثل سه لولاي در، همعرض ميگرفت. ميگفت همانطور كه امپرياليسم، صهيونيسم و كمونيسم كفر است، ناسيوناليسم هم كفر است، ملّيگرايي هم كفر است. به همين دليل با عبدالناصر درگير شد و حتي ميخواست عبدالناصر را ترور كند. عبدالناصر هم او را به زندان انداخت و بعد هم اعدام كرد. سيدقطب مفسر قرآن بود و ديسك كمر داشت و بعد در زندان، دهسال به شكم خوابيده بود و يك دوره تفسير قرآن نوشته بود بهنام فيظلالالقرآن (در ساية قرآن) كه ده جلدش را آقاي احمد آرام به فارسي ترجمه كرد. نميدانم آيا تمام مجلداتش ترجمه شده است يا نه. وقتي سيدقطب اعدام شد مرحوم طالقاني، بازرگان و... در زندان بودند و ميخواستند برايش ختم بگيرند. مرحوم بازرگان موافق بود، مهندس سحابي، بستهنگار، مفيدي و... همه موافق بودند كه براي سيدقطب كه مفسر قرآن بود، ختم بگيرند. اما مرحوم طالقاني با اينكه ايشان هم مفسر قرآن بود و ميبايست دوآتشهتر باشد، مخالفت كرد. ايشان گفته بود: ما نبايد براي سيدقطب ختم بگيريم. سيد قطب ميخواسته عبدالناصر را ترور كند، در حاليكه بار مبارزات ضدامپرياليستي، حالا روي دوش ناصر است. محور قرآن، ايمان و عمل صالح است. عمل صالح زمان را عبدالناصر دارد ميكند. حالا مذهبيترين كار را او دارد انجام ميدهد. ببينيد ديدگاهها چقدر فرق دارد! به هر حال اصلاً تصور چنين واقعهاي و گفتن چنين خاطرهاي براي من سخت است. ولي ببينيد مرحوم طالقاني چقدر يقين داشت، چقدر عظمت داشت و چقدر قرآن در درونش جا افتاده بود كه ميگفت محور قرآن، عمل صالح است و عملصالح را اكنون عبدالناصر ميكند. ولو اينكه مفسر قرآن نيست، آخوند نيست، عمامه ندارد، فكلي است و كراوات هم دارد. ايشان به همين دليل هم رهبري مصدق را پذيرفت. ميگفت كه مذهب تعبير و تفسيرهاي زيادي دارد، ولي آنچه كه جوهر مذهب است، اين است كه ما عمل صالح زمان را درك كنيم. حتي آنهايي هم كه در قيامت به اشتباه خود پي ميبرند (بهدليل اينكه روز رئاليسم است، روز شفافيت است، روزي است كه آدم اعمالش را به صراحت ميبيند) ميگويند ايكاش ما به دنيا برميگشتيم و عمل صالح ميكرديم: «نرجع و نعمل صالحاً.» يعني آدم در قيامت هم ميگويد كه برگردد و در اين دنيا عمل صالح انجام بدهد. عملصالح، اينقدر در قرآن مورد تأكيد قرار گرفته است. به هر حال ميخواهم بگويم كه در جامعة مصر، حتي اخوانالمسلمين نميتوانستند بين نيروهاي ملي، نيروهاي مذهبي و نيروهاي عدالتخواه حلقة واسط شوند. هم كمونيستها را كافر ميدانستند، هم ملّيگراها را كافر ميدانستند و هم امپرياليستها و صهيونيستها را. چون دستشان هم به امپرياليسم و صهيونيسم نميرسيد، نزديكترين نيرو يعني عبدالناصر را مورد حمله قرار دادند. كمونيستها هم كه سازماندهي داشتند و اگر يك فرد يا دو فردشان را ترور ميكردي، تأثيري نداشت. ايدئولوژي داشتند، كادرسازي ميكردند و... . به هر حال عبدالناصر در اولويت بود و توطئة ترورش كشف شد و سيدقطب را هم به زندان انداختند. در ايران هم همينطور بود. مثلاً فداييان اسلام تا اندازهاي از اخوانالمسلمين مصر الهام گرفته بودند. نواب به آنجا سفرهايي كرده بود و ما ديديم كه چگونه با مصدق و فاطمي برخورد كردند. حتي فاطمي را توسط عبدخدايي ترور كردند. اين وضع نشان ميدهد كه آن حلقة مفقوده وجود دارد و پيداكردن يك حلقة واسط ضروري است. مدل مرحوم امام هم به نظر من به مُدل اخوانالمسلمين خيلي شبيه بود. امام همانطور كه امپرياليسم را كفر ميدانست و واقعاً با آمريكا و انگليس مبارزه كرد، كمونيسم و ابرقدرت شوروي را هم كفر ميدانست. البته به نظر ايشان درجة كفر آمريكا بيشتر بود. مليگرايي هم معادل ارتداد بود. به هر حال يكي از مشكلاتي كه ما در انقلاب داشتيم، اين بود كه در مورد مفهوم مليگرايي در ايران سوءبرداشت وجود دارد. ملّي يعني كسي كه افتخارات ملي جامعه را قبول دارد. افتخارات ملي ايران مثنوي مولوي، گلستان و بوستان سعدي، ديوان حافظ، آثار نظامي گنجوي، شاهنامة فردوسي و... است. من ميتوانم نشان دهم كه بهترين تفسير قرآن را همين شعرا ارائه دادهاند. يكبار مرحوم جعفري تبريزي به من ميگفت: من تاكنون تفسير قرآني بهتر از مثنوي نديدهام. گويا دكترسروش هم گفته است كه تاكنون چنين تفسيري پديد نيامده است. حافظ و سعدي همينطور. نظاميگنجوي اصلاً يك دنيا عرفان است. بنابراين كسي كه در ايران عنوانش «ملي» است، اين افتخارات ملي را قبول دارد. به يقين ميتوانم بگويم كه اسلامِ فردوسي از من قويتر است. او بود كه استقلال ايران را نجات داد. در آن شرايط ايران تعريف نداشت. مرزي نداشت و تمام مكاتبات خليفة حاكم، به عربي بود. حاكمان ترك بودند و مكاتبات رسمي آنها به زبان عربي بود. فردوسي زبان فارسي را احيا كرد. واقعاً من وقتي شاهنامه فردوسي را ميخوانم احساس غبن ميكنم كه چرا از كودكي با شاهنامه آشنا نبودم. بنابراين يكي از مشكلاتي كه داريم اين است كه بهدليل تفكر فلسفي مرحوم امام يا تفكري كه آن را از سيدقطب الهام گرفته بودند، با مليّون برخورد درستي نشد و متأسفانه مليون مظلوم واقع شدند و از صحنه و چرخة مملكت حذف شدند. ما هم نيروي زيادي از دست داديم. كسي ميتواند در اينجا حرف نو بزند كه قادر باشد همة نيروها را متحد كند. يك مثال برايتان ميزنم. وقتي مرحوم مصدق از طريق پسرش احمدمصدق به مرحوم اميرعلايي ميگويد كه شما براي خلع يد به آبادان برو و با قطار سلطنتي هم برو، مرحوم اميرعلايي به مصدق ميگويد كه چرا با قطار سلطنتي بروم؟ نهايتش با قطار درجه دو ميروم. مرحوم مصدق ميگويد نه، من اصرار دارم كه تو با قطار سلطنتي بروي. چون اكنون دشمن اصلي ما انگليس است. ميخواهيم از انگليس خلع يد كنيم. اگر قطار شما قطار سلطنتي باشد، انگليس متوجه ميشود كه نيروي سلطنت هم پشتيبان مليكردن نفت است. يعني وقتي ما ميخواهيم با بريتانياي كبير برخورد كنيم، از همة نيروها حتي سلطنت هم بايد بهموقع استفاده كنيم. يا يك مثال ديگر: مرحوم اميرعلايي يك روز به مصدق ميگويد: كاشاني ديگر با بقايي متحد شده و دارند عليه تو مبارزه ميكنند، پس چرا ميخواهيد با هم امضا كنيد. چه معني دارد كه امضاي شما در كنار امضاي كاشاني باشد. من نميتوانم تحمل كنم. مصدق ميگويد مسئلة ما انگليس است. مسئلة ما مليشدن نفت است. امضاي من نصف بازار و خيابان را تعطيل ميكند و اگر امضاي كاشاني هم در كنار امضاي من باشد، همة بازار و خيابان تعطيل ميشود. ما به چنين اتحادي نياز داريم. يعني با عقل متعارف آدم ميفهمد كه در هر حال، يك حلقة واسطي لازم است تا همة نيروها را با هم متحد كند. مصدق با تجربياتي كه داشت اين كار را ميكرد. ولي ما به يك مكتب و نگرشي نياز داريم كه اين وفاقملي و اين اتحاد ملي را برقرار كند. الگوي عبدالناصر هم با اينكه ناسيوناليست بود آن كشش لازم را نداشت كه مشخص كند با نيروهاي مذهبي چگونه برخورد كند. ميگويد اول ناسيوناليسم عرب، بعد ناسيوناليسم آفريقا و بعد هم اسلام. اما اسلام قادر است هم با ناسيوناليسم آفريقا و هم با ناسيوناليسم عرب بهشكل تعاليبخش برخورد كند. حضرت محمد(ص) مبعوث از جانب خدا بود و در محيط بتپرستي و جاهليت عربستان و ناسيوناليسم شديد بهسر ميبرد؛ كتاب « تاريخ اسلام و جاهليت» علامه نوري را كه بخوانيد، متوجه ميشويد كه جوّ آنجا چگونه بوده است. به پيامبر آيه نازل ميشود كه: «لايلافٍ قريش ايلافهم رحله الشتاء والسيف فليعبدوا رب هذاالبيت ...» يعني براي اينكه ايلاف قريش يعني الفتشان بيشتر شود. ـ الفتي كه در اوج گرماي تابستان و سرماي زمستان محكم باشد ـ بايد پروردگار اين خانه را عبادت كنيم. خود اين خانه كه اصالت ندارد تا حول آن ناسيوناليسم مكه بهوجود بيايد. خداي خانه ارزش دارد و اين دين است كه ناسيوناليسم قريش را تعالي ميدهد. قريش يك نژاد است، يك صنف است و نميتواند اصالت پيدا كند. پس در اينجا پي ميبريم كه الگوي عبدالناصر هم نارساييهايي داشت. البته او آدم مسلماني بود، نمازخوان و روزه بگير بود، صادق بود، ولي آنچنان با مكتب اسلام آشنا نبود كه دريابد اسلام ميتواند با ناسيوناليسم عرب و ناسيوناليسم آفريقا هم برخورد تعاليبخش كند. او اسلام را در اولويت قرار نميداد و اين نوعي نارسايي بود. نميگوييم جرم و جنايت كرده. در آن مقطع از تاريخ ديگر نميشود بيش از اين توقع داشت. با اينكه طالقاني اين همه عظمت و احترام برايش قائل بود ولي انديشة عبدالناصر نميتوانست حلقة واسط شود. اگر او حلقة واسط ميشد و وجه مذهبي و مكتبي قوي داشت و قرآن را راهنماي عمل قرار ميداد، شايد ميتوانست با سيدقطب تعامل كند تا سيدقطب به آن مرحله نيفتد. به هر حال مجاهدين نارساييهاي همة الگوهاي موجود را ارزيابي كردند. و اما الگوي طالقاني. ما وقتي زندگي ايشان را مطالعه ميكنيم ميبينيم كه ايشان 41 سال (از سال 1317 تا 1358) مبارزة مستمر كرده است. يك چشمش به قرآن بوده و يك چشمش هم به جامعه، ايشان رهبري مصدق را ميپذيرد. بعد از كودتاي 28 مرداد كه فداييان اسلام دربهدر بودند و تحت تعقيب بودند، آنها را در خانهاش پناه ميدهد. نواب صفوي مدتي در خانة آيتالله طالقاني بوده است. بعد كه نهضت مقاومت ملي پديد ميآيد با اين نهضت پيوند ميخورد. رهبري مصدق را كه عمامه نداشت و شكل رايج آن، مكتبي و مذهبي نبود، ميپذيرد. (بهدليل همان عملصالح زمان). بعد در سالهاي 42ـ39 عضو شوراي مركزي جبههملي ميشود. در سال 40 هم بنيانگذار نهضتآزادي و از رهبران نهضت ميشود. سپس به زندان ميرود. در جريان 15 خرداد هم ارتباطش با مرحوم امام خيلي قوي ميشود. به ديدن امام در قم ميرود. بعد باز هم به زندان ميافتد و محاكمه ميشود. براي اولينبار در مقام يك مفسر در زندان مقاومت ميكند و بعد، آن برخورد را با سيدقطب ميكند. با روشنفكرها هم برخورد ميكند. در صحن زندان با آنهايي كه ماركسيست بودند، قدم ميزند و از آنها ميپرسد شما با چه انگيزهاي مقاومت ميكنيد. من يادم است كه در زندان شيراز آقاي عمويي، افسر حزبتوده، چقدر از آقاي طالقاني تعريف ميكرد! بعد ميآيد كتابهاي تفسيري مينويسد كه در آنها آنقدر عدالتخواهي و نفي استثمار هست كه اصلاً جريان چپ به پاي او نميرسد. به نظر من مجموعهاي كه مرحوم طالقاني در پرتوي از قرآن ارائه داد، مجموعهاي است كه وفاق ملي را تأمين ميكند، يعني هم جريان چپ را به لحاظ نفي استثمار و عدالتخواهي قانع ميكند و هم جريان رنسانس را تأييد ميكند. ايشان خيلي از تكامل حرف ميزند. حتي در تفسير «اهدناالصراط المستقيم» يا در تفسير «جعل» بنبستهاي تكامل را هم حل ميكند. شخصيت ايشان از نظر همكاري با نيروهاي ملي، نيروهاي مذهبي، نيروهاي چپ، نيروهاي عدالتخواه و... خيلي جالب بوده است. اين ميشود الگوي فكري مجاهدين. يعني به لحاظ نظري و فكري آقاي طالقاني ميشود حلقة واسط. تعليماتش آن استعداد را دارد كه نيرويي توسط يادگيري آن، حلقة واسط بشود و همة نيروهاي ايران را با هم متحد كند. اين خيلي مهم است. من خيلي توصيه ميكنم كه كتاب پرتوي از قرآن بهخصوص تفسير سورة آلعمران را كه بعد از سال 54 در زندان نوشت، بهصورت جمعي خوانده شود. جمعي بنشينند و اين تفسير را بخوانند و از آن توشهگيري كنند. به نظر من طالقاني، بهعنوان حلقة واسط، نقش خيلي مهمي داشت. شما ببينيد در اين مدتي كه از زندان آزاد شد، چقدر خانهاش الگوي وحدت بود. چقدر با همة نيروها برخورد تعاليبخش ميكرد. همه را در بر گرفته بود. از چپِ چپ تا راستِ راست ايشان را قبول داشت. در كنار قرآن به ائمة اطهار هم عشق و علاقهاي وصفناپذير داشت. واقعاً در زندان بچههاي مؤتلفه مسحور آقاي طالقاني بودند. اصلاً ماركسيسم در برابر آن عدالتطللبياي كه در تفسير سورة «مطففين» وجود دارد سر فرود ميآورد. مثالي از سال 52 برايتان بزنم كه من تازه از زندان شيراز آزاد شده بودم. انجمن اسلامي مهندسين جلسه تفسير قرآن داشت. مرحوم بازرگان، بهشتي و شهيدرجايي در آنجا حضور داشتند. (اينها را شهيد رجايي و آقاي مهندس توسلي با همديگر براي من نقل ميكردند). در جلسه يك نفر ميگويد «ويل للمطففين» و از دل آن، نفي استثمار انسان از انسان را درميآورد. آقاي بازرگان ميگويد اين تفسيرهاي حزبتودهاي را از قرآن نكنيد! اينها براي دوران حزبتوده بود. بعد آقاي بهشتي ميگويد كه اتفاقاً اين برداشتي كه آقاي طالقاني از «ويل للمطففين» دارد، كاملاً از لغتش در ميآيد، از متن قرآن ميجوشد و هيچ برو و برگرد هم ندارد. آنموقع آقاي رجايي و مهندس توسلي بيشتر دور بهشتي بودند تا دور بازرگان. او را مترقيتر ميدانستند، چون به لحاظ عدالت، اقتصاد و... مهندس بهپاي او نميرسيد. ديدگاههايشان كاملاً فرق داشت. ميخواستم اين را بگويم كه طالقاني كساني مثل بهشتي، مهندس توسلي، رجايي يا مجاهدين را كه جانبركف بودند، با اين تفسير جذب كرده است و اينها به كمك تفكر طالقاني بود كه توانستند حلقة واسط بشوند. الگوي بعدي، الگوي قانوناساسي است. يكي از بركات قانوناساسي ما اين است كه تضاد مشروطه ـ مشروعه را حل ميكند. دوقطبي كاذبي را كه بين مشروطهخواهان و مشروعهطلبان بود حل ميكند. آدمي مثل علامه نائيني ـ خدا رحمتش كند ـ ميفرمايد قانوناساسي مشروطيت و متمم آن، رسالة اجتماعي من است. رسالههاي عملي كه در دست مردم است، بيشتر شامل احكام فردي است: نماز، روزه، خمس، جهاد، زكات، امربهمعروف، نهي از منكر و... اينها واجبات هستند و احكام فردي. ولي احكام اجتماعي قرآن 17 تا 20 برابر احكام فردي است. كسي در اين زمينه كار نكرده است. مشروطيت، يكي از تجربههاي احكام اجتماعي قرآن است. به اين دليل است كه علامه نائيني ميگويد قانوناساسي مشروطيت و متمم آن، رسالة اجتماعي من است. وقتي اين قانون رسالة اجتماعي شد، يعني مشروع است. به عبارت ديگر مشروطه، خود مشروعه است. بعد از انقلاب رسالة «تحريرالوسيلة» امام را زير بغل گرفتند و به جنگ قانوناساسي آمدند. در حاليكه مرحوم امام سير رشدي داشت، سير تحولي داشت. مجموعة اعلاميههايي كه ايشان قبل و بعد از 15 خرداد داده است، همه احكام اجتماعي قرآن است؛ اعلاميههايي عليه سلطنت، عليه كاپيتولاسيون آمريكا، عليه صهيونيسم و... . ايشان در كتاب «ولايتفقيه» هم ميگويد كه بين رسالههاي عملي آقايان با آنچه در قرآن دنبال ميشود از زمين تا آسمان تفاوت وجود دارد. بعد از انقلاب هم گفت كه بين كتابهاي ارسطويي با آنچه در قرآن ديده ميشود، تفاوت از زمين تا آسمان است. نظر امام راجع به رسالههاي عملي يكي از مؤلفههاي كتاب ولايتفقيه است. مؤلفة ديگر كتاب، نفي سلطنت است. ميگويد كه دوران سلطنت موروثي ديگر گذشته است؛ و حكومت خدا بر مردم و حكومت قرآن بر مردم و حكومت قانون بر مردم را مطرح ميكند. يكي از بركات قانوناساسي، اين است كه تضاد بين احكام فردي و احكام اجتماعي را حل ميكند. تضاد بين مشروطه و مشروعه را حل ميكند و گامي است در جهت دستيابي به احكام اجتماعي قرآن. در قرن دوم هجري با ترجمة كتابهاي ارسطويي و يوناني، اصلاً اسلام به سمت احكام فردي رفت و ديگر احكام حكومتياش تعطيل شد. در مشروطيت احكام اجتماعي جاني تازه گرفت. مرحوم نائيني ميگويد: «هذه بضاعتنا رده الينا»، عدهاي ميگفتند آزادي و عدالت و قانون از غرب آمده است. اما ايشان گفت: اينها مال خودمان است. رفته است آنجا و به خودمان برگشته است: «هذه بضاعتنا رده الينا.» (اين در سورة يوسف است) داستان عدالت در اسلام، خيلي عميقتر از عدالتي است كه به اصطلاح از غرب آمده است (عدالت ليبرالي). اصلاً اين كجا و آنچه اسلام ميگويد كجا! خود غربيها هم ميگويند كه در دموكراسي اگر ليبراليسم از بين برود، جلويش ميايستيم. اگر در دموكراسياي مثل دموكراسي مصدق، تيپهاي خردهبورژوازي چپ، كارگرها و دهقانها حاكم ميشدند، آمريكا آن دموكراسي را قبول نميكرد. اين خيلي مهم است. بنابراين عدالت ما كجا، عدالت آنها كجا! در عدالت اسلام، اگر به يك درخت چاقو بزني، ظلم است و بايد ديه بدهي. اگر سيگار بكشي و ريهات را خراب كني، ديه دارد؛ مشروب خوردن، علاوه بر حرام بودنش، ديه دارد. اگر به يك عضو از بدنت ظلم كني، يك مو از بدنت بكشي، ظلم كردهاي. اين كجا و آن كجا! يكي ديگر از ثمرات قانوناساسي اين است كه اين قانون سندي است كه هم حاكميت خدا در آن هست، هم حاكميت مردم و هم حاكميت اسلام. با اين سه حاكميت، قانوناساسي كتاب بستهاي نيست. بسته آن است كه دستخوش آنتروپي ميشود، دستخوش كهولت ميشود، زوالپذير است و رفتهرفته از بين ميرود. ولي در اين سند، دائم بر انتخابات تأكيد ميشود. بعد از انقلاب 21 يا 22 بار انتخابات داشتيم. مردم دائم به صحنه ميآيند و اين سند را احيا ميكنند و مشكلاتش را برطرف ميكنند. نكتة ديگر در قانوناساسي حاكميت اسلام است. اگر شما درك نويني از اسلام ارائه بدهي، هيچكس جلويت را نميگيرد، در اين قانوناساسي ميتواند تجديدنظر شود. چون فهم شوراينگهبان ظاهراً نوعي فهم از اسلام است، بنابراين در برابر فهم مستدلتر كشش ندارد. اگر فهممان از اسلام به سطح بالاتري برسد، قانوناساسي بهتري خواهيم داشت. پس اگر فهم و درك بهتري از خداشناسي ارائه دهيم، فهممان را از خدا بيشتر كنيم، طبعاً اين قانون هم شفافتر ميشود و بيشتر صيقل ميخورد. دربارة الگوي قانوناساسي ميتوانيم بگوييم كه «الگوي» بسيار خوبي است و صدوده ـ بيست سال انديشه پشتوانة آن است، آن هم انديشة سازمانيافته. يعني فكر افراد ممكن است در جامعه عملي معقول يا قابل قبول نباشد، ولي قانوناساسي انديشهاي است براساس يك نوع استنباط اسلامي و به رأي ملت گذاشته شده است و پيشتازان مبارزه هم در تدوين آن نقش داشتهاند. بنابراين هم ملي است، هم مذهبي است، هم به رأي عامة مردم گذاشته شده و هم اينكه كتاب بستهاي نيست و دائماً ميتواند با تكامل مردم، تكامل پيدا كند. مهمتر اينكه انديشة سازمانيافتهاي است و ميتواند سند وفاقملي باشد. محور بعد اين است كه در شرايط فعلي براي تعميق اين الگوي حلقة وسط، چه بايدكرد؟ حالا قانوناساسي ما سند خوبي است و ظرفيتهاي خالي زيادي هم دارد. اين سند وفاقملي، بايد تثبيت شود و دوام بيشتري پيدا كند و به انشقاق كمتري دچار شود. به نظر من يك ضعف كلي در دستگاه سنتي و ديني ما وجود دارد و آن ضعف هم ناشي از دين ما نيست، ناشي از سنت ما نيست، ناشي از سنت انبيا و ائمة اطهار نيست و ناشي از سنت بسياري از مبارزات گذشته هم نيست. بلكه برخاسته از پديدهاي است كه بعد از قرن دوم ـ سوم هجري بهوجود آمد و آن اينكه با ترجمة كتابهاي يوناني و ارسطويي، يك نهضت استدلالخواهي و استدلالطلبي در كشورهاي اسلامي به راه افتاد. ميگفتند يونان استدلال دارد و ما در دنياي اسلام، استدلال نداريم و به همين دليل بود كه علم كلام متولد شد. علم كلام براي اين است كه با استدلالهاي يوناني ثابت كنند خدايي هست و دين، درست است و وحي بهاصطلاح يك معجزه است. در حالي كه قرآنِ خود ما پر از استدلال است. منتها مبناي اين استدلال خداست و غافل ماندهايم كه اصلاً در خدا شكي نيست، در هستي او نميشود شك كرد. حتي شيطان هم خدا را قبول دارد. ميگويد: «خلقتني من نار و خلقته من طين.» يعني مرا از آتش خلق كردي و آدم را از گِل. قرآن اساساً قانون تكامل است. بدون ارادة خدا، تكاملي نبود. قرآن، «خداي نامه» است. چنانكه شاهنامه را «شاهنامه» ميگويند. آيات قرآن واقعاً آيات خداست و اصلاً چه معنايي دارد كه خدا را اثبات كنيم؟ بحث قرآن بر سر شرك و توحيد است. در سورة «زمر» هست كه وقتي خداي واحد را مطرح ميكنيم، آنها مشمئز ميشوند. خداوند در سورة «ص» ميگويد: «و جعل الهه الهاً واحداً» پيامبر ميگفت بهجاي خدايان متعدد خداي واحد را بپرستيد. اصلاً قرآن دربارة بتپرستها ميگويد: «و لئن سألتهم من خلقالسموات والارض ليقولن الله» اگر از آنها سؤال كني چه كسي آسمان و زمين را خلق كرد، ميگويند: خدا. در هستي خدا شك ندارند. خود بتپرستها ميگويند «مانعبد هم الا ليقربونا اليالله زلفا.» يعني ما اين بتها را براي اين ميپرستيم كه يك گام، يك درجه ما را به الله نزديك كنند. «افيالله شك فاطرالسموات والارض؟» مگر ميشود در وجود خدايي كه خالق و فطرت بخش آسمان و زمين است شك كرد؟ به هر حال نياكان ما چهبسا از روي صداقت سوراخ دعا را گم كردند. به اثبات خدا پرداختند و براي اثبات خدا نياز به علم كلام داشتند. علم كلام را از يونان گرفتند و توسعه دادند. احكام فردي هم بعد بهوجود آمد. يعني ديگر از احكام اجتماعي قرآن دست برداشتند. آنچه در يونان حاكم بود، ليبراليسم و فردگرايي (انديويدواليسم) بود. يونانيها جهتي هم براي تاريخ قائل نبودند، به اين ترتيب احكام فردي در ذهن علماي حوزة ما سيطره يافت و اساس آموزشهاي حوزه، كتابهاي ارسطويي و منطق ارسطو شد. اصول فقه هم يكي از دستگاههاي منطق ارسطو و كاملاً متكي به آن است. در عصر معاصر ابرقدرتي مثل آمريكا حضور داشت. ابرقدرتي هم جلويش سبز شد به نام شوروي به رهبري استالين. اين ابرقدرت بمب اتمي هم داشت و به اصطلاح از انترناسيوناليسم يا كمينترن يا كمونيسم بينالمللي صحبت ميكرد و در همة كشورهاي فقير و رو به توسعه هم پايگاه پيدا كرد. كمكم احزاب كمونيست رشد كردند و خطري شدند براي منافع آمريكا. آمريكاييها بعد از جنگ دوم جهاني به پيشنهاد انگليس جنگ سرد را به راه انداختند. يكي از ابعاد اين جنگ سرد، مسئلة باخدايي و بيخدايي بود. مثلاً ميگفتند كه در فرهنگ آمريكايي، ما خدا و آزادي و مالكيت را قبول داريم اما كمونيسم نه خدا را قبول دارد، نه آزادي را، نه مالكيت را. به اين ترتيب يك توهم سرخ(Red fobia) درست كردند. بهطوري كه بدون دليل از كمونيسم نفرت داشته باشند. اين نفرت از كمونيسم به ايران هم سرايت كرد. خوب، كمونيستها خدا را قبول ندارند. در رسالههاي عملية مراجع ما هم هست كه هر كه خدا را قبول ندارد، نجس است و بايد از او پرهيز كرد و اين اساس حذف نيروها شد. در اينجا عظمت كار مجاهدين و طالقاني معلوم ميشود كه آمدند به نظريهاي بهنام حلقة واسط پرداختند تا نيروها در ايران حذف نشوند. نيروهاي عدالتخواهي كه تا پاي اعدام و شكنجه ميرفتند و كوتاه نميآمدند، شدند نجس و آن ساواكي كه ظاهراً نماز ميخواند و شلاق بهدست داشت، شد پاك و برتر! به نظر من در كودتاي 28 مرداد از همين راه بخشي از روحانيون را تحريك كردند تا در كودتا شركت كنند. به آنها ميگفتند حزبتوده خدا را قبول ندارد، اينها نجسند، داراي سازماندهي هستند و دارند حاكم ميشوند. به اين ترتيب، وحشتي بين علما ايجاد كردند و علما هم به جريان كودتا پيوستند. در سال 54 هم كه در سازمان مجاهدين مسائلي مثل برادركشي و تغيير ايدئولوژي بهوجود آمد كه واقعاً خيلي وحشتناك بود. بعد از سال 54 ما ميبينيم نيروهايي كه مذهبي بودند و به دست مجاهدين سياسي شدند، به سمت درِ سفارت آمريكا ميروند و از آمريكا براي مقابله با كمونيسم طلب كمك ميكنند، براي مقابله با پديدهاي كه كمكم خيلي وحشتناك ميشد. بعد هم ميبينيم كه تمام حذفهايي كه در ايران صورت گرفته، بر سر باخدايي و بيخدايي بوده است. به هر حال بعد از انقلاب هم ما از اين جنگ سرد و اين الگوي وارداتي، مصون نبودهايم. حتي وزيرخارجه مسلمان ما ـ دكتريزدي ـ جزوهاي در اوايل انقلاب منتشر ميكنند بهنام «دوستان ما چه كساني هستند؟ دشمنان ما چه كساني هستند؟» و ميگويند دوستان ما كشورهاي باخدا و دشمنان ما آنهايي هستند كه خدا را قبول ندارند. به اين ترتيب طبعاً ويتنام، كرةشمالي، كوبا، شورويِ آنموقع و... همگي دشمن ما ميشوند و آمريكا، اسراييل، انگليس، كمپديويد و.. دوست ما ميشوند. اين الگويي بود كه وحدت عجيبي را كه در زندان بين همة نيروها بود، به هم زد. در سالهاي 53 ـ 49 وحدتي كه در زندانها بود، خاري بود در چشم ساواك و تلاش ميكردند كه اين وحدت بهنوعي به هم بخورد. در اين راه به علما هم متوسل ميشدند. حتي وقتي ما در زندان شيراز بوديم، از آيتالله بهاءالدين محلاتي استفتاء كردند. ايشان دستور اكيد دادند كه بههيچوجه سفرههايتان را جدا نكنيد. اگر خيلي ميخواهيد احتياط كنيد، بعد از ناهار برويد به دستشويي، كمي آب به دهان بريزيد و آن هم طوري باشد كه كسي نبيند. يعني اصلاً شكي در كسي ايجاد نشود. مرحوم طالقاني هم همينطور. به هر حال كاري كردند كه زندانها دچار انشقاق شد و بعد هم حذفهاي بعد از انقلاب اتفاق افتاد. گفتند طرف خدا را قبول ندارد و بايد حذف بشود. اما اصلاً مگر بيخدايي ممكن است؟ مگر ما ميتوانيم بيخدايي را به رسميت بشناسيم؟ قرآن كجا بيخدايي را به رسميت شناخته است؟ ما سوراخ دعا را گم كردهايم و عجيب است كه اين ملاك، بر معادلات نيروها اثر ميگذارد. يك نيرويي را به خاك سياه مينشاند و نيرويي ديگر را به عرش ميبرد و جنگ داخلي هم در ايران بهوجود ميآورد. قلع و قمعهاي واقعاً انگيزاسيوني و استراتژيك و ايدئولوژيك پديد ميآورد. بهطوري كه هركس تفكر و عقيدهاي ديگر دارد، بايد از نظام جمهوري اسلامي حذف بشود. حتي خود مهندس بازرگان در سالگرد 12 فروردين در زنجان گفته بود خدايا، كمونيستها را از نظام جمهوري اسلامي حذف بفرما. يعني اينطور متنفر بودند. به هر حال، بررسي الگوي حلقة واسط و الگوي وفاقملي كار شبانهروزي ميطلبد. حالا هم اين الگوي واسط نيازمند تعميق است و در اين راه واقعاً بايد به سمت خدا برويم و در خدا شك نكنيم و با شك نكردن در خدا قرآن را فهم كنيم؛ نه با ملاكهاي يوناني و ارسطويي. اين چيزي است كه ميتواند همة نيروها را متحد كند. وقتي بيخدايي نباشد، صحبت آن كساني را هم كه ادعا ميكنند خدايي نيست، اصلاً نشنيده ميگيريم. بالاخره ماركس هم ميگويد: مادة ازلي و ابدي. ميگوييم تو كه مادة ازلي و ابدي را قبول داري، بنابراين نفس ازليت و ابديت را قبول داري. ولي آيا ماده، كشش ازليت و ابديت دارد؟! ماده كه خودش محدود است، خودش هلاكشونده است. «كل شيء هالك الا وجهه»، آيا ماده، كشش و عظمتِ بينهايت را دارد؟ طبيعي است كه نه. به اين ترتيب خيلي ساده ميشود با آنها برخورد تعاليبخش كرد. به هر حال، حالا هم خيلي نياز داريم كه به يك تئوري رهگشا و به يك مكتب رهگشا برسيم كه بنبست نداشته باشد و راه را براي اتّحاد و اتّفاق باز كند. اين تئوري هم نيروهاي ملي را ميتواند تعالي بدهد، هم نيروهاي چپ و ماركسيست و هم نيروهاي مذهبي را. همينطور خود آدم معتقد را هم ميتواند تعالي دهد. چون اساسش اللهاكبر است. اللهاكبر يعني خدا بزرگتر است. نه اينكه بزرگ است. بزرگتر از آمريكا، شوروي، بزرگتر از ابرقدرتها، قدرتها و... مهمتر اينكه بزرگتر از هر چيزي است كه ما فكر ميكنيم و تصور ميكنيم و به همين خاطر ما بايد فهممان را دائماً تعالي بدهيم. اگر ما تصورمان از خدا را دائماً تعالي بدهيم، استراتژيمان هم شفافتر خواهد شد و به يقين بيشتر و درجة وفاق بيشتري خواهيم رسيد. بسيج مردم هم بيشتر خواهد شد. براي غفران گناهان گذشتهمان و آنچه در تاريخ ملت ايران اتفاق افتاده و باعث شده كه نيروهاي صادقي حذف شوند، يكي به دليل مليگرايي، يكي به دليل كمونيسم، يكي بهدليل ارتداد و...، راهي جز اين نيست. بيـا تا گـل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم فلك را سقف بشكافيم و «طرحي نو» دراندازيم اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد من و سـاقي به هم سازيم و بنيادش براندازيـــم واقعاً بايد كمر همت ببنديم و كار شبانهروزي كنيم و در زمينة اين تئوري رهگشا كه نعمت آن را قرآن به ما ارزاني داشته است، كار كنيم. آخر تا كي نيروها حذف شوند؟ تا كي دچار اختلاف و انشقاق باشيم؟ البته اين كار، ساده نيست. با 1200 سال فرهنگي كه در ما جا افتاده بايد برخوردكرد. آدمهاي معرفتطلب هم در سر راهمان خيلي زيادند كه با خوشحالي ميگويند خدا را اثبات كرديم و خيالمان راحت شد! و ما از طرفي ميبينيم كه قرآن صريحاً ميگويد كه خدا اثباتشدني نيست. انكارشدني هم نيست. شك هم در خدا نميشود كرد. اگر شكي كنيم در تصور ما از خداست و خداوند را تعريف هم نميشود كرد. «سبحانالله عما يصفون» اينها چيزهايي است كه در قرآن آمده است. وقتي شرايط سخت ميشود، خداوند به ما ميگويد به خدا گرايش پيدا كنيد. به خود الله و اينجاست كه ديدگاه قرآن، پراگماتيستي نيست، يك راهكار است. يك راهكار دائمي در همة ادوار. به اين معنا كه اگر بخواهيم فرجي (گشايش از درون) حاصل شود، بايد از آفريدگارمان مدد بگيريم نه از كس ديگر. نه از غير خدا. از خود خدا مدد بگيريم و در اين شرايط هم بايد از خدا مدد بگيريم، يعني خدا مبناي كارمان باشد. اصلاً ذكر خدا يعني مبناگرفتن خدا. خداوند ميگويد: «واذكروني اذكركم.» اگر مرا مبنا بگيريد، من هم شما را مبنا ميكنم و رشد ميدهم. اين يك راهكار است. خدا يك راهنماي عمل به ما نشان ميدهد. پس بياييم خدا را حداقل براي وفاقملي بيشتر، تجربه كنيم. اين يك چيز پراگماتيستي نيست. خدا واقعاً آفريدگار است. واقعاً نميتوان در او شك كرد. قرآن و روايات همة اين را ميگويند و ما وجود خدا را براي كه ميخواهيم اثبات كنيم؟ براي منكران، ملحدان، كافران، مشركان؟! همة اينها كه خدا را قبول دارند! شيطان هم كه ربوب الملحدين و اباالكافرين و اباالمنافقين است، خدا را قبول دارد. مشرك يعني كسي كه براي خدا شريك قائل است. منافق يعني كسي كه حق را ميداند ولي نفاق دارد. كافر هم يعني پوشانندة حق. يعني حق را ميداند ولي آن را ميپوشاند. ملحد يعني كسي كه سنگ لحد ميگذارد. چيزي را دفن ميكند، واقعيتي مثل خدا را دفن ميكند. ملحد از الحاد ميآيد. بنابراين، اين فرهنگ به اين اندازه عميق است. از طرف ديگر در قرآن داريم: «واعتصموا بحبلالله جميعاً ولاتفرقوا.» يعني حبل خدا، ريسمان خدا، اعتصام و وحدت ميآورد، اتحاد ميآورد. اين وجه اثباتي آيه است. در ادامه ميگويد ولاتفرقوا. اگر تفرق هم پيدا كرديد، جلوي تفرقه را بگيريد. به هر شكلي كه شده وحدت پيدا كنيد. اگر نتوانيد از راه خدا به اعتصام برسيد به ناچار دچار تفرقه ميشويد. «ولاتفرقوا». حكم است. به ما ميگويد تفرقه جايز نيست، انشقاق جايز نيست. پس عدم انشقاق و عدم تفرقه دغدغة مذهبي ماست و ما بايد در جهت وفاقملي و وفاقجهاني بكوشيم. ركن اصلي وفاقجهاني پذيرش اين امر است كه همة انسانها خداجويند، همة انسانها حقطلب و عدالتطلب هستند، يعني هيچ مانيفستي بهتر از قرآن و راهانبيا براي انسانها اعتبار قائل نيست. همة انسانها خداجويند. حكايت حضرت موسي با آن شبان را كه به ياد داريد. شبان كفرياتي ميگويد و موسي او را سرزنش ميكند. اما خدا به موسي ميگويد: «تو براي وصل كردن آمدي / ني براي فصل كردن آمدي.» با آن هم بايد برخورد تعاليبخش كني. همه خداجويند. حتي در ايران ما با ماركس هم ميتوانستيم برخورد تعاليبخش كنيم. وقتي ميگويد ركن اصلي ماركسيسم مادة ازلي و ابدي است، بايد به او بگوييم تو كه ازليت و ابديت را قبول داري، آن را از كجا آوردهاي؟ از شناخت انعكاسي كه ممكن نيست چون تو بهعنوان انساني هفتادساله نميتواني به ازليت و ابديت برسي. از فهم خودت آوردهاي؟ اصلاً ازليت و ابديت كجا در فهم تو ميگنجد؟ تو آدمي هستي كه نهايتاً صدسال عمر ميكند. اما مطلق كجا در نسبي ميگنجد؟ اين يك چيز ايماني است دليل ندارد. اصلاً پذيرش ماده ازلي و ابدي با دستگاه معرفتي ماركسيسم كه بر دو شاخك علم و تجربه استوار است، سازگار نيست. ما از اين چيزها غافل بوديم و بايد واقعاً استغفار كنيم. حذف نيروها، از كار بركنار كردن آنها و.... واقعاً خيلي گناه دارد. حضرت علي(ع) وقتي هم كه با خوارج در حال جنگ و محاربه بود، مستمري آنها را ميپرداخت. اما اينجا همه را خانه خراب ميكنند، خانهنشين ميكنند، اين چه كاري است آخر؟! حالا يك عده كه عناد دارند به كنار، عدهاي هم مشكل معرفتي دارند كه من امروز به اين موضوع پرداختم. به هر حال بايد كمر همت ببنديم، كار شبانهروزي كنيم و اين الگوي حلقة واسط را كه ميتواند همة نيروها را به هم پيوند بدهد، تعالي بدهيم و تعميق ببخشيم. قرآن ميگويد: «يا ايهاالناس انا جعلناكم قبائلاً و شعوبا لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقيكم.» خطاب به ناس، به عموم مردم ميگويد: ما شما را فرقهمند آفريديم. يعني قرآن فرقهمندي و پلوراليسم را در مردم را ميپذيرد. براي اينكه مردم با هم تعامل و بر هم تأثير متقابل داشته باشند و از همديگر شناخت متقابل پيدا كنند. تقابل از باب تفاعل است و حاكي از تأثير دوطرفه. بعد ميگويد «ان اكرمكم عندالله اتقيكم.» گراميترين شما نزد خدا، متقيترين شماست. پرواپيشهترين شماست و بهعبارتي برنامهريزترين شماست. اينكه در برنامهريزيتان خدا بايد مبنايتان باشد. در گريز و ترس از چيزي هم خدا مبنا باشد. اين يعني تقوا. نكتة ديگر اينكه در جامعة ما تعبيرهاي متفاوتي از ايدئولوژي شده است. هر كسي تعريفي از ايدئولوژي دارد. مثلاً دكترشريعتي عمدتاً ايدئولوژي را به جهانبيني پيوند ميداد. ولي ايدئولوژي بهمعناي دگماتيسم هم تعبير شده است. يعني دگم و جزميت و تحجر و جمود و خشونت و.... اما در كجاي قرآن خشونت وجود دارد. اللهاكبر، هستة اصلي توحيد و قرآن است. يعني الله بالاتر از حرف همة شماست. هر تصوري كه از خدا داشته باشيد، آن تصور خدا نيست. بنابراين قرآن خودش به تو ميگويد تجديدنظر كن. اللهاكبر خودش ميگويد كه تكاملپذيري در فهم توست. ابطالپذيري وجود دارد. بهنظر من تكاملپذيري بالاتر از ابطالپذيري است. ممكن است تصوري داشته باشيم كه درست باشد و تكاملش بدهيم و لازم نباشد ابطالش كنيم. تكاملپذيري دربرگيرندة ابطالپذيري هم است، حتي از آن هم بالاتر است. بنابراين اگر ما خدا را بپذيريم و مبنا قرار دهيم، جمود و خشونت واقعاً در قرآن نيست. خدا يك موعظه بيشتر به ما نكرده است و آن اينكه براي خدا قيام كنيد. «قل اعظكم بواحده ان تقوموا لله مثني و فرادي تتفكروا». اين يعني چه؟ قيام كنيد، يعني صفاتش را هم بپذيريد. يعني بپذيريد كه خدا در هر لحظة شما تأثير دارد، مدبّر است، مدير است و هدايت هم با اوست، جهت تاريخ را هم تعيين ميكند، تكاملبخش و روزيرسان هم هست. «ان تقوموا الله ثم تتفكروا.» بنابراين اگر ميخواهيد فكر كنيد اول قيام لله كنيد. اول شهامت داشته باشيد. اول هستي مستقل از ذهن را بپذيريد. واقعيت را بپذيريد. رئاليست بشويد، بعد براساس اين هستي، تفكر كنيد. واقعاً اين كار نيازمند قيام است. مخصوصاً كه با اين فيلترهاي زياد فهم، قرآن را مسخ كردند. بركت اول اين كار، وفاقملي و وفاق جهاني است. بهطوري كه در خانواده وحزب و گروه تضادها هول اين محور حل ميشود. اگر بنا بر اين باشد كه هركس بخواهد فهمي از قرآن داشته باشد، از ابتدا يك كليد فهمي داشته باشد، بنابراين كليد فهمها فرق كند، نميتوانيم فهم واحدي برسيم. ولي اگر اساس فهممان را بر خداي آفريدگار، خدايي كه قرآن را آفريده و آيات قرآن آثار اوست، استوار سازيم و به قول طالقاني خودمان را در معرض فهم اين خداوند قرار بدهيم، در اين صورت امكان دارد كه با تلاش و كوشش به هم نزديك شويم، نه اينكه يكي شويم. قرآن اين را تضمين كرده است و انبيا توانستهاند اين مهم را تحقق ببخشند. مثلاً در جريان صلح حديبيه، پيامبراكرم ما، در مقام پيامبر و رسولالله نبود كه به او وحي شده باشد. بهعنوان يك فرمانده نشست و صلح حديبيه را ارزيابي كرد و قراردادي نوشت. زيرش هم نوشت محمد. كفار اصرار داشتند كه رسولالله نباشد. حضرت علي ابا داشت رسولالله را ننويسد. اما پيامبر همه را بر سر يك صلح به وحدت رساند. به اين ترتيب، فهم مشتركي از دين در قالب صلح حديبيه پيدا كردند. يا امام حسين 250 كادر را كه همه داراي يك فهم و يك دل و يك زبان بودند، از مدينه به كربلا برد. بنابراين ميشود در شرايط مشخص، بهطور نسبي، به يك فهم واحد رسيد، منتها مجراي اين كار، بيچونوچرا خداي واحد است. اگر ما با فهمهاي مختلف بخواهيم به يك چيز واحد برسيم، نميتوانيم. مثلاً مجاهدين ديالكتيك را كليد فهم گرفته بودند. علامه طباطبايي، منطق ارسطو را كليد فهم قرار داده بود. كسي كه علم را كليد فهم قرار ميدهد با كسي كه مثلاً عرفان را كليد فهم بداند، از ابتدا با هم فرق دارند. تازه اگر ما كليد فهم داشته باشيم، ديگر چه نيازي به قرآن داريم؟ علت اينكه قرآن در حوزهها مهجور مانده است و به قول علامه در «تفسيرالميزان» يكنفر ميتواند مجتهد جامعالشرايط باشد بدون اينكه به يك آية قرآن نگاه كرده باشد، اين است كه به طلبه منطق ارسطو را بهعنوان كليد فهمِ همه چيز آموزش ميدهند. خوب، وقتي من كليد فهم همهچيز را داشته باشم ديگر چه نيازي دارم به قرآن رجوع كنم؟ به اين ترتيب قرآن، بهطور سيستماتيك حذف ميشود. بنابراين دعوا بر سر قرآن نيست، سر فهم خودت است. دعواها بين كليدهاي فهم بشري است. تو آمدهاي يك الگوي جهاني بهنام جنگ سرد را وارد ايران كردهاي كه بين باخدا و بيخدا جنگ بهراه بيندازيم. آمريكا ميخواهد با كمونيسم درگير شود، اما ما چرا آلتدست او قرار بگيريم؟ اينكه ديگر الگويي مذهبي نيست. از كجاي قرآن اين را آوردهاند؟ بشر غربي آنجا درس خوانده و آمده تا اين الگو را اينجا اجرا كند. به نظر من همه بلاهاي ما و حذفهايي كه انجام ميدهيم ناشي از الگوهاي غيرقرآني و غيرمذهبي است. مذهبي كه حذّاف است، دگماتيسم خود را از يونان گرفته؛ از اصل «ثبات در تصور» گرفته است. اين است كه به دنبال خود دگماتيسم ميآورد. خشونت ميآورد، جمود ميآورد. ما در دين واقعاً يك رگة خشونت نداريم. نه در ديندارانمان (انبيا) اين را ديدهايم و نه در قرآن. به اين دليل است كه ميگويم كمر همت ببنديم و الگوي حلقة واسط را از نو تعريف كنيم و به آن تعميق ببخشيم.
|
|||||
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول | |