فهرست مطالب

 

 

جلسه اول (5/2/78)    

جلسه دوم (18/1/79)

جلسه سوم (ارديبهشت 79)

جلسه چهارم (15/2/79)

جلسه پنجم (29/2/79)

جلسه ششم (11/3/79)

جلسه هفتم (26/3/79)

جلسه هشتم (9/4/79)

چلسه نهم (5/5/79)

جلسه دهم (20/5/79)

جلسه يازدهم (3/6/79)

جلسه دوازدهم(31/6/79)

جلسه سيزدهم (14/7/79)

جلسه چهاردهم (26/8/79)

جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)

جلسه هفدهم (9/11/79)

جلسه هجدهم (4/12/79)

 

     صفحه اول  فهرست خاطرات قسمت سوم  | صفحه اول  |    

 

 

خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387

 

 

جلسه هفدهم (9/11/79)

رويكرد به متن؛ اساسي‌ترين پايه آموزش‌هاي سازمان

    چيزي كه در تاريخ معاصر واقعاً نمي‌توان آن را فراموش كرد، روي‌آوردن به متن ايدئولوژيك بود. مرحوم علامه در «تفسير الميزان» مي‌نويسند كه ممكن است يك نفر در حوزه‌هاي علميه مجتهد جامع‌الشرايط شود، بدون آنكه يك آيه از قرآن خوانده باشد، يعني نظام آموزشي آنجا به‌گونه‌اي است كه نياز به قرآن نيست. يك روش تعقلي دارد به نام منطق ارسطو كه به آن هم منطق صورت (منطق صوري) مي‌گويند و وقتي با آن بتوانند تعقل كنند، ديگر نيازي به متون ديني ندارند. در سال هاي 39 تا 42 اين پديده با پيشگامي حنيف‌نژاد شروع شد كه بچه‌ها يك قرآن كوچكِ با ترجمه در جيبشان مي‌گذاشتند و در هر فرصتي به آن  نگاه مي‌كردند. شب‌هاي جمعه هم كه به مسجد هدايت مي‌رفتند، از قبل نگاهي به  قرآن مي‌كردند تا از بحث‌هاي مرحوم طالقاني بيشتر بهره ببرند. به بچه‌ها انگ وهابي زده مي‌شد و مي‌گفتند كه اينها بي‌وضو دست به قرآن مي‌زنند، قرآن را در هر شرايطي مي‌خوانند و...، ولي اين رويكرد به متون، به نظر من مي‌تواند مقوّم تعريف روشنفكر مذهبي باشد. روشنفكران از سرچشمه، از خود قرآن شروع كردند و واقعاً همين روخواني قرآن، اينكه آدم خودش را مخاطب خداوند احساس كند و خويشتن را در معرض وحي قرار دهد و توشه‌گيري كند، اهميت زيادي داشت. من وقتي با خودم خلوت مي‌كنم، فكر مي‌كنم كه اساس همه تحولات بعد از 15 خرداد همين كار بوده است. اگر يك نهر پرتلاطم و پرتشنج آب را در نظر بگيريم آن رسوبات مفيدي كه از آن باقي مانده بود، اين بود كه بچه‌ها به اين نتيجه رسيدند كه به خودشان متكي باشند و به سرچشمه صاف و زلال، به خود قرآن رجوع كنند. اين متن‌خواني، يك انقلاب بود. بچه‌ها قرآني را مي‌خواندند و حفظ مي‌كردند. حتي حنيف‌نژاد مي گفت كه شما بايد به جايي برسيد كه در خانه، فقط يك قرآن و يك نهج‌البلاغه باشد تا اگر پليس به خانه آمد، چيزي پيدا كند كه در خانه آحاد ملت ايران پيدا مي‌شود، او اسم اين شيوه را عادي‌سازي امنيتي مي‌گذاشت. به هر حال پيشرفت خوبي در اين كار نصيب بچه‌ها شد. حتي وقتي بچه‌ها پيش مرحوم امام خميني در نجف رفته بودند، امام هم شك كرده بود كه اينها از كجا اين همه آيات قرآن را مي دانند؟ ولي به نظر من ايشان هم از اين رشد قرآني كه در ايران صورت مي‌گرفت، غافل بودند. در ايران نبودند و اطلاعي نداشتند. به هر حال، اساس آموزش‌هاي مجاهدين و انجمن‌هاي اسلامي دانشجويان، همين رويكرد به متن قرآن بود. اگر توجه كنيد در جزوه «شناخت» هم براي هر برداشتي در پانوشت، آيه‌اي از قرآن آورده بودند تا نشان دهند كه جزوه شناخت، قرائت و برداشت ما از قرآن است و استناد آن هم همين آياتي است كه در پاورقي‌ ها آمده است و ديگران هم اگر برداشت ديگري دارند، آن را مطرح كنند تا جزوه شناخت بتواند رو به تكامل برود و راه خودش را باز كند. براي درك اهميت اين رويكرد مي توانيد به كتاب «اسلام شناسي(2)» دكتر شريعتي رجوع كنيد. در آنجا ايشان مطرح مي‌كنند كه اشتباه سيدجمال‌الدين اين بود كه به سلاطين تكيه داشت. عبده شاگرد و همرزم ايشان هم اشتباهش اين بود كه به فقها تكيه مي كرد. البته دكترشريعتي مي‌گويد كه اينها بزرگاني بودند كه راه را براي من باز كردند، و برايشان خيلي احترام قائل است. ولي معتقد است كه راه درست، بسيج توده‌هاست و بسيج توده‌ها هم به كمك قرآن امكان‌پذير است و قرآن هم از طريق روخواني بايد گسترش پيدا كند. بايد خود قرآن را خواند. قرآن آدم را برمي‌انگيزاند: «لم تقولون مالا تفعلون» (چرا چيزي مي‌گوييد كه به آن عمل نمي‌كنيد؟) قرآن هر كس را با هر اعتقادي به عمل وامي‌دارد تا اين اعتقاد در عمل تصحيح و بارور شود. دكتر در آنجا مي‌گويد كه اصل، همين رويكرد به متن است. حتي به تفاسير هم نبايد مراجعه شود كه ذهن را منحرف مي‌كند و بعد هم مي‌گويد قشري كه براي اين كار مناسب‌تر و مساعدتر است، قشر دانشجو است. من وقتي در زندان بودم، قبل از سال 55 ياران دكتر به زندان مي‌آمدند و آخرين ديدگاه‌هاي دكتر را قبل از به شهادت رسيدنش به من منتقل مي‌كردند. دكتر گفته بود تصميم دارم از اين به بعد تمام عمرم را وقف قرآن و رويكرد به متن كنم. يعني كسي كه داراي دكتراي جامعه‌شناسي بود، سيري در نهضت‌آزادي داشت، با نهضت‌آزادي و بچه‌هاي كنفدراسيون همراه بود، با انقلاب الجزاير پيوند داشت و با احزاب سوسياليست و كمونيست اروپا در ارتباط بود، به چنين جمع‌بندي‌اي رسيده بود. به هر حال من فكر مي‌كنم كه رويكرد به متون، اصلي‌ترين منبع آموزشي مجاهدين بود. منابع ديگر «راه‌طي‌شده» و «ذره بي‌انتها» بودند كه قبلاً درباره آنها صحبت كردم.

تكامل و تبيين قرآني از آن

     يكي از محورهاي آموزشي مجاهدين، بحث تكامل بود كه كتاب آن هم انتشار يافت و بعد از انقلاب هم تجديد چاپ شد. تا جايي كه من مطالعه كرده‌ام، هيچ‌كدام از احزاب سياسي دنيا در آموزش‌هاي خود بحثي به نام تكامل نداشته‌اند و اين موضوع جزو آموزش‌هاي اساسي آنها نبوده است. تكامل به‌عنوان يك درس دانشگاهي مطرح است و در بيولوژي و جامعه‌شناسي آن را مطالعه مي‌كنند، ولي اينكه حزبي سياسي و گروهي كه مي‌خواهد مبارزه مسلحانه كند و سعي دارد براي پيشتازي و پيشاهنگي كسب صلاحيت كند، جزوه‌اي درباره تكامل انتشار دهد، چيز جديدي بود. بحث تكامل از دوران رنسانس شروع شد. رنسانس سه مؤلفه اصلي دارد: اول اينكه قياس ارسطويي را رد كردند و استقراي علمي را جايگزين آن ساختند. وجه دوم اين بود كه نظريه هيئت بطلميوسي را طرد كردند و نظريه گاليله و كوپرنيك جايگزين آن شد. براساس نظريه هيئت بطلميوس، خورشيد به دور زمين مي‌گردد اما در رنسانس به اين نتيجه رسيدند كه زمين به دور خورشيد مي‌گردد. از محاكمه گاليله هم در اين زمينه باخبر هستيد. وجه سوم رنسانس نظريه تكامل بود. قبل از رنسانس، آنچه بر افكار حاكم بود، نظريه خلق‌الساعه بود. يعني مي‌گفتند كه وقتي دو آجر نمدار را از روي هم برمي‌داري، كرم مي‌زايد و اين، كار خداست و خلق‌الساعه است و با قانون عليت و معلوليت علمي نمي‌خواند (قانوني كه براساس آن هر معلولي علتي دارد و علت و معلول با هم سنخيت دارند). همين‌طور مي‌گفتند كه تمام حيوانات به‌طور خلق‌الساعه آفريده شده‌اند، انسان هم به شكل خلق‌الساعه به وجود آمده است. پشه را خدا جدا آفريده، گاو را جدا خلق كرده، انسان را جدا آفريده و... . اما در رنسانس گفتند كه تكامل تدريجي و پيوسته در كار بوده و پديده‌ها از دل هم به‌وجود آمده‌اند. آنهايي هم كه بحث تكامل را مطرح كردند، مثل داروين و لامارك، خداپرست بودند و خدا را نفي نمي‌كردند. ولي تصوري كه در جوامع سنتي ايجاد شد، اين بود كه تكامل، خدا را نفي مي‌كند. در حالي كه مولانا هم در مثنوي، تكامل پيوسته و تدريجي را مطرح مي‌كند و مرگ را هم مرحله‌اي از تكامل مي‌داند:

از جمادي مُردم و نامي شدم                                  وز نمـا مـــردم ز حيــوان ســـر زدم

مــردم از حيواني و آدم شدم                                   پس چه ترسم؟ كي ز مردم كم شدم

     آن روزها، اگر كسي مي‌گفت كه انسان از ميمون به‌وجود آمده، به او انگ مي‌زدند و به رويش مي‌خنديدند و تكفيرش مي‌كردند. حتي يادم هست كه بسياري از آدم‌هاي مذهبي اصفهان، بچه‌هايشان را به دبيرستان نمي‌فرستادند، چون مي‌گفتند در آنجا نظريه تكامل را مي‌خوانند و بي‌دين مي‌شوند و مثلاً حالا مي‌گوييم جدمان پيامبر است ولي بعد بايد بگوييم جدمان عنتر است. بعد از رنسانس، در ايران، مرحوم طالقاني به بحث تكامل كه يكي از مؤلفه‌هاي جوهري رنسانس است، توجه مي كنند و راجع به تكامل در قرآن، جزوه‌اي مي‌نويسند و تكامل را با قرآن  تبيين مي‌كنند. بعد هم در سال 42، دكتر يدالله سحابي، در زندان كتاب «خلقت انسان» را مي‌نويسند و در اين كتاب با آيات قرآن ثابت مي‌كنند كه تكامل پيوسته و نه خلق الساعه‌اي، وجود دارد و اين امر تضادي هم با اراده خداوند ندارد. خدا اين‌طور اراده كرده است كه مثلاً جماد به گياه، گياه به حيوان و حيوان به انسان تبديل شود و اين مستلزم نفي خدا نيست. امروز در آزمايشگاه‌هاي جهان، همه فلزات را به هم تبديل مي‌كنند. تبديل فلزات در جدول مندليف نمونه‌اي علمي است كه نشان مي‌دهد بحث تكامل، بحث درستي است و بدون خدا و اراده خدا هم تكامل قابل تبيين نيست. در آثار مرحوم بازرگان هم بحث حلقه مفقوده و جهش(Mutation)  مطرح مي‌شود. ايشان جهش را تأييد مي‌كند و حتي در كتاب «راه طي‌شده» مي‌گويد كه اگر لامارك و داروين مي‌گويند كه انسان از حيوان به‌وجود آمده، قرآن مي‌گويد كه انسان از خاك به‌وجود آمده است. اين كه عجيب‌تر است. حتي در قرآن داريم كه مثل آدم، مثل حضرت عيسي (ع) است كه از تراب (خاك) خلق شد. البته درست است كه حضرت مسيح از مادري به دنيا آمد ولي اينكه خداوند خلقت او را از خاك مي‌داند، به اين خاطر است كه مي‌خواهد به سير تكاملي انسان توجه دهد. كتاب دكترسحابي يكي از منابع آموزشي محاهدين شد و نيز برداشت هاي بازرگان، افكار مولوي و بيش از همه تفسير «پرتوي از قرآن» طالقاني ـ كه الهام گرفته از نحله صدرالدين قونوي و ملاصدرا بود ـ مورد توجه قرار گرفت و بحث تكامل، جايگاه بلندي در آموزش‌هاي مجاهدين پيدا كرد.

    دستاوردهاي تكامل براي من خيلي جالب بود. وقتي جزوه تكامل را خواندم، حنيف‌نژاد از من پرسيد: چه فهميدي؟ و من برداشت‌هايم را گفتم. اكثر اين مطالب هم در راهپيمايي‌‌ها و كوهنوردي‌ها گفته مي‌شد. به هر حال من چند محور را گفتم و ايشان هم محورهايي را نام برد كه هنوز در ذهن من هست و تا به حال خيلي راهنماي من بوده است.

سمت‌داري و هدف‌داري جهان

    يكي از ويژگي‌هاي تكامل، اين است كه سمت‌دار و هدف‌دار است. در مجموعه كتاب‌هاي مربوط به تكامل، مثل كتاب «از كهكشان تا انسان» (From the Galaxies to Human)  نوشته جان ففنر آمريكايي يا كتاب «منشأ حيات» نوشته اوپارين روسي، كه ما آنها را مي‌خوانديم، اين محور وجود داشت كه تكامل، جهت و سمتي دارد. چنان كه حنيف‌نژاد مي‌گفت در سوره آل عمران مي‌خوانيم: «ربنا ما خلقت هذا باطلاً سبحانك فقنا عذاب النار.» يعني خدايا اين جهان را پوچ و عبث و بي‌جهت نيافريده‌اي. جهان، جهتي دارد اگر از اين جهت بگذريم، در زباله‌دان تاريخ فرو مي‌افتيم. بنابراين خدايا ما را از عذاب آتش باز بدار يعني اگر اين جهت را رها كنيم و فكر كنيم كه خلقت پوچ و بي‌هدف است، اين امر خودش نار و عذاب است. يكي از ويژگي‌هاي جهت‌داري ـ كه از دستاوردهاي قرآن و شرق است  ـ اين است كه با ليبراليسم فرق عمده‌اي دارد. ليبراليسم در جوهر خود به‌طور كلي جهتي براي تاريخ و جهان قائل نيست و وقتي جهتي در كار نباشد، اربابان زر و زور و تزوير مي‌توانند حاكم شوند. ولي وقتي تاريخ جهتي داشته باشد، محرومان و مستضعفان مي‌توانند بر اين جهت تكيه كنند و حاكميت خود را در آن ببينند و اين خود نوعي سلاح است. آن موقع اين نكته مطرح بود كه جهت تاريخ ما را نيرومند مي‌كند و خود نوعي سلاح است و اگر هم اسلحه نداشته باشيم، اين سلاح برنده و منطقي در اختيار ماست. به قول حافظ: «دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نگشت / دائماً يكسان نماند حال دوران غم مخور» از دل اين جهت‌داري تكامل، حاكميت مستضعفين بر مستكبرين بيرون مي‌آيد. قرآن هم از اين‌گونه آيات مالامال است. شما يك دور قرآن را فقط از اين زاويه بخوانيد كه آيا براي تاريخ جهتي قائل است  يا نه. به هر حال، فرق اسلام و ليبراليسم در اين است كه اسلام، تاريخ را جهت‌دار مي‌داند و ليبراليسم آن را جهت دار نمي بيند. اساس مبارزات هم همين است كه بگوييم اراده خدا بر اين قرار گرفته كه تاريخ جهتي داشته باشد و ما بايد خودمان را با اين جهت منطبق كنيم.

مبحث جبر و اختيار و تبيين آن با تكامل

    بحث جبر و اختيار را هم كه از ديرباز در ميان فلاسفه وجود داشته است، ما با همين مبحث تكامل حل مي‌كرديم. مي‌گفتيم كه اصلاً بحث جبر و اختيار به اين شكل كه بگوييم، «اينكه گويي اين كنم يا آن كنم / خود دليل اختيار است اي صنم» وارد نيست. بحث محكم‌تري لازم است. ممكن است پدري، وقتي فرزندش از مدرسه مي‌آيد ده تا گزينه برايش فراهم كند. مثل يك توپ پينگ‌پنگ با راكت، يك شيشه نوشابه، يك شطرنج، يك غذاي خوشمزه و... . وقتي اين پسر مي‌آيد، مي‌گويد كه من خودم اختيار دارم و يكي از اينها را انتخاب مي‌كنم. ولي واقعيت اين است كه پدر از قبل جبري براي پسر فراهم كرده كه پسر مي‌تواند در چارچوب آن جبر يكي از گزينه ها را انتخاب كند. بنابراين بحث جبر و اختيار رايج، نوعي دور است. اما به كمك تكامل، اين بحث اين‌طور حل مي‌شد كه اراده خدا بر اين قرار گرفته است كه تاريخ و جهان جهتي داشته و تكاملي در كار باشد، و اختيار يعني طلب خير كردن. يعني من خودم را با اين جهتي كه خداوند خواسته است، منطبق كنم. اختيار يعني درك اين ضرورت، درك اين جبر. واژه جبر البته در قرآن نيست، ولي جبر يعني ضرورت  و ضرورت يعني اراده خداوند و جهتي كه چه بخواهيم و چه نخواهيم، مستقل از ذهن ما وجود دارد. كاري كه ما بايد بكنيم اين است كه اين جهت را تقويت كنيم. اين بحث را ما بعد از سال 54 به‌طور تكميلي اضافه كرديم كه وقتي مراجع مي‌خواهند رساله بنويسند و اجتهاد و مرجعيتشان تصويب شود، بايد تزي (رساله‌اي) داشته باشند و آن تز بايد منشأ حلال و حرام و مستحب و مكروه را مشخص كند. حلال يعني «بايد» حرام يعني «نبايد» و مستحب و مكروه هم به ترتيب يعني «شايد» و «نشايد». اما منشأ «بايد» از كجاست؟  سعيدمحسن درباره ايم جمله ماركس كه: «بايد» جهان را تغيير داد و نبايد آن را صرفاً تفسير كرد. مي‌گفت كه اين «بايد» از كجا ناشي مي شود؟ اين مسئوليت از كجا بيرون مي‌آيد؟ اساساً ماركسيست‌ها در تبيين مسئوليت ناكام مانده بودند. آيا اين «بايد» يك چيز استدلالي است كه مرجعي مي‌گويد بايد اين كار را بكنيد و نبايد آن كار را بكنيد؟ آنچه ما در سال 55 به آن رسيديم، اين بود كه وقتي مستقل از اراده ما، اراده خداوند وجود دارد و تكامل و تاريخ جهتي دارد، آنچه در جهت تكامل است، «بايد» است و آنچه در خلاف جهت تكامل است «نبايد» است. يعني حلال چيزي است كه در جهت تكامل باشد و حرام چيزي است كه سد راه تكامل باشد و اين مطلبي بود كه خيلي راحت مشكل مراجع را هم حل مي‌كرد. مثلاً امام در كتاب «طلب و اراده» كه بعد از انقلاب منتشر شد، تا حدي ـ ولي نه به‌طور كامل ـ به اين قضيه نزديك شدند. به هر حال اين نكته بسيار مهمي است كه بچه‌هايي كه سينه سپر كردند و جلوي گلوله رفتند و تا پاي شهادت ايستادند، مي‌بايست براي كارهايشان تبييني مي‌داشتند. اگر جهت تاريخ نبود، اگر اين بايدها و نبايدها نبود، مسئوليت هم معني نداشت. ريشه مسئوليت در همين بايدها و نبايدهاست. يعني چه بخواهم و چه نخواهم، تكاملي وجود دارد و بهتر است كه من خودم را در جهت تكامل قرار بدهم تا رشد كنم. اگر اين كار را نكنم، تضادهاي خودم شروع مي‌شود؛ خودم به دور مي‌افتم، خودم افول و ضرر مي‌كنم. خسراني كه خداوند در قرآن از آن سخن مي‌گويد همين است. يعني آدم در همين دنيا به «دور» و «خسران» مي‌افتد. مثل يخي كه در تابستان به دست مي‌گيري و مرتب آب مي‌شود و اين عين خسران است.

نظريه تكامل مارپيچي

   وقتي كتاب‌هاي مربوط به تكامل را مي‌خوانديم و در اين زمينه آموزش مي‌ديديم، مرحوم حنيف‌نژاد بر روي يك محور تأكيد داشت. مي‌گفت كه تكامل، خطي نيست؛ بلكه مارپيچي است. مثل جاده چالوس كه مارپيچي است و براي بالارفتن از ارتفاعات آن بايد به شكل مارپيچي راند. چون غير از اين راه نمي‌توان به شكل ديگري ارتفاع را پيمود. منتها هر دور مارپيچ، نسبت به دور قبلي تفاوت ارتفاع دارد و با «دور كور» متفاوت است. «دور كور» يك اصطلاح فلسفي است كه آن موقع ماركسيست‌ها هم به كار مي‌بردند. دور كور يعني بن‌بست. يعني اينكه آدم سر جاي خودش در جا بزند و پيشرفت نكند. از يك طرف مي‌بينيم كه در روند تكامل هم خيلي چيزها «دوري» است. مثلاً در بهار درخت‌ها سبز مي‌شوند و در پاييز برگ‌ها مي‌ريزند و  در زمستان ديگر برگي روي درخت نيست و بعد، بار ديگر بهار مي‌آيد و شكوفه بر درختان مي‌نشيند و همين روند تكرار مي‌شود. آيا اين يك «دور كور» است يا اينكه در هر دوري، چيز جديدتري هست و يك درجه ارتقا وجود دارد؟ ويژگي تكامل اين است كه مارپيچي است و دورهاي آن تكرار نمي شود. اين راهنماي عمل بسيار خوبي براي تبيين مبارزات از صدر اسلام تا به حال بود كه از دل آن دو استراتژي بيرون مي‌آمد: «استراتژي اميد و استراتژي يأس». خدا رحمت كند مرحوم حنيف‌نژاد را. مي‌گفت كه در صدر اسلام، پيامبر قيام كردند و شكوفايي به‌بار آوردند و بعد از رحلت ايشان، سقيفه برگزار شد و حتي حضرت علي(ع)، صالح‌ترين انسان را به شورا دعوت نكردند. در اين شرايط آدم مأيوس مي‌شود و از خود مي‌پرسد كه نتيجه اين همه كار به كجا ختم شد؟ بعد مثلاً جنگ حضرت علي با معاويه را مي‌بينيم كه 18 ماه طول كشيد و بعد حكميت صورت مي‌گيرد و عمروعاص سر همه را  كلاه مي‌گذارد. بعد قضيه امام حسن را مي‌بينيم كه به صلح انجاميد و ضربه خوردند. قيام امام حسين، با شكست روبه‌رو شد. همين‌طور كه در تاريخ جلوتر مي‌آييم، به سربداران مي‌رسيم كه اگرچه پيروز شدند، ولي درنهايت شكست خوردند. شيعه علوي هم به همين سرنوشت دچار شد. در جريان مشروطيت هم مشاهده مي‌كنيم كه اين نهضت به حكومت عين الدوله ختم شد. بعد به نهضت ملي مي‌رسيم و مي‌بينيم كه نهضت ملي هم دچار كودتاي 28 مرداد شد. قيام 15 خرداد را هم كه سركوب كردند. مجاهدين هم كه پس از ضربه سال 54 دچار مشكل شدند. خلاصه از دل همه اينها يك استراتژي يأس بيرون مي‌آمد. البته هنوز به اينجا نرسيده بوديم ولي حنيف‌نژاد تا نهضت‌ملي و 15 خرداد هم پيش مي‌آمد. از يك نظر، با توجه به مجموعه ضربه‌ها و شكست‌هايي كه در تاريخ متحمل شديم، يك استراتژي يأس در مي‌آيد؛ به اين معنا كه ديگر مبارزه فايده‌اي ندارد و اگر حالا هم مبارزه كنيم، بالاخره شكست مي‌خوريم. اما حنيف‌نژاد در عين حال از اين وقايع تاريخي، يك استراتژي اميد هم بيرون مي‌كشيد. مي‌گفت درست است كه ما ضربه خورده‌ايم، ولي هر ضربه‌اي در يك «دور» بالاتري بود و جمع‌بندي بالاتري دارد. اين‌طور نيست كه دور كور در كار بوده باشد. مثلاً درست است كه در مشروطيت ضربه خورديم، اما آيا اين حادثه با كودتاي 28 مرداد، مقاومتي كه در برابر شاه به‌وجود آمد و با قيام 30 تير يكسان است؟ نهضت مقاومت ملي كه بعد از كودتا به‌وجود آمد، واقعاً در برابر سلطنت مرزبندي داشت و همين مرزبندي منجر به انقلاب 57 شد. به هر حال ايشان اين‌طور تحليل مي كرد كه از بحث تكامل مارپيچي، استراتژي اميد استخراج مي‌شود. و ما بايد هر نهضتي را جمع‌بندي كنيم و بدون جمع‌بندي هم وارد مرحله نوين استراتژي نشويم. خودشان هم نهضت ملي و مشروطيت را جمع‌بندي كردند و با جمع‌بندي وارد كار شدند و با همين استراتژي اميد كه ملهم از بحث تكامل بود، به طراحي استراتژي بعد پرداختند.

     مثالي كه من هميشه در مقالات مي‌آورم، اين است كه بچه كبوتري كه مي‌خواهد پرواز را ياد بگيرد، بارها مي‌پرد و به زمين مي‌خورد. از دو منظر مي‌توان به اين پديده نگاه كرد. يكي مي‌گويد كه فايده‌اي ندارد، كبوتر به زمين خورده است. ديگري مي‌گويد كه يك متر پريد و به زمين افتاد، بايد تكرار كند و اين بار با جمع‌بندي، به جاي يك متر، دو متر مي پرد. حال فرض كنيد كه دفعه بعد، بچه كبوتر دو متر مي‌پرد و به زمين مي‌افتد. باز هم دو نگرش وجود دارد. اولي مي‌گويد: ديديد كه باز هم به زمين افتاد! دومي مي‌گويد كه درست است ولي اين بار دو متر پريد و به زمين خورد. درحالي‌كه دفعه قبل يك متر پريده بود. دفعه سوم بچه كبوتر سه متر مي‌پرد و باز هم اين دو نگرش وجود دارد و به همين ترتيب هر كدام استقراء مي‌كنند و درنهايت بچه كبوتر پرواز مي‌كند.

     به‌هر حال استراتژي اميد، ملهم از تكامل مارپيچي است  و اين استراتژي در زندان بسيار مشهود بود. ما در زندان صبح‌ها نيم‌ساعت مي‌دويديم و سه‌ربع نرمش مي‌كرديم. هر روز از خواب بيدار مي‌شديم، هر روز نرمش مي‌كرديم، هر روز دوش مي‌گرفتيم و... . بعضي مي‌گفتند كه اين تكرار، نوعي بن‌بست است و ما به يكنواختي دچار شده‌ايم. اما من مي‌گفتم: شما يك‌ماه كه مي‌دويد، بعد از يك‌ماه اين نيم‌ساعت دويدن برايتان مثل آب‌خوردن مي‌شود. واقعاً روز اول به همين راحتي مي‌دويديد؟ به هر حال كارهايي هست كه صبر و حوصله مي‌خواهد و تدريجي است، هر چند ما به آنها تن نمي‌دهيم و فكر مي‌كنيم كه تكراري است. در حالي كه لازمه تكامل اين است كه روندي به ظاهر تكرار شود. اما هر تكراري، مقداري با قبلي فرق دارد.

امامت و تكامل

     سومين نكته‌اي كه آن را هم حنيف‌نژاد مي‌گفت، (رشته حنيف‌نژاد مهندسي كشاورزي بود و درباره تكامل هم بيش از همه مطالعه مي‌كرد) اين بود كه تكامل در يك رده است و اين نيز نكته بسيار مهمي است. مثلاً تمام هيدروژن‌هاي عالم به هليوم تبديل نشدند. يك رده از هيدروژن‌هاي عالم به هليوم تبديل شد و هنوز هيدروژن به صورت هيدروژن در عالم وجود دارد. همين‌طور، تمام رده‌هاي هليم هم به عنصر بعدي تبديل نشدند. يعني اين‌طور نيست كه تمام رده‌ها يكباره تكامل پيدا كنند. در تاريخ هم همين‌طور است. اين امر در صحنه اجتماع و تكامل تاريخ، بحث بسيار خوبي را به‌وجود مي‌آورد مبني بر اينكه افراد هر امت مراتبي دارند. تمام انسان‌ها با هم متفاوتند و هيچ دو انسان يكساني پيدا نمي‌شود و طبعاً وقتي تحولي اتفاق مي‌افتد، عده‌اي در جامعه پيشتاز مي‌شوند. اصل امامت در پديده‌ها و تاريخ و در همه جا وجود دارد. حضرت  علي به خوارج مي‌گويند كه «ولابد لناس امام بر  او جائر.» عده‌اي از اين سخن برداشت سوء كردند و گفتند كه ظلم بهتر از بي حكومتي و آنارشي است. ولي حضرت مي‌خواهد بگويد كه شما نمي‌توانيد از امامت و تشكل فرار كنيد. چه امامت و تشكل خوب باشد چه بد. بحث تشكل و تحزب از دل همين تكامل در مي‌آيد. به اين معنا كه وقتي ملتي بخواهد رشد كند، طبعاً آدم‌هاي مؤمن‌تر و متقي‌تري در آن وجود دارد و مسئوليت اين عده بيشتر است. آنها تشكل ايجاد مي‌كنند، حركت مي‌كنند و بقيه را هم به اين حركت فرامي‌خوانند و حركت را در بقيه تقويت مي‌كنند. مثلاً در ميان حيوانات مشاهده مي‌كنيم كه بعضي از آنها در مقطعي منقرض مي‌شوند، يعني در برابر شرايط جوي و آب و هوايي موجود، نمي‌توانند مقاومت كنند و از بين مي‌روند؛ مگر يك رده و يك‌گونه استثنايي كه مي‌تواند مقاومت كند و حيات، در همان‌گونه‌اي كه قادر به مقاومت بوده است ادامه پيدا مي‌كند. بعد از سال 55 ما در زندان اين بحث را خيلي گسترش داديم و آن را به تكامل انسان‌ها تعميم بخشيديم و بحث امامت را مطرح كرديم. مثلاً به پيامبر مي‌گفتند كه چرا تو پيامبري و ما پيامبر نيستيم؟ خوب به هر حال همه كه نمي‌توانند پيامبر شوند. مراتب انسان‌ها با هم تفاوت دارد. با اين حال پيامبر مي‌گفت كه راه براي شما هم باز است. شما اگر در جهت توحيد و آخرت حركت كنيد و شرك نورزيد و خداي واحد را بپرستيد، مي‌توانيد در اين مسير قدم برداريد. من هم كه پيامبر شدم، قبلاً يك آدم عادي بودم (اين موضوع در آيه 110 سوره كهف آمده است) خلاصه اين راه باز است و بن‌بست نيست. يا مثلاً مي‌بينيم كه وقتي كلاغ‌ها عصرها در آسمان پرواز مي‌كنند، دو تا از آنها پيشتاز مي‌شوند و مقاومت هوا را مي‌شكنند و بقيه در پرتو آنها پرواز مي‌كنند. به هر حال تشكلي دارند، پيشتازي دارند و در ميان آنها صف شكني وجود دارد. به نظر من اين موضوع كه تكامل در يك رده انجام مي‌شود، نتايج اجتماعي بسياري در بر دارد و خيلي از مشكلات را حل ميكند.

لزوم لحاظ زمان‌بندي و مرحله‌بندي در طراحي استراتژي

   يكي ديگر از محورهايي كه در آن سال‌ها از بحث تكامل نتيجه مي‌شد، اين بود كه وقتي مي‌خواهيم استراتژي طراحي كنيم، استراتژي ما بايد تكاملي باشد. يعني همان‌طور كه تكامل، تدريجي است و مراحل و زمان‌بندي دارد، ما هم بايد زمان‌بندي و مرحله‌بندي را رعايت كنيم. در غير اين صورت يا دچار چپ‌روي مي‌شويم يا گرفتار راست‌روي. همان جمله‌اي كه آقاي طالقاني بعد از انقلاب به مجاهدين گفت: «شما هنوز غوره نشده مي‌خواهيد مويز شويد». به هر حال هر كاري مراحلي دارد و اگر اين مراحل طي نشود، دچار مرحله‌سوزي يعني سوزاندن مراحل تكامل مي‌شويم. به اين ترتيب، بحث چپ‌روي و راست‌روي يك بحث انتزاعي نيست كه مثلاً من دلم بخواهد بگويم فلان جريان چپ‌روي كرد و ديگري بگويد راست‌روي كرد. ملاك و معيار آن، تكامل تدريجي است و اينكه در هر مقطعي بايد بدانيم درجه رشد جامعه چقدر است، توان نيروها در چه مرحله‌اي است و متناسب با توان نيروها حركت كنيم. اگر حركتي صورت بگيرد كه متناسب با توان نيروها نباشد و مرحله‌سوز باشد و دشمن هم بسيج شود و همه را قلع و قمع كند، اين را اصطلاحاً اپورتونيسم تشكيلاتي مي‌گويند. هر تشكيلاتي بايد سپري دفاعي براي حفظ اعضا باشد و متناسب با شرايط و توان خود، حركت كند. اين هم يكي از بركات بحث تكامل بود.

   يك نتيجه‌گيري ديگر نيز كه هم در جهت خودسازي و هم در جهت اخلاقي به كار مي‌رفت، بحث مبارزه با عجله بود. حنيف‌نژاد به بعضي از بچه‌ها كه خيلي عجول بودند، مي‌گفت: برويد اين كتاب تكامل را بخوانيد تا بفهميد كه ده ميليون سال طول كشيده تا ده ميليمتر رسوب در كف دريا جمع شود. حالا شما مي‌خواهيد كه رسوبات ذهني خودتان و ديگران را در ظرف مثلاً ده يا بيست روز از بين ببريد؟ اين كار شدني نيست. شما فكر مي كنيد اين قشربندي‌اي كه در ذهن آدم‌هاي متعصب به‌وجود آمده، با خواندن يك كتاب برطرف مي‌شود؟ آموزش، استمرار و مرارت و حوصله و صبر مي‌خواهد. عجله كار شيطان است و شيطان هم كارش مرحله‌سوزي است. بايد براساس تكامل تدريجي، مرحله چيزي طي شود و صبر انسان هم در اينجاست كه معنا پيدا مي‌كند.  خودش 26 بار كتاب «راه طي‌شده» را آموزش داد و معتقد بود كه در هر بار آموزش، از جوان‌ها چيزي ياد مي‌گيرد. ولي يك روشنفكر كلاسيك وقتي كتابي را مي‌خواند، دليلي نمي‌بيند كه برود آن را آموزش دهد. مي‌رود كتاب ديگري را مي‌خواند تا معلوماتش انباشته شود. زكات معلوماتش را نمي‌دهد و اگر هم زكات معلوماتش را ندهد، نه‌تنها به فكر ديگران نخواهد بود بلكه مطلب در خودش هم جا نمي‌افتد. واقعاً صبر آموزشي حنيف‌نژاد، صبري ملهم از تكامل بود. به ديگران هم توصيه مي‌كرد كه صبور باشند. همان‌طور كه خداوند هم اراده‌اش بر اين قرار گرفته است كه جهان را در شش روز، در شش مرحله خلق كند و در تاريخ 124 هزار پيامبر بفرستد و مثلاً نوح 950 سال آموزش بدهد تا يك حكم خدا جاري شود. به هر حال ما نبايد چه در استراتژي و چه در رفتار خودمان، مرحله‌سوزي كنيم.

    سؤالي كه ممكن است در اينجا پيش بيايد و براي خود من هم پيش آمده بود، اين است كه شما مي‌‌گوييد تكامل، و تكامل هم به هر حال يك علم است. آيا شما مي‌خواهيد علم تكامل را كليد فهم خود قرار دهي و قرآن را با آن بفهمي؟ اين كار مثل اين است كه عده‌اي منطق ارسطو يا نيروي جاذبه نيوتون را كليد فهم قرار بدهند و بخواهند از قرآن توشه‌گيري كنند. در اين صورت كار شما چه فرقي با آنها دارد؟ مرحوم طالقاني در جزوه «قرآن و تكامل» يا آقاي يدالله سحابي در كتاب «خلقت انسان» يا آقاي بازرگان در كتاب‌هاي «راه طي‌شده»، «ذره بي‌انتها» و «عشق و پرستش» اين مسائل را تا حدي تشريح كرده‌اند و در اين ميان بيش از همه مرحوم طالقاني به اين موضوع پرداخته است. ايشان مي‌گويند كه علماي تكامل معتقدند برخي از حيوانات تبديل به حيوانات ديگري شده‌اند. ولي واسطه‌هاي آنها وجود ندارد و به‌اصطلاح آنها، حلقه مفقوده تكاملند. به همين دليل تفكر خلق‌الساعه منطق پيدا كرده است. ايشان مي‌گويد كه ما نبايد به‌دنبال حلقه‌هاي مفقوده بگرديم. اينها همان جهش‌هايي است كه در جهت اراده خدا انجام مي‌شود. بعد هم در تفسير «صراط مستقيم» و هم در «جعل آدم» (تفسير سوره بقره)، استدلال مي‌كند كه اگر بنا باشد كه تكامل، تطبيق با شرايط باشد، شرايط كه چيزي عقب‌مانده‌تر از خود شيء است! مثلاً فرض كنيد قرار است كه كبوتري تكامل پيدا كند. اگر اين پرنده بخواهد با شرايط پيرامون خود تطبيق پيدا كند، اين نوعي پسرفت و ارتجاع است. درست است كه تأثير متقابل با شرايط وجود دارد ولي اگر قرار است موجودي به تكامل برسد، بايد چيز برتري باشد. علم به چيز برتري نرسيده. بيشتر يا در تطبيق مانده يا در تطابق. ولي آنچه موجب رشد و جهش مي شود و حد پديده را مي‌شكند، همان حركت جوهري الي‌الله است. «الي‌الله المصير». يعني همه گرديدن‌ها در جهت خداست. همه تضادها در جهت خدا حل مي‌شود و چون خدا ازلي و ابدي است و در آينده هم وجود دارد، شيء به موضع بعدي‌اش جهش مي‌كند. تبيين آقاي طالقاني از جهش به اين صورت است و به نظر من تبيين خيلي خوبي است و مشكل ماركسيست‌ها، علماي تكامل، ماترياليست‌ها و كساني را كه به تكامل تدريجي معتقدند، حل مي‌كند. ماركسيست‌ها مي‌گويند وقتي تغييرات كمّي متراكم شد، مبدل به تغييرات كيفي مي‌شود و اين روند، جهش است. ولي قاعدتاً چون تغيير كيفي، مجموع تغييرات كمّي است نبايد چيز جديدتري شود. ولي جهش چيزي برتر است كه فصل پديده را تغيير مي‌دهد، پروسه را دگرگون مي‌كند، ماهيت شيء را عوض مي‌كند و شيء جديد با اينكه از دل شيء قبلي به‌وجود مي‌آيد، چيزي غير از  شيء قبلي خواهد بود.  اگر كسي بخواهد حركت مجاهدين را درك بكند، توصيه من اين است كه حداقل بايد تفسير «پرتوي از قرآن»، «خلقت انسان» آقاي سحابي و كتاب‌هاي اساسي بازرگان مثل «راه طي شده»،  «ذره بي‌انتها»، «عشق و پرستش»، «ايدئولوژي بعثت» و«اسلام مكتب مبارز و مولد» را بخواند تا واقعاً به جوهره مجاهدين پي ببرد.

    بازرگان هم مسئله جهش را مطرح كرده بود. در سال 51 كه در زندان شيراز با مهندس عزت‌الله سحابي بحث مي‌كرديم، ايشان معتقد بود كه بازرگان اگرچه ديالكتيك را مطرح نكرده ولي تمام وجوه ديالكتيك در آثارش وجود دارد. مثلاً جهش را قبول دارد، تأثير متقابل را مي‌پذيرد، حركت را هم قبول دارد و فقط موضوع تضاد باقي مي‌ماند كه به اين موضوع هم در بعضي از آثارش اشاره‌هايي كرده است. مرحوم طالقاني در تفسير سوره فجر، مطالبي درباره تضاد گفته بودند، يك‌بار مرحوم سعيدمحسن از ايشان پرسيد كه آيا شما اين مطالب را با خواندن كتاب «تضاد» مائو و آثار ماركسيستي به‌دست آورده‌ايد يا نه؟ ايشان جواب داده بود: نه، من اينها را از خود لغت قرآن كشف كردم و در زندان هم به اين كتاب‌ها دسترسي نداشتم.

     يكي از شاخه‌هاي بحث تكامل، به موضوع اثبات وجود خدا مربوط مي‌شد. براي ما كه مذهبي بوديم، دغدغه اثبات خدا، وجود داشت. در محيط‌هاي علمي، دانشگاهي، فني و مادي مورد سؤال قرار مي‌گرفتيم كه شما بر چه اساسي به خدا اعتقاد  داريد؟ ما در جواب، بحث تكامل و تناقض آن با آنتروپي و اصل انحطاط انرژي (اصل ترموديناميك)، كه در گذشته آن را شرح دادم، بيان مي‌كرديم. مثلاً بازرگان مي‌گفت كه اگر يك سلول را بررسي كنيم، به لحاظ علم احتمالات پيدايش سلول يك‌دهم به توان 29 است. ولي علي‌رغم اين احتمال بسيار كم، مي‌بينيم كه سلول تشكيل مي‌شود. اينكه مي‌بينيم در تاريخ و در مسير تكامل، همه تضادها در يك جهت حل شده، آن هم در جهتي كه سمت‌و‌سوي مشخصي دارد، نشانگر آن است كه اراده‌اي در پس اين روند وجود دارد كه همان اراده خداست. از اين طريق، ايمان ما به خدا بيشتر مي‌شد و اين استدلال براي همه قانع‌كننده بود. يعني وقتي آن را براي هر تحصيل‌كرده و دانشگاهي‌اي مي‌گفتيم، بي‌درنگ آن را مي‌پذيرفت. بچه‌ها هم با همين نيرو بود كه جلوي گلوله مي‌رفتند. تمام دانشمندان در خود اصل تكامل، شكي ندارند و اين اصل، بيّن و روشن است. هر چند درباره نوع تكامل، اختلاف نظر هست. مثلاً عده‌اي جهش را قبول دارند و عده‌اي هم آن را قبول ندارند ولي به‌هر حال در اين موضوع اختلاف نظري ندارند كه تكامل، دربردارنده رشد و گسترش است. در اين شكي نيست كه دنيا در جهت وسعت يافتن و تكامل و گسترش است. اگر بخواهيم تصور هندسي از تكامل داشته باشيم، مي‌توانيم آن را به شكل يك مخروط ناقص در نظر بگيريم. وجوه مخروط ناقص از دو طرف در جهت گسترش از هم دور مي‌شوند و مي‌توانيم براي آن يك قاعده بزرگتر و يك قاعدة كوچكتر قائل شويم، ولي اگر اين وجوه را از عقب امتداد بدهيم، بالاخره به يك نقطه مي‌رسيم. اين نقطه چيست؟ مبدأ زمان است؟ سطوح تكامل را هم كه امتداد دهيم به يك رأس مي‌رسيم كه همان مبدأ زمان است. ماده و زمان و حركت از هم جدا نيستند. يك راه اين است كه تكامل را رد كنيم و بگوييم كه تكاملي وجود ندارد و مثلاً به‌جاي مخروط، استوانه‌اي را تصور كنيم كه در آن هيچ رشدي نيست. در اين صورت مي‌توانيم از ازليت و ابديت ماده صحبت كنيم، ولي تكاملي وجود نخواهد داشت. ماديون براي اينكه از نظريه تكامل و مبدأ زمان فرار كنند، گفتند كه تكامل، قبض و بسط است و روند تكامل مرتباً باز و جمع مي‌شود. به اين ديدگاه هم اين ايراد وارد است كه قبض و بسط هم بالاخره پوششي (منحني‌اي كه بر اين قبض و بسط‌ها محيط باشد) دارد و اگر اين پوشش را ادامه دهيم، بالاخره باز  هم به يك مبدأ زمان مي‌رسيم. اين نكته دوم، يعني مثال مخروط تكامل، بيشتر بعد از سال 51 استفاده مي‌شد؛ ولي اثبات خداوند از راه تكامل و تضاد آنتروپي و تكامل را حنيف‌نژاد و دوستانش هم به كار مي‌بردند.

رفع تضاد ذهن و عين

    يكي از دستاوردهاي تكامل اين بود كه اگر بپذيريم كه تكامل يك امر بيّن و اثبات شده و ترديدناپذير است بايد قوانين ذهن و عين را بر آن منطبق كنيم. بچه‌ها مي‌گفتند كه ما در برابر منطق استاتيك (ايستا) كه به يونان و حوزه‌هاي علميه تعلق دارد، به منطق ديناميك يا منطق ديالكتيك معتقد هستيم. اين نگرش هم الهام گرفته از بحث تكامل بود. يعني چون تكامل وجود دارد، بايد بكوشيم تا منطق اين تكامل را پيدا كنيم؛ منطقي را كه مربوط به عين است و عينيت دارد و چون انسان هم داراي عينيت است بايد ذهن خود را با اين عينيت تطبيق دهد. به‌عبارت  ديگر، مي‌خواستند به دوگانگي منطقي ـ اينكه منطقي براي ذهن باشد و منطقي ديگر براي عين ـ پايان دهند. به اين معنا كه نبايد گفت قوانين ذهن، قوانين خاصي است و قوانين عين، قوانيني ديگر است. ما بايد همان قانوني را كه منجر به تكامل مي‌شود، كشف كنيم و تفكر و ذهن خود را بر آن منطبق سازيم. اين برداشت مربوط به سال هاي 57 ـ 56 بعد از ضربه به سازمان است. مي‌گفتيم كه مثلاً قرآن قانون خلقت و تكامل است ولي از ذهن پيامبر هم گذشته است. يعني تا پيامبر آن را نمي‌فهيد نمي توانست اجرايش كند. بنابراين ذهن پيامبر بر عين منطبق بوده است و آنچه به آن وحي مي‌گوييم يعني قانون تكامل و قانون خلقت، از ذهن پيامبر هم گذشته است و به اين ترتيب ، تضاد ذهن و عين حل مي‌شود.

پرسش و پاسخ

شيوه عضوگيري در سازمان مجاهدين چگونه بود؟

درباره عضوگيري، در بحث تشكيلات و ملاك‌هاي تشكيلاتي صحبت خواهم كرد. ولي عجالتاً مي‌گويم كه حنيف‌نژاد براي عضوگيري دو معيار داشت. مي‌گفت برخي درد دين دارند، ولي درد توده ندارند، و برخي هم درد توده دارند ولي درد دين ندارند. بر اين اساس، افراد براي عضويت مي‌بايست دو ويژگي را با هم مي‌داشتند: درد دين و درد توده. افرادي كه صرفاً درد دين دارند، آياتي را حفظ مي‌كنند و دين برايشان صرفاً به شكل مجموعه‌اي از محفوظات است و نمي‌خواهند به آن  عمل كنند. آنهايي هم كه صرفاً درد توده دارند، ممكن است تابع مردم و عوام‌زده شوند و احساسي برخورد كنند و دين راهنما ندارند.

به نظر مي‌آيد كه فضاي ديني آن زمان، فضاي اثبات وجود خدا بود. اما آيا با اين كار خدا مخلوق ذهن‌ ما و استدلال ما نمي‌شود؟ آيا اين بحث‌هاي عرفاني در آن موقع جايگاهي داشت؟

براي خود من، مسئله اثبات وجود خدا به اين شكل مطرح بود كه وقتي خدا را اثبات مي‌كردم، خاطر جمع مي‌شدم و خيالم راحت مي‌شد كه خدايي هست. براي اينكه توجهمان به خدا باشد و خالص و پاك باشيم، مي‌گفتيم كه فكر كردنمان به خدا هم حتماً خوب خواهد بود. مجاهدين در دوره اوج خود، هر مسئله‌اي را به فكر مي‌گذاشتند. مي‌گفتند كه چون آدم‌هاي خالص و تزكيه شده‌اي هستيم محصول فكرمان هم خوب خواهد شد و بنابراين خط‌مشي درستي خواهد بود. اما درباره اين سؤال كه جايگاه عرفان چگونه بود، بايد بگويم كه آنها مي‌گفتند كه وحي يك تسريع‌كننده (كاتاليزور) و يك پديده خاص است كه خدا به پيامبر نازل كرده، و براي وحي ديگر استدلالي نداشتند. عرفان مساوي بود با وحي و آنچه قرآن و ائمه گفته‌اند. مثلاً سعيدمحسن خواندن «صحيفه سجاديه» را در سازمان باب كرد. بعد از نمازها خطبه‌هاي حضرت علي را مي‌خواندند، و به‌طور كلي اخلاق و عرفان را از قرآن مي‌گرفتند ولي دو باب وجود داشت؛ يكي عرفان و ديگري استدلال. براي عرفان ديگر استدلالي نبود. «علت عاشق ز علت‌ها جداست / عشق اسطرلاب اسرار خداست» بله، ديالكتيك و علم را قبول داشتند، ولي وحي را هم پديده خاصي مي‌دانستند كه خدا آن را  نازل كرده و ما هم بايد آن را اجرا كنيم. مثلاً مي‌گفتند كه خدا در قرآن توصيه كرده است كه تدبر و تعقل كنيد و در اين باره 250 تا 300 آيه نازل كرده، ولي روش تعقل و تدبر ديگر در خود قرآن نيست. حنيف‌نژاد و مرحوم علامه تا اينجا هم‌عقيده بودند و هر دو مي‌گفتند كه قرآن ما را دعوت به تعقل كرده و روش تعقل در خود قرآن نيست؛ منتها فرق آنها اين بود كه علامه مي‌گفت روش تعقل، قياس تعقلي ارسطويي (شكل اول قياس) است اما حنيف‌نژاد مي‌گفت كه روش ارسطويي، استاتيك است و ما روش ديناميك  و ديالكتيك  را در تعقل مي‌پذيريم. اين روش را هم در دانشگاه به ما درس مي‌دهند و هم با آن مي‌توان تاريخ و تكامل و ذهن و عين را تبيين كرد. اين موضوع بعدها به يك دوگانگي منجر شد. مثلاً كسي به مسئولش مي‌گفت: من دارم بمب مي‌سازم، بمب ساختن هم عمل صالح است. نمازم هم دارد قضا مي‌شود. بمب را بسازم يا نمازم را بخوانم؛ مسئول مي‌ديد كه او در حرفش استدلالي دارد ولي خودش بدون آوردن دليل، جواب مي‌داد كه اول برو نمازت را بخوان. اما سؤال او پاسخ داده نمي‌شد. همين سؤال‌ها انباشته شد و در سال 54 يكباره تغيير ايدئولوژي به‌وجود آمد تا انسجام وجود داشته باشد. من در آخرين دستاورد خودم،  رسيده‌ام به اينكه اصلاً وحي خودش نوعي استدلال است و شكلي از عقلانيت است. هر كسي براي عقلانيتش مبنايي دارد. نمي‌شود كه كسي عقلانيتي ارائه كند اما بنياد و مبنايي (Base) براي آن نداشته باشد. ارسطو آشكارا مبناي عقلانيت خود را اوليات اعلام مي‌كند. مبناي ماركس هم ماده ازلي و ادبي و ماترياليسم ديالكتيك است. ديگران هم مباني ديگري دارند. اما به نظر من، وحي يك دستگاه عقلاني كامل است و مبناي عقلانيت آن هم خود خداست كه در خدا هم نمي‌توان شك كرد. اگر بخواهي در خدا شك كني، به نحوي به خود خدا مي‌رسي. اگر خدا را انكار كني در دل انكارت به خود خدا مي‌رسي. اگر بخواهي خدا را اثبات كني، در همان مقدمات يقيني استدلال خود به خدا رسيده‌اي. استدلال براي اثبات خدا، نيازمند مقدمات يقيني است. اما همين مقدمات يقيني و بديهي، خودش خداست، يكي از ويژگي‌هاي خداست؛ ملاك برتر، ملاك «خود معيار» است. اصلاً وجود خدا نياز به اثبات ندارد. در زندان ماركسيستي به من گفت كه شما بچه‌هاي مذهبي خيلي پركاريد، ورزش مي‌كنيد و... ولي عيبتان اين است كه ايده‌آليست هستيد. آخر خدا را چگونه مي‌شود اثبات كرد؟ من گفتم كه آيا در تو صداقت و انصاف وجود دارد كه ما خدا را اثبات كنيم؟ گفت كه هست. گفتم كه انصاف يعني عدل و يكي از ويژگي‌هاي خدا انصاف و عدل است، اگر تو انصاف داري، پس خدا را داري. اصلاً ما نيازي به اثبات نداريم. تو انصاف را تعريف كن. انصاف از محيط خارج چگونه به ذهن تو منعكس شده؟ اين فطرت دروني توست. يا مثلاً صداقت تو انعكاس چه پديده‌اي از خارج است؟ با توجه به اينكه شما شناخت را انعكاسي مي‌دانيد، يا مثلاً مي‌گوييد ماده ازلي و ابدي طبق تعريف شما، ماده ازلي و ابدي بايد انعكاس چيزي از خارج در ذهن شما باشد. آيا ازليت و ابديتي وجود ندارد كه شما ماده ازلي و ابدي را بدون دليل تجربي و عقلي باور مي‌كنيد؟ ما به اين انسجام رسيديم كه «الا لله الدين  الخالص». خداوند مي‌گويد با اينكه فرعون هم دين دارد، باطل هم دين دارد، موسي هم دين دارد، بياييد دينتان را براي خدا خالص كنيد. يعني در قرآن پذيرفته شده كه دينداري براي همه هست، خداجويي هم براي همه است، اما قرآن مي‌گويد كه بياييد  دين‌تان را براي خداي واحد خالص كنيد. اين، مبناي عقلانيت وحي است. من خودم به اين نتيجه رسيدم كه واقعاً تضادي بين عقل و وحي وجود داشت. مجاهدين، هم عقل و هم وحي را به‌طور جداگانه قبول داشتند. در طراحي خط مشي خود از معيارهاي عقلي بشري، از ديالكتيك استفاده مي‌كردند و از لحاظ عرفاني هم نماز مي‌خواندند، روزه مي‌گرفتند، قرآن مي‌خواندند، «صحيفه سجاديه» مي‌خواندند، دعاي كميل مي‌خواندند، اشك مي‌ريختند، توجهشان را به خدا زياد مي‌كردند تا اين توجه، خلأ‌هاي عرفاني‌شان را پر و جبران كند. اما ادعاي روش تعقلي كه الهي باشد و بگويند نشأت گرفته از خداست نداشتيم. ضربه سال 54 هم به‌همين خاطر به وجود آمد. دنبال يك انسجام بودند تا اين مسائل، تأثير خدا بر خط‌مشي، تأثير خدا بر اخلاق، رفتار و... حل شود. مثلاً بهرام آرام مي‌گفت كه نهج‌البلاغه يك مجموعه ضدظلم است و اشكالي هم ندارد. علت اينكه نهج البلاغه كلام برتر است، اين است كه حضرت علي از 13 تا 63 سالگي، يعني به مدت 50 سال در پراتيك و عمل بوده و بنابراين حرف برتر را  مي‌گويد. مي‌گفت ما مجاهدين كه دو سال است در عمل هستيم، چند سر و گردن از اطرافيانمان بالاتريم. حضرت علي كه 50 سال در عمل بوده، معلوم است كه جلوتر است و كلامي هم مثل كلام او نيست. من از او مي‌پرسيدم كه حضرت علي صادق بود يا نبود؟ مي‌گفت: صادق بود و من صداقتش را قبول دارم. بعد وقتي مي‌گفتم كه علي مي‌گويد كه اينها ازسوي خداست، ديگر نمي‌توانست جواب بدهد و در مي‌ماند. چون حضرت علي را صادق مي‌دانست و مي‌گفت اينها از جانب خداست، ولي ته دلش استدلال نداشت.

 

 

     صفحه اول  |  فهرست خاطرات قسمت سوم  | صفحه اول  |