|
||||||
جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)
|
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول |
خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387
جلسه پنجم (29/2/79) هدف ما از برشماري حوادث و جمعبنديهايي كه در آن روزگار بوده، اين است كه ارزش واقعي هر نيرويي را سر جاي خودش قرار دهيم و اين تعريف عدل الهي هم هست كه هر چيزي سر جاي طبيعي خودش قرار بگيرد. در سوره ياسين مي خوانيم: «وَ اذا قيل لهم اتقوا ما بين ايديكم و ما خلفكم لعلكم ترحمون» يعني هنگامي كه به شما گفته ميشود، نسبت به آنچه پيش رو داريد تقوا پيشه كنيد در برخورد با حوادث، حوادثي كه واقع ميشود، شيوه برخوردتان با قضايا براساس تقوا باشد. همين طور نسبت به چيزي هم كه پشت سرتان است تقوا پيشه كنيد. به اين موضوع خيلي فكر ميكردم كه در اين آيه پشت سر يعني چه؟ اكنون به اين باور رسيدهام كه واقعاً اگر ما نسبت به تاريخ گذشتهمان تقوا پيشه نكنيم و واقعيات را جابهجا و وارونه جلوه دهيم و يا جمعبنديهايي براساس منافع فردي، گروهي، حزبي و طبقاتي انجام دهيم، از تقوا دور شدهايم و چنين روشي باعث هزينههاي اجتماعي زيادي ميشود، حتي گاهي به جنگهاي داخلي ميانجامد. در قسمتي ديگر از اين آيه ميخوانيم: «لعلكم ترحمون»؛ يعني اگر اين كار را بكنيد، شايد خداوند شما را مورد رحمت خودش قرار دهد. به هرحال تقواپيشگي نسبت به تاريخ و آنچه پشت سر قرار دارد خيلي مهم است. حادثهاي كه در اين هفته اتفاق افتاد، فوت آقاي علي حجتي كرماني بود. پس از فوت مرحوم آيتاللهالعظمي بروجردي، دانشجويان انجمن اسلامي كه قم ميرفتند، به حجره ايشان وارد ميشدند. خود من هم در جمع آنها بودم. ايشان با آغوش باز دانشجوها را ميپذيرفتند. اين پديده، متقابل بود و سير جديد پيوند دانشجو با طلبه از همانجا شروع شد. خدا ايشان را رحمت كند. آن موقع ايشان نويسنده نشريه «مكتب اسلام» بودند. در جريان مبارزات روحانيت هم نقش خيلي زيادي داشتند. در جلسه پيش حوادث سال 40 را برشمردم و از پيدايش نهضتآزادي، ميتينگ صدهزارنفري جلاليه و استقبال دانشجوها و كل مردم از جبهه ملي و اوج شارژ بودن دانشجوهاي مسلمان از تشكيل نهضتآزادي صحبت كردم. اول بهمن 1340 و شكستن جبهه دانشگاه بعد از تظاهرات يكپارچه دانشگاه عدهاي را دستگير كردند و براي آزادي زندانيها، مبارزاتي انجام گرفت. سپس قضيه 16 آذر پيش آمد و بعد هم ماجراي اول بهمن. در اول بهمن 1340، پليس به دانشگاه حمله كرد و دانشگاه به مدت دو ماه تا 13 و 14 فروردين 1341 بسته شد. ماجرا آنطور كه من مشاهده كردم به اين ترتيب بود: ما به دانشگاه آمديم و ديديم كه كلاسها تق و لق است. عدهاي از بچه ها در كلاسند، عدهاي جلوي دانشكده فني و عدهاي هم جلوي دانشكده حقوق ايستاده اند و چهار ـ پنج تايي با هم صحبت ميكنند. گفته ميشد كه امروز در دانشگاه تظاهرات است. روز پيش از آن، ما بيخبر بوديم. ميرفتيم از مسئولان دانشكده فني ميپرسيديم كه چه خبر است؟ مي گفتند: ما هم نميدانيم. به هر حال از آنجا كه اعتماد زيادي بين دانشجويان و رهبران جبههملي وجود داشت و واقعاً رهبري جبههملي و دانشجوها يكپارچه و يكدست بودند و از بالا دستور آمده بود كه تظاهرات كنند. ما هم كلاس را تعطيل كرديم و به طرف جنوب دانشگاه آمديم و دور دانشگاه تظاهراتي برگزار شد و بعد هم دانشجوها جلوي درهاي جنوبي دانشگاه تجمع كردند. آن موقع، مجسمه فردوسي جلوي باشگاه دانشگاه بود. بچهها روي ميلهها و نردهها ميرفتند و شعارهاي زيادي ميدادند. در اين حال، برادري گفت: هم اكنون خبر رسيد كه دانشجويان كاليفرنيا به نشانه همدردي با ما، اعتصاب را شروع كردهاند و بعد حوادث را تشريح كرد. نزديكيهاي ظهر كه شد، تظاهرات به اوج خودش رسيد. «مرگ بر اين دولت قانون شكن»، «انتخابات بايد برقرار شود» بچهها به جلو حمله ميكردند و دوباره برميگشتند. پاراشوتها و نظامياني كه كلاه كاسكت داشتند از گاز اشكآور استفاده ميكردند. البته استفاده از گاز اشكآور مدتي قبل شروع شده بود. آنها را از بيرون نردهها به داخل ميانداختند، ولي بچهها بر ميداشتند و به خيابان پرتاب ميكردند. گروههايي هم تشكيل شده بود كه دستمال تر براي چشم بچهها ميآوردند تا گاز اذيتشان نكند، ولي يكباره قضيه خيلي عجيب شد، در دانشگاه باز شد و اين عده به درون دانشكده و فضاي دانشگاه حمله كردند. بعد از 16 آذر سال 1332 كه ارتش به دانشگاه حمله كرده بود و 3 تن را به شهادت رسانيده بود، قانوني وضع شده بود كه برمبناي آن حريم دانشگاه، مقدس است و پليس و ارتش حق ندارد به درون دانشگاه بيايد. به اين ترتيب از سال 32 تا 40 اولين بار بود كه حريم دانشگاه شكسته میشد و ما هم بهطرف باشگاه دانشگاه فرار كرديم. بعد در آنجا يكي از دانشجوها شيشههاي باشگاه را شكست و همه داخل شديم و به طبقه بالا رفتيم. عدهاي پايين و عدهاي هم بالا بودند. خلاصه هر كس از يك طرف فرار ميكرد. آنها هم بيرحمانه كتك ميزدند. ميزان گاز اشكآور هم به حدي بود كه ديگر نفس كشيدن امكان نداشت. ما 16 نفر بوديم كه به يكي از دستشوييهاي طبقه دوم باشگاه دانشگاه رفته بوديم. من خودم در جيبم تعداد زيادي تراكت داشتم. اولين كاري كه كردم اين بود كه اين تراكت ها را روي ديوار بالاي توالتها گذاشتم و خيالم راحت شد. يك چوب هم زير دستگيره توالت گذاشتم تا اگر اينها آمدند در را باز كنند، فكر كنند كه اينجا متروكه است و اصلاً درش باز نميشود. از پنجره توالت شاهد قضايا و ضرب و شتم بوديم. دخترها و پسرها را ميزدند. اين تهاجم حدود يك ساعت طول كشيد و بچهها اصلاً نفس نميكشيدند تا اينها متوجه نشوند كه ما 16 نفر اينجاييم. ساعت حدود يك و نيم بعدازظهر بود كه سوت ممتدي كشيدند و اعلام آتش بس كردند. گويا فضا آرام شده بود. گاهي بچهها به صف ميشدند و از در 16 آذر (21 آذر سابق) بيرون ميرفتند. ما هم ديگر اطمينان كرديم و در را باز كرديم و ديديم كه ديگر كتك زدن در كار نيست. به سمت در غربي دانشكده فني رفتيم. مستخدم دانشكده فني مرا ديد. به او گفتم كه ما امشب جشن انجمن اسلامي داريم، چه ميشود؟ گفت: دارند ميزنند و ميكشند آن وقت تو به فكر جشن انجمناسلامي هستي؟! گفتم: آخر شيريني خريدهايم، از بين ميرود. خلاصه به خانه رفتيم. ديگر دانشگاه تعطيل شد. فرداي آن روز جلوي دانشگاه و در خيابانهاي اطراف پرسه ميزديم. هر دو ـ سه روز، يك دانشجو را ميديديم. تا اينكه تا حدي ارتباطات برقرار شد و بچههاي فني همديگر را ديدند. يكي از بچههاي فني آقاي معراجي بود كه در نارمك سكونت داشت. در خانهاش قرار گذاشتيم و همه در آنجا جمع شدند. ما هم از سويي با بچههاي انجمناسلامي و نهضتآزادي كه خانههاي همديگر را ميدانستيم ارتباط داشتيم و كوي اميرآباد پاتوق بچههاي نهضت و انجمن بود. تجمعمان را حفظ كرديم و به اين جمعبندي رسيديم كه بله، اين همان قضيه 14 آذر است كه بنا بود انجام شود و نهضتآزادي آن را افشا كرده بود؛ همان جريان به شكل وسيعتر و تشكيلاتيتر انجام شد. يعني بدون اينكه موضوع را با دانشجوها در ميان بگذارند، آنها را غافلگير كرده بودند و قصد داشتند دانشگاه، دبيرستانهاي تهران، بازار و كميتههاي اصنافِ جبههملي را هم تا آنجا كه ميتوانستند تعطيل كنند تا تهران فلج شود و به همين ترتيب اميني ساقط شود. تيمور بختيار هم از اين قضايا باخبر بود. پيش از ظهر اينها آمدند و حمله كردند و دانشجوها را راندند. بحث، اين بود كه ما چرا آلت دست تيمور بختيار شويم؟ چرا جبههملي برود با نجمالملك، عبدو و تقيزاده مشاوره كند؟ دليلش چيست؟ اين اختلافها كمكم بين نهضتيها و جبههمليها بهوجود ميآمد. حتي اين دوست ما، (معراجي) گفت: ديگر حالا وقت اين حرفها نيست. حالا همه بايد متحد باشيم؛ به دانشگاه حمله شده است. در زدوخوردهاي آن روز، يكي از دانش آموزان به نام كلهر به شهادت رسيد و پس از تعطيلي دانشگاه، دكتر اميني با در دست داشتن تريبون و شكست خورده ديدن رقيب (جبههملي) فضاي تحليلي را بهدست گرفته بود. بعد دادستاني ارتش سه تن را احضار كرد. سلامتيان و دو نفر ديگر از بچهها را. مسعود حجازي را هم دستگير و بعد آزاد كردند. تحليل آنموقع از وقايع اين بود كه بختيار، رئيس ساواك بود و هنوز باند او در ساواك فعاليت ميكرد و ساواك دست آنهايي را كه ميخواستند قضيه اول بهمن را راه بيندازند و با آن موافق بودند، باز گذاشته بود، امّا آنهايي كه مخالفت ميكردند مثل عباس شيباني و كميته دانشجويان نهضتآزادي را دستگير ميكردند. وقتي مجموعه شواهد را كنار هم ميگذاشتيم ميديديم كه بوي توطئه ميآيد. البته مهندس بازرگان و دو نفر ديگر مأمور شدند كه يك كميته سه نفره تشكيل دهند و گزارشي از اين واقعه بنويسند. آنها گزارش را نوشتند، البته هيچ كدام از ما اين گزارش را نديديم. از ويژگيهاي مهندس اين بود كه در كاري كه مأموريت داشت براي دولت انجام دهد واقعاً سوءاستفاده نميكرد؛ به اين معنا كه درحزب و تشكيلات بگويد كه چه كار كرديم. البته اين گزارش، جزء تاريخ آمد و توصيه ميكنم كه آن را پيدا كنيد و بخوانيد. در اول بهمن به راكتور دانشگاه حمله كردند، به آزمايشگاهها حمله كردند و هر چه را كه بود، شكستند. واقعاً وحشيانهترين كارها را انجام دادند. آن روز اولين بار بود كه به چشم ميديدم كه به دانشگاه حمله ميكنند. بار دوم چند روز پس از 15 خرداد بود كه به كوي دانشگاه حمله بردند و شبانه سي نفر را دستگير كردند. البته اين بار كتككاري در كار نبود. آخرين بار هم همين حادثه 18 تير كوي اميرآباد بود كه واقعاً خشونتهاي آن با هيچكدام از حوادث قبلي دانشگاه قابل مقايسه نبود. آنروزها جمعبندي اين بود كه بين گروههاي حاكميت اختلافي هست و شاه با اينكه اميني را روي كار آورده ولي با هم تضادهايي دارند و اميني دارد قدرت شاه را محدود مي كند. نهضتآزادي هم تحليلش اين بود كه بگذاريم اين استبداد محدود شود. ما نبايد ملعبه دست اينها شويم. اينها تضادهاي درون حاكميت است و آنها با خودشان گلاويز ميشوند. ولي متأسفانه تحليل آن موقع اين بود كه جبهه ملي، ملعبه دست بختيار و عبدو شده و از نيروي دانشجو بهعنوان يك اهرم در جهت اهدافي كه داشتند، استفاده شده است. اساساً جبهه ملي دوم، چند ويژگي داشت: يكي اينكه نيرو از بازار به دانشگاه منتقل شده بود. ديگر اينكه دانشجوها همگي سران جبهه ملي را قبول داشتند و كاملاً به آنها اعتماد ميكردند. همچنين تشكيلات جبههملي هم بينظير بود. سازماندهي خيلي خوبي داشت. مثلاً سازماندهي پخش اعلاميه واقعاً بينظير بود. در جلاليه هم تظاهرات صدهزارنفري، حمايت مردم را نشان ميداد. به هر حال جبههملي بهعنوان يك آلترناتيو مطرح بود. اميني هم با تصويبنامه و اصلاحات ارضي، حرفي براي گفتن داشت. بقايي دادگاهش تشكيل شده بود و جبههملي را محكوم ميكرد و تضعيف مينمود. در زمان شريفامامي معلمين تظاهرات كرده بودند كه در اين تظاهرات دكتر خانعلي كشته شد و بهدنبال آن، شريفامامي ساقط گشت. زمانيكه اميني روي كار آمد، درخشش را وزير آموزشوپرورش كرد. درخشش هم حقوق معلمان را زياد كرد و آنها راضي بودند. من با خيلي از معلمها كه صحبت ميكردم، ميگفتند: ما همين را ميخواستيم. حقوقمان زياد شده و ديگر كاري نداريم. خلاصه اينكه قطبهاي متضاد حاكميت گاهي از نيروي ملت و دانشجو سوءاستفاده ميكنند و دانشجو و ملت ملعبه دست آنها ميشود. شروع بياعتمادي نسبت به رهبري جبههملي به اين ترتيب، امواج بياعتنايي نسبت به جبههملي بهوجود آمد. در اين دو ماه كه دانشگاه تعطيل بود، آقاي صالح و ديگران از جبههملي اطلاعيههايي ميدادند. روزنامههاي خارجي را ترجمه ميكردند و اين ترجمهها همينطور دست بهدست ميگشت. كم كم وقتي ديديم دانشگاه تعطيل است؛ (كلاس نفت ما پنجنفر بيشتر شاگرد نداشت. من بودم و چهار نفر ديگر). به شركت نفت رفتيم و گفتيم كه به هر حال بايد شش ماه به كارآموزي برويم و خوب است كه زودتر برويم. آنها هم موافقت كردند و ما هم براي كارآموزي به البرز قم رفتيم. در آنجا يك چاه نفت آتش گرفته بود كه آن را كنترل كرده بودند. يك مخزن نفت و يك مخزن گاز هم در آنجا بود و ما به مدت يك و نيم ماه و حتي در تعطيلات عيد در آنجا بوديم. نزديكيهاي عيد بود كه آيتالله كاشاني فوت شد. ميگفتند: ادارههاي قم تعطيل است. برخي از اين مهندسان نفت به ايشان دشنام ميدادند. ميگفتند: اگر ايشان نبود و از پشت به نهضتملّي خنجر نميزد، مصدق بر سر كار بود و وضعيت مملكت به اين وخيمي نبود. البته ما موضعگيري نميكرديم. استادي داشتيم به نام دكترعرفاني كه مشاور اقتصادي دكتر مصدق بود. ايشان پا نداشت. ما به دفتر ايشان در داخل شركت نفت ميرفتيم و پنج نفري آموزش ميديديم. دكتر عرفاني هم جمعبنديهاي خيلي خوبي از آن دوران براي ما ارائه ميداد كه واقعاً خيلي به ما كمك كرد. 14 فروردين به دانشگاه آمديم. ديگر اين دانشگاه سال 41، دانشگاه سال 40 نبود. امواج بياعتمادي نسبت به رهبري جبههملي شروع شده بود. با مرحوم عباس نراقي كه در دانشكده فني مسئول جبهه ملي بود، همكلاس بوديم. كلاس هيدروليك، حدود 100 تا 120 دانشجو جمع شده بودند تا به سؤالهايشان پاسخ داده شود. از آقاي نراقي سؤال ميشد كه قضيه دكتر عبدو، نجمالملك، تقي زاده و... چيست؟ اين مذاكرات چه بوده است؟ گفت: من اجازه ندارم پاسخ دهم، و مذاكرات در آنجا قطع شد. وقتي كه دانشجويان متوجه شدند كه دفتر، سياسي جبههملي با اينها تماس گرفته، كمكم بياعتماد شدند و جبههملي، در سال 41 نتوانست انسجام واقعي خودش را به دست بياورد. قبلاً گفتم كه در سالهاي 39 و 40 جنبش دانشجويي بهمعناي واقعي كلمه وجود نداشت. نهضت مقاومت ملي و هواداران مصدق بودند كه دست به حركتي ميزدند و دانشگاهها را بسيج ميكردند. دانشجو درواقع عضو جبههملي بود. يعني يك حزب سياسي بر كل دانشگاه حاكم بود. اما جنبشي كه از مسائل صنفي شروع شود و مسائل صنفي آن رفتهرفته سياسي و بعدها احتمالاً نظامي شود، وجود نداشت. با اين حال از سال 41 نقطهعطفي بهوجود آمد، چون دانشجويان نسبت به حركت سياسي بياعتماد شده بودند و نشانههايي از جنبش صنفي خودجوش در حال پيدايش بود. خود رهبري جبههملي، تشخيص داد كه اين جنبش صنفي را تقويت كند. خود بچههاي جبهه ملي در دانشگاه فعال شدند و هر دانشكدهاي جنبش صنفي به راه انداخت و انتخاباتي برگزار كرد و به اين ترتيب مسئول صنف مشخص و ديگر حركتهاي رفاهي، شروع شد. در سال 41 براي اولين بار براي دانشكده فني سلف سرويس ساختند. هيچ دانشكده ديگري سلف سرويس نداشت. بعد دانشگاههاي ديگر هم دست بهكار شدند. آنموقع هيچيك از اين امكاناتي كه اكنون در دانشگاهها وجود دارد، وجود نداشت. مثلاً جنبش صنفي كاغذ رسم، جعبه پرگار، تخته رسم و كاغذ عمده ميخريد و به دانشجوها ميفروخت. همچنين كمكم كلاس شطرنج و كلاس موسيقي تشكيل شد. آنموقع بين آيت و سلامتيان درگيري بود. شهرستانيهاي مقيم تهران، اصفهانيها و خوزستانيهاي مقيم دانشگاه تهران هم دور هم جمع شدند و يك جنبش صنفي ايجاد كردند. بچههاي اصفهان در سالن دانشكده پزشكي گرد هم آمدند. در آنجا بچههايي كه طرفدار جبههملي بودند، انتخاب شدند و سر و صداي آيت بلند شد. آيت داد زد «شما تشكيلات سياسي هستيد و داريد حركت صنفي را هم مخدوش ميكنيد.» بچهها هم خيلي عليه او پرخاش كردند. البته او منطقي نداشت. واقعيت اين بود كه همه بچهها هوادار جبهه ملي بودند و رأي هم ميآوردند. جنبش صنفي اصفهان هم در تابستان آن سال، آيين نامهاش را نوشت و حركتهاي خوبي انجام داد. ازجمله ايجاد ساختمان شماره 15 اميرآباد كه مرحوم همداني تقبل كرد آن را بسازد و حركتهاي ديگري كه به نظر من خيلي خوب بود. نكته ديگر، انتخابات جبههملي بود. در تمام دانشكدهها يك دوره انتخابات دانشجويي برگزار شد كه حنيفنژاد از دانشكده كشاورزي كرج هم مسئول نهضتآزادي شد و هم مسئول جبههملي. به ياد دارم كه شاپور بختيار مسئول انتخابات آنجا بود. گفته بود كه همه بيايند و صحبت كنند و دفاع كنند. يك نفر كه رقيب حنيفنژاد بود يكساعت در دفاع از خودش صحبت كرد. در صورتيكه حنيفنژاد حاضر به صحبت تبليغاتي نشد كه دكتر بختيار گفته بود: «گويا ايشان درويش است.» آنگاه حنيفنژاد گفت اگر يكي از مواردي كه رقيب من اعلام كرد، عمل كنم، خود را خيلي موفق ميدانم. به هر حال تا حدي هواداران خنجي و دكتر حجازي منزوي شدند. حوادث مهمي كه در سال 41 اتفاق افتاد، عبارت بود از استعفاي اميني، نامه سرگشاده نهضت آزادي، نامه 9 نفر به سران نهضتآزادي و زلزله 10 شهريور بوئينزهرا. نهضتآزادي يك نامه سرگشاده به شاه نوشت و بعد هم اميني استعفا كرد. پس از آن علم نخستوزير شد و زلزله 10 شهريور اتفاق افتاد كه ده هزارنفر از هموطنان ما يك شبه در بوئينزهرا جان سپردند. بعد هم قضيه نامه 9 نفري روي داد. نامه سرگشاده نهضتآزادي به شاه ابتدا از نامه سرگشاده ميگويم. نهضتآزادي نامهاي سرگشاده نوشت كه جزوهاي حدود 20 تا 30 صفحه بود. روي آن با حروف درشت نوشته شده بود: «نامه نهضتآزادي ايران به اعليحضرت همايون محمدرضا شاه پهلوي»، كه اين عنوان رسمي و قانوني شاه بود. اين نامه براي اولين بار شاه را به ميدان آورده، مخاطب قرار داده و مسئول مملكت دانسته بود و سخنرانيهاي شاه را با سخنرانيهاي اميني مقايسه كرده بود. در موارد زيادي اين سخنرانيها با هم اختلاف داشت و رو در روي هم قرار ميگرفت. نهضتآزادي در انتها نتيجه گرفته بود كه اعليحضرتا، شما ببينيد با اين دكتر اميني كه نخستوزير خود شماست و منتصب است و شما او را انتخاب كردهايد، اينقدر اختلاف داريد. واي به وقتي كه اين نخستوزير از طريق انتخابات سراسري و مجلس و با رأي ملت برگزيده شده باشد. اين نتيجهگيري براي شاه خيلي جانكاه و جانفرسا بود. دو مسئله مطرح بود. يكي اينكه شاه از قانوناساسي بارها عدول كرده بود. در همان سال 28 كه مجلس مؤسسان تشكيل شد، عزل و نصب وزرا در اختيار شاه بود. دادگاههاي نظامي همه محاكمههاي سياسي را انجام ميدادند و اين دادگاهها هم در اختيار شاه بود. به هر حال ابزار شاه زياد شده بود. حالا هم كه نخستوزير تعيين ميكرد و درحاليكه مجلس تعطيل بود از طريق تصويبنامه كارهاي مملكت انجام ميشد. هنر نهضتآزادي اين بود كه ميگفت نميشود كه يكنفر در همهجا دخالت كند ولي مسئوليتي نداشته باشد. همهجا دست و پنجهاش ديده شود ولي هيچكس نتواند به او انتقاد كند. اين وضع با نصّ قانوناساسي هم مغايرت داشت و شايد در حدود هفت ـ هشت مورد مهم، از قانوناساسي عدول شده بود. اين هنر، يك نقطهعطف بود و خيلي اهميت داشت. اولاً نهضتآزادي در چارچوب قانون اين حركت را انجام داده و اين نامه را نوشته بود و نميتوانستند بگويند كار خلاف قانون شده است. در عين حال به خال هم زده بود؛ يعني به شخص شاه. به اين معنا كه به شاه ميگفت كه وقتي شما به ميدان ميآيي و در امور دخالت مي كني بايد مسئوليت و انتقادهم بپذيري. بهاصطلاح هموطنان آذري «بي له ديگ بي لَه چغندر». وقتي ما اين نامه را توزيع ميكرديم، اواخر سال تحصيلي 41 بود. دانشجوهايي كه كمي چپ بودند و به حزبتوده گرايش داشتند، ميگفتند: ببين آخر و عاقبت نهضتآزادي به كجا كشيده كه به شاه نامه مينويسد و به شاه ميگويد اعليحضرت همايون محمدرضاشاه پهلوي! ما ميگفتيم: محتوايش را بخوان، به شكل كاري نداشته باش. محتوايش آنقدر انتقادي است كه لازم است اين عنوان همراهش باشد. تيمسار پاكروان كه بهجاي تيمور بختيار، رياست ساواك را برعهده داشت و ظاهراً آدم نرمخويي بود، چندين بار آقاي حسن نزيه را به دفتر مركزي ساواك احضار كرد و گفت: اين نامه را چه كسي نوشته؟ براي آنها خيلي مهم بود كه بدانند نويسنده نامه كيست؟ خود آقاي نزيه است؟ بازرگان است؟ رحيم عطايي است؟ چون در درون نهضتآزادي، جناحهاي مختلفي وجود داشت. رحيم عطايي از جناح چپ نهضت بود، حسن نزيه از جناح راست و بازرگان هم از جناح ميانه. به هر حال پاكروان ميخواست بداند كه نوشتن نامه از چه كسي است؟ البته آن نامه يك كار جمعي و به قلم حسن نزيه بود. او وكيل دادگستري بود و سوابق مبارزات حقوقي ـ ملي هم داشت و از قلم شيوايي هم برخوردار بود. آقاي حسن نزيه همانجا گفته بود كه هركدام از ما يك بخش آن را نوشتهايم و اين يك كار جمعي است و من نميتوانم بگويم كار چه كسي است. ساواك هم واكنش عجيبي نسبت به اين نامه از خود نشان ميداد و بعدها شنيديم كه شخص شاه هم از اينكه به هر حال دارد به ميدان ميآيد خيلي ناراحت شده بود. چيزي از اين نامه نگذشت كه اميني گويا در اواخر مرداد استعفا كرد و عَلَم نخستوزير شد. به ياد دارم كه مجله «توفيق» يك كاريكاتوري كشيده بود و زير آن شعري نوشته بودكه: يكي روستايي سقط شد خرش/ «علم» كرد بر تاك بستان سرش. زلزله بوئينزهرا، 10 شهريور 1341 چند روزي از حكومت علم نگذشته بود كه در تاريخ 10 شهريور زلزله بوئينزهرا اتفاق افتاد و ده هزارنفر كشته شدند. آمريكاييها در پادگان سلطنتآباد يك ايستگاه تلويزيوني و يك كانال داشتند و در آن كانال تلويزيوني گفته بودند: فردا هم دوباره زلزله ميشود. بههمينخاطر همه مردم در كوچه پس كوچههاي تهران پرسه ميزدند و هيچكس آن شب در خانهاش نخوابيد. بعدها ميگفتند كه قرار بوده انگليسيها كودتا بكنند و قدرت را به دست بگيرند و آمريكاييها اين ترفند را بهكار برده بودند تا ملت به خيابان بيايند و مانع كودتا شوند. به هر حال اين هم تجربهاي بود، ولي ما نفهميديم چه شد. كندي كه در آنموقع رئيسجمهور آمريكا بود، خودش شخصاً به ميدان آمد و گفت: من پرونده تلويزيون آمريكا در ايران را خودم بهعهده ميگيرم، خودم پيگيري ميكنم كه چرا ملت ايران مضطرب شدند و تمام شب نخوابيدند. به هر حال اخبار زلزله نگرانكننده بود. بچههاي دانشجو بهطور خودجوش از كوي اميرآباد عازم بوئينزهرا شدند. اين يكي از كارهاي خوب دانشجويي بود كه به نظر من دانشجويان را با متن تودهها پيوند ميداد. شدت زلزله خيلي زياد بود و موج آن به اصفهان هم رسيده بود و آنجا را هم لرزانده بود. دانشجوها متأثر شده بودند. به خاطر دارم كه دكترشيباني، سعيدمحسن و اصغر بديعزادگان به آنجا رفتند و گزارشهايي تهيه كردند كه خيلي جانفرسا بود. نهضتآزادي بلافاصله اعلام كرد كه يكي از روستاهاي آنجا را بازسازي ميكند. آنموقع آيتالله شريعتمداري هم اعلام كرده بود كه يكي از روستاها را بازسازي ميكند. آيتالله گلپايگاني هم همين كار را شروع كردند. به هر حال مراجع هم به ميدان آمدند و آقاي شريفامامي كه در بنياد پهلوي بود، اسم نهضتآزادي را در فهرست كساني كه بازسازي يك روستا را تقبل كرده اند، اعلام كرد. در اين وضعيت حادثهاي هم براي خود من اتفاق افتاد كه هميشه از آن نگرانم. فرداي آن روز ما الكتريسيته صنعتي داشتيم. دكتر شيباني آمد و به من گفت: وسايل نقشهبرداري را بردار، برويم بوئينزهرا نقشهبرداري كنيم. گفتم: دكتر اجازه دهيد امتحانم را بدهم، فردا عصر در خدمتتان هستم. بعدها هميشه در زندگيام به خودم ميگفتم كه چه ميشد اگر ميرفتم؟ ولي بچهها واقعاً حركت خوبي انجام دادند. به خاطر دارم كه با تراب حقشناس تراكتي چاپ كرديم با اين عنوان كه: «نهضت آزادي استمداد ميطلبد» و از مردم طلب كمك ميكرديم و قبض ميفروختيم تا به زلزلهزدهها كمك كنند. مرحوم آقاي رادنيا در مسجد هدايت ستادي درست كرده بود كه اين كمكها را ميگرفت و براي روستاي حسينآباد در بوئينزهرا كه بازسازي آن سهم نهضتآزادي بود، هميشه لوازمي فراهم ميكرد و چوب، سيمان، آجر، گچ، به همراه تعدادي دانشجو ميفرستاد. خلاصه آنجا پاتوق خوبي شده بود. يك روز به مسجد هدايت رفتم و در آنجا آقاي رادنيا گفت: من فلان مقدار سيمان و آهن ميخواهم، هفت ـ هشت تا بشكه خالي نياز دارم، پنجنفر هم دانشجو ميخواهم. به او گفتم: خوب است آقاي رادنيا! پنجنفر دانشجو و هفت تا بشكه خالي با همديگر رديف ميشوند! به هر حال خوشحال بوديم از اينكه براي مردم كاري انجام ميدهيم. بعد از چند ماه نهضتآزادي روستايي را احيا كرد. منظرههاي خيلي اشكباري هم وجود داشت. مثلاً اصغر بديعزادگان ته چاه رفته بود و با كلنگ و امثال آن زمين را ميكَند. دلوي هم بود كه با آن خاكها را بالا ميكشيدند. وقتي خاكها را بالا ميآوردند، خاك روي سر و صورت او ميريخت. يكبار وقتي بالا آمد، از بس كه گرد و خاك روي سر و صورتش نشسته بود، هيچ كس قيافهاش را تشخيص نميداد. در آنجا بديعزادگان، حنيفنژاد، سعيدمحسن، شيباني، رشيدي، پورقبادي، كارگزار و عنايتالله رباني حاضر بودند. براي خودشان شيفت گذاشته بودند و مثل عمله كار ميكردند. مهندسين نهضتآزادي هم بازسازي آنجا را طراحي كردند. در پاييز يا اول زمستان بود كه روستا براي افتتاح آماده شده. نهضتآزادي دو اتوبوس اجاره كرد و يك روز جمعه همراه با مرحوم طالقاني، مهندس بازرگان و دكترسحابي به حسينآباد بوئينزهرا رفتيم. در آنجا به پيشنمازي مرحوم طالقاني نمازجماعت برقرار شد. من هم در آن دوران يعني در سالهاي 42 ـ 39 يك دوربين داشتم و هر جا خبري بود، عكس ميگرفتم و اصلاً شيفته عكاسي بودم. وقتي عكس ميگرفتم براي هركس كه در عكس بود يك كپي از آن ميگرفتم و به او ميدادم. عكسهاي آن دوره اغلب كار من است. بارها از انجمناسلامي مهندسين، عيد فطر، بوئينزهرا، دانشگاه، سدكرج و... عكس گرفتم، كه عكسهايش موجود است. آقاي طالقاني بعد از نماز در مراسم افتتاح با اهالي روستا صحبت كردند و گفتند كه شما خودتان هم بايد فعال باشيد. ايشان حرفهاي خيلي مؤثري زدند و موعظههاي خوبي كردند. وقت برگشتن در اتوبوس پشت سر آقاي طالقاني و آقاي بازرگان نشسته بودم. از جاده شوسهاي ميآمديم. آبراههاي بود كه از اين طرف جاده به آن طرف جاده ميرفت. اتوبوس از روي آن رد شد. بازرگان ناگهان به راننده اتوبوس فرمان ايست داد. پياده شديم. جوي كوچكي در عرض جاده جاري بود، بازرگان گفت: اين آب يا به مزرعهاي ميرسد يا گلهها از آن ميخورند. اتوبوس ما مسير آن را از بين برده و بعد دولا شدند و با دستهايشان خاكها را جمع كردند تا اين جوي كوچك از بين نرود. مرحوم طالقاني هم همينطور. من آنموقع خدا را شكر ميكردم كه عجب رهبران خوبي داريم! كه اينقدر به فكر ملت هستند. دلمان خوش بود كه دانشجو بوديم و به هر حال با تودهها پيوند داشتيم و رهبرانمان آدمهاي خوبي بودند. خدا رحمتشان كند. موضوع ديگر، فعاليت مرحوم تختي بود. جبههملي هم اعلام كرده بود كه يكي از اين روستاها را احيا ميكند و بهدنبال آن مرحوم تختي، شروع به جمعآوري پول كرد و اين منظرهاي بود كه ما ديديم. از خيابان حافظ شروع كرد به پايينآمدن، از حسنآباد پايين آمد و به سمت ميدان حنيفنژاد كه حالا وحدتاسلامي نام گرفته است (شاپور سابق) سرازير شد. جمعيت پشت سر تختي تظاهرات عجيبي به راه انداخته بودند. تختي هم از اين كشكولهاي درويشها به گردنش انداخته بود. باور كنيد هر دقيقه، اين كشكول پر از پول ميشد و كشكول ديگري جاي آن را ميگرفت. زني چادرش را برداشت و گفت من تا به حال چادرم را جز براي شوهرم از سر بر نداشتهام. چادرش را به تختي داد تا از پول آن براي زلزلهزدهها استفاده كنند. جبههملي انسجامي نداشت كه اين كارها را انجام دهد. مانده بودند با اين پولها چكار كنند. بالاخره پولها را به رئيس دانشگاه، دكتر فرهاد سپردند. ولي كارشان واقعاً به نتيجه نرسيد. نهضتآزادي و جبههملي هر دو پول جمع كردند ولي كار يكي به ثمر رسيد و ما با آن پيوند خورديم. اينكه آدم با متن تودهها پيوند بخورد تجربه خيلي خوبي است. محبت مردم در قلب آدم مينشيند و ديگر بيرون آمدني نيست. به دنبال حركتهايي كه در دانشگاه شده بود، ناكاميها و بياعتمادي نسبت به رهبري جبههملي آشكار ميشد. حنيفنژاد و عنايت رباني در مقايسه با ما تيزتر و هوشمندتر بودند. آنها گفتند كه ما داريم دنبالهروي يك حركت خودبهخودي ميشويم. يك روز به دانشگاه ميآييم، ميگويند تظاهرات است، يك روز ميگويند نيست. ملاك اينها چيست؟ به هر حال حركت خودبهخودي خيلي مشمئزكننده بود. به دنبال اين سؤال بود كه سؤالهاي عميقتري مطرح شد: آقاي بازرگان روز تأسيس نهضتآزادي ميگفت كه ما مسلمانيم، مصدقي هستيم، ايراني هستيم و تابع قانوناساسي؛ اما اينها يعني چه؟ مسلماني صرفاً شعار است يا ما داراي روش تحليلي اسلامي هستيم؟ آنها به دنبال روش تحليلي اسلامي بودند و به اين منظور، از سران نهضتآزادي وقت گرفتند و در آن جلسه مسائل را با آنها مطرح كردند. اين ماجرا منجر شد به نگارش نامهاي كه 9 نفر آن را امضا كردند و اين نامه 9 نفره به نظر من كمابيش مقدمه شكلگيري سازمان مجاهدين بود. آنها ميگفتند ما روش تحليل اسلامي ميخواهيم و صرف اينكه بگوييم مسلمانيم فايده ندارد. همهچيز از آن حركت شروع شد. در سال 1341، در دوره عَلَم، نهضت روحانيت شكل گرفت. تا زماني كه اميني بر سر كار بود اجازه نميداد كه در ضمن اصلاحات ارضي، موضوع انجمنهاي ايالتي و ولايتي هم مطرح شود. ولي در زمان علم اين موضوع و رأي زنان را مطرح كردند و روحانيت هم حركت كرد. به هر حال اين جريان فرازونشيبهايي داشت كه به اول بهمن 41 و همينطور به شش بهمن 41 كه شاه رفراندومي درباره مواد اصلاحات ارضي برگزار كرد، كشيده شد. تحليلهاي آن زمان را در اين باره بعداً خواهم گفت. بعد از رفراندوم هم تمام سران جبههملي و نهضت آزادي و همه مبارزن در زندان بودند. در اين اوضاع و احوال جبهه واحد عجيبي بين روحانيت، جبههملي، نهضت آزادي و ساير اقشار مردم بهوجود آمده بود كه به 15 خرداد منجر شد. پرسش و پاسخ �آيا در جريان تظاهرات اول بهمن سال 40 دانشجويان تلفات دادند؟ در دانشگاه تلفات مهلك نداشتيم، ولي يك دانشآموز بهنام كلهر كشته شد. بخشي از تشكيلات جبههملي در همان روز رفته بودند دبيرستانها را تعطيل كنند و تا حدي هم توفيق پيدا كردند. قرار بود بخشي هم به بازار بروند و چهارپايه بگذارند و سخنراني كنند، كركرهها را پايين بكشند، اعلام خطر كنند و بازار را تعطيل كنند. �آيا در اين ماجرا به خوابگاههاي دانشجويان هم حمله شد؟ خير. بههيچوجه به خوابگاهها حمله نشد. �در 16 آذر 32 چطور؟ در 16 آذر 32 هم به خوابگاهها حمله نكردند. فقط به دانشكده فني حملهور شدند كه سه تن را به شهادت رساندند. بعد از 16 آذر، يك بار هم حدود دو گردان نظامي، اميرآباد را محاصره كردند و نيمه شب، سي نفر را به اسم دستگير كردند. آن سي نفر هم آدمهايي بودند كه صبغه اسلامي داشتند. بنا بود يك انجمن فيلارمونيك موسيقي در اميرآباد تشكيل شود كه اينها دستهجمعي نامه نوشته بودند به دكتر بهمن (رئيس كوي) مبني بر اينكه ما با تشكيل چنين انجمني در كوي اميرآباد مخالفيم و اين كار با شرع سازگار نيست. رژيم فكر كرد كه اينها چون مذهبي هستند، از فعالان 15 خرداد بودهاند. به اين ترتيب آمدند و همه را دستگير كردند. مهندس حسن عبوديت، جمشيد حقگو از بچههاي نهضتآزادي و رضا گل احمر ازجمله آنها بودند. �انتخاباتي كه حنيفنژاد در آن رأي زيادي آورد، انتخابات صنفي بود يا انتخابات سياسي؟ انتخابات كميتههاي دانشجويي جبههملي بود كه از طريق آن در هر دانشكده مسئول جبههملي را تعيين ميكردند. معمولاً در انتخابات دانشجويي يكي از سران جبههملي ميآمد و نظارت ميكرد. نظارت انتخابات دانشكده كشاورزي برعهده شاپور بختيار بود. ما به خانه اللهيار صالح رفتيم و بچههاي فني در آنجا رأي دادند. خود اللهيار صالح بر رأي دادن ما نظارت ميكرد. انتخابات واقعاً دموكراتيكي بود. هر كس ميآمد و دفاع ميكرد. دانشجويي كه كانديدا ميشد دفاع ميكرد و بچهها برنامهاش را ميشنيدند و رأي ميدادند. حنيفنژاد، هم مسئول انجمناسلامي دانشكده كشاورزي بود، هم مسئول جبههملي اين دانشكده و هم مسئول نهضت آزادي آنجا و در انجمنهاي سراسري اسلامي دانشجويي هم درواقع نقش رهبر داشت. يعني رهبري كل انجمنهاي اسلامي دانشجويي با او بود. در بهمن 1341 حنيفنژاد را بهخاطر مسئوليتش در نهضتآزادي دستگير نكردند بلكه او را از اين نظر كه مسئول جبههملي دانشكده كشاورزي بود، دستگير كردند. به هنگام رفراندوم و عيد و 15 خرداد 42 حنيفنژاد در زندان بود و حوالي شهريور 42 از زندان آزاد شد. �گفته ميشود كه بين جبههملي و نهضتآزادي اختلافاتي وجود داشته. با توجه به اين موضوع چگونه حنيفنژاد هم مسئول جبههملي و هم مسئول نهضتآزادي بود؟ ما همه در آنكتهاي عضويتمان در جبههملي مينوشتيم كه عضو نهضتآزادي هستيم. يعني ما را بهعنوان عضو پذيرفته بودند. مهندس بازرگان، آيتالله طالقاني، دكترسحابي و… بهعنوان عضو شوراي مركزي جبههملي پذيرفته شده بودند. ولي آنها را بهعنوان يك حزب (يكي از احزاب جبههملي) نپذيرفته بودند. ما هم وقتي به جلسات جبههملي ميرفتيم، هيچگاه تبليغ نهضتآزادي نميكرديم يا از موضع نهضتآزادي حرف نميزديم. نظر خودمان را ميگفتيم. تمام مفاد آييننامه و مرامنامه جبههملي را قبول داشتيم و مطالب آن تضادي هم با آرمانهاي ما نداشت. منتها ديد تشكيلاتيشان كه ميخواستند جبههملي را يك حزب بكنند، با وجود عناصري مثل بختيار و تماس با عناصر مشكوك، اصلاً با آييننامه و مرامنامه جبهه ملي نميخواند. البته بچهها در ردههاي پايين با هم هيچ اختلافي نداشتند. عمده اختلاف در بالا بود كه آيا نهضت بهعنوان يك حزب پذيرفته ميشود يا به عنوان چند نفر عضو جبهه ملي؟ �آيا اين تحليل كه تضادي بين بختيار و اميني وجود داشت و در اول بهمن از نيروي دانشجو استفاده شد و دانشجويان ملعبه شدند، مربوط به آن زمان بود؟ اگر نه چه زماني اين تحليل شكل گرفت؟ پيش از اين گفتم كه در واقع ابتدا قرار بود تظاهرات 14 آذر 40 انجام شود، نهضتآزادي اين ارتباطات را كشف كرد و مرحوم رحيم عطايي اين موضوع را مطرح كرد. سران نهضت در شوراي جبههملي پرسيدند كه اين ارتباطات به چه دليل است و به اين ترتيب جلوي تظاهرات 14 آذر گرفته شد. اين تحليلي بود كه سران نهضت از آن باخبر بودند. منتها قضيه منتفي نشد و به شكل تشكيلاتيتر و خاصتر از طريق افراد مورد اعتماد طرفين اين ارتباطات دنبال گرديد و در اول بهمن تكرار شد. خودمان را جاي جبههملي بگذاريم: جرياني است كه ميبيند نيروي زيادي دارد، تظاهرات صدهزارنفري انجام داده، استقبال دانشجويي از آن زياد است، بازار قبولش دارد، همه قبولش دارند و اگر انتخابات سراسري شود، بهطور طبيعي حاكم خواهد شد، ولي اميني نميگذارد. با تصويبنامه دارد اصلاحات ارضي انجام ميدهد و زير بار انتخابات هم نميرود. همين اميني عاقد قرارداد كنسرسيوم بود و اينها او را خائن ميدانستند. عدهاي از نيروهايي هم كه بهدليل اصلاحات كنار گذاشته شده بودند. مثل آزموده و بختيار ناراضي بودند. اينها هم خودشان را به جبههملي نزديك ميكردند و جبههملي يكباره احساس كرد كه گويا نيروي زيادي دارد. شايد به موضوع اصلاحات ارضي هم چشم داشتند. به اين معنا كه فئودالها هم ناراضياند و به هر حال اگر كاري بكنند، آنها هم كمكش ميكنند. من اين را نميدانم. ولي آنموقع تمام اين تحليلها وجود داشت. به هر حال نهضتآزادي اين تحليل را كه بهاصطلاح ميخواهند با چنين ترفندي (14 آذر) اميني را ساقط كنند، ميدانست و در اول بهمن چنين تحليلي بيشتر در گوش ما طنين انداخت. �نيروهايي كه به دانشگاه حمله كردند، در اختيار دولت بودند يا در اختيار شاه؟ اينها بخشي از نيروهاي مسلح بودند و فرمانده كل نيروهاي مسلح هم شاه بود. آيا اميني نميتوانست بگويد اين حمله اصلاً كار من نبوده؟ دولت ميتوانست سلب مسئوليت كند. اميني هيچوقت مسئوليت اين حمله را به عهده نگرفت و دكتر فرهاد (رئيس دانشگاه) هم كه از خانواده اميني بود اطلاعيه مهم و تاريخياي داد مبني بر اينكه در ساعت فلان، در روز اول بهمن، نيروهاي نظامي حريم دانشگاه را شكستند. به هر حال من جايي نديدم اميني قبول كند كه او اين كار را كرده است. منتها از اينكه جبهه ملي اشتباهي كرد و با نيروهايي مثل عبدو و... تماس گرفت و نهضتآزادي با آنها اختلاف پيدا كرد و قضايا درنهايت به سركوب جبهه ملي منجر شد، خوشحال بود. به هر حال جبههملي آلترناتيو سياسي اميني بود. هم شاه از جبهه ملي كينه داشت، هم اميني. ولي به قول آقاي شاهحسيني، خيانتي كه بختيار در روز 28 ارديبهشت در ميتينگ جلاليه كرد از دست هيچ دشمن خارج از جبهه ملي برنميآمد. �آيا راست است كه جبهه ملي در محكوميت بازداشت بقايي اطلاعيه داده بود؟ به ياد دارم كه نظر جبههملي اين بود كه دولت اميني دارد تريبوني به دكتربقايي ميدهد تا يك محاكمه قلابي ترتيب دهد و در اين محاكمه، مسائل دوره مصدق بازخواني شود، هم مصدق محكوم شود و هم سران جبههملي. اطلاعات و روزنامههاي ديگر همه مطالب دادگاه را به تفصيل مينوشتند. حزب زحمتكشان، بعد از انقلاب كتابي را باعنوان «چه كسي خيانت كرد، مصدق يا بقايي؟» منتشر كرد كه كل مسائل دادگاه در آن درج شده است. به نظر من اگر كسي بخواهد در زمينه فعاليت نهضتملي و همينطور مقطع زماني 42 ـ 39 بررسي كند، بسيار خوب است كه اين كتاب را بخواند. �گويا دكتراميني در مجلس عروسي دختر دكترسحابي شركت كرده بود، بازتاب اين موضوع در بين دانشجويان چگونه بود؟ من چيزي يادم نميآيد. يكي از دختران دكترسحابي زهره خانم است كه هنوز ازدواج نكرده است و استاد دانشگاه است و ديگري دُرّه خانم است كه از سال ازدواجش، چنين چيزي به يادم نميآيد. شايد اين موضوع مربوط به ازدواج دُرّه خانم باشد. قبلاً گفتم كه نهضتآزادي روابط طبيعي با اميني داشت. از طريق حاج ميرزاخليل كمرهاي، آيتالله سيدصدرالدين جزايري و سيدمرتضي جزايري، ارتباطاتي بين اميني و نهضتآزادي برقرار بود. نهضتيها اميني را مشابه قوام ميدانستند و ميگفتند كه او دارد قدرت شاه را محدود ميكند. آدم مقتدري است و تا جايي كه استبداد را محدود ميكند، بگذاريم بكند. اما برخي معتقد بودند اميني نمايندة امپرياليسم سيستماتيك مسلط آمريكا است و خطرش از استبداد كهنه شاه خيلي بيشتر است. تز امريكا اين بودكه در ايران اصلاحات ارضي كند و با اين اصلاحات، استقلال روستاهاي ما را بگيرد و روحانيت ما را از فتوا بيندازد و جامعه ايران به روي كمپرادوريسم، سرمايهگذاري اروپا، سرمايه گذاري آمريكا، بانكهاي آمريكا و صادرات كالاهاي آمريكايي باز شود و عامل اين طرح، دكتر اميني بوده است. از آنجايي كه نهضتآزادي بينش ضدامپريالستي نداشت و فقط از يك بينش ضداستبدادي برخوردار بود، اين پديده را نشناخت و به اميني ـ نه اينكه مصنوعاً نزديك شود ـ اجازه داد كه شاه را محدود كند. ولي نظر من اين است كه موضع نهضتآزادي اين بود كه تضاد شاه و اميني كار خودش را بكند. البته اميني آزاديهايي ميداد؛ محافل آزاد بودند، احزاب آزاد بودند و... اما وقتي آزادي هست ما تزي نداريم، برنامهاي نداريم، آن دوران، دوراني بود كه آزاديها نسبتاً وجود داشت و ما هيچ مانعي نداشتيم. ولي انتخاب خود جبههملي اشتباه بود. در دوران انقلاب، باز هم قضيه اميني و شاه را مطرح ميكردند. مثلاً عدهاي به منزل ما آمده بودند و ميگفتند: همانطور كه در زمان اميني، از اميني استفاده شد كه شاه را محدود كنند، ما هم حالا بايد از كابينه شريف امامي استفاده كنيم و نگذاريم فاشيستها حاكم شوند و آن جريانها بهوجود آيد. ما ميگفتيم كه اصلاً مناسبات مردم در سال 57، با مناسبات مردم در سال 40 فرق دارد. در سال 40 ما اينقدر نيرو نداشتيم كه از تضاد شاه و اميني استفاده كنيم. بهطوري كه جبههملي حتي با يك عده متحد شد ولي نتوانست اين كار را بكند. ولي در سال 57 بسيج مردم به اندازهاي بود كه ما ميتوانستيم هم با شاه و هم با شريف امامي درگير شويم. نيروي ملت تغيير كيفي و ماهوي كرده است. پروسه مبارزات ملت ايران تمام شده و ما ميتوانيم با همه جناحها برخورد كنيم، و اين تز واقعاً جواب داد. نيرو خيلي زياد بود. سال 57 را ما نميتوانستيم با سال 40 قياس كنيم. به هر حال، به نظر من تحليل نهضتآزادي در سال 40 درست بود.
|
|||||
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول | |