فهرست مطالب

 

 

جلسه اول (5/2/78)    

جلسه دوم (18/1/79)

جلسه سوم (ارديبهشت 79)

جلسه چهارم (15/2/79)

جلسه پنجم (29/2/79)

جلسه ششم (11/3/79)

جلسه هفتم (26/3/79)

جلسه هشتم (9/4/79)

چلسه نهم (5/5/79)

جلسه دهم (20/5/79)

جلسه يازدهم (3/6/79)

جلسه دوازدهم(31/6/79)

جلسه سيزدهم (14/7/79)

جلسه چهاردهم (26/8/79)

جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)

جلسه هفدهم (9/11/79)

جلسه هجدهم (4/12/79)

 

     صفحه اول  فهرست خاطرات قسمت سوم  | صفحه اول  |    

 

 

خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387

 

 

جلسه دهم (20/5/79)

   در جلسه قبل، ويژگي هاي قيام 15 خرداد را بررسي كردم و كوشيدم  تا آنجا كه در توانم بود فضاي آن زمان را تصوير كنم. پس از 15 خرداد، مردم فضاي عميقي داشتند، آميخته با قهر و سكوت. ظاهر آنها، سكوت قبرستاني بود، حركتي از درونشان نمي جوشيد و ما هم كه سعي مي‌كرديم بازار را ببنديم، مأيوس مي‌شديم و به اين نتيجه مي رسيديم كه فاز جامعه، عوض شده است. زماني آدم در جاده‌اي آسفالته به سرعت مي‌دود، اما وقتي كه به سر بالايي و جاده شوسه مي‌رسد، اگر بخواهد با همان سرعت بدود، به نفس نفس مي‌افتد و نمي‌تواند دوام بياورد. يكي از تشخيص‌هاي مهم مرحوم حنيف‌نژاد هم در چنين شرايطي اين بود كه فاز، تغيير كرده است؛ اكنون فاز نظامي است، فاز سركوب است و ساواك رد پاي شكل‌هاي مبارزه‌اي را كه در قديم رايج بود، پيدا مي‌كند.

تغيير فاز مبارزات

   سران نهضت‌آزادي همه در زندان بودند. در چهار مرحله، اعضاي نهضت‌آزادي را دستگير كردند. وقتي در مرحله اول، سران نهضت‌آزادي را دستگير كردند، اعلاميه‌اي 14 صفحه‌اي صادر شد. در مرحله بعد، 12 نفر را در خانه آقاي صدر حاج سيدجوادي گرفتند و مهندس سحابي و همراهانش فعال شدند. در مرحله سوم، مهندس سحابي و همراهانش را دستگير كردند و باز اعلاميه «ديكتاتور خون مي‌‌ريزد» صادر شد. بعد از 15 خرداد هم كه مرحوم رادنيا، عطايي، سميعي، فولادي و دكتر مصطفي مفيدي را دستگير كردند، باز هم عده‌اي فعال شدند. به اين ترتيب، هر كسي را كه مي‌گرفتند، عَلَمِ مبارزه بر زمين نمي‌افتاد و دائم خودجوشي و فعاليتي وجود داشت. سران جبهه ملي هم در زندان مذاكراتي با حكومت داشتند. مذاكره آنها از وقتي شروع شد كه عَلَم به نخست وزيري رسيد و با آنها طرح مذاكره ريخت. مذاكره در زندان ادامه داشت و  بعد از 15 خرداد، آنها از زندان آزاد شدند، اما فعاليت قابل‌توجهي از آنها مشاهده نشد و رژيم هم از سكوت آنها خيلي استفاده كرد.

   اشاره كردم كه نهضت‌آزادي به عنوان يك نيروي روشنفكري مذهبي و تحصيلكرده و خارج رفته، وقتي با حركت روحانيت پيوند يافت، هم خود نهضت و هم روحانيت تقويت شدند و رژيم هم بغض و كينه زيادي نسبت به نهضت‌آزادي پيدا كرد. اما دستش خالي بود و سند و مدركي عليه سران نهضت نداشت. آقاي طالقاني را در اوايل محرم آزاد كردند تا بتوانند پرونده‌اي عليه ايشان بسازند. البته ايشان بعد از آزادي در حركت‌هاي محرم و قبل از 15 خرداد نقش بسزايي داشتند. بعد هم براي يك ماه استراحت به لواسانات رفتند. آقاي عدالت‌منش، خواهرزاده ايشان، دوستي داشت به نام احمدي كه در هواپيمايي ملي كار مي‌كرد. آقاي احمدي، با نوه آقاي دستغيب در شيراز دوست شده بود و از اين طرف اعلاميه‌هايي خطاب به عشاير و افسران ارتش مي‌برد. از آن طرف هم مقداري ديناميت آورده بودند و در خانه آقاي طالقاني گذاشته بودند و بعد با اين ترفندها آقاي طالقاني را يك ماه بعد از 15 خرداد، بار ديگر دستگير كردند و برايشان پرونده‌اي درست نمودند. اطلاعيه‌هايي مثل «ديكتاتور خون مي‌ريزد» را هم به پرونده اضافه كردند تا بتوانند براي نهضت‌آزادي پرونده‌اي تشكيل بدهند، اما سران نهضت مجموعاً اين اطلاعيه‌ها را رد كردند و گفتند كه ما اعضاي شوراي مركزي، همگي در زندان بوديم و هيچ‌كدام مسئوليت آنها را به‌عهده نمي‌گيريم. تقصير خود شماست كه ما را دستگير كرديد و خوب، جوّ بيرون هم تند است. با اين حال سير وقايع، رفته‌رفته به طرف تشكيل دادگاه نهضت‌آزادي سوق پيدا مي‌كرد.

    همان طور كه قبلاً گفتم پس از 15 خرداد چند مرجع از شهرستان‌ها به تهران آمدند، روحانيون مبارز به تهران مهاجرت كردند و هركدام از آنها، اهالي شهرهاي خودشان را در خانه خود متشكل مي‌كردند. نماز مغرب و عشا مي‌خواندند و بعد هم گردهمايي و...؛ خلاصه پاتوق ايجاد مي‌شد. مهمترين اين پاتوق‌ها، منزل حاج ميرزا حسن پورقديري در منيريه بود كه آيت‌الله ميلاني در آنجا سكني گزيده بودند و هر شب تقريباً دويست ـ سيصدنفر براي نمازجماعت به آنجا مي‌آمدند. پاتوق ما هم در آنجا بود. به هر حال من بعد از برگشتن از كارآموزي جنوب، دوستان را به‌تدريج پيدا كردم. با تراب حق شناس، مرتضي نيل‌فروشان و آقاي مسگرزاده آشنا شدم. رابطه من با تراب خيلي زياد بود. اولين وسيله نقليه نهضت‌آزادي كه به‌نام نهضت خريداري شد، دوچرخه‌اي بود كه من از آن استفاده مي‌كردم. من خودم دوچرخه‌اي داشتم كه دزد آن را برد، اين قضيه ماجراي جالبي دارد كه بعد آن را خواهم گفت.

   نقطه‌عطفي‌كه باعث شد مراجع و روحانيت به تهران بيايند اين بود كه رژيم، اصلاحات شش ماده‌اي و رفراندوم را انجام داده بود و همه اين كارها را هم بدون مجلس شوراي ملي كرده بود. اميني كه بر سر كار آمد، شرطش اين بود كه مجلس شوراي ملي منحل شود. همه كارهايش با تصويب‌نامه انجام مي‌شد. بعد از 15 خرداد، قرار بود كه انتخابات مجلس بيستم برگزار شود. بعد كنگره‌اي تشكيل شد به نام كنگره آزاد زنان و آزادمردان، و شاه هم رسماً اعلام كرد كه هر كس سه ملاك را قبول كند، مي‌تواند كانديدا شود و به مجلس برود: الف) قانون‌اساسي مشروطيت، ب) نظام شاهنشاهي و ج) شش ماده اصلاحات. دو شرط ب و ج را در كنار قانون‌اساسي به‌طور مستقل مطرح كرده و هويت داده بودند. جبهه‌ملي و نهضت‌آزادي، هم قانون‌اساسي را قبول داشتند و هم نظام سلطنتي مشروطه را. در مواد قانون‌اساسي هم كه اصلاحات سياسي و اقتصادي موج مي‌زد. اگر مجلس دموكراتيك وجود داشت و آدم‌هاي خوبي به آنجا راه پيدا مي‌كردند اساساً كاري جز اصلاحات نداشتند. جبهه‌ملي هم مي گفت كه اصلاحات آري ولي ديكتاتوري نه. به‌هر حال، فيلتر بر سر راه قانون‌اساسي گذاشتند به‌نام نظام شاهنشاهي مستقل و بعد هم اصلاحات مستقل. آن‌موقع آقاي حبيب نفيسي، شهردار تهران بود و رياست كنگره آزادزنان و آزادمردان را هم برعهده داشت. او ليستي براي تهران تهيه كرد كه همه افراد آن به مجلس رفتند. لطيفه‌اي در آن ايام رايج شده بود كه اصلاحات شش ماده داشت و شش ماده هم به مجلس رفتند! يعني شش نفر زن، وكيل شدند. به‌هر حال، براي اولين‌بار بود كه زنان به مجلس مي‌رفتند و تبليغات زيادي هم در اين زمينه انجام شد. در جبهه‌ملي، ميان اعضايي كه در بيرون از زندان بودند اين بحث جريان داشت كه آيا بايد در اين انتخابات شركت كنيم يا نه؟ عده‌اي مي‌گفتند كه كانديدا معرفي كنيم. حتي بعضي از نهضتي‌ها هم چنين عقيده‌اي داشتند. اما به هر حال، مراجع اين انتخابات را تحريم كردند. بعد از مشروطيت، اين تحريم، نقطه‌عطفي بود. تا آن زمان اتفاق نيفتاده بود كه مراجع يا نخبه‌ها انتخابات را رسماً تحريم كنند، ولي در اين مورد آقاي ميلاني و آقاي شريعتمداري، متحداً اعلاميه‌اي دادند و انتخابات را تحريم كردند. من و تراب هم در انديشه تحريم خيلي نقش داشتيم. از يك طرف دائم به خانه آقاي ميلاني رفت و آمد مي‌كرديم و از طرف ديگر به كوي اميرآباد، خانواده زندانيان و به زندان براي ملاقات و همين‌طور به عشرت‌آباد كه در آنجا براي زنداني‌ها پرونده مي‌خواندند، سر مي‌زديم. يادم هست كه يك بار آيت‌الله العظمي ميلاني به من گفتند كه تيمسار پاكروان، رئيس ساواك، به آنجا آمده و در درگاه اتاق ايستاده بود و كفش‌هايش را درآورده بود و مثل آدم‌هاي ذليل مي‌گفت كه شما را به خدا حضرت آيت الله، اين كارها را نكنيد، تحريم نكنيد، اگر تحريم كنيد هر چه ديديد از چشم خودتان ديده‌ايد. ايشان مي‌گفت كه من ديدم پاكروان  بر سر مسئله تحريم خيلي حساس است. بنابراين بيشتر يقين پيدا كردم كه اين كار درست است. به‌هر حال چنين كاري جرأت زيادي مي‌طلبيد.

   در حال حاضر، جمع‌بندي بعضي‌ها اين است كه در آن زمان، چهارنفر جوان جمع شدند و جنگ چريكي به راه انداختند. اينها مبارزات سال‌هاي 40 به بعد را به‌شكل قداره‌بندي تصوير مي‌كنند. در حالي كه عده‌اي از مراجع و آدم‌هاي باتجربه‌اي كه در متن مبارزه سني از آنها گذشته بود، به اين نتيجه رسيده بودند كه اين انتخابات بايد تحريم شود. جلسه قبل هم گفتم كه بعد از 15 خرداد، ابتدا حالت قهرآميز حاكم شد، قهري كه ميان ملت و دولت جريان داشت و نماد آن هم همين اعلاميه مراجع بود كه اساساً انتخابات را تحريم مي‌كرد. يعني اين جريان، نقطه‌عطفي در پارلمانتاريسم بود كه  نشان مي‌داد ديگر پارلمان، مشكل ايران را حل نمي‌كند. جريان وابسته‌اي در ايران حاكم شده بود، شاه در دموكراسي دخالت مي‌كرد و شرط‌هاي مستقلي مثل نظام شاهنشاهي و اصلاحات را مطرح مي‌ساخت و به اين ترتيب مملكت در حال خارج‌شدن از روال قانوني بود. البته اين انتخابات در شرايطي برگزارشد كه آيت‌الله خميني، آيت‌الله قمي و سران نهضت‌آزادي و جبهه‌ملي همه در زندان بودند. به هر حال، تحريم، اثر خيلي زيادي گذاشت و بحث انتخابات در بدنه جبهه‌ملي و نهضت‌آزادي به بن‌بست رسيد. يعني ديگر كسي در اين فكر نبود كه كانديدا معرفي كند و در انتخابات فعال شود. در حالي كه چند ماه قبل از 15 خرداد، جبهه‌ملي شعار مي‌داد كه هدف اين جبهه، استقرار حكومت قانون است و نهضت‌آزادي هم شعار مي‌داد كه هدف نهضت، استقرار حكومت ملي است. شاه هم بعد از اينكه توانست كمي در انتخابات به پيش برود و كنگره آزادزنان و آزادمردان را تشكيل دهد و...، در شهريور ماه در مراسم افتتاح جاده هراز كه آسفالت شده بود، سخنراني  كرد و گفت كه مملكت بدون روحانيت و بدون معنويت نمي‌شود و خلاصه با لحني بسيار نرم نسبت به روحانيت صحبت كرد. بعد از اين سخنراني، پنجاه نفر از روحانيون مبارز كه در زندان بودند، آزاد شدند. وقتي آقاي مطهري آزاد شد، ما به ديدنش رفتيم. ايشان خيلي سر حال بود. مقايسه وضعيت حالا با آن‌موقع، جالب است. آن زمان براي اولين‌بار، هركس از زندان بيرون مي‌آمد، مردم به استقبالش مي‌رفتند. در حالي كه قاعدتاً زنداني كسي است كه بايد مطرود جامعه باشد. حالا هم همين‌طور شده است. وقتي كسي به زندان مي‌رود، احساس افتخار مي‌كند و وقتي هم كه آزاد مي‌شود، مردم به استقبالش مي‌روند. اين را مي‌گويم تا فضاي آن موقع ترسيم شود. چندي بعد هم آيت‌الله خميني از زندان آزاد شدند كه من تمام مراحل آن را به ياد دارم. آن روز، توفاني در تهران در گرفت و درخت‌هاي زيادي شكسته شد. توفان شيرواني‌ها را از جا مي‌كَند و به وسط خيابان‌ها بر سر عابران مي‌انداخت. طوفان خيلي عجيب بود. يكي از طلبه‌ها مي‌گفت كه وقتي آقا را در شب 12 محرم گرفتند، توفاني اجتماعي به راه افتاد و حالا كه آزاد شده‌اند، توفاني در طبيعت در گرفته. اين حرف در ذهن من نشست و هنوز از يادم نرفته. به هر حال در جاده قديم شميران، بالاتر از كلانتري سوار، در بالاي چهارراه قصر، منزلي بود كه يك در شمالي و يك در جنوبي داشت. در شمالي، در انتهاي يك بن‌بست بود و در جنوبي هم در انتهاي بن‌بستي ديگر. در آنجا آيت‌الله خميني، آيت‌الله قمي و آيت‌الله شريعتمداري در كنار هم نشسته بودند و مردم به ديدن ايشان مي‌رفتند. امنيت آنجا را هم ژاندارم‌هاي اسب سوار، كه به آنها امنيه مي‌گفتند، برقرار مي‌كردند. مسئوليت امنيت جاده قديم شميران (خيابان شريعتي) با كلانتري سوار بود و در آنجا اسب‌سوارهاي زيادي بودند. من و تراب حق‌شناس تصميم گرفتيم كه دسته گلي با خودمان ببريم و به ديدن ايشان برويم. به پيچ شميران رفتيم و گلداني بزرگ تهيه كرديم. قبلاً پوستري به نام نهضت‌آزادي ايران نوشته بوديم و دو تا چوب هم به دو طرف آن وصل كرده بوديم تا وقتي به آنجا مي‌رويم پوستر را در گلدان فرو كنيم. من پوستر را در جبيم گذاشته بودم تا ديده نشود. وقتي با تراب به آنجا رفتيم گلدان را روي زمين گذاشتيم  و چوب‌هاي دو طرف  پوستر را هم درون خاك گلدان فرو كرديم. به خوبي مشخص بود كه اين گلدان، هديه نهضت‌آزادي است. در آنجا آيت‌الله خميني و مراجع ديگر را بوسيديم و از در ديگر بيرون آمديم و پا به فرار گذاشتيم تا دستگيرمان نكنند. بعد هم  آيت‌الله خميني را به منزل آقاي روغني بردند كه يكي از تجار اصفهان بود. وقتي اسناد لانه جاسوسي، سفارت سابق آمريكا، انتشار يافت معلوم شد كه اين آقاي روغني هم بعدها با سازمان سيا همكاري مي‌كرده است. زماني‌كه سفارت آمريكا تصرف شد، آقاي روغني از ايران فرار كرد و ديگر برنگشت.

   و اما حدود پنجم ـ ششم مرداد بود كه دادستان براي نهضت آزادي پرونده صادر كرد و سران نهضت‌آزادي را براي پرونده‌خواني به عشرت‌آباد بردند. سران جبهه‌ملي، آيت‌الله خميني، آيت‌الله قمي و روحانيون، آزاد شده بودند و فقط سران نهضت‌آزادي در زندان باقي مانده بودند. تحليل ما اين بود كه نظام شاهنشاهي، آن‌چنان نسبت به سران نهضت‌آزادي بغض و كينه دارد كه حاضر به آزادي آنها نشده است، چرا كه تمام توطئه‌هاي نظام را نهضت‌آزادي خنثي كرد. قيام 15 خرداد را تأييد كرد و اعلاميه داد و به اين ترتيب يك گروه تحصيلكرده مصدقي كه مورد قبول افكار عمومي و بين‌المللي بودند، اين قيام را تأييد كردند، در حالي كه نيت شاه اين بود كه قيام 15 خرداد را شورشي كور و ارتجاعي تلقي كند كه موفق به اين كار نشد. در آن زمان، تحليل من اين بود و حالا هم نظرم اين است كه نهضت‌آزادي واقعاً نقش پيشتازانه‌اي داشت. گرچه رهبران نهضت همگي در زندان بودند، ولي در بچه‌ها خودجوشي و موجي بود كه باعث مي‌شد نتوانند بيكار بنشينند و آرام و قرار داشته باشند. اين پديده‌اي عجيب بود. من به خود ‌گفتم كه اين انگيزه اسلامي است كه نمي‌گذارد بچه‌ها بيكار بنشينند. رهبران در زندان هستند و هيچ‌كس آنها را تشويق نمي‌كند ولي خودشان فعالند.

دستگاه پلي‌كپي دستي و تكثير اعلاميه‌ها

   جلسه پيش گفتم كه حنيف‌نژاد هم از زندان آزاد شده بود و امتحان‌هايش را مي‌گذراند. پس از امتحانات، وقت آزاد و فرصت بيشتري پيدا كرده بود و بيشتر به تهران مي‌آمد. خانه ما هم تبديل به پاتوق شده بود. هر اعلاميه‌اي از مراجع به دست ما مي‌رسيد، به سرعت آن را تكثير مي‌كرديم و به همه، حتي به سمپات‌هاي امام، نهضت‌آزادي و جبهه‌ملي مي‌رسانديم. آن‌موقع من يك دوچرخه داشتم و از صبح زود با اين دوچرخه به درِ خانه زنداني‌ها مي‌رفتم، ازجمله به خانه رحيم عطايي (نزديك كارخانه خرم در جاده تهران پارس)، به خانه مهندس سحابي (كنار پارك امين‌الدوله در دروازه شميران)، به خانه رادنيا، مجابي، زماني، يعقوبي و... سر مي‌زدم و براي آنها غذا مي‌گرفتم و به زندان مي‌بردم. اگر هم اطلاعيه‌اي داشتم آن را ته قابلمه غذا مي‌گذاشتم و به زندان مي‌بردم. سيستم خيلي خوبي ايجاد شده بود كه بين زنداني‌ها و خانواده‌هايشان ارتباط خوبي برقرار مي‌كرد. مثلاً يك بار به درِ خانه رحيم عطايي رفتم. خانم ايشان گفتند كه دايي رحيم‌آقا فوت كرده و مراسم ختمي در بازار، در مسجد ترك‌ها برگزار مي‌شود و رحيم آقا را هم امروز به آنجا مي‌آورند. من به مسجد ترك‌ها رفتم و رحيم‌آقا را پيدا كردم  و كنارش نشستم. او ضمن اينكه به طرف ديگري نگاه مي‌كرد، گوشش با من بود و من تمام اخبار و طرح‌ها و خبرهاي بيرون و درون زندان را برايش گفتم.

   يكي از كارهاي من، همين ارتباط برقرار كردن خانواده‌هاي زنداني‌ها بود. كار ديگرم، تكثير اعلاميه‌ها بود. آن‌موقع به‌دنبال دستگاه پلي‌كپي بودم. حتي براي دستيابي به آن تا كوه‌هاي «پس‌قلعه» هم رفتم. شنيده بودم فردي به‌نام جهانگير عظيما، كه تحصيلكرده و كُرد بود و چند تا جزوه هم درباره جنبش ملي ايران و افشاي نظام شاهنشاهي نوشته بود، دستگاه پلي‌كپي تهيه مي‌كند. دو هفته به دنبال دستگاه پلي‌كپي بودم اما به هر حال نتوانستم آن را فراهم كنم. در همين حال، فكري به ذهنم رسيد. در شركت نفت كه كار مي كردم، يك دستگاه پلي‌كپي الكلي بود و من هم از همان دستگاه تقليد كردم و شكل دستي آن را به كمك يك غلتك مخصوص نانوايي ساختم. يك بسته كاغذ برمي‌داشتيم و به كاغذها الكل مي‌زديم و آنها را روي هم انباشته مي‌كرديم. بعد، آنچه را كه مي‌خواستيم، مي‌نوشتيم و تايپ مي‌كرديم، آن‌وقت استنسيل را به غلتك مي‌چسبانديم. غلتك را روي كاغذ الكلي مي‌كشيديم و جدا مي‌كرديم تا الكل‌ها خشك شود و با اين شيوه مي‌توانستيم از هر اعلاميه‌اي 120 نسخه تكثير كنيم. بعد از مرحله خشك‌ شدن، آنها را در كيف مي‌گذاشتيم و به مراكزي كه به آنها ياد داده شده بود كه چگونه اعلاميه‌ها را به كمك پلي‌كپي دستي تكثير كنند، مي‌برديم و آنها هم خودشان تكثير مي‌كردند. چهار ـ پنج تا كانون پلي‌كپي دستي در تهران درست كرده بوديم و به اين ترتيب از هر اعلاميه‌اي حدود 600 ـ 500 نسخه تكثير مي‌شد. بدون اينكه به چاپخانه‌اي برويم و ردپايي از خود به‌جا بگذاريم. يكي از سمپات‌هاي ما همين حاج اسدالله بادامچيان بود كه حالا سردبير نشريه «شما» است. ايشان شاگرد بازاري بود. ما دائماً به آقا اسدالله اعلاميه مي‌داديم و تغذيه‌اش مي‌كرديم. آدم مذهبي و خيلي ساكتي بود. يك روز پرسيد كه اين اعلاميه‌ها را چطور تكثير مي‌كني؟ گفتم كاري ندارد! بيا به منزل برويم تا طرز تكثير اعلاميه‌ها را نشانت بدهم. تا خيابان بوذرجمهري پياده آمديم و بعد ايشان را جلوي دوچرخه نشاندم و به منزلمان در خيابان ري بردم. بعد گفتم كه آقا اسدلله هر چه مي‌خواهي بنويس. ولي او آن قدر محافظه كار بود كه نمي‌خواست چيزي با خط خودش بنويسد تا تبديل به مدرك شود. من چند آيه از قرآن نوشتم و تكثير كردم و به اين ترتيب، حاج‌اسدالله نحوه تكثير را ياد گرفت. بعد از اينكه دستگير شدم، ديگر حاج اسدالله را نديدم تا اينكه بعد از انقلاب يك روز در دفتر آقاي هاشمي خودش را معرفي كرد.

نگرش نهضت‌آزادي در برخورد با امريكا

   يكي از ماجراهاي جالبي كه  آن زمان برايم اتفاق افتاد اين بود كه يك روز دوچرخه‌ام را كنار دكان حاج اسدالله، دزد برد! ماجرا از اين قرار بود كه آقاي صدرحاج سيدجوادي نامه‌اي به من داده بود و گفته بود كه آن را به يك آمريكايي برسانم. نامه به فارسي نوشته شده بود و محتوايش اين بود كه آمريكا دارد از شاه فاشيست حمايت مي‌كند، در حالي كه شاه، مردم را در 15 خرداد به رگبار بست و اگر حمايت آمريكا لغو شود، ملت خودجوش مي‌داند كه چه كار كند. شما چرا مثل كودتاي 28 مرداد، خودتان را بدنام مي‌كنيد؟ بگذاريد ملت خودش آزاد باشد و... . خانه اين آمريكايي كه چارلز دانبان نام داشت، در فلسطين جنوبي بود. خلاصه من با همان دوچرخه‌اي كه از اصفهان به تهران آورده بودم و در دوره دانشجويي هم آن را داشتم، به خانه‌اش رفتم و او هم از من استقبال كرد. به انگليسي برايش گفتم كه از جانب نهضت‌آزادي آمده‌ام و دوچرخه را هم به داخل خانه‌اش بردم. محتواي نامه را برايش شرح دادم و گفتم كه آن را خودتان ترجمه كنيد. اشاره كردم كه اين نامه‌اي است از طرف Freedom Movement يعني نهضت‌آزادي، بعد ايشان با من بحث كرد كه اصلاحات ارضي چيز خوبي بوده، اصلاحات چيز خوبي است و... . اما درنهايت گفت كه در اين مورد اقدام خواهد كرد. وقتي خواستم بروم نشاني من را پرسيد. گفتم ميدان خراسان، خيابان مسگرآباد، دست راست كوچه اول، پلاك 10. اينها را به انگليسي يادداشت كرد و البته حدس زد كه من دروغ مي‌گويم. به همين خاطر، نمره دوچرخه‌ام را برداشت و حتي زانو زد روي زمين و نمره فريم آن را هم يادداشت كرد! به هر حال چند روز بعد دوچرخه‌ام را دزد برد! بعد كه دستگيرم كردند، در اطلاعات شهرباني بازجوها پرسيدند كه دوچرخه‌ات چه شد؟ من يكباره شستم خبردار شد  وحدس زدم كه آن آمريكايي، نمره فريم را به سفارت داده، سفارت هم آن را به اطلاعات شهرباني‌كه فرمانداري نظامي بود، اطلاع داده، اطلاعات شهرباني هم از نمره فريم مي‌فهمد كه خريدار دوچرخه، فضل‌الله ميثمي بوده و فضل‌الله ميثمي هم آن را به من، لطف‌الله ميثمي فروخته و خانه‌مان هم يك‌جاست. به اين ترتيب، دقيقاً از در خانه مرا تعقيب كرده‌اند و دوچرخه را برداشته‌اند.

    به‌هر حال منظور از نقل اين ماجرا  اين است كه برخورد نهضت‌آزادي و نگرش آن را در مورد آمريكا بدانيد. نهضت‌آزادي مي‌خواست كه آمريكا دست از حمايت شاه بكشد و اين ديپلماسي نهضت، تا پيروزي انقلاب دوام داشت. يا مثلاً در دوره اميني، نهضت مي‌گفت كه بايد از اميني حمايت كنيم تا استبداد و قدرت شاه كمتر شود. بعدها در مقطع انقلاب هم پيرو همين انديشه بودند؛ در حالي كه در اين مقطع، بسيج مردم به حدي زياد شده بود كه مي‌شد با كمك اين بسيج، خيلي كارها انجام داد. سران نهضت فكر مي‌كردند كه اين ديپلماسي بود كه انقلاب را پيروز كرد ولي عده‌اي مي‌گفتند كه نه، اين بسيج مردم است كه مي‌تواند انقلاب را پيروز كند و ديپلماسي را به خدمت بگيرد. به‌هر حال انديشه آنها اين بود و با اين انديشه بزرگ شدند و تا به امروز هم اين انديشه ديپلماتيك آنها از بين نرفته است.

    خاطره ديگر مربوط مي‌شود به زماني كه جانسون به ايران آمد. جانسون در آن زمان، معاون رئيس جمهور كندي بود. او به اينجا آمد و آقاي صدرحاج‌سيدجوادي به من گفت كه خيلي خوب است نامه‌اي به دست جانسون بدهيم. گفتم اشكالي ندارد. شما نامه را بنويسيد. ايشان نامه را نوشت و من هم با ماشين تايپي كه از عمويم قرض كرده بودم، اين نامه را با دو انگشت تايپ كردم و آن را پيش ايشان بردم. آقاي حاج سيدجوادي هم نامه را ديد و به نام نهضت‌آزادي آن را امضا كرد. بعد من به خيابان بوذرجمهري (15 خرداد فعلي) رفتم. جانسون پيراهني آستين كوتاه پوشيده بود و خيلي عادي و ظاهراً بدون محافظ وسط مردم راه مي‌رفت. نامه را به دست جانسون دادم و بلافاصله فرار كردم تا تعقيبم نكنند. پيش آقاي صدر برگشتم و گفتم كه پروژه انجام شد. بعد هم به زندان قصر، به ملاقات بچه‌هاي نهضت‌آزادي رفتم. آنها به من پيشنهاد كردند كه خوب است نامه‌اي به جانسون بدهيد. گفتم كه نامه نوشته شده و تايپ هم شده و به‌دست جانسون هم رسيده است! به اين ترتيب آنها خيلي خوشحال شدند. يعني در زندان هم نظرشان اين بود كه ما بايد به نحوي آمريكا را از اين نظام فاشيست و مستبد جدا كنيم.

    برگرديم بر سر مسئله‌اي كه قبلاً به آن اشاره كردم. اينكه بالاخره به اين نتيجه رسيديم كه فاز عوض شده و بايد با توجه به شرايط جديد، جمع‌بندي تازه‌اي ارائه كرد. ما دائماً به مسئولان بالاتر، ضرورت آموزش را گوشزد مي‌كرديم و مي‌گفيتم كه بدون آموزش، كاري از پيش نمي‌رود. مثلاً يك بار به خيابان اديب رفته بودم و در آنجا شخصي به‌نام آيت‌الله شيرازي در منزل حاج‌آقا حقاني روضه مي‌خواند و بالحني خيلي تند، عليه آمريكا و اسراييل مطالب خيلي خوبي مي‌گفت. من به تراب حق‌شناس گفتم كه اين آخوند از نهضت‌آزادي مترقي‌تر شده. اين چه وضعي است كه ما هيچ آموزشي نمي‌بينيم . صرفاً كارهاي تشكيلاتي و پيگيري‌هايي از اين دست را انجام مي‌دهيم؟ اين صحبت من بعداً تبديل به لطيفه شده بود كه لطفي مي‌گويد شيرازي از نهضت مترقي‌تر شده است.

شروع دوباره آموزش‌هاي نهضت‌آزادي

   به اين ترتيب، كم‌كم از بالا تمهيداتي صورت گرفت تا آموزش نهضت‌آزادي به راه بيفتد. آقاي صدرحاج سيدجوادي ما را به جلال‌الدين فارسي معرفي كرد. آقاي فارسي هميشه بعد از 15 خرداد به ما مي‌گفت كه بايد ترور كنيد. حنيف‌نژاد هم به اين باور رسيده بود كه ديگر راهي جز حركت قهرآميز و مسلحانه باقي نمانده؛ ولي مي‌گفت كه بدون كار مكتبي، بدون شناخت، بدون اينكه مبارزه را علم بدانيم، واقعاً نمي‌توانيم جلو برويم. حنيف نژاد در جمع‌بندي شرايط خيلي خبره بود. خلاصه آقاي فارسي شروع كرد به مقاله نوشتن، من هم اين مقالات را از ايشان مي‌گرفتم و به همان شيوه‌اي كه گفتم، با استنسيل الكلي و  غلتك و... 50 نسخه از آنها تهيه مي‌كردم. درهاي اتاق تكثير الكلي را مي‌بستم تا بوي الكل به همسايه‌ها نرسد و به خانه مشكوك نشوند. آن موقع هوا سرد شده بود و بخاري علاءالدين روشن مي‌كرديم تا برگه‌ها خشك شوند. به‌همين خاطر، ريه‌هايم شيميايي شد كه آثار آن تا به امروز هم باقي است؛ به‌طوري كه هر وقت سرفه ام مي‌گيرد دو ـ سه ماهي دست از سرم برنمي‌دارد.

    به اين ترتيب، من دو ـ سه ماه كارهاي عملياتي آموزش را انجام مي‌دادم. نوشته‌ها را مي‌گرفتم و تكثير مي‌كردم و با دوچرخه به منزل آقاي علي دانش منفرد مي‌بردم. در آنجا كلاس‌هاي آموزشي نهضت تشكيل مي‌شد و آقاي جلال‌الدين فارسي هم مي‌آمد و آموزش مي‌ داد و به هر تقدير كارهاي آموزشي كم‌كم به راه افتاه بود. يك‌بار به آقاي جلال‌الدين فارسي گفتم كه ما به يك نوع آموزش تحليلي هم نياز داريم. شما يك آيه قرآن را  انتخاب و تفسير مي كنيد، ولي اين كافي نيست. (انصافاً تفسيرهاي خوبي مي‌كرد.  آقاي فارسي در آن شرايط، فكر خوبي داشت و معلومات اسلامي‌اش هم زياد بود. تورات و انجيل را هم مطالعه كرده بود و در مطالعه، از همه بچه‌هاي نهضت يك سر و گردن بالاتر بود، ولي در عين حال غرور و خودمحوري زيادي هم داشت.) به هر حال به آقاي فارسي گفتم كه ما در نهضت‌آزادي نياز داريم كه تحليل اسلامي را هم بياموزيم. اين نكته را به آقاي صدرحاج سيدجوادي هم گفتم و ايشان هم گفتند كه برادر من، علي‌اصغر حاج سيدجوادي، آدم تحليلگري است و شما مي‌توانيد پيش او برويد و از او كمك بگيريد. بعد نشاني برادرش را به ما داد و ما هم به كمك جلال‌الدين فارسي به منزلش در دروازه شميران رفتيم. از خانه‌اش خيلي خوشم آمد. در طبقه پايين زن و بچه‌اش بودند و خودش در طبقه بالا كار مي‌كرد. طبقه بالا دو اتاق كوچك داشت كه سرتاسر آن پر از كتاب بود. ميز كارش هم آنجا بود. مي‌گفت كه اينجا دفتر كار من است و من تمام وقت در اينجا كار مي‌كنم و از خانواده‌ام دور نيستم. آقاي فارسي سر صحبت را باز كرد و گفت كه ما مسلمانيم، انگيزه اسلامي داريم. هيچ مشكلي هم نداريم، با مردم هم پيوند داريم. فقط به لحاظ ايدئولوژي نمي توانيم  تحليل كنيم. ايشان گفت كه شما اول براي من مشخص كن كه مي‌خواهي به كدام  طبقه متكي باشي. حرف اول ايدئولوژي اين است كه به كدام طبقه مي‌خواهي اتكا كني. راستش نه من و نه جلال‌الدين فارسي حرف او را نمي‌فهميديم. ما آن‌موقع مي‌گفتيم كه هر كس اعم از بچه، زن، پير، دهقان، كارگر و خلاصه هر كسي كه مسلما‌ن است و مصدقي است و تابع قانون‌اساسي است، در طيف نهضت‌آزادي قرار دارد. اما حاج سيدجوادي تأكيد مي‌كرد كه بايد طبقه خود را مشخص كنيد. به هر حال با جلال‌الدين فارسي به توافق نرسيدند. جلال‌‌الدين‌ فارسي مي‌گفت كه ما ايدئولوژي‌مان مشخص است، ما مسلمانيم، آن وقت شما مي‌گوييد ايدئولوژي‌ات در گرو اين است كه طبقه‌ات را تعيين كني؟ بعدها همين سؤالي كه علي اصغر حاج سيدجوادي از ما پرسيد گريبانگير سازمان مجاهدين شد و آن تغيير ايدئولوژي پيش آمد كه انشاءالله به زودي به آن اشاره مي‌كنم.

    به هر حال اين وضعيت آموزش نهضت‌آزادي بود كه بچه‌هاي باقيمانده آن را به راه  انداختند. فعاليت‌هاي ديگري هم در جريان بود. مثلاً شوراي مركزي دانشجويان نهضت‌آزادي هر از گاهي اطلاعيه‌اي مي‌داد. نيل‌فروشان، تراب حق‌شناس، مسگرزاده و تحويل زاده عضو اين شورا بودند.آقاي مسگرزاده كه حالا يكي از بهترين دندانپزشك ايران و استاد دانشگاه است، قلم خوبي داشت. هر وقت كه به خانه آنها مي‌رفتيم، پدرش كلي با ما كلنجار مي‌رفت و مي‌گفت كه اين كارها را رها كنيد، خودتان را از بين مي‌بريد، تا تاريخ بوده همين بوده، معاويه بر امام حسن غلبه كرد و مشروطيت چنين و چنان شد  و مصدق را ساقط كردند و... مگر بيكاريد! برويد دنبال زندگي. من هم هميشه دوچرخه را كنار ديوار مي‌گذاشتم و با ايشان بحث كردم. در آن روزها آقاي مسگرزاده اطلاعيه‌اي نوشت و بقيه آن را امضا كردند كه خيلي خوب بود و نهال اميدواري را در فضاي يأس آن زمان مي‌كاشت. از اين نوع فعاليت‌ها هم آن‌موقع خيلي زياد بود.

سفر به قم در جست‌وجوي استراتژي مكتبي

   اما حنيف‌نژاد سيري به جز سير فارسي داشت. او مي گفت كه فاز عوض شده است. 15 خرداد يك نقطه‌عطف و جهش بوده و ما بايد قوانين فاز جديد را پيدا كنيم. مبارزه بايد علمي باشد و ما بايد در جست‌وجوي قوانين آن باشيم. يادم مي‌آيد كه يك بار من و حنيف‌نژاد در خانه ما واقع در خيابان اديب‌‌الممالك بوديم. هر دو [دفترچه] آماده به خدمت گرفته بوديم تا به سربازي برويم. به اين نتيجه رسيده بوديم كه بايد با اسلحه آشنا شويم و قوانين جنگ مسلحانه را از طريق جزوه‌هاي ارتش ياد بگيريم. كف پاي من صاف بود و اصلاً از خدمت معاف بودم و نمي‌بايست به ارتش مي‌رفتم. ولي اين موضوع را مطرح نكرده بودم تا بتوانم  وارد ارتش شوم. آن روزها اغلب اوقاتمان را در خانة اديب با هم مي‌گذرانديم. گفتم  حالا كه ما به دنبال استراتژي مي‌گرديم، خوب است كه برويم با چند نفر مصاحبه كنيم. قرآن سرمشق‌هاي استراتژي را در سوره بقره به دست داده است. مردم به سه گروه تقسيم مي‌شوند: منافق، كافر و مؤمن. به هر حال، جامعه از اين سه تيپ خارج نيست و ما فقط بايد ببينيم كه مصاديق اينها ـ مؤمنان ما، كافران ما و منافقان ما چه كساني هستند. بهتر است برويم با يك‌عده در اين‌باره صحبت كنيم. مثلاً به حوزه علميه برويم و... . محمدآقا قبول كرد و با هم به قم رفتيم. در راه هم خيلي با هم صحبت مي‌كرديم. در قم نزد آقايان رباني شيرازي، حيدرعلي قلمداران، سيدهادي خسروشاهي و مرحوم بهشتي رفتيم. حيدرعلي قلمداران كتابي نوشته بود به نام «ارمغان آسمان‌ها» و موضوع كارش بيشتر مبارزه با خرافات بود. او مبتكر اصطلاح «9 چيز ناچيز!» هم بود. مي‌گفت اين زكاتي كه در فقه ماست، درواقع 9 چيز ناچيز است. ايشان مي‌پرسيد حالا  با توليد انبوه و سرمايه‌داري، زكات به خيلي چيزها مثل برنج و دارو و... تعلق نمي‌گيرد؟! به نظر من بعدها آيت‌الله منتظري، در درس زكات خود، دامنه اين موضوع را توسعه دادند و حتي مسئله احتكار دارو و از اين قبيل مطالب را هم مطرح كردند. آقاي رباني شيرازي هم آدم خوش فكري بود و مي گفت كه تازه ابتداي كار است و ما راه درازي در پيش داريم و... . آقاي خسروشاهي هم كه كارش بيشتر ترجمه آثار متفكران مصري مثل سيدقطب و محمدقطب بود، بيشتر با جنبش جهاني اسلام سروكار داشت. زندگي ايشان خيلي ساده بود. خانه‌اش هفت ـ هشت تا پله پايين بود و اتاقي شبيه به سلول داشت. روزنامه‌هاي عربي و كتاب در اطرافش فراوان بود. دست به ترجمه‌اش هم خيلي خوب بود.حنيف‌نژاد و خسروشاهي، چون هر دو آذري بودند، به اصطلاح خيلي همديگر را تحويل مي‌گرفتند. با اين حال، خسروشاهي هم چيزي به‌عنوان راهنماي عمل در اختيار ما نگذاشت. بعد براي ديدن آقاي بهشتي به مدرسه دين و دانش رفتيم. آقاي بهشتي اصفهاني بود و من را مي‌شناخت و در اصفهان با هم ارتباط داشتيم. حنيف‌نژاد هم از طريق انجمن‌اسلامي دانشجويان او را مي‌شناخت. يك‌بار حنيف‌نژاد در اميرآباد سخنراني كرده بود و آقاي بهشتي هم از مقاله او خيلي تعريف كرده بود. براي ايشان اين مسئله را مطرح كرديم كه مؤمنان، كافران و منافقان و مصاديق آنها چه كساني هستند. ايشان اين سؤال‌ها را يادداشت كرد و گفت كه اينها، سؤال‌هاي قابل تأملي است و نشاني ما را هم در دفترش نوشت. يكي از ويژگي‌هاي بهشتي اين بود كه با هركسي كه برخورد مي‌كرد، نشاني، تلفن و ويژگي‌هاي او را در دفترش يادداشت مي‌كرد. بعدها هم كه انقلاب پيروز شد، اين دفتر خيلي به كمكش آمد. مثلاً به كمك آن، براي تشكيل حزب جمهوري‌اسلامي و... با همه ارتباط مي‌گرفت. به هر حال آدم‌شناس خوبي بود و همه را به‌خوبي ارزيابي مي‌كرد و مي‌سنجد كه چه كسي به درد چه كاري مي‌خورد. آن روز به ما گفت چيزي كه شما مي‌خواهيد نيازمند كار زيادي استو به نظر من (اين چيزي كه مي‌گويم عين صحبت‌هاي ايشان است) مهندس بازرگان با كتاب «راه طي شده»، كاري را كه يك دايره المعارف مي‌بايست انجام دهد، به تنهايي انجام داده و ما در زبان فارسي كتابي مثل «راه طي شده» در زمينه اصول دين نداريم. اصول فقه غير از اصول دين است (اين را حالا مي‌فهمم و آن موقع نمي‌دانستم). اصول فقه متكي بر منطق ارسطو و قواعدي فقهي است، ولي اصول دين درباره توحيد و نبوت و معاد است. تا آن زمان، كتابي مثل «راه طي شده» وجود نداشت. به هر حال ايشان گفت كه به همين كتاب خيلي بها بدهيد.

جمع‌بندي سفر، توصيه آقاي بهشتي و اتكا به خود

   تنها دستاوردي كه از آن سفر داشتيم، همين صحبت آقاي بهشتي بود. در راه بازگشت، حنيف‌نژاد گفت: ما بايد به خودمان تكيه كنيم. از اين علما هم چيزي درنمي‌آيد. حرفي كه ايشان مي زد، از روي كم سوادي و كم اطلاعي نبود. از سال 39 تا 42 با تمام علماي روشنفكر از جمله طالقاني، مطهري، خسروشاهي، سيدمرتضي جزايري، شاهچراغي و آيت‌‌الله جعفريِ فيلسوف ارتباط داشت. بعد هم گفت حرف آقاي بهشتي خيلي جالب بود. اينكه يك آيت‌اللهي، از كتاب بازرگان اين‌طور تعريف كند، براي حنيف‌نژاد تازگي داشت. بعدها كه حنيف‌نژاد به تهران آمد، دوران سربازي، خودش «راه طي شده» را به طور عميق مطالعه كرد و بعد هم به اين نتيجه رسيد كه بايد آن را به طور تيمي خواند. مي‌گفت اين كتاب كوچكي نيست و نويسنده آن بدون اينكه ادعايي كرده باشد، به تمام كتاب‌هاي اراني جواب داده است. دركي كه او از «راه طي شده» داشت، اين‌طور بود. خدا رحمتش كند. وقتي سربازي‌اش تمام شد، اولين مطالعه تيمي كه به راه انداخت، براي خواندن «راه طي شده» بود. ما هم در انجمن‌اسلامي دانشجويان، همين كتاب و ترجمه قرآن را به شكل تيمي مي‌خوانديم. يك‌بار حنيف‌نژاد مريض شده بود و ما براي عيادت او به بيمارستان 501 ارتش رفته بوديم. در آنجا سرگرم خواندن كتاب «ذره بي‌انتها» بود و مي‌گفت كه مهندس بازرگان در اين كتاب غوغا كرده و اوج شناختش را از اصول بيان كرده است. حنيف‌نژاد با دقت و كلمه به كلمه مي‌خواند. بعدها هم ادعا مي‌كرد كه 26 بار «راه طي شده» را تدريس كرده است. اين نكته مهمي است. يك روشنفكر معمولاً وقتي كتابي را مي‌خواند، آن را كنار مي‌گذارد و به سراغ كتاب ديگري مي‌رود. ولي ويژگي حنيف‌نژاد اين بود كه وقتي كتابي را مطالعه مي‌كرد، اولاً بر سر كلمه كلمه آن تدبر مي‌كرد، يادداشت برمي‌داشت و ثانياً با اين انديشه كتاب را مي‌خواند كه بتواند آن را آموزش دهد تا از اين كتاب، خيري هم به ديگران برسد. مرحوم عسگري‌زاده، يكي از ويژگي‌هاي بزرگ حنيف‌نژاد را همين مي‌دانست كه به شكل روشنفكرانه كتاب نمي‌خواند تا مطالب را تلنبار كند. بلكه كتاب مي‌خواند تا آن را به ديگري آموزش بدهد، به‌طور تيمي مطالعه كند و با ديگران درباره مطالب آن بحث و گفت‌وگو كند. بركات كاري كه حنيف‌نژاد با كتاب «راه طي شده» انجام داد، اين بود كه هر بار آن را به نسل جوان درس مي‌داد و نيازهاي آنها را شكوفا مي‌كرد و خودش هم چيزهاي تازه‌اي ياد مي‌گرفت. مي‌گفت: با اينكه هر بار من به طور تكراري آموزش مي‌دهم، ولي آموزش هم براي من اين بركت را دارد كه به من آموزش مي‌دهد.

پرسش و پاسخ

با آقاي صدرحاج‌سيدجوادي چگونه آشنا شديد؟ با توجه به نظامي بودن دادگاه سران نهضت‌آزادي، عكس‌هاي آن را چگونه به‌دست مي‌آورديد؟

   يكي از برادران احمد صدر حاج‌سيدجوادي، دكتر حسن صدر حاج‌سيدجوادي رئيس آرشيو روزنامه اطلاعات بود و گاهي هم در اين روزنامه مقاله مي‌وشت. وقتي كه دادگاه مهندس بازرگان تشكيل شد، خبرنگارها مي‌توانستند عكس بگيرند، ولي عكاسي براي ما ممنوع بود. احمد صدر حاج‌سيدجوادي نشاني برادرش را به من داد و من رفتم و به كمك ايشان آرشيو روزنامه اطلاعات را ديدم. گفتم كه من اين عكس‌ها را مي‌خواهم و همه عكس‌ها را گرفتم. وكلاي مرحوم بازرگان (ازجمله سرهنگ رحيمي، سرهنگ علميه، سرهنگ غفاري، حجازي و...) كه درمجموع 14 نفر بودند، در قراردادي كه امضا كرده بودند، نوشته بودند كه وقتي يك استاد دانشگاه محاكمه مي‌شود پول معني ندارد؛ وظيفه ماست كه دفاع كنيم. من به آقاي صدر گفتم كه اينها پول نمي‌گيرند و خوب است كه هديه‌اي برايشان تهيه كنيم. پيشنهاد كردم كه به اصفهان بروم و تعدادي آلبوم بسيار زيبا كه حاشيه آن نقره كاري شده است بگيرم و عكس‌هاي دادگاه را به آلبوم‌ها بچسبانم و به آنها هديه بدهيم. به اين ترتيب، به اصفهان رفتم و اين، سفر خداحافظي بود، چون قرار بود به‌زودي وارد ارتش شوم. آلبوم‌ها  را خريدم و عكس‌ها را هم از طريق آرشيو اطلاعات تهيه كردم و در آلبوم‌ها گذاشتم. بعد عبدالرضا نيك‌بين كه او هم مثل حنيف‌نژاد آن روزها پاتوقش در خانه ما بود، با مركب سفيد روي كاغذهاي سياه آلبوم نوشت: «تقديم به وكلا» و متن خيلي خوبي تهيه شد. در روز 30 آذر 1342 كه به خانه ما هجوم  آوردند و مرا بازداشت كردند، همه اين آلبوم‌ها را هم با خود بردند. يكي از كارهاي ما ارتباط با وكلاي مهندس بازرگان بود. يك روز سرهنگ رحيمي به من گفت كه مي‌خواهم تمام نطق‌هاي شاه را كه در روزنامه‌ها چاپ شده است برايم بياوريد. اين كار، مشكل بود. چون ما خودمان آرشيو نداشتيم. موضوع را به آقاي صدر گفتيم و ايشان هم مرا به برادرش در آرشيو اطلاعات معرفي كرد و برادر آقاي صدر هم  آرشيو مخصوص روزنامه اطلاعات را كه سخنراني‌هاي شاه در آن بود، به من داد. من هم همه شماره‌ها را يادداشت كردم و بعد به انبار اطلاعات رفتم و همه آن شماره‌ها را خريدم. بعد هم آنها را به خانه بردم و متن سخنراني‌ها را بريدم و به كاغذ چسباندم و خلاصه آرشيو بزرگي درست كردم و آن را پيش سرهنگ رحيمي و وكلا بردم. سرهنگ رحيمي خيلي خيلي خوشحال شد. زير برخي از جملات سخنراني‌ها خط كشيد و در جلسه دادگاه از حرف‌هاي شاه آن‌چنان حسن استفاده كرد كه حد نداشت. مثلاً صحبت‌هاي شاه درباره قانون و ترقي و اصلاحات و... را نقل مي‌كرد و مي‌گفت: خوب حرف‌هاي متهمان هم همان حرف‌هاي شاه است و متهمان بايد تبرئه شوند. به هر حال از اين سخنراني‌ها، درست عليه خود شاه استفاده كرد و اين هم كار جالبي بود. احمد صدر حاج‌سيدجوادي امكانات خيلي زيادي داشت. قبلاً در زمان اميني دادستان تهران بود و خيلي از دستگيري‌هاي سران را هم ايشان انجام مي‌داد. يك بار هم وقتي بنا بود دادگاه مهندس بازرگان تشكيل شود، آقاي صدر به من گفت كه شما دفترچه تلفن‌هاي تهران را پيدا كن، زير اسامي افرادي كه مي‌شناسم خط مي‌كشم و نشاني‌هايشان را هم پيدا مي‌كنم. به اين ترتيب به مركز تلفن عشرت‌آباد رفتم. در آنجا دوستي داشتم كه در دبيرستان اصفهان هم مدرسه بوديم. او را ديدم و گفتم كه دفترچه را مي‌خواهم. دفترچه را به هيچ‌كس نمي‌دادند، مگر به افرادي كه آبونمان مي‌شدند. با اين حال او دفترچه را به من داد و من هم آن را به آقاي صدر سپردم. آقاي صدر، تمام 400 صفحه را خط‌كشي كرد و فهرست آدم‌هاي معروف مبارزِ سياسي را در آورد. من هم به كمك پلي‌كپي دستي، دعوت نامه‌اي را تكثير كردم و براي همه آنها فرستادم تا در روز اول دادگاه تشريف بياورند.

    وقتي از كارآموزي برگشتم، در حالي كه از قضيه 15 خرداد شوكه شده بودم، يك به يك بچه‌ها را پيدا مي‌كردم. يكي از اعضاي شوراي مركزي نهضت‌آزادي شخصي بود به نام آقاي مهندس رضي كه انسان بسيار پاكباخته و بي‌ادعايي بود. اعلاميه 14 صفحه‌اي نهضت‌آزادي در مورد رفراندوم را در دفتر ايشان تهيه كردم. بعد هم چون مي‌دانستم كه ايشان در بيمه ايران كار مي‌كند به محل كارشان در خيابان سعدي رفتم و ايشان هم خيلي از من استقبال كرد. چند تا مهندس و دكتر مي‌خواستند با ايشان ملاقات كنند ولي همه آنها را كنار زد و پيش من كه تنها يك دانشجو بودم، آمد. مرا به دفترش برد و ساعت‌ها با من بحث كرد كه چه بايد بكنيم و... . بالاخره مهندس كلاسوري به من داد كه اسامي تمامي سمپات‌هاي نهضت‌آزادي در تهران و شهرستان‌ها در آن درج شده بود. گفت كه با اين افراد ارتباط برقرار كنيد و اگر اعلاميه‌اي به دستتان رسيد آن را براي آنها پست كنيد تا حداقل ارتباطات اين افراد از بين نرود. اين كمك خيلي بزرگي بود. از اين بهتر نمي‌شد راهنمايي كرد. به اين ترتيب، تمامي جريان‌هايي را كه در تهران مي‌گذشت، فقط ما دونفر، يعني من و تراب، به اطلاع سمپات‌ها مي‌رسانديم.

   مهندس رضي كسي را هم به ما معرفي كرد، گفت كه  آقايي هست به نام صدر حاج سيدجوادي، معروف به شمس، كه در نهضت مقاومت‌ملي خيلي فعاليت داشته و در نهضت‌آزادي هم بوده و دستگير هم شده و در خانه‌اش هم جلسه برقرار مي‌شد و خلاصه، آدم خيلي پاكباز و جان بركفي بود. ابتدا تراب به منزل آقاي صدر رفت و ماجراي مهندس رضي را گفت و پيوند برقرار شد. بعد از مدتي، آقاي صدر به تراب كه با او كار مي‌كرد، گفت كه به ميثمي هم بگو بيايد. گويا از زندان به ايشان خبر داده بودند كه مثلاً فلاني هم هست. من هم به منزل ايشان در نظام‌آباد رفتم و بعد از مدتي اصلاً دوست خانوادگي هم شديم. ايشان آدم عجيب و بي‌ادعا و توداري است. در قضاياي 15 خرداد ديديم كه چقدر خوش درخشيد و چقدر فرد تشكيلاتي‌اي بود. خدا حفظش كند. يكي از پايه‌هاي نهضت‌آزادي بعد از 15 خرداد، ايشان بود كه بدون هيچ ادعايي كار مي‌كرد. به جانسون نامه‌اي نوشت، به چارلز دانبان نامه نوشت، مقدمه دفاعيات را تهيه مي‌كرد و... .  مثلاً وقتي براي ملاقات با بازرگان و اعضاي ديگر نهضت به عشرت‌آباد مي‌رفتم، ادعانامه دادستان را از مهندس بازرگان مي‌گرفتم و محرمانه از پادگان بيرون مي‌آوردم. آن را به آقاي صدر مي‌دادم و ايشان هم به هر دري مي‌زد و وكلا را جمع مي‌كرد و براي هر كس دفاعيه تنظيم مي‌كرد.

گفته مي شود كه نيروهاي ملي، انتخابات دور بيست و يكم را تحريم نكردند. آيا اين حرف صحّت دارد؟

واقعيت اين است كه طرفداران مصدق، از 28 مرداد در انتخابات شركت نكردند و وكيل و وزير نشدند. فقط در ادارات تا سطح مديركل و... فعاليت مي‌كردند. ازجمله، معين‌فر مديركل سازمان برنامه و بودجه، يا مهندس توسلي، مهندس دري، مهندس طاهري و... در وزارتخانه‌ها در سطح مديركل مشغول به كار بودند. مثلاً صباغيان در وزارت آباداني مسكن بود و همين پارك لاله را او ساخت. خود صدرحاج سيدجوادي در وزارت آباداني  مسكن، معاون حقوقي دكترنهاوندي بود. فقط يك‌بار تحريم كردند و آن هم تحريم داخلي بود. چرا كه جناحي  مي‌گفتند مجلس هجدهم كه تشكيل شده، ديگر نظام كودتا در كار نيست، وضع دارد قانوني مي‌شود و مردم دارند رأي مي‌دهند و برويم در انتخابات شركت كنيم. بعد در شماره 18 نشريه «راه مصدق»، ارگان نهضت مقاومت ملي، مقاله‌اي نوشته شد به‌نام »نهضت كاذب»، مبني بر اينكه عده‌اي مي‌خواهند اسمي از مصدق و نفت برده نشود و اسمي هم از شاه برده نشود و بروند در نظام مستحيل شوند. به اين ترتيب، شديداً جلوي نهضت كاذب مقاومت كردند، ولي اين غير از تحريم در سطح جامعه بود. كاري كه مراجع پس از 15 خرداد كردند، تحريم در سطح جامعه بود. متأسفانه بعد از انقلاب مي‌خواهند فقط نقش امام را پررنگ كنند و حركت تاريخي مراجع ديگر را كمرنگ جلوه دهند؛ اما واقعاً نقش شريعتمداري و ميلاني در اين تحريم خيلي زياد بود. دور و بر آقاي ميلاني هم نيروهاي روشنفكر زيادي بودند. مثلاً كنگره جبهه ملي در سال 41 با پيام ميلاني افتتاح شد و بعد از آن پيام مصدق را خواندند. يعني شخص ميلاني بسيار مصدقي بود. شريعتمداري هم همين‌طور. او هم با نيروهاي ملي رابطه خوبي داشت. همان‌طور كه گفتم، روحانيت در آن سال‌ها واقعاً سخنگوي ملت شده بود و بورژوازي‌ملي و خرده‌بورژوازي چپ در حال اضمحلال بود. روحانيت تنها خودش نبود، بلكه طبقات تحت فشار، به روحانيت فشار مي‌آوردند و روحانيت بلندگوي آنها شده بود. علاوه بر اين خود امام هم ويژگي‌اي داشت. ملاصدرا و ابن عربي را درس داده بود و مورد تحريم و تكفير حوزوي‌ها قرار گرفته بود. نهضت‌آزادي هم به‌عنوان يك گروه روشنفكري، واقعاً حركت روحانيت را ارتقا مي‌داد. اگر حمل بر تعريف نشود، بعد از همه عوامل، من و تراب هم در تحريم خيلي نقش داشتيم. آقاي ميلاني، من و تراب را خيلي دوست داشت. يك روز كه به آنجا نمي‌رفتيم، مي‌گفت چرا نيامديد؟ ما كعب الاخبار! بوديم و همه تهران زير پايمان بود. از زندان، از نيروهاي ملي، از كوي اميرآباد، از حوزه و... خبر مي‌آورديم، اعلاميه تكثير مي‌كرديم و... . در درس‌هاي سيدمرتضي جزايري هم كه در خانه‌اش برگزار مي‌شد شركت مي‌كرديم. من با سيدمرتضي خيلي دوست بودم. يك بار با تراب به خانه‌اش رفتيم، خيلي داغ و پرشور بود و مي‌گفت مردم بايد به خيابان بريزند. من به تراب گفتم كه اين يا ديوانه شده يا اينكه به يك جايي بند است كه با اين قاطعيت صحبت مي‌كند. شايد مي‌خواهند كودتا بكنند. سيدمرتضي جزايري آدم خيلي روشني بود. من در آخوندها كسي را روشن‌تر از او نديدم. خيلي هم سياسي بود و به هر حال تندتر از نهضت‌آزادي. بعدها به سرلشكرقرني و دكتراميني پيوند خورد كه مي خواستند كودتا كنند و اين كودتا هم مورد تأييد آقاي ميلاني بود. آقاي ميلاني به من مي‌گفت كه شما برويد با سيدمرتضي صحبت كنيد. سيدمرتضي، عقل منفصل من است. يعني هر چه ايشان بگويد من قبول دارم. سيدمرتضي هم كسي بود كه تقريباً تمام اصول ديالكتيك را از قرآن درآورده بود. اصل حركت، اصل جهش، اصل تضاد و... . خلاصه رگه‌هاي روشنفكري در او زياد بود. مثلاً براي اولين بار در سال 41 قبل از دكتر شريعتي، سخنراني مفصلي تحت عنوان تحريف تاريخ انجام داد و صفويه را افشا كرد. اين سخنراني براي همه ما تازگي داشت. به هر حال چنين فضايي پيرامون آقاي ميلاني وجود داشت. بعد مي‌گويم كه چطور فضاي خانه‌اش را تغيير دادند و او را به موضع‌گيري در برابر انقلاب و شريعتي و فلسطين واداشتند.

   در هيچ‌كدام از كتاب‌هاي بعد از انقلاب، به اين تحريم اشاره نمي‌شود. ولي وقتي ما در سازمان مجاهدين طراحي استراتژيك مي‌كرديم، در بحث از حركت قهرآميز بعد از 15 خرداد، به اين واقعيت استناد مي‌شد كه مراجع انتخابات را تحريم كردند. به هر حال ميان دولت و ملت شكاف و دره‌اي وجود دارد و خلاصه براندازي داراي زمينه است و اينكه بعد از مرحله قهرآميزي است كه در مرحله مبارزه مسلحانه پيش مي‌آيد. اصولاً تا مرحله قهرآميز طي نشود، دست به اسلحه بردن، چيز نامربوطي است. بعد از مرحلة قهرآميز تا شناخت پيدا نكنيم، علم مبارزه را نياموزيم، كار ايدئولوژيك نكنيم و نفهميم كه شعار «قرآن راهنماي عمل است» چه معنايي دارد، نمي‌توانيم اسلحه به‌دست بگيريم. يكي از خوبي‌هاي نقل اين خاطرات اين است كه با استناد به واقعيت‌هاي آن روزگار، نشان مي‌دهد كه مجاهدين قداره بند نبودند، چريكِ جدا از مردم نبودند، الهام گرفته از خارج نبودند، حركت آنها واقعاً خودجوش بود و به همين دليل هم در تاريخ ما بدل به نقطه‌عطفي شدند.

با توجه به صحبت‌هاي شما آقاي جزايري مرد روشنفكري به نظر مي‌رسد، در حالي كه او بعدها در برابر شريعتي موضع گرفت. اين استحاله چگونه انجام شد؟

درست است. حرف‌هايي كه من زدم، عين واقعيت است كه ريشه در ديده‌ها و شنيده‌هاي من دارد. بعدها ايشان را به خاطر همين كودتا دستگير كردند و به زندان بردند. در زندان عمامه‌اش را باز كردند و به دور گردنش پيچيدند و از دو طرف كشيدند و آقاي جزايري تا سرحد خفگي پيش رفت. او پيش از اين، زندگي راحتي داشت و نازپرورده بود و به اين ترتيب وقتي يك باره با شكنجه روبه‌رو شد، مأيوس شد و طاقت نياورد و بعد هم همه اسرار ملاقات‌ها افشا شد. البته درباره لو رفتن، هر كسي تقصير را به گردن يكي مي‌انداخت. به هر حال او بعد از اينكه از زندان آزاد شد، به كلي راه ديگري را در پيش گرفت. به سراغ آقاي ميلاني رفت و آقاي ميلاني را از راه به در برد. پسر آقاي ميلاني هم به او كمك مي‌كرد. به اين ترتيب منزل آقاي ميلاني ديگر تبديل به كانون ضدشريعتي شد. مهندس شهرستاني هم كه قبلاً در عراق بود، خانه  آقاي ميلاني را خانه دومش كرده بود. به‌اصطلاح رختخوابش را در خانه آقاي ميلاني گذاشته بود. دائماً در آنجا بود و ذهن آقاي ميلاني را پر مي‌كرد. مي‌گفتند كه مهندس شهرستاني از اعضاي حجتيه است. آقاي سحابي اين فرد و خانواده‌اش را مي‌شناسد و از  بند و بست‌هايي كه با انگليس داشتند، خبر دارد. اين خانواده، شناخته شده هستند. به هر حال اين افراد دور آقاي ميلاني جمع شدند. بعد از اينكه از زندان آزاد شدم، يك بار به خانه آقاي ميلاني رفتم و از آن به بعد ديگر ايشان را نديدم.

سرنوشت افرادي كه تصميم به كودتا داشتند، چگونه بود؟

پس از اينكه كودتا لو رفت، اميني و قرني و ميلاني افشا شدند. كودتا اصلاً كار درستي نبود. آنها مأيوس شدند و سيدمرتضي به زندان افتاد. قرني به سه سال، خبازباشي به يك سال و سيدمرتضي هم به دو سال زندان محكوم شدند. به هر حال هركسي كه به زندان مي‌رود و زير فشار قرار مي‌گيرد، اگر جريان اجتماعي به دادش نرسد، معمولاً مأيوس مي‌شود. حتي خود مهندس بازرگان هم وقتي آزاد شد، ديد كه هيچ خبري نيست و همه پي كار و زندگي خود رفته‌اند.  حنيف‌نژاد و دوستانش هم ابتدا نرفتند به او بگويند كه ما داريم كار مي‌كنيم. بعدها رفتند و گفتند. مهندس بازرگان هم مأيوس شده بود و دست به سياه و سفيد نزد. به‌خصوص با توجه به اينكه در شرايط  بعد از 15 خرداد، در مردم هم حركتي ديده نمي‌شد.

گفته شده است كه حنيف‌نژاد با آقاي خميني ديداري داشته‌اند و حنيف‌نژاد در اين ديدار درباره برنامه‌هاي آينده آيت‌الله خميني سؤال مي‌كند و  آقاي خميني به صندوقچه‌اي اشاره مي‌كند كه در آن قرآن بوده و مي‌گويد كه برنامه‌هاي ما در اينجاست.  آيا اين نشان نمي‌دهد كه ايشان فاقد استراتژي بوده‌اند؟ نظرتان درباره اين ديدار چيست؟

اصلاً چنين ملاقاتي اتفاق نيفتاده و نمي دانم اين حرف را چه كسي نقل كرده است. در دوران دانشجويي كه ايشان ملاقاتي انجام نداد. يك بار خود من در ملاقات با آيت‌الله خميني حضور داشتم. حنيف‌نژاد اصلاً آنجا نبود و چنين سؤالي هم اصلاً مطرح نشد. ما در آنجا گفتيم كه مبادا فئودال‌ها از نيروي شما استفاده كنند، كه ايشان با قاطعيت و عصبانيت گفت كه نه، ما نخواهيم گذاشت؛ اشتباه مي‌كنيد. از اول بهمن 41 هم حنيف‌نژاد به زندان افتاد و تا شهريور 42 در آنجا بود. آن‌موقع هم هيچ‌كدام نتوانستيم با امام ملاقات كنيم. ما تا شب سربازي با هم بوديم. شب 30 آذر با حنيف‌نژاد بودم كه من به زندان افتادم و حنيف‌نژاد به سربازي رفت. درباره فقدان استراتژي هم بايد بگويم كه اساساً خود ما مسئله مان اين بود كه فاقد استراتژي و خط‌مشي هستيم. مگر مثلاً نهضت‌آزادي خط مشي داشت؟ اطلاعيه‌اي در بيرون به‌نام نهضت انتشار پيدا مي‌كرد و سران نهضت در زندان مسئوليت آن را قبول نمي‌كردند. درواقع نهضت‌آزادي هم در اطلاعيه 15 خرداد خود، رهبري امام را در حد حضرت علي قبول كرده بود. ما در جست‌وجو بوديم و هنوز به چيزي دست نيافته بوديم. ديدگاه حنيف‌نژاد بعد از 15 خرداد درباره اركان استراتژي تغيير پيدا كرده بود. يعني مي‌گفت كه ما تا به حال مي‌گفتيم ما پيشتازيم و توده‌ها پيگير نيستند، اما حالا به اين رسيده‌ايم كه توده‌ها  حركتي كرده‌اند كه ما آن را درك نكرده‌ايم. اصلاً بنيانگذاران سازمان مجاهدين در استراتژي خود، سه مرحله را مدنظر گرفتند: مرحله اول كسب صلاحيت به مدت سه سال، مرحله دوم  تدوين استراتژي در درون گروه و مرحله سوم، اعلام استراتژي براي تمام خلق بود.  نهضت‌‌آزادي مي‌گفت كه ما مسلمانيم، مصدقي هستيم، ايراني هستيم و تابع قانون‌اساسي. قانون‌اساسي يك خط مشي و مانيفست بود، نهضت براساس قانون پيش مي رفت. اما شاه از قانون اساسي عدول كرد، براي نظام شاهنشاهي و اصلاحات وابسته خود، هويت بيشتري نسبت به قانون قائل بود و بنابراين، مردم در سير مبارزه قانوني خود، با مانعي به‌نام نظام شاهنشاهي، ساواك و ضداطلاعات روبه‌رو شدند و رفع اين مانع، به شكل تكليف در آمد. يعني هم روحانيت، هم مجاهدين و... به اين نتيجه رسيدند كه اين مانيفستي كه داشتيم و راهنماي عمل ما بود، مورد تجاوز قرار گرفته و بايد دفع تجاوز كنيم. اما بر سر اين دفع تجاوز، اختلاف وجود داشت. عده‌اي مي گفتند اين كار بايد به شكل قانوني و پارلماني صورت گيرد و عده‌اي ديگر مي‌گفتند كه بايد به‌صورت مسلحانه انجام شود. تنها فرقي كه امام داشت اين بود كه مي‌گفت در كنار قانون‌اساسي بايد كتاب قرآن هم باشد. در اعلاميه‌هاي خود، قانون‌اساسي را به‌تنهايي و صددرصد قبول نداشت؛ مي‌گفت قانون اساسي و كتاب قرآن. اين زمينه‌اي براي موضع بعدي‌اش شد تا براي مثال اعلام كند كه حكومت فرد بر مردم، حكومت قرآني نيست. اما نهضت‌آزادي در اعلاميه‌هايش به صراحت نمي‌گفت كه علاوه بر قانون‌اساسي، قرآن را هم قبول داريم و مبنا مي‌دانيم؛ بعد از 15 خرداد، حركت به شكل قانوني، مبدل به حركت ايدئولوژيك و اسلامي شد تا به كمك قرآن در قانون‌اساسي تجديدنظر كنيم و نتيجه اين حركت براي مثال اين شد كه موروثيت و نظام شاهنشاهي از قانون‌اساسي برداشته شود.

    به هر حال من معتقدم كه قانون‌اساسي در بستر زمان و مكان پديد آمده و اصل، قانون قرآن است. در مقام تشبيه، قرآن محكم است و قانون‌اساسي متشابه. با تغيير زمان و مكان بايد در قانون‌اساسي تجديدنظر شود. قانون‌اساسي حكم كلي و الي‌الابد نيست؛ شرايط عوض مي‌شود، نسل جديدي پا به ميدان مي‌گذارد و نيازهاي تازه‌اي پديد مي‌آيد و متناسب با اين شرايط و خرد عصر، بايد در قانون‌اساسي تجديدنظر صورت گيرد. منتها نيروهاي ملي و نهضت‌آزادي اين را نمي‌گفتند، ولي امام در همه اعلاميه‌هايش اشاره‌اي به قرآن هم مي‌كرد و صرف قانون‌اساسي، مورد نظر او نبود. خودش هم اصل ولايت فقيه را با قرائني از قرآن استخراج كرده است. در كتاب «ولايت‌فقيه»  مي‌گويد كه حكومت فرد بر مردم مطرود است؛  حكومت مردم بر مردم هم مشكلي را حل نمي‌كند؛ شكل مطلوب حكومت، حكومت خدا بر مردم است. خدا را خالق قانون و قرآن را قانون مي‌داند. يعني حكومت خدا بر مردم، قرآن بر مردم و قانون بر مردم را در يك راستا مي‌داند. ايشان به اين شكل استدلال مي‌كند. در سال 46 هم گفته است كه بين رساله‌هاي عمليه (فقه حوزوي) و آنچه در قرآن گفته مي‌شود، از زمين تا آسمان تفاوت است.

    موضوع ديگري كه بايد به آن اشاره كنم اين است كه به هر تقدير، بهترين علما و مراجع هم رگه‌هاي صنفي و عوام‌زدگي دارند؛ ولي مي‌بايست اين عوام‌زدگي را به روشنفكرزدگي و انقلابي‌زدگي و مترقي‌زدگي تبديل كنيم و كاري كنيم كه انقلابيون دور آنها جمع شوند و از ذخيره آنها استفاده شود. اين چيزي بود كه حنيف‌نژاد به آن رسيد. مي‌گفت كه روحانيت عوام‌زده و محيط‌زده است و اگر محيطش مترقي باشد، مترقي‌زده مي‌شود. مگر همين روحانيت نبود كه حركت مصدق در ملي كردن نفت را پذيرفت و چهارنفر از مراجع بزرگ آن در اين مورد فتوا دادند؟ در اين مقطع آنها مصدق‌زده شدند. اگر مردم را بسيج كنيم و اين بسيج بر روحانيت فشار بياورد، آنها دو دسته مي‌شوند. يك دسته، اين بسيج را تأييد مي‌كنند و مؤيد آن مي‌شوند، دسته‌اي ديگر هم در مقابل آن مي‌ايستند و منزوي مي‌شوند. نحوه برخورد حنيف‌نژاد با روحانيت اين‌طور بود. من هنوز هم اين برخورد را مي‌پسندم و به شيوه برخوردي بهتر از اين نرسيده‌ام و در اين زمينه، تحت عنوان «نحوة برخورد با روحانيت»، رساله‌اي نوشته‌ام.

 

 

     صفحه اول  |  فهرست خاطرات قسمت سوم  | صفحه اول  |