|
||||||
جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)
|
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول |
خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387
جلسه شانزدهم (22/10/79) اصول مبارزه حرفهاي و تمام وقت در جلسة هفتة پيش به موضوع حلقة مفقوده و حلقة واسط پرداختم و تمام وجوهش را شكافتم. امروز از اصل حرفهاي شدن شروع ميكنم. در خاطرات گذشته، گفتم كه در زمستان 41، قبل از اينكه بچهها و رهبران نهضتآزادي را دستگير كنند، 9 نفر از دانشجويان نهضتآزادي، جلسة مشتركي با مرحوم طالقاني و بازرگان و دكترسحابي گذاشتند و در آن جلسه، خواستهايي را بيان كردند. بعد مهندس بازرگان گفت: ببينيد، اين چيزهايي كه شما ميگوييد، (مثلاً اينكه روش تحليل اسلامي چيست؟ و صرف اينكه بگوييم ما مسلمانيم كافي نيست و بايد تحليلهايمان هم اسلامي باشد) وقت ميخواهد كه من هم وقت ندارم. من ماهي چهارهزارتومان خرج زندگيام است، هم استاد دانشگاه هستم و هم در شركت ياد، در امور تأسيساتي براي مردم كار ميكنم. كار مردم را هم نميشود لنگ كرد. در كميسيونهاي مختلف هم شركت ميكنم؛ كميسيونهاي سازمان آب و... . مشاورههاي مختلفي هم به سازمان آب ميدهم. بعد از اين جلسه، جرقهاي در ذهن بنيانگذاران بعدي سازمان مجاهدين ازجمله حنيفنژاد، رباني، سعيدمحسن و... زده شد كه ما بايد كاري كنيم تا به اين حالت بازرگان دچار نشويم. البته رهبران نهضتآزادي آدمهاي صادق و مؤمني هستند ولي وقت ندارند. آنها تشكيلاتي درست كردند بهنام نهضتآزادي ولي تشكيلات، ايدئولوژي وكادرسازي ميخواهد. آموزش و تحليل ميخواهد و صرفاً اين نيست كه آدم سازماني را تأسيس كند و بعد برود پي كارش. به هر حال به اين نتيجه رسيدند كه ما اگر حرفهاي نباشيم و تمام وقت كار نكنيم و خودمان را وقف مبارزه نكنيم، بهجايي نميرسيم. در نهضتآزادي هر كدام از رهبران شغلي داشتند، و در كنار آن هم بخشي از وقتشان را به سياست اختصاص ميدادند و گاهي حنيفنژاد به طنز ميگفت كه سياست نبايد مثل تفريح باشد. مثلاً همانطور كه آدم براي تفريح وقت ميگذارد، براي سياست هم وقت بگذارد. يا در فلان جلسه شركت كند، و وقتي هم ميخواهد شركت كند، سوار اتوبوس كه ميشود، فكر كند كه چه بگويد و وقتي هم به آن جلسه ميرود موضوعش را هم نداند. ميگفت سياست بايد در متن زندگي باشد. ما بايد بتوانيم حرفهاي باشيم و تماموقت مبارزه كنيم، و اين نظرية تماموقت و حرفهايشدن بعد از آن ملاقات بهوجود آمد. دانشجويان تمام وقت كار ميكردند و همة هستيشان را در طبق اخلاص ميگذاشتند، ولي رهبران چه در جبهة ملي و چه در نهضتآزادي، آن تمام وقتي را نداشتند و بهطور كامل به نشستها نميآمدند. مثلاً يكي از دانشجوياني كه همدورة ما بود، بهنام عنايت رباني بهقدري تماموقت در نهضتآزادي و انجمنهاي اسلامي دانشجويان كار ميكرد كه يكسال درس دانشكدهاش عقب افتاد. ولي ما ميديديم كه در بالا چنين آهنگي وجود ندارد و چنين هماهنگياي با نسل جوانتر و جوانهاي دانشجو بهچشم نميخورد. بنابراين نظرية حرفهاي شدن و تماموقت شدن، به اين صورت بهوجود آمد. بعد از 15 خرداد كه بچهها و مبارزان در زندان بودند، من در دورة بين فارغالتحصيلي تا سربازي و پاگرفتن شغل، تماموقت كار ميكردم. در سال 42 فارغالتحصيل شدم. در واقع از صبح تا آخر شب تمام وقتم به دنبالكردن جريانات دادگاه مهندس بازرگان يا رسيدگي به مسائل آموزشي نهضتآزادي، يا مسائل سياسي و يا سركشي به خانوادههاي زندانيان سياسي و امثال آن ميگذشت. چيزهايي هم بودكه نظرية مبارزه تماموقت را تقويت ميكرد. مثلاً بعضي از فارغالتحصيلهاي خودمان در دانشكدة فني بعد از اتمام دانشكده ازدواج كردند. وقتي ميرفتيم دم خانهشان، مثلاً پدر زنش مانع ملاقات ما ميشد، ميگفت حالا خواباند. يك وقت ديگر ميرفتيم، ميگفتند حالا كار دارند. به هر حال نميشد و محدوديتهايي بهوجود ميآمد؛ بهطوري كه بعد از مدتي بچهها به شوخي ميگفتند هركسي ازدواج كرد بايد يك خط قرمز دورش كشيد. بهدنبال اين باوري كه بچهها داشتند، (تمام وقتي و حرفهايشدن) نهضت عدم ازدواج هم موج گرفت. ديگر بچهها ميگفتند آنقدر بايد كار كنيم كه بتوانيم اين عقبافتادگي را جبران كنيم و مبارزه نياز به كار تماموقت و حرفهاي دارد. اگر قانونمندي مبارزه را حالا درنيابيم سالها عقبافتادهايم. دليل بچهها براي ازدواج نكردن همين بود. اين هم يك وجه حرفهايشدن بود. هدف اين حرفهايشدن جهش به پيش بود مي خواستند جهش و تحولي بنيادي ايجاد شود. براي راهاندازي يك كار، آدم بايد تماموقت كار كند. در صنايع هم ميبينيد وقتيكه ميخواهند صنعتي را راهاندازي كنند، كادري از مهندسين، تكنسينها، كارگران و... واقعاً شبانهروز خواب ندارند تا اين صنعت به راه بيفتد. حالت بعد از 15 خرداد هم حالت راهاندازي و جهش به پيش بود. گفتم يكي از لوازم حرفهايشدن ازدواج نكردن بود. لازمة ديگر حرفهايشدن سادهزيستي بود. اگر بچهها ميخواستند زندگي مصرفي داشته باشند، ميبايست كار كنند و درآمد داشته باشند تا بتوانند زندگي كنند. سادهزيستي به اين خاطر بود كه بچهها بتوانند با درآمد خيلي كم امرار معاش كنند. يكي ديگر از شرايط حرفهايشدن اين بود كه بچهها اشتغالاتشان را هم كم كنند. بهخصوص اشتغالاتي كه فايده نداشت. مثل جدول حلكردن، تفريح، شطرنج، سينما و... . بچهها همه اين چيزها را كم كردند. جمعبندي ميكردند كه چه كاري لازم است، و چه كاري لازم نيست و اشتغالات كاذب را در زندگي حذف ميكردند. مثلاً بچهها به اين نتيجه رسيدند كه ديد و بازديدهايشان را هم كمتر كنند تا وقت بيشتري براي مطالعه داشته باشند. به هر حال يكي از لوازم حرفهايشدن، اين بود كه آدم تماموقت باشد. آدمهايي كه اشتغال داشتند، تماموقت نبودند، كساني هم كه به سربازي ميرفتند، سربازي وقت زيادي از آنها ميگرفت و بعد هم خستگي و خواب و... در اين ميان تنها دانشجوها باقي ميماندند. نظام آموزشي در آن زمان مجاني بود و دانشگاه آزاد هم هنوز بهوجود نيامده بود. دانشگاه تهران، دانشگاه پليتكنيك (اميركبير)، دانشگاه علم و صنعت و دانشگاه ملي (شهيدبهشتي) (البته دانشگاه ملي پولي بود) از مهمترين دانشگاههاي آن دوران بودند. دانشجوها وقت زيادي داشتند و با هزينة كمي زندگي ميكردند. بعد از 15 خرداد هم كه درآمد نفت زياد شده بود، به دانشجوها وامهاي مختلفي ميدادند. بنيانگذاران سازمان مجاهدين هم از دانشجوها زياد عضوگيري ميكردند. ميديدند اينها وقت دارند و ميتوانند كتابي را مطالعه و خلاصه كنند. سؤالها را بخوانند، جواب بدهند و اين بود كه گرايش زيادي به عضوگيري دانشجويي وجود داشت. البته عوارض اين كار را هم بعداً سازمان پرداخت؛ در سال 50 با سعيدمحسن در زندان اوين (بند 1، ساختمان 1) قدم ميزدم، او ميگفت يكي از اشكالات ما اين بود كه همة عضوگيريهايمان را از دانشجوها كرديم. دانشجوها هم صفركيلومتر بودند. يعني چيزي از تاريخ و مبارزات گذشتة ايران و ايدئولوژي و... نميدانستند. آنچه ياد گرفتند در محضر سازمان مجاهدين بود و به همين دليل هم شيفتة سازمان بودند. يعني كيفيت دستاوردهاي بچهها بهقدري زياد بود كه دانشجوها در بدو ورود، خودكمبين ميشدند و اصلاً حرفي در برابر سازمان نداشتند. بعد سعيدمحسن ميگفت كه به همين دليل، پروسة انتقاد در سازمان خشكيد. يعني وقتي دانشجو ميآمد و رشد بادكنكي ميكرد و اين رشد را هم مديون بچههاي بنيانگذار و بچههاي سازمان مجاهدين بود، ديگر به خودش اجازة انتقاد نميداد. يا اگر هم ميخواست انتقاد كند، ميگفت حتماً بچههاي سازمان به فكر اين قضيه بودهاند. اين انتقاد، بسيار ظريف و عميق بود كه خود سعيدمحسن هم آن را كشف كرد. به هر حال او ميگفت كه اگر ما به سراغ بچههاي قديم ميرفتيم كه باتجربهتر بودند، اگرچه كمتر وقت ميگذاشتند و كمتر كار ميكردند، ولي بالاخره مقاومتهايي هم ميكردند، صاحبنظر بودند، اشكالات و چالشهايي بهوجود ميآوردند كه اگرچه باعث ميشد كار كُند شود ولي آن را عميقتر و پختهتر ميكرد و عوارض كمتري هم بهدنبال داشت. به هر حال سرعت، عوارضي دارد. بچههاي سازمان، تجربه انجمنهاي اسلامي را داشتند، تجربه نهضت آزادي و جبهة ملي را داشتند و مطالعات فرديشان هم خيلي زياد بود. به اين ترتيب دانشجوي جديد، در برابر انسجامي بسيار مرتب و زيبا قرار ميگرفت و اجازة انتقاد به خودش نميداد. يا اصلاً به ذهنش نميرسيد كه انتقاد كند. سعيد محسن ميگفت و من هم شاهد بودم كه هر درسي كه به اعضا داده ميشد، به آنها ميگفتند كه حتماً نظر انتقاديتان را بگوييد. اعضا هم اگرچه اختيار داشتند ولي نظر انتقادي به ذهنشان نميرسيد. چون واقعاً تفاوت كار از زمين تا آسمان بود. كارهايي كه مجاهدين كرده بودند، بسيار كيفي بود. آنموقع نظريهاي از جانب قديميترها مطرح شد. گويا از آنِ آقاي طاهراحمدزاده در مشهد بود. جزوهاي منتشر كرده بودند بهنام «فرصتها را مغتنم بشماريم.» ايشان در كانون نشر حقايق اسلامي مشهد در كنار استادشريعتي، پدر دكترشريعتي فعاليت داشتند. نظرية ايشان اين بود (من از خود حنيفنژاد شنيدم) كه ما همة بچه مسلمانها، چه آنهايي كه در مشهدند و چه آنهايي كه در تهراناند بنشينيم و اسلام را تدوين كنيم. اما حنيفنژاد ميگفت كه تدوين اسلام در اتاقهاي در بسته، اصولاً كار درستي نيست و ما جدا از مردم و جدا از عملصالح نميتوانيم اسلام را تدوين كنيم. نظر حنيفنژاد اين بود كه خود قرآن هم يكباره مدون نشد، بلكه طي 23 سال به پيامبر وحي شد. نزول قرآن يك كار تدريجي بود. بنابراين ما ضمن اينكه كارها را مدون ميكنيم، بهطور نسبي بايد عمل متناسب هم داشته باشيم و به اين ترتيب و بهتدريج دركي از دين خواهيم داشت. يعني حنيفنژاد معتقد بود كه همانطور كه نزول وحي آهنگي تدريجي داشت، درك اسلام در اين شرايط هم آهنگي تدريجي خواهد داشت و ما نميتوانيم يكباره به تدوين اسلام و ايدئولوژي دست بزنيم. سالهايي كه ما دانشجو بوديم از سال 38 تا 42 نظام دانشگاهها واحدي نبود. از 8 صبح تا 6 بعدازظهر كلاس داشتيم. كلاسها هم يك ساعتونيم طول ميكشيد. زنگ تفريح هم 20 دقيقه بود. خلاصه دانشگاه مثل پادگان بود. ساعت 8 بايد سر كلاس ميبوديم. اگر دير ميآمديم، سركلاس راهمان نميدادند و غيبت ميخورديم. حق نداشتيم وسط كلاس در بزنيم و وارد شويم. ظهرها گاهي ميخواستيم برويم از بانك پول بگيريم، ولي وقت نداشتيم. دشوار بود كه هم نماز بخوانيم و هم نهار بخوريم و هم كار اداري كنيم. عصرها هم كه كار اداري نميشد كرد. شبها هم تا ساعت 10 در كتابخانة دانشكده بوديم و رمقي در تنمان باقي نميماند و به اصطلاح مردهمان به خانه ميرسيد. ولي بعد از 15 خرداد، بهتدريج دانشگاهها را واحدي كردند. به اين ترتيب بچههايي كه كار سياسي ميكردند و مبارز بودند، ميتوانستند واحد كمتري بگيرند و بيشتر براي مسائل سازماني و سياسي وقت بگذارند. خود بنيانگذارها هم كارهايي ميكردند كه وقت كمي بگيرد. مثلاً حنيفنژاد دو سال در مجلة «تحقيقات اقتصادي» كه دانشكدة حقوق و علوم سياسي و اقتصاد آن را منتشر ميكرد، به كار مشغول بود. اين شغل اصلاً با كارش ميخواند. چون ميخواست در زمينة اصلاحات ارضي و مسائل اقتصادي تحقيق كند، شغلي گرفته بود كه اگرچه درآمدش كم بود ولي به كار تحقيق ارتباط داشت. سعيدمحسن وقتي سربازياش تمام شد به وزارت كشور رفت و بهتدريج رئيس تأسيسات وزارت كشور شد. تنها كسي كه درآمد خوبي داشت، سعيدمحسن بود. اصغر بديعزادگان هم كه دانشيار دانشكده فني بود و در آزمايشگاه شيمي هم فرصت مطالعاتي داشت. يك خانة تيمي در بلوار كشاورز، شمال دانشكدة پزشكي داشتند و وقتي از دانشگاه ميآمد دودقيقهاي به خانة تيمي ميرسيد و اصلاً وقتش تلف نميشد. درآمدش البته خيلي كم بود. به هر حال بچهها سعي ميكردند كارهاي پردرآمد وقتگير نگيرند.كراية آن خانه را سعيدمحسن ميداد؛ ولي خانه بهنام اصغر بديعزادگان بود. اينطوري سعي ميكردند كه همديگر را پوشش بدهند. يكي كار كند، يكي تحقيق كند و كار هم كه ميگيرند در راستاي نيازهاي استراتژيك باشد. اين بودكه در مدت كمي، واقعاً رشد عجيبي كردند. 11 هزارساعت مطالعه كردند، 6 ـ 5 هزارساعت كار استراتژيك ناب كردند. اين ارقام شوخي نيست ولي آنها در آن شرايط چنين كاري را انجام دادند. حالا بعضيها معتقدند كه ما دچار بنبست استراتژيك و ايدئولوژيك شدهايم و اگر در اين شرايط بخواهيم از اين بنبست خارج شويم، حتماً كاري آنگونه لازم است كه عدهاي تماموقت و امكاناتشان را در اختيار پيشبرد بگذارند. به هر حال رهبراني مثل بازرگان و... گرفتاريهايي داشتند. قصدم اين نيست كه آنها را محكوم كنم. همه گرفتاري داشتند. كسي كه در 60 ـ 50 سالگي ميخواهد مبارزه كند، گرفتار است ديگر؛ زن دارد، بچه دارد، مشكلات دارد و... . اصلاً همين كه در آن سن و سال و با آن گرفتاريها، وارد مبارزه شدند و زندان را بر خودشان خريدند، كار خيلي بزرگي بود. فرقي هست بين تماموقتي و دغدغهداشتن. ممكن است كسي تماموقت در جايي كار كند ولي بازدهياش كم شود. يعني اصلاً به كلي دچار تخيل شود و كار مؤثري انجام ندهد. ولي كسي كه دغدغه دارد و واقعاً با تمام گوشت و پوست و استخوان به ضرورت كاري رسيده است، در وقت كم هم ميتواند خيلي پيش برود. من حالا وضعيت دانشجويي بعد از انقلاب را تصوير ميكنم، وقتي كه انقلاب شد خيال مبارزان راحت شد. گفتيم انقلاب شد، شاه رفت، ساواك رفت، ضداطلاعات منحل شد و خلاصه خيلي خوشحال شديم و گفتيم ديگر تشكيل زندگي بدهيم. امّا مدتي كه گذشت، تورّم، كرايه خانه و... به سراغمان آمد. گاهي صاحبخانه بهدليل ديركرد اجاره، وسايل را بيرون ميريخت و... به اين ترتيب، دانشجو با مثلثي روبهرو شد كه نه به درسش كاملاً ميرسد نه به زندگي خانوادگي و نه به مبارزه. هر سه اينها نيمبند بود. بنابراين عدهاي از دانشجوها راه تخصص را انتخاب كردند تا واقعاً درس بخوانند. عدهاي هم گفتند تخصص به اضافة زندگي و خانواده. عدهاي ديگر هم بهطور حرفهاي وقت خود را صرف مبارزه كردند. عدهاي هم كه سياستمدار حرفهاي شدند، نه به خانواده رسيدند نه به تخصص علمي. در دوران آقاي هاشمي، اينها همه علاّف بودند. ميگفتند اينها انگلاند و هيچچيز نميدانند و هيچ تخصصي ندارند. به هر حال ميخواهم بگويم كسي كه دغدغه داشته باشد، ميتواند به دام اين مثلث نيفتد و اگر هم به دامش افتاد، بهنوعي براي آن راهحل پيدا كند. من خودم در دانشگاه كه بودم، هم عضو انجمن اسلامي هم عضو نهضت و هم عضو جبهه ملي بودم. دانشگاه هم يكپارچه شور و احساس و مبارزه بود. ديدم اگر بخواهم هم درس بخوانم و هم مبارزه كنم، نميشود. دست به ابتكاري زدم. گفتم سر كلاس استاد، فعال برخورد كنم تا وقتم تلف نشود. اين بودكه دفترچه ميآوردم، حرفهاي استاد را يادداشت ميكردم و هر جا را هم كه نميفهميدم، از استاد سؤال ميكردم. استاد را نگه ميداشتم و از او توضيح ميخواستم تا نفهميده از كنار موضوع رد نشوم. بعد هم در زنگ تفريح، جاهايي را كه از قلم افتاده بود، از دوستانم ميپرسيدم. زير جاهاي مهم درس خط قرمز ميكشيدم. ميدانستم بالاخره سر امتحان هم استاد از همينجاها سؤال ميدهد. به اين ترتيب فعاليت سر كلاسم را خيلي زياد كردم. بيرون هم كه ميآمدم واقعاً مبارزه ميكردم و به مطالعه و... ميپرداختم. اين روش موفقيتآميز هم بود. هم در درسهايم نمرههاي خوبي گرفتم، هم به مبارزه ميرسيدم و هم فرصت ميكردم كه شبها هم غذايي بخورم و لباسي بشويم و... . حالا هم من ميخواهم بين دغدغه و حرفهايشدن مرزي بگذارم. حرفهايشدن در آن مقطع، چپروي بود. عوارض آن هم اين بود كه فقط از طبقهاي عضوگيري ميشد كه تماموقت بودند و به سراغ آدمهايي كه بهاصطلاح تجربة سازماندهي و تشكيلاتي و استراتژيك داشتند، اما گرفتار بودند به سراغ كسي كه دغدغه دارد نميرفتند، از تمام اوقات شبانهروز استفاده ميكند و در هر حال به دغدغهاش فكر ميكند. حتي از صلة رحم هم ميتواند استفاده كند. خانواده بخشي از توده است و ما بايد با تودهها تماس داشته باشيم. يا مثلاً ميتواند چند آيه از قرآن را حفظ كند و صبح كه از خانه بيرون ميآيد، دربارة آيات فكر كند. به اين ترتيب ناگهان جرقهاي در ذهنش روشن ميشود. به هر حال سعيد محسن ميگفت كه يكي از عوارض تماموقتي اين بود كه از بعضي طبقات محروم شديم و صرفاً به دانشجوها تكيه كرديم. آنها هم تماموقت بودند. از طرف ديگر اين امر دانشجو را در برابر سازمان خودكمبين كرد. علاوه بر اين در شرايطي كه آنها بهطور تماموقت در كار آموزش و مطالعه و تدوين استراتژي بودند، از حركتهاي صنفي مردم هم دور ميماندند. يادم است كه اين مطلب را حنيفنژاد ميگفت و بچهها در سال 50 در زندان آن را جمعبندي ميكردند. در سال 48 كه بليت اتوبوس گران شده بود و اعتصابي عليه اتوبوسراني به راه افتاد، دانشجوها بهعنوان پيشتاز حركت به خيابانها آمدند و جلوي اتوبوسها را گرفتند و شيشهها را شكستند و... . بالاخره شاه مجبور شد عقبنشيني كند و بليت اتوبوس، همان دوريالي كه بود، بماند. منتها بچههاي مجاهد بهطور فعال در اين حركتها نبودند.آنها تماموقت به كار حرفهاي ميپرداختند و از اين حركتهاي صنفي ـ دانشجويي و حركتهاي صنفي ـ مردمي محروم ميشدند. اما اگر حرفهايشدن و تماموقتي، بهصورت درست انجام شود، عوارض ندارد. در وهلة اول آدم اول بايد دغدغه داشته باشد. با گوشت و پوست و استخوان به ضرورت كاري رسيده باشد و بعد به كارهاي ديگرش هم برسد و در ضمن كارهاي ديگرش، دغدغة اصلياش فراموش نشود. يعني آن چيزي كه در متن است با آنچه در حاشيه است آميخته نشود. به هر حال اگر نسل جوان ما ـ نسل دانشجو ـ بخواهد از اين مثلث نجات پيدا كند، يعني هم به خانواده برسد، هم به درس برسد و هم به مبارزه راهي جز اين نيست. بايد زني را انتخاب كند كه در راستاي مبارزه هم باشد تا كمكم اين مثلث، بهصورت مثلثي منسجم درآيد. نمونة برخورد مسعود رجوي با اصغر بديعزادگان شنيدني است. ميدانيد كه در سال 48 سازمان تصميم گرفت كه بچهها به فلسطين بروند. اين كار از سال 49 شروع شد و در زمستان 49 مسعود رجوي و اصغر بديعزادگان هم به فلسطين رفتند. مسعود يكي از آدمهايي بود كه در بستر آموزشهاي سازمان هويت پيدا كرده بود. يعني در دوران دانشجويي، واقعاً صفركيلومتر بود. هيچ هويت مبارزاتي نداشت. من، مسعود و حنيفنژاد مدتي در يك خانة تيمي واقع در بلواركشاورز بوديم. خود حنيفنژاد به من ميگفت: ميبيني، اين مسعود را ما از تشك پر قو جدا كرديم و به اينجا آورديم. به هر حال مسعود آدم پرحافظه و خوشفكري بود و رشد بادكنكي كرده بود. همة كتابها را خوانده بود. همة سؤالها را جواب ميداد. حتي به من ميگفت لطفي، اينجا توي كمد جواب سؤالها هست. اگر خواستي، رجوع كن. خوب، من ميخواستم فكر كنم ولي او جواب سؤالها را هم ميدانست كجاست. سريع مطالب را حفظ ميكرد و اين رشد بادكنكي باعث شده بود كه دانش او از اصغر بديعزادگان بيشتر باشد. آن مقدار كتابي را كه مسعود خوانده بود، اصغر نخوانده بود. مثلاً مسعود يك دوره كامل مشروطيت، تاريخ 18 سالة آذربايجان و خلاصه تمام كتابهايي را كه سازمان براي آنها برنامهريزي كرده بود، خوانده بود. در عوض، اصغر پختگي و دانش انباشتهشدة مبارزاتي داشت كه مسعود نداشت. حنيفنژاد هم به اصغر ميگفت تو بايد مطالعهات بيش از بچههاي پايين باشد، به هر حال، اين كاستي ضربه ميزند. تو بايد مطالعهات را بيشتر كني. در لبنان، مسعود برخوردهايي كرد كه اصغر را كاملاً خودكمبين كرد. مثلاً گفته بود نامه به سازمان آزاديبخش فلسطين را من بايد بنويسم. بهروز باكري ميگفت كه اصغر بهقدري دچار حالت انفعالي شده بود كه حتي كلاس متفجرات را هم كه هر روز تشكيل ميداد و در آن به بچهها آموزش ميداد، تعطيل كرده بود. يعني مسعود آنقدر برخوردهايي از موضع بالا كرده بود كه واقعاً او را منفعل ساخته بود. مثلاً ميگفت سوادم بيش از توست؛ دانشم بيش از توست و... . اين ماجرا مسائل زيادي را هم بهدنبال آورد و وقتي آنها به ايران آمدند همين مسائل را با خودشان آوردند و كدورتهاي لبنان به درون سازمان آمد. يادم است كه در سال 1350 كه اصغر بديعزادگان را شكنجه كرده بودند و نشيمنگاهش سوخته بود، لنگلنگان او را به اوين آوردند و چند دقيقهاي هم در بند يك، ساختمان يك، نگهداشتند. در آنجا مسعود رجوي هم بود. ما همه خوشحال بوديم و اشك شوق در چشمهايمان حلقه زده بود. مسعود گريه ميكرد، زارزار گريه ميكرد و علتش هم اين بود كه برخوردهايي كه با اصغر كرده بود، خيلي بد بود، ولي در بوتة آزمايش و شكنجههاي هولناك، اصغر تا پاي سوختن بدنش مقاومت كرده بود و هيچ حرفي نزده بود. مسعود احساس ميكرد بازجويياش با بازجويي او از زمين تا آسمان تفاوت دارد. مسعود رشد بادكنكي داشت. حفظياتش زياد بود، تماموقت بود. خرج زندگياش را پدر و مادرش از مشهد ميفرستادند، ولي اصغر كار ميكرد، زحمت ميكشيد، وقتي براي مطالعه نداشت. اينها مسائلي بود كه در بحرانهايي مثل پايگاه فلسطين و بعضي دستگيريها و شكنجهها خودش را نشان داد. به هر حال يكي با خوردن يك ضربه شلاق تمام حفظياتش از سرش ميپرد، اما كسي ديگر با يك آيه زندگي ميكند و مأنوس ميشود و قرآن برايش يك كتاب فرهنگ و... نيست. راهنماي عمل است. با قرآن انس دارد و اينها مسائلي بود كه واقعاً در عمل به آن رسيديم. به هر حال همانطور كه سعيدمحسن ميگفت، بچههايي كه صفركيلومتر بودند، هويت سازماني پيدا كردند و نتوانستند با هويت ما به چالش برخيزند و به ما انتقاد كنند، علت اينكه ما ضربه خورديم، اين بود كه پروسة انتقاد در سازمان خشك شده بود. فرقي كه روشنفكر تشكيلاتي با روشنفكر عام دارد، اين است كه روشنفكر تشكيلاتي، اگر كتابي را بخواند، اولاً به اين نيت ميخواند كه بتواند آن را آموزش بدهد و محورهاي آموزشي اين كتاب را استخراج كند، و وقتي كتابي را خواند و مثلاً يك هفته وقت صرف آن كرد، اجازه ندهد ديگري هم يك هفته برايش وقت بگذارد. به نوعي جوهريابي و تلخيص كند و محورهاي مهم كتاب را درآورد و به نفر دوم چكيده و لب و لباب آن را منتقل كند تا وقتي آن فرد هم اين كتاب را خواند محورهاي جديدتر از آن بيرون آورد. يعني آموزش يك كتاب براي دو نفر يكسان نباشد. مرحوم حنيفنژاد واقعاً اينجوري كتاب ميخواند. هر كتابي را كه ميخواند، اولاً محورهايش را درميآورد، مينوشت، دو سه بار پاكنويس ميكرد، و شبها آنها را حفظ ميكرد. بعد اين يادداشتها را پاره ميكرد. بعد هنگام راهرفتن در كوه و جاهاي ديگر وقتي دو محور از يك كتاب را ميگفت، اين محورها تا آخر عمر سرماية آدم ميشد. روشنفكر تشكيلاتي براي آموزش حوصله دارد. سعي دارد كتابي را كه خوانده است آموزش بدهد. ولي روشنفكر معمولي وقتي كتابي را خواند به نظرش ديگر وقت تلفكردن است كه مطالب آن را براي يك نفر ديگر بگويد. به سراغ كتاب ديگري ميرود. معلومات را در خودش انباشته ميكند بدون اينكه آنها را در خود بهاصطلاح بپزد و جا بياندازد و در عمل تحقق ببخشد. خود حنيفنژاد ميگفت من بيشتر رشدم را در آموزش بهدست ميآورم. او «راه طي شدة» مرحوم بازرگان را 26 بار آموزش داده بود. شايد فكر ميكنيد كه اين همه وقت تلف كرده است. ولي وقتي كه در يك تيم يا يك حوزه تعليماتي قرار ميگرفت و «راهطيشده» را آموزش ميداد، آن جوانهايي هم كه در آنجا بودند برخوردهايي ميكردند و مسائل جديدي برايشان پيش ميآمد، شكوفاييهاي جديدي بهوجود ميآمد كه خود حنيفنژاد را هم رشد ميداد. ميگفت من اين كتاب را به يك انسان آموزش ميدهم، آن انسان هم خودش بايد با قرائت خود شكوفا شود. بايد چيزي بالاتر از كتاب بگويد. كتاب، فهم مهندس بازرگان در سال 1326 است. ولي اين نسل جوان، بايد به آن چيزي اضافه كند. روشنفكر عام هيچوقت مشكلات اخلاقي كسي را حل نميكند، مشكلات خانوادگي كسي را حل نميكند، ولي اين كارها از وظايف روشنفكرتشكيلاتي است و صبر و حوصله و تحقق آنچه كه ميداند از ويژگيهاي مهم اوست. الگوي آموزشي سازمان حال به موضوع الگوي آموزشي ميپردازم. همانطور كه گفتم، واقعاً بچهها الگوي آموزشي نداشتند. بعد از 15 خرداد يك بار كه با سعيدمحسن به كوه رفته بودم، به من گفت كه ما اصلاً الگو نداشتيم. در دورهاي همةكتابها را ميخوانديم تا ببينيم از دل آن چه در ميآيد. آيا با مطالعة اين كتابها جرقهاي در ذهنمان بهوجود ميآيد؟ الهامي برايمان ميشود؟ تا اينكه كمكم بعد از مطالعات زياد، به الگوي «راه انبيا، راه بشر» رسيدند كه آن هم الهام گرفته از كتابهاي بازرگان بود. اين را بعداً توضيح ميدهم. يكي از كتابهاي آموزشي مجاهدين، كتاب «راهطيشده» بود. مهندس بازرگان اين كتاب را در سال 26 نوشته بود و آنموقع جوّ ماترياليسم و جو چپ حزبتوده در مملكت بيداد ميكرد و همة جوانها را در خودش هضم كرده بود. مرحوم حنيفنژاد ميگفت يكي از محورهاي اين كتاب، بدون اينكه اسمي از «اراني» برده باشد، نقد ماترياليسم و جوّ حاكم بر آن زمان است. همانطور كه در خاطرات قبلي گفتم، ملاقاتي بين ما و شهيدبهشتي در قم انجام شد. شهيدبهشتي واقعاً حرفي براي گفتن نداشت. منتها توصيهاي كرد. گفت كتاب «راهطيشدة » بازرگان تنها كتابي است كه در زبان فارسي به اين خوبي دربارة اصول دين نوشته شده است و مرحوم بازرگان در اين كتاب، كار يك دايرهالمعارف را بهتنهايي انجام داده است. ميگفت ما حتي در حوزهها كتابي به اين خوبي درباره اصول دين به زبان فارسي نداريم. حنيفنژاد در برگشت از قم به اين نتيجه رسيد كه حال كه اين كتاب مورد اجماع روشنفكرها و روحانيون روشني مثل بهشتي هم هست، يك كار تيمي در مورد آن انجام دهيم و به اين ترتيب برنامهاي براي «راهطيشده» كه بهراحتي در كتابفروشيها بهدست ميآمد ترتيب دادند. با دوستانشان نشسته و كار جمعي كردند و در سه دورة مختلف (مقدماتي، متوسطه، عالي) سؤال و جوابهايي از كتاب درآوردند. درست مثل دانشكده. يعني كسي كه دورة «راهطيشده» را ميگذراند واقعاً مثل دانشجويي كه چند دوره را گذرانده باشد، كار كشته ميشد. بعد كه سال 47 با مرحوم بازرگان ملاقات كردند اين سؤال و جوابها را به ايشان دادند و بازرگان هم آنها را خواند و خيلي خوشحال شد و گفت اين شاگردها حالا استاد من شدهاند، و خلاصه خيلي خضوع و خشوع كرد. به هر حال با الهام از اين روش به اين نتيجه ميرسيم كه آموزش، غول بيشاخ و دمي نيست. بايد از همين محيطي كه اطراف ماست، شروع كنيم. همين كتابهايي را كه دور و بر ماست و سرسري ميخوانيم و ژورناليستي به آنها نگاه ميكنيم، اگر با هم بخوانيم، درجريان ديالوگ دربارة آن چيزي اضافه بر كتاب هم بهدست ميآيد. اساساً به نظر من علت اينكه خط مجاهدين و بازرگان گل كرد، اين بود كه روشنفكر مذهبي اصولاً از دين شروع ميكرد و حوزههاي علميه از فقه شروع ميكردند. روشنفكر مذهبي از اصول دين شروع ميكرد. حوزويها از اصول فقه. مبناي اصول فقه منطق ارسطو است. ولي مبناي اصول دين، توحيد، نبوت و معاد است. اينها همه ريشه در خداي واحد دارد. آيا تضاد روحانيت و روشنفكر، وحدت حوزه و دانشگاه و... معياري دارد؟ كدام بر ديگري تفوق دارد؟ به نظر من روشنفكر مذهبي از آنجا كه از اصول دين و خود دين شروع ميكند، خيلي جلوتر است از آدمهايي كه در حوزههاي علميه و به آموزشهاي حوزه يعني به منطق ارسطو و اصول فقه وفادارند. اصول فقه هم به استناد كتابهاي شهيدصدر درواقع تحقق منطق ارسطو در دستگاه فقه است. اصول فقه نوعي علم است. اين «تفقه» فيالدين كه در قرآن گفته شده است، يعني تفقه در ذات دين، از اصول فقه درنميآيد ولي از اصول دين برميآيد. ذات دين، توحيد و نبوت و معاد و عدل است و تحقق تاريخياش هم، امامت. راه انبيا، راه بشر؛ نقطهقوت و هم نقطهضعف آموزشهاي سازمان بزرگترين نقطهقوت مجاهدين، همين آموزش كتاب «راهطيشده» بود و بعداً ميگويم كه از همينجا هم ضربه خوردند. يعني نقطهقوت در يك مقطع، ممكن است در مقطعي ديگر به نقطهضعف تبديل شود، اگر تكامل و رشد و شكوفايي نباشد، چيزي كه نقطهقوت است، در مقطعي ديگر شايد نقطهضعف شود. مثلاً برداشتي كه مجاهدين از وحي كردند، دقيقاً برداشت بازرگان است. به اين معنا كه وحي نوعي كاتاليزور و تسريعكننده است. مثلاً وحي مثل هواپيماست كه آدم را به سرعت به منزل ميرساند و عقل بشر مثل چهارپا است، مسير يكي است، منتها وحي تسريع كننده است، ولي مَركَب بشر، آرام است. بازرگان ميگويد راه بشر درنهايت به راه انبيا خواهد رسيد. در مقطع زماني 54 ـ 53 كه 90درصد اعضاي سازمان ماركسيست شدند، همين موضوع نقطهضعف سازمان شد. ميگفتند ترديدي نيست كه ماركس هم بشر است. ماركس 20 سال روي فرش خانهاش راه ميرفت و فرش خانهاش ساييده شد تا كتاب «كاپيتال» را نوشت. زنش به او گفته بود اگر تو در اين 20 سال رفته بودي و با سرمايهات كار كرده بودي ميلياردر شده بودي. اما حالا چه داري؟ فقط يك كتاب سرمايه! اصلاً خرج زندگي هم نداري. دو تا بچهمان مردند و تو خرج كفن و دفن آنها را هم نداشتي. حال با توجه به اينكه ماركس هم يك بشر است و راه بشر هم به راه انبيا ميرسد، پس ما راه ماركس، ديالكتيك و ماترياليسم تاريخي ماركس را پي ميگيريم و با آن پيش ميرويم. به هر حال طبق نظر بازرگان راه بشر بالاخره به راه انبيا ميرسد. پس همان نقطهقوتي كه در سالهاي 43 ـ 42 سازمان مجاهدين را بهوجود آورد و ملاك آموزشي سازمان شد و بچهها را قرص و محكم ميكرد و دين و ايمان و اعتقادشان غلبة حق بر باطل را تضمين ميكرد، در سال 54 بهاصطلاح ترمز آنها شد و به اين نتيجه رسيدند كه وقتي بپذيريم ماركس هم يك بشر است و راه بشر هم به راه انبيا ميرسد، اگر ما ماركسيسم و تجربة شوروي را راهنماي عمل قرار دهيم، اين راه هم ميرسد به راه عيسي و موسي و پيامبر اكرم و ائمة اطهار. به اين ترتيب بود كه 90درصد بچه مسلمانها ماركسيست شدند. يعني نسخهاي كه مرحوم بازرگان پيچيد و حنيفنژاد آن را به اجرا درآورد و به اصطلاح ساخته و پرداخته كرد و به مشتري داد، چنين سرنوشتي پيدا كرد. بچههايي كه از ته دل اشك ميريختند و دعاي كميل ميخواندند يكباره به اين نتيجه رسيدند كه ما بر مادة متحرك يعني بر ديالكتيك سوار ميشويم و در انتها اگر به قيامت رسيديم كه رسيديم اگر هم نرسيديم، ضرر نكردهايم. آقاي محمدي نقل ميكردند كه در سال 54 كه مرحوم طالقاني در زندان اوين بودند، بازجوهاي ساواك ايشان را برده بودند و بازجويي ناصر جوهري را به آقاي طالقاني نشان داده بودند. ناصر جوهري كه يكي از بچههاي خيلي مسلمان سازمان و اسطورة اخلاقي بود و به او ميگفتند آدم بيمسئله، در بازجوييهايش گفته بود كه براساس تعليمات سازمان، راه بشر به راه انبيا ميرسد، راه بشر چيست؟ راه مادة متحرك، راه ديالكتيك. و ما اين راه را پي ميگيريم و بالاخره اگر به قيامتي رسيديم كه رسيديم و اگر هم نه، ضرري نكردهايم. آقاي طالقاني كه اين بازجويي را خوانده بود به آقاي محمدي گفته بود: ايكاش حنيفنژاد زنده بود، ايكاش سعيد زنده بود، ايكاش اينها را اعدام نميكردند، ايكاش راهي را كه اينها در تاريكي گشودند ادامه ميدادند. خيلي متأسف شده بود كه بالاخره همان پيشبيني حنيفنژاد كه ميگفت اگر كار ايدئولوژي ادامه پيدا نكند، راست، سازمان را خواهد بلعيد، درست از آب درآمده بود. به هر حال «راهطيشده»، فهم بازرگان در مقطع سال 26 بود و آن فهم هم نسبي بود. اگر فهم مطلق شود، در مقطعي ميتواند نقطهقوت به نقطهضعف تبديل شود. به اين معنا كه آدم عدة زيادي را با آن آموزش ميدهد و به قطعيت ميرساند. اما در مقطعي ديگر همين قطعيت ميتواند فلجكننده شود. اين است كه واقعاً تحول و ديناميسم خيلي اهميت دارد. منبع آموزشي ديگر، كتاب «ذرة بيانتها» بود. مرحوم بازرگان اين كتاب را در سال 42 ـ 41 در زندان نوشتند. اين كتاب واقعاً اوج كار بازرگان بود. وقتي آدم آن را ميخواند، واقعاً لذت ميبرد. من توصيه ميكنم كه همين حالا هم، دوستان كتابهاي «راهطيشده» و «ذرة بيانتها» را جمعي بخوانند و با آن برخورد نقادانه كنند. و قوتها و ضعفهايش را درآورند. حنيفنژاد زماني كه افسر وظيفه بود، به شمال غربي ايران، خوي و آن طرفها رفته بود. سربازها هم همه تركزبان بودند. او هم تركي بلد بود. در آنجا مريض شده بود و آمده بود به بيمارستان شماره يك ارتش. من به عيادتش رفتم. حنيفنژاد آمد و روي صندليهاي حياط نشست. داشت كتاب «ذرة بيانتها» را ميخواند. ميگفت: اوج كار مهندس بازرگان در «ذرة بيانتها»ست. غوغا كرده! در همان حال بيماري، كتاب را ميخواند و زير بعضي از جملات آن خط ميكشيد. محور مهم «ذرة بيانتها» جهان سه عنصري است. جهان دوعنصري، جهان ماده و انرژي است. مطابق با اصل اول لاوازيه، هيچ مادهاي نيست كه به انرژي تبديل نشود و هيچ انرژياي هم نيست كه به ماده تبديل نگردد. ماده به خودي خود، بهوجود نميآيد و هيچچيزي هم از بين نميرود. هر چيزي به چيزي ديگر تبديل ميشود. به اين اصل، اصل اول ترموديناميك يا اصل بقاي ماده و انرژي ميگويند، ولي آن چيزي كه بازرگان بهعنوان استاد ترموديناميك و بهعنوان يك مؤمن مطرح ميكرد، عنصري ديگري هم داشت و آن هم «اراده» بود. استدلالش اين بود كه ميگفت ماده و انرژي وقتي به هم تبديل ميشوند، مقداري از آن بهاصطلاح پرت ميرود. مثلاً وقتي پنكه كار ميكند موتورش كمي داغ ميشود و مقداري از انرژي الكتريكي در تبديل به انرژي مكانيكي، بهصورت انرژي حرارتي پرت ميشود و از بين ميرود. يعني انرژي منحط ميشود. اصل دوم ترموديناميك اين است كه در هر تبديل ماده به انرژي يا انرژي به ماده، مقداري انرژي منحط ميشود و از بين ميرود. مثلاً چاي را كه در معرض هوا قرار ميدهيم بعد از مدتي سرد ميشود و با محيط به تعادل ميرسد. يك معني آنتروپي همين است. اصل دوم يا اصل آنتروپي يا اصل انحطاط انرژي اين است كه انرژيها رو به تعادل ميروند. اين يك اصل علمي است كه ماده و انرژي در تغيير و تبديلشان به يكديگر مقداري انرژي از دست ميدهند و مثلاً كوهها عادت دارند ريزش كنند و با كوهپايهها به تعادل برسند. بلنديها عادت دارند با پستي ها به تعادل برسند. بازرگان اجتهادش اين بود (اين خيلي جالب است) كه اگر ماده و انرژي به حال خودشان باشند، رو به كهولت، آنتروپي، زوال، تجزيه و فروپاشي ميروند. پس چرا تكامل هست؟ عليرغم اين همه زوال، عليرغم اين همه كهولت، عليرغم اين همه فروپاشي و به حال خود واگذشتن و زوال، چرا تكامل وجود دارد؟ در اينجا مي گفت كه ارادة خداست كه نميگذارد ماده افول كند و آن را رو به تكامل ميبرد. از اين طريق به اثبات خدا ميرسيد. جهان را سه عنصري (ماده، انرژي و اراده) ميدانست. اين اجتهاد بازرگان در اين كتاب بود و بچههاي مجاهد هم از اين طريق به انسجام رسيدند. واقعاً اين انسجام بسيار زيادي بود. من حاضرم شهادت بدهم كه 99 درصد از نسل جوان و روشنفكران ما نميتوانند به اين انسجام، هيچ ايراد و انتقادي داشته باشند. اين نقطهقوت بزرگي است. ما زماني با يك ماركسيست يا ماترياليست بحث ميكرديم و ميگفتيم خوب تو كه تحصيلكردهاي، اصل دوم ترموديناميك را قبول داري؟ جواب ميداد: بله. بعد ميگفتيم آيا اين اصل يك اصل جهانشمول است؟ باز هم جواب مثبت ميداد. ميگفتيم اين اصل، آيا در همة موارد صدق ميكند؟ آيا وقتي يك ميخ داغ را كه در دست ميگيري، تدريجاً سرد نميشود و با محيط به تعادل نميرسد؟ آيا اين تجربه در آمريكا، شوروي، انگليس و ايران و كلاً همهجا ساري و جاري نيست؟ باز هم جواب مثبت بود. حتي آدمي مثل برتراند راسل كه پوزيتيويست و تجربهگراي محض است، يعني تعميم و استقرا را هم قبول ندارد، اصل آنتروپي را بهعنوان يك اصل علمي قبول داشت. بعد ميگفتيم اگر آنتروپي يك اصل است، جهان بايد رو به كهولت برود، و دائماً محدودتر بشود. پس چرا تكامل هست؟ در اينجا معلوم ميشود كه ارادة خدا در كار است و شكي هم در اين نيست. وقتي كسي را عضوگيري ميكرديم يا در سفر به آمريكا، اروپا و ... از من راجع به دين و اسلام سؤال ميكردند، اين را ميگفتم و اين واقعاً استدلال محكمي بود. يك بار در آمريكا به كليسايي رفته بودم. آنجا زمين بسكتبال داشت و ما را هم دعوت كردند و رفتيم بسكتبال بازي كرديم. بعد هم داخل كليسا شديم. يك نفر از من پرسيد شما ايراني و مسلمان هستي دربارة اسلام چه ميگويي؟ پرسيدم شما اصل دوم ترموديناميك را قبول داريد؟ جواب مثبت بود. بعد گفتم ولي تكامل عليرغم اين اصل پيش ميرود پس بايد ارادة خدا در كار باشد. از اين پاسخ خيلي خوشحال شد و گفت ما تا به حال استدلالي به اين قوت نشنيده بوديم. به هر حال مسيحي بودند و دوست داشتند براي اثبات وجود خدا استدلالي داشته باشند. در سال 53 زماني كه نابينا شده بودم و زندان اوين بودم، يك دانشجو بهنام ماپار كه در سلول كناري من بود. با او از طريق مورس ارتباط برقرار كرده بودم. يكبار گفت تو خدا را چطور اثبات ميكني؟ بعد من با مورس همين موضوع تكامل را گفتم. اين بنده خدا خيلي شارژ شد. از صبح تا شب با من مورس ميزد و خبرهاي بيرون را به ما ميداد. اطمينان پيدا كرده بود كه اين استدلال را اصلاً يك ساواكي نميتواند بياورد. به هر حال ميخواهم بگويم بچههايي كه با يقين كامل تا پاي شهادت ميرفتند، چنين محكمكاريهايي داشتند و معتقد بودند كه خدا تكاملبخش است، خدا اراده كرده است به اين تكامل و اگر ارادة خدا نباشد اصلاً تكاملي وجود ندارد. بازرگان در كتاب «راهطيشده» ميگفت اگر داروين و... ميگويند ما از ميمون هستيم، قرآن خيلي جلوتر از آنهاست. ميگويد ما از خاك هستيم. «خلقكم من تراب» يعني از آن هم جلوتر و ايشان در اين كتاب به جهش (mutation) معتقد بود. مرحوم طالقاني هم در تفسير «پرتوي از قرآن» كه در سال 41 نوشت و در سال 42 چاپ شد، در تفسير «اهدناصراط المستقيم» و «جعل آدم» دقيقاً به همين حلقة مفقوده اشاره ميكند و ميگويد كه داروين نتوانست آن را كشف كند، ولي حلقة مفقوده، همان جهشهايي است كه در حركت جوهري ميبينيم، همة پديدهها ميخواهند در جهت خدا حركت كنند و هيچ پديدهاي نميتواند با محيطش تعادل پيدا كند. تعادل با محيط ارتجاع است. گويا ماده، حركت بعدي خودش را ميداند و خود را به موضع بعدياش ميرساند. اين موضوع كه مرحوم طالقاني آن را مطرح كرد، واقعاً اجتهادي بزرگ و حاكي از نبوغي چشمگير بود. به هر حال مجاهدين در چنين جوّ اعتقادياي پرورش يافتند و محكم شدند. واقعاً خدا، توحيد، نبوت و معاد يقين داشتند و وحي را هم كاتاليزور و پديداي خاص ميدانستند. ميگفتند بشر بهطور عادي راه ميرود ولي انبيا سيخونكي ميزنند و تحركي به او ميدهند، يك نبي ميرود، يك نبي ديگر ميآيد و تكامل را جلوتر ميبرد. واقعاً من خودم هيچ انتقادي به اين اعتقاد نداشتم. وقتي اين استدلالها را ميشنيدم، حاضر بودم تمام هستيام را در اين راه وقف كنم. يك جوان تحصيلكرده كه در شركت نفت بود و به اروپا و آمريكا رفته بود حاضر بود تمام هستياش را در اين راه بدهد. دوستان سؤال ميكنند كه چگونه كتاب «راه طيشده» از يك طرف در سالهاي 43 ـ 42 نقطهقوت سازمان بود و از طرف ديگر در سالهاي 55 ـ 54 به نقطهضعف آن تبديل شد؟ گفتم كه مجاهدين از مجموعة تفكر مرحوم بازرگان راهكاري درآوردند. يعني گفتند يك راه انبيا داريم يك راه بشر. راه انبيا كه مشخص است. راه بشر هم مشخص است. بشر آرامآرام ميرود و درنهايت به راه انبيا ميرسد. اگر انبيايي هم نباشند، باز هم بشر به همان راه خواهد رسيد، منتها خيلي آرامآرام. انبيا كاتاليزور بودند. كاتاليزور نقشي در فعل و انفعالات شيميايي ندارد؛ فقط آن را تسريع ميكند. مثلاً در يك فعل و انفعال شيميايي دو محلول را روي هم ميريزند و آن را از طلا عبور ميدهند. طلا بدون اينكه در فعل و انفعالات شركت داشته باشد، و چيزي از آن كم شود، باعث ميشود كه فعل و انفعال سرعت پيدا كند. با اين اعتقاد بود كه در مقطعي، برخي از بچهها گفتند كه ماركس هم بشر است و بالاخره راه ماركس هم به راه انبيا ميرسد. اين بود كه آن راه را برگزيدند. راه ماركس هم امتيازاتي مثل عصيانگري در آن دوره 120 ساله تجربة مبارزاتي داشت، در شوروي، چين، كوبا، شاخ آفريقا، اتيوپي، موازمبيك و كرهشمالي تحقق پيدا كرده بود. در ويتنام داشتند مقاومت ميكردند و در سال 52 ويتنام پيروز شد. به هر حال اين مسائل وجود داشت. مشكلات ديگري هم بود. مثلاً حتي ابهامهاييكه دكترسروش مطرح ميكند يا موضوع قرائتهاي مخلتف به شكلي عميقتر و قويتر در سال 52 در سازمان بود. درمجموع به اين نتيجه رسيدند كه اگر ماركسيسم را انتخاب كنند، جدا از راه انبيا نيست. نسخهاي كه آدم مذهبي و مؤمني مثل بازرگان پيچيد و براساس آن راهانبيا و راه بشر را جدا ميكرد، در يك مقطع، منجر به ماركسيستشدن سازمان شد. من در سال 52 كه از زندان شيراز آزاد شدم، ملاقات چهار ـ پنج ساعتهاي با مرحوم طالقاني در منزلشان داشتم. گفتم حاجآقا بچههاي زندان، با خواندن «راهطيشده» يا «ذرة بيانتها» به اينجا رسيدهاند كه نميتوانند خدا و قيامت و نبوت را هم از نظر علمي منكر شوند. ولي اينها كافي نيست. بچهها بهدنبال راهكار ميگردند و ميخواهند يك راهنماي عمل داشته باشند. آقاي طالقاني خيلي صريح و شفاف به من گفت: مجموعه كتابهاي مهندس بازرگان جنبة تشريعي ندارد. يعني شريعت و راهكار از آن در نميآيد. دين با شريعت فرق دارد. شريعه آبراهههايي است كه از يك رودخانه منشعب ميشود و به مزارع ميرود. به اين ترتيب مرحوم طالقاني آب پاكي را نسبت به كتابهاي بازرگان روي دست ما ريخت. جنبش مجاهدين هم در آن مقطع به مرحلهاي از رشد رسيده بود كه دائماً ميخواست راهكار و استراتژي پيدا كند. ميخواست دين را راهنماي عمل قرار بدهد و اين ممكن نميشد. قرائت ديني هم كه داشت قرائت مهندس بازرگان بود، قرائت ديني بازرگان هم ميگفت كه راه بشر به راه انبيا ميرسد. ماركس هم از لحاظ اقتصادي و اجتماعي و... تحليل داشت. مثلاً تحليل طبقاتي داشت، تحليل اجتماعي داشت و.... و حتي روژه گارودي، معاون دبيركل حزب كمونيست فرانسه بود و حالا مسلمان شده است، در مصاحبه با كيهان فرهنگي گفته بود كه من مسلمانم، ولي ماركس در مغز من است. يعني اعتقادات من اسلامي است ولي اگر بخواهم تحليل طبقاتي كنم، يا جامعه را تحليل كنم، براساس تحليلهايي كه ماركس به من ياد داده است، عمل ميكنم. ما مسلمانها در اين زمينه ضعيف هستيم و كار نكردهايم. حتي روزنامههاي دومخردادي هم وقتي ميخواهند جامعه را تحليل كنند، تحليلهاي طبقاتي ميكنند. اساساً راست سنتي و راست مدرن را نسبت به درجة تكامل ابزار توليد و به شكل طبقاتي ميسنجند. ميخواهند ببينند موضع فلان طبقه، نسبت به تكامل ابزار توليد چيست؟ مترقي است يا مرتجع است؟ به هر حال رسوبات اين تحليل هنوز در روزنامههاي كثيرالانتشار و متفكران ما وجود دارد. سؤال ميشود كه مجاهدين كه به لحاظ تئوريك به بازرگان وابسته بودند، چرا در عمل به راه او نرفتند؟ توضيحاتي كه من دادم و خواهم داد، نشان ميدهد كه اتفاقاً آن راهي كه مجاهدين اتخاذ كردند، بهكلي مورد تأييد مهندس بازرگان بود. يعني ايشان هم مشي مسلحانه و خط مشي مجاهدين را تأييد ميكرد. حتي ميگفت بايد مبارزه مسلحانه بهوجود بيايد و نهضتآزادي رحمي باشد براي چنين مولودي. در اينجا بهتر است به خاطرهاي كه مهندس سحابي نقل ميكرد اشاره كنم. در زمستان 49 در جريان ربودن هواپيمايي كه از دبي به بغداد ميرفت 6 زنداني در هواپيما بودند كه سه نفر از آنها را هم نجات دادند. موسي خياباني، شامخي و شفيعيها جزو زندانيها بودند. سه نفر نجاتدهنده هم سادات دربندي، حسين روحاني و رسول مشكينفام بودند، كه هواپيما را ربودند. مهندس سحابي نقل ميكند كه وقتي اين هواپيما به بغداد مينشيند و روزنامههاي ايران خبرش را مينويسند، ما ميرويم پيش مرحوم طالقاني كه چيزي براي امام بنويسد تا ايشان شفيع شوند و اين عده از زندان نجات پيدا كنند. همه فعال بوديم تا اين افراد به دست دولت ايران نيفتند. مهندس بازرگان خيلي خوشحال شده بود. ميگفت من حاضرم خانهام را هم بفروشم و خرج اين چريكها كنم. يعني شما فكر نكنيد در آن مقطع، مجاهدين يك مشت قدّارهبند و عنصر نظامي بودند. تمام بزرگان قم كار مجاهدين را تأييد ميكردند. من خودم با آقاي صدر حاجسيدجوادي قرار چريكي داشتم. در خيابان قرار ميگذاشتيم و آنموقع هم كه مخفي بودم درسالهاي 50 ـ 49 ايشان را ميديدم. با نهضتآزادي رابطه داشتيم. بعدها كه برادركشي شد و بچهها ماركسيست شدند، بازرگان خيلي ناراحت شد. بهقدري ناراحت شده بودند كه بهاصطلاح از آمريكا كمك گرفتند تا در برابر ماركسيسم در ايران بايستند. با سفارت آمريكا تماسهايي گرفتند و... انشاءالله بعدها به اين موضوع اشاره ميكنم.
|
|||||
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول | |