|
||||||
جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)
|
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول |
خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387
جلسه چهارم (15/2/79) اوضاع بينالمللي در آن سالها در سال 1340 به لحاظ اوضاع و احوال خارجي كِنِدي رئيسجمهور آمريكا و خروشچف نخستوزير شوروي بود. كندي عضو حزب دموكرات بود و هر وقت كه دموكراتها حاكم بودند، معمولاً جبهه ملي هم فعال ميشد. مثلاً در زمان مصدق هم كه دموكراتها حاكم بودند، كودتايي عليه مصدق شكل نگرفت و هنري گرايد، سفير آمريكا در ايران هم روش سركوبگرانهاي نداشت. اين گرايش هنوز هم وجود دارد. يعني نيروهاي ملي،گرايش بيشتري به دموكراتهاي آمريكا دارند. خروشچف هم نخستوزير شوروي بود. ذكر اين نكته خالي از لطف نيست كه مجله «توفيق» كاريكاتوري كشيده بود كه نشان ميداد خروشچف و كندي با هم ملاقات كرده بودند و هركدام ظرف شيرهاي پشت كمرشان نگهداشته بودند. منظور اين بودكه خروشچف ميخواست شيره سر كندي بمالد و كندي هم ميخواست سر او شيره بمالد. كاريكاتور خيلي جالبي بود. در آنموقع، قمر شوروي (ماهواره) به فضا رفته بود و آمريكا عقب مانده بود. يادم هست كه كندي به خدا قسم خورد و گفت: قول ميدهم كه آمريكا اولين كشوري باشد كه انسان در كرة ماه پياده ميكند. به اين ترتيب در آمريكا بسيج شدند و رياضيات را به تمام امور تعميم دادند. از شش سالگي رياضي درس دادند، اسباببازيها را كامپيوتري كردند و به اين ترتيب، دانش رياضي به حدي رشد كرد كه آمريكا در سال 50 توانست يك انسان به كرة ماه بفرستد. من پاي راديو نشسته بودم و در آن لحظات به ياد قسم كندي بودم. اين درسي بود كه نشان ميداد اگر عزم و همت بلند در كار باشد و همه بسيج شوند، كارهاي بزرگي انجام ميشود. اگر ما هم بسيج شويم و مثلاً سالي يك كيلومتر از حجم كوير بكاهيم و بيست ميليون دانشآموز كوير را سبز كنند، شايد تا ده ـ بيست سال ديگر اصلاً كويري نداشته باشيم. پرتاب قمر شوروي هم نمونة خوبي بود. در آن سالها جُكي هم در اينباره بر سر زبانها بود. در دليجان اصفهان در يك قهوهخانه داشتيم صحبت ميكرديم كه شخصي گفت: قمر ما به زمين رفت و قمر روسها به آسمان! (همان روز قمرالملوك وزيري فوت كرده بود) اين لطيفه به هر حال هم اختلاف تكنولوژي و هم خودباختگي را ميرساند. نكتة ديگر اينكه در سال 39 سازمان اوپك تشكيل شد. درآن سالها قيمت نفت مرتباً كاهش پيدا ميكرد. درنتيجه كشورهاي ايران، عربستان، كويت و عراق و... جمع شدند و اوپك را تشكيل دادند. اين كار مقاومتي در برابر كارتلهاي نفتي بود. به لحاظ حكومتي هم، اميني نخستوزير بود. او از شاه خواست كه مجلس بيستم را منحل كند و تمام كارهايش را با تصويبنامه هيئت دولت انجام ميداد. اصلاحات ارضي هم در اين سالها جريان داشت. نكتة ديگر، دادگاه بقايي بود. بقايي از قبل پروندهاي داشت كه در دادگاه نظامي مطرح بود و اين پرونده را در دادسراي نظامي احيا كردند. بعد، از آنجا كه جبهه ملي شهرت پيدا كرده بود، دادگاهي تشكيل دادند و بقايي تمام مسائل دورة نهضت ملي را برميشمرد. لبة تيز حملهاش هم متوجه جبهه ملي بود. آنموقع معروف بود كه اين دادگاه تريبوني عليه مصدق و جبهه ملي است. روزنامهها مرتّب اخبار دادگاه را مينوشتند. جلو دانشكدة فني هم، عصرها بچهها روزنامه ميخريدند. دوستان بقايي ازجمله آيت در صحن دانشگاه خيلي از او طرفداري ميكردند. به هر حال از آنجا كه جبهه ملي و نهضتآزادي دانشگاهها را در اختيار گرفته بودند و لبة تيز حملهشان متوجه نظام بود، بقايي آمد و موضوع را منحرف كرد. موضع نيروها در برابر دكتر اميني در زمان اميني، تراكتي در حمايت از اصلاحات ارضي در دانشگاه پخش شد. ما در جلسات نهضتآزادي بحث ميكرديم كه اين كار چه كساني است؟ عدهاي ميگفتند بايد كار تودهايها باشد. چون آنها ميگويند تاريخ پنج دوره دارد و مثلاً جامعة ما از فئوداليسم دارد به جانب صنعتيشدن ميرود و تا ايران صنعتي نشود، پرولتاريا يعني طبقة كارگر رشد و گسترش پيدا نميكند و به كمونيسم نزديك نميشويم. عدهاي ميگفتند: حركت اميني در اين راستا، قابل تأييد است. بعضيها هم ميگفتند كه اين شايد كار جناحي از نيروهاي ملّي باشد كه ميگويند اميني دارد قدرت شاه را محدود ميكند و از اين بابت، قابل تأييد است. در جلسات، تحليلهاي ديگري هم بيان ميشد. آنموقع معروف بود كه اميني از جانب آمريكاييها حمايت ميشود و بههرحال، بافت حاكميت ما انگليسي و فراماسوني بود. ميگفتند، به هر حال در كودتاي 28 مرداد، انگليس بود كه بر سر آمريكا كلاه گذاشت و آمريكا را وارد كودتا كرد و بعد هم كه قرارداد كنسرسيوم نفت منعقد شد، 40 درصد سهام بهدست انگليس افتاد و 14 درصد هم در دست شِل بود كه 40 درصد سهام شِل را هم انگليس داشت. يعني بر روي هم، بيشتر سهام كنسرسيوم (حدود 47 درصد آن) در دست انگليس بود. ميگفتند كه اين انگليس بود كه سر آمريكا كلاه گذاشت و مصدق را سرنگون كرد و بنابراين اگر ما به سمت آمريكا برويم و بافت فراماسوني انگليسي از بين برود باز خوب است. به هر حال عدهاي از روي دلسوزي و عِرق ملّي از اميني حمايت كردند ولي اين تراكتها امضا نداشت. اميني وقتي بر سر كار بود، علاوه بر اصلاحات ارضي آزاديهاي نسبياي هم داده بود. كتابي نبود كه در آن زمان چاپ نشود يا نشريهاي سانسور شود. دائم ميگفتند كه از اين آزاديها استفاده كنيد و بالاخره اگر مطلبي با شاه داريد، ابراز كنيد. مثلاً با او درگير شويد. عدهاي ميگفتند كه اميني، خودش خطرناكتر از شاه است. او به هر حال عاقد قرارداد كنسرسيوم است و پاي آمريكا را در ايران باز كرده است. اين بحث هميشه بوده و به نظر من حالا هم بين نخبگان سياسي مطرح است كه آيا جبهة ملّي درست ميگفت يا نهضتآزادي؟ نهضتآزادي آن زمان معتقد بود كه اميني با ديكتاتوري شاه درگير است و دارد او را محدود ميكند و به هر حال آزادي هم ميدهد و ما نبايد او را دشمن اصلي بدانيم. ولي جبهةمليها ميگفتند كه اميني، عاقد قرارداد كنسرسيوم، معروف به قرارداد اميني ـ پيچ است و دارد پاي امپرياليسم را در ايران باز ميكند و به هر حال او خطرناكتر است. اميني موفق شده بود به كمك شاه، تيمور بختيار را كه رئيس ساواك بود از رياست بردارد، و يك رشته امتيازهايي هم گرفته بود، مثل انحلال مجلس و اصلاحات در دادگستري. مثلاً همين آقاي صدر حاجسيدجوادي آنموقع دادستان تهران بود و الموتي، رئيس دادگستري بود و بسياري را هم (نظير آزموده) بازداشت كردند. ما در دانشگاه بوديم كه گفتند: اميني ليست 120 نفر را داده به دادگستري كه آنها را بازداشت كنند. در آن شرايط واكنشهاي زيادي هم بهوجود آمد و هر روز ميگفتيم كه كودتايي عليه اميني انجام خواهد شد. آزموده خانهنشين شده بود و تيمور بختيار هم كه از رياست ساواك عزل شده بود، از آن پس مشغول توطئه عليه اميني شد. رئيس شهرباني آن زمان، تيمسار نصيري بود (كه بعد از انقلاب اعدام شد) و رئيس اطلاعات شهرباني هم تيمسار سنديانپور بود كه در آمريكا يك دورة ضداطلاعات ديده بود. رئيس ساواك هم تيمسار پاكروان بود كه ظاهراً برخوردهاي نرمي داشت؛ ولي به هر حال آدم وابستهاي بود و در مسائل اصلي، كوتاه نميآمد. به هر حال در جوّ دورة اميني، برخورد ساواك هم خيلي نرم شده بود. مثلاً در سالهاي 39 تا 42 كه زمان اوج فعاليتهاي نهضتآزادي و جبهه ملي و بعداً هم روحانيت بود، ما يك نمونه در دست نداريم كه به نيروهاي ملّي شلاق زده باشند يا آنها را شكنجه داده باشند. البته دستگيري و برخورد بود، ولي استفاده از شلاق و شكنجه در مورد نيروهاي ملّي وجود نداشت. جوّ آنموقع اينطور بود. حوزه علميه پس از فوت آيتالله بروجردي نكتة مهم ديگر در فضاي مذهبي و سنتي آن زمان فوت آيتاللهالعظمي بروجردي بهعنوان يك مرجع تامّه در فروردين ماه بود. شاه بعد از فوت آيتاللهالعظمي بروجردي، تلگراف تسليتي براي ملاهادي شيرازي در نجف، كه از مراجع بودند، فرستاد و يكباره اين احساس همگاني در ايران بهوجود آمد كه اين كار، نوعي توطئه است تا مرجعيت را از ايران به نجف منتقل كنند (ضمناً آيتالله شيرازي نابينا بود) و بعد هم بتوانند بانفوذي كه آنجا دارد، آن اصلاحاتي را كه ميخواستند انجام دهند، اصلاحات آمريكايي يا غربي را پيش ببرند و مقاومتي در برابر آن وجود نداشته باشد. به هر حال بعد از فوت آيتاللهالعظمي بروجردي بدبينياي نسبت به دربار در مراجع و جامعة مذهبي ما بهوجود آمد مبني بر اينكه شاه دارد توطئه ميكند و در برابر انتقال مرجعيت به خارج مقاومت كردند تا مرجعيت در داخل كشور و ملي بماند. به نظر من، اينكار، كار بزرگي بود. هر چند كه به لحاظ ايدئولوژيك با تز مرجعيت شيعه نميخواند. بر اساس اين ديدگاه اگر فردي اعلم باشد، در هر جاي دنيا كه باشد شيعيان بايد از او تقليد كنند. ولي بعد از فوت آقاي بروجردي آرمانهاي ملّي چربيده بود و به همين سبب گفتند مرجعيت بايد در داخل باشد. از قضا مرجعيت با كفايتتري هم در خارج نبود كه هوشيار و سياسي باشد. در زمان آيتاللهالعظمي بروجردي حوزه خيلي بسته بود و كسي جرأت انتقاد نداشت. در چند زمينه اين فضاي بسته محسوس بود: پيوند روحانيون با روشنفكران، درس فلسفه و درس قرآن. مثلاً درس فلسفه خود امام كه به توصية آيتاللهالعظمي بروجردي و همچنين درس فلسفة علامهطباطبايي تعطيل شده بود و درس قرآن و تفسير رسمي قرآني وجود نداشت. اما بعد از فوت ايشان، تفسيرهاي علامه منتشر شد و تعدد مراجع هم يكي ديگر از شكوفاييهاي حوزة علميه بود. صحبت از آيتالله خميني و آيتالله شريعتمداري بود. آيتالله ميلاني در مشهد بود، آيتالله گلپايگاني در قم بود، آيتالله سيداحمد خوانساري در تهران بود، آيتالله مرعشي در قم بود، آيتالله سيدصادق روحاني در قم بود و اينها هركدام درسي داشتند و رسالههاي متعددي چاپ ميكردند و اين هم يكي از شكوفاييهاي حوزه بود. انجمناسلامي دانشگاه در آن زمان جلسات مذهبي داشت، ولي چون ما آنقدر توانايي نداشتيم كه تفسير قرآن بگوييم، روايت نقل كنيم يا تاريخ اسلام را شرح دهيم، با تصويب انجمناسلامي قرار شد كه علما دعوت شوند تا در دانشگاه سخنراني كنند. آيتالله مطهري، آيتالله جعفري تبريزي، آقاي شاهچراغي، سيدمرتضي جزايري و آيتالله بهشتي ازجمله كساني بودند كه به دانشگاه دعوت ميشدند. آنها ابتدا خجالت ميكشيدندكه به دانشگاه بيايند و سخنراني كنند. انصافاً مسجد هدايت و شخص مرحوم طالقاني نقش زيادي در پيونددادن نيروهاي حوزه و دانشگاه در آن زمان داشت. چند سال پيش آقاي امامي كاشاني هم يك روز در خطبههاي نمازجمعه گفت: مسجدهدايت كانال ورود روحانيت به دانشگاه بود. ايشان به اين مطلب اعتراف كردند. همان وقتها از آقاي مطهري پرسيدند كه در پيوند با جوانها نقش شما بيشتر است يا دكترشريعتي؟ آقاي مطهري گفت كه نقش طالقاني و بازرگان از همة ما بيشتر است. وقتي آيتاللهالعظمي بروجردي فوت كردند، مجالس ختم متعددي برگزار شد كه مهمترين آن در قم بود و طي آن براي اولين بار نيروي مذهبي سنتي در جامعة ما خودش را نشان داد و قابل تحليل و بررسي شد. دكتر فرهاد، رئيس دانشگاه هم مراسم ختمي براي ايشان در مدرسه عالي سپهسالار (مدرسه عالي مطهري) برگزار كرد و آقاي طالقاني هم در مسجدهدايت مراسم ختمي برپا كردند. در مسجد سپهسالار، فرهنگ نخعي كه عضو كانون تشيع بود، فرياد ميكشيد و ميگفت: آقاي طالقاني كه خودش در زمان بروجردي با ايشان خيلي مخالف بود، چه حقي دارد كه مثلاً براي ايشان مجلس ختم برگزار كند؟ علتش هم اين بود كه آقاي طالقاني براي اينكه از اعدام نواب صفوي و فاطمي جلوگيري كند، مرتباً سعي كرده بود شفاعت آقاي بروجردي را بطلبد. اما ايشان مخالفت كرده بودند. به هر حال نظر آيتالله طالقاني اين بود كه در حاليكه اينهمه جنايت ميشود، چرا ايشان ساكت هستند؟ يكي ديگر از حوادث آن دوران در خارج از مرزهاي ايران، انقلاب الجزاير بود. اين انقلاب، انقلابي مسلحانه بود و تا سال 42 كه به استقلال رسيدند از هفت ميليون نفر جمعيت خود، يك ميليون نفر شهيد دادند. در سال 40 كتابي بهنام الجزاير و مردان مجاهد به قلم حسن صدر منتشر شد. دكترمصدق پشت اين كتاب نوشته بود كه راه نجات ايران هم همان راه مجاهدات مردم الجزاير است. بچهها ميگفتند پير احمدآباد هم به مبارزة مسلحانه رسيده است. اولين نطفههايي كه در ذهن جوانها شكل گرفت همين نظر مصدق بود مبني بر اينكه راه، دشوار است و بايد مثل الجزاير عمل كرد. پرسش و پاسخ �موضع جبهه ملي راجع به فوت آيتاللهالعظمي بروجردي چگونه بود؟ جالب اينجاست كه جبهه ملي پس از فوت آيتاللهالعظمي بروجردي نه آگهي تسليت داد و نه مجلس ترحيم برگزار كرد، و اين براي نيرويي كه بخواهد در ايران بومي باشد و به شكل بومي كار و مبارزه كند، عجيب بود. يعني بيشتر به ضرر خودش بود. به هر حال آيتاللهالعظمي بروجردي مرجع تامّه بودند و شايد 90درصد مردم ايران از ايشان تقليد ميكردند. به خاطر ملت هم كه شده، ميبايست همدردي نشان بدهند، ولي بافت جبهه ملي بهگونهاي بود كه به اينگونه مسائل نميكردند. �كتاب مرجعيت و روحانيت چگونه منتشر شد؟ بعد از فوت آيتاللهالعظمي بروجردي، بحث مرجعيت، ملّي و عمومي شد و اين سؤالها پيش آمد كه چگونه مرجعي را انتخاب كنيم؟ ملاكهاي اين كار چيست؟ مديريت حوزه چگونه بايد باشد. اين بحث يكي از شكوفاييهاي آن زمان بود. كنگرة انجمنهاي اسلامي هم جلسهاي برگزار كرد و از همه دعوت كرد كه راجع به مرجعيت و روحانيت، سخنراني كنند. اين كنگره، مركب بود از انجمناسلامي دانشجويان، انجمناسلامي مهندسين، انجمن پزشكان و مكتب توحيدِ آقاي مطهري و اينها جلساتي برگزار كردند كه به تأليف كتاب مرجعيت و روحانيت انجاميد. هم آقاي بازرگان در اين كنگره سخنراني كرد، هم آقاي مطهري، هم آقاي طالقاني و هم آقاي آيتي. علامه طباطبايي هم از قم آمدند و صحبت كردند. برگزاري چنين جلسهاي بين استادان دانشگاه و روحانيون مبارز حوزه، در زمان آقاي بروجردي امكانپذير نبود. ولي پس از او ممكن شد. كتاب مرجعيت و روحانيت به بحثهاي اساسي و استراتژيك دامن زد و بعدها جزء متون آموزشي سازمان مجاهدين قرار گرفت. ازجمله آقاي مطهري تحليل كرده بود كه روحانيت شيعه، عوامزده بوده و هست و خواهد بود. يك حكم كلي داده بود. ايشان پيشنهاد ميكرد براي اينكه عوامزدگي به درون حوزه نيايد، سازماني تشكيل شود و وجوهات مردم را بگيرد و خرج حوزهها كند تا عوامزده نشوند. به جوانهايي كه ميخواهند كار استراتژيك كنند و تحليلي از جامعه و روحانيت بهدست بياورند توصيه ميكنم كه اين كتاب را كه به همت شركت سهامي انتشار منتشر شده است، حتماً بخوانند. �نقش مسجد هدايت و انجمن اسلامي دانشگاه در ارتباط بين حوزه و دانشگاه چه بود؟ گفتم كه مسجدهدايت، واسطة بين روحانيت و دانشگاه بود. انجمناسلامي هم در اين زمينه نقش داشت. من خودم يكي از دعوتكنندههاي روحانيون به درون دانشگاه بودم و بهتدريج پاي اينها به دانشگاه باز شد. پيوند حوزهها و دانشگاه بركات زيادي داشت و البته آفتهاي زيادي هم بعدها گريبانگير آن شد. �تشكيل نهضتآزادي و برگزاري ميتينگ صدهزارنفري چگونه صورت گرفت؟ نهضتآزادي در 26 ارديبهشت سال 40 تشكيل شد و بعد در 28 ارديبهشت، ميتينگ صدهزارنفري جلاليه (پارك لاله) برگزار شد. بعد از چندي نهضتآزادي، باشگاهي در خيابان تير، تقاطع تير و فلسطين، تأسيس كرد و روز عاشورا مراسمي برگزار كردند كه در آن مهندس بازرگان و مهندس كتيرايي به سخنراني پرداختند. مهندس بازرگان مطلبي را مطرح كرد كه نقطة عطفي در تاريخ مذهب ما بود. ميگفت در تبريز حجتالاسلامي را به دار زده بودند و مردم ميرفتند همان جا و ميگفتند: «اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد» خدايا ظالم را لعن كن. ولي به مصداق آن توجه نميكردند. مهندس ميگفت: چه اشكالي دارد كه ما بگوييم «اللهم العن من قتل دكترسيدحسين فاطمي» يعني خدايا لعن كن آن كسي را كه دكترفاطمي را كشت (يعني شاه را). هدف ايشان اين بود كه مذهب از حالت احكام كلي خارج شود و به مصاديق بپردازد. قبلاً ميگفتند كه ظلم بد است، ظالم بد است. ولي حالا بايد معرفي كنيم كه ظالم كيست و با ظالم مبارزه كنيم. اين نقطة عطفي بود كه انصافاً ميتوان آن را به جريان مرحوم طالقاني و بازرگان در آن سالها نسبت داد. براي مثال مهندس بازرگان سر درس وقتي صحبت از اشيا ميكرد، ميگفت: ابر، باد، گاو، شاه، الاغ. يعني شاه را در كنار الاغ وگاو بسان پديده مثال ميزد و بهطور غيرمستقيم لبة تيز حرفش متوجه خود شاه بود. آن روز (روز كلوپ نهضت)، فرهنگ نخعي هم آمده بود و پشت سر من ايستاده بود و با ديدن و شنيدن مراسم، ازجمله حمله به شاه و دفاع از فاطمي و سخنراني مهندس بازرگان رنگ و رويش پريده بود و خيلي ناراحت بود. همان روز من عضو نهضتآزادي شدم و اين يكي از افتخارات من بود كه در روز عاشورا به عضويت نهضتآزادي در آمدم. �جريان جزوه نهضتآزادي چه بود؟ بعد از ميتينگ جلاليه، نهضتآزادي جزوهاي چاپ كرد كه بهنام جزوة شش ريالي معروف شد. چون روي آن نوشته بودند «شش ريال». عنوان هم نداشت، ولي تحليل جزوه از آنِ خليل ملكي و جامعة سوسياليستها بود. او تحليل كرده بود كه جبهة ملي به آمريكا نزديك ميشود و خودش را آلترناتيو حكومتي ميداند و به هرحال نبايد در اين راه قدم بردارد. محتواي اين جزوه براي ما خيلي جذّاب بود. به ياد دارم كه مرحوم سعيدمحسن اين جزوه را چاپ كرده بود و پخش هم ميكرد. به هر حال پيوندي بين نهضتآزادي و خليل ملكي و فروهر در جبهة ملي بود و انتقاد ميكردند كه چرا داريد با آمريكا وارد معامله ميشويد؟ ولي بختيار اين معامله را بر هم زد و پيمانهاي نظامي را محكوم كرد و جبههمليها از اينكه آلترناتيو حكومتي باشند دور شدند. تيمور بختيار و كسان ديگري هم پشت سر شاهپور بختيار بودند و ميخواستند جبهة ملي را از آمريكا دور كنند و به طرف بافت سنتي فراماسونري انگليس بكشانند. �لطفاً در مورد بحث انتخاب مرجعيت بعد از فوت آيتالله العظمي بروجردي و نيز اختلاف بين بچههاي نهضت و جبههملي توضيحاتي بدهيد. سال 40، سال سازماندهي جبهه ملي و نهضتآزادي بود. در تابستان اين سال كه به اصفهان رفتم، بحث اصلي اين بود كه مرجع چه كسي است و چه ويژگيهايي دارد؟ جلسات زيادي در اينباره در اصفهان برگزار ميشد. مردم كوچه و بازار تحليل ميكردند كه چه كسي براي مرجعيت صلاحيت دارد؟ اين ويژگي بومي دموكراتيك ايران را بايد در محاسبات خود وارد كنيم؛ به اين معنا كه اين مردماند كه مرجعي را انتخاب ميكنند. يك روز صبح جلسهاي گذاشتيم كه آيتالله اردكاني و آيتالله بهشتي هم در آن حضور داشتند. صبحانه را صرف كرديم و بعد بحث كرديم كه چه كسي بايد مرجع باشد؟ آقاي اردكاني ميگفت: آقاي گلپايگاني خيلي خوباند. ديگري ميگفت كه آقاي خميني خيلي خوباند. يكي به آقاي مرعشي نظر داشت. يكي ديگر ميگفت: آقاي ميلاني طرفدار مصدق و مبارزات ملي هستند و صلاحيت دارند. خسروشاهي هم كه تبريزي بود، ميگفت: همه مثل هماند. من هم ميگفتم كه شريعتمداري هم خيلي خوب است. من خودم ابتدا در احكام فردي مقلّد آيتالله شريعتمداري شدم. اصلاً كسي آنموقع، امام را نميشناخت. آيتالله خميني رسالهاي نداشت و همين خيليها را جذب ميكرد. وقتي به خانة مراجع ميرفتيم، همه رساله پخش ميكردند. ولي آيتالله خميني اجازه نميداد كه رسالهاش پخش شود. حتي بعدها در سال 41 عدهاي از مقلدهايش قاچاقي رساله را چاپ و پخش كردند. به هر حال بحث مرجعيت در آن تابستان، بحث داغي بود. جبهة ملي شعارش انتخابات آزاد و استقلال و حكومت قانوني بود. در اصفهان جلسهاي هم با بچههاي جبهه ملي، نهضتآزادي و انجمناسلامي پزشكان داشتيم. مرزبنديهايي هم بين بچههاي جبهه و نهضت بهوجود آمده بود. يعني بچههاي جبهه زياد اعتقاد نداشتند كه در همة جلساتشان بچههاي نهضت را دعوت كنند و به اين ترتيب، در سطوح پايين، اختلافهايي بهچشم ميخورد. �قضية تحصن دانشجوها چه بود؟ جبهه ملي با اميني درگير شده بود. شعارش هم، كه شعار انتخابات بود، به بنبست رسيده بود. دكتر اميني هم با تصويبنامههاي هيئت دولت، كارهايش را انجام ميداد. به هر حال جبهه ملي در فكر حركتهاي بنياديتري بود. به همين خاطر تحصني در دانشكده ادبيات برگزار شد تا به انتخابات شتاب بيشتري بدهند. بعد هم قرار بود در 14 آذر سال 40 با يك اعلامية تند از سوي جبهه ملي، قيامي برپا شود و بنا بود مدارس، دانشگاهها و بازار را تعطيل كنند و كابينة اميني ساقط شود. ولي اين قيام به دلايلي منتفي شد. مراسم 16 آذر سال 40 خيلي باشكوه برگزار شد و سير جبهة ملي به اول بهمن سال 40 كشيده شد. در اول بهمن سال 40، پليس و نيروهاي ضربتي و ويژه به دانشگاه حمله كردند و حريم دانشگاه را شكستند و از اول بهمن 40 تا 13 فروردين 41 دانشگاهها تعطيل شد. �سير سازماندهي انجمنهاي اسلامي چگونه بود؟ سير سازماندهي انجمنهاي اسلامي، تجربة تشكيلاتي بسيار خوبي است. يكي از حوادثي كه در اين فرايند نقش داشت، آتشزدن ماشين اقبال در دانشگاه بود. ديگري تحصن دانشكدة ادبيات بود كه در جريان آن، نيمهشب، شاپور بختيار آمد و اين تحصن را به هم زد و ما را كتك زدند و متلاشي كردند. قضاياي 14 آذر و 16 آذر و اول بهمن سال 40 هم در اين زمينه نقش داشتند. سيل جواديه هم حادثة مهمي بود. اينها حوادث مهم سال 40 بود كه در جنبش دانشجويي، واقعاً نقش زيادي داشت. در ارديبهشت سال 40 دكتراقبال با ماشين خودش به دانشگاه ميآيد و از جلوي دانشكدة هنرهاي زيبا و دانشكدة علوم عبور ميكند و جلوي دانشكدة دندانپزشكي پارك ميكند و ميرود با دكتر صياد كه رئيس دانشكدة دندانپزشكي بود، ملاقات كند. در اين هنگام بچهها ميفهمند كه اين ماشين دكتراقبال است و همة دانشكدهها بهسرعت باخبر ميشوند و به آنجا ميروند. در باك ماشين را باز ميكنند و به كهنهاي بنزين ميزنند و اين بنزينها را روي تايرها ميريزند و آتش ميزنند. لوازم گرانقيمت او را هم از ماشين برميدارند. شعلههاي ماشين همينطور به آسمان ميرفت و به قولي، دل و جگرها خنك ميشد. اقبال يكي از طرفداران كودتاي 28 مرداد و سالها رئيس دانشگاه و بعد هم نخستوزير و رئيس حزب مليّون بود و با شاه هم ارتباط نزديكي داشت و ميگفتند كه فراماسون هم هست. يعني بيشتر بافت انگليسي داشت. خلاصه نزديك دانشكدة دندانپزشكي رفتيم و ديديم كه ماشين در حال سوختن است. شخصي بهنام سيدجوادي كه از دانشجويان علوم بود در اين قضيه خيلي فعال بود. ماشين را در حالي كه مشتعل بود هل دادند و ماشين به جلوي در دانشگاه رسيد. هر تكهاش را جدا كردند و سپر جلوي ماشين را گذاشتند روي سر در دانشگاه و شعار بزرگي هم نوشتند: «اين است نتيجة خيانت.» هيچچيزي هم اتفاق نيفتاد. نه پليس حمله كرد، نه ارتش حمله كرد و دانشجوها هم از اين پيروزي خيلي خوشحال بودند. من يادم است وقتي وارد دانشكده فني شدم در راهرو مهندس رياضي آمد و به من گفت: تو خودت را قاتي اينها نكن. تو بچة درسخواني هستي، برو سر كلاست. به هر حال مهندس رياضي از اين كار خيلي عصباني بود. بعد رفتيم به كلاس مهندس قاسمي. مهندس قاسمي، استاد شيمي ما، گرايش چپ داشت و پس از 28 مرداد با آقاي شمشيري به خارك تبعيد شده بود و مدّتي در آنجا سركرده بود. ايشان شعري خواند: آنكه دائم هوس سوختن ما ميكرد كاش ميآمد و از دور تماشا ميكرد اين حادثه، مهم بود و مطبوعات هم آن را منعكس كردند و البته اميني هم از آن بدش نميآمد. چون دكتراقبال، رقيب انتخاباتي او بود و به هر حال تلاشهاي زيادي كرده بود كه او استعفا بدهد و خودش نخستوزير شود. ولي دانشجوها نقل ميكردند دكتراقبال رنگ و رويش پريده بود و بچهها حتي به رويش تف كرده بودند. وقتي داستان را براي استادانم ميگفتم، هم خوشحال بودند و هم از چنين جسارتي تعجب ميكردند. به هر حال دكتراقبال قدرتي بود كه بعداً هم سالها رئيس شركت نفت شد و قراردادهاي نفتي امضا ميكرد و خيلي نقش داشت. اين حركت كاملاً دانشجويي بود. يعني نه از بالا مثلاً از جبهة ملي الهام گرفته بودند و نه براساس دستوري تشكيلاتي عمل كرده بودند. واقعة ديگر، حادثة تحصّن در دانشگاه بود. جبهة ملي به بنبست رسيده بود. از طرفي حوزههاي خيلي زيادي داشت. بعضي از جلسات در كلاسهاي دانشكده انجام ميشد و بعضي ديگر در خانههاي بيرون. هر دانشكدهاي يك كميته داشت و هر دانشگاهي هم داراي يك كميته بود. خيلي سازماندهي شده بود و واقعاً هر كاري هم كه ازسوي جبهة ملي به دانشجوها پيشنهاد ميكردند، آن را انجام ميدادند. اين سؤال مطرح بود كه شما ميگوييد استقلال و حكومت قانون، اميني هم ميگويد مرغ يك پا دارد و با تصويبنامه كارها را انجام ميدهد و اصلاحات ارضي هم ميكند و آزاديهايي هم براي مطبوعات و كتاب بهوجود آمده است و ترجمههاي خوبي از كتابهاي خارجي انجام ميشود. به هر حال اين بنبست، احساس ميشد. جبهة ملي هم حس ميكرد كه ممكن است در تشكيلاتش ريزشي بهوجود آيد. پيش از 14 آذر، در آبانماه هوا كمي سردتر شده بود. در كل دانشگاه تحصن و راهپيمايياي شد كه در آن دو شعار را مطرح ميكردند: يكي اينكه رفقاي زنداني ما را آزاد كنيد، و ديگري اينكه: انتخابات را شروع كنيد. بعد از راهپيمايي عدهاي از بچهها در دانشكدة ادبيات تحصن كردند و شب هم آنجا ماندند. من و برادرم هم آنجا بوديم. بعضي شبها به خانة همشيرهمان ميرفتيم و بنابراين عمويمان آن شب نگران نشده بود كه چرا ما به خانهاش نيامده بوديم. ما در دانشكده مانديم. شب ميگفتند كه شمشيري غذا آورده و از لاي ميلهها به دانشجوها غذا ميدادند. يكي هم ميرفت تعداد زيادي ساندويچ ميخريد. بعضي از شوفاژها را هم خاموش كردند تا بچهها سرما بخورند و تحصن را تعطيل كنند. اما بچهها مقاومت كردند. يعني شب بيداري كشيدند. مقاومت خوبي بود. نيمهشب شنيديم كه يكي از رهبرهاي جبهه ملي به آنجا آمده. بعد ديديم كه شاپور بختيار است. سالن دانشكده ادبيات، دو طبقه داشت و اگر كسي در طبقه بالا ميايستاد، همه او را ميديدند. شاپور بختيار به آنجا رفت و سخنراني كرد و بعد خواهش كرد كه تحصن شكسته شود. اين را هم گفت كه فردا در مسجد ارگ، هيئت علميه مراسم دارد. هيئت علميه عبارت بود از آيتالله طالقاني، آيتالله حاجسيدرضا زنجاني، آيتالله حاجسيدجوادي، آيتالله ميلاني، آيتالله حاجسيدابوالفضل زنجاني، آقاي صدر بلاغي و...، كه بعد ازكودتاي 28 مرداد اين هيئت را تشكيل داده بودند. آنها در مسجد ارگ، جلسه داشتند. با شنيدن اين حرف در بين دانشجوها اختلاف افتاد. كادرهاي بالاي دانشجوهاي جبههملي ميگفتند كه دستور جبهه ملي است و ما بايد اطاعت كنيم. اما عدهاي ديگر ميگفتند: شاپور بختيار، پسرعموي تيمور بختيار است. از او دستور گرفته و ما تا رهبران جبهه ملي را نبينيم تا اللهيار صالح نيايد، سنجابي نيايد و... حرف بختيار را نميپذيريم. خلاصه تا صبح پيامهاي مختلفي آمد. تز بختيار اين بود كه فردا به مسجد ارگ بپيونديم و در تظاهرات باشكوهي كه قرار بود برگزار شود، شركت كنيم. فرداي آن روز بچههاي جبهه ملي، (دانشجوها) تصميم گرفتند كه تحصن شكسته شود. سپس از دانشكدة ادبيات در صفهاي سهنفره بيرون آمديم. دانشگاه را دور زديم و درباره انتخابات شعار داديم. بعد آمديم به طرف ضلع شرقي دانشگاه. درِ دانشگاه را باز كردند و وارد خيابان شديم. تمام خيابان شاهرضا (خيابان انقلاب فعلي) را ماشينهاي پليس (بنزهايي كه بلندگو داشتند) محاصره كرده بودند. ماشينهاي آبپاش هم بود. آمديم به پيادهروي شمالي دانشگاه و از خيابان آناتولفرانس (قدس فعلي) هم رد شديم و ديگر سر صف رسيد به سينما ديانا (سپيدة فعلي). از آن طرف هم بچهها داشتند از دانشگاه در صفهاي سهنفره بيرون ميآمدند. در اين حال پليس به يكي از رهبران دانشجوها گفت كه بيا پشت بلندگو صحبت كن. او صحبت كرد و خواهان آرامش بود. گفت كه همه در پيادهرو بنشينند تا درگيري پيش نيايد. بعد كه همه در پيادهرو نشستيم، درِ دانشگاه را بستند و ماشينهاي آبپاش شروع كردند به سرازيركردن آب به روي ما! همه خيس شده بوديم. از آن طرف، پاسبانها هم با باتوم به جان ما افتادند. بين خيابان آناتول فرانس و خيابان وصال كوچهاي بود كه به كوچة فريمن فعلي ميرسيد. ما از آنجا فرار كرديم و به همراه تعدادي از بچهها در حالي كه شعار ميداديم به طرف مسجد ارگ رفتيم. به هر حال اين يك توطئه بود. تحصن را شكستند و بعد هم قول دادند كه شما با آرامش ميتوانيد در خيابان تظاهرات كنيد و به مسجد ارگ برويد. همه پراكنده شدند. بعضيها هم خيلي باتوم خورده بودند. وقتي به مسجد ارگ رسيديم، ديديم كه درِ مسجد ارگ را بستهاند و نگذاشتهاند كه سخنراني انجام شود. بعد به گلوبندك رفتيم. يادم است كه مقداري فرني خورديم تا قوّت بگيريم. شب قبل غذاي حسابي نداشتيم و صبحانه هم نخورده بوديم. از گلوبندك به پاركشهر رفتيم و كنار مجسمة ملكالمتكلمين نشستيم تا جمعبندي كنيم. همهچيز به هم پاشيد. سپس به دانشگاه رفتيم. در دانشگاه، اختلافها شروع شد كه چرا اين كار انجام گرفت؟ چرا بختيار اين كار را كرد؟ خيلي سؤالها را هم پاسخگو نبودند و اين آغاز تشتت در صفوف جبهه ملي بود. حادثة بعدي، حادثة 14 آذر بود. جبهه ملي اعلاميهاي چاپ كرده بود و در آن آورده بود كه بپاخيزيد و استقامت كنيد (قُمْ فاستقم). اين اعلاميه بين بچهها به اعلامية قمي معروف شده بود. خانهاي نبود كه اين اعلاميه را درونش نيندازيم. تيمهاي سهنفرهاي درست شده بود. يكي ساكي پر از اعلاميه در دستش بود و اعلاميهها را در خانهها ميانداخت. ديگري سر كوچه ميايستاد و سومي هم در انتهاي كوچه. در تراكت آمده بود كه در فلان روز، تظاهرات است و مسير حركت از خيابان جمالزادة شمالي به جنوبي، رودكي، جيحون، قصرالدشت و بابائيان خواهد بود. همة اين اعلاميهها را دانشكدة فني توزيع ميكرد. اين تجربة خوبي بود، كه نشان ميداد دانشجو جماعت، اگر اراده كند ميتواند در تمام خانههاي تهران اعلاميه بيندازد. هر چه به 14 آذر نزديك ميشديم، تنور حركت گرمتر ميشد. در اين هنگام يكي از بچههاي نهضتآزادي به ما خبر داد كه از بالا توطئهاي هست و كميسيون سياسي جبهه ملي با آدمهايي مثل تقيزاده و دكتر عبدو و نجمالملك ملاقات كردهاند. اين كار از نظر نهضتآزادي بهخصوص مرحوم رحيم عطايي كه اينها را ميشناخت، نادرست بود. او ميگفت: جبهه ملي به فراماسونها نزديك شده است. هم عبدو را فراماسون ميدانستند، هم تقيزاده را و هم نجمالملك را. به اين ترتيب شك و ترديد پيدا شد. رهبران نهضتآزادي در شوراي مركزي جبهه ملي محكم ايستادند و گفتند كه اين حركت نبايد انجام شود. قرار بود مغازهها را ببندند، دانشگاه را ببندند، تمام مدارس هم بسته شود، بازار را هم ببندند و اصنافي هم كه در جبهه ملي بودند، تلاش كنند تهران را فلج كنند تا اميني ساقط شود و نفر بعدي با شعار انتخابات بيايد. طرح حركت و مقدمات آن خيلي جالب بود. من خودم خيلي انگيزه داشتم. با اين حال، چند روز قبل از 14 آذر از جبهه ملي دستور رسيد كه حركت، متوقف شده است. اعلامية جديدي دادند مبني بر اينكه حركت 14 آذر انجام نخواهد شد. دانشجوها باز هم موظف شدند كه اين اعلاميه را در سطح تهران پخش كنند. نهضتآزادي درواقع به جبهه ملي انتقاد كرده بود كه شما با فراماسونها چكار داشتيد كه رفتيد مذاكره كرديد؟ با تقيزاده و عبدو و نجمالملك چهكارتان بود؟ قضية بختيار هم كه تحصن را شكسته بود، ميدانستند. قبل از آن هم در جلاليه، بختيار از مصوبات جبههملي عدول كرده بود. تيمور بختيار فاصلة نزديكي با نيروهاي ملّي پيدا كرده بود. در همان سال كه شمشيري فوت كرد، بختيار با لباس شخصي به مسجد ارگ آمد و من براي اولينبار قيافهاش را ديدم. نسبت به جبههملي احساس سمپاتي از خود نشان ميداد. ولي هدفش اين بود كه از جبهه ملي بهصورت يك اهرم عليه آنهايي كه عزلش كردند، استفاده كند. جزني و سعيدمحسن و مهندس رباني بههنگام پخش اعلاميه دوم دستگير شدند. آقاي رباني زود آزاد شد ولي سعيدمحسن و جزني را به زندان موقت شهرباني بردند و چند ماه در آنجا بودند. ما ميگفتيم عجيب است. براي پخش اعلاميه هيچكس دستگير نشد. ولي وقتي بنا شد اين حركت نباشد، عدهاي را دستگير كردند و آزاد هم نكردند! سعيدمحسن بعدها خاطرات زيادي از دورهاي كه با جزني در زندان بود براي ما تعريف كرد. به هر حال برنامة 14 آذر منتفي شد و بار ديگر در صفوف جبهه ملي و نهضتآزادي اختلاف گستردهتر شد. چند روز بيشتر به 16 آذر كه سالگرد شهداي دانشكدة فني بود، باقي نمانده بود. آن سال مراسم 16 آذر با شكوه بسياري برگزار شد. پرچمهاي بزرگ جلوي دانشكدة فني نصب شد و همة دانشجوها مقابل دانشكدة فني آمدند و جمع شدند. جمعيت زيادي بود. بعد از جلوي دانشكدة فني، به ترتيب به جلوي دانشكدة داروسازي، دانشكدة پزشكي و دندانپزشكي، دانشكدة علوم، دانشكدة ادبيات و دانشكدة هنرهاي زيبا رفتيم. در جنوب شرقي دانشگاه تهران بين ساختمان و ميلهها، فضاي زيادي بود. در آنجا مستقر شديم و سخنرانها بالاي يك تراس رفتند و سخنراني كردند. بلندگو و دم و دستگاهي داشتيم. براي اولينبار مراسم 16 آذر با احترام خاصي برگزار شد. يادم است كه در آنجا دكترشيباني كه تازه از زندان آزاد شده بود و سمبل مبارزات دانشجويي بود، سخنراني كرد. آنموقع ميگفتند كه دورة پزشكي او خيلي طول كشيد و دانشگاه ميخواست به او دستيدستي مدرك پزشكي بدهد تا ديگر دانشجو نباشد. دكترشيباني در سخنراني خود گفت: اقوام من گفتند كه من رواني هستم، در حاليكه من قهرمان شطرنج ايران هستم، تفكر دارم، تعقل دارم. اين چه حرفهايي است كه ميزنند؟ مقداري در مورد خودش و شايعاتي كه قوم و خويشانش در مورد او پخش كرده بودند، گفت و از 16 آذر و شهداي آن روز دفاع كرد. سخنران اصلي مراسم جمشيد حسيبي، پسر مهندس حسيبي بود. جمشيد هم با ما در دانشكدة فني درس ميخواند. منتها رشتة او ساختمان بود و رشتة ما نفت. جمشيد از 16 آذر صحبت كرد و بعد قضية دانشجويي را به جبهه ملي كشاند. گفت اگر در 14 آذر مراسمي برگزار نشد بهعلت هوشياري رهبران جبهه ملي بود كه نخواستند نيروها تلف شود. بعداً بحث شد كه اولاً چرا 16 آذر كه يك پديدة دانشجويي است، به مسائل جبهه ملي ربط داده شد، ثانياً چرا پسر مهندس حسيبي سخنراني كرد؟ در حاليكه آدمهاي صالحتر و حرفهاي تر هم براي سخنراني بودند. به اين ترتيب مشكلاتي پيش آمد. بعد از 16 آذر باز در جلساتي كه جبهه ملي در دانشكده ترتيب ميداد، همه سؤالمند شده بودند. تا اينكه حركتي كه قرار بود در 14 آذر انجام شود، در اول بهمن 40 صورت گرفت. من دوست دارم عناصر حادثة اول بهمن را كه طي آن براي اولينبار حريم دانشگاه شكسته شد و پليس آمد و كتككاري كرد و دانشگاه تعطيل شد، تجزيه و تحليل كنم و فكر ميكنم كه اين حادثه درسهاي زيادي براي شرايط كنوني دارد. دوستان هم اگر مقالهاي يا كتابي در اين زمينه و يا خاطرات مهندس سحابي و ديگر خاطرات را بخوانند، خيلي خوب است. �چرا سران جبهه ملي شاپور بختيار را با اينكه اين همه خيانت كرد، از جبهه اخراج نكردند؟ اولاً شاپور بختيار هم مثل بقية فعالان ملي، بعد از 28 مرداد خانهنشين شد و نه وزارت قبول كرد، نه وكالت قبول كرد و نه پست مديركلي به او دادند. شما اين را نميتوانيد بهعنوان سند خيانت ثابت كنيد. او از حرفش دفاع ميكرد و اين به خودي خود كار درستي بود. مثلاً ميگفت چرا ما وارد پيمان سنتو شويم؟ پيمانهاي منطقهاي واقعاً چيز خوبي نبود. دوستان مصدق مثل نهرو، سوكارنو و عبدالناصر هم از غيرمتعهدها بودند، ولي در آن مقطع از زمان، طرح اين مطلب كه بايد از پيمانهاي نظامياي مثل سنتو بيرون بياييم، به لحاظ استراتژيك به صلاح جبهه ملي نبود. چون جبهه ملي در حد يك آلترناتيو حكومتي مطرح بود و چون شاه، آمريكا و انگليس در مورد قراردادهاي نفتي يا پيمانهاي نظامي بهسرعت موضع ميگرفتند؛ با اين كار ديگر آن پتانسيلي را كه بتواند يك آلترناتيو باشد، از دست ميداد. شاهحسيني ميگفت: خيانتي كه شاپور بختيار به جبهه ملي كرد، دشمن نكرد. اين را با علم و آگاهياي كه به نيت باطني او داشت ميگفت. اما جلوي بختيار نميتوانست بگويد كه تو خائني. يكبار در سال 67 به منزل مهندس حسيبي رفته بودم. مهندس حسيبي عادت داشت كه خاطرات روزانهاش را بنويسد. حتي خاطرات دوران زندانش را هم مينوشت. خانمش (فتانهخانم) خاطرات سال 41 او را كه در زندان قزلقلعه نوشته بود، برايم خواند. مهندس حسيبي در سال 41 نوشته بود: امروز من با بختيار بحثي داشتم. ديدم كه ديدگاههاي او دقيقاً آمريكايي است. حسيبي آنموقع چنين برداشتي از بختيار داشت. قضاوت دربارة مسائل سياسي تا اندازهاي از روي قرائن است. براي شاهحسيني هم خيلي سخت است كه اين مطلب را مكتوب و اثبات كند كه خيانتي كه بختيار كرد، دشمن هم نتوانست بكند. به هر حال در آن زمان جبهه ملي پتانسيل آلترناتيو شدن و حاكم شدن را داشت و اگر حاكم ميشد ميتوانست انتخابات سراسري به راه اندازد، و به اين ترتيب آدمهاي صالح به مجلس بيايند و از طريق مجلس، پيمانهاي نظامي هم منتفي شود. به هر حال آنموقع توان اخراج بختيار وجود نداشت. در اين صورت بلبشويي در جبههملي به راه ميافتاد؛ چرا كه او عدهاي طرفدار هم داشت. �دو سؤال مطرح است. يكي راجع به حركت آقاي بروجردي است. طلبههاي جوان مثل آقاي هاشمي، كه آنموقع سياسي بودند، بعداً در تحليلهاي خود درواقع آن حركت را تأييد كردند. مثلاً خود آقاي هاشمي در مجله 15 خرداد مقالهاي نوشت مبني بر اينكه ما آن زمان حركت آقاي بروجردي را كه دخالت نميكرد و فضاي حوزه را بسته بود، تبرئه ميكرديم ولي بعداً ميگويد با توجه به فشارهايي كه بر حوزه آمده بود، خط آقاي بروجردي بيشتر حفظ حوزه و انسجامدادن به آن بود. اين حركت را بعداً تأييد كرده بود. اين را چگونه ميشود تحليل كرد؟ سؤال ديگرم راجع به جبهه ملي است. دكتر مصدق در خاطراتش حركت جبهه ملي را اينطور تحليل ميكند كه آمريكاييها غالب شدند و سياست آمريكا بر انگليس غلبه كرد. در جبههملي دوم ديديم كه اين پتانسيل بهطور سيستماتيك وجود دارد كه بهطرف آمريكا گرايش داشته باشد. اين گرايش در آنموقع به خوشبيني تحليل شد، ولي شايد دلايل سيستماتيك داشت. اين موضوع را در خط مشي جبهه ملي چگونه تعبير ميكنيد. آيا واقعاً از بدو تأسيس جبهه ملي چنين ديدگاهي در قالب مشي مشترك يا گرايش سيستماتيك وجود داشت؟ در مورد آيتالله بروجردي، تحليل فعلي آقاي هاشمي را نميدانم ولي به هنگام فوت آقاي بروجردي طلبههاي جوان نسبت به ايشان سمپاتي داشتند. از اين نظر كه توانسته بود حوزهها را حفظ كند و «دارالتقريب بينالمذاهب» را بهوجود آورد. شيخ شلتوت فتوا داده بود كه مذهب شيعه يكي از مذاهب اسلام است و به اين ترتيب، مذاهب اربعه، مذاهب خمسه شده بود. واقعاً ايشان در جهت اينكه تضادهاي شيعه و سني زياد نشود، تلاشهاي زيادي كرد. مجلة «مكتب اسلام» و «مكتب تشيع» در زمان ايشان منتشر ميشد. مركزيتي هم تا عمق روستاها بهوجود آمده بود. با اين حال امثال طالقاني، هاشميِ آنموقع، و باهنر، ناراضي بودند. از اينكه فداييان اسلام را اعدام كردند و آيتالله بروجردي براي نجات آنان اقدامي نكرد. آقاي فيروزآبادي پيش آقاي بروجردي رفته و گفته بود كه شما شفيع شويد كه فاطمي را اعدام نكنند. ايشان گفته بودند كه فاطمي پنجه در پنجة انگليس انداخته و شفاعت من، فايده ندارد. يعني ايشان به قدري انگليس را در ايران ريشهدار و قوي ميدانست كه ميگفت: هركس پنجه در پنجة انگليس بيندازد، معلوم است كه بايد اعدام شود و شفاعت من هم پيش آنها فايدهاي ندارد. مرحوم امام هم با آقاي بروجردي بر سر اين مسائل اختلاف نظر داشتند. در جريان كودتاي 28 مرداد هم آقاي بروجردي يك منشي داشته كه با سيّد محمد بهبهاني در ارتباط بود. به هر حال من نميدانم كه آيا تحليل امروز آقاي هاشمي مثل تحليل آن زمان ايشان است يا نه؟ مركزيتبخشي و تماميتبخشي آقاي بروجردي به حوزههاي علميه را همه تأييد ميكردند، ولي انتقادهايي هم نسبت به ايشان ميشد. مثلاً آقاي بازرگان ميگفت كجاي دنيا اين همه خرج ميكنند تا براي يك مسجد گنبد بسازند؟ آقاي بروجردي ميخواهد مسجدي درست كند، اين يك كار مهندسي ساده است. سقفي درست كنند و زير آن نماز بخوانند. و اما درباره سؤال دوم، بايد بگويم كه حزب توده هم در زمان مصدق همين حرفها را ميزد. اما يكي از هوشياريهاي دكترمصدق اين بود كه از تضاد آمريكا و انگليس استفاده كرد، منتها با بسيج مردم. يعني شعار مليشدن نفت را مطرح كرد. اين شعار، عموميت پيدا كرد و مثلاً همه به نشانة نفت ملي يك دكمه سبز به كتشان ميزدند. دكترمصدق به اعتبار نيروي ملت توانست از تضاد آمريكا و انگليس استفاده كند. آمريكاييها ميخواستند در مليشدن سهمي پيدا كنند. اين بود كه ظاهراً همموضع بودند. يعني مواضع آمريكا و مواضع دكترمصدق در ابتداي جريان ملّيشدن نفت، خيلي همپوشاني داشت، ولي پس از مليشدن نفت، اصالت نهضت ملي ديده شد. مثلاً آقاي جكسون، كه «رئيس كميسيون جكسون» بود، اولين باري كه به ايران آمد و به لندن رفت، گفت: تا مصدق سرنگون نشود هيچ قرارداد نفتي بسته نخواهد شد. انگليس هم از اول موضعش همين بود. بعد هم آمريكا را به اين موضع رساند و دليلش هم اصالت مصدق بود. مثلاً مصدق زير بار آن قرارداد بانك بينالملل كه ابتكار آمريكاييها بود، نرفت. اين نشان ميداد كه تحليل تودهايها درست نبود. من خودم به ياد دارم كه تودهايها ميگفتند: مصدقالسلطنه، نمايندة بورژوازي ايران و عامل امپرياليسم آمريكاست. اين را در مجلة «دنيا» مينوشتند. تودهايهاي اصفهان هم ميگفتند: مصدق آمريكايي است. البته بعد از كودتاي 28 مرداد، باز هم نيروهاي ملّي، آمريكا را رها نكردند. ميگفتند: خط انگليس كودتا بود و براي اينكار آمريكا را هم گول زد. جمهوريخواهان هم كه حاكم شدند (آيزنهاور) به دنبال نفت بودند. انگليس هم نفتي بود. به اين ترتيب كودتا كردند. اين تحليل وجود داشت، ولي وقتي كه جبههملي در سال 39 از نو مطرح شد و از آزادي و... صحبت كرد، بار ديگر رونق گرفت. جبهه ملي دوم گرايشي به آمريكا داشت. حتي وقتي در اول بهمن 40 دانشگاهها تعطيل شد، سران جبهه ملي مرتب به آمريكا نامه مينوشتند كه چرا شما با انگليسيها همدست شدهايد؟ چرا از شاه حمايت ميكنيد؟ شما حمايت نكنيد تا ملت تكليف خودش را بداند. بعد از 15 خرداد1342 هم آقاي صدر حاجسيدجوادي نامهاي به من داد و من هم با دوچرخه آن را به خانة يكي از همين كارمندهاي سفارت آمريكا بهنام چارلز دانبان بردم. محتواي نامه اين بود كه چرا آمريكا از اين رژيم كه با رگبار مسلسل مردم را قتلعام ميكند حمايت ميكند؟ آمريكا دست از حمايت بردارد و آنوقت ما خودمان ميدانيم با رژيم چه كنيم. به هر حال اين روابط وجود داشت. در سال 55 هم كه كارتر حاكم شد، موج وحشت در ايران به راه افتاد. مليّون گرايشي به دموكراتهاي آمريكا داشتند و شايد بتوانيم مسائل ايران و بعد از انقلاب را در اين چارچوب تحليل كنيم كه از يكطرف دكتريزدي، شهريار روحاني و ميناچي و امثال نيروهاي ملّي ـ مذهبي ميخواستند مطابق با الگوي مصدق از دموكراتها استفاده كنند، و از طرف ديگر، محمد هاشمي و اكبرهاشمي رفسنجاني كه با جناح جمهوريخواه ارتباط بيشتري داشتند، به كمك و برمبناي ملّت، ميخواستند ا ز آنها استفاده كنند. اين دو گرايش در ايران با هم تضادهايي هم داشتند. در مسئلة آزادي گروگانها كه همراه با حاكم شدن جمهوريخواهان بود، و در مذاكرات مكفارلين اين سير را در ايران ميتوان ديد. يا مثلاً اگر يادتان باشد آقاي فلاحيان تبليغ ميكرد كه بوش بهجاي كلينتون رأي بياورد. حالا هم اين تضاد هست. ولي مصدق واقعاً در درجة اول به نيروي ملّت متكي بود و در عين حال ميخواست از تضادها استفاده كند. به هر حال وقتي كه آمريكاييها ديدند كه او اصالت دارد، آنها هم به كودتا پيوستند. حالا هم چنين فضايي هست. از يك طرف ميبينيد كه جمهوريخواهان، در مورد ايران به سركوب معتقدند چرا كه ميخواهند قرارداد نفتي ببندند و لقمة چربي بهدست آورند، و هدفشان در ايران اين است. ما هم نميتوانيم جدا از منطقه باشيم. جمهوريخواهان به عبدالناصر و اعراب نزديك بودند و از آنها در برابر سركوبهاي صهيونيسم حمايت ميكردند. اگر يادتان باشد مثلاً پيروزي اعراب در اكتبر 73 در زمان نيكسونِ جمهوريخواه و جنگ ژوئن و شكست اعراب در زمان جانسونِ دموكرات رخ داد. آنهايي كه ميگويند ما بايد با جمهوريخواهان بيشتر كار كنيم، معتقدند كه سياست منطقهاي جمهوريخواهان و نيز سياست آنها در دفاع از اعراب و مسلمين بهتر است. آنها با اسراييل درگيريهايي دارند و از اين بابت براي ما بهتر است. ولي آنهايي كه طرفدار دموكراتها هستند، ميگويند كه دموكراتها آزادي ميدهند. فرهنگشان برتر است، حقوقبشر را قبول دارند، حقوق زنان را قبول دارند، جنبش تساوي حقوق زنان را بيشتر دموكراتها به راه مياندازند. در اين زمينه واقعاً كار كارشناسانه لازم است و نميشود ساده قضاوت كرد. �چرا آيتالله خميني نميخواستند رسالهشان توزيع شود؟ من انگيزة ايشان را نميدانم. شايد اصلاً به رساله اعتقادي نداشتند. شايد انتشار رساله براي اين است كه در حوزه انگ و برچسب نخورند. ديدگاههاي ايشان در كتابهاي «دعاي سحر» و «طلب و اراده» و «حكومت اسلامي» و مطالبي هم كه در سال 66 راجع به اسلام ناب محمدي(ص) و اسلام آمريكايي و احكام اجتماعي و نقد كتابهاي ارسطويي گفتند اصلاً با رسالهها جور در نميآيد. در كتاب ولايتفقيه گفتند كه آنچه در قرآن دنبال ميشود، با آنچه كه در رسالههاي عمليه هست از زمين تا آسمان تفاوت دارد. شايد هم يكي از دلايلش اين باشد كه ايشان معتقدند كه احكام اجتماعي قرآن هفده برابر احكام فردي است. ديدگاههايي كه ايشان بعد از 15 خرداد عليه كاپيتولاسيون، صهيونيسم و امپرياليسم مطرح كردند، اصلاً از آموزشهاي حوزه در نميآيد. يا ديدگاه ايشان در كتاب طلب و اراده كه كتاب سنگيني است، واقعاً و اصلاً با اين رسالههاي عمليه جور در نميآيد. مثلاً در سال 41 دايي من، از ايشان سؤالي راجع به احكام پرسيد. آيتالله خميني عصبي شدند و گفتند: اينها در رساله است. ما كه نيامدهايم جواب اينها را بدهيم! آقاي شانهچي به من گفت كه ما وقتي ديديم ايشان رساله نميدهند و تبليغ نميكنند، فهميديم كه صلاحيت مرجع شدن را دارند. آقاي شانهچي، آقاي شاهحسيني و ديگران از همينجا جذب ايشان شدند. به هر حال بعدها عمده ديدگاههاي امام نشان داد كه بر احكام حكومتي و احكام اجتماعي قرآن بيشتر تكيه دارد تا بر احكام فردي. شاه بيتش اين است كه ميگويد حفظ تشكّل و نظام اسلامي واجبتر از نماز و روزه و خمس و زكات و... است. اين نوع فكرها در احكام و رسالهها نيست. مثلاً ميگويد جايي كه پاي حفظ نظام در ميان است، چه اشكالي دارد كه حج يا نماز را تعطيل كنيم. حفظ حكومت اولويت دارد. نه اينكه اصل باشد، واجبتر است. حفظ حكومت از همهچيز واجبتر است. من خودم احساسم اين است كه امام اين رسالهها را براي رفع تكليف نوشتهاند. هركس كه بخواهد مرجع شود به هر حال بايد رسالهاي داشته باشد. �به نظر شما الان حفظ نظام كنوني واجبتر است يا دين؟ اين سؤال يك بحث استراتژيك ميطلبد. يك جواب اجمالي دارد و آن اينكه در انتخابات دومخرداد، 30 ميليون نفر مشاركت كردند و 20 ميليون نفر آقاي خاتمي را انتخاب كردند و در واقع به ايشان وكالت دادند تا در چارچوب احياي قانوناساسي و وحي محمّدي و اجتهاد، اصلاحاتي انجام دهد. به هر حال جواب اين سؤال بستگي دارد به اينكه نظام را چگونه تعريف كنيم. نظام ما منبعث از انقلاب است. انقلاب ما هم يك سند وفاق ملّي بهنام قانوناساسي دارد. قانوناساسي، سمبل نظام است. اگر كسي بيايد و بگويد كه قانوناساسي را كنار بگذاريم و نظام را جدا از قانون مطرح كند، من خودم با او مبارزه ميكنم. من حاضر نيستم براي حفظ آن نظام، خون بدهم. انقلاب ما به قول آقاي طالقاني نوعي انقلاب دموكراتيك بود، انقلابي كه اولاً توحيدي بود، ثانياً اسلامي بود و ثالثاً مردمي بود. اين انقلاب ثمرهاي داشت بهنام قانوناساسي كه همة مراجع آن را تأييد كردند و 45 نفر از مجتهدين جامعالشرايط هم اين سند را امضا كردند. در اوايل انقلاب، مردم هم به آن رأي دادند و به اين ترتيب تبديل به يك سند وفاقملّي شد. قانوناساسي بومي هم هست و با اعتقادات ما هم ميخواند. با گذشت زمان، چهرة اين قانوناساسي زنگار و گرد گرفت و حالا لازم است كه احيا شود. آقاي خاتمي شعار احياي قانوناساسي ميدهد و من حاضرم براي نظامي كه در راستاي اين احيا است خون بدهم، و حفظش را هم واجب ميدانم. اگر ببينيم كه اين نظام، قانوناساسي را لگدمال ميكند و زير پا ميگذارد، عملاً وضعي شبيه سال 1343 پيش ميآايد كه مرحوم بازرگان در دادگاه گفتند: ما تا به حال به زبان قانون سخن ميگفتيم و مبارزه ميكرديم ولي حالا رژيم كاري كرده كه اين قانون را قبول ندارد و از اين به بعد، هر نيرويي كه بخواهد مبارزه كند، ديگر به زبان قانون مبارزه نخواهد كرد و همينطور هم شد. ما فعلاً نه از آقاي خاتمي چپتر ميرويم نه راستتر ميرويم، فعلاً وفاداريم به آن رأيي كه در دومخرداد و 29 بهمن داده شد. اميدواريم كه عقلانيت هم در كار باشد و احياي قانوناساسي فراموش نشود. ما از برخورد با وزارت اطلاعات تجربهاي داشتيم كه آن را در نشريه هم نوشتم. در وزارت اطلاعات به ما ميگفتند: ببينيد، دولتها ميروند و ميآيند، نخستوزيرها عوض ميشوند، رئيسجمهورها تغيير ميكنند، وزرا عوض ميشوند، و آنچه پايدار ميماند، وزارت اطلاعات است. وزارت اطلاعات است كه تأييد ميكند چه كسي وزير بشود يا نشود. اطلاعات است كه تأييد ميكند نشريهاي باشد يا نباشد اطلاعات است كه گزينشها را تأييد ميكند و مشخص ميكند كه كسي در وزارتخانهاي استخدام شود يا نه. اگر بخواهي شغلي انتخاب كني يا حزبي تأسيس كني، اطلاعات است كه بايد تأييد كند. همهچيز اينجاست. ميگفتند: شما اگر با اين وزارت همكاري كنيد، همهچيز خواهيد داشت. ما برعكس ميگفتيم: انقلابي صورت گرفته كه قانوناساسي دارد. نظام يعني قانوناساسي، و اطلاعات يكي از وزارتخانههاي اين نظام است و بايد به مجلس هم گزارش بدهد. مجلس هم ميتواند وزير اطلاعات را استيضاح كند، و ما اطلاعاتي را كه بازوي اين نظام باشد و مشروعيتش را از قانوناساسي گرفته باشد، قبول داريم. ولي با اين مخالفيم كه اطلاعات مركز نظام شود و بعد باندي در آن حاكم گردد كه ما آنها را نشناسيم و اين باند قتلهاي زنجيرهاي و شكنجههاي هولناك انجام دهد. از نظر من افشاي اين باندها واقعاً واجب است و اين كار در راستاي حفظ نظام جمهوري اسلامي ميباشد.
|
|||||
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول | |