فهرست مطالب

 

 

جلسه اول (5/2/78)    

جلسه دوم (18/1/79)

جلسه سوم (ارديبهشت 79)

جلسه چهارم (15/2/79)

جلسه پنجم (29/2/79)

جلسه ششم (11/3/79)

جلسه هفتم (26/3/79)

جلسه هشتم (9/4/79)

چلسه نهم (5/5/79)

جلسه دهم (20/5/79)

جلسه يازدهم (3/6/79)

جلسه دوازدهم(31/6/79)

جلسه سيزدهم (14/7/79)

جلسه چهاردهم (26/8/79)

جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)

جلسه هفدهم (9/11/79)

جلسه هجدهم (4/12/79)

 

     صفحه اول  فهرست خاطرات قسمت سوم  | صفحه اول  |    

 

 

خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387

 

 

جلسه دوازدهم (31/6/79)

   امكاني كه در زندان وجود داشت، اين بود كه به متهمان نهضت‌آزادي، كه قرار بود محاكمه شوند، فرصت پرونده‌خواني دادند و اين فرصت بسيار خوبي بود. آنها را به دادگاه مي‌آوردند، وكيل هم مي‌آمد و ما هم به ملاقات مي‌رفتيم. به اين ترتيب، هم ارتباط زندان با بيرون و هم ارتباط فضاي بيرون با زندان برقرار مي‌شد. مثلاً ما محورهاي تمام بازجويي‌هاي آنها را يادداشت مي‌كرديم و اساساً با روش بازجويي آنها آشنا مي‌شديم. اين امكان يعني امكان پرونده‌خواني قبل از دادگاه قانوناً هنوز هم وجود دارد و اگر هم اعمال نمي‌شود بايد آن را ايجاد كرد. ما از اين طريق توانستيم مدارك زيادي را به مهندس بازرگان و آقاي طالقاني برسانيم و آنها هم در دادگاه از اين مدارك استفاده‌هاي زيادي كردند. پرونده‌ها را كه مي‌خواندند، خلاصه پرونده‌ها را هم به بيرون انتقال مي‌دادند و ما هم آنها را به چند نفر از وكلاي قديمي و ملي مثل حسن صدر و... مي‌داديم تا اين خلاصه پرونده‌ها را مطالعه كنند و هركسي هر نكته‌اي به نظرش مي‌رسيد، اطلاع بدهد تا در دادگاه از آن استفاده شود.

فعاليت‌هاي مهندس بازرگان و آيت‌الله طالقاني در زندان

   نكته دوم اينكه زندان هميشه بخشي از مبارزه است و اين يك اصل كلي است. در آن سال‌ها هم وقتي آنها به زندان مي‌رفتند، تغييري در زندگي‌شان پيش نمي‌آمد و حتي فعاليت‌هايشان بيشتر هم مي‌شد. به زندان افتادن آنها علاوه بر آثار ارتباطي و تشكيلاتي، آثار ديگري هم داشت. مثلاً مرحوم طالقاني جلد اول تفسير «پرتوي از قرآن» را در همان چند ماه بازداشت نوشتند. مرحوم بازرگان هم كتاب «اسلام مكتب مبارز و مولد» را در همين مدت نوشت و كتاب «جنگ شكر در كوبا» را هم در همين مدت خلاصه كرد. مهندس سحابي هم اولين ترجمه كتاب «ناسيوناليسم در ايران» را ـ كه اكنون انتشارات كوير با ترجمه‌اي ديگر آن را منتشر كرده است ـ در همين مدت انجام داد. همين‌طور بسياري از كارهاي ديگر، مثل برگزاري كلاس عربي، كلاس انگليسي، كلاس نجاري و... را در زندان انجام مي‌دادند. يك‌بار از يكي از هم‌پرونده‌هاي مهندس بازرگان پرسيدم كه روزي كه مهندس در دادگاه محكوم شد و به زندان برگشت، چه واكنشي از خود نشان داد؟ گفت كه هيچ؛ از در كه وارد شد، طبق معمول شلوارش را درآورد و زيرشلواري پوشيد و شلوارش را تا كرد و سر جايش گذاشت و پشت مير كوچكش نشست و شروع به مطالعه كرد و خلاصه، خم به ابرويش نياورد. ده سال زندان در آن روزها حكم خيلي سنگيني بود كه براي مهندس بازرگان صادر كرده بودند. در زندان ورزش، راهپيمايي، كار دسته جمعي، تهيه غذا، نظافت، تقسيم كار و خلاصه همه كارها را مرتب انجام مي‌دادند. زندان مثل شهر بود. در آنجا شهردار، استاندار، نظافتچي، مقسّم، مسئول فرهنگي، مسئول كتابخانه، مسؤل خبر، مسئول راديو و مسئول ارتباطات داشتند و از اين نظر، نوعي تداوم مبارزه در حال و هواي زندان ديده مي‌شد.گاهي ديده مي‌شود كه وقتي كسي به زندان مي‌رود، انگار كه دنيا به آخر رسيده است. ولي زندان هم بخشي از مبارزه است. آنهايي كه به زندان مي‌روند، اگر درست از آن استفاده كنند، فرصت خوبي برايشان فراهم مي‌شود. زندان، پشت جبهه مبارزات است. در آنجا آدم فرصت بيشتري دارد و مي‌تواند مسائل مبارزه را عميق‌تر بررسي كند. خود من هميشه تشبيهي كه براي زندان رفتن مي‌آورم، اين است كه در بيرون، آدم مثل نهر آبي است كه پر از تلاطم است و به هر حال گل و لاي هم در آن وجود دارد و خلاصه همه چيز با آن آميخته است؛ حركت‌هاي بي‌فكرانه و واكنشي و... . اما وقتي انسان به زندان مي‌رود، انگار اين نهر آب، وارد استخر بزرگي مي‌شود و فرصت پيدا مي‌كند تا آلودگي‌هايش كم كم رسوب پيدا كند و زلال شود.

ماجراي نخستين دستگيري من

    همان‌طور كه گفتم زماني كه من بعد از 15 خرداد فارغ‌التحصيل شدم و از كارآموزي برگشتم اكثر رهبران در زندان بودند و امكاني براي ما فراهم شد كه خود را نشان بدهيم. دوچرخه‌اي داشتم كه به كمك آن همه كاري انجام مي‌دادم. من يك «پادوي» تمام وقت از صبح زود تا آخر شب بودم و هر كسي  هر كاري داشت، به من مي‌گفت. در اين مدت، به اين واقعيت دست پيدا كردم كه اصولاً هر نهضتي و هر حركتي، احتياج به يك پادو هم دارد كه وقت بگذارد و كارهايي از اين دست را انجام دهد. در حالي كه اين كارها را انجام مي‌دادم، گاهي هم درباره موضوعات مختلف فكر مي‌كردم و اگر هم روي دوچرخه نكته‌اي به ذهنم مي‌رسيد بعداً آن را پيشنهاد مي‌كردم، گاهي هم چيزي يادداشت مي‌كردم و خلاصه هميشه در حال حركت بودم. بعد از اينكه دستگير شدم، نهضت آزادي ديگر كسي را نداشت تا اين كارهاي ارتباطي را انجام دهد و از اين بابت فلج شده بود. به هر حال، در همين گيرودار مطالب دادگاه را مي‌گرفتم و  به آقايي به اسم مهندس استكي مي‌رساندم و او هم آنها را روي استنسيل تايپ مي‌كرد و من اين استنسيل‌ها را به اصفهان مي‌فرستادم. در آنجا گروهي از بچه‌ها يك دستگاه پلي‌كپي داشتند و سر ساعت كاغذها را تكثير مي‌كردند و آنها را  به تهران مي‌فرستادند. من هم به فاصله يك هفته، مطالب دادگاه نهضت‌آزادي را توزيع مي‌كردم. سيستم خيلي خوبي برقرار شده بود. آن دوستاني هم كه از اصفهان براي ما با كارتن پلي‌كپي مي‌فرستادند، معمولاً پلي‌كپي ها را ته كارتن مي‌گذاشتند و روي كارتن هم مقداري به و انار و ميوه‌هاي ديگر مي‌چيدند و كارتن را روي تاق ماشين مي‌گذاشتند. به لحاظ امنيتي هم مي گفتيم كه مسافري كه آن را حمل مي‌كند دو تا بليت بگيرد تا اگر احياناً ماشين در جاده به بازرسي برخورد و به كارتن‌ها شك كردند، بگويد كه اين كارتن‌ها مال كسي است كه جايش خالي است تا به اين ترتيب، دستگير نشود. ما چند بار از اين سيستم استفاده كرديم و در عمل، سيستم موفقي بود. گاهي هم پلي‌كپي‌ها را به گاراژ گيتي نورد مي‌بردند و به‌عنوان يك محموله آن را بارنامه مي‌كردند و بارنامه را داخل پاكت نامه‌اي مي‌گذاشتند و همان شب محموله را به تهران مي‌رساندند. سيستم نامه‌رساني گيتي‌نورد هم آن موقع به‌گونه‌اي بود كه اگر كسي در شب نامه‌اي از اصفهان مي‌فرستاد صبح فردا ليست نامه‌ها در گاراژ گيتي‌نورد در تهران، خيابان بوذرجمهري آماده بود و ما هم مي‌رفتيم ليست را مي‌خوانديم، نامه خود را پيدا مي‌كرديم و بارنامه را از داخل نامه برمي‌داشتيم و بار را تحويل مي‌گرفتيم. چند بار اين كا را كرديم كه موفقيت‌آميز بود. اما دفعه آخر، كارتن و چمدان لو رفت. ماجرا از اين قرار بود كه دوست ما آقاي موحديان كارتن را دم گاراژ آورده بود. در آنجا مهندس عبوديت را ديده بود كه عازم تهران است. به او گفته بود كه اين چمدان را هم با خودت ببر و به لطف‌الله برسان. در راه براي بازرسي ترياك و... ماشين را بازرسي مي‌كنند و چمدان را باز مي‌كنند و مي‌بينند كه پر از اعلاميه است. بچه‌هاي اصفهان علاوه بر تكثير دفاعيات دادگاه، يك رشته اعلاميه خيلي تند هم خودشان تكثير كرده بودند كه چون امضاي رسمي نداشت، در آن شعار‌هاي تندي عليه شاه و مسئولان و وزير و وكيل داده شده بود. خلاصه مأموران وارد ماشين مي‌شوند و مي‌پرسند كه اين چمدان مال چه كسي است؟ هيچ‌كس اعتراف نمي‌كند و به اين ترتيب كل ماشين را توقيف مي‌كنند و به اطلاعات شهرباني تهران مي‌آورند. اطلاعات شهرباني هم در باغ ملي، روبه روي وزارت‌خارجه قرار داشت. تمام مسافران را وارد اطلاعات شهرباني مي‌كنند ولي باز هم كسي اعتراف نمي‌كند. رئيس اطلاعات شهرباني در آن زمان، صمديان‌پور بودكه شاگرد اول دوره ضداطلاعات در آمريكا شده بود و مي‌گفتند كه از نظر اطلاعاتي ضريب هوشي‌اش خيلي زياد است. بازجوهايي هم داشت به نام‌هاي نيك طبع و ختايي و... كه خيلي جلاد بودند. آن‌موقع هم شرايط حكومت نظامي حاكم بود؛ طيب و حاج‌اسماعيل را شكنجه كرده بودند. دستبند قپاني مي‌زدند، شلاق مي‌زدند، بي‌خوابي مي‌دادند و خلاصه همه‌گونه جنايتي را انجام مي‌دادند. در اطلاعات شهرباني، لوازم مسافران را يكي‌يكي مي‌گردند.

   تا اينجا ماجرا را داشته باشيد تا چند كلمه‌اي هم درباره وضعيت خودم در آن موقع بگويم. شب سوم شعبان بود كه من به گاراژ گيتي نورد رفتم و ديدم كه نامه يا محموله‌اي برايم نيامده است. بعد به گاراژ تي.بي.تي در خيابان فردوسي رفتم. ولي در آنجا هم خبري نبود. با دوچرخه از باغ ملي رد مي‌شدم كه ديدم يك اتوبوس آنجا ايستاده ولي اصلاً فكر نكردم كه ممكن است اين اتوبوس بازداشت و توقيف شده باشد. اصلاً به فكرم نمي‌رسيد كه يك اتوبوس را در آن شرايط توقيف كنند. بعد به خانه برگشتم و فرداي آن روز، بار ديگر با دوچرخه چرخي زدم و ديدم كه موردي نيست. اشتباه من اين بود كه توجه نداشتم كه وقتي منتظر هستم و محموله به دستم نمي‌رسد، نبايد به خانه بروم. اين هوشياري را بايد مي‌داشتم ولي به هر حال فكر نمي‌كردم كه كسي اسم من را بگويد و مشكلي پيش بيايد. خلاصه به خانه برگشتم. روز عيد بود و اقوام به منزل ما آمده بودند. من هم در خانه همچنان منتظر بودم. آلبوم‌هايي كه براي وكلاي مهندس بازرگان خريده بودم، در خانه بود؛ 14 آلبوم نفيس كه عكس هاي دادگاه را به آن چسبانده بوديم تا به وكلا هديه كنيم. همين‌طور مدارك زيادي از نهضت‌آزادي، انجمن‌اسلامي، جبهه‌ملي و نامه‌هايي كه به سفارتخانه‌ها نوشته بوديم، نامه‌هاي مراجع و... در خانه ما بود. بچه‌هايي هم كه از دانشكده فني دستگير شده بودند، كمدهايشان را خالي كرده بودند و مداركشان را به خانه ما آورده بودند.

    حالا بار ديگر به اطلاعات شهرباني برگرديم. همه مسافران را گشته بودند و در جيب مهندس عبوديت يك نامه پيدا كرده بودند. اين نامه را فرهنگ نخعي به مهندس عبوديت نوشته بود. در نامه خطاب به مهندس آمده بود كه تو گول نهضت‌آزادي و ميثمي را خوردي! و بعد فهميده بودند كه چمدان بايد مال مهندس عبوديت باشد. صمديان‌پور چنان تو گوشي‌اي به مهندس زده بود كه مهندس مي‌گفت دوبار دور خودم چرخيدم. بعد هم او را شكنجه كرده بودند و شلاق زده بودند و حتي بيضه‌هايش را هم سوزانده بودند و خلاصه خيلي آزارش داده بودند. نشاني خانه ما را از او مي‌خواستند و اين چيزي بود كه خودشان هم مي‌توانستند پيدا كنند. بعدازظهر سوم شعبان بود كه به خانه ما آمدند. آن نامه نخعي كار خودش را كرده بود. به علاوه مهندس هم احتياط نكرده بود و فقط يك بليط گرفته بود. وقتي به خانه ما آمدند. چون منتظر بودم خودم در را باز كردم. گفتند: آقا لطف‌الله هستند؟ گفتم: صبر كنيد بروم ببينم كه هستند يا نه. ولي در را نبستم تا بخواهم از پشت‌بام فرار كنم، به خانه آمده بودند و در همه‌جا موضع گرفته بودند. اولين كاري كه كردند اين بود كه به سراغ شلوارم رفتند و از جيب كوچك آن كاغذي را كه شماره تلفن‌ها را با رمز روي آن نوشته بودم در آوردند. بعد هم تمام زواياي مرئي و نامرئي خانه را گشتند؛ جاهايي كه عقل جن هم به آنها نمي‌رسيد. يك كرسي داشتيم كه روي تختي بود و زير آن تخت فرشي پهن بود و زير آن فرش، آنكت‌هاي نهضت‌آزادي را گذاشته بودم. آنها را هم پيدا كردند. مادرم و دامادمان بسياري از استنسيل‌ها را بردند و زير خاكستر پنهان كردند. مأموران پلي‌كپي دستي را هم همراه با تعداد زيادي شيشه خالي الكل پيدا كردند. وقتي اين شيشه‌ها را از خانه بيرون مي‌بردند، به همه همسايه‌ها مي‌گفتند كه اين همسايه‌تان مشروب‌خوار بوده و الكل مصرف مي‌كرده، مادرم از اين اتهام خيلي ناراحت بود، ولي كسي حرفشان را قبول نمي‌كرد. به هر حال تمام آلبوم‌ها و وسايل را بردند. مهمان‌ها را هم رو به ديوار به صف كشيده بودند تا كسي تكان نخورد. بعد به من دستبند زدند. وقتي مرا در ماشين نشاندند، همسايه‌مان كنارم آمد، به او گفتم كه شما را به خدا مراقب مادرم باشيد. بعد مرا به اطلاعات شهرباني بردند. از بيرون با محيط اطلاعات شهرباني آشنا بودم. گاهي كه مي‌خواستم با زنداني‌ها ملاقات كنم، به آنجا مي‌رفتم و نامه مي‌گرفتم. در آنجا چهار شبانه‌روز تحت بازجويي بودم. آن شب هم كه مرا دستگير كردند، قرار بود حنيف‌نژاد به خانه ما بيايد و صبح فردا با هم به قرعه‌كشي سربازي برويم. حنيف‌نژاد به در خانه آمده بود. احمدرضايي كه هميشه در محل پرسه مي‌زد و هر اتفاقي كه در محل مي‌افتاد، زود متوجه آن مي‌شد، آمده بود و به حنيف‌نژاد گفته بود كه اوضاع خطرناك است و به خانه لطف‌الله نرو. او هم از در خانه مستقيم عبور كرده بود. بعد تراب حق‌شناس آمده بود و دوچرخه‌اي را كه متعلق به نهضت‌آزادي بود، برداشته بود. هر كسي را كه از خانه‌مان بيرون مي‌رفت، تعقيب مي‌كردند.  برادرم به خانه مهندس رياضي رفته بود تا او پارتي‌بازي كند و ما را نجات دهند. پسر خواهرم را هم كه به جلوي حجره بي‌ريا رفته بود، تعقيب كرده بودند و بي ريا را هم گرفته بودند  و از او پرسيده بودند كه با فلاني چه ارتباطي داري؟

شگردهاي بازجوها

   در بازجويي، شگردهاي مختلفي به كار مي‌بردند. يكي از شگردهايشان اين بود كه نامه‌اي به بازجو مي‌نوشتند مبني بر اينكه طرف از افراد مهم است، بازجو هم نامه را طوري روي ميز مي‌گذاشت كه من هم ببينم و احساس كنم كه مرا مهم تلقي كرده‌اند و فشار زيادي روي من خواهند آورد. شگرد ديگرشان اين بود كه مي‌گفتند ما همه چيز را مي‌دانيم، همه شما را مي‌شناسيم، همه اسامي را مي‌دانيم و اينكه اينجا هر كسي حرف نزده، دست آخر پشيمان شده و از اين‌گونه حرف‌ها. يكي ديگر از شگردهايشان اين بود كه مي‌گفتند ما در اينجا طيب و حاج‌اسماعيل و متهمان 15 خرداد را به حرف آورديم، تو كه ديگر پشيزي نيستي و بهتر است همه حرف‌هايت را بزني.

   اين نكته را هم بگويم كه كار اطلاعات شهرباني با كار ساواك فرق داشت. اطلاعات شهرباني بيشتر دنبال اسامي و ارتباطات مي‌گشت ولي ساواك در جستجوي خط و ربط سياسي بود و مسائل عميق‌تري را دنبال مي‌كرد. در آنجا تابلويي بود كه روي آن نوشته شده بود: «هركه را اسرار حق آموختند/ مهر كردند و دهانش دوختند.» اين تابلو را براي كارمندانِ آنجا نصب كرده بودند تا رازدار باشند. ولي اين شعر روي من تأثير زيادي گذاشت. يعني درواقع من از آن حسن استفاده كردم و مقاومتم بيشتر شد. بازجوها پرسيدند: از كي پول گرفتي و اين آلبوم‌ها را خريدي؟ گفتم كه به ملاقات آقاي طالقاني  رفتم و از ايشان پول گرفتم. خلاصه همه ارتباطات را به آقاي طالقاني در زندان وصل كردم. ايشان متهمي بود كه بايد 10 سال محكوم مي‌شد و اين چيزها زياد به محكوميتش اضافه نمي‌كرد. بعد پرسيدند كه اين نامه‌ها و اعلاميه‌ها چيست؟ گفتم كه اينها اعلاميه‌هاي مراجع و نامه‌هايي است كه به همه‌جا، به سفارتخانه‌ها مي‌فرستاديم. گفتند: بله! اينها كه هركدام يك اعدام دارد! واقعاً هم اگر مي‌خواستند جدي بگيرند، حكم اعدام هم مي‌دادند. خلاصه بازجويي به جايي رسيد كه من بايد يك عنصر ارتباطي را معرفي مي‌كردم و برايشان مي‌گفتم كه رابط من با نهضت‌آزادي در بيرون از زندان چه كسي بود. رابط ما، صدرحاج سيدجوادي بود. ايشان قبلاً دادستان تهران بود و يكي از عناصر مهم نهضت‌آزادي و نهضت‌مقاومت ملي به شمار مي‌رفت و خلاصه، خط قرمز ما بود و اصلاً نبايد از او حرفي مي‌زدم. به بازجوها گفتم كه رابط من آقايي به نام محبي است. پرسيدند كجاست؟ جواب دادم كه دلال است و معمولاً در بازار فرش فروش‌ها و مسجد ترك‌‌ها مي‌شود پيدايش كرد. بعد آنها در طي آن چهار روز، چهارنفر محبي نام را دستگير كردند و به آنجا آوردند. قيافه‌اي هم از او ترسيم كرده بودم به اين شكل كه مثلاً صورت گردي دارد و... اين كار را از آقارضا اصفهاني ياد گرفته بودم. بعد از 15 خرداد، دستگيرش كرده بودند و او هم در بازجويي، آدمي را در ذهنش تصور كرده بود و خيلي دقيق جزييات قيافه‌اش را مي‌گفت. من هم به دقت جزييات قيافه اين آقاي محبي را به بازجوها مي‌گفتم، در آنجا واقعاً از آن چهارنفر شرمنده شدم! آدم گاهي از خودش مي‌پرسد كه چرا مردم‌آزاري مي‌كند. مثلاً مي‌خواهيم كار حقي بكنيم، مبارزه‌اي در راه خدا و مردم انجام بدهيم، اما باعث مردم آزاري مي‌شويم!

    البته بازجوها گاهي از درِ (به اصطلاح) تحويل گفتن وارد مي‌شدند و مثلاً مي‌گفتند: تو مهندس نفتي، ما مهندس نفت كم داريم. حتي از نظر قيافه هم چيزي كم نداري. چرا وارد اين راه شده‌اي؟ بيا و برگرد. يكي از آنها مي‌گفت كه كاش من بچه‌اي مثل تو داشتم كه نه سيگاري است نه مشروبي و درس‌خوانده و تحصيل‌كرده هم هست. آن موقع برژنف به ايران آمده بود و آنها به حفاظت برژنف رفته بودند و براي هم نقل خاطره مي‌كردند كه مثلاً كارگرها آمده بودند و به حمايت از برژنف دست‌هايشان را به شيوه كمونيست‌ها، محكم تكان مي‌دادند. يك نمونه از حرف‌هاي آنها كه من خيلي از آن چندشم مي‌شد اين بود كه مثلاً يكي از آنها مي‌گفت: من كه اينجا كارمندم، واقعاً براي زن و دنيا زندگي مي‌كنم. اگر زن نباشد، اصلاً هيچي! حرف‌هايي مي‌زد و انگيزه‌هايي داشت كه باعث مي‌شد ايمان من قوي‌تر شود و به خودم بگوم كه راهي كه انتخاب كرده‌ام، راه درستي است. (يكي از اين بازجوها به نام نيك‌طبع، خيلي جلاد بود و بعدها مجاهدين يا فداييان در سال 53 او را ترور كردند. من آن موقع در زندان بودم. يكي از هم سلولي‌هايم با مورس به من خبر داد كه نيك‌طبع ترور شده و من جگرم خنك شد.) در آنجا نيمكت‌هايي بود كه روي آنها بازجويي پس مي‌داديم و بعد همانجا مي‌خوابيديم. بازجويي بيشتر همراه با شلاق‌زدن به كف دست بود. من يك بازجويي قبل از شلاق داشتم و يك بازجويي هم بعد از شلاق. در بازجويي دوم كلمات را كش‌دار مي‌نوشتم و تا اندازه‌اي خطم فرق مي‌كرد تا بعداً بتوانم در دادگاه استفاده كنم كه به هر حال اين دو خط بازجويي، با هم فرق مي‌كند. يكي از آنها با دست سالم نوشته شده و ديگري با دست شكنجه شده تا به اين ترتيب آنها نتوانند مچ من را بگيرند. ديگر اينكه فاميلي‌ام را كه «ث» بود به صورت «س» مي‌نوشتم كه در پرونده نرود و جزء سابقه‌ام نشود. شگرد ديگرم اين بود كه سعي مي‌كردم ارتباط آدم‌هاي فعال و مشهور مثل حنيف‌نژاد و سعيدمحسن را مطرح نكنم. يك شب ديدم كه بقچه‌اي از خانه آوردند و اسامي اينها روي كاغذ بود. وقتي كه كسي در اتاق نبود كاغذ را بلعيدم. آنها مرا شلاق زدند، چهار شبانه روز بي‌خوابي دادند و اين بي‌خوابي خيلي سخت بود. بدترين چيزي كه رنجم مي‌داد، اين بود كه كسي را مي‌آورند و معرفي مي‌كردند و من مي‌گفتم كه نه، اين آن محبي‌اي كه مي‌گويم نيست! روز چهارم، آقاي ختايي آمد و گفت كه اطلاعات را بايد يك‌جا بگويي، تكه‌تكه فايده ندارد. مرحله بعد، رويارويي با عبوديت بود كه از من پرسيدند آيا مي شناسمش؟ گفتم: بله. پرسيدند: دروغ نمي‌گويد؟ گفتم: نخير. گفتند كه عبوديت مي‌گويد كه اين چمدان را به خانه شما مي آورده. گفتم: راست مي‌گويد. ممكن است كسي چمدان را به او داده باشد كه با من دشمن است و به هر حال مي‌خواهد مرا بدبخت كند. من اصلاً اطلاعي ندارم. آقاي مهندس عبوديت هم آدم صادق و راستگويي است؛ ولي كسي كه آن چمدان را به او داده با من دشمن است و من روحم خبردار نبوده. خلاصه اينكه من در آنجا دربارة چمدان هيچ چيزي را قبول نكردم.

    آقاي صدر قبلاً به ما گفته بود كه اگر زماني مشكلي پيش آمد، آقاي آسايش را كه از او پول مي‌گرفتيم، معرفي كن. آسايش يكي از مبارزان نهضت مقاومت ملي بود. خيلي هم پير بود و فعاليتي هم نداشت. روز چهارم اسم او را گفتم؛ چون بالاخره بايد يك‌نفر را اسم مي‌بردم. يكي را مي‌خواستند همان روز هم مرا روانه زندان كردند. البته اصلاً  قصد داشتند كه بازجويي را متوقف كنند و مسائلي پيش آمده بود كه مي‌خواستند دست از سر من بردارند. هر چند من متوجه قضيه نبودم. خلاصه پرونده را بستند و مرا به زندان موقت شهرباني بردند.

شكنجه مهندس عبوديت و پيامد آن

   اما قضيه چه بود؟ مهندس عبوديت را پس از شكنجه و شلاق، به زندان قصر برده بودند. اين يكي از اشتباهات آنها بود؛ زيرا معمولاً متهم تحت بازجويي را به زندان قصر نمي‌بردند. زندان قصر، زندان محكومين است. مهندس عبوديت را درست به بند مهندس بازرگان و طالقاني برده بودند و آنها هم از او سؤال‌هايي پرسيده بودند و او هم قضايا را توضيح داده بود. بعد مهندس عبوديت به سرعت شكوائيه‌اي نوشته و توضيح داده بود كه آنها چه بلايي بر سرش آورده‌اند و مهندس بازرگان هم اين نامه را در دادگاهش خوانده بود. در دادگاه همه به گريه افتاده بودند و بعضي‌ها هم  غش كرده بودند. خلاصه روضه بسيار عجيبي از داستان من و عبوديت در آنجا خوانده شده بود. تيمسار دادستان هم فوري اين قضيه را به دادستان كل ارتش يعني تيمسار صدوقي همداني، كه مرد مسلمان و نمازخواني بود و خيلي هم خبيث نبود، گزارش كرده بود و او هم سريعاً نامه‌اي به پزشكي قانوني نوشته بود مبني بر اينكه متهم، مهندس عبوديت فوري به آنجا فرستاده شده و معاينه شود. بعد عبوديت را به پزشكي قانوني برده بودند و آنها هم تأييد كرده بودند كه تمام بدنش شكنجه شده و جاي شلاق در آن ديده مي‌شود، به‌دنبال اين قضيه بود كه ساواك دخالت كرد؛ چون موضوع جهاني شده بود و راديوهاي خارج هم از مهندس عبوديت نام برده بودند. به اين ترتيب ساواك از اطلاعات شهرباني خواست كه قضيه ما را تمام كند. من هم خيلي تعجب كردم وقتي كه ديدم يك‌باره دست از سرم برداشتند. در حالي كه پرونده من خيلي سنگين بود. تمام آنكت‌هاي نهضت‌آزادي در دانشكده‌هاي مختلف، آنكت‌هاي جبهه‌ملي، آنكت‌هاي انجمن‌اسلامي و خيلي چيزهاي ديگر مثل آلبوم‌‌هاي نهضت‌آزادي براي وكلاي متهمان نهضت، يك ماشين تايپ و يك دستگاه پلي‌كپي الكلي را در خانه‌مان پيدا كرده بودند كه همه اينها، محكوميت‌هاي خيلي سنگيني داشت. درواقع تضادهايي كه بين ساواك و اطلاعات شهرباني وجود داشت باعث شد كه از طريق ساواك از دست شهرباني نجات پيدا كنم.

    بعد هم مرا به زندان موقت شهرباني منتقل كردند كه ضمن اين انتقال، برادر كوچكم مرا ديد و به خانواده اطلاع داد. در آنجا من را به زندان عمومي بين دزدها و قاچاقچي‌ها بردند. در همين دو روز، بدنم پر از شپش و كك شده بود. از طرف ديگر كندي هم در همين روزها ترور شده بود. در كل مبارزان جبهه ملي و دموكرات‌ها به كندي علاقه داشتند. كندي به شاه فشار مي‌آورد كه آزادي بدهد. ديدگاه ما اين بود كه او واقعاً آزاديخواه است و از سياه‌هاي آمريكا حمايت مي‌كند. ترور او باعث شد كه غمي بر غم‌هاي من افزوده شود.  اين زندان در اواخر دوره شاهنشاهي كميته مشترك ضدخرابكاري شده بود. بعد از انقلاب متهمين كودتاي نوژه و سيدمهدي هاشمي هم در آنجا بازجويي شدند. اين زندان شش بند داشت كه به يك دايره عمود مي‌شد. فلكه‌اي هم در وسط دايره داشت و بين اين فلكه و بندها در شيشه‌اي بود. يك روز ديدم كه بسته‌نگار و رادنيا در فلكه راه مي‌روند. با دست به شيشه زدم و آنها متوجه من شدند. در آنجا از متهمان عادي سؤال مي‌كردم كه زنداني‌هاي سياسي را چطور مي‌شود ديد؟ آنها فكر مي‌كردند كه من جاسوس هستم و مي‌خواهم از آنها حرف بكشم. به همين خاطر هيچ جوابي به من نمي‌دادند. وقتي بسته‌نگار متوجه من شد به رادنيا خبر داد و بعد مرحوم رادنيا از طريق افسر نگهبان آمد و مرا داخل فلكه برد. در فلكه، اتاق نسبتاً بزرگي بود كه مرحوم رادنيا، مرحوم رحيم عطايي، آقاي بسته‌نگار، حاج آقا وكيلي و... در آن بودند. حاج آقا وكيلي از متهمان 15 خرداد بود. او كه تاجر فرش بود، به اعدام محكوم شده بود و بعد هم محكوميتش به 10 سال كاهش پيدا كرده بود. عباس سميعي از مبارزان نهضت مقاومت ملي هم كه گويا تازگي‌ها به رحمت خدا پيوسته است، در آنجا حضور داشت. آقاي رادنيا آدم زيركي بود و در كارهاي ارتباطي، نقش پادويي زيادي داشت. فوري نشستم و قضيه بازجويي را گفتم. او گفت كه خيلي خوب بازجويي پس دادي، اين موضوع كه از آقاي صدر حرفي نزده بودم برايش خيلي جالب بود. بعد هم من نشستم و شبانه همه بازجويي‌ها را نوشتم. فرداي آن روز آقاي رادنيا ملاقاتي داشت و از اين طريق متن بازجويي‌هاي مرا به بيرون منتقل كرد كه روز بعد به‌دست آقاي صدر حاج سيدجوادي رسيد. ايشان هم از آن استفاده‌هاي شاياني كردند. آقاي رادنيا به من مي‌گفت كه براي شكنجه‌ها شكايت كن، آثارش هنوز هست. ولي راستش من خجالت مي‌كشيدم، جاهاي ناجوري را شلاق زده بودند. به هر حال گفتم كه شكايت نمي‌كنم. بعد بلافاصله افسر نگهبان آمد و گفت كه شما بايد به بند عمومي برويد. به اين ترتيب مرا از آنها جدا كردند و به بند عمومي رفتم. سه ـ چهار روز بيشتر نگذشته بود كه از پشت شيشه ديدم كه آقاي عبوديت را هم به فلكه، اتاق كنار سلماني آورده‌اند. اشاراتي كردم ولي مثل اينكه مرا نديده بود. بعد يك شب آمدند و تا من و آقاي عبوديت را با جيپ به زندان قزل‌قلعه ببرند.

   قبل از اينكه ما برويم، پنج نفر از دانشجويان را به همان بند عمومي آوردند. يكي مرحوم عباس نراقي، همكلاسي من و عضو شوراي مركزي جبهه ملي بود. ديگري آقاي رضا قناديان بود كه حالا دكتر داروساز در لندن است و آن‌موقع در دانشكده داروسازي درس مي‌خواند. يكي هم مهدوي بود از دانشكده فني. يكي ديگر از آنها آقاي برليان بود كه جزو گروه فروهر بود و حالا در پاريس معتقد است كه انديشه استالين به اضافه مائو و مجموعه‌اي از اصلاحات مي تواند راهنماي كل ايران باشد. مقدس‌زاده هم كه در دانشكده فني با او همدوره بودم، در بين آنها حضور داشت. از وقتي كه آنها به بند عمومي آمدند، دست به اعتصاب غذا زدند. حرفشان اين بود كه ما زنداني سياسي هستيم و نبايد در زندان در كنار جاني‌ها و قاچاقچي‌ها و دزدها باشيم. همزمان كه آنها را آوردند ما را بردند و ما دائماً به فكرشان بوديم. اعتصاب غذاي دانشجويان بالاخره نتيجه داد و آنها را از بند عمومي بيرون  آوردند و در فلكه، يك اتاقي به آنها دادند كه پنج نفري در آن زندگي مي‌كردند.

    در مدت چند روزي كه در اين زندان بودم يكي ترور كندي بود كه مرا غمگين كرد و ديگري اين بود كه در اين مدت دائماً برف مي‌باريد؛ برف سنگيني كه تهران تا به آن روز به خودش نديده بود و تمام خيابان‌ها را كه آسفالت آنها بعد از 15 خرداد به خاطر عبور تانك‌ها  خراب شده بود، پوشاند. 

    راننده جيپي كه آن شب ما را به زندان قزل‌قلعه مي‌برد به مسير آشنا نبود. هوا هم بسيار سرد بود و به ما هم دستبند زده بودند اما وضع طوري بود كه به راحتي مي‌توانستيم فرار كنيم. هيچ حفاظتي هم در كار نبود. راننده هم راه را گم كرده بود و ما راه را به او نشان مي داديم!

زندان قزل‌قلعه

   خلاصه به زندان قزل‌قلعه (كه اكنون تبديل به بازار روز قزل‌قلعه شده) رسيده و وارد سلول شديم. زندان قزل‌قلعه داراي يك حياط عمومي بود كه چهار  اتاق داشت و در دو طرف اين حياط، دو رديف سلول بود. در هر رديف سلول هم يك راهرو بود و در دو طرف آن، سلول‌هايي با در چوبي قرار داشت. اين درهاي چوبي داراي روزنه‌هاي مثلثي شكل بودند كه نگهبان مي‌توانست از طريق آن داخل سلول را ببيند. ضمناً ما هم مي‌توانستيم بيرون را ببينيم. در هر طرف حدود بيست سلول وجود داشت. هر رديف سلول هم دو تا توالت در دو طرف داشت. درِ سلول به بيرون هم از وسط كريدور باز مي‌شد. هر رديف از انفرادي‌ها يك در به سمت عمومي و يك در هم به سمت بيرون داشت. سلول ما هم يك سكو و يك كف داشت. مهندس عبوديت روي سكو خوابيد و من هم پايين سكو خوابيدم. سلول، پنجره‌اي هم به زندان عمومي داشت. اين پنجره را در دوره دكتر اميني كه فضا باز شده بود كار گذاشته بودند، وگرنه قبلاً داخل سلول كاملاً تاريك بود. من و مهندس عبوديت فوري نشستيم و بازجويي‌هايمان را براي هم گفتيم و حرف‌هايمان را يكي كرديم. كار اشتباه و احمقانه‌اي كرده بودند كه ما دو نفر را كه متهم يك پرونده بوديم، كنار هم گذاشته بودند. از بيم تباني مي‌بايست ما را از هم جدا مي‌كردند. به هر حال ما هم از اين فرصت استفاده كرديم.

    فرداي آن روز ساقي آمد و گفت كه كدام پدرسوخته‌اي اينها را داخل يك سلول انداخته!؟ در هر حال، كار از كار گذشته بود و او هم فكر مي‌كرد كه آنچه نبايد مي‌شد، شده. بعد از مدتي يك‌ بازجو از ساواك آمد و ما را به دفتر ساقي بردند. اين بازجو، كبيري نام داشت و خيلي مؤدب بود و شيوه كارش بسيار آرام بود. در بازجويي من طلبكار شدم و گفتم كه آقاي رئيس، نبايد ما را بزنيد، توهين كنيد و فحش ناموسي به ما بدهيد. گفت: نه، ما مثل اطلاعات شهرباني نيستيم. نه مي‌زنيم و نه فحش ناموسي مي‌دهيم. اين موضوع از نظر رواني حالت تسكيني در من ايجاد كرد و او هم شرمنده بود كه چه بلايي به سر ما آورده‌اند. به هر حال افق خوبي در  بازجويي پيدا شد. بعد گفت كه شما در فلان تاريخ اعلاميه‌اي در كتابخانه دانشكده فني پخش كرديد مبني بر اينكه اصلاحات ارضي شكست خورده و در اين زمينه آمار مي‌داديد. من موضوع را تكذيب كردم، ولي فهميدم كه كار از كجا آب مي‌خورد. در كتابخانه دانشكده فني فردي بود به‌نام ژرژ كه به ژرژ كچل شهرت داشت. او در كار تدارك و جمع‌آوري پول براي مسابقات فوتبال و واليبال در اين دانشكده و آن دانشكده فعاليت داشت. بچه‌ها مي‌گفتند كه اين آدم، ساواكي است. آن روز هم او اعلاميه را در دست من ديده بود و به همين خاطر در زندان ديگر مطمئن شدم كه ژرژ ساواكي است. بلافاصله در اولين ملاقات با بچه‌هاي بيرون گفتم كه مراقب ژرژ باشيد. خودش را طرفدار دانشجو نشان مي‌دهد، ولي تيشه به ريشه دانشجو مي‌زند. سؤال ديگري كه از من پرسيدند اين بود كه آيا آقاي محبي، لطف‌الله ترابي و  لطف‌الله محمودي را مي‌شناسيد؟ اينها همه اسامي مستعار من بود و من از تمام آنها اظهار بي‌اطلاعي كردم.

    وقتي مرا به بازجويي مي‌بردند، چهره  آقاي سيدمرتضي جزايري را در اتاقي كه كنار اتاق آقاي ساقي بود، ديدم. با ديدن من خيلي افسرده شد. چون ما با هم خيلي دوست بوديم. من هم از دستگيري او خيلي ناراحت شدم. دوباره به سلول برگشتم.

    خلاصه از سي‌ام آذر كه مرا دستگير كردند تا چهارم دي، در اطلاعات شهرباني بازجويي داشتم. بعد از چهار روز ماندن در زندان موقت، در روز نهم دي ما را به زندان قزل‌قلعه بردند. دي و بهمن و اسفندماه در قزل‌قلعه بوديم و از آنجا ما دونفر را به زندان موقت شهرباني بردند. البته فكر مي‌كرديم كه آزادمان مي‌كنند ولي ما را به آنجا انتقال دادند.

دوران زندان و تحولات آن

    مسائلي كه در دوران زندان برايم پيش آمد خيلي جالب بود. اولين تحولي كه در سلول به من دست داد، كشف دوباره قرآن بود. آقاي مهندس عبوديت، انسان بسيار مؤمن و باصفايي بود و به قرآن هم تسلط زيادي داشت. زبان عربي‌اش هم خيلي خوب بود. قرآني در آنجا بود كه من آن را مي‌خواندم. يك دفترچه هم داشتم و لغت‌هايي را كه نمي‌دانستم در آن يادداشت مي‌كردم و در فواصل، حفظ مي‌كردم. از اول قرآن تا اواسط آن را به اين ترتيب خواندم و اين برايم خيلي جالب بود. يعني احساس كردم كه در اين بيست‌و‌سه سالي كه از عمرم گذشته، غافل بوده‌ام. خواندن قرآن تولد جديدي براي من بود. قرآني كه من مي‌خواندم، با ترجمه خوب و روان الهي قمشه‌اي بود. بعضي جاها را هم  از آقاي عبوديت مي‌پرسيدم و بعضي از آياتي را هم كه به نظرم خيلي جالب بود و جنبه مبارزاتي و عملياتي و راهنماي عمل داشت، حفظ مي‌كردم. احساس غُبن مي‌كردم كه چرا تا قبل از اين، مستقيماً به قرآن رجوع نكرده‌ام تا با متن‌خواني آن، از خود قرآن مطالبي را استنباط كنم. مثلاً من براي چاپ تفسير «پرتوي از قرآن» تلاش زيادي كردم. غلط‌گيري مي‌كردم و... ولي اين كار در حالت پادويي و بدون توجه به عمق قرآن بود. اما در زندان، انسان به عمق يك آيه در حد توان، پي مي برد. اين امر تحول بسيار بزرگي در زندگي من بود.

    به هر حال، دوران بازجويي بود و از زندان صداي داد و فرياد بلند مي‌شد. مثلاً استوار اسكنداني مي‌آمد و  با لهجه تركي مي‌گفت كه ما از زمين و آسمان خبر داريم، هيچ چيز در دنيا نيست كه اتفاق بيفتد و ما آن را ندانيم. همه سلول‌ها هم پر بود. گاهي نيمه‌شب يكي را با لگد و سيلي مي‌بردند و با آه و ناله برمي‌گرداند. عده‌اي عرب خوزستاني را گرفته بودند كه اصلاً در عمر خود برف نديده بودند. آنها را در برف گذاشته بودند. به هر حال آدم پاي سرد و برف را تا اندازه‌اي مي‌تواند تحمل كند و آنها هم حرف‌هايشان را زده بودند. خلاصه هر كسي را به نحوي شكنجه مي‌دادند.

    يك روز هشت ـ نه نفر را به زندان آوردند. مي‌گفتند كه آنها قصد داشتند شاه را ترور كنند. وقتي فضا كمي باز شد، با سلول‌هاي مجاور هم ارتباط برقرار كرديم. ما را به هواخوري بردند و در هواخوري هم با بعضي‌ها آشنا شديم. اولين كساني كه در هواخوري با آنها آشنا شدم، حاجي لباف و دكتر طاهرزاده بودند. حاجي لباف عضو شوراي مركزي فداييان اسلام بود. دكتر طاهرزاده هم با سيدمرتضي جزايري و قرني در جريان كودتاي قرني دستگير شده بود. گروهي هم از سازمان انقلابي حزب‌توده در زندان بودند. حدود پنجاه ـ شصت نفر از آنها را دستگير كرده بودند. عده‌اي از هموطنان خوزستاني هم در آنجا بودند كه با حزب بعث ارتباط برقرار كرده بودند و گروهشان «جبهه‌التحرير خوزستان» نام داشت. خط‌مشي آنها اتصال خوزستان به عراق و استقلال و خودگراني بود. تعداد زيادي از آنها، حدود سي ـ چهل نفر، دستگير شده بودند. عده‌اي هم جاسوس روسيه بودند كه در مرز دستگير شده بودند و آنها را هم به سلول‌ها مي‌آوردند.

   يكي از خاطرات دلخراش زندان، مشكل آقاي عبوديت بود كه از بس او را شكنجه كرده بودند و بيضه‌هايش را سوزانده بودند، دچار اختلال جنسي شده بود. به همين خاطر هر شب اذيت مي‌شد و از آنجا كه آدم معتقدي بود، اعتقاد داشت كه بايد حتماً غسل كند و نماز صبح بخواند؛ آن هم در زندان قزل‌قلعه كه خيلي سرد بود و آب گرم نداشت. يك بخاري داشت كه با زغال‌سنگ روشن مي‌شد. وقتي كه روشن مي‌شد، از فرط حرارت، كسي نمي‌توانست آن را تحمل كند. وقتي هم كه خاموش مي‌شد، هواي سرد تحمل‌ناپذير بود. آقاي عبوديت با كتري كمي آب گرم درست مي‌كرد، به توالت مي‌رفت و لنگي جلوي آن مي‌انداخت و در آنجا با آفتابه غسل مي‌كرد و با تحمل اين مشقت‌ها، مي‌آمد و نماز مي‌خواند. اين موضوع روي من خيلي اثر مي‌گذاشت كه اين آدم با چنين اعتقادي رفتار مي‌كرد. ولي از طرف ديگر متأسف بودم كه يك مهندس مملكت را به‌قدري اذيت كرده‌اند كه به اين حال و روز گرفتار شده بود. نگران بودم كه مبادا ايشان اصلاً مقطوع‌النسل شود.

    مدتي بعد، بازجويي‌ها تمام شد. شرايط خوف و ترس و شكنجه واقعاً دردناك بود. اگر خود آدم را شكنجه بدهند، نگراني‌اش بعد از شكنجه برطرف مي‌شود ولي تنها همين نبود. زنداني‌هاي سلول‌هاي كناري و سلول‌هاي ديگر را مي‌زدند و شكنجه مي‌كردند و تأثير فرياد و آه و ناله آنها، خيلي بدتر بود.

آشنايي با دكتر طاهرزاده و حاجي لباف

    همان‌طور كه گفتم اولين كساني كه با آنها آشنا شدم، طاهرزاده و لباف بودند كه حالا ماجراي اين آشنايي را مي‌گويم. اشاره كردم كه حاجي لباف، عضو شوراي مركزي فداييان اسلام بود. او در ابتدا فكر مي‌كرد كه ما جزو متهمان ترور شاه هستيم. به‌همين خاطر به من خيلي علاقه‌مند شده بود. بعد كه به‌تدريج به من نزديك شد، فهميد كه جزو متهمان پرونده طالقاني هستم. علتش هم اين بود كه يك روز استوار زماني، كه اصفهاني هم بود، آمد و با صدايي بلند به من گفت كه مي داني آقاي طالقاني چند سال محكوم شده؟ گفتم: نه، گفت: 10 سال. فكر مي‌كرد كه من با شنيدن اين حرف از پا در مي‌آيم. البته 10 سال هم خيلي زياد بود. با اين كار مي‌خواست بگويد كه من هم عضو يك گروه غيرقانوني هستم و به همان سرنوشت دچار خواهم شد. گفتم: آقاي طالقاني در هدايت ما خيلي نقش داشته. در شرايطي كه فساد، دانشگاه‌ها و جوان‌ها را فراگرفته بود، مسجد هدايت، راه هدايتي بود و ما را نجات داد و خود من از طرف او هدايت شده‌ام. به هر حال استوار زماني متوجه شد كه از قضيه نگران نيستم. به اين ترتيب، زنداني‌هاي سلول‌هاي كناري از جمله حاجي لباف فهميدند كه من با آقاي طالقاني ارتباط دارم. حاجي لباف آقاي طالقاني را خيلي دوست داشت. رابطه طالقاني هم با فداييان اسلام خيلي خوب بود و نواب را، علي‌رغم اينكه با او اختلاف فكري داشت، در خانه‌اش پناه داده بود و اين در  شرايطي بود كه هيچ‌كس به نواب پناه نمي‌داد. خلاصه حاجي لباف خيلي به آقاي طالقاني علاقه داشت و از اين بابت به من هم خيلي علاقه‌مند شد. ماه رمضان شروع شده بود و گاهي موقع افطار، به سلول ما مي‌آمد و افطار مي‌كرد يا وقت سحر با هم سحري مي‌خورديم. در زندان گاهي به حاجي لباف حالت غش دست مي‌داد  و در اين حالت، حرف‌هايي مي‌زد، مثلاً مي‌گفت كه جاي اسلحه‌ها كجاست و... خلاصه خبرهاي خيلي سرّي‌اي مي داد. يك بار من به او گفتم كه حاجي، وقتي حالت غش به تو دست داده بود، چنين حرف‌هايي زدي. حاجي لباف قرآني آورد و روي سينه من گذاشت و گفت كه تو را به اين قرآن قسمت مي‌دهم كه اين حرف‌ها را جايي نگويي. گفتم: باشد. بعد هم از طريق ملاقاتي‌هاي من نوشته‌اي به خانه‌اش رساند كه جاي اسلحه‌ها را عوض كنند. از قديم از سال 35 ـ 34 آنها را چال كرده بود. خودش هم زياد پارتي داشت. به اطلاعات شهرباني هم رفته بود. زماني كه نواب صفوي در زندان قصر بود و در زندان نماز جماعت برگزار مي‌كرد، او جزو پيروان بود و در عكسي هم كه از پشت بام مي‌گيرند، حضور داشت. در اطلاعات شهرباني اين عكس‌ها را بزرگ كرده بودند و جلويش گذاشته بودند و او هم انكار كرده بود. از آنها اصرار و از او انكار كه اين قيافه من نيست و من آنجا نبودم. قبلاً هم در زندان‌هاي بغداد، كويت و... خيلي زنداني بود و خودش هم شهروند كويت شده بود. در آنجا يك مغازه سوپري داشت و با اين فكر كه در ايران مشكلي ندارد، به ايران آمده بود ولي به عنوان تروريست فداييان اسلام دستگيرش كرده بودند. با اين حال خيلي محكم مقاومت كرده بود و حرفي هم نزده بود. خلاصه، ما با هم خيلي دوست شديم و او هم از نحوه شكل‌گيري فداييان اسلام و كارهايشان برايم گفت. مثلاً تعريف مي‌كرد كه نيمه شب درِ خانه شان را مي‌زدند و او را مي بردند و در كوه‌هاي مسگرآباد تمرين ترور مي‌كردند. يا عكس كسي را كه قرار بود ترور شود جلويشان مي‌گذاشتند و مرتب تيراندازي  مي‌كردند. يا اينكه مي‌گفت فداييان اسلام از آدم‌هاي فقير و كم درآمد و... عضوگيري مي‌كردند. از روحيه نواب، صلوات‌هاي او و از علاقه به آقاي طالقاني صحبت مي‌كرد. خلاصه اطلاعاتي جامع و آرشيوي از فداييان اسلام به من داد. عضو مركزي اين جمعيت هم بود و اطلاعات دقيقي داشت. چون بعد كه آنها را با حاجي عراقي چك كردم، حاجي عراقي گفت كه اطلاعاتش درست است.

   دكترطاهرزاده هم فرد ديگري بود كه آن اوايل با او آشنا شدم. اگر يادتان باشد گفتم كه وقتي من و تراب به خانه سيدمرتضي جزايري مي‌رفتيم، مي‌گفت كه پدر اين رژيم را در مي‌آوريم، همه‌شان را اعدام مي‌كنيم و... وقتي با دوچرخه از خانه‌اش برمي‌گشتيم به تراب مي‌گفتم كه او يا ديوانه شده يا به جايي بند است و مي‌خواهد دست به كاري بزند. بعد كه او را در زندان ديدم، فهميدم كه اينها اقدام به طراحي كودتايي كرده بودند كه آقاي ميلاني، سيدمرتضي جزايري، دكتراميني و قرني اعضاي اصلي آن بودند. ملاقاتي هم بين ميلاني و قرني انجام شده بود كه دستگاه از جزييات آن اطلاع داشت. به اين ترتيب، وقتي سيدمرتضي جزايري به مشهد نزد آقاي ميلاني مي‌رود، از او يك نامه مي‌گيرد. اين نامه را زير شال كمرش مي‌گذارد ولي در فرودگاه مشهد او را دستگير مي‌كنند. بعد او را با همان هواپيما، به فرودگاه تهران و از آنجا مستقيماً به زندان قزل‌قلعه مي‌آورند. در زندان عمامه‌اش را باز مي‌كنند و دور گردنش مي‌پيچانند و دو نفر آن را از دو طرف مي‌كشند تا او را خفه كنند. خلاصه، سيدمرتضي جريان نامه را مي‌گويد و به اين  ترتيب، نامه لو مي‌رود.

    در زندان شخصي بود به نام خبازباشي كه سلول او هم در رديف سلول‌هاي ما بود. وقتي جوّ آزاد شد، خبازباشي هم گاهي به سلول ما مي‌آمد و افطاري و سحري مي‌خورد. آدم عجيب و درويشي بود؛ از آن دراويشي كه خيلي در رفاه به سر مي‌برند. مي‌گفت كه من هم با اينها، يعني با سيدمرتضي، دكترطاهرزاده و قرني دوست بودم و با هم بوديم. آدم خيلي عجيبي بود. او يكي از پادوهاي دكتر اميني بود. ضمناً با قرني هم ارتباط داشت و مي‌گفت كه در جريان پرونده ودودي (پرونده باند همجنس بازي كه داستانش آن موقع خيلي سروصدا كرد) با آگاهي همكاري كرده بود. من از همان روزهاي اول به او شك كرده بودم، به خاطر اينكه قبلاً با آگاهي همكاري مي‌كرد. او  و دوستانش نسبت به هم شك داشتند. سيدمرتضي مي‌گفت ما از طريق خبازباشي لو رفته‌ايم ولي خبازباشي مي‌گفت كه سيدمرتضي ما را لو داده است. خلاصه همه اينها، قرني، سيدمرتضي، طاهرزاده، خبازباشي و عده‌اي ديگر را دستگير مي‌كنند.

   آقاي طاهرزاده، دكتر حقوق بود كه قبلاً در سال 23 با دكتر منشي‌زاده در حزب سونكا، كه طرفدار آلمان بود و شاه هم در آن نفوذ داشت، همكاري مي‌كرد. او معتقد بود كه ديگر نمي‌شود با آخوندها همكاري كرد، مي‌گفت: ما با آخوندها همكاري كرديم و روزگارمان سياه شد و دستگير شديم. تعريف مي‌كرد كه در بازجويي به من مي‌گفتند اسامي افسرهايي را كه مي‌شناسي بگو و من گفتم كه شما بگوييد اسامي افسرهايي را كه نمي‌شناسم بگويم. يعني اين‌قدر در ارتش افسر مي‌شناخت. بعد از قرني ستايش مي‌كرد و مي‌گفت كه او هم مثل رزم‌آرا تنها كسي است كه مي‌تواند ايران را نجات دهد. رزم‌آرا افسر بسيار ورزيده و مؤمني بود و قرني هم همان ويژگي‌ها را دارد. خبازباشي هم مي‌گفت كه شما طرفداران جبهه‌ملي و نهضت‌آزادي، كور خوانده‌ايد! ما بدون وابستگي به يكي از جناح‌هاي غرب يا جناح‌هاي ديگر، نمي‌توانيم كاري از پيش ببريم. بالاخره شما بايد يا دكتر اميني را انتخاب كنيد يا قرني را. اين كارهايي را كه شما  انجام مي‌دهيد، صرفاً نفله‌شدن است. تا به جايي اتكا نداشته باشيد، نمي‌توانيد پيروز شويد. البته خبازباشي به آقاي طالقاني خيلي علاقه داشت و وقتي هم كه فهميد من هواخواه آقاي طالقاني هستم، گفت كه تا تَهِ قضيه شما را خواندم. به اين ترتيب خيلي به من اعتماد كرد و همه چيز را برايم تعريف كرد.

 

 

     صفحه اول  |  فهرست خاطرات قسمت سوم  | صفحه اول  |