|
||||||
جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)
|
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول |
خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387
جلسه هشتم (9/4/79) در حدود ده روز قبل، برادر آقاي دكتر محمدي كه شخصي سالم و ورزشكار بود و قله دماوند را هم فتح كرده بود، در حال ورزش سكته قلبي ميكند و در اين حال سرش به جدول ميخورد و دچار سكته مغزي ميشود و پس از گذشت نيمساعت، رحلت ميكند (خدا ايشان را رحمت كند). درسي كه خود من از فوت ايشان گرفتم، اين بود كه انسان از سلامتي كامل برخوردار است ولي از لحظه بعد خودش، باخبر نيست. به ياد آن جمله ائمه افتادم كه ميفرمايند: «كن في دنياك كانك تعيش ابداً و فيالاخره كانك تموت غدا.» يعني براي دنيايت طوري برنامهريزي كن كه انگار تا ابد زندگي ميكني و در مورد مرگ، طوري حسابت پاك باشد كه گويي فردا ميميري. واقعاً خيلي خوب است كه انسان طوري زندگي كند كه گويي لحظهاي بعد ميميرد. شهداي راهحق ميگفتند كه مرگ، حق است، پس چه بهتر كه انسان به مقام شهادت آگاهانه برسد. بالاخره همه خواهيم رفت و خوشا به حال آنان كه آگاهانه به شهادت رسيدند. جلسه قبل درباره زمينههاي قيام 15 خرداد و موضعگيري نهضتآزادي و جبههملي و ديگر نيروها در قبال رفراندوم، و بخشي از نهضت روحانيت تا اول بهمن 40، صحبت كردم و توضيح دادم. به نظرم رسيد كه وقتي بخواهم درباره زمينه هاي 15 خرداد صحبت كنم، بايد به جنبش مذهبي در سال هاي 1338 تا 1342 هم اشارهاي كنم؛ چرا كه اين نيرو تا آن زمان، نيرويي غيرقابل محاسبه بود، و اين حركت مذهبي بهشدت رشد كرده بود و حتي سران جبههملي هم متوجه اين نيروي جديد نبودند. به همين دليل ارزيابي آنها از نهضتآزادي و نيروهاي مذهبي، ناچيز بود و آنها را كمتر از آن چه بودند، به حساب ميآوردند. از نهالي كوچك تا درختي سايهگستر در اينجا با الهام از دعاي كميل حضرت علي، جمعبندي مختصري ارائه ميدهم. حضرت مي فرمايند: «كم من ثَناءٍ جَميلٍ لَسْتُ اَهْلاً له نَشَرْتَهُ.» يعني چه بسا كار نيكي كه من اهل آن نبودم و تو آن را نشر دادي. خداوند قانوني دارد به نام قانون تكامل. خداوند تكاملبخش است. يعني خداوند كار خوب انسان را چندين برابر تكثير و نشر ميكند. در اين چهلويك سالي كه از زمان دوران دانشجويي من گذشته، چيزهايي ديدهام كه ابتدا مانند نهالي بوده، و در طي اين چهل سال، درختي سايهگستر شده است. يكي از نمونههاي آن، «مسجد هدايت» است. اين مسجد، كانون و پاتوقي بود كه در آن شبهاي جمعه نماز ميخواندند و تفسير گفته ميشد؛ ولي تمام كسانيكه به آنجا ميرفتند، بعدها رشد كردند؛ به طوري كه اگر آدم هاي انقلاب 57 را ارزيابي كنيم، همه آنها نسبتي با مسجدهدايت دانستهاند. اين همان نهالي است كه تبديل به درختي سايهگستر شد. به قول كنفوسيوس، اگر ميخواهي سرمايهگذاريات در يك سال نتيجه بدهد، برنج بكار؛ اگر ميخواهي در ده سال نتيجه بدهد، درخت بكار؛ ولي اگر ميخواهي به مدت صدسال نتيجه بدهد، آموزش بده. ما ميبينيم كه اين مراكز و كانونهاي آموزشي، كه مراكز كوچكي بودند، واقعاً به چه درختان سايهگستري تبديل شدند! نمونه ديگر آن مسجدي است كه مهندس بازرگان در دانشكده فني تدارك ديد (فرش آن را خودش تهيه كرد و پول شستن آن را ماه به ماه خودش ميپرداخت). به اين ترتيب دانشكده فني صاحب نمازخانه شد. در آنموقع، فقط دانشكده فني نمازخانه داشت. كمكم از دانشكدههاي ديگر، براي نمازخواندن به اين دانشكده ميآمدند و اين مسجد مبدل به پاتوق و بنياني شد. رفته رفته دانشكدههاي ديگر هم صاحب مسجد شدند و بعد، مسجد مركزي دانشگاه ايجاد شد. به اين ترتيب، اين مسجد كوچك، نتايجي بهبار آورد كه شايد خود مهندس بازرگان هم آنها را پيش بيني نميكرد. جلسه تفسير مرحوم طالقاني در مسجد خندقآباد هم، همينطور بود. در آغاز (سال 1317)، شركتكنندگان در جلسه، پنج نفر بودند ولي در اثر استمرار، كار آقاي طالقاني به جايي رسيد كه در برنامه «قرآن در صحنه» در تلويزيون سراسري، قرآن را تفسير ميكرد و بعد از وفات ايشان هم، در عرض سه ساعت، يك باره سه ميليون نفر از مردم، به جوش آمدند و به تشييع جنازه آن بزرگوار و رهبر فكري خود آمدند. اين هم يكي از همان نهالهايي است كه به درختاني سايهگستر تبديل شد. نمونهاي ديگر، انجمنهاي اسلامي دانشجويان بود. در ابتداي كار، چند نفري در منزل آقاي دكتر شيباني جمع ميشدند و بعد، اين جمع گسترش پيدا كرد و رفته رفته در چند دانشكده، دانشكدههاي تهران، دانشگاههاي تهران و دانشگاههاي ايران، انجمنهاي اسلامي سراسري شكل گرفت و بعد هم انجمنهاي اسلامي در خارج از كشور و گروه فارسيزبانان و عربزبانان تشكيل شد. به اين ترتيب، جمعي كوچك، سرانجام مبدل به مجموعهاي بينالمللي شد. به طوري كه قبل از سال 57 ، انجمنهاي اسلامي يك بال استراتژيك انقلاب بودند. مثال ديگر، تجربه خود ماست. در سال 40 كه انجمنهاي اسلامي تشكيل شد، به فكر افتاديم كه براي دانشآموزان هم انجمناسلامي تشكيل دهيم. ما در خيابان ري، خيابان اديبالممالك كه حالا نام آن، خيابان شريف واقفي شده (شريف واقفي را در يكي از كوچههاي آن خيابان به شهادت رساندند) خانهاي داشتيم و عصرهاي جمعه چندنفر از دانشآموزان محل را به آنجا دعوت ميكرديم. مدتي بعد اعلاميهاي صادر كردند كه خبر از تشكيل انجمنهاي اسلامي دانش آموزان ميداد. هر چند كه آن اعلاميه عليرغم ميل ما بود. بعد از دستگيري من، اين انجمناسلامي به خياباني در بوذرجمهرينو، بوذرجمهري شرقي منتقل شد و در مسجد الله، مقابل درخونگاه، آقارضا اصفهاني آن را اداره ميكرد، تا اينكه انجمن بسيار بزرگي شد. حدود هشتنفر از بچههاي انجمن، بعدها به شهادت رسيدند. فرخ نگهدار هم كه بعداً ماركسيست شد به اين انجمن ميآمد. مرحوم شامخي و قنديها هم همگي به اين انجمن ميآمدند. روز اول، اصلاً فكر نميكردم كه اين انجمن، به اين اندازه بزرگ و گسترده خواهد شد. نمونهاي ديگر، نهضتآزادي بود. به نهضتآزادي، «جمعيت» نهضتآزادي ميگفتند. كسي فكر نميكرد كه چنين مجموعه و كار بزرگي از دل آن بيرون بيايد. زماني كه نهضتآزادي تأسيس شد، جمعيت كوچكي بود كه به مرور گسترش يافت و بعدها سران آن محاكمه شدند. از دل نهضتآزادي، مجاهدين بيرون آمدند. همينطور مجاهدين هم در ابتداي كار، سه نفر بودند و بعد، رفتهرفته در اثر پيگيري و استمرار، به درختي سايهگستر تبديل شدند. وقتي مجاهدين لو رفتند، اين واقعه به انقلابي در ميان مردم تبديل شد و واقعاً جنبش عجيبي در اثر اين اتفاق پديد آمد. آنچه گفته شد، مقدمهاي بود كه نشان ميدهد در عمر چهل ساله مبارزاتي ما، واقعاً اين سير و شكوفايي اتفاق افتاد؛ سيري كه نشان ميدهد وقتي كاري را شروع ميكنيم در آغاز چندان گستردگي و جذبهاي ندارد؛ اما اگر استمرار و پيگيري در كار باشد، به جاي خوبي خواهد رسيد كه شايد خود آدم هم نتواند آن را پيشبيني كند. خدا هم رشد و شكوفايي چنين كاري را تضمين كرده است؛ چون او تكاملبخش است و تضمين ميكند كه اقليتهاي بالنده به اكثريت تبديل شوند. شكلگيري و گسترش جنبش اسلامي امروز به جنبشاسلامي در همان مقطع زماني اشارهاي ميكنم. ما براي اولين بار با كتابخانه بونصر شيباني آشنا شديم. دكترشيباني در جنب منزلش كتابخانهاي داشت و انجمناسلامي در آنجا تشكيل ميشد. روزهاي اولي كه ما به آنجا ميرفتيم، دكترسامي درباره عبدالناصر و اسلام سياسي صحبت ميكرد. بههر حال بچه مسلمانهاي آنجا گرايش سياسي به مصدق و عبدالناصر داشتند و از عبدالناصر الهام ميگرفتند. بهتدريج كه فضا باز شد، انجمن اسلامي دانشجويان مجلهاي منتشر كرد به نام «پيكار انديشه»، دو شماره از اين مجله منتشر شد و دفتري هم در جمالزاده شمالي (جمشيدآباد شمالي آن زمان) گرفتند. اما بعد از انتشار اين دو شماره، عوامل ساواك آن را بستند. در شماره اول يا دوم، حركت دانشجويان در قم را منعكس كرده بودند كه طي آن، دانشجويان با پلاكاردي به قم رفته بودند و در چهلم آيتاللهالعظمي بروجردي، تظاهرات كرده بودند. يكي از آن نهالهايي كه كاشته شد و بعدها به صورت درخت سايهگستري در آمد، همين پيوند دانشجو و طلبه بود، حركتي كه از فوت آيتاللهالعظمي بروجردي شروع شد. طلاب هم اين حركت دانشجويان را پذيرا شدند و به دانشجويان ناهار دادند و از آنها استقبال كردند و از آن به بعد، هفتهاي يكبار، يكي دو نفر از دانشجويان انجمناسلامي عازم قم ميشدند، اغلب به حجره مرحوم حجتي كرماني كه با آقاي نورمفيدي، امامجمعة فعلي گرگان، در مدرسه خان، روبهروي مدرسه فيضيه، هم حجره بودند، ميرفتند. اين روند ادامه داشت تا به حركت روحانيت رسيد كه بعداً به آن ميپردازم. در مسجد هدايت كه پاتوقي بومي، ملي و سنتي بود، نماز خوانده ميشد و جلسههاي تفسير قرآن برگزار ميشد. گاهي مهندس بازرگان، دكتر سحابي و مهندس سحابي به آنجا ميآمدند و بچههاي مسلمان دانشگاه هم در آنجا جمع ميشدند. حنيفنژاد از تبريز به دانشكده كشاورزي كرج آمده بود. او شبها به مسجدهدايت ميآمد و موقع خواب به كوي اميرآباد، خوابگاه دانشگاه ميرفت. در آنجا بعضي از بچه مسلمانها، نظير دكتررئيسي، محمدمهدي جعفري، سعيدمحسن، حسين و مهدي مظفري، اتاق داشتند و جمع ميشدند و بحث سياسي ميكردند. شب ميخوابيدند و صبح ساعت 9 تا 13 جلسه تفسير سوره توبه، برگزار ميشد. همين تفسير سوره توبه هم كه در اميرآباد شروع شد، در اثر پيگيري و استمرار، بعدها مبدل به درختي سايهگستر شد و ادامه پيدا كرد. بعدها هم كه سازمان مجاهدين تشكيل شد، اولين سورهاي كه آن را تفسير كردند و آموزش دادند و بعد از لو رفتن آنها، تفسير آن، در سطح وسيعي چاپ شد و مورد استقبال قرار گرفت، همين سوره توبه بود. مسجدهدايت، پاتوق مهمي بود. به نظر من، شايد هيچ انقلابي شكل نگيرد مگر اينكه يكي از اين پاتوقهاي سنتي داشته باشد كه مثلاً در آن قشرهاي مختلف، اعم از مردم و دانشجويان، بتوانند جمع شوند و بعد از نماز، جلسه تفسير تشكيل دهند و اطلاعات خود را با هم مبادله كنند. اين مسجد، نقش خيلي مهمي داشت. بچهها در زمينه چند آيهاي كه آيتالله طالقاني ميخواست تفسير كند، كار ميكردند. حالت خاصي در آنجا حاكم بود. ايشان گاهي دستور ميدادند و مردم براي انقلاب فلسطين، سيل پاكستان و الجزاير، پول جمع ميكردند و اين كار، سنت شده بود. پيوند دانشجويان با متن قرآن و سرچشمه دين هنگام تفسير قرآن هم، هر كدام از بچهها قرآني در دست داشت. شايد حالا فكر كنيم نهضتي كه شروع شد، مثل خوردنآب ساده بود؛ ولي واقعيت اين است كه در آنموقع، قرآن هنوز اين طور عموميت نداشت. حالا ناشري نيست كه قرآن چاپ كند و بعد از دو ماه نسخههاي آن ناياب نشود. يعني استقبال از قرآن در سطح ايران و منطقه و جهان، تا اين اندازه زياد است. اين موضوع به لحاظ استراتژيك هم اهميت دارد و بايد به آن توجه كرد. اما آن زمان، اصلاً قرآن خواندن رسم نبود. در تبريز، شخصي به نام حاجيوسف شعار كه بعدها به تهران آمد، جلساتي برگزار ميكرد كه حنيفنژاد هم به آنجا ميرفت. اين حاجيوسف را وهابي ميخواندند. ميگفت هر چه قرآن ميگويد درست است، روايات برايش كمرنگ بود. به همينخاطر به او وهابي ميگفتند. من هم يكبار به جلسات او در خيابان شاپور تهران رفتم. يكبار هم كه به منزل آقاي جعفري تبريزي رفته بودم، در آنجا ديدم كه آقاي شعار با ايشان بحث ميكرد. بعد كه آقاي شعار رفت، آقاي جعفري تبريزي گفتند كه ايشان خيلي به لغت توجه دارد و به تعقل توجه نميكند. به هر حال حنيفنژاد قرآن خواندن را از جلسات شعار الهام گرفته بود. فكر نكنيد كه حنيفنژاد، كه انقلابي به پا كرد، به قول معروف شاخ غولي داشت و از موهبتي خارقالعاده برخوردار بود! او همهچيز را از كار كوچكي شروع كرد؛ يك قرآن كوچك جيبي، هميشه در جيبش بود: قرآن معزّي هر وقت كه فرصت ميكرد، مثلاً در اتوبوس، وقتي كه از دانشكده كشاورزي به مسجدهدايت ميآمد اين قرآن را ميخواند. از مسجد هدايت كه به اميرآباد ميرفتيم، آن را ورق ميزد و مثلاً ميگفت: ببين اين آيه چقدر زيباست و درباره جهتدار بودن عالم چه ميگويد! و به اين ترتيب ذهن و نفس آدم را بيدار ميكرد. آنموقع بيشتر بچههاي انجمناسلامي، يك قرآن در جيب خود داشتند و اين كار تقريباً باب شده بود. وقتي زنگ تفريح را ميزدند، ديگر هرطور شده، بيوضو هم كه بود، قرآن را ميخوانديم. بعد در آنجا متهم ميشديم به اينكه بدون وضو دست به قرآن زدهايم و اين كار درست نيست. خيلي ما را متهم ميكردند. مثلاً ظهر كه ميرفتيم براي نماز وضو بگيريم، گاهي كُتمان را روي شانه ميانداختيم. (اگر كُت را در مسجد ميگذاشتيم ممكن بود كسي چيزي از جيبهاي آن بدزدد.) در اين حالت متهم ميشديم كه به قرآن بياحترامي كردهايم. يكبار عصباني شدم و به يكي از همين بچهها گفتم كه تو به توالت هم كه ميروي، دعاي تخليه ميخواني و ياد خدا ميكني، پس چه اشكالي دارد كه قرآني كه مخلوق خداست همراه آدم باشد؟ آيه «لايمسه الاالمطهرون» به اين معنا نيست كه الزاماً وضو بگيري. بلكه معناي آن اين است كه اگر خود را تزكيه نكني، نميتواني، قرآن را دريافت كني. اين نوع نگرش باعث شده بود كه نسل بچه مسلمانها از قرآن محروم شوند و چنين تحولي در آن مقطع، نهضتي بود كه به ما كمك كرد تا به متن آيات قرآن دسترسي پيدا كنيم و بدون واسطه ببينيم كه قرآن چه ميگويد. (و الحق والانصاف، خداوند همه كساني را كه قرآن را ترجمه كردند، رحمت كند؛ ازجمله آقايان الهي قمشهاي و معزي و علماي هفتگانه) اين قرآنهاي با ترجمه، وقتي كه بهدست نسل جوان رسيد، آنها را بهاصطلاح جوشاند و نفسشان را بيدار كرد؛ چون در بعضي آيات واقعاً خدا با آدم حرف ميزند. در اصفهان، عالمي بود كه ميگفت: وقتي بخواهم خدا با من حرف بزند، قرآن ميخوانم؛ وقتي هم كه بخواهم خودم با خدا حرف بزنم، نماز ميخوانم. قرآن انسان را مخاطب قرار ميدهد و يكباره تحولي در او ايجاد ميكند. يكي از نقاط عطف جنبش اسلامي، اين بود كه راه دستيابي به نصوص قرآن براي مردم هموار شد و آنها به خود آيات پيوند خوردند. لازم نبود كه آيات را از طريق آخوندها و تفاسير دريافت كنند، بلكه به سرچشمة زلال قرآن دست يافتند. بعدها كه نوارهاي اسلامشناسي دكترشريعتي (در سال 50) را گوش ميدادم، شنيدم كه ايشان ميگويد من عظمت و احترام زيادي براي سيدجمال قائلم. همه نهضت هاي شرق از او الهام گرفتهاند. ولي اشتباه سيدجمال اين بود كه به پادشاهان خيلي تكيه داشت و ميخواست آنها را اصلاح كند، و با تودهها چندان ارتباط مستقيمي نداشت. دكتر عبده هم كار سيدجمال را جمعبندي كرد و بيشتر به فقها پرداخت؛ كار او هم كاستيهايي داشت. رشيد رضا هم در زمينه قرآن و تفسير كار كرد. جمعبندي دكتر شريعتي اين بود كه همه اينها از متن تودهها غافل بودند. راهي كه دكتر شريعتي در اسلام شناسي 2 مطرح ميكند بسيج تودههاست. اين مضمون به روشني در آثار دكتر شريعتي وجود دارد. دكتر در ادامه ميگويد كه راه بسيج تودهها، قرآن است. قرآن داراي اين ويژگي است كه وقتي تودهها آيات آن را ميخوانند، شكوفا ميشوند، جوشش پيدا ميكنند و به حركت ميافتند. تأكيد ايشان نه بر تفاسير بلكه بر خود قرآن است. بعد اشاره ميكند كه حسينيه ارشاد، اين حركت را از قشر دانشجو شروع كرده تا از اين قشر به مردم تسرّي پيدا كند. آنچه دكتر ميگويد، جنبه تئوري موضوع است. متن اين حركت و جنبه عملي آن در دانشجويان آن زمان (سال 40) به وجود آمد؛ آنها از خود قرآن شروع كردند و آيات را يك به يك زنده كردند. يادم هست كه در يكي از جلسات انجمناسلامي مهندسين، شعارهاي زيادي داده ميشد، مرحوم حنيفنژاد ميگفت: «يا ايهاالذين آمنوا لم تقولون مالا تفعلون...»1 آخر چرا حرف ميزنيد و عمل نميكنيد؛ چرا شعار ميدهيد و عمل نميكنيد و دست به تشكّل نميزنيد؟ بزرگترين گناه اين است كه حرف ميزنيد و عمل نميكنيد. واقعاً يك آيه، اسلحه و حربهاي شده بود در دست يك جوان تا با حاكميت و جامعه و بزرگان آن برخورد كند و بگويد كه چرا عمل نميكنيد؟ از اين قبيل آيات همينطور بر سر زبانها افتاده بود. به هر حال، خواندن قرآن همراه با ترجمه، نهضت و نهالي بود كه به درختي سايهگستر تبديل شد. عظمت اين موضوع در آن است كه نيروهاي سنتي ميگفتند كه قرآن را اصلاً نبايد ترجمه كرد. ترجمه، گناه دارد؛ چون ترجمه نوعي تفسير است و تفسير هم تا امام زمان ظهور نكند، تفسير معصوم نخواهد بود. بعد از انقلاب 57، علما اعتراض داشتند كه چرا جوانها قرآن را ترجمه ميكنند، و جالب اينجاست كه از امام استفتا كردند كه آيا ترجمه قرآن درست است؟ چون هر ترجمه، نوعي تفسير و قضاوت است، و اگر اين قضاوت و تفسير را به دست جوانها بدهيم، گمراهكننده است. امام جواب داد كه ترجمه قرآن، اشكالي ندارد؛ بهخصوص ترجمه آقاي الهيقمشهاي. يعني آنها براي اينكه ترجمه قرآن را بخوانند، تازه از امام پرسيدهاند كه آيا ترجمه قرآن اشكال دارد يا ندارد؛ ايشان هم چون عارف بود و روي قرآن كار كرده بود و جرأت داشت، اين طور حكم داد. به هر حال در چنين جامعهاي، قرآن خواندن كار خيلي بزرگي بود. علماي سنتي ميگويند تا هجدهسال علم فقه نخواني، نميتواني به سراغ قرآن بروي؛ در حاليكه قرآن ميگويد: «فاذا قرأت القرآن فاستعذ بالله من الشيطان الرجيم.» يعني هنگاميكه ميخواهي قرآن بخواني، از شر وسوسههاي شيطان به خدا پناه ببر. خود خدا بيش از يك شرط براي قرآن خواندن قائل نيست. مردم اگر به خدا توجه كنند و از شيطان برائت بجويند، قرآن را ميفهمند. من هميشه اعتقاد داشتهام كه اين هويت قرآني بود كه بچهها را حركت مي داد و نفس آنها را بيدار ميكرد: چرا من عمر به بطالت ميگذرانم؟ چرا من با ماليات رعاياي ايراني درس خواندهام و به دانشگاه آمدهام ولي به فكر دهقان ايراني و مصائب مردم مستضعف نيستم؟ اين امر دائم ما را عذاب ميداد. يعني هر آيهاي كه ميخوانديم واقعاً نفس ما را بيدار ميكرد و در ما حركت و انگيزه ميآفريد. انجمن حجتيه در آن زمان با اين قرآن خواندنها مخالف بود. ميگفت كه قرآن بايد همراه با تفسير و روايت امام معصوم باشد. همينطور كانون تشيع هم اينگونه استفاده كردن از آيات را درست نميدانست. تازه اينها (حجتيه و كانون تشيع) نسبتاً مدرن بودند. در جلسات خود صندلي ميگذاشتند تا اتوي شلوار خراب نشود و جوانها جذب شوند. خلاصه جذابيتهاي خاصي داشتند. آنها كه خيلي سنتيتر بودند، اصلاً اجازه نميدادند كسي به قرآن نزديك شود. سازماندهي و گسترش انجمنهاي اسلامي به ابتكار حنيفنژاد انجمنهاي اسلامي كه شكلي سنتي به خود گرفته بودند به جز در اعياد و عزاداريها، چندان فعاليت و حركتي نداشتند، آن هم اعيادي كه انجمن اسلامي مهندسين به مناسبت آن مراسمي برگزار ميكرد. ازجمله اين مراسم يكي مراسم عيدمبعث بود كه دانشجويان در اميرآباد برگزار ميكردند و ديگري هم مراسم عاشورا و تاسوعا بود كه انجمن اسلامي مهندسين برپا ميكرد. در عيدفطر هم انجمناسلامي مهندسين از دانشجويان دعوت ميكرد و به كرج ميرفتند و نماز ميخواندند. شبهاي قدر هم در مسجد هدايت برگزار ميشد. منتها كمكم جنبوجوش تازهاي پيدا شد. بچهها همديگر را پيدا كردند و در جلسهاي در منزل آقاي صباغيان جمع شدند. منزل ايشان هم پايين چهارراه سرچشمه بود. يادم هست كه حياط منزلشان پر شده بود از بچههاي انجمناسلامي دانشجويان، بستهنگار، حنيفنژاد، سعيدمحسن، توسلي، بنيصدر، حبيبي و... در آنجا بودند. آن روز سخنراني برگزار شد و انتخابات سراسري انجام گرفت و حنيف نژاد به عنوان مسئول انجمنهاياسلامي دانشجويان انتخاب شد. پس از انتخاب، او دست به سازماندهي زد و به اين ترتيب هر دانشكدهاي براي خود يك انجمن اسلامي و تشكيلات خاصي داشت. دانشگاه تهران هم يك انجمن اسلامي داشت و ما بهتدريج با اصفهان، تبريز و مشهد هم ـ كه آقاي رئيسي در آنجا بودند ـ تماس برقرار كرديم و انجمنهاي سراسري بهوجود آمد. دكتر مقدادي در اصفهان در انجمناسلامي پزشكان به فعاليت مشغول بود و برادر او، منوچهر مقدادي، كه او هم درس دكتري ميخواند، در انجمن اسلامي دانشجويان فعاليت ميكرد. به اين ترتيب، سازماندهي خاصي شكل گرفت. مرحوم حنيفنژاد ميگفت كه واقعيت اين است كه ما به قرآن و ائمه هدي نياز داريم. اما خودمان حرفهاي نبوديم و بهتر بود كه به سراغ علمايي ميرفتيم كه در اين زمينه، حرفهاي بودند تا براي بچههاي انجمن كلاس بگذارند. علمايي كه در آن هنگام، نامشان بر سر زبانها بود عبارت بودند از: آقاي مطهري، آيتالله طالقاني، آقاي بهشتي ـ كه در قم بود ـ آقاي گلزاده غفوري، آقاي شاهچراغي، آقاي شبستري، مرحوم علامه محمدتقي جعفري و آقاي سيدمرتضي جزايري، كه ما آنها را ميشناختيم. با تكتك آنها صحبت شد. مثلاً با سيدمرتضي جزايري صحبت كرديم كه شبهاي جمعه در خانهشان كلاسي برگزار شود و بچههاي انجمن به آنجا بيايند. با آقاي جعفري تبريزي هم همينطور. آقاي شاهچراغي هم در دفتر شركت انتشار در خيابان صبا جلسه ميگذاشت. بههر حال با همه اين علما صحبت شد. من خودم به منزل سيدمرتضي جزايري در ميدان شهدا ميرفتم. آقاي سيدكاظم اكرمي هم كه بعدها وزير آموزشوپرورش شد، به آنجا ميآمد. آقاي جزايري شبهاي جمعه صحبتهايي ميكرد درباره ديالكتيك و حركت و چيزهاي جالبي ميگفت. ما هم اين صحبتها را تبديل به جزوه ميكرديم و به اين ترتيب، دو پليكپي تهيه شد كه آنها را به بچههاي انجمن ميفروختيم. اين كار، شكل مدرن و جديدي بود كه از حالت سنتي خارج شده بود. آقاي جعفري هم شبهاي جمعه در منزل خود در خيابان خيام جلسهاي برگزار ميكرد. اين جلسه هم شلوغ ميشد. مسئول اين جلسه هم آقاي مجتبي عربزاده بود. بخشي از بچههاي انجمن هم در آنجا جمع ميشدند و شبهاي جمعه از درسهاي ايشان استفاده ميكردند. آقاي شاهچراغي هم كه در شركت انتشار بود، آقاي طالقاني هم كه در مسجدهدايت جلسه داشت. ديگر جلسهها از اين حالت كه بچهها هر وقت خواستند بروند يا نروند، خارج شده بود. يك عده موظف بودند كه آيات را مطالعه كنند و در جلسات حتماً حضور به هم برسانند. اين جلسات كمكم شكل عمومي به خود گرفت و شكوفايي زيادي به بار آورد. حركت ديگر اين بود كه هر دانشكدهاي عضوگيري ميكرد. يعني تحقيق ميكرديم و حق عضويت از بچههاي انجمن ميگرفتيم. در كل سازماندهي خاصي وجود داشت. برگزاري اعياد هم بين انجمنها تقسيم شده بود. مثلاً مراسم تولد امامزمان متعلق به دانشكده فني بود. مراسم تولد امام حسين كار دانشسراي عالي بود، مراسم مبعث در كوي دانشگاه در اميرآباد برگزار برگزار ميشد و به همين ترتيب. وقتي زمان اين اعياد نزديك ميشد، بچهها پول جمع ميكردند و پوستر و پلاكاردي تهيه ميكردند. تهيه اين پلاكاردها و پوسترها نهضتي بود كه از آن زمان آغاز شد. مثلاً اين سخن امامحسين(ع) كه «ان الحيات عقيده و جهاد». يا اين سخن حضرت علي: «الملك يبقي معالكفر ولا يبقي معالظلم» و يا جمله ديگري از آن حضرت: «الحق اوسع الاشيا في التواصف و اضيقها في التناسف» (به اين معني كه حق به هنگام وصف، خيلي وسيع و واضح و گشاده است ولي در عمل بسيار تنگ است.) را با ترجمهاي شيوا (اين ترجمهها را تراب حقشناس مينوشت) روي پلاكارد يا پوستر مينوشتند و به هر كدام از بچههايي كه در جلسات شركت ميكردند، يكي از آنها را ميدادند. بچهها هم آنها را با خود ميبردند و به در و ديوار خانهشان ميچسباندند و دائم به مضمون آنها فكر ميكردند. بعدها زماني كه در زندان بودم از يكي پرسيدم كه تو چطور جذب حركت مجاهدين شدي؟ او گفت كه يك بار پدرم پوستري به خانه آورده بود كه روي آن نوشته شده بود: «ان الحيات عقيده و جهاد»، اين جمله به من حركت داد. به هر حال اين پوسترها تأثير زيادي داشت و اين كار هم از همان دوران شروع شد. قبل از آن رسم نبود كه اين كارها را بكنند. يكي ديگر از كارهاي مفيد و ثمربخش، اين بود كه مثلاً روزهاي تاشوعا و عاشورا در تهران و اصفهان و تبريز، دستههاي سكوت به راه ميافتادند و پرچمي را با خود حمل ميكردند كه روي آن از قول امام حسين جملهاي با اين مضمون نوشته شده بود كه مرگ و شهادت از زندگي ذلتبار، شيرينتر و بهتر است. دستهها در خيابانها بهجاي سينهزدن و قمهزدن و اينگونه كارها، با سكوت كامل حركت ميكردند و اين كار، تأثير خيلي خوبي داشت. اينها كارهاي انجمناسلامي در همه دانشكدهها بود. وقتي ميخواستيم جشن ميلاد امام زمان را در دانشكده فني برگزار كنيم، اين كار اغلب با مخالفت روبهرو ميشد. ميگفتند كه جا و امكانات نميدهند و... . ما پيش مهندس رياضي رفتيم و موضوع را با ايشان در ميان گذاشتيم. مهندس رياضي هم گفت كه سالن ارجمند را كه سالن بزرگي است، خالي ميكنم. شيركاكائوي جشن را هم من تهيه ميكنم. بعد هم به ميدان رفتيم تا ميوه بخريم. به مغازهدارها ميگفتيم كه ميوهها را براي جشن امام زمان ميخواهيم و آنها هم با قيمت خيلي كم حساب ميكردند. براي سالن، چراغ زنبوري هم تهيه كرديم و خلاصه در روز جشن، جمعيت زيادي به دانشكده فني آمدند. براي پيداكردن سخنران مراسم، پيش آقاي جزايري رفتيم و از ايشان دعوت كرديم كه در مراسم سخنراني كند. آقاي جزايري گفت كه والله، اگر به دانشگاه بياييم، ما را هو ميكنند. پرسيديم چرا؟ گفت كه آخر روحانيت در كودتاي 28 مرداد بود و... . خلاصه خيلي خودكمبين بودند و ميل نداشتند كه بيايند به دانشگاه و صحبت كنند. ما گفتيم كه بچههاي انجمن قوي هستند و تعدادشان هم زياد است و اصلاً كسي نميتواند شما را هو كند. آقاي جزايري ميگفت كه من يقين دارم كه امام زمان هست ولي در آنجا نميتوانم اين موضوع را اثبات و از آن دفاع كنم. به هر تقدير آقاي جزايري آمد و در دانشكده بيشتر با حالت دفاعي سخنراني كرد و گفت كه اسلام غير از كليساست و اسلام انگيزاسيون ندارد و... خلاصه، سخنراني خوبي نكرد و بيانش هم خوب نبود. جمعيت زيادي را كه ديده بود، خودكم بين شده بود. خوشبختانه مهندس بازرگان را هم به اين مراسم دعوت كرده بوديم. يكي از ويژگيهاي مهندس بازرگان اين بود كه وقتي ميخواست به كسي قولي براي سخنراني بدهد، به تقويمش نگاه ميكرد و ميگفت كه من براي اين سخنراني بايد وقتي را آزاد كنم. اگر وقت نداشته باشم كه مطالعه كنم و چيزي بنويسم، قول نميدهم. مهندس بازرگان براي اين مراسم تقويمش را نگاه كرد و وقتي در نظر گرفت و به ما قول سخنراني داد. مهندس بازرگان در آنجا سخنراني بسيار جالبي كرد. كسي انتظار نداشت كه ايشان درباره حكومت جهاني واحد و حكومت امام زمان سخنراني كنند. خلاصه، سخنراني ايشان خيلي گل كرد. مهندس رياضي هم چند كلمه صحبت كرد و به هر حال مراسم چشمگيري برگزار شد. تا به آن زمان در دانشكده فني جشني گرفته نشده بود. در دانشسرا هم، دكترسحابي را دعوت كردند و ايشان هم راجع به تولد امام حسين صحبت كرد. به همين ترتيب اين رشته كارها انجام ميشد. هر دانشكدهاي مسجدي درست ميكرد و با استفاده از پلاكارد و پوستر و صندلي و شكل مدرن و صحبتهاي خوب اعياد را جشن ميگرفت. بعد هم انجمنهاي اسلامي دانشجويان، به اتفاق انجمن اسلامي مهندسين و انجمن اسلامي پزشكان، كنگرهاي در ساختمان شركت انتشار تشكيل دادند كه در آن همه دستاوردها جمع شد. مهندس بازرگان از روحانيون شهرستانها دعوت كرد و به هر حال كنگره خوبي برگزار شد. بعد هم نمايندگان همه انجمنهاي اسلامي ايران به سد كرج و سرمسازي حصارك رفتند و در جايي بين كرج و سدكرج جمع شدند. از تبرير، اصفهان، مشهد و... آمده بودند. يادم هست كه آقاي بكايي از تبريز آمده بود. آنجا همه در باغي نشسته بودند و خودشان را معرفي ميكردند و ديگران را با نام، سن، شغل و دانشكده خود آشنا ميكردند. نوبت مهندس بازرگان كه رسيد گفت كه سنم فلان قدر است و شغلم «جوان فريبِ آخوندكوب» است! با شنيدن اين حرف، همه خنديدند. ماجرا از اين قرار بود كه شخصي به نام نخعي، كه قبلاً بهايي و سرگرد ضداطلاعات ارتش بود و بعد به اسلام گرويد و معمم شد و با مرحوم شيخحلبي، رئيس انجمن ضدبهائيت هم ارتباط داشت، در بالاي ميدان كاخ، انجمني را به نام «كانون تشيع» تشكيل داده بود. دكتر آيت، مهندس عبوديت، مهندس مصحف، مرتضوي، علوي و... گردانندگان كانون تشيع بودند. (درباره كانون تشيع بعداً جداگانه صحبت ميكنم). وقتي كه مهندس بازرگان نهضتآزادي را تشكيل داد آقاي نخعي اعلاميهاي صادر كرد و بازرگان را متهم ساخت كه مي خواهد دين وسياست را در هم بياميزد. او در اين اعلاميه مهندس بازرگان را «اين جوان فريب آخوندكوب» معرفي كرده بود. اين اعلاميه را به بچهها داده بود تا آن را پخش كنند و مهندس عبوديت هم همه آنها را زير پلي گذاشته بود و از بين برده بود. اين ماجرا موجب شد كه كانون تشيع دچار انشعاب و بعد هم فروپاشي شود. بچه ها هم نگذاشتند كه اين اعلاميه پخش شود، ولي چند نمونه از آن را بهدست ما رساندند و به دست مهندس بازرگان هم رسيد. اين شرح مختصري بود از سير شكلگيري انجمنهاي اسلامي دانشجويان. يكي ديگر از فعاليتهاي انجمنها، اين بود كه ما در هر دانشكدهاي حوزهاي داشتيم و كلاسهايي برگزار ميكرديم و كارهاي توليدي انجام ميداديم. ازجمله كتابهايي كه ميخوانديم كتاب «راه طي شده» و كتاب بسيار جامع «برهان قرآن»، نوشته سيدقطب بود. در هر جلسه، يك نفر بخشي از كتابي را ميخواند و آن را خلاصه ميكرد. يا سورهاي از قرآن را تعيين ميكرديم تا آياتش را بخوانيم و تفسير كنيم. اينها كارهاي مطالعاتي ـ جمعي بود كه هر جلسه انجام ميگرفت. در هر دانشكده هم، بهطور هفتگي جلسهاي برگزار ميشد و سخنراني را دعوت ميكردند. مثلاً در دانشكده فني، بيشتر از جلالالدين فارسي و علي اسپهبدي دعوت به عمل آورديم. ساعت شش بعدازظهر كه زنگ كلاسها زده ميشد و آزاد ميشديم، يكي از كلاسها را انتخاب ميكرديم و سخنران آن هفته، ميآمد و يكي دو ساعتي سخنراني ميكرد و بعد جلسه با پرسش و پاسخ ادامه مييافت. برداشتهايي كه آن روز اسپهبدي از نهجالبلاغه داشت، براي ما خيلي جالب بود. ما هنوز نهجالبلاغه را نميشناختيم. جلالالدين فارسي هم با اينكه دانشگاه نرفته بود، مطالعاتش خيلي زياد و خودجوش بود. در كانون نشر حقايق مشهد، كه آقاي احمدزاده در آن فعاليت داشت، كار ميكرد. سخنران خوبي هم بود و ميتوانست مطالعاتش را ارائه دهد. در كنار اين فعاليتها، انجمن كار ديگري انجام داد كه ميشود آن را كار سياسي خواند. زمانيكه روحانيت به حركت افتاد، در نهضتآزادي بر سر اين مسئله اختلافنظر بود كه آيا به اين حركت بپيونديم يا نه؟ اعلاميه اولي كه نهضتآزادي انتشار داد، خيلي سياسي بود و اصلاً موضعي در آن به چشم نميخورد. اما اعلامية دوم نهضتآزادي خيلي گل كرد. اين حركت هم متأثر از اعلامية انجمناسلامي بود. آن زمان، تحليل من اين بود كه موتور محركهاي كه نهضتآزادي را به حركت درآورد تا با حركت روحانيت پيوند بخورد، انجمناسلامي بود. خود حنيفنژاد هم ميگفت كه كار ما باعث شد كه نهضتآزادي اين طور فعال شود. در كنار اين حركات ميشود به مطالبي كه آقاي طالقاني در مسجدهدايت ميگفت و براي ما مبدل به نقطه عطفي شد، مكتب توحيد كه به همت آقاي مطهري، آقاي شانهچي، دكتر پيمان و.. تأسيس شده بود، [نشريه] «دين و دانش» كه انجمناسلامي مهندسين و انجمناسلامي پزشكان دستاندركار آن بودند، و مجموع سخنرانيهاي مهندس بازرگان مثل «خودجوشي» و «مرز ميان دين و سياست و مذهب در اروپا»، ـ محورهايي كه موجب تحول شد ـ اشاره كرد. جلسه ماهانهاي هم برگزار ميشد كه در جنبشاسلامي خيلي تأثيرگذار بود و به آن اشاره خواهم كرد. نتيجهگيري من از اين صحبتها، اين استكه 15 خرداد، چندان بيزمينه نبود. واقعاً طي اين چند سال، حركتهاي اسلامي، خيلي زياد شده بود و زمينه راديكالي بهوجود آمده بود؛ بهطوري كه فردوست در خاطراتش ميگويد كه در روز 15 خرداد، اگر قيامگرها نرفته بودند ناهار بخورند و طي اين دو ـ سه ساعت، ارتش خيابانها را اشغال نميكرد، شاه سقوط كرده بود. يعني چنين پتانسيلي در ملت ما بهوجود آمده بود. پرسش و پاسخنقش جلالالدين فارسي در شكلگيري مجاهدين چه بود؟ خود جلالالدين فارسي ميگويد كه در دركه جلسات قرآني برگزار ميشد و آن سه نفر [بنيانگذاران سازمان مجاهدين] هم از جلسات من الهام گرفتند و اولينبار هم، مبارزه مسلحانه را من مطرح كردم. اين بخش از صحبت جلالالدين فارسي كه ميگويد اولينبار مبارزه مسلحانه را ايشان مطرح كرد، درست است. در سال43، در سالگرد 15 خرداد، (آنموقع من در زندان موقت شهرباني بودم) حركتي از بازار به راه افتاد و به سرچشمه رسيد و بچههاي نهضت هم در آن حضور داشتند (از جمله منصور بازرگان كه در آنجا دستگير شد). در اين حركت، تراكتهايي پخش شد كه روي آنها نوشته شده بود: تنها راه، به دوشكشيدن اسلحه است. اين تراكتها به امضاي نهضتآزادي بود و آقاي جلالالدين فارسي هم آنها را نوشته بود. ولي درباره صحبتهاي ايشان در مورد حنيفنژاد، بايد گفت كه «ميان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمين تا آسمان است!» حنيفنژاد با اين كار جلالالدين فارسي به شدت مخالف بود و بعدها كه در حوزهها بحث ميشد، ميگفت كه تا كادرساي نكنيم و تا به روش شناخت و علم مبارزه دست پيدا نكنيم، شعار مبارزه مسلحانه اصلاً كار درستي نيست و اين كار، در خط ساواك است و ساواك را حساس و فعال ميكند. تحليل حنيفنژاد اين بود كه ساواك، تمام حركتهاي سياسي را ميتواند رديابي كند، جز تكامل فكري را؛ از اين رو دوران پس از 15خرداد، دوران تكامل فكري و جوهري نامگذاري شد كه ساواك رد آن را نميتوانست پيدا كند. از اين گذشته، اين حركت هم، حركتي مخفي بود. يعني متني را مينوشتند و به هم منتقل ميكردند و اگر هم جزوهاي در كار بود، از سهنسخه بيشتر تكثير نميشد. ميگفتند آن هم لو ميرود. بههر حال حركت جلالالدين فارسي در آن مقطع زماني خيلي بد و نادرست بود. نكته ديگر اينكه اگر چه جلالالدين فارسي در نهضتآزادي بود، اما هيچوقت فردي تشكيلاتي نبود؛ هر كاري را خودش ميل داشت انجام ميداد ميكرد. خودش را يك قطب ميدانست و اين ويژگي در او مشخص بود. فارسي ادعا ميكند كه اطلاعيه «ديكتاتور خون مي ريزد» را كه بعد از 15 خرداد و دستگيري سران نهضتآزادي صادر شد، او نوشته است. بنيصدر و عرب زاده هم چنين ادعايي دارند. به هر حال ادعاها درباره آن زياد است اما شوراي مركزي نهضتآزادي كه آنموقع در زندان بودند، در پروندهخوانيها و بازجوييها، بههيچوجه، اطلاعيههاي بعد از 15 خرداد ازجمله اطلاعيه «ديكتاتور خون ميريزد» را قبول نكردند؛ لحن اين اطلاعيهها بسيار تند بود و مستقيماً به شاه حمله شده بود و تأييدات زيادي از مرحوم امام خميني آمده بود، ولي من به سهم خودم، شاهد بودم كه جلالالدين فارسي، بعد از 15 خرداد مقالاتي مينوشت و اين مقالات را من خودم با پليكپي الكلي تكثير ميكردم و به حوزههاي تشكيلاتي ميبردم و توزيع ميكردم. بعد از 15 خرداد، حنيف نژاد در زندان بود، سعيدمحسن در سربازي بود و بديعزادگان هم هنوز سربازياش تمام نشده بود. بچهها با هم ارتباطي نداشتند؛ تنها ارتباطاتي كه وجود داشت، يكي ارتباط با جلاللدين فارسي بود و ديگري ارتباط با آقاي دانش منفرد كه جلسات در خانه او برگزار ميشد. حركت حنيفنژاد و دوستانش اساساً از حركت جلالالدين فارسي جدا بود. آنها او را انساني مغرور ميدانستند و از لحاظ خصلتي نظر مساعدي نسبت به او نداشتند. جزييات اين موضوع را ديگر نميدانم. با اين حال بايد اضافه كنم كه من خودم از نوشتههاي جلالالدين فارسي خيلي الهام گرفتم. در يكي از نوشتههايش اين آيه قرآن آمده بود كه: «ان الذين توفيهم الملائكه ظالمي انفسهم قالوا فيمَ كنتم قالوا كنا مستضعفين في الارض قالَ لَم تكن ارض الله واسعه فتها جروا فيها...» يعني: كساني هستند كه فرشتگان جانشان را ميستانند در حالي كه بر خويشتن ستم كرده بودند. از آنها ميپرسند: در چه كاري بوديد؟ ميگويند ما در روي زمين مردمي مستضعف بوديم. فرشتگان ميگويند: آيا زمين خدا پهناور نبود كه در آن مهاجرت كنيد؟ اين نوشتهها در خانه ما بود و به پرونده ما اضافه شد. متهم شديم به اينكه مردم را به مهاجرت دعوت كردهايم و تودهها را تحريض كردهايم. ما در دفاع از خود بارها گفتيم كه اين، آيه قرآن است، ترجمه الهي قمشهاي است و... . به هر حال جزوههايي كه فارسي ميداد و نوشتههاي او، بالاخره در حوزههاي تشكيلاتي نهضتآزادي آموزش داده ميشد و نميتوان منكر اين موضوع شد. ولي درباره اينكه آيا حنيفنژاد در خط او بوده است، بايد گفت كه به لحاظ استراتژيك، صددرصد در يك خط نبودند، اما به لحاظ تعليماتي حنيفنژاد تا اندازهاي از نوشتههاي فارسي بهره مي برد. �از اعضاي انجمنهاي اسلامي، بعدها چه افرادي به ماركسيسم روي آوردند؟در ميان اعضاي انجمن اسلامي چند نفر ماركسيست شدند. مثلاً از بچه هاي انجمن اسلامي دانش آموزان كه در خانه ما تشكيل شد، فرخ نگهدار به شاخه فداييان پيوست. تراب حق شناس هم بعدها ماركسيست شد و عبدي هم كه در آن اوايل جزو بنيانگذاران مجاهدين بود، به جرگه ماركسيستها پيوست. از افراد قديمي، من فقط همين افراد را سراغ دارم كه بعدها ماركسيست شدند. �از آقاي عبوديت چه خاطراتي داريد؟ايشان عضو كانون تشيع بود و جلوي پخش آن اعلاميه را گرفت. آدم موحد و قرآن خواني بود. اكثر آيات قرآن را حفظ بود، زبان عربي را خوب بلد بود. برادرش هم در حوزه علميه مدرس بود. علاوه بر اين انساني زحمتكش و آشنا به امور فني بود. بعد از 15 خرداد در خوابگاه همراه با عدهاي ديگر دستگير شدند و به زندان رفتند. از آن به بعد پيوند او با ما خيلي بيشتر شد. همينجا اين نكته را بگويم كه 15 خرداد واقعاً قيامي ملي بود، يعني همه مردم را به هم نزديك كرد، و از جمله باعث نزديكي جناحهاي مختلف اسلامي در دانشگاهها شد. بعد از قيام، مرحوم امام، تقريباً رهبر ملي شده بود. بچههاي نهضتآزادي هم در اعلاميهها رهبري او را قبول ميكردند. آقاي عبوديت با من ارتباط خيلي نزديكي داشت. زماني كه از كانون تشيع هم جدا شده بود، يك بار كه قرار بود از اصفهان به تهران بيايد، يكي از دوستان من به او ميگويد كه به تهران كه ميروي، اين كارتن را هم براي لطفالله ميثمي ببر. محتواي اين كارتن مدارك دادگاه مهندس بازرگان بود. معمولاً در اينگونه مواقع دو تا بليط ميگرفتند تا اگر در طول راه دستگير شدند، بگويند كه مثلاً اين كارتن يا چمدان مال نفر كناري است. ولي ايشان اين كار را نكرده بود. ما هم بيصبرانه منتظر بوديم كه بيايند ولي خبري نشد. بعد متوجه شديم كه آن روز تكتك مسافران اتوبوس را گشته بودند و هيچكس هم حرفي نزده بود. همه مسافران را به اطلاعات شهرباني برده بودند. در آنجا هم آقاي عبوديت خيلي مقاومت كرد و هيچچيز را اعتراف نكرد. بعد تيمسار صمديانپور نامهاي را از جيبش درآورد كه در آن نوشته شده بود: تو گول ميثمي و نهضتآزادي را خوردي و منحرف شدي! اين نامه را فرهنگ نخعي، رئيس كانون تشيع، به او نوشته بود. به اين ترتيب، رد خوبي را پيدا كردند و مستقيم آمدند به خانهمان و مرا همراه با مدارك زيادي كه در دست داشتم با خود بردند. من همراه با مهندس عبوديت، سه ماه در زندان انفرادي قزلقلعه بوديم و چهار ماه هم در زندان موقت شهرباني، در همينجا بود كه حاج عراقي را هم ديديم كه به همراه عدهاي كه در سالگرد 15 خرداد دستگير شده بودند، درآنجا بهسر مي بردند. بار دوم بود كه عبوديت به زندان ميرفت. �آيا شما با مؤتلفه ارتباط داشتيد؟ و قبل از 15 خرداد، امام با مؤتلفه چه ارتباطاتي داشتند؟من خودم با مؤتلفه ارتباطي نداشتم، ولي در سال 43-42 كه در زندان موقت شهرباني بودم، با حاجي عراقي آشنا شدم. در سال 1342 كه به زندان افتاديم، حاجي لباف، از فداييان اسلام در سلول قزلقلعه بود. او به كويت و شيخنشينها رفته بود و در برگشت، دستگيرش كرده بودند. حاجي لباف براي ما تاريخچه فداييان اسلام را تعريف ميكرد. حتي او را نجات هم داديم؛ از طريق ملاقاتي، گفتيم كه اسلحههايش را جابهجا كنند. وقتي كه به زندان موقت رفتم و داستان برخوردم با حاجي لباف را گفتم، حاجي عراقي به من خيلي اعتماد كرد. او زودتر از من آزاد شد. در زندان كه بوديم به من ميگفت كه وقتي تو را دستگير ميكردند، ديديم كه در خيابان اديب، نزديك به ده تا ماشين رديف شدهاند و انگار شبكهاي دستگير شده است. بعد كه از زندان بيرون آمديم، حاجي عراقي يك شب به منزل ما آمد و رفتيم دم ايستگاه خرابات و بستني خورديم. حاجي عراقي گفت كه ما تشكيلاتي داريم و اعضاي اين تشكيلات نياز به آموزش دارند؛ شما به آنها آموزش بدهيد و ما هم عمل ميكنيم. به هر حال چنين چيزي را از ما درخواست ميكرد. �برخورد فكري ايشان با جريان انجمناسلامي و مهندس بازرگان چگونه بود؟بعد از 15 خرداد، بچهها در حركت بالاتري ذوب شده بودند به نام قيام 15 خرداد و حركت امام، و به نظر من نهضتآزادي ديگر آن چنان هويت جدايي از اين قيام و رهبرياش نداشت. ديگر اختلاف زيادي در كار نبود. روز 12 خرداد از مسجد حاج ابوالفتح در ميدان قيام (ميدان شاه سابق) تظاهراتي برگزار شد. از آن مسجد به راه افتادند و به خيابان ري و چهارراه سرچشمه و بعد به بهارستان و از آنجا به خيابان انقلاب (شاهرضاي سابق) و از آنجا هم به جلوي در دانشگاه آمدند. در بين راه، هر از چند گاهي سخنراني ميكردند. ولي در مقابل دانشگاه، ديگر سخنرانيها به دست بچههاي نهضتآزادي و انجمناسلامي بود. اداره سخنرانيها مشترك بود. ولي سازماندهي اصلي تظاهرات را حاجي عراقي و نزديكانش انجام داده بودند. اين اولين تظاهراتي بود كه در صفهاي 9 نفري برگزار ميشد. به هيچكس اجازه نميدادند در صفها نفوذ كند و مرتب شعارهاي تعيين شده سرميدادند. كنار در دانشگاه فقط دانشجوها سخنراني كردند و ديگر پيوندها خيلي زياد شده بود. اين جمعيت به ميدان 24 اسفند (ميدان انقلاب)، خيابان كارگر جنوبي، و بعد به خيابان سپه و درِ خانه شاه رفت. ديگر تظاهرات يكسره عليه شاه شده بود. از آنجا به بازار آمدند. اصلاً در آن روز، شهر كلاً در دست تظاهركنندگان بود و پليس، ياراي مقاومت نداشت. بعد از زندان، ارتباط من با حاجي عراقي خيلي مستمر شد. وقتي به سربازي رفتم، پنجشنبهها كه از پادگان ميآمدم، محال بود كه به دفترش نروم و همديگر را نبينيم و ارتباط نداشته باشيم. جلالالدين فارسي هم با حاج عراقي ارتباط داشت. غرضي نيز ارتباطش را با حاجي عراقي و همراهانش حفظ كرد. از يك طرف هم عضو نهضتآزادي و انجمناسلامي بود. به هر حال درباره اين سؤال بايد بگويم كه قبل از 15 خرداد، ما ارتباط آشكاري با آنها نداشتيم؛ جز اينكه آقاي طالقاني آنها را ميشناخت و ما را هم ميشناخت و آنها به مسجدهدايت هم ميآمدند. در كتابي كه اخيراً انتشار يافته؛ گفته شده است كه داماد حاجي عراقي مأمور اطلاعات شهرباني و خود او هم نفوذي بوده است. آيا اين حرف صحت دارد؟ من درباره صحت اين حرف ترديد دارم. خود من وقتي از حاجي عراقي پرسيدم كه چرا شما را اعدام نكردند؟ گفتند كه داماد ما، تيمسار مروستي بوده و ايشان پارتيبازي كرده و نگذاشته ما را اعدام كنند. راست هم ميگفت. به هر حال، آدمهاي سياسياي مثل رضا رضايي، به نوعي اعتماد ساواك را جلب كرده بودند. وقتي بچهها لو رفته بودند، رضا رضايي را به سلول مياندازند. سعيد محسن و تمام بچههاي لو رفته را به سلول مياندازد و رضارضايي ميرود اعتراف ميكند. ساواكيها ميگويند عجب تكه خوبي بهدست آوردهايم! 90 نفر را لو داد! رضا رضايي يكي از لودهندگان قهار است. اگر كسي بخواهد ميتواند پروندهاش را مطالعه كند. حنيفنژاد به او گفته بود از اين اعتمادي كه به او كردهاند استفاده كند و فرار كند. چون اگر بچههاي بيرون اين جمعبنديهايي را كه ما به آنها رسيدهايم، نداشته باشند، آنها هم ضربه ميخورند و از بين ميروند. به هر حال براي رضايي تكليف شده بود كه بيرون برود و برادرش، احمد، را براي ساواك پيدا كند. ساواكيها به قدري به او اعتماد كرده بودند كه شبها مسلسل را زير سرش ميگذاشتند. يا مثلاً به بيرون ميرفت تا چيزي بخرد و ديگر تعقيبش نميكردند. تا اينكه رضا بالاخره فرار كرد. اگر گزارشهاي آن مقطع را بخوانيد، صددرصد قضاوت ميكنيد كه رضا با ساواك همكاري داشته. آدم بايد پروسه آنها را دنبال كند. من شخصاً اصلاً نميتوانم باور كنم كه حاجي عراقي، با توجه به چهارده سالي كه در زندان بود و مواضع و ديدگاهها و خلوص و رفتاري كه داشت، نفوذي بوده باشد. من واقعاً چيز شك برانگيزي در او نميديدم. وقتي ميبينم كه به مليّون و شريعتي چقدر نزديك بود و بعد از انقلاب، چقدر به ما كمك كرد، نميتوانم اينطور قضاوت كنم. بهخصوص اينكه بعد از ترور فاطمي از فداييان اسلام جدا شده بود و خوب، البته هر كسي ممكن است در مقطعي، در بازجويي همكاريهايي داشته باشد؛ اما اين را كه عضو اداره اطلاعات بوده باشد، بعيد مي دانم. 13 سال زندان كشيد و خيلي هم شكنجهاش دادند. اگر مأمور بود واقعاً همه را لو مي داد و شكنجهاش نميكردند يا فيلمي درست ميكردند. در هر حال، من نميتوانم قضاوت كنم. اين كتاب را كه وزارت اطلاعات چاپ كرده، بايد خواند، من آن را نخواندهام. خلاصه بايد به پروسه ماجراها توجه كرد. مثلاً يك بار من و كريم رستگار با هم راه ميرفتيم. به او گفتم از جلوي دانشگاه نرو؛ بلوار، مشكوك است، از دم سفارت اسراييل رد نشو. كريم رستگار گفت كه تو در زندان بودهاي و ميترسي. اينها ذهنيت توست. اما واقعيت اين بود كه تعقيبش كرده بودند. در خيابان بزرگمهر، وقتي از سفارت اسراييل رد شده بوديم و به طرف خيابان وصال ميآمديم، احساس كرد كه يك اكيپ تعقيبش ميكنند. به من گفت: برو پايين. من از خيابان فريمان پايين رفتم و بعد متوجه شدم كه كريم در حال دويدن است و دو اكيپ هم در تعقيب او هستند و به طرفش تيراندازي ميكنند. من ديدم كه اگر فرار كنم، به طرف من هم تيراندازي ميكنند. در يك لحظه به خودم گفتم كه حالتم را تغيير ندهم. همينطور از وسط اكيپها عبوركردم. ولي آنها با اينكه من و كريم قبلاً با هم راه ميرفتيم متوجه من نشدند. خلاصه، عينكم را برداشتم و ضربدري از خيابانها در رفتم. بعدها كه دستگير شدم فرمانده اكيپ از من پرسيد كه تو چهطور از وسط بازجوها فرار كردي؟ گفتم كه من فرار نكردم. داشتم از وسط اكيپ شما راه ميرفتم! نمونه ديگر، براتيان، از چريكهاي فدايي است. او در زندان قصر عكس مائو را جر داد و پاره كرد. مأمورها هم گزارش كردند كه او، ضدكمونيست است و عكس مائو را پاره كرده. براتيان كارهايي ميكرد تا وانمود كند كه از مبارزه متنفر است. به اين ترتيب او را آزاد كردند. اما بعداً در روزنامه خوانديم كه در عملياتي به شهادت رسيده است. اساساً انسان به قدري پيچيده است و آدمها جوري رد گم ميكنند كه اگر به نيت رد گم كردن، اعترافي كنند و گزارشي برايشان رد شود، آدم نمي تواند به سادگي قضاوت كند. حاجي عراقي 13 سال زندان مقاوم و پايدار داشت، در زندانها شكنجه شد، به انفرادي رفت و مقاومت كرد و در فشارهاي زندان به اطرافيان خود روحيه داد. مثلاً وقتي نابينا شده بودم و به زندان رفته بودم، حاجي شهامت زيادي از خود نشان داد و جلوي روي پليسها مرا بوسيد ـ كه اين كار خيلي مشكلي بود ـ و دو روز بعد هم او را به اوين تبعيد كردند.
|
|||||
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول | |