فهرست مطالب

 

 

جلسه اول (5/2/78)    

جلسه دوم (18/1/79)

جلسه سوم (ارديبهشت 79)

جلسه چهارم (15/2/79)

جلسه پنجم (29/2/79)

جلسه ششم (11/3/79)

جلسه هفتم (26/3/79)

جلسه هشتم (9/4/79)

چلسه نهم (5/5/79)

جلسه دهم (20/5/79)

جلسه يازدهم (3/6/79)

جلسه دوازدهم(31/6/79)

جلسه سيزدهم (14/7/79)

جلسه چهاردهم (26/8/79)

جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)

جلسه هفدهم (9/11/79)

جلسه هجدهم (4/12/79)

 

     صفحه اول  فهرست خاطرات قسمت سوم  | صفحه اول  |    

 

 

خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387

 

 

جلسه چهاردهم (26/8/79)

    امروز دومين سالگرد شهادت برادرمان، مجيد شريف‌واقفي است كه واقعاً به لحاظ فرهنگي، نقش زيادي در جامعه ما داشت. به هرحال ديگر همه اعتراف كرده‌اند كه قتل او در رديف قتل‌هاي زنجيره‌اي، اين غده سرطاني وخيم، بوده است. عده‌اي مي‌گويند كه اين قتل‌ها كار شبكه‌اي صهيونيستي بود و عده‌اي ديگر هم مي‌گويند كه ناشي از فتوا بوده است. به اين موضوع اشاره خواهم كرد. به هر حال روحش شاد باد. اميدوارم كه راه او را ادامه دهيم.

   دوم خرداد سال 1376 واقعاً يوم‌الله بود و يكي از ويژگي‌هاي يوم‌الله هم اين است كه دشمن را گيج مي‌كند و تعادل او را برهم مي‌زند. آنها هم در حالت بي‌تعادلي و گيجي، دست به يك رشته قتل‌هاي زنجيره‌اي زدند كه آن هم تضادها، تناقض‌ها و پارادوكس‌هاي بي‌شماري برايشان به وجود آورد. وقتي به دروغ مي‌گويند كه اين شبكه، صهيونيستي بوده و وزارت اطلاعات را مثل خوره خورده بود، با اين تحليل، ناخودآگاه همه كساني را كه به دست اطلاعات حذف شدند، آدم‌هاي بي‌گناه و خوبي جلوه مي‌دهند و درواقع، اپوزيسيون حاكميت، اصلي مي‌شود. عده‌اي ديگر مي‌گويند كه خود اينها هم شكنجه‌گر بودند و اطلاعاتشان صحّت ندارد و اين‌طور نيست كه همه اعضاي اطلاعات، صهيونيست و بهايي‌زاده باشند. اين‌عده هم ويژگي شكنجه‌گري اطلاعات را افشا مي‌كنند و به هر حال، فساد مضاعفي در درون اطلاعات در ذهن انسان متصور مي‌شود. اطلاعاتي كه بايد امنيت‌بخش و آرامش‌بخش باشد و به ملت طمأنينه بدهد، مردم را نگران مي‌كند. اين واقعه، صرف‌نظر از تحليل‌هاي مختلف، اعم از تحليل‌هايي كه اين قتل‌ها را به صهيونيسم، فتوا، خودسري و ماجراجويي منتسب مي‌كنند، واقعاً جانگداز بوده است و خدا كند كه در اين گذار دردناك، مملكت سالم بماند و استقلال و تماميت ارضي‌مان حفظ شود.

   همان‌طور كه گفتم در عيد سال 43 به زندان موقت شهرباني رفتم. در جلسه قبل نيروهاي آنجا را تحليل كردم و ويژگي زنداني‌هاي عادي را گفتم. در زندان هفت روحاني به سر مي‌بردند؛ ازجمله سيدعبدالرضا حجازي، آقاي مرواريد، آقاي تهامي، آقاي رباني املشي و واعظ طبسي. تحليل كرديم و گفتيم كه واقعاً چه شد كه يك چنين آدمي، حالا به آقاي 10 درصد تبديل شده، به طوري كه 10 درصد كل درآمد حرم امام رضا متعلق به شخص ايشان است و اين امر اصلاً قابل تغيير هم نيست. واعظ طبسي نايب هم نيست و خودِ توليت است و از مواضعش هم كه اطلاع داريد. تحليل مربوط به سيدعبدالرضا حجاري را هم كه گفتم. قسمت بعدي تحليل او هم كه مربوط به سال‌هاي دهه 50 مي‌شود جالب است و اگر لازم باشد به آن هم اشاره مي‌كنم. به آقاي مرواريد و رباني املشي هم پرداختم؛ اما درباره آقاي تهامي صحبت نكردم.

    آقاي تهامي در زندان ژست آخوندي و ريش پهني داشت، پيشنماز هم بود و همه پشت سرش نمازجماعت مي‌خواندند. ما هم گاهي از پايين خدمتشان مي‌رفتيم. ايشان در طبقه سوم زندان بودند. بعدها كه آزاد شدند من در ارتش بودم، چون دادگاهي شده بودم، نذر كردم كه به زبارت امام رضا بروم. به مشهد رفتم و به خانه آقاي طبسي سر زدم. آقاي تهامي هم آمد و نماز را به جماعت خوانديم. بعد از انقلاب كه اسناد ساواك رو شد، آقاي طبسي يك رشته سند از آقاي تهامي به دست آورده بود مبني بر اينكه او همكاري‌هايي با ساواك كرده است. رابطه من با آقاي طبسي هم حفظ شد. به مشهد كه مي‌رفتم، به منزلش سر مي‌زدم و او هم بلافاصله زنگ مي‌زد و همه نيروهاي مبارز به آنجا مي‌آمدند. حتي ايشان مرا به «كانون نشر حقايق اسلامي» معرفي كرد كه به آنجا رفتم. آقاي احمدزاده، پدر دكتر شريعتي (محمدتقي) و... در كانون بودند. آنها دور من حلقه زدند و خبرهاي تهران و زندان را پرسيدند. به هر حال واعظ طبسي چنين موقعيتي در مشهد داشت. بعدها از قم شنيدم كه آقاي تهامي، اطلاعاتي از گروه‌هاي مسلح داشته و براي اينكه اين اطلاعات را افشا نكند، اطلاعات سوخته ديگري داده است منتها آقاي طبسي اين را همكاري با ساواك دانسته بود و نمي‌دانم به دليل رقابت با تهامي بود يا چيزهاي ديگر، كه خيلي از او بد مي‌گفت. ويژگي آقاي طبسي هم اين بود كه مي‌گفت ما با هركسي كه در زندان بوده‌ايم، رابطه عاطفي داريم. شما بياييد، برويد، ارتباط داشته باشيد ولو اينكه با هم اختلاف فكري و تشكيلاتي داشته باشيم. بعد از انقلاب در تحليل‌هاي خودش مي‌گفت كه ما تمام خمس و زكاتمان را به مجاهدين مي‌داديم، اما بعد از اينكه مجاهدين ماركسيست شدند، اصلاً يك‌باره دگرگون شدم. البته اين مسئله قابل حس بود. يك‌بار همراه با مادرم به مشهد رفتيم و به دفترش زنگ زدم، ولي رئيس دفترش ـ كه از آن راستي‌ها بود و بعدها فهميدم كه از دلش شبكه فساد در آمده ـ واكنش منفي از خود نشان داد و ديگر رابطه با امثال ما را قطع كردند. اين وضعيت آقاي طبسي بود. در زندان خيلي خودكم‌بين بود. مثلاً  مي‌گفت ما با حقوق امام زمان مبارزه مي‌‌كنيم و شما بدون حقوق امام زمان، بيشتر از ما مبارزه مي‌كنيد و خيلي دوست داشت كه تحليل‌هاي ما را بشنود و به تحليل‌هاي ما احترام مي‌گذاشت.

اوضاع ايران پس از آزادي از زندان

  محور دوم صحبت، خاطرات پس از آزادي از زندان است. مردم از آزادي من خيلي استقبال مي‌كردند. همسايه‌ها مي‌آمدند و من هم خيلي خوشحال بودم. قبل از زندان به در و همسايه وكسبه اعتماد نداشتم، ولي بعد از زندان، احساس كردم كه در محل بيشتر مي‌توانم كار كنم و دستم بازتر شده و به من خيلي اعتماد مي‌كنند. اين يكي از بركات زندان بود. از زندان كه بيرون آمدم، ديدم آقاي طالقاني در زندان است. امام محصور است، مهندس بازرگان در زندان است، بچه‌ها و گروه‌هاي سياسي، ديگر حركتي ندارند. جبهه‌ملي در سال 43، با پيام مصدق منحل شده است. نهضت‌آزادي هم كه در آن ايام فعاليتي نداشت. بعد از ما عده‌اي ديگر نظير مفيدي، بسته‌نگار و... را دستگير كرده بودند. اين، وضعيت گروه‌ها و احزاب بود. در ميان مردم هم يأس عمومي موج مي‌زد و مردم از بسيج افتاده بودند. خود من وقتي كه فعال بودم و با دوچرخه به اين طرف و آن طرف مي‌رفتم، اصلاً مسائلي كه يك جوان به آن فكر مي‌كند، مسائل جنسي، ازدواج و... از ذهنم دور بود، ولي وقتي كه جامعه از بسيج بيفتد، همه اينها عود مي‌كند. از طرفي خانواده هم مرتب به من فشار مي‌آورد كه كجا مي‌روي؟ از كجا مي‌آيي؟ چه ساعتي مي‌روي؟ چه ساعتي مي‌آيي؟ و...

برخورد با حاجي عراقي

    در اين شرايط بود كه حاجي عراقي ـ خدا رحمتش كند ـ به ديدن من آمد. قبلاً گفتم كه در زندان چطور با هم آشنا شديم. يكي از ويژگي‌هاي زندان اين بود كه امثال حاجي عراقي به من اعتماد كردند و من هم به او اعتماد كردم و اين  اعتمادها هم واقعاً به سادگي به‌دست نمي‌آيد.

    من از دل نهضت‌آزادي و جبهه‌ملي و انجمن اسلامي آمده بودم و حاجي عراقي هم از دل جريان فداييان اسلام و جنبش امام‌خميني و 15 خرداد و ما به هم اعتماد كرديم. آن روز حاجي عراقي گفت: برويم بيرون. از خانه بيرون رفتيم و سر ايستگاه خرابات در يك بستني‌فروشي نشستيم و به انتقال تجربيات پرداختيم. هم او به جمع‌بندي مبارزه مسلحانه نظير الجزاير و ويتنام رسيده بود و هم من. در فاصله خيلي كمي اين تجربيات منتقل شد، در حالي كه اگر اعتماد نبود، شش سال طول مي‌كشيد تا آدم جمع‌بندي‌اش را بگويد. ايشان هم گفت: نگران نباش، از شما تئوري از ما عمل. من گفتم كه ما حداكثر چيزي كه خوانده‌ايم كتاب‌هاي مهندس بازرگان مثل «راه طي شده» و برداشت‌هاي قرآني طالقاني است و به آن صورت تئوريزه نيستيم. بعد كمي فكر كردم و گفتم باشد. من حاضرم اين كتاب را در حوزه‌ها درس بدهم. شهيدبهشتي هم گفته بود كه اين، بهترين كتاب است. رسيده بوديم به اينكه اين كتاب را بايد جمعي بخوانيم. پس از آن ديدار ارتباطات ميان ما همچنان زياد بود ولي بعد من به سربازي رفتم و ديگر فرصت برگزاري جلسات مشترك پيش نيامد. تقريباً هفته‌اي يك بار يا دو بار، حاجي عراقي را مي‌ديدم. حاجي عراقي بعدها كه خاطراتش را مي‌گفت نشان مي‌داد كه واقعاً يكي از گردانندگان قيام 15 خرداد بود. ايشان مكانيزم اين قيام را براي مهندس سحابي تعريف كرده بود. حالا خوشبختانه مهندس در قيد حيات است و مي‌توان اين موضوع جالب را از ايشان پرسيد. به هر حال آنها خيلي فعال بودند.

برگزاري كلاس در دانشكده فني

   در همين گيرودار، دوست ما آقاي عنايت رباني كه از بچه‌هاي نهضت‌آزادي و انجمن و جبهه‌ملي بود و در دانشكده هم‌دوره بوديم و در جريان نامه 9 نفره نيز با هم فعاليت مي‌كرديم، پيشنهاد كرد كه من كلاسي از انجمن‌اسلامي دانشكده فني به عهده بگيريم و من هم استقبال كردم و اين كلاس، هفته‌اي يك‌بار در خانه‌هاي بچه‌ها تشكيل مي‌شد و حدود دوازده ـ سيزده نفر در آن حضور پيدا مي‌كردند. ازجمله شهيدناصر صادق، محمود احمدي (كه حالا جزو تشكيلات رجوي است و شنيده‌ام كه مسئله دار هم شده)، قريشي (كه جزو حزب اسلامي ملل شد و حالا هم در وزارت امورخارجه است). حدود هفت ـ هشت نفر از حاضران اين جلسه بعدها كارشان به مبارزه و زندان و اعدام كشيد. كار ما اين بود كه ابتدا قرآن را با ترجمه الهي قمشه‌اي مي‌خوانديم، بعد هم «راه طي شده» را مي‌خوانديم و تحليل مي‌كرديم. تحولي كه اتفاق افتاده بود، اين بود كه «راه طي شده» را دسته‌جمعي مي‌خوانديم و درباره آن گفتگو مي‌كرديم و به اين نتيجه رسيده بوديم كه اگر دربارة اين نوع كتاب‌ها گفتگو يا ديالوگ انجام بگيرد، جنبه آموزشي اين كار بسيار قوي خواهد بود. قرآن خواندن، لذت خاصي داشت. مردم  قيام كرده بودند و يكي از ويژگي‌هاي قيام اين است كه آدم‌ها را زير و رو مي‌كند؛ كافر را مي‌شناساند، مؤمن را مي‌شناساند، منافق را مي‌شناساند، سركوبگر را مي‌شناساند و... وقتي آيات سوره بقره را مي‌خوانديم، مصداق كلمات آن را پيدا مي‌كرديم. مثلاً مي‌گفتيم مصداق واژه كافر، شاه است. منافقان مدعيان اصلاحات رژيم هستند و مؤمنان هم كساني هستند كه در زندان به سر مي‌برند، نظير آقاي طالقاني، مهندس بازرگان، آيت‌الله خميني و... به هر حال در بستر قرآن، تحليل استراتژيك نسبتاً شفافي به دست ما مي‌آمد و آيات الهي برايمان لذت خاصي به ارمغان مي‌آورد و درك و فهم تازه‌اي در ما پيدا مي‌شد. گويي پيش از 15 خرداد خواندن قرآن يك جور ديگر بود و بعد از 15 خرداد اين كار برايمان چهره‌اي جديد داشت. خوبي ترجمه الهي قمشه‌اي اين بود كه ضميرها را هم در ترجمه لحاظ مي‌كرد و اين براي ما كه چندان به زبان عربي مسلط نبوديم، خوب بود خواندن دسته‌جمعي و تحليل «راه  طي شده»  هم خيلي جالب بود. «راه طي شده»، اصول دين ـ توحيد و نبوت و معاد ـ را به كمك آيات قرآن مطرح مي‌كند و راه ميانبري است، چون لازم نيست كه ديگر اصول فقه، عربي و... بخوانيم تا بعد از اينكه مجتهد شديم به سراغ اصول دين برويم. يكي از ويژگي‌هاي جنبش نوگرا اين بود كه اين جنبش، بيشتر در زمينه اصول دين كار مي‌كرد، ولي حوزه‌هاي علميه در زمينه اصول فقه كار مي‌كردند. اصول فقه، امري بشري بود ولي اصول دين، ضمن بشري بودن از جانب خدا است. اينكه بعدها ديديم روشنفكران، پيشتازي‌هايي به دست آوردند، به اين خاطر بود كه قرآن‌مدارتر و توحيدي‌تر و نبوتي‌تر بودند. ولي حوزه‌ها به جاي ديني‌تر بودن، ارسطويي‌تر و اصول فقهي‌تر و علمي‌تر بودند. برتري‌اي كه روشنفكر مذهبي بر حوزوي داشت اين بود كه از اصول دين شروع مي‌كرد اما حوزوي ها از اصول فقه شروع مي‌كردند و به اين ترتيب ذهنشان شكل مي‌گرفت و حجابي برايشان پديد مي‌آمد كه باعث مي‌شد ديرتر شفافيت دين را بفهمند.

    به هر حال اين كلاس ادامه داشت. كلاس پرشوري بود و شور بچه‌ها هم مرا سخت به شور مي‌آورد. معمولاً آدم وقتي از زندان بيرون مي‌آيد، تحت‌تأثير جوّ زندان محافظه‌كار مي‌شود، ولي شور و التهاب من به‌دست اين جوان‌ها به تدريج احيا مي‌شد. تازه به اين كلاس هم كه مي‌رفتم به هر شكلي كه شده، موضوع را براي خانواده توجيه مي‌كردم. در مؤسسه ژئوفيزيك شغلي براي خودم دست و پا كرده بودم. از زندان كه آزاد شدم، به ژاندارمري رفتم تا دفترچه آماده به خدمت بگيرم. گفتند: چرا غيبت كرده‌اي. گفتم: در زندان بودم. بعد به دادرسي ارتش نامه نوشتند و نامه آمد و پذيرفتند كه در زندان بوده‌ام. به اين ترتيب به من دفترچه آماده به خدمت دادند. با اين دفترچه آماده به خدمت، به همه‌جا براي كار سر زدم. دوستان زندان، آشنايان نهضت‌آزادي و... بالاخره دو تا از دوستانم كه در مؤسسه ژئوفيزيك كار مي‌كردند، خبر دادند كه يك مهندس مي‌خواهند و من به آنجا رفتم و مشغول به كار شدم. چهار ماه مشغول به كار بودم. شب‌ها در انجمن ايران و  آمريكا انگليسي مي خواندم. در مدرسه مروي هم، يكي از دوستان آقاي مطهري و رضا اصفهاني به نام آقاي توكلي، كلاس عربي داير كرده بود  و من هم به حجره او مي‌رفتم و عربي ياد مي‌گرفتم. به خانواده هم مي‌گفتم كه اگر شب‌ها دير مي‌آيم به اين خاطر است كه دارم عربي و انگليسي ياد مي‌گيرم. به هر حال لابه‌لاي اين دو كلاس به كلاس انجمن مي‌رفتم تا خانواده كه به شدت مراقبم بودند، متوجه نشوند. كار در مؤسسه ژئوفيزيك هم تجربه خيلي خوبي بود. چون درس آن را در دانشگاه با استاد مهندس حصيري خوانده بودم و در آنجا عملاً كار مي‌كردم.

    در آن هنگام، دچار مشكل مسكن هم بوديم. دو سال در خانه عمو در تهران به سر مي‌برديم، دو سال هم همراه با مادر و برادر كوچكمان در خانه عموي ديگرمان بوديم. به دنبال اين بوديم كه مايملك اصفهان را بفروشيم و به تهران بياييم. به اصفهان رفتيم و در آنجا يك باغ انگور داشتيم كه آن را به قيمت پنج هزارتومان فروختيم و برادرمان در قلهك خانه خريد و همگي به تهران منتقل شديم. لازم بود كه به اصفهان بروم. مأموريت خانوادگي بود و توجيهي در اختيار داشتم. عازم اصفهان شدم و در آنجا يك روز به پادگان رفتم و مهندس حنيف‌نژاد را ديدم و جمع‌بندي‌هايمان را به هم منتقل كرديم. حنيف‌نژاد، در جمع‌بندي‌هايش به اين نتيجه رسيده بود كه كتاب‌هايي را كه در دل همين نظام و ارتش است، مثل كتاب‌هاي چريكي و ضدچريكي، بخواند و حفظ كند و جمع‌بندي‌هايي به‌دست بياورد. به هر حال، مثل حاجي عراقي جمع‌بندي‌هايمان شبيه هم بود. مبارزه مسلحانه و... . بعد هم يك شب جمعه به خانه غرضي رفتم كه محمدآقا هم به آنجا مي‌آمد و كتاب‌هاي «راه و رسم زندگي» و «انسان، موجود ناشناخته» را به شكل تيمي مي‌خواندند. پديده‌اي كه روي داده بود، اين بود كه كتاب‌هايي را كه در سطح جامعه، آزاد بودند به‌صورت تيمي مي‌خواندند و اين كار، دستاوردهاي زيادي داشت. محمدآقا هم، محورهاي  خيلي خوبي را بيرون مي‌كشيد. بعد با همه خداحافظي كرديم و به تهران آمدم و وارد ارتش شدم.

دوره خدمت سربازي

    تحليل من از رفتن به ارتش اين بود كه به‌طور كلي با اسلحه آشنا شوم. البته همان‌طور كه قبلاً  گفتم كف پايم صاف بود و از خدمت معاف بودم. سال قبل نتوانسته بودم وارد ارتش شوم. در ميان دانشجوها، هر كسي ديدگاهي نسبت به ارتش داشت. يكي مي‌گفت بليط بخت‌آزمايي دو تومان ماليات بر طمع  است و ارتش يك‌سال‌و‌نيم ماليات بر عمر است. ديگري مي‌گفت كه زندگي راه‌هاي مختلفي دارد و يكي از كوره راه‌هاي آن ارتش است و اين راهي است كه بايد  طي كنيم. به هر حال بچه‌ها با كراهت به ارتش مي‌آمدند ولي تحليل من فرق مي‌كرد. خيلي آگاهانه بود. مي‌خواستم روش استفاده از اسلحه و آموزش نظامي را ياد بگيرم و خودم را براي مراحل بعدي مبارزه آماده كنم. ولي وقتي بعد از قرعه‌كشي، وارد ارتش شدم، ابعاد جديدي را ديدم و به اين نتيجه رسيدم كه هر كسي كه وارد ارتش نشود، اصلاً  نمي‌تواند جامعه ما را بشناسد. ارتش در ايران يك تشكيلات سراسري است. از تمام روستاها و شهرهاي ايران وارد ارتش مي‌شوند. سرباز دارد، درجه‌دار دارد، افسر دارد و...  و بيشتر توده‌هاي محروم وارد آن مي‌شوند. حتي افسرانش هم كساني بوده‌اند كه در دانشگاه‌هاي معمولي قبول نشده‌اند، امكان تحصيل نداشته‌اند، وضع مالي‌شان خوب نبوده و به دبيرستان نظام رفته‌اند تا ارتش خرج تحصيل آنها را تأمين كند و يا اينكه براي ورود به دانشكده افسري امتحان داده‌اند. نكتة ديگر اين‌ است كه ارتش، سازماني سراسري است. گفتم كه در كشور ما چند سازمان سراسري وجود دارد. يكي از آنها روحانيت است كه واقعاً شبكه‌اي سراسري تا عمق دهات دارد و به خصوص در دوره  آقاي بروجردي اين تشكيلات، مركزيت زيادي داشت. البته ما هم نسبتاً با اين تشكيلات مأنوس بوديم. ديگري، بازار است كه از ارتباطات سريع و طبقاتي از طريق نامه، تلفن و... برخوردار است. من خودم يك سال شاگرد بازاري بودم و برخي از اقوام ما هم كه در بازار فعاليت داشتند و به هر حال با آن مأنوس بودم. ديگر تشكيلات سراسري، ارتش و شركت نفت هستند. خود من در همه اين چهار تشكيلات سراسري، به نحوي حضور داشتم. پس از ورود به ارتش به اين نكته پي بردم كه اگر كسي ارتش را نشناسد واقعاً بخش مهمي از جامعه ما را نشناخته است. كم كم از حضورم در ارتش لذت مي‌بردم. هر روز چيز تازه‌اي ياد مي‌گرفتم و وقتي حنيف‌نژاد و سعيدمحسن و بقيه بچه‌ها را مي‌ديدم، جمع‌بندي‌هايم را برايشان مي‌گفتم.

   ابتدا به پادگان عباس‌آباد رفتم و قرعه‌كشي شد و اسم من هم در آمد. از اينكه قرعه به نام من هم افتاده بود، خيلي خوشحال شدم. معمولاً آنهايي كه قرعه به نامشان نمي‌افتاد خوشحال مي‌شدند، ولي در مورد من وضع برعكس بود. ما را به پادگان سلطنت‌آباد بردند و يك دوره توجيهي برگزار شد و بعد كار گروه‌بندي، دسته‌بندي، تعيين آسايشگاه‌ها و ارشد هر آسايشگاه انجام گرفت و با افسرها و فرمانده گروهان و فرمانده دسته و... آشنا شديم. پس از آن آموزش‌هاي مختلفي مثل آموزش تانك، آموزش نارنجك، تيراندازي با ام يك و مسلسل كاليبر 30 (همان مسلسل‌هايي كه در 15 خرداد به كار رفته بود)، آموزش خمپاره، آموزش توپ، تفنگ 106 و... مي‌ديديم كه برايم جالب بود. يك رشته كلاس‌هاي تئوريك هم داشتيم مثل نقشه‌برداري، مديريت، نيروي هوايي، نيروي زميني، نيروي دريايي و... . افسرهاي مختلف از دانشگاه‌هاي گوناگون به ما درس مي‌دادند و امتحان هم مي‌گرفتند. در ارتش به ما گفتند كه شما هيچ مسئوليتي نداريد، فقط ارتش «چرا» ندارد و بايد اطاعت كرد. در مقايسه با دانشكده فني، ارتش خيلي ساده‌تر بود. دانشكده فني براي ما مثل يك پادگان بود.  از ساعت 8 صبح تا 10 شب در آنجا مشغول بوديم. يكي از دوره‌هاي آموزشي ارتش، دانشكده افسري بود كه سه سال در آنجا درس مي‌خواندند و بعد به دانشگاه نظامي مي‌آمدند و دوره مقدماتي مي‌ديدند و بعد از آن هم دوره عالي بود و بعد هم ستاد مشترك و... . افسرهاي وظيفه، چهارماه خدمت عمومي مي‌كردند و سردوشي مي‌گرفتند. بعد هم پنج ماه خدمت تخصصي انجام مي‌دادند و افسر مي‌شدند.

    چهارماه اول كه تمام شد، درست در روز سردوشي كه قرار بود شاه به آنجا بيايد و سان ببيند، از دادستاني ارتش اطلاعيه‌اي آمد كه آن را سر صف خواندند مبني بر اينكه دانشجوي وظيفه، لطف الله ميثمي، خودش را به دادرسي ارتش معرفي كند. بعد هم مرا به دفتر گردان بردند. در آنجا سرگرد احتشام‌فر و ستوان يكم حامد حضور داشتند كه اين نامه را برايم خواندند و گفتند كه حالا مي‌خواهي چكار كني؟ گفتم، خوب مي‌روم و خودم را معرفي مي‌كنم. گفتند: آقا، خيلي خيلي خطر دارد. گفتم دادگاه مرا احضار كرده و من هم خودم را معرفي مي‌كنم. ستوان حامد گفت كه من امروز به تو مرخصي مي‌دهم و تو به مدت 48 ساعت از پادگان خارج شو. گفتم: چرا؟ گفت كه امروز شاه مي‌آيد و خيلي خطرناك است. گفتم كه كاري ندارد،  دادگاه است و مي‌روم. بالاخره آن روز  در پادگان ماندم. اما چون قدم بلند بود و در صف اول نفر نهم بودم، ايشان در جريان سان ديدن كنار من ايستاد و دائماً به من مي‌گفت كه گلنگدن بكش و چكاننده را فشار بده تا مبادا گلوله‌اي در اسلحه گذاشته باشم و بخواهم اعليحضرت را ترور كنم. بالاخره اعليحضرت آمدند و ما هم رژه رفتيم و بعد رفتند و هيچ اتفاقي هم نيفتاد ولي حساسيت در مورد من خيلي زياد بود. در آنجا ضداطلاعات پادگان فرم‌هايي را به ما داده بود كه همه آن را پر مي‌كردند و اطلاعات قوم و خويش‌هاي درجه يك، درجه دو، درجه سه و... را مي‌نوشتند. آنها هم در مورد اين اطلاعات كار مي‌كردند.

   به هر حال در ارتش تحت مراقبت بودم و در اين شرايط به اين نتيجه رسيدم كه هم درس‌هاي پادگان را بخوانم و هم انگليسي و تركي را. تركي را به سرعت ياد گرفتم چون تعدادي آذري در آسايشگاهمان بودند و به من خيلي كمك كردند. با توجه به  اينكه نيمي از مردم ما ترك‌زبان هستند، ياد گرفتن اين زبان، كمك خيلي بزرگي است. با اين انگيزه بود كه تركي را خيلي سريع ياد گرفتم. انگليسي را هم ياد گرفتم. من از دوران كودكي با توجه به اينكه يتيم بودم، استعدادهايم را بروز نمي‌دادم و احساس خودكم‌بيني داشتم ولي در آنجا تصميم گرفتم كه با اين احساس مبارزه كنم.  هر مسئوليتي كه پيشنهاد مي‌كردند بي‌درنگ و بدون فكر دستم را بلند مي‌كردم. مثلاً وقتي مقسّم مي‌خواستند، داوطلب مي‌شدم. يا زماني كه مي‌خواستند پيراهن بخرند، مي‌رفتم و براي بچه‌ها پيراهن مي‌خريدم. براي مسابقات شنا دست بلند مي‌كردم. يا وقتي براي تدريس در دانشكده زبان مي‌خواستند امتحان زبان بگيرند، من هم در امتحان شركت كردم. همين‌طور زماني كه قرار بود امتحان فوق‌ليسانس دانشكده مديريت بازرگاني برگزار شود، من هم ثبت‌نام كردم. به اين نتيجه رسيده بودم كه هر مسئوليتي را قبول كنم و از قبول مسئوليت، هراس نداشته باشم و اين كار برايم خيلي موفقيت‌آميز بود.

برگزاري دادگاه و تبرئه‌شدن ما

    كم‌كم زمان دادگاه فرا مي‌رسيد. يك روز افسري آمد و مرا به دادستاني ارتش برد. آن موقع، رئيس دادستاني، تيمسار صدوقي همداني نام داشت كه آدم مذهبي‌اي بود. افسر من را به دادستاني برد و تيمسار گفت كه شما محاكمه در پيش داريد و بايد يك وكيل خوب بگيريد. گفتم: تيمسار، آخر مگر من توده‌اي هستم؟ مگر خيانت كرده‌ام، مگر من جنايتكار هستم كه...؟ خلاصه از دادگاه وحشت داشتم. به بيرون كه آمدم، بغضم گرفت و معاون او، تيمسار پرنيان، مرا ديده و موضوع را به تيمسار صدوقي گزارش داده بود. دفعه بعد كه پيش او رفتم، گفت كه نگران نباش، ما به تيمسار بهزادي مي‌گوييم كه مشكلت را حل كند و همان‌طور كه مي‌داني اصلاً اين چيزها دست ما نيست. يعني مني كه دادستان هستم، اصلاً كاره‌اي نيستم. پرونده‌هاي امثال شما دست تيمسار فردوست است و اگر مي‌خواهي كارت درست شود، با آنجا تماس بگير. گفتم كه تيمسار فردوست كجاست؟ و او هم نشا‌ني‌اش را به من داد و من هم آن را به برادرم اطلاع دادم. برادرم كار را دنبال كرد و به دفتر تيمسار فردوست رفت. تيمسار افشاني، رئيس دفتر او گفته بود كه به برادرت بگو بيايد و به اين ترتيب يك روز با لباس نظامي سردوشي‌دار به آنجا رفتم.  او به من گفت كه شما مشكلي نداري، من با بهزادي همدوره هستم و مي‌گويم كه مشكلي برايت ايجاد نكند. در اين گيرودار بودكه يك روز دادگاه تشكيل شد و تيمسار بهره‌ور هم وكيل من شد. رئيس دادگاه، تيمسار تاج‌الديني، آدم مذهبي و تقريباً مؤمني بود. هنگام پرونده‌خواني، سرهنگي در آنجا بود كه خيلي سخت مي‌گرفت. بعد كه من افسر شدم، اين سرهنگ، شاگرد خودم شد و خيلي از برخورد آن روزش احساس شرمندگي مي‌كرد. قبل از برگزاري دادگاه، يك نفر از ساواك كه بعدها فهميدم حسين‌زاده بود، پيش ما آمد و گفت كه مي‌خواهي چكار كني؟ گفتم: من مهندس هستم و مي‌خواهم براي عمران و آبادي مملكت فعاليت كنم. از آنجايي كه در جريان دستگيري ما يك پرونده شكنجه براي بازجوهاي اطلاعات درست شده بود، اطلاعات شهرباني نگران بود كه نكند من اين قضيه را مطرح كنم. به پزشكي قانوني هم رفته بوديم و موضوع در پرونده ثبت شده بود. من تصور نمي‌كردم كه اين موضوع نقطه‌ضعفي براي آنهاست كه مي‌توانم روي آن انگشت بگذارم. در هر حال، از شكنجه صحبتي به ميان نياوردم و يك دفاع رسمي تهيه كرديم و خوانديم و بعد هم، هرسه نفر تبرئه شديم. هم من، هم مهندس عبوديت و هم موحديان كه هر سه هم‌پرونده بوديم. بعد از تبرئه، رئيس دادگاه، آقاي تاج‌الديني، ما را خواست و گفت كه هر سه شما خيلي مقصر بوديد مخصوصاً ميثمي كه خودش مي‌داند؛ ولي چون ديديم كه نيت شما پاك بوده، شما را محكوم نكرديم. من هم يك قرآن كوچك در جيبم داشتم كه آن را به تيمسار تاج‌الديني هديه دادم و از آنجا رفتم. همزمان با پرونده‌خواني، آقاي بسته‌نگار و نيل‌فروشان هم از زندان قصر مي‌آمدند كه هركدام به چند سال زندان محكوم شدند.

   بعد از جريان دادگاه يك روز در پادگان نامه‌اي آمد مبني بر اينكه با يك افسر به دادستاني بروم. مرا به دادستاني بردند و در آنجا تيمسار صدوقي گفت كه شما به اين آدرس به اداره مركزي ساواك برويد. اداره ساواك در فيشرآباد قرار داشت و رئيس آن، سپهبد نصيري بود. در آنجا  هم كسي از من سؤالي كرد و بعد گفت: برويد به اداره سوم كه در خيابان شريعتي بود. به آنجا رفتم. افسر را همان پايين نگه‌ داشتند و مرا به بالا بردند و وارد اتاقي شدم. مدتي نشستم و بعد مرا پيش تيمسار مقدم بردند؛ همان كسي كه اعدام شد و موقع انقلاب، رئيس ساواك بود و قبل از آن، رئيس ضداطلاعات ارتش. پيش از آن هم رئيس اداره سوم عمليات بود و همه شهداي مجاهدين هم به دستور او شهيد شده بودند. تيمسار مقدم آدم تحصيل‌كرده و فهميده‌‌اي بود و شروع كرد به صحبت‌كردن از اصلاحات شاه و سپاه دانش و سپاه عمران و سپاه بهداشت و بودجه آموزشي مملكت و... . خلاصه اگر ماهيت اين اصلاحات را نمي‌دانستم، خيلي تحت‌تأثير قرار مي‌گرفتم. با اين حال به‌قدري با آب و تاب حرف مي‌زد كه حتي در آن روز تا حدي روي من تأثير گذاشت. بعد پرسيد كه شما مي‌خواهيد چكار كنيد؟ گفتم كه تبرئه شده‌ام. گفت: اين دادگاه است كه شما را تبرئه كرده ولي از نظر ما كه ساواك هستيم، شما تبرئه نشده‌ايد. ما رفتار شما را پيگيري و تعقيب مي‌كنيم. مي‌خواهيم ببينيم كه در فكرت چه مي‌گذرد. اجازه صحبت هم به من نمي‌داد و  خودش يكسره صحبت مي‌كردم. آدم مؤدبي بود. مي‌گفتند كه با همين برخوردها توانسته بود در جبهه ملي شكاف بيندازد و آن را به انحراف بكشاند.

    اين ماجرا گذشت و من هنوز در خوف و رجا بودم كه آيا دادگاه دومي هم خواهم داشت يا نه؟ آيا دادگاه تجديدنظر مي‌خواهد يا نه؟ من كه خود تجديدنظر نخواسته بودم. به هرحال، اين حالت تا نزديكي دوران افسري من دوام داشت. ضداطلاعات اجازه نداشت كه مرا افسر كند. چون دادگاهي شده بودم. شخصي به نام ضياء ظريفي هم در پادگان بود كه جزو گروه جزني بود و او را هم افسر نكرده بودند. هر روز به پادگان مي‌آمد اما نه افسر شده بود و نه اخراجي و خلاصه بلاتكليف بود. مرتب به پادگان عباس‌آباد مي‌رفتم و ديگر همه گروهبان‌ها و سربازها با من آشنا شده بودند. دو روز قبل از افسري، حكم دادگاه آمد كه تبرئه شده‌ام و بعد از اداره پرسنلي پادگان عباس‌آباد هم به ضداطلاعات سلطنت‌آباد نوشتند كه ايشان تبرئه شده و بلافاصله به من اجازه دادند كه در جشن افسري شركت كنم. جشن افسري در شهريور 44 در دانشكده افسري برگزار شد و  ما همزمان با فارغ‌التحصيلان دانشكده افسري رژه ‌رفتيم. بعد از رژه، با شمشير وكفش معمولي و... دالاني درست كرديم و شاه و تيمسارها به آنجا آمدند. شاه در آنجا با صميمت حرف زد و از وسط ما عبور كرد. گاهي هم مي‌ايستاد و با يكي از افسران صحبت مي‌كرد.

   رسته ما سررشته‌داري بود و من در سررشته‌داري شاگرد دوم شده بودم. امتحان زبان هم داده بودم تا در دانشكده زبان تدريس كنم. بعد از اينكه افسر شدم، به دانشكده زبان ارتش در باغشاه رفتم و دو هفته به افسرها زبان انگليسي آموزش دادم تا اينكه يك آمريكايي كه در آنجا مدير بود از ما مصاحبه گرفت و هشت نفر را كه مكالمه‌شان خيلي قوي بود قبول كرد. مكالمه من ضعيف بود و رد شدم. بعد به دانشگاه نظامي، دانشكدة سررشته‌داري، پيش سرهنگ فرحبخش، رئيس دانشكده، رفتم و گفتم كه شما نمي خواهيد من در اينجا با شما كار كنم؟ گفت: چرا و  به اين ترتيب، رئيس دفتر دانشكده شدم و براي گذراندن دوره افسري به عباس‌آباد آمدم.

 

 

دوره افسري

    دوره افسري، خيلي جالب بود. من رئيس دفتر بودم و كارهايي به نفع سربازها و افسرها انجام مي‌دادم.  در جايي قرار داشتم كه همه بخشنامه‌هاي اطلاعات، ضداطلاعات و ركن دو زير دست من مي‌آمد. همه نامه‌ها را مي‌خواندم و جواب آنها را تهيه مي‌كردم و سرهنگ هم آنها را امضا مي‌كرد. از نظر مسئوليت، نود نفر سرباز و درجه‌دار را تحت امر خود داشتم كه صبح ها آنها را به صبحگاه مي‌بردم و برمي‌گرداندم. مسئول كلاس مبارزه با بي‌سوادي هم بودم. همين‌طور مسئول ورزش چند دانشكده شدم. يك تيم ورزشي از سربازها درست كردم و در برابر تيم افسرها مسابقه داديم. همين كه يك سرباز بر سر يك افسر آبشار مي‌كوبيد واقعاً خيلي به او هويت مي‌داد. با سربازها حسابي همنشين شده بودم و آنها با من خيلي درد دل مي‌كردند. قبلاً سربازها براي سرهنگ چاي مي‌خريدند و سرهنگ پولش را نمي‌داد؛ اما من از سرهنگ پولش را مي‌گرفتم و به آنها مي‌دادم.

   يك بار سرهنگ از من پرسيد تو چكار مي‌تواني بكني؟ گفتم كه من نفت خوانده‌ام و مي‌توانم به افسرها اقتصاد نفت درس بدهم. سرهنگ قبول كرد و يك جيپ و سرباز در اختيار من گذاشت و من به شركت نفت رفتم و تحقيق كردم و دو جلدكتاب اقتصاد نفت نوشتم. سرهنگ هم خيلي حمايت مي‌كرد. به هر تقدير دو جلد كتاب خوب تهيه شد و من هم آن را در دوره عالي درس مي‌دادم  و چون همه دانشجوها سرهنگ، سرگرد و... بودند، زودتر وارد كلاس مي‌شدم تا آنها جلوي پاي من بلند نشوند. اين، تجربه خيلي خوبي بود و من هم از سوي پادگان تشويق شدم. خود تيمسار تأييدي هم برايم يك تشويقيه نوشت و همين تشويقيه بعدها در سال 51 كه دادگاهي شدم، به من كمك كرد. اين تشويقيه را در دادگاه خواندم و گفتم كه من اين همه خدمت كردم و نيتم خدمت است و خلاصه اين كار در تخفيف مجازات مؤثر بود.

   سرهنگ به من اعتماد داشت. يك بار مرا خواست و به افسرها به لحاظ قدرت فرماندهي، اخلاق، نظم و.... جداگانه نمره داد. بعد هم نمرها را مهر و موم كرد و به آجوداني فرستاد. يكي از افسرها به من گفت كه نمره‌ها چطور بود؟ گفتم حدود 14، 15. بعد تعدادي از افسرها به دفتر سرهنگ آمدند و اعتراض كردندكه در دانشكده‌هاي ديگر همه 19 و 20 گرفته‌اند و چرا شما به ما نمره كم داده‌ايد؟  سرهنگ به من ظنين شد و پرسيد كه اينها از كجا مي‌دانستند نمره‌شان كم است؟ گفتم: گويا از آجوداني پرسيده‌اند. سرهنگ از آجوداني تمام تعرفه‌ها را گرفت و ديد كه مهر و  موم آنها باز نشده است. خلاصه رنگ از روي من پريد و سرهنگ گفت كه ستوان، تو حتماً رفته‌اي به آنها گفته‌اي كه نمره‌شان كم است. گفتم: جناب سرهنگ، خود شما گفتيد كه 14 نمره خوبي است و خوب اينها حق دارند، افسر شما هستند. بالاخره فهميده‌اند كه نمره 14 از نظر شما خوب است. در حالي كه دانشكده‌هاي ديگر نمره 19 و 20 مي‌دهند. به اين ترتيب، ظن سرهنگ كم شد و آرامش پيدا كرد. بعد تعرفه‌ها را گرفت و نمره‌هاي خوبي داد. بعد از اين ماجرا، افسرها با من خيلي خوب شدند و من هم واقعاً از تمام فرصت‌ها براي كمك به آنها استفاده مي‌كردم. يكي مي‌خواست انگليسي ياد بگيرد، به او ياد مي‌دادم. آنها از من سؤال‌هايي مي‌پرسيدند و من هم از آنها سؤال‌هاي نظامي مي‌كردم و از اين نظر روابطمان خيلي عالي بود. هر وقت هم كه فرصت مي‌كردم، كتاب‌هايم را مي‌خواندم.

شناختي از ارتش

     در مدتي كه در ارتش بودم، شناختي از ارتش پيدا كردم كه بد نيست به آن اشاره كنم. مهندس سحابي وقتي اين برداشت را خواند گفت كه براي من مفيد بود. شايد براي شما هم مفيد باشد. انگيزه من براي ورود به ارتش، يادگرفتن دانش مسلحانه بود. اما بعد ديدم كه ارتش، يك تشكيلات وسيع  است و اصلاً هر ايراني بايد به خدمت وظيفه برود و ارتش را بشناسد. ارتش، روحانيت، نفت و بازار، چهار تشكيلات سراسري هستند. آن موقع حجتيه هم در كنار روحانيت يك تشكيلات سراسري بود و واقعاً اگر كسي اين پنج تشكيلات را نمي‌شناخت، نمي‌توانست به ديدگاهي استراتژيك نسبت به ايران دست پيدا كند. اين امر خيلي مهم بود و ورود به ارتش از اين لحاظ براي من دستاوردهاي خوبي داشت. علاوه بر اين ارتش در ذهن ما بيشتر به عنوان ارتشي سركوبگر قلمداد شده بود. ارتشي كه ساختار آن سيدضيايي و كودتاي رضاخاني است و قزاق‌هاي روس را به ياد آدم مي‌آورد. ارتشي كه در كودتاي 28 مرداد دست داشت و ارتشي كه رابطه نفت و اسلحه را به ذهن مي‌آورد: «نفت را مي‌فروشيم و اسلحه مي‌خريم» و ارتشي كه در ارتباط با اعليحضرت همايوني و رابطه‌اش با تيمسارهاي شاهي ـ كه وضع خوبي داشتند ـ مطرح بود. ولي وقتي من به ارتش رفتم، زواياي ديگري هم برايم  آشكار شد: اولاً متوجه شدم كه بيش از 90درصد جمعيت ارتش، سربازها هستند. يعني آن موقع از 400 هزارنفري كه در ارتش حضور داشتند حدود 350 هزار نفر سرباز بودند. 300 نفر تيمسار و بقيه آن 50 هزار نفر هم افسرهاي عاليرتبه و درجه‌دارها بودند. سربازها از شهرها و روستاهاي مختلف مي‌آمدند و از همه طبقات و اقشار در ارتش حضور داشتند و واقعاً ارتش، جنبه ملي متمايل به مستضعفين داشت. چون آنها كه پولدار بودند، با پارتي‌بازي نمي‌گذاشتند كه بچه‌هايشان وارد ارتش شوند. ماهيت اين پديده براي من خيلي روشن شد.

    دوم اينكه افسرها هم آدم‌هايي بودند كه يا از طريق مدرسه نظام وارد دانشكده افسري شده بودند و يا در دانشگاه قبول نشده بودند و به دانشكده افسري آمده بودند. اينها هم جزو طيف‌هاي مختلف طبقات محروم بودند و به هر حال آشنايي با اين طبقات جالب بود.

    سومين دستاورد، پي بردن به نقش گروهبان‌ها بود. در ارتش، افسرها كار نمي‌كردند و بيشتر كار، روي دوش سربازها بود. ولي گروهبان‌ها واسطه بين افسرها و سربازها بودند. همان‌طور كه در صنعت بين كارگر و مهندس، تكنسين، نقش زيادي دارد. گروهبان‌ها در كارهاي مختلفي مثل راهپيمايي، آشپزي صحرايي، رزم شبانه، رفتن به ميدان تير و... همه كاره‌اند. افسرها به آنها ايده مي‌دهند ولي گروهبان‌ها آن ايده‌ها را اجرا مي‌كنند. به هر حال، نقش گروهبان‌ها در ارتش خيلي مهم بود.

    دستاورد چهارم اين بود كه به اين نتيجه رسيدم كه ارتش، دو وجه دارد؛ هم وجه سركوبگر دارد كه رابطه نفت و اسلحه و امتيازهاي زياد ژنرال‌ها و ارتباط ژنرال‌ها با شاه را در آن مي‌شود ديد و هم وجه محروم. به هر حال متوجه شدم كه بايد هر دو وجه ارتش را ديد. نمي‌توان با تحليلي كلي گفت كه مثلاً ارتش با رابطه نفت و اسلحه و با اجنبي و دربار پيوند دارد.

    نكته ديگر اينكه تضاد ميان اين دو وجه شديد بود. مثلاً حقوق سرباز در ماه دو تومان بود كه تقريباً دو ريال آن را ماليات مي‌گرفتند و اين مبلغ، نه كفاف تيغ صورت را مي‌داد نه كفاف بليط اتوبوس را و واقعاً سربازها بدبخت بودند. ديگر اينكه در اتوبوس، اول سرهنگ مي‌نشست و بعد از او به ترتيب، سرگرد، سروان، گروهبان و آخر از همه سرباز (تيمسارها راننده شخصي داشتند). اگر افسري وارد اتوبوس مي‌شد، همه پا مي‌شدند و به صندلي‌هاي عقب مي‌رفتند و جايشان را براي او خالي مي‌كردند. يعني مراتب طبقاتي به‌شدت رعايت مي‌شد و اين فاصله در مقدار حقوق سربازها و درجه‌دارها خيلي شديد بود. تيمسارها حقوق هنگفتي مي‌گرفتند و گماشته‌هاي فراواني هم داشتند. (اين گماشته‌ها هم مشكلات زيادي در خانواده‌ها ايجاد كرده بودند. به همين خاطر خيلي از استادان ما از گماشته استفاده نمي‌كردند. چون مي‌ترسيدند كه براي خانواده‌هاشان مشكل به‌وجود بيايد) در اين چارچوب مثلاً كفش افسر را مي‌بايست يك سرباز واكس بزند. خوشبختانه بعد از انقلاب، گماشتگي منحل شد و اين اقدام خوبي بود. مهمترين پديده‌اي كه بعدها براي ما در سازمان روشن شد، اين بود كه اگر ماركس در مانيفست خود مي‌گويد كه كارگر چيزي ندارد كه از دست بدهد جز زنجير بردگي خود را، ما در ارتش ديديم كه وضع سرباز وخيم‌تر و بدتر است. از سرباز بيگاري مي‌گيرند و حتي مزدش را هم نمي‌دهند. باز براي كارگر، دستمزدي هست، قوانين كاري هست، بيمه هاي اجتماعي هست، در حالي كه سرباز بيگاري مي‌كند، تحقير مي‌شود، گماشتگي مي‌كند، كفش افسر را واكس مي‌زند و خلاصه پست‌ترين كارها را انجام مي‌دهد و در قبال آن، هيچ مزدي دريافت نمي‌كند. وقتي هم كه بيكار است، كار عملگي مي‌كند و واقعاً بيگاري مي‌كند. به نظرم رسيد كه ماركس به اين وجه استثنا اصلاً توجه نكرده و بيگاري در پادگان‌ها را نديده است. به اعتقاد من، مستضعف‌ترين قشري كه در ايران وجود داشت، همين سربازهايي بودند كه به اين كارها گماشته مي‌شدند و از آنها بيگاري مي‌كشيدند.

     چيزي كه در ارتش رعايت نمي‌شد، كلي‌گرايي بود و به‌جاي آن به جزييات اهميت مي‌دادند. مثلا ً وقتي تيمسار سان مي‌ديد، اگر كلاه ما كج بود، كراواتمان خوب بسته نبود، شلوارمان اتو نشده بود و... متوجه مي‌شد. اين چيزهاي جزئي به‌قدري ديده مي‌شد كه حد نداشت. يادم هست يك بار ملك فيصل به ايران آمده بود و ما بايد در روز 21 آذر  رژه مي‌رفتيم. رژه 21 آذر در محل ميدان آزادي اجرا مي‌شد كه آن موقع، بيابان بود. ما با دستكش و شمشير به تمرين مي‌رفتيم و از ما سان مي‌ديدند. من مسئول حضور و غياب بودم. اگر دستكش كسي چرك بود، ايراد مي‌گرفتند. اما براي مثال، يك روز كه ماشين ما پنچر شد و كل دانشكده ما نتوانست در رژه حاضر شود، هيچ كس نفهميد! يعني از كليات غافل بودند. ولي به جزييات خيلي دقت مي‌كردند. نقطه‌قوت‌ها هم ديده نمي‌شد. مثلاً يك بار يكي از افسران خبازخانه متوجه شد كه در تنور، آتش سوزي شده و آتش به جاي ديگر سرايت كرده است. با ديدن اين صحنه، او خودش بلافاصله يك كپسول آب را برداشت تا آتش را خاموش كند و در اين گيرودار قسمتي از بدنش هم سوخت. اما جالب اينجاست كه ضداطلاعات آمد و به او گفت كه شما چرا كپسول پودر استفاده نكردي و از آب استفاده كردي؟ با اين كارت به ارتش خيانت كرده‌اي؟ اين افسر اگرآتش سوزي را مي‌ديد و هيچ جانبازي نمي‌كرد و فقط به حفاظت اطلاع مي‌داد كه آتش‌سوزي شده، هيچ كاري با او نداشتند. در تعرفه‌اش هم نقطه منفي‌اي نبود. ولي كار اين  افسر كه ايثار كرده و رفته آتش را خاموش كند و خوب در حال خاموش كردن، اشتباهي هم كرده، وارد پرونده مي‌شود. واقعاً نظام ارتش اين‌طور بود كه ضعف‌ها وارد پرونده مي‌شد ولي ايثارها، فداكاري‌ها و جانبازي‌ها اصلاً ثبت نمي‌شد و به حساب نمي‌آمد. اگر فردي تنبل بود و در جايي حاضر بود، كاري به كارش نداشتند. يك روز كه من افسر نگهبان آشپزخانه بودم، كاري در دانشكده پيش آمد. رفتم كه آن را حل و فصل كنم و برگردم. در اين فاصله ضداطلاعات آمد و ديد كه افسر آشپزخانه سر پستش نيست. مرا خواستند و به اصطلاح سين جين كردند. مي‌گفتم كه در دانشكده كار مهمي پيش آمده بود، اما اين چيزها ديده نمي‌شد. به هر حال ارتش ما چنين ويژگي‌هايي داشت.

     نكته ديگر، نفوذ بهائيت در ارتش بود. يك روز در صبحگاه پادگان سلطنت‌آباد، سرهنگ مؤمني گفت كه دانشجوهاي بهايي مرخص‌اند و مي‌توانند به مرخصي بروند. ظاهراً شب عيدشان بود. بعضي از آنها رفتند و بعضي‌ها هم ماندند. منتها اين پديده، خيلي مهم شد و افسرهاي مذهبي ارتش، كار سرهنگ مؤمني را گزارش كردند و او يك ماه در پادگان بازداشت شد؛ به‌طوري‌كه ديگر از پادگان بيرون نمي‌رفت. تيمسار طيبي ـ كه رئيس دانشگاه نظامي بود ـ تيمسار سميعي و تيمسار ايادي ـ كه در دربار بود ـ بهايي بودند. اينها يك جناح را تشكيل مي‌دادند و تيمسار ضرغامي و تيمسار اويسي و تيمسار جاهد در جناح ديگر، يعني جناح مذهبي بودند. اويسي حتي به دعاي ندبه هم مي‌رفت. اين دو جناح با هم خيلي درگير بودند. بهايي‌ها در ستاد بزرگ ارتش‌داران كه در چهارراه قصر بود، نفوذ زيادي داشتند. مثلاً دانشجويي در پادگان بود به نام فريد كه به من مي‌گفت: تو كه اين‌قدر به دادگاه مي‌روي و مي‌آيي، نمي‌خواهي كاري برايت انجام بدهم؟ پسرعموي من، سرگرد فريد،  در ستاد است، و خلاصه آدم‌هاي زيادي را نام مي‌برد. من ضمن اينكه اسم‌ها را حفظ مي‌كردم، قبول نكردم كه از آن طريق كمك بگيرم. به هر حال بهايي‌ها در ارتش زياد بودند و افسرهاي مذهبي از اين بابت نگراني زيادي داشتند. ما يك فرمانده دسته داشتيم به نام ستوان نخعي كه شاگرد اول دانشكده افسري هم شده بود. ستوان نخعي فهميده بود كه من مذهبي هستم و دارم محاكمه مي‌شوم. وقتي به راهپيمايي يا رزم شبانه يا تيراندازي مي‌رفتيم، سرعتم را كم مي‌كردم و او هم عقب مي‌كشيد و با هم درد دل مي‌كرديم. از نفوذ بهايي‌ها در ارتش خيلي نگران بود و از من مي‌پرسيد كه چه بايد كرد؟  من مي‌گفتم كه جناب سروان، اينها از طريق دربار حمايت مي‌شوند و شما هر كار كنيد اينها از بالا  مورد حمايت قرار مي‌گيرند، فايده ندارد. افسرهاي مذهبي جلساتي هم داشتند. ستوان وظيفه، فاخري هم ازجمله كساني بود كه با او دوست بود و با هم به جلسات ضدبهاييت مي‌رفتند. جناحي از افسران ضداطلاعات ما با انگيزه مذهبي و ضدكمونيستي، ضدبهايي هم بودند. نشانش اينكه وقتي ضداطلاعات پادگان مرا خواست، گفت كه جرم شما چيست؟ گفتم: دانشجو بودم، فساد زياد بود، به مسجد هدايت رفتم. پاي تفسير آقاي طالقاني نشستم و بعد آقاي طالقاني را به دادگاه بردند و محكوم كردند و به من هم گفتند كه بايد به اتهام ايشان به زندان بروي، حالا هم تبرئه شده‌ام. گفت: اگر در دادگاه نظامي تبرئه شدي، جواب آن را زود بيار. به هر حال با من خيلي هماهنگ شد و احساس كردم كه خيالش از اين بابت راحت شد كه كمونيست نيستم، از قماش ديگري نيستم و با آقاي طالقاني پيوند دارم. خميره ضداطلاعات در آن دوران، ضدكمونيستي بود و هنوز ضدمذهبي نشده بود. مذهب نوگرايي كه ضدنظام شاهنشاهي باشد، هنوز ظهور و بروز نداشت. اين بود كه ضداطلاعات با من همراهي كرد و به محض اينكه حكم تبرئه‌ام آمد، فوري نوشت كه ايشان در جشن افسري شركت كند و به او ستاره بدهيد. به هر حال جو ضداطلاعات اين‌طور بود.

    خلاصه، من با آقاي نخعي خيلي دوست شده بودم. ايشان مي‌گفتند كه بايد كار عميق‌تري كرد. البته كار عميق تر، همان بود كه در انقلاب انجام شد. حجتيه هم مثل بهاييت كه در ارتش نفوذ مي‌كرد، در فكر آن بود كه در ضداطلاعات، در ركن دو و در ساير جاها نفوذ كند. بهايي‌ها و حجتيه‌اي‌ها هر كدام تلاش مي‌كردند كه يكي از آدم‌هاي خودشان به پسر شاه درس بدهد. كاري كه انقلاب كرد، عمل صالحي عليه نظام شاهنشاهي بود كه نيرويي را در ارتش آزاد ساخت. يعني ارتشي كه خميره‌اش را مستضعفين تشكيل مي‌دادند، پايگاهي براي خميني شد. در اين باره گواهي هم دارم كه آن را مي‌گويم. در جريان انقلاب بود و من از زندان آزاد شده بودم. برادرم رئيس شهرك غرب بود. در شهرك غرب، تيمسارهاي زيادي ساكن بودند. ازجمله تيمسار برنجيان، رئيس ضداطلاعات نيروي هوايي، كه هفته‌اي يك‌بار با شاه ناهار مي‌خورد و اخبار دست اول داشت. او به برادرم گفته بود كه چهار درصد پرسنل ارتش، فكر خميني در سرشان است و اين ارتش، ديگر براي ما ارتش نمي‌شود. اين خبر، بسيار جالب و استراتژيك بود و من با دكترمجابي در پاريس تماس گرفتم و موضوع را اطلاع دادم. او صحبت مرا ضبط كرد. دكترمجابي نوار حرف‌هاي مرا پيش امام برد و امام هم به آن گوش داده بود. در آن صحبت‌ها گفته بودم كه ارتش چنين وضعي دارد و اگر كوتاه بياييد، درست نيست. بهتر است مقاومت كنيد. اگر مقاومت شود، ارتش چون از متلاشي‌شدن خود نگران است، كوتاه مي‌آيد. به هر حال در اثر انقلاب و عمل صالح زمان، نيرويي در ارتش ايجاد شده بود كه به جاي آنكه در تك‌تك افراد نفوذ كند طبقه‌اي را آزاد كرده بود. به اين ترتيب ارتش ديگر نمي‌توانست مانع شود. يعني حركت مجاهدين، طالقاني، نهضت‌آزادي و بعدها حركت امام  عليه خود شاهنشاه و نظام شاهنشاهي، از آنجا كه صالح بود، موجي در ارتش به‌وجود آورده بود و پايگاهي در وجه مستضعفين ارتش ايجاد كرده بود كه اگر ارتش جلوي انقلاب مي‌ايستاد، متلاشي مي‌شد. به همين دليل هم بود كه ارتش، عقب‌نشيني كرد و انقلاب، پيروز شد. واقعاً شناختي كه من از ارتش پيدا كرده بودم، بر تحليل من از جامعه تأثير زيادي گذاشت. قبل از انقلاب همه نگران ارتش بودند. مثلاً زماني كه آيت‌الله منتظري از زندان آزاد شده بود، من هم براي ديدن ايشان به قم رفتم. ايشان در گوش من گفت كه ساواك كارش تمام است، به فكر ارتش باشيد، ارتش خيلي خطرناك است. گفتم: حاج آقا، در ارتش هم سربازها و مستضعفين هستند و انقلاب در آنها هم پايگاه پيدا كرده است. اگر انقلاب ادامه پيدا كند، ارتش در صورتي‌كه بخواهد در مقابل آن بايستد متلاشي  مي‌شود و اينها به‌هيچ‌وجه حاضر نيستند كه ارتش از هم بپاشد، بايد كار را ادامه داد. هر كسي كه به خانه ما مي‌آمد، من با يقين كامل اين تحليل را برايش مي‌گفتم.

   در دانشكده سررشته‌داري كه بودم، افسرهاي ارتش تقريباً به سه دسته تقسيم مي‌شدند. يك دسته كاملاً غيرمذهبي بودند و اصلاً مذهب را قبول نداشتند. دسته دوم، ارتشي حرفه‌اي بودند و به هر حال تقواي كاري داشتند. دسته سوم، مذهبي بودند؛ حتي يكي از آنها آشكارا به من گفت كه مقلد آيت‌الله خميني هستم و از رساله ايشان تقليد مي‌كنم. چند نفر از افسرها اين‌طور بودند. آنهايي كه حرفه‌اي بودند، الگويشان رزم آرا بود. مي‌گفتند: رزم‌آرا تنها نخست‌وزيري است كه از ارتش به اين مقام رسيده و اين را افتخاري براي خودشان مي‌دانستند كه ما هم مي‌توانيم مثل رزم‌آرا مملكت را اداره كنيم و نخست‌وزير و معاون وزير، تحويل جامعه بدهيم. افراد جناح غيرمذهبي، اغلب سر كلاس جُك‌هاي خيلي مبتذل و چندش‌آور تعريف مي‌كردند. همگي آمريكا رفته بودند و شرح  عشق بازي‌هايشان با پسرها و دخترهاي آنجا را براي هم نقل مي‌كردند. بعد از انقلاب در دوران جنگ، وقتي از دوستاني كه به جنگ رفته بودند درباره وضعيت افسرها مي‌پرسيدم، مي‌گفتند كه افسرها حالا سر كلاس‌هايشان از خاطرات دوستانشان كه شهيد شده‌اند تعريف مي‌كنند. مي‌گفتند كه واقعاً آن ارتش بزمي، تبديل به ارتش رزمي شده و خلاصه خيلي فرق كرده است.

     گروهبان‌هاي ارتش، اغلب وامدار بودند. دائم از فروشگاه، تعاوني و.... وام مي‌گرفتند. من هم خيلي سعي مي‌كردم از اين طرف و آن طرف برايشان وام فراهم كنم. مثلاً  اگر براي دانشكده كارهاي تايپي داشتم كار را به آنها مي‌دادم تا دستمزد آن كمك زندگي‌شان باشد. گروهباني بود كه مي‌گفت مي‌خواهم به ظفار بروم. گفتم: چرا؟ گفت: آنجا ماهي 9 هزار تومان حقوق مي‌دهند؛ بالاخره اگر رفتيم آنجا و كشته شديم، از اين همه قرض راحت مي‌شويم، اگر هم رفتيم و برگشتيم، با اين پول مقداري از اين قرض‌ها را مي‌دهيم. مي‌ديدم كه داوطلب براي ظفار خيلي زياد است. از آنها مي‌پرسيدم كه چرا مي‌خواهيد به آنجا برويد؟ و آنها همين دليل را مي‌آوردند. يعني وضعيت گروهبان‌هاي ارتش اين‌طور بود.

    براي شناخت ارتش، بد نيست اين خاطره را هم بگويم. يك بار مسئول سازماندهي كتابخانه دانشگاه شدم و كتاب‌ها را بر حسب موضوع طبقه‌بندي كردم و خلاصه خيلي زحمت كشيدم. بعد افسري آمد و گفت: ستوان، اين كتاب‌ها را بر حسب قطع و اندازه آنها مرتب كن و به اين ترتيب تمام زحمت من به‌هدر رفت. مجبور شدم كتاب‌ها را برحسب اندازه آنها مرتب كنم تا كتابخانه به اصطلاح تميز باشد. اين وضعيت ارتش بود. به نظم ظاهري بيشتر بها مي‌دادند تا نظم واقعي. مثلاً برايشان مهم بود كه نوك پنجه‌ها در يك خط قرار بگيرد، كفش‌ها واكس خورده باشد و... ولي اصلاً كاري به محتوا نداشتند. در ارتش هر كس كه آگاهي‌اش بيشتر بود، نامنظم‌تر بود. مثلاً افسر ارشدي بود كه آدم آگاهي بود و ما بعد از دانشكده هم با يكديگر ارتباط داشتيم. مي‌ديديم كه يك ماه قبل از برگزاري  رژه‌ها به دكتر مي‌رود و مي‌گويد كه بواسير دارد و نسخه ‌گرفت تا به رژه نيايد. به هر حال همان‌طور كه گفتم معلوم بود كه افراد، هر چه آگاه‌تر مي‌شدند، نامنظم‌تر و نافرمان‌تر مي‌شدند. برخلاف سازمان‌هاي انقلابي كه در آن هر قدر آگاه‌تر مي‌شوند، نظم بهتري پيدا مي‌كنند و مطيع‌تر مي شوند. وقتي قرار بود رزم شبانه انجام شود، عده‌اي از يك ماه قبل، مريض مي‌شدند. قبل از رژه‌ها يكي آب پياز به پايش مي‌زد و پايش باد مي‌كرد و پيش دكتر مي‌رفت و دكتر هم مي‌گفت كه شما رژه نرويد. تنبيه ارتش هم اين بود كه فرد را به زندان بفرستند؛ در حالي كه زندان، نظافت نداشت، آنكادر‌كردن نداشت، شمع‌زدن به كف آسايشگاه نداشت و اصلاً تنبيه نبود؛ حتي آدم مي‌توانست راحت در آنجا كتاب بخواند.

    نكته ديگر اينكه در ارتش خيلي از تضادها را پنهان مي‌كردند. مثلاً در دوره قبل از ما، عده‌اي در پادگان مست كرده بودند و شبانه پرچم را آتش زده بودند. اگر دادگاه اين موضوع را مي‌فهميد، همه آنها را اعدام مي‌كرد. ولي سر و ته قضيه را هم آوردند تا فرمانده هم مصون بماند؛ چون او هم مسئول بود.

    روابط جنسي نامشروع هم بين افسرها و سربازها وجود داشت. يكي از دوستان كه در لجستيك بود، مي‌گفت كه آمار اين روابط در آنجا خيلي زياد است و اين هم پديده بسيار بدي بود. يك بار قرار شد كه سربازي به دليل آلوده بودن به هروئين تنبيه شود. او را وسط پادگان خواباندند و شلاق زدند. از يك طرف افسرها و درجه‌دارها و سربازها از موضوع هروئين ناراحت بودند، اما از طرف ديگر، همه از اينكه اين شخص را در ملأ عام شلاق مي زدند تنفر داشتند.

    براي رفع خستگي، بد نيست به دو خاطره كوتاه اشاره كنم. اشاره كردم كه در ارتش به ما مي‌گفتند: شما مسئول چيزي نيستيد، اما ارتش چرا ندارد. يك بار يكي از افسرها به من گفت كه چرا فلان كار را نكردي؟ گفتم كه شما خودتان گفتيد كه ارتش چرا ندارد! گفت: براي شما چرا ندارد نه براي ما! يك بار هم در آسايشگاه روي تختم دراز كشيده بودم كه افسري آمد و گفت: چرا موقع پست دادن خوابيده بودي؟ گفتم: به خدا نخوابيده بودم. گفت: من ديدم كه خوابيده بودي. گفتم: جناب سروان من دراز نشسته بودم! و افسر از اين حرف خيلي خنده‌اش گرفت. خلاصه از آسايشگاه، خاطره‌هاي زيادي دارم.

    در دوران سربازي، از آنجا كه پرونده داشتم و با دادگاه درگير بودم، تقريباً همه جاي ارتش را ياد گرفتم. در آجوداني شخصي بود به نام سروان كردنژاد كه به من مي‌گفت: تو در اين فرصت كم، بيش از همه ما، همه جاي ارتش را ياد گرفتي! و واقعاً هم راست مي‌گفت. كسي كه در كار مبارزه و درگير با رژيم باشد، مرتباً بايد به دادگاه و دادستاني برود و با اطلاعات و ساواك و... برخورد كند و به اين ترتيب اطلاعاتش بسيار زياد مي‌شود.

    نكته ديگري كه در شناخت ارتش آن زمان اهميت دارد اين است كه وقتي من بخشنامه‌هاي ضداطلاعات را مي‌ديدم، متوجه مي‌شدم كه سعي آنها اين بود كه كليه جمعيت‌ها را از بين ببرند. مثلاً اگر افسري به زبان كردي يا تركي تعصب داشت، يا نسبت به مذهب متعصب بود ـ چه سني و چه شيعه ـ اين تعصب را سركوب مي‌كردند. اساساً با هر نوع تعصبي مبارزه مي‌كردند. مي‌خواستند هر افسري فقط يك هويت داشته باشد كه آن هم هويت شاهنشاهي بود. يعني هر افسري، هر سربازي و هر درجه‌داري مي‌بايست خودش را در هويت شاهنشاهي منحل كند و از خودش هيچ هويتي نداشته باشد. من از اين بخشنامه‌هاي ضداطلاعات رونوشت برمي‌داشتم و به سعيدمحسن مي‌دادم. علاوه بر اين، كتابخانه ارتش هم كتاب‌هايي درباره آموزش ضدچريكي داشت كه من بدون اينكه ثبت‌نام كرده باشم، آنها را پنهاني از كتابخانه برمي‌داشتم و مي‌خواندم و بعد با سعيدمحسن قرار مي‌گذاشتم و كتاب ها را به او مي دادم. بچه‌ها از كتاب‌ها كپي مي‌گرفتند و آنها را مي‌خواندند و دو هفته بعد برمي‌گرداندند. اين كار خيلي مؤثر بود. در اين كتاب‌ها براي نمونه شيوه مقابله با چريك در ويتنام، الجزاير و... را جمع‌بندي كرده بودند و ما از دل اين مطالب، شيوه‌هاي چريكي را استخراج مي‌كرديم. مثلاً مهمترين برخوردي كه در اين كتاب‌ها براي مقابله با چريك ذكر شده بود، اين بود كه چريك را از انگيزه بيندازند. در يكي از اين كتاب‌ها چراغي را كشيده بودند كه داراي فتيله‌اي بود و روغني و ارتباطي هم با  خارج داشت. در كتاب آمده بود كه براي خاموش كردن چراغ يك راه اين است كه شعله را خاموش كنيم، ولي تا زماني كه  نفت هست، شعله باز هم روشن مي‌شود. بايد ارتباط شعله با چيزي كه آن را تغذيه مي‌كند، يعني نفت را قطع كنيم. بعد با توجه به اين تشبيه نوشته شده بود كه چريك را هم اگر بخواهيم سركوب كنيم، فايده‌اي ندارد و او بار ديگر شعله‌ور مي شود. بهترين راه اين است كه او را از انگيزه بيندازيم. بايد چريك را به اصطلاح دچار «ميعان»  Liquidationكنيم. اينها مطالب جالبي بود و بچه‌ها در آموزش‌هايشان از آنها استفاده مي‌كردند. در سال 43 هم كه بچه‌هاي نهضت‌آزادي، آقاي رئيسي، يزدي، قطب زاده و... به مصر رفتند، كتابي از آنجا آوردند به نام «شورشگري» كه دكتر يزدي آن را ترجمه كرده و بخشي از آن هم در آموزش‌هاي مجاهدين به كار مي‌رفت.

    دوره‌هاي ارتش به اين ترتيب بود كه ابتدا بايد به مدت سه سال دوره دانشكده افسري را مي‌گذرانديد. بعد، دوره مقدماتي بود. در دوره مقدماتي، هر كسي به جايي مي‌رفت: توپخانه، مهندسي، پياده، مخابرات، آجوداني و... خلاصه اين دوره رسته‌هاي مختلفي داشت. دوره مقدماتي سه سال بود و بعد افسران، ستوان، ستوان يك و سروان مي‌شدند. دوره بعد، دوره عالي بود كه كسي كه آن را مي‌گذراند، مي‌توانست تا سرهنگ دو ارتقا پيدا كند. اگر مي‌خواست سرهنگ تمام شود، مي‌بايست دوره ستاد را هم مي‌ديد. در اين دوره، افسرها را به اصطلاح استراتژيك مي‌كردند. بالاتر از دوره ستاد، دوره ستاد مشترك بود. افسرهاي ستاد مشترك مثلاً بين ايران و تركيه و پاكستان، افسرهاي منطقه‌اي بودند. از اينها مقرب‌تر، كساني بودند كه آنها را براي پيمان‌هاي «سنتو» و «ناتو» و... مي‌فرستادند و مثلاً در جنگ ويتنام شركت مي‌دادند.

     نكته جالب اين است كه اين‌طور نبود كه در ارتش انتقاد مستقيم باشد. وقتي به شاه انتقاد داشتند، نمي‌گفتند كه ما به شاه انتقاد داريم، مي‌گفتند: كه رضاشاه عجب آدم خوبي بود! مثلاً دستور مي‌داد فلان كار انجام شود، انجام مي‌گرفت. دستور مي داد فلان سرهنگ به كردستان برود، مي‌رفت. حالا كه مي‌گويند هنگ برود فلان‌جا، مي‌گويند من وسيله موتوري ندارم، سرباز ندارم، تدارك ندارم. واقعاً هم وضع به‌گونه اي بود كه مي‌توانستي به دليل قانوني تمرد كني و بگويي كه مثلاً من موتوري ندارم، وسيله ندارم، بنزين ندارم و... و اگر هر كدام از اينها نبود، مأموريت انجام نمي‌گرفت. ولي در دوره رضاشاه، به محض اينكه دستوري صادر مي‌شد، مي‌بايست به هر ترتيبي كه شده آن را اجرا مي‌كردند. همين تعريف‌هاي زيادي كه در ارتش از رضاشاه مي‌شد، درواقع نقد محمدرضا شاه بود. همين‌طور وقتي مي‌ديدم كه بعضي از آنها از رزم‌آرا خيلي تعريف مي‌كنند، با توجه به اينكه شاه  با رزم آرا بد بود متوجه مي‌شدم كه اينها مي‌خواهند شاه را نقد بكنند ولي با زبان بي زباني اين كار را انجام مي‌دهند. يا مثلاً از پادگان‌هاي امريكا و وضعيت آنجا تعريف مي‌كردند و به‌طور غيرمسقيم، از وضع اينجا انتقاد مي‌كردند.

    نكته ديگر، رابطه افسرها با اصلاحات شاه بود. اصلاحات شاه برخي از افسرها را جذب كرده بود، به‌خصوص آنهايي را كه به خارج رفته بودند و زبان انگليسي مي‌دانستند. به هرحال اصلاحات بيش از آنكه مردم مبارز را جذب كند، خيلي از افسرها را جذب كرده بود. مثلاً تيمسار تأييدي كه آدم تحصيل‌كرده‌اي هم بود، دائماً سخنراني مي‌كرد و از اصلاحات حرف مي‌زد. اگر اين اصلاحات نبود، شايد بعد از 15 خرداد نظام شاهنشاهي خيلي زودتر ساقط مي‌شد؛ اصلاحات تا حدي نقش مسكّن داشت.

    در زمستان سال 43 در پادگان سلطنت آباد بوديم كه خبر رسيد منصور ترور شده و در اين ر ابطه شخصي به نام بخارايي دستگير شده است. دوستي ارمني داشتم كه موقع شنيدن اين خبر كنارم نشسته بود. او گفت كه بالاخره كسي پيدا شد كه بخاري داشت و تروري كرد! و اين تنها چيزي بود كه مي‌شد در ارتش براي هم نقل كنند. روزهاي پنج شنبه مرخصي داشتيم. روزي هم كه منصور ترور شد، پنج شنبه بود و من آن روز به مدرسه مروي رفتم. در مدرسه مروي پاتوقي داشتيم كه اغلب آقاي مطهري، آقا رضا اصفهاني، آقاي توكلي و بچه ها به آنجا مي‌آمدند. آن روز ديدم كه آقا رضا اصفهاني خيلي خندان و شاد است. هيچ وقت او را آن‌قدر شاد نديده بودم. مي‌گفت: همين چند روز پيش، منصور گفت كه من دمار از روزگار خميني در مي‌آوردم.  اما اينها دمار از روزگار خودش در آوردند! آقاي مطهري هم خيلي خيلي خوشحال بود. در عمرم نديده بودم كه آقاي مطهري اين‌طور خوشحال باشد. كاملاً اين كار را تأييد مي‌كردند. وقتي به خانه برمي‌گشتم، بين راه از خيابان اديب، با دفتر حاجي عراقي تماس گرفتم. با حاجي عراقي رابطه تلفني هم داشتم. گوشي را برداشتند، گفتم: حاج آقا سلام. كسي از پشت خط گفت: جنابعالي؟ گفتم: حاجي كجا هستند؟ گفت: جنابعالي؟ گفتم: حاجي رفته معدن؟ گفت: جنابعالي؟ اسم مستعار من براي حاجي، «اديبي» بود. گفتم: اديبي، و به خانه رفتم. خيلي نگران بودم. بعد كه آقا رضا اصفهاني را ديدم گفت: كه من اينها را مي‌شناسم. ديگر فهميدم كه حاجي عراقي، اماني و بخارايي را دستگير كرده‌اند. به هر حال معلوم بود كه حاجي عراقي داشت كارهايي مي‌كرد. از طرف ديگر، خطر از بيخ گوش من گذشته بود. اگر آن روز پشت تلفن اسم واقعي‌ام را گفته بودم، مرا هم دستگير مي‌كردند و به نحوي به پرونده ربط مي‌دادند. ترور منصور، حوادثي را هم به دنبال داشت. شاه صحبتي كرد و اين ترور را به كمپاني‌هاي نفت ربط داد و گفت كه ما هر وقت با شركت‌هاي آمريكايي و  غيرانگليسي صحبتي مي‌كنيم، اينها، يعني فداييان اسلام و قواي ارتجاع سياه، دست به واكنش‌هايي مي‌زنند و به اين ترتيب آنها را به انگليس و كمپاني‌هاي نفت ارتباط داد. آن موقع منصور قيمت نفت را كه چهار ريال بود، يك تومان كرده بود. بعد همه مردم دست به تظاهرات و اعتراض زده بودند و تاكسي‌ها هم اعتصاب كرده بودند و به هر حال در اثر مقاومت مردم، قيمت بنزين شش ريال شد. شاه در سخنراني‌اش به اين موضوع هم استناد كرد و ميدان را به دست گرفت تا خودش را فردي ضدانگليسي و ضد كمپاني‌هاي نفت نشان بدهد.

 

 

     صفحه اول  |  فهرست خاطرات قسمت سوم  | صفحه اول  |