فهرست مطالب

 

 

جلسه اول (5/2/78)    

جلسه دوم (18/1/79)

جلسه سوم (ارديبهشت 79)

جلسه چهارم (15/2/79)

جلسه پنجم (29/2/79)

جلسه ششم (11/3/79)

جلسه هفتم (26/3/79)

جلسه هشتم (9/4/79)

چلسه نهم (5/5/79)

جلسه دهم (20/5/79)

جلسه يازدهم (3/6/79)

جلسه دوازدهم(31/6/79)

جلسه سيزدهم (14/7/79)

جلسه چهاردهم (26/8/79)

جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)

جلسه هفدهم (9/11/79)

جلسه هجدهم (4/12/79)

 

     صفحه اول  فهرست خاطرات قسمت سوم  | صفحه اول  |    

 

 

خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387

 

 

خاطرات لطف‌الله  ميثمي

از كودكي تا دانشگاه

سخن ناشر: گروهي از كساني‌كه جلسه 1 خاطرات (از نهضت آزادي تا مجاهدين) را مطالعه كرده بودند طي جلساتي، پرسش‌ها و ابهامات خود را بيان داشتند كه حاصل آن كتاب حاضر است. در حقيقت هر بخش دربرگيرنده  جلسه‌اي است كه در آن ضمن بازگويي بيشتر خاطرات جلسه اول، به پرسش‌ها پاسخ گفته‌اند. همچنين طي جلسه‌اي نيز آقاي شاه‌حسيني به‌ مطالبي پيرامون جبهه‌ملي پرداختند و به پرسش‌ها نيز پاسخ دادند. سعي شده كه مطالب تكراري يا غير مربوط از جلسه‌ها حذف شود، اما اين امر نه‌تنها به صورت كامل امكان‌پذير نبود كه در برخي از موارد با اين‌كه مطالب پيشتر بيان شده است، اما در بستر جديد به گفتن آن نياز بوده است، مفيد نبود. اميد است اين تلاش براي واگويي زماني حساس از تاريخ كشور عزيزمان مؤثر باشد و جوانان را در مسائل امروز كمكي نمايد.

 

بسم الله الرحمن الرحيم ـ «آن را كه خبر شد، خبري باز نيامد.» احساس مي‌كنم بيشتر خاطرات ما از شهدا و صديقيني است كه يا شهيد يا مرحوم شدند. آنها باخبران و تاريخ‌سازان بودند و من در كنار برخي از آنها بودم و فقط تاريخ آنها را مي‌خواهم بازگو كنم. قصد من از نقل خاطرات، تاريخ‌گويي نيست، صرفاً مي‌خواهم ديده‌ها و شنيده‌‌هاي خودم را بگويم تا دوستان عزيز بتوانند از تاريخ معاصر ايران جمع‌بندي بهتري داشته باشند و هر كسي با ديدگاه خودش به نتيجه‌گيري از آنچه دريافته‌ بپردازد و من هم به نوبه خود اگر تحليلي داشته باشم مي‌گويم. معتقدم اگر عده‌اي خاطرات خود را بگويند و مواد خامي فراهم شود، با اين مواد خام تاريخي، پژوهشگران مي‌توانند به‌ بازكاوي‌هاي تاريخي بپردازند. اميدوارم بتوانم در اين خبر گفتن تقوا را رعايت كنم.

    و اما ضرورت‌هايي كه براي نقل خاطرات وجود داشت؛ در آغاز هيچ انگيزه‌اي نداشتم كه خاطرات خود را بنويسم يا بگويم، مي‌گفتم بهتر است وقتي را كه مي‌خواهيم صرف گفتن خاطره كنيم، به بازشناسي نگراني‌هاي روز جامعه اختصاص دهيم. مثلاً آراي مردم واقعاً نقش يك انقلاب را بازي كرده است و در اين شرايط آيا ما به ساماندهي آراي مردم بپردازيم يا خاطرات گذشته را بازگو كنيم؟ با اين حال، بعدها دلايلي باعث شد كه براي نوشتن و گفتن خاطرات انگيزه پيدا كنم. اين دلايل به شرح زير است:

    يكي اينكه توطئه‌هايي در كار است تا انقلاب ما را به‌اصطلاح بي بُته و بي‌ريشه كنند و بگويند كه انقلاب بهمن 57 در غروب 21 بهمن از گوشه آسمان افتاد! و هيچ گذشته و ريشه‌اي در تاريخ نداشته است. اين كار از آن رو توطئه است كه در اين صورت همه مي‌توانند چنين انقلابي را كه يك روزه دنيا آمده است، به سرعت نابود كنند و از بين ببرند. بنابراين هدفم اين است كه ريشه‌هاي انقلاب 57 در تاريخ معاصرمان يا دست كم بخشي از آن را كه خود شاهد بوده‌ام، بازگو كنم. چند سال پيش، در مغولستان، چهارصدمين سال تولد چنگيز خان مغول را جشن گرفتند؛ كسي كه ايران را ويران كرد. درحقيقت آنها تمام رهبران تاريخي و كساني را كه تاريخشان را ساخته‌اند احيا مي‌كنند و از آدم‌هايي مثل چنگيزخان تنديس‌هاي افتخار مي‌سازند! در حالي كه ما با وجود داشتن اين همه مفاخر، حتي در انقلاب مشروطيت و نهضت‌ملي، از آنها غفلت مي‌كنيم و اين مسئله‌اي بسيار مهم است كه بايد به آن پرداخت.

    ديگر اينكه نسل جوان ما با يك گسست تاريخي روبه‌روست. نسل جواني كه پس از انقلاب به دنيا آمده يا در آستانه انقلاب متولد شده، از گذشته كم مي‌داند. در ضمن مسائلي كه در انقلاب به‌وجود آمد، باعث تخريب گذشته شد و تاريخ را تحريف كرد. بنابراين يكي از انگيزه‌هاي من اين است كه حقايق گفته شود تا از تحريف تاريخ جلوگيري گردد. جاي تأسف است كه وقتي يك جوان براي مطالعه تاريخ سرزمين خود كتاب‌هاي مدارس را باز مي‌كند، در آنها دروغ و تحريف مي‌‌بيند.

    ديگر اينكه جواني كه كتاب مدرسه را باز مي‌كند و در آن مثلاً در مورد مصدق چيزهايي مي‌خواند و از معلمش هم چيزهايي در اين باره مي‌شنود و شب كه از پدرومادرش مي‌پرسد آنها هم چيزهاي ديگري مي‌گويند، آنگاه دچار فلج فكري مي‌شود و سرانجام به اين نتيجه مي‌رسد كه نظام آموزش‌وپرورش ما، نظامي دروغ‌پرداز است و يا كل اين نظام، دروغ است و اين موضوع، پيامدهاي خوشي ندارد. بهتر است تاريخ آن‌طور كه بوده و هست، منتقل شود. يكي از هدف‌هاي من، انتقال همين واقعيت‌هاست، البته ممكن است من هم واقعيت‌ها را آن‌طور كه بوده نگويم، ولي قصدم اين است كه آنها را آن‌طور كه ديده و شنيده‌ام بازگو كنم و اميدوارم كه خودم درصدد تحليل برنيايم. يعني با تحليل امروز، تاريخ ديروز را بررسي نكنم بلكه همان تحليل‌هايي را كه آن موقع مي‌شنيدم، گزارش كنم.

    دليل ديگرم براي اين كار، انگيزه‌هاي استراتژيك است. مثلاً اگر معلوم شود كه مصدق، مرتد و نماينده فئودال‌ها بوده يا مدرس، نماينده ارتجاع بوده است، اين امر بر مسائل روز، مناسبات اجتماعي و معادلات استراتژيك تأثير مي‌گذارد. اگر در تاريخ معاصر درباره شخصيتي قضاوت شود، اين قضاوت در مسائل روز ما هم تأثير مي‌گذارد و در اين صورت ممكن است نيرويي محو شود و يا نيرويي كه مستحق حذف است، همه جريان‌ها را اداره كند. بنابراين يكي از انگيزه‌هايم اين است كه معادلات استراتژيك روز، شكل واقعي به خود بگيرد. مثلاً به نيروهاي ملي به دليل ديدگاهشان نسبت به مصدق، خيلي ظلم شده، همين‌طور به نيروهاي ديگر. اعتقاد خود من اين است كه ماركسيست‌هايي كه در ايران بودند، همه مسلمان بودند، در خانواده‌هاي اسلامي بزرگ شده بودند و انگيزه‌هاي عدالت‌طلبانه داشتند، ولي به دليل جنگ سرد، جنگي كه بين آمريكا و شوروي بود، اين نظريه‌ها و انگيزه‌هايشان محو شد. مثلاً مي‌گويند: ماركسيست‌ها نه خدا را قبول دارند، نه مالكيت را و نه آزادي را، و اين سه موضوع كافي است كه انسان از آنها متنفر شود و كلاً به آن به‌عنوان يك نظريه صرفاً اقتصادي و علمي هم توجه نكند. بنابراين به برخي از نيروها به جرم بي‌خدابودنشان ظلم شده است. در حالي كه در قرآن بي‌خدايي وجود ندارد و حتي شيطان هم كه پدر ملحدان و كافران است، خدا را قبول دارد.

    نكته ديگر اينكه حضرت  علي به ما مسلمانان و پيروانش توصيه مي‌كند كه طوري تاريخ را تحليل كنيد و طوري نسبت به تاريخ واقع‌بين باشيد كه گويي در كوچه‌هاي آن سرزمين در حال حركتيد و با مردم آن زمان برخورد مي‌كنيد. يعني تاريخ را «كماهو» بررسي كنيد. در ضمن خداوند هم در قرآن دستور داده است كه «سيروا في‌الارض وانظروا كيف كان عاقبه المكذبين» (نحل: 36) در زمين سير كنيد و ببينيد عاقبت تكذيب‌كنندگان آيات و واقعيات چه بوده و چگونه سقوط كردند. در تاريخ عده‌اي از شما نيرومندتر بودند كه همه نابود شدند، قرآن از ما مي‌خواهد كه مكانيسم سقوط آنها را بررسي كنيم.

    اينها دلايلي بود كه باعث شد خاطراتم را بگويم. به‌هر حال اين خاطرات شايد تا حدي نشان دهد كه چگونه نظام شاهنشاهي سقوط كرد. چگونه نهضت‌آزادي شكل گرفت؟ چگونه مجاهدين از دل نهضت‌آزادي شكل گرفتند و اختلافات درون مجاهدين چه بود.

    قصد داشتم از نهضت‌آزادي به سرعت بگذرم و به مجاهدين برسم. با بعضي دوستان مشورت كردم و گفتند كه بهتر است از دوران طفوليت شروع كنم و خاطرات آن دوران را به اختصار بگويم؛ زيرا شنوندگان بايد انگيزه‌هاي مرا بدانند و نيازي نيست در گزارش وقايع تاريخي، حتماً و ناخودآگاه، انگيزه‌هاي من تأثير ‌كند. به‌هر حال براي اينكه مشخص شود در چه محيطي به‌بار آمده‌ام، به سال‌هاي كودكي اشاره‌اي مي‌كنم.

    من در سال 1319 به دنيا آمدم. پدرم يك سال و نيم بعد از تولد من، از دنيا رفت. در آن هنگام خانواده ما با بحران شهريور 20، بحران گراني روبه‌رو شد. ولي براي ما اين مزيت وجود داشت كه مقداري چاي در انبار پدرم بود، در شهريور 20 آنها را فروختيم و زندگي ما از اين طريق مي‌گذشت. تا اينكه رسيديم به دانشگاه و تقريباً آن پول تمام شد. پس از پدرم، مادرم با داشتن هفت فرزند، هم پدر ما بود و هم مادر ما! عموهايمان كه قيّم ما بودند، هم مذهبي بودند و هم مصدقي. مذهبي بودند به اين معنا كه روضه امام حسين مي‌خواندند و شب‌هاي ماه رمضان قرائت قرآن داشتند. ما هم خدمتكار اين روضه‌ها بوديم، چاي مي‌داديم، قليان چاق مي‌كرديم، دوچرخه‌ها را مي‌پاييدم و... . در جلسات قرائت قرآن، پدر آقاي فضل‌الله صلواتي، تفسير قرآن مي‌گفت و داستان موسي، يوسف و پيامبران ديگر را تعريف مي‌كرد. من از كودكي محو داستان موسي شدم. ايشان اين قصه‌ها را  با حالتي عرفاني مي‌گفت كه در من خيلي تأثير گذاشت. يك ماه رمضان طول مي‌كشيد تا اين داستان و داستان يوسف را به پايان برساند.

    در زمان مصدق، درآمد نفت قطع شده بود و تجّار ملي خيلي خوشحال بودند. عموهاي ما هم در اصفهان تاجر بودند و از كارخانه‌هاي توليدي اصفهاني جنس مي‌خريدند و در كل ايران توزيع مي‌كردند. من هم تابستان‌ها شاگرد آنها بودم و رونق اقتصادي آن موقع را به چشم مي‌ديدم؛ چون هركسي كه جنس مي‌خريد، مبلغي شاگردانه هم به ما مي‌داد. من هم خوشحال بودم. به هر حال انگيزه‌هاي عموهاي ما، هم مذهبي بود  و هم اقتصادي؛ چرا كه دوره مصدق، دوره رونق بود و تجار ملي و صنايع ملي بسيار رشد كردند.

    منزل يكي از عموها كه قيّم ما بود، پاتوق تمام تجار بود. يكي روزنامه‌ها را با صداي بلند مي‌خواند و بقيه گوش مي‌دادند. من هم مي‌رفتم و گوش مي‌دادم. گاهي وسط روزنامه‌خواني يكي مي‌گفت: «درود بر مصدق» يا «درود بر فاطمي». اينها چيزهايي بود كه من از بچگي ياد گرفتم.

    پيش از قيام 30 تير 1331، مصدق استعفا كرد. به شاه اعتراض كرده بود كه من بايد وزير دفاع باشم نه شاه، شاه هم قبول نكرده بود و به اين ترتيب، مصدق استعفا كرد. بعد از اين ماجرا مردم قيام كردند؛ در تهران قيام شد. در اصفهان هم در روز قيام، آقاي بهشتي كه هنوز طلبه بود، كتك خورد. پليس، آقاي حاج‌شيخ مرتضي اردكاني را كتك زد. ما در خيابان ها مي‌گشتيم و به‌درستي نمي‌دانستيم كه حوادث چگونه است. فقط مصدق را دوست داشتيم. در دوران مصدق، شيلات ملي شده بود و ماهي به قيمت بسيار ارزان در اختيار ملت قرار مي‌گرفت. ما سه برادر مي‌رفتيم و ماهي مي‌خريديم  دانه‌اي 12 قران. آن روزها اين شعر سر زبان‌ها افتاده بود كه: مصدق عزيزم، ماهيتو خوردم مريضم! و اين‌گونه مصدق با تمام بچه‌ها و با خانواده‌ها پيوند خورده بود. زيرا مشكل پروتئين را هم حل كرده بود. اينها شرايط دوران كودكي من بود. سپس در دوران دبيرستان (سيكل دوم) كودتاي 28 مرداد شكل گرفت. در دوران مصدق من هر سال با پسرعموي پدرم به ده مي‌رفتم، چون پدرم دهاتي و اهل دهي در بالاي نجف‌آباد بود. يك‌بار كه به ده رفته بوديم، شب در مسجد ده، كارگري از آبادان كه در جريان ملي شدن نفت قرار داشت، سخنراني كرد. روي صندلي (منبر) نشسته بود و همه جمع شده بودند: مباشر، مالك، ژاندارم، آخوند ده و دهقانان و اين كارگر داشت روضه خلع يد را مي‌خواند كه چگونه مكي آمد، بازرگان آمد، انگليسي‌ها را بيرون كردند و... . اين ماجرا به‌صورت خاطره بسيار بزرگي در ذهن من به جا ماند. مي‌ديدم كه يك كارگر به جاي آخوند رفته بالاي منبر و آخوند پاي منبر كارگر نشسته و فئودال و مباشر و مالك و مغازه‌دارها نيز همگي پاي منبر يك كارگر بودند. من آنجا آرزو داشتم كه قهرمانان خلع يد را به چشم ببينم و اين آرزو در آينده زندگي‌ام خيلي نقش داشت. وقتي به دانشكده فني آمدم، رشته نفت را انتخاب كردم تا شايد در اين راستا (حركت مصدق) گامي برداشته باشم.

    در دوران مصدق اين شكوفايي ها را در ملت ديدم. وقتي از سفر ديگري، به اصفهان، برگشتم، كودتاي 28 مرداد شكل گرفته بود. در سال 32 (حدود يك يا دو هفته پس از كودتا) در نجف‌آباد بوديم. سوار اتوبوس شده بوديم. پاسباني آمد بالا و از همه باج مي‌خواست. آقايي در اتوبوس داد زد و گفت: ببين سرنوشت ما به كجا رسيده كه يك پاسبان شيره‌اي دارد از ما باج مي‌گيرد! يا د دوران مصدق به خير! آن‌موقع اينها كجا بودند؟ آن قلدرها و استوارها و افسرهايشان هم پيدايشان نبود. اين نشان مي‌دهد كه آنچه براي مردم در دوران مصدق ملموس بود حاكميتشان بود و پس از كودتا اين حاكميت به حدي كم شده بود كه يك پاسبان شيره‌اي به آنها زور مي‌گفت.

    روز كودتاي 28 مرداد در اصفهان بودم. به دروازه دولت رفتم و ديدم كه مغازه ها را مي‌بندند. در كوچه تلفنخانه، امنيه‌ها با اسب به سوي مردم يورش مي‌بردند و مردم، عقب‌نشيني مي‌كردند. اما دوباره جلو مي‌رفتند. اين حادثه از يادم نمي‌رود. بعد به خانه رفتم و ديدم كه يكي از كارگرهاي كارخانه زاينده رود با نگراني زياد به كوچه آمد، رنگ و رويش سرخ شده بود. گفتم: آقاصادق چه خبر؟ گفت: «پليس و ارتش ريخته‌اند داخل كارخانه، ما هم فرار كرديم و از زاينده رود عبور كرديم و به خانه آمديم.» كارگران هم پس از كودتا بسيار وحشت زده شده بودند.

      مغازه عموي ما در پاساژي بود به نام پاساژ ميثمي. در آن موقع هر 10 روز يك بار در يكي از پاساژها روضه مي خواندند. آن روز نوبت پاساژ ميثمي بود و كودتا هم درست با روضه‌خواني همزمان شده بود. ديديم كه كاميوني پر از آدم‌هاي قلدر آمد و شعار دادند: «مصدق كله كدو، سياستت رفت لا پتو!» اين شعر را مي‌خواندند و مي‌رفتند. خوشبختانه مجسمه رضاخان را مردم اصفهان پايين آورده بودند و جوشكاران قهاري آن را بريده بودند ولي پس از كودتا، مجسمه را روي كاميون گذاشتند و عده‌اي فاحشه دور آن مي‌رقصيدند و مي‌خواندند كه: «آورديم و آورديم با صلوات آورديم.»  روز بسيار تأسف‌آوري بود. بعد از كودتا خيلي غمگين بوديم.

    غروب روز  كودتا به خانه برگشتيم. راديو فقط اطلاعيه نظامي مي‌خواند. من هم عكسي از مصدق در خانه داشتم و براي نگهداري آن در مقابل خانواده و... مقاومت مي‌كرديم.

     در دبيرستان، معلمي داشتيم كه تاريخ و جغرافيا درس مي‌داد، آدم خوبي بود. مي‌گفت: دوران درس تمام شده، اگر كسي مي‌خواهد برود آمريكا و معروف شود، بايد برود سراغ ورزش، زيرا در كودتاي 28 مرداد، شعبان بي‌مخ و ورزشكاران به ميدان آمدند و پس از كودتا هم شاه به ورزشكاران خيلي بها مي داد. اين توصيه معلم در من خيلي اثر كرد. من درسم خوب بود و معمولاً شاگرد دوم يا سوم مي شدم ولي از آن به بعد، حسابي به ورزش روي آوردم. همان سال‌ها اينشتين از دنيا رفت و مراسمي در مدرسه برگزار كرديم. خيلي دوست داشتم بدانم كه او چگونه اينشتين شده؟ مي‌گفتم: اينشتين در آمريكا بزرگ شده است. آمريكا براي من يك الگو بود. وقتي معلم گفت كه از طريق ورزش مي‌توانيد به آمريكا برويد، من شدم ورزشكار! يعني طي يك سال، در تيم‌هاي بسكتبال، واليبال، دو و ميداني و فوتبال شركت كردم. پيشرفتم هم در ورزش خيلي خوب بود كه اين مسئله بعدها خيلي به من كمك كرد. در محيط مدرسه، معلمان خوبي داشتيم. بيشترشان مذهبي بودند.

    در اصفهان بر سر بعضي از مسائل مذهبي تضادهايي وجود داشت. اصلي‌ترين تضاد، اين بود كه عده‌اي از علما مي‌گفتند ثواب لعن بيشتر از ثواب صلوات است و عده‌اي ديگر به عكس اين حرف معتقد بودند. اينها با هم خيلي تضاد داشتند. آنها كه مي‌گفتند ثواب صلوات بيشتر است، انگ سُنّي مي خوردند و مخالفانشان معتقد بودند كه لعن عمر و ابوبكر و... اولويت دارد. يا در مورد طهارت حضرت زهرا(ع) بحث و كشمكش بود. عده‌اي مي‌گفتند ايشان حيض مي‌شدند، عده‌اي ديگر مي‌گفتند نمي‌شدند. اين هم يك مسئله اساسي بين علما بود.

    در اصفهان روحاني‌اي به نام حاج‌آقا رحيم ارباب زندگي مي‌كرد كه از مراجع بود، ولي لباس روحانيت نداشت. مسجد ايشان نزديك خانه ما بود و پاتوق من هم آنجا بود. در آن مسجد نماز مي‌خواندم. ايشان سه ويژگي داشت:

1ـ كلاه پوستي سرش مي‌گذاشت. 2ـ خمس و  زكات از مردم نمي‌گرفت؛  مي‌گفت: مردم تشخيصشان از ما بهتر است و وجوهات امام زمان(عج) را خودشان  بهتر مي‌توانند خرج كنند. 3ـ نمازجمعه را در غياب امام زمان واجب مي‌دانست. (مثل آيت‌الله‌العظمي منتظري). طرفداران حاج آقارحيم  ارباب، جمعه‌ها نمازجمعه مي‌خواندند، آن موقع هم ساواك خيلي از نمازجمعه وحشت داشت. مي‌گفتند سني‌ها نمازجمعه مي‌خوانند نه شيعه‌ها! و برخي از مردم  سني مي‌دانستند و واژه‌هايي توهين‌آميز را در مورد ايشان به‌كار مي‌بردند.

    نحله آيت‌الله منتظري و سيدمهدي هاشمي از همان زمان در دهات اطراف اصفهان، نمازجمعه مي‌خواندند و طرفداران شمس‌آبادي به اين نمازجمعه‌ها حمله مي‌كردند. اگر كسي اين تاريخچه را نداند به اشتباه مي‌افتد. يكي از الگوهاي من،  حاج آقارحيم ارباب بود و الگوي ديگرم هم آقاي دكترباقر كتابي بود كه از دبستان معلم ما بود. معلم قرآن بود و تعليمات ديني درس مي‌داد. در دوران دبيرستان اين دو‌نفر روي من اثر تربيتي خيلي خوبي گذاشتند.

   مادرم كه هم پدرم بود و هم مادرم، در تربيت من خيلي نقش داشت. اگر مثلاً يك ربع از مدرسه دير مي‌آمدم، برمي‌آشفت. يك روز از طرف مدرسه ما را به سينما برده بودند. بعد از اين ماجرا مادرم به مدرسه آمد و با مدير و ناظم دعوا كرد. سينما آن روزها جاي سالمي نبود. دعواي مادرم طوري بود كه باعث شد مدير، ديگر بچه ها را سينما نبرد. خلاصه ايشان مسائل زيادي را در تربيت ما رعايت مي‌كرد.

    شش سال ابتدايي كه تمام شد، بايد سه سال مي‌خوانديم تا سيكل اول متوسطه را بگيريم. سه سال ديگر، يعني سيكل دوم را هم بايد طي مي‌كرديم تا ديپلم بگيريم. سيكل اول را دبيرستان خواندم. خيلي دوست داشتم كه زبان انگليسي‌ام تقويت شود. مي‌رفتم از عمويم پول بگيرم، ولي او پولي نمي‌داد. تا حدي كه پول خريدن يك كتاب يا دوچرخه را نداشتم. تصميم گرفتم كه سال چهارم در آموزشگاه شبانه درس بخوانم و روزها را كار كنم. رفتم به مغازه دايي‌ام كه خرازي فروش بود و شاگرد خرازي فروش شدم. دم مغازه را صبح‌ها جارو مي‌زدم و درِ مغازه را باز مي‌كردم، سبدكشي مي‌كردم، وقتي جنسي را مي‌خريدند آن را مي‌بردم درب مغازه‌شان و تحويل مي‌دادم و پنج قران، يا يك تومان مي‌گرفتم. مزدم هم روزي پانزده قران بود. با انباشت سرمايه، اولين كاري كه كردم اين بود كه يك دوچرخه به قيمت 100 تومان خريدم. بعد هم يك كيف خريدم. صبح تا شب كار مي‌كردم و شب هم به آموزشگاه مي‌رفتم. من عاشق دوچرخه بودم... يك بار رفتم ته چاه خانه‌مان كه 12 متر عمق داشت. مادرم آمد لب چاه و التماس كرد كه بيرون بيايم؛ اما من ‌گفتم كه اگر دوچرخه بخري بالا مي‌آيم. به شناي درون حوض هم علاقه داشتم و از صبح تا غروب داخل حوض بودم. مادرم التماس مي‌كرد كه از حوض بيرون بيايم. زير آب حوض مي‌رفتم و ديگر بالا نمي‌آمدم.

     آموزشگاه شبانه نقطه‌عطف مهمي در زندگي من بود. روزها كار مي‌كردم  و بعد خسته سر كلاس مي‌رفتم. از همكلاسي‌هايم در آنجا يك پسر كشباف بود كه فرهنگ نام داشت، ديگري شاگرد كبابي‌اي بود به نام ياور، يكي هم شاگرد تريكو بود و آقاي همداني نام داشت. اسامي‌شان كاملاً به يادم مانده است. همة آنها زحمت‌كش بودند و خوبشان مثلاً كارمند بانك بود. كارگران نساجي زاينده‌رود هم از هم‌كلاسي‌هاي من بودند. هشت ساعت پشت ماشين كار مي‌كردند و شب درس مي‌خواندند. من در آموزشگاه معني زحمت‌كشي و استثمار را فهميدم. بچه‌هاي بغل دست من در كلاس از فرط خستگي چرت مي‌زدند. يك ماه آخر سال به بيشه‌اي مي‌رفتيم و با هم درس مي‌خوانديم. همگي  هم موفق شديم. اكثر آن بچه‌ها در دانشگاه قبول شدند. بعد از يك سال درس‌خواندن در آموزشگاه، پول جمع كردم و چند كتاب انگليسي و دوچرخه خريدم و باز به دبيرستان برگشتم. ولي اين بار واقعاً قدر درس و وقت را مي‌دانستم. قدر ميدان فوتبالي را هم كه در مدرسه بود، مي‌دانستم. وقتي به بازي فوتبال مي‌رفتم از تمام وقتم استفاده مي‌كردم. يا مثلاً به شنا مي‌رفتم. مدرسه استخر شنا داشت. مي‌گفتم كه «مردم اصلاً استخر ندارند». خلاصه از كتاب‌ها و معلم‌ها تا جاي ممكن استفاده مي‌كردم و معلم‌ها را سؤال‌پيچ مي‌كردم و همين كارها باعث رشدم شد. ديگر از كلاس 5 و 6 رياضي به بعد با استادها بحث مي‌كردم. آنها هم مرا مي‌شناختند. شاگرد ممتاز بودم و آنها، هم به لحاظ اخلاقي قبولم داشتند هم به لحاظ درسي. رابطه‌ام با استادانم تا همين حالا هم برقرار است. به اصفهان كه مي‌روم به تمام معلم‌هايم سر مي‌زنم. آنها هم سراغم را مي‌گيرند. خلاصه رابطه عاطفي بسيار خوبي بين ما برقرار بود. كلاس پنجم را در دبيرستان هاتف گذراندم.  كلاس ششم بودم كه دانشكده فني آبادان از ما امتحاني گرفت و من در آن امتحان قبول شدم. مادرم مخالفت كرد و گفت:  شهر آبادان از لحاظ اخلاقي خراب است و خلاصه نگذاشت بروم. مانديم تا كلاس ششم. امتحان ديگري گرفتند. در ايتاليا 30 نفر از ايران براي مهندسي آرشيتكت  مي‌خواستند. يك امتحان در اصفهان داديم و يكي هم در تهران و من به‌عنوان نفر بيست و هفتم يا بيست و هشتم انتخاب شدم. بعد در تابستان به تهران آمديم و در سفارت ايتاليا، زبان ايتاليايي خوانديم. خانمي به نام محموديان به ما درس مي‌داد. ديگر اصلاً به فكر كنكور دانشگاه نبودم. اما برادر بزرگم گفت: اين مملكت قانون ندارد، تو براي دانشكده فني يا علوم ثبت نام كن. من هم نام‌نويسي كردم. پس از مدتي سفارت ايتاليا گفت، شما را به ايتاليا نمي‌بريم. پارتي‌بازي كردند و گفتند ظرفيتمان پر است. خيلي نااميد شدم و حتي حالت خودكشي به من دست داد. از يك‌سو براي كنكور اسم نوشته بودم، ولي درس نخوانده بودم. فكر نمي‌كردم قبول شوم. ازسوي ديگر در كلاس شاگرد خوبي بودم و فكر مي‌كردم كه اگر رد بشوم آبرويم مي‌رود. اما هم در دانشكده فني و هم در علوم رشتة فيزيك قبول شدم، و اين از بركت توصيه برادرم بود. در دانشكده فني، آقايي بود به نام محموديان، از او پرسيدم: خانمي كه در سفارت ايتاليا درس مي‌داد، خواهر شماست؟ گفت: بله. بعد از گذشت 15 روز از اول سال ديدم كه اين فرد به ايتاليا رفت و  فهميدم كه واقعاً پارتي‌بازي در كار بود. اين مسئله، براي من تبديل به انگيزه‌اي شد و فهميدم كه در اين مملكت، پارتي‌بازي زياد است.

    به دنبال حركت مصدق، عبدالكريم قاسم در عراق كودتا كرد و عبدالناصر هم در مصر حكومت را به دست گرفت. زماني‌كه عبدالناصر در آنجا حاكم شد، در ايران ولوله افتاد. مردم به راديوي مصر گوش مي‌كردند كه عليه ايران صحبت مي‌كرد. از آن به بعد، وقتي صحبت مي‌شد پشتكارمان زياد شود و درس بخوانيم، مي‌گفتيم  بايد اراده عبدالناصري داشت. به اين ترتيب، اراده عبدالناصري، نماد تلاش بود. در همان دوران عبدالكريم قاسم هم در عراق دست به كودتا زد و سلطنت را واژگون كرد. ايران به اين موضوع خيلي حساس بود. آن موقع بختيار، رئيس ساواك بود و راديو، خيلي عليه عراق كار مي‌كرد.

    بعد از كودتاي 28 مرداد، توده‌اي‌ها در شوروي راديويي به نام راديو ملي داشتند و وقتي زمان پخش برنامه‌هاي راديو ملي فرامي‌رسيد، من و هفت ـ هشت نفر از بچه‌ها كه با هم درس مي‌خوانديم، اول به اخبار آن گوش مي‌داديم و بعد سراغ درس مي‌رفتيم. در ضمن دوستان برادرم هر دو هفته يك‌بار، روزهاي جمعه در خانه‌هايشان برنامه سخنراني مي‌گذاشتند. يك هفته برادرم سخنراني مي كرد، يك هفته مهندس علوي، يك هفته ابن نصير و... . من به اين جلسات مي‌رفتم. بعد كم‌كم با آنها رفيق شدم و در تاسوعا و عاشورا چهار تراكت چاپ كرديم كه خود من آنها را توزيع كردم. در يكي از اين تراكت‌ها نوشته شده بود كه «قرآن براي خواندن در قبرستان نيست، در عمل به آن بكوشيد.» اينها را در روضه‌ها و محافل و مساجد پخش مي‌كرديم و اين كار، در من خيلي تأثير گذاشت. در سال‌هاي پنجم و ششم دبيرستان، سازماندهي خوبي پيدا كرده بوديم. بچه‌ها هم به لحاظ درسي و هم به لحاظ اخلاقي مرا قبول داشتند. حدود 30 نفر بوديم. با رئيس دبيرستان صحبت كرديم كه عصرها به ما كلاسي بدهند. يا اينكه صبح زود بچه ها بيايند و به جاي فراش‌ها بخاري را هم روشن كنند. رئيس دبيرستان، آقاي نوربخش، موافقت كرد و ما سه گروه هفت‌نفري شديم. پس از ساعت چهار كه زنگ دبيرستان را مي‌زدند، اين گروه با هم كار مي‌كردند و مسائل جبر و مثلثات و... را حل مي‌كردند و وقتي به خانه مي‌رفتند فارغ‌البال بودند. صبح زود مي‌آمدند و بخاري‌هاي كلاس‌ها را روشن مي‌كردند و خود را آماده مي‌كردند و وقتي استاد مي‌آمد با شاگردان خوبي روبه‌رو مي‌شد. اين كار باعث پيشرفت اين كلاس شد. به‌طوري كه از كلاس 30 نفري، در همان سال اول 29 نفر در كنكور قبول شدند كه اين آمار در يك شهر درجه دوم، آن هم در محله درجه سه اصفهان كه بيشتر اهالي آن فقير بودند، بسيار خوب بود.

    لازم بود فضاي زندگي خود را بگويم تا شما دقت كنيد كه آيا انگيزه‌هاي ملي يا اسلامي يا قرآني در كار بوده است يا نه. گاهي رفتار قديمي‌ها در ضمير ناخودآگاه ماست.

    در اين جلسه به ضرورت بازگفتن خاطرات، تجربه‌هاي كودكي، دوره ابتدايي، سيكل اول و دوم، آموزشگاه و رفتن به دانشگاه پرداختم. من در دانشگاه ورودي سال 38 بودم. از سال 39 التهابات تهران شروع شد. اوج فعاليت‌هاي دانشجويي سال 39 تا 42 بود كه طي آن جبهه ملي، نهضت آزادي و انجمن‌هاي اسلامي در اوج فعاليت قرار داشتند. آيت‌الله بروجردي فوت كردند و در حوزه‌ها تحول بزرگي رخ داد همزمان نهضت روحانيت در اين سال‌ها آغاز شد. قيام 15 خرداد، دستگيري سران جبهه ملي و نهضت آزادي، جريان اول بهمن 40 و حوادث بسيار مهم ديگري در اين سال‌ها اتفاق افتاد كه  به آن خواهم ‌پرداخت.

پرسش و پاسخ

ويژگي‌هاي آقاي شمس‌آبادي چه بود؟

شمس‌آبادي از علماي اصفهان بود. حجتيه‌اي بود و فعاليتش هم در همان محدوده بود. در كتاب خاطرات آقاي ري‌شهري هم، كنار عكس بزرگي كه از او انداخته‌اند، نوشته شده رئيس حجتيه، روحاني بسيار ساده‌زيست و مقدسي بود. از روحانيون سنتي اصفهان بود. در ديدگاه او طرفداران حاج آقارحيم ارباب و آيت‌الله منتظري و سيدمهدي هاشمي، سني بودند، چرا كه نماز جمعه را در غياب امام زمان واجب مي‌دانستند.  نمازجمعه يك مسئله سياسي‌ ـ عبادي بود و خطيب بايد مسائل سياسي روز را مي‌گفت. بنابراين نمازجمعه اغلب در دهات اصفهان مثل گورتون تشكيل مي‌شد. شمس‌آبادي و همفكرانش به دليل اعتقاداتشان به اين نمازجمعه حمله مي‌كردند و نمازگزاران اذيت مي‌كردند، البته ساواك هم غيرمستقيم آنها را هدايت مي‌كرد و از اين تضاد، بهره‌هاي زيادي مي‌برد. اين تضاد كم‌كم اوج گرفت و بعدها امام خميني در كتاب «ولايت فقيه» كه در سال 46 نوشته شد به جوانان و طلبه‌ها توصيه كرد كه آخوندهاي درباري را كتك بزنيد، ولي نه در حد كشتن.  اين موضوع براي سيدمهدي و دوستانش انگيزه‌اي شد كه او را تهديد كنند و گويا با ماشين او را مي‌برند و تهديد مي‌كنند و دستمالي به دور گلويش مي‌بندند و او هم فوت مي‌كند. بعد جسدش را در چاهي مي‌اندازند كه معلوم نشود. ولي بعدها ماجرا آشكار مي‌شود و جسد را در مي‌آورند و در گلستان شهدا دفن مي‌كنند كه الان زيارتگاهي شده است و اكثر كساني كه به مقبره شهدا مي‌آيند ابتدا قبر او را زيارت مي‌كنند. در سال 55 كه اين اتفاق افتاد، ما در زندان بوديم و شديداً آن را محكوم كرديم. در جنبش مسلحانه به‌هر‌حال هر كسي تروري مي‌كرد، مي‌شد انقلابي و كسي كه ترور مي‌شد كافر بود، ولي اين اولين موردي بود كه فردي را كه كشته شده بود، شهيد  اعلام كردند و ضارب را كافر و اين حركت براي ما ضربه بزرگي بود. پس از انقلاب قضيه را پيگيري كردند و سيدمهدي را دستگير كردند و بعد هم اعدامش كردند، البته دستگيري و اعدام او دلايل ديگري داشت.

چطور با آيت‌الله منتظري آشنا شديد؟

وقتي كه در اصفهان بودم آيت‌الله منتظري را نمي‌شناختم. دانشجو هم كه بودم، ايشان را نمي‌شناختم. پس از 15 خرداد با مهاجرت و به تهران و آغاز فعاليت‌هايي براي مرجعيت امام‌خميني، شناخته شدند. تا سال‌هاي سال قدر و منزلتشان را نمي‌دانستم. در سال 52 در سازمان مجاهدين با رجايي و مهندس محمدتوسلي كلاسي داشتيم و به اوشان ـ فشم مي‌رفتيم. در آنجا از آقاي رجايي پرسيدم حركت آيت‌الله خميني (آن موقع امام در ايران نبود) كادرسازي ندارد و بعد از ايشان كسي نيست و اختلاف بسيار زياد است. آقاي رجايي گفت: آيت‌الله منتظري خيلي عظمت دارد. شما او را نمي شناسيد. در سطح بسيار بالايي است. آقاي رجايي با دكتر بهشتي، هاشمي رفسنجاني، باهنر، طالقاني و منتظري ارتباط نزديكي داشت و آنها را خيلي خوب مي‌شناخت. اين اولين باري بود كه شخصيتي اين‌گونه از آيت‌الله منتظري تعريف مي‌كرد. وقتي در سال 53 به زندان افتادم، ايشان را هم مدتي بعد دستگير كردند. جعفر سعيديان‌فر و شيخ محمود صلواتي به زندان آمدند و از طريق ايشان، به عمق شخصيت آيت‌الله منتظري كه اسفار درس مي‌دادند و مقام علمي بالايي داشتند، پي بردم. بعد از انقلاب، بيشتر با ايشان آشنا شدم.

ناآشنايي شما نسبت به آيت‌الله منتظري به چه دليل بوده است؟

آيت‌الله منتظري، مدرس بودند و ما مدرسين را نمي‌شناختيم. اگر كسي پيشنماز بود و پشت سرش نماز مي‌خوانديم او را مي‌شناختيم. مثلاً در زمان دانش‌آموزي‌مان رسم بود كه در ماه رمضان، هر روز به يك مسجد برويم و نماز بخوانيم و به همين خاطر تمام پيشنمازهاي مساجد را مي‌شناختيم، ولي آيت‌الله منتظري نه اهل منبر بود و نه پيشنماز. در ضمن، برهه‌‌اي از عمرشان را در نجف آباد و سپس در قم گذرانده بودند و زماني هم كه در اصفهان در مدرسه صدر اصفهان بودند، ما بچه بوديم و ايشان را نمي‌شناختيم. پدرم مقلد حاج سيدعلي نجف‌آبادي بود. حاج سيدعلي نجف‌آبادي شخصيتي بزرگوار بود و ادعاي مرجعيت كرد و در اصفهان هم مي‌گفت كه من اعلم هستم. ايشان سفري به نجف‌آباد كرد و آقاسيدابوالحسن به ديدنش رفت و ايشان هم به ديدن او رفت. وقتي از نجف‌آباد به اصفهان برگشت، رسماً اعلام كرد كه كسي را برتر از خودم ديده‌ام و من ديگر اعلم نيستم. ولي آن زمان مي‌گفتند: چون او سياسي بود و عليه انگليس و رضاخان اقداماتي كرده بود، به مرجعيتش ضربه خورد. از ويژگي‌هاي ديگر ايشان، اين بود كه زندگي‌اش را از راه منبر مي‌گذراند. يعني از طريق وجوهات زندگي‌اش تأمين نمي‌شد. به همين خاطر منبر مي‌رفت و روضه مي‌خواند و پول مي‌گرفت و زندگي‌اش را از اين راه مي‌گرداند. معمولاً در شأن مراجع نيست كه به منبر بروند. زندگي حاج سيدعلي نجف‌آبادي، بسيار جالب است و فكر مي‌كنم آيت‌الله منتظري هم شيوه او را دارد، يعني آنچه به ابهت روحانيت معروف است، نه نزد حاج اسيدعلي نجف‌آبادي اهميت داشت و نه نزد آيت‌الله منتظري و يكي از اتهاماتي هم كه به آيت‌الله منتظري وارد كردند اين بود كه براي روحانيت، ابهت قائل نيست؛ هر كسي به خانه‌اش مي‌رود و با او صحبت مي‌كند؛ مي‌گويد، مي‌خندد و شوخي مي‌كند. انبيا هم همين‌گونه بودند، به اصطلاح، خود را نمي‌گرفتند اما مي‌گويند كه اين كارها در شأن مرجعيت نيست و مرجع بايد ابهت داشته باشد و خود را بگيرد، با هركسي نشست و برخاست نكند، شوخي نكند، بازار نرود، خريد نكند. آيت‌الله منتظري درسش كه تمام مي‌شد، گاهي انگور مي‌خريد و در بقچه‌اش مي‌گذاشت و از طلبه‌ها هم قرض مي‌كرد. به هر حال، زندگي بسيار عادي و بي‌تكلفي داشته است.

ممكن است در مورد استاد ولي‌‌الله غفوري، توضيحاتي بدهيد؟

استاد غفوري با آيت‌الله منتظري در زندان بوده‌اند و از سال 42 تا 57 مرتباً در زندان به سر برده‌اند. ايشان خاطرات زيادي از محمد منتظري، مرحوم طالقاني، بازرگان و سحابي در زندان دارند من نيز با ايشان در زندان عادل‌آباد شيراز بودم. ايشان همه زندانيان پس از 15 خرداد را مي‌شناسند.

گروه مؤتلفه چه ويژگي‌هايي‌ داشت و سابقه آن چگونه بود؟

مؤتلفه يعني چند گروه كه با هم ائتلاف كنند، اسم اين گروه از يك حركت طبيعي در آمد. اينها از دوستان نواب صفوي بودند. يكي از آنها حاج عراقي بود. تا جايي كه من مي‌دانم، ترور منصور به نام آقاي انواري تمام شد و او را دستگير كردند. امّا  قضيه را لو نداد، كه فتواي قتل حسنعلي منصور را آيت‌الله مطهري داده است و به خودش ختم كرد. ايشان را 13 سال زنداني كردند. بعد از ترور منصور اغلب اعضاي مؤتلفه را دستگير ‌كردند. عسگراولادي را مي‌گرفتند، صادق اماني، بخارايي، صفار هرندي و نيك‌نژاد را هم اعدام ‌كرذند. حاج عراقي به حبس ابد محكوم ‌شد و همين‌طور هاشم اماني و بعضي‌ها هم فرار ‌كردند. آنها تا سال 56 در زندان بودند و بعد از زندان اوين و قصر آزاد ‌شدند و در جريان انقلاب، فعال بودند. يكي از آنها اسدالله لاجوردي است و ديگري بادامچيان. پس از انقلاب هم آنها وارد حزب جمهوري ‌شدند و پس از آنكه حزب جمهوري اسلامي تعطيل ‌شد، مؤتلفه را دوباره سازماندهي ‌كردند و پس از مدتي هم نشريه‌اي منتشر ‌كردند به نام «شما». آنها گروه‌هاي مستقلي بودند. صادق اماني يك گروه بود، عسگراولادي يك گروه بود، حاج  عراقي يك گروه آنها از طريق امام با هم پيوند خوردند و تبديل به مؤتلفه شدند. در قيام 15 خرداد، حاج عراقي نقش تعيين‌كننده‌‌اي در شوراندن مردم داشت. حاجي عراقي و مطهري و سرلشگر قرني را گروه فرقان ترور كرد. مي‌خواستند هاشمي رفسنجاني را هم  ترور كنند كه نشد. فقط توانستند او را زخمي كنند.

آيا به اهداف انقلاب رسيده‌ايد؟

هدف ما اسلام بود؛ ولي اسلامي كه خرافي نباشد، اجتماعي باشد، به درد مردم برسد. ما، هم درد دين داشتيم و هم درد مردم. به هر حال دركي كه ما از اسلام داشتيم در رژيم سلطنتي موروثي، كودتايي يا رژيم وابسته نمي‌گنجيد. ما معتقد به شايسته‌سالاري و مردم‌سالاري و حاكميت خدا بوديم و اين اعتقاد در چارچوب شاه‌پرستي و ديكتاتوري نمي‌گنجيد. در زماني كه مبارزه قانوني مي‌كرديم، معتقد به قانون‌اساسي بوديم كه انقلاب مشروطيت، آن را بنيان گذاشت. تا اينكه مهندس بازرگان در دادگاه گفت: ما آخرين گروهي هستيم كه از قانون دفاع مي‌كنيم و از آن پس ديگر حركت‌ها به شكل براندازانه شد. ما هم معتقد بوديم كه رژيم وابسته و فاسد است و بايد برانداخته شود، كه دعايمان هم مستجاب شد. اتهام ما اقدام عليه سلطنت و امنيت بود. به هر حال از انجام انقلاب اسلامي راضي‌ام. ولي اگر كمي زودرس نبود و چند تا شرط برآورده مي‌شد، راضي‌تر مي‌شدم. وقتي «سر» رژيم يعني شاه رفت، بدنه يا نهادهايش ماندند، و ما اكنون حركتي درازمدت در پيش داريم تا اين نهادها هم از بين بروند. بعد از انقلاب هم در همين زمينه فعاليت كرده‌ايم. فعاليتمان هم فرازونشيب داشته است. انقلاب، اوج آرزوهاي ما بود و بعد دفع تجاوز و آزادي خرمشهر يكي از نيازهاي ما بود كه برآورده شد و كار بزرگي بود. با شيوه‌هاي غيراسلامي مانند شكنجه برخورد كرديم، و پس از انقلاب به زندان رفتيم. خود زنداني شدن ما ضربه‌اي بود به نظام لاجوردي و مؤتلفه.  الحمدلله در دوم خرداد 1376 ديديم كه حضور دو جريان مؤتلفه و آيت‌الله ري شهري كم‌رنگ شد؛ بسياري از اينها كه اعدام و شكنجه مي‌كردند، حذف شدند. در 29 بهمن هم ديديم كه جناحي ديگر حذف شد. به هر حال در كل، راضي هستم و اين‌طور نيست كه بخواهم حاكم باشم و امكانات داشته باشد. اسلام يعني خطركردن و هركسي ايمانش بيشتر باشد، بايد خطر بيشتري را تحمل كند. برخي مي‌گويند انقلاب شد، ولي به شما چه دادند؟ نه رفاه داريد، نه چيزي داريد. اگر رفاه داشتيم سؤال بود كه چرا؟ اگر در رژيم شاه با بدي‌ها مبارزه مي‌كرديم حالا هم با بدي‌ها مبارزه مي‌كنيم و مردم هم طعم مبارزات را مي‌چشند مردم از شكنجه و دروغ و قتل‌هاي زنجيره‌اي خوششان نمي‌آيد و الحمدلله اين مسائل با مقاومت مردم دارد افشا مي‌شود. به هر صورت ضمن اينكه خوش‌بين هستم، ولي متوقف هم نمي‌شوم تا هوشياري‌ام را از دست ندهم.

فداييان اسلام چه كساني بودند و موضع امام خميني نسبت به آنها چگونه بود؟

فداييان اسلام، فاطمي را ترور كردند. موقعي كه فاطمي ترور شد، نواب در زندان بود و باقيمانده‌هاي اين گروه در بيرون با نواب ارتباطي نداشتند و از طريق سيدضياء طباطبايي عمل مي‌كردند. نواب به هركسي كه سيد بود اطمينان داشت. مي‌گفت: نواده زهراست و پسر عمو. سيدضياء با توجه به روحيات آنها در ميانشان نفوذ داشت و آنها را راضي كرده بود كه اگر هدف فداييان اسلام، اجراي احكام اسلامي است، مصدق مانع اين كار است، دستيار مصدق هم فاطمي است و اگر فاطمي را از بين ببرند، مانعي بر سر راه اجراي احكام نخواهد بود. اين است كه جواني 17 ـ 16 ساله، به نام محمد عبدخدايي به هنگام سخنراني فاطمي بر سر قبر محمد مسعود او را ترور مي‌كند، ولي فاطمي به شهادت نمي‌رسد و عبدخدايي را به زندان مي‌برند. پدر عبدخدايي كه پيشنماز مسجد گوهرشاد بود، مي‌گويد من از پسرم متنفرم و هر حكمي كه مصدق در مورد او لازم مي‌داند، انجام شود.  حاج عراقي هم به دنبال اين ترور، استعفا مي‌دهد. او اين كار را قبول نداشته است. به هر حال تشكيلات فداييان اسلام، انسجام نداشت و نفوذپذير بود. بهرام شاهرخ، سيدضياء طباطبايي و آدم‌هاي ديگري كه آقاي تركمان تاريخ‌نگار معاصر مطالعات كاملي درباره آنها انجام داده است، در اين تشكيلات نفوذ كرده بودند.

   امام خميني در دوره مصدق، چندان علني فعاليت سياسي نمي‌كردند و اين سؤال هست كه چرا در دوران نهضت‌ملي، ايشان موضع سياسي علني نداشتند. وقتي مي‌خواستند نواب را اعدام كنند، مرحوم طالقاني به قم نزد امام خميني مي‌رود و مي‌گويد كه شما برويد پيش آقاي بروجردي و كاري كنيد و نگذاريد نواب را اعدام كنند. فداييان اسلام با مرحوم طالقاني رفت و آمد داشتند و طالقاني هم به نواب علاقه‌مند بود. امام خميني مي‌گويد: فايده‌اي ندارد. مي ترسم كه اثري نداشته باشد. آقاي طالقاني مي‌گويد: ضرري هم ندارد. بعد آقاي طالقاني مي‌نشيند و امام مي‌رود و آقاي بروجردي را مي‌بيند، ولي با حالتي مأيوس برمي‌گردد. گويا آيت‌الله بروجردي به نظام شاه گفته بود كه براي اينكه آبروي اسلام و روحانيت نرود، نواب را كه به دادگاه ببريد، عمامه‌اش را از سرش برداريد تا ابهت روحانيت از بين نرود. امام در حالي كه خيلي عصباني و ناراحت بود، به آقاي طالقاني مي‌گويد: ديدي گفتم فايده ندارد.  به هر حال اين يك نمونه از پيوند فداييان اسلام و امام خميني است.

    پس از اينكه نواب و ذوالقدر و واحدي و امامي را در سال 36 اعدام كردند، ديگر كسي به نام فداييان  اسلام فعاليتي نداشت. مؤتلفه در سال‌هاي 41 و 42 به وجود آمدند و منصور را در سال 43 ترور كردند كه فتوايش را هم شهيدآيت‌الله مطهري داده بود. ولي اينها در تاريخ در جايي ثبت نشده است. امام آن موقع در تبعيد بودند.

از چه سالي با مجاهدين بوديد و كي از آنها جدا شديد و علت اين جدايي چه بود؟

   در نهضت‌آزادي در كنار بديع‌زادگان و سعيد محسن بودم. شب رفتن به سربازي مرا دستگير كردند و پس از آزادي از زندان، به سربازي رفتم. همان شب ها در سربازي فوق ليسانس مي‌خواندم. بعد هم به خليج فارس و بعد آمريكا رفتم و به اين ترتيب، مدتي از آنها دور بودم. در آغاز سال 1348، به صورت فعال عضو سازمان شدم. دوبار به خاطر همكاري با سازمان مجاهدين به زندان افتادم و در سال 1353 هم دستگير شدم. من در زندان انفرادي بودم و وقتي وارد بند عمومي شدم، فهميدم كه ايدئولوژي سازمان تغيير كرده و حدود 90 درصد بچه‌ها ماركسيست شده‌اند. به اين فكر رسيدم كه ماركسيست ‌شدن 90 درصد بچه‌ها بي‌دليل نيست و بايد ريشه‌يابي شود. در جريان ريشه‌يابي با مسعود رجوي اختلاف نظر پيدا كردم. مسعود رجوي مي‌گفت: سازمان عيب و نقصي ندارد و به ايدئولوژي آن نبايد دست زد. ما مي‌گفتيم بالاخره نوعي عدم‌انسجام وجود داشته و بايد كاري كرد. ولي آنها شديداً به كار ما اعتراض داشتند. ما هم به كارمان ادامه داديم و به تجديدنظر بنيادي در اصول و شيوه‌هاي سازمان مجاهدين متهم شديم و به اين ترتيب در سال 55  انشعابي در سازمان پيش آمد و ما جدا شديم و نهضت مجاهدين كه خودم در آن فعاليت مي‌كردم به وجود آمد.

    آنها كه ماركسيست شده بودند، با اينكه تغيير ايدئولوژي داده بودند، خود را مجاهد مي‌دانستند. مجاهد  بار سياسي و ايدئولوژيك داشت و به ايدئولوژي اسلام مربوط مي‌شد. آيه‌هاي قرآن در زير‌نويس كتاب «شناخت» نوشته شده بود. اما اينها ناخالصي نشان دادند و فرصت‌طلبي كردند و اسم مجاهد را يدك كشيدند و بچه مذهبي‌ها را هم ترور كردند و يا به شهادت رساندند. ولي بعدها، پس از مدتي كه ديگر دير شده بود، عنوان مجاهد را رها كردند و اسم پيكار را براي گروه خود انتخاب كردند. بخشي از آنها هم كه با عملكرد و ترورها و اعدام‌ها مخالف بودند ديگر انسجام نيافتند و به راه‌هاي مختلف رفتند. عده‌اي راه كارگري شدند، ولي خيلي از آنها ماركسيسم را رها كردند و موضع فعالي نداشتند.

با توجه به تحولات اخير جامعه (دوم خرداد و...) ديدگاه مجاهدين چيست؟ و آيا اميد بازگشت و تغيير موضع آنان براي هماهنگ شدن با جريان‌هايي كه هم اكنون به چشم مي‌خورد، وجود دارد؟

بايد همواره اميدوار بود. خاتمي پيش از دوم خرداد مي‌گفت: هر كسي كه قانون‌اساسي را قبول دارد و دست به اسلحه نمي‌برد، خودي است و اين فرصت بسيار خوبي براي آنان بود، (مردم هم مشاركت كرده بودند) تا از صحبت خاتمي استقبال كنند و به ايران بيايند. اگر اين كار را مي‌كردند تغييري بنيادين در موضعشان به وجود مي‌آمد. ديگر هر كه به ايران مي‌آمد سين جين شديد نمي‌شد. وقتي در سازماني ايدئولوژيك تغيير كلي به‌وجود آيد، معمولاً انعطاف‌هايي هم در داخل در برابرشان به وجود خواهد آمد. به هر حال شعار خاتمي: «ايران براي همه ايرانيان» فرصت خوبي است  براي اينكه به وطن برگردند و دست از اسلحه بردارند. سرانجام در ايران تحولات بزرگي دارد انجام مي‌شود كه همه دنيا را شگفت‌زده كرده است. يادم هست كه سال قبل، وقتي بي.بي.سي. گوش مي‌دادم، اين شبكه خبرسازي مي‌كرد و مردم هم خبر مي‌گرفتند. اما حالا بي.بي.سي. از ايران خبر مي‌گيرد. يعني سرعت تحولات، شتاب تحولات و دگرگوني‌هاي سياسي ـ فرهنگي كه در ايران صورت مي‌گيرد، غرب را هم تحت‌تأثير قرار داده است.

    به‌تازگي رئيس‌جمهور آلمان گفته است كه خاتمي، هم عرفان شرق را مي شناسد و هم خردورزي غرب را؛ بنابراين او نماد حركتي نوين در دنياست و ما بايد اين حركت را ارج نهيم. شعار گفت‌وگوي تمدن‌ها كه خاتمي آن را مطرح مي‌كند، مي‌تواند حامي خوبي برايشان باشد، ولي با شناختي كه از مسعود رجوي دارم، بايد بگويم كه او آدمي است مغرور به تمام معنا و اصلي ترين دشمنش كسي است كه بيشترين ريزش را در نيروهايش ايجاد كند. خاتمي اكنون با همين حمايت داخلي و جهاني كه به دست آورده، مشاركت مردم و صداقت را در مملكت نهادينه مي‌كند. به‌طوري‌كه مردم به كسي مثل هاشمي كه پشت پرده كار مي‌كند و دو پهلو جواب مي‌دهد و بعضي مسائل را انكار مي‌كند، رأي نمي‌دهند و اين نشان مي‌دهد كه صداقت در حال نهادينه‌شدن است. زماني مي‌گفتند كه پراگماتيسم مشكل ايران را حل مي‌كند، ولي حالا مي‌گويند كه صداقت است كه مي‌تواند مشكل ايران را حل كند. همين خاتمي اصلي‌ترين دشمن رجوي شده است. زيرا آنها مي‌گويند: دشمن ما كسي است كه با ريزش نيروها، انسجام تشكيلاتي ما را بگيرد. چون خود رجوي بسيار مغرور است و انگار محور عالم و حق مطلق است، هركسي كه باعث ضعف تشكيلاتي‌ او شود، به صورت دشمن اصلي‌اش در مي‌آيد. طبق خبرهايي كه داريم، در آنها ريزش زياد بوده است. در خارج از كشور، تقريباً تمام گروه‌ها با مجاهدين مخالفند و در مورد آنها براي اولين‌بار در دنيا پديده‌ خاص جهاني اتفاق افتاد و آن اينكه، آنها اولين اپوزيسيوني هستند كه بيش از همه در دنيا اپوزيسيون دارند! البته مسائلي هم وجود داشته است. مثلاً علي زركش كه در ايران مانده بود و فرمانده  عمليات آنها در ايران بود، در خارج به آنها مي‌گويد: مردم ايران دو سؤال دارند. يكي اينكه مي‌گويند: انقلاب ايدئولوژيكي شما، درواقع در حد همان ازدواج بوده و آن را با ازدواج با مريم مترادف مي‌دانند و چيزي بالاتر از ازدواج برايش قائل نيستند. سؤال دوم مردم ايران اين است كه اگر شما حاكم شديد، با مخالفان خودتان چه خواهيد كرد؟ (آنها خيلي مخالف دارند، تقريباً هيچ گروهي در خارج از كشور نيست كه با آنها مخالف نباشد). مسعود رجوي جواب مي‌دهد كه مي‌داني، ويژگي مردم ايران اين است كه حول قدرت نرم مي‌شوند، يعني اگر ما قدرت را به دست آوريم، ديگر مخالفتي با ما نخواهد شد، ولي اين جواب‌ها علي زركش را قانع نمي‌كند. بعد از مدتي مي‌گويند: او حتماً بايد با ايران و حاكميت ايران ارتباط داشته باشد و به اين ترتيب همه روابطش را محدود مي‌كنند. بعد هم او را به عمليات مرصاد (عمليات فروغ جاويدان) مي كشانند. آنجا راننده كاميون مهمات مي‌شود و معلوم است كه در جنگ، كسي كه راننده كاميون مهمات مي‌شود چه سرنوشتي دارد، به هر حال با او اين‌گونه برخورد مي‌كنند. خوشبختانه سرسختي عجيب آنها باعث ريزش نيروهايشان شده است. من خودم خيلي ناراحتم. بچه‌هاي خوب و باصفايي دارند. واقعاً اگر به ايران بيايند و همگي حول محور قانون‌اساسي كه خودشان هم آن را قبول داشتند، دست به دست هم دهند، خيلي خوب مي‌شود.

 

 

     صفحه اول  |  فهرست خاطرات قسمت سوم  | صفحه اول  |