|
||||||
جلسه پانزدهم (8/10/79)جلسه شانزدهم22/10/79)
|
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول |
خاطرات مهندس لطف الله میثمی قسمت سوم فروردین 1387
جلسه يازدهم (3/6/79) نكته اولي كه امروز ميخواهم مطرح كنم، اين است كه واقعاً براي هر تشكلي، اعتماد متقابل ميان اعضا لازم است. بهخصوص اعضاي هسته مركزي، بايد نسبت به هم بسيار صادق و صميمي باشند و به هم اعتماد داشته باشند؛ آن هم به ويژه در شرايط مخفي. سال هاي 39 تا 42 كه مبارزات دانشجويان و جبههملي و نهضتآزادي به اوج خود رسيده بود، اين بركت را داشت كه شماري از دانشجويان همديگر را ميشناختند، با هم كوه ميرفتند، اعلاميه پخش ميكردند، كلاس تشكيل ميدادند، در تظاهرات و اعتصابها شركت ميكردند و به اين ترتيب، درجه پيگيري، تحققي بودن و صداقت آدمها تشخيص داده ميشد. طي اين مبارزات بود كه چند نفر، ازجمله حنيفنژاد، سعيد محسن و بديعزادگان به هم اعتماد كردند. زلزلهاي پيش آمد و اينها به منطقه زلزلهزده رفتند، چاه كندند و همديگر را شناختند. به اين ترتيب، در يك پروسه شناخت متقابل، اينها به هم اعتماد كردند؛ بهطوري كه هستهاي تشكيل دادند و اين هسته، گسترش يافت و عضوگيري كرد و كار به جايي رسيد كه به قول سران ساواك، در سال 50 بزرگترين ضربه را مجاهدين به ساواك زدند؛ به طوري كه در شرايط خفقان و سركوب، 200 نفر كادر ساختند و ساواك از اين موضوع مطلع نبود. اين را خود ساواكيها ميگفتند. رمز اين توسعه و گسترش اين بود كه اعضاي هسته مركزي كاملاً به هم اعتماد داشتند و در ميان آنها نفوذي نبود، اين نكته خيلي مهم است. شايد اين حرف تكراري باشد ولي بد نيست اشاره كنم كه به نظر من و به شهادت افرادي كه در آنموقع حضور داشتند، علت اصلي محاكمه سران نهضتآزادي، اين بود كه آنها قيام 15 خرداد را تأييد كردند و حركت روحانيت را اعتلا بخشيدند. رژيم ميخواست كه حركت روحانيت را پديدهاي ارتجاعي جلوه دهد ولي حضور نهضتآزادي و اعلاميههايي كه صادر كرد، مثل اعلاميه «ديكتاتور خون ميريزد» و بقيه اطلاعيهها، باعث شد كه اين توطئه رژيم پا نگيرد و قيام بسيار شكوفاتر و مترقيتر جلوهگر شود. به همين خاطر سران نهضتآزادي را ـ كه پل رابط ميان نيروهاي ملي و مذهبي بودند ـ محاكمه كردند. به هر حال، اين هزينهاي بود كه سران نهضتآزادي پرداختند؛ ولي ارزش آن را داشت. چون به دنبال رشدي بود و آن رشد، عبارت از اين بود كه نيروهاي مذهبي و ملي يكپارچه و با هم عجين ميشدند و بچههاي رده پايين با هم پيوند برقرار ميكردند و رهبران هم به يكديگر خيلي نزديك ميشدند. اگر بخواهيم زمينههاي انقلاب 57 را بررسي كنيم، يكي از آنها همين است كه نيروهاي عدالتطلب، عمدتاً نيروهاي چپ و نيروهاي ملي و نيروهاي مذهبي، با هم يك چيز را ميگفتند و آن اينكه شاه بايد برود (مرگ بر شاه). به هر حال زمينههاي اين امر از قبل، بهتدريج فراهم شده بود. محاكمه سران نهضتآزادي هم اگرچه در تاكتيك، پيروز بود، ولي در استراتژي با شكست مواجه شد. ديديم كه مراجع زيادي، سران نهضتآزادي را تأييد كردند؛ ازجمله خود مرحوم آيتالله خميني نامهاي دادند، مرحوم آيتالله محلاتي هم كه در شيراز مرجع تقليد بودند، نامه اي فرستادند، شهيد آيتالله دستغيب هم نامهاي دادند و به هر حال خيليها دادگاه را محكوم و سران نهضتآزادي را تأييد كردند. به اين ترتيب، پديده جالبي بعد از 15 خرداد بهوجود آمد. بچههاي مذهبيكه سنتي هم بودند، اعتماد زيادي به نهضتآزادي پيدا كردند و عضوگيري نهضت ديگر بسيار ساده بود. بهقول حنيفنژاد كه به نظر من هم درست است، در ايران امر داير بر اين است كه اگر گروهي بخواهند كار كند و تشكلي ايجاد نمايند، ابتدا بايد ببيند كه چه امتيازي بر روحانيت دارد. اگر واقعاً امتيازي نداشته باشد حتماً در نهاد روحانيت هضم ميشود، چون روحانيت تشكيلاتي سراسري است و اين گروه را يا جذب يا منحل ميكند. بنابراين بايد وجهالامتيازي داشت. به هر حال بنيانگذاران سازمان كه من در آن مقطع از ميان آنها با حنيفنژاد ارتباط داشتم، معتقد بودند كه ما بايد وجهالامتيازي داشته باشيم و در زمينه ايدئولوژي كار كنيم. اگر بناست كه ايدئولوژي حوزه را بپذيريم، بهتر است برويم درهمان حوزه فعاليت كنيم كه تشكيلات سراسري بدون هزينهاي در آنجا وجود دارد و ميتوان با آن حتي تا قلب روستاها هم رفت... وقتي پس از انقلاب حزب جمهوري اسلامي تشكيل شد، من خودم پيشبيني كردم كه چون اين حزب ايدئولوژي مستقلي از حوزههاي علميه ندارد، سرانجام يا جذب حوزهها ميشود و يا منحل ميگردد. همينطور هم شد. چون وقتي اين حزب را تشكيل دادند، حوزهها ميگفتند كه شما چه وجهالامتيازي داريد و اينها هم نميتوانستند بگويند كه ايدئولوژي ما يك ايدئولوژي مستقل است و اساساً چنين ايدئولوژياي هم نداشتند. در حالي كه مجاهدين ميگفتند كه ما بهدنبال يك متد شناخت، يك مجموعه راهنماي عمل هستيم تا بتوانيم استراتژي مرحلهاي و زمانبندي شدهاي را از آن استخراج كنيم؛ و اين چيزها از آموزشهاي حوزه بيرون نميآمد. بنابراين بسيار مهم است كه بدانيم رمز اين واقعيت كه مجاهدين، استقلال تشكيلاتي پيدا كردند و اين استقلال تشكيلاتي، دوام پيدا كرد، اين بود كه به دنبال دستيابي به ايدئولوژي مستقلي بودند. بعدها كتابهايي كه نوشتند مثل «راه انبيا ـ راه بشر»، «تكامل»، «شناخت»، «اقتصاد به زبان ساده» و «راه حسين»، همگي حاوي ديدگاههايي بود كه دستاورد خودشان بود. حاصل تفسيرهايي بود كه خودشان از قرآن ميكردند. در حالي كه در حوزه، تفسير قرآن اصلاً رواج نداشت و يك درس رسمي نبود. به هر حال كارهاي قرآني مجاهدين، خيلي جالب بود. اين موضوع، هم خاطره بود هم تجربه. تحريم انتخابات و گسترش فاصله ميان ملت و رژيم همانطور كه قبلاً گفتم، فضاي بعد از 15 خرداد، فضاي هولناك و سنگيني بود به طوري كه مراجعي نظير آيتالله ميلاني و آيتالله شريعتمداري، انتخابات دوره بيست و يكم را تحريم كردند. پس از انقلاب مشروطيت اولينبار بود كه مراجع شيعه، انتخاباتي را تحريم ميكردند. درهاي كه در 30 تير و بعد در كودتاي 28 مرداد بين مردم و سلطنت به وجود آمد، در 15 خرداد عميق و با تحريم انتخابات توسط مراجع، بسيار عميقتر شد. فاز اول مبارزه با هر رژيمي اين است كه رابطه قهرآميز وجود داشته باشد. قهري بين ملت و رژيم بهوجود بيايد. اين قهر، مقدمه است. تا از فاز قهرآميز عبور نكنيم، اصلاً فكر كردن به مبارزه مسلحانه و فلج كردن و اعتصاب و مقاومت منفي، كار اشتباهي است. اين موضوع به درد امروز هم ميخورد. بعضيها تا اصلاحات به بنبست ميرسد فوراً ميگويند بايد دست به اسلحه برد. نه، اينطور نيست. تا سير مبارزات قانوني طي نگردد و اتمام حجت نشود و به اين نتيجه نرسيم كه قانوناساسي ديگر ظرفيت ندارد (فعلاً آقاي خاتمي ميگويد كه ظرفيتهاي خالي زيادي دارد و پيروزيهايي هم در چارچوب قانون اساسي بهدست ميآورد.) نميتوان قدم جلوترگذاشت. به علاوه اين مرحله هم كه طي شود، تازه مرحله قهرآميز پيش ميآيد. پس از اينكه مرحله قهرآميز هم پيش آمد، بايد فكر كرد كه آيا بايد مثل گاندي مبارزه منفي كرد (مثلاً كالاهاي مصرفي وارداتي تحريم شود و...) يا اينكه مبارزه بايد مسلحانه باشد؟ ضمناً آيا مبارزه مسلحانه بايد دفاعي باشد يا تهاجمي؟ و... .كاري كه مراجع كردند، اين بود كه مرحله قهرآميز را پيش بردند. مطمئناً تا مرزبندي بين رژيم و مردم، شفاف نشود، اصلاً خون دادن به معناي نفلهشدن است و مبارزه مسلحانه، كار عبثي است. همانطور كه گفتم امروز هم تا اصلاحات در جايي به بنبست ميرسد و چند تا روزنامه را ميبندند و صلاحيت افرادي را رد ميكنند، عدهاي ميگويند كه اصلاحات به بنبست رسيده، بايد تعريف جديدي از اصلاحات كرد، بايد دست به اسلحه برد و اين چيزي است كه طرف مقابل ميخواهد. ميخواهد كه صبر مردم كم شود، حوصلهشان لبريز بشود و دست به عملي بزنند و در دامي بيفتند كه نقطهقوت آنهاست و آن را سركوب كنند. بعد از 15 خرداد چنين جوّ قهرآميزي وجود داشت و همه اجمالاً بهطور خام، مبارزه مسلحانه را قبول داشتند. نوع خام مبارزه مسلحانه اين بود كه مثل ويتنام، جنگ و گريز كنند، پلي را خراب كنند، دست به ترور بزنند و.... ولي مرحوم حنيفنژاد در برابر اين نگرش، مقاومت ميكرد. يادم هست كه مثلاً خود من، سعيدمحسن و تراب حقشناس ميگفتيم كه تئوري ديگر فايده ندارد و بايد عمل كرد. ولي مرحوم حنيفنژاد ميگفت كه ما تا كادرسازي نكنيم و تا به مبارزه بهعنوان يك علم نگاه نكنيم و قوانين آن را به دست نياوريم، نميتوانيم كاري از پيش ببريم. خدا رحمتش كند. من آنموقع متوجه اين چيزها نبودم. ميگفتم همه چيز روشن است؛ بايد عمل كرد. ولي واقعيت اين است كه خط حنيفنژاد، خط درستي بود. مي گفت: بايد سالها كادرسازي كنيم و به شناخت برسيم تا بعداً كسي كه گلولهاي را به طرف كسي شليك ميكند، بداند كه به طرف دشمن شليك كرده است نه دوست. آن روزها جنگ سرد هم بين آمريكا و شوروي در جريان بود. در سال 40 يا 41 شوروي، ماهوارهاي به هوا پرتاب كرد و كندي هم قسم خورد كه ما اولين كشوري خواهيم بود كه به كره ماه انسان ميفرستيم. به هر حال رقابت سختي در ميان آنها بود. مثلاً بر سر استقلال كوبا نزديك بود يك جنگ اتمي به راه بيفتد كه خروشچف عقبنشيني كرد. بنيانگذاران سازمان ميگفتند كه اگر مثلاً دست به اسلحه ببريم، ممكن است به جاي آمريكا، شوروي را هدف بگيريم و آلت دست جنگ سرد شويم. مرحوم آيتالله كاشفالغطاء كتابي داشت كه حنيفنژاد آنموقع آن را ميخواند. آقاي سيدهادي خسروشاهي هم خيلي به اين كتاب علاقه داشت. گمان ميكنم كه خسروشاهي آن را به حنيفنژاد داده بود. كاشفالغطاء در كتابش گفته بود كه درست است كه ما با كمونيسم اختلاف داريم ولي دليل نمي شود كه بهخاطر اين اختلاف، آلت دست امپرياليسم شويم. يعني ما از موضع انقلابي و اسلامي با كمونيسم اختلاف داريم و اگر امپرياليسم از بين برود، كمونيستي در كار نخواهد بود، اگر سرمايهداري از بين برود، فقري نخواهد بود كه كمونيستي به وجود بيايد. يادم هست كه بعدها در سال 51 حنيفنژاد اين جمله را در دادگاهش گفت. وقتي كه پرسيدند: نظر شما راجع به كمونيستها چيست؟ ديدگاه آيتالله كاشفالغطاء را بيان كرد. بههر حال، ايشان معتقد بود كه تا شناخت كافي به دست نيامده، دست بردن به اسلحه، كار درستي نيست و در اين زمينه هم خيلي مقاومت مي كرد. حتي سر اين قضيه خيليها از او جدا شدند. ولي حنيفنژاد به راه خودش ادامه داد. بعد از 15 خرداد سران نهضت در زندان بودند و سكوتي مرگبار وجود داشت و مقدمات دادگاه بازرگان فراهم ميشد. جمعبنديهاي اجمالياي هم صورت ميگرفت. يكي از اين جمعبنديها كه دقيقاً آن را به ياد دارم، اين بود كه جبههملي و نهضتآزادي در سالهاي 39 تا 42 سعي داشتند از تضادهاي خارجي هم استفاده كنند. مثلاً از تضادي كه بين آمريكا و انگليس بود يا از تضادي كه ميان حزب دموكرات و حزب جمهوريخواه آمريكا وجود داشت. مرحوم حنيفنژاد و تعدادي از دوستانش ميگفتند كه يك وقت ما از تضادي استفاده ميكنيم و يك وقت هم، تضاد آن قدر قوي است كه خودش از ما استفاده ميكند. مثل چوبي كه در نهري حركت ميكرد و ميگفت: من ميروم و جلوي چرخش آسياب را ميگيرم اما وقتي به پرههاي آسياب رسيد، خودش در هم شكست. يعني ما اگر يك نيروي مردمي بسيج شده نداشته باشيم، نميتوانيم از تضادهاي خارجي استفاده كنيم. در دوران دكترمصدق، شعار مليشدن نفت، آن قدر اصيل بود كه توانست مردم را تا اعماق روستاها بسيج كند. حتي روحانيت و مراجع را هم بسيج كرد و با اين نيروها بود كه توانستيم از تضاد بين آمريكا و انگليس استفاده كنيم و مبارزات، قرين پيروزي شد. ولي وقتي كه آنها خواستند از مصدق استفاده كنند، مصدق تن نداد و آنها به خط كودتا رسيدند. اشتباه جبههملي و نهضتآزادي در سالهاي 39 تا 42 اين بود كه همان الگوي مصدق را ميخواستند تكرار كنند. در حاليكه آن نيروي بسيجي، آن تيزبيني، آن دانش ضدامپرياليستي و آن همهجانبگي مصدق را نداشتند. در ميان خودشان هم اختلاف زيادي بود. من در خاطراتم گفتم كه عوامل انگليس، چطور توانستند از نيروي جبههملي استفاده كنند و حتي آنها را به درگيري اول بهمن 40 بكشانند. پس از آن بود كه دانشگاهها روي خوش نديدند. اختلاف بين دانشجوها و بياعتمادي آنها نسبت به برخي از سران جبههملي شروع شد. اين نكته مهم كه «اگر ما قدرتي در درون و هويتي بسيجي و ملي نشويم، نميتوانيم از تضادهاي خارجي استفاده كنيم، از جمله مرزهاي روشني بود كه بين حنيفنژاد ـ كه بعدها يكي از بنيانگذاران مجاهدين شد ـ و نهضتآزادي و جبههملي وجود داشت. آنها هنوز ميخواستند از راه ديپلماسي، حمايت آمريكا از شاه را كم كنند؛ با اين فكر كه اگر اين حمايت قطع شود، شاه سقوط ميكند. ولي آمريكا وقتي دست از اين حمايت برميداردكه نيروي مقاومي در ملت به وجود آمده باشد. مثل دوران قبل از انقلاب 57 كه ملت، نيروي بسيار عظيمي شده بود و آمريكا هر چه از شاه حمايت ميكرد به ضررش تمام ميشد. از اين رو، منافعش ايجاب مي كرد كه اين حمايت را انجام ندهد. اصلاحات شاه و خوشبينشدن عدهاي از مبارزان از سال 39 تا 42 همه دانشجوها مبارزه ميكردند ولي بعد از 15 خرداد 42، اگر آمار ميگرفتيم، معلوم ميشد كه تقريباً 90درصد دانشجوها كه در آن دوران خيلي پرشور بودند و مبارزه ميكردند، دست از مبارزه كشيدهاند و مسير زندگي را در پيش گرفتهاند. يكعده هم به سربازي رفتند و يكعده هم كه معاف بودند، شغلي براي خودشان اختياركردند و درمجموع درصد كمي از دانشجوها به مبارزه ادامه دادند، آن هم با جمعبندي جديد. البته شرايط هم خيلي سهمگين بود. مثلاً اصلاحاتي كه شاه انجام داده بود، مثل اصلاحات ارضي، تشكيل سپاه دانش و سپاه بهداشت و شركت زنان در انتخابات، در جامعه تأثير گذاشته بود و دانشجوها را هم مردد كرده بود. بالاخره در شمال، زمينها تقسيم شده بود. دهقان ها صاحب سند شده بودند و در تلويزيون آنها را نمايش ميدادند و تبليغات زيادي انجام ميشد. در سينماها هم قبل از شروع فيلم، به مدت چند دقيقه تبليغاتي درباره اصلاحات پخش ميشد. به هر حال در دانشجوها ترديدي به وجود آمده بود و احساس ميكردند كه بالاخره كارهايي هم دارد انجام ميشود و اصلاحاتي صورت ميگيرد؛ شعار جبههملي و نهضتآزادي هم كه اصلاحات بوده است. گذشته از اين، دانشجو اغلب براي اين به دانشگاه ميآيد كه وقتي فارغالتحصيل ميشود، زندگي مشتركي تشكيل دهد و در جايي استخدام شود. به اين ترتيب خيليها را هم جبر زندگي و معاش از مسير مبارزه خارج كرد. يكي از آدمهايي كه خيلي در دانشگاه فعال بود، بعد از 15 خرداد گفته بود كه كارهايي دارد انجام ميشود. مثلاً آقاي مهندس صباغيان، يكي از فعالان دانشگاه بود. بعد از 15 خرداد، ميدان جلاليه را ـ كه زمين بدون استفادهاي بود ـ به پارك جلاليه تبديل كرد كه بعدها پارك فرح شد و بعد هم پارك لاله. خيليها ميگفتند كه ببينيد، مثلاً اينكه قبلاً در دانشگاه شعار ميداد و هورا مي كشيد، دارد سازندگي ميكند و كاري براي مملكت انجام ميدهد. ميگفتند فلان مهندس فارغالتحصيل شده به وزارت آباداني و مسكن رفته و خيابانها را بهطور اساسي آسفالت ميكند. در روز 15 خرداد كه تانكها به خيابان آمده بودند، آسفالت خيابانها خراب شده بود. وزارت آباداني و مسكن با زيربناي خوب، خيابانها را آسفالت اساسي ميكرد. ميگفتند طرف دارد سازندگي و اصلاحات ميكند و به هر حال شعارهاي مبارزاتي مثل استقرار حكومت قانون و مبارزه با رژيم، خيلي كمرنگ شده بود. آنموقع از خود حنيفنژاد پرسيدند كه نظر شما درباره اصلاحات ارضي چيست؟ گفت: من به لحاظ ايدئولوژيك، مطمئن هستم كه چون اين رژيم فاسد است، نميتواند اصلاحات كند، ولي به لحاظ كارشناسي اگر بخواهم ارزيابي دقيقي ارائه بدهم، دو سال وقت لازم است تا طرح اصلاحات ارضي نتيجه خودش را نشان بدهد و بعد هم بتوانم ارزيابي كنم. ديدگاه او خيلي منصفانه بود. من خودم اعلاميهاي را به دانشكده فني بردم و دركتابخانه بين بچهها پخش كردم. معمولاً آن روزها از روزنامههاي خارجي ترجمههايي ميشد و ما هم آنها را تكثير ميكرديم. هنوز گزارش كارآموزي و فارغ التحصيليام را ننوشته بودند و گاهي به دانشكده ميرفتم و سر ميزدم. در اين اعلاميه، آمار توليد گندم در قبل و بعد از اصلاحات ارضي آمده بود كه نشان ميداد كاهش چشمگيري در توليد گندم بهوجود آمده است. برخي از سران رژيم شاه هم با اصلاحات ارضي مخالف بودند، مثل وزير دارايي وقت كه نه از موضع فئودالي، بلكه از موضع كارشناسي با اصلاحات ارضي مخالفت ميكرد. آدم تحصيلكردهاي بود و ميگفت كه اصلاحات ارضي، سطح توليد را كاهش ميدهد. بعضيها هم ميگفتند كه فئودال، وقتي قنات خراب ميشود، قنات را تعمير ميكند و قدرت سرمايهگذاري براي تعمير قنات دارد يا وقتي دهقان مريض ميشود، او را به بهداري شهر ميبرد و خلاصه كارهايي ميكند. ولي وقتي زمين را از دست او ميگيريد، دهقانها آن روحيه جمعي را ندارند كه پول روي هم بگذارند و قناتها را تعمير كنند. اتفاقاً همين مسئله هم پيش آمد. روستاها يك به يك تخريب شدند. چون ديگر مديريت جايگزيني در كار نبود. فئودال به هر حال مديريتي داشت و منافعش هم ايجاب ميكرد كه قناتها را تعمير كند. ولي بعد از اصلاحات ارضي، مديريت جايگزيني دركار نبود. دولت هم فاسد بود و واقعاً كارهايي را هم كه فئودال ميتوانست بكند، نميتوانست انجام دهد. گاهي خود حنيفنژاد ميگفت كه به فلان روستا رفتم و اهالي آنجا ميگفتند كه ما قبلاً رعيت فئودال بوديم، حالا نوكر رژيم شدهايم! فئودال بههر حال به زمين سر ميزند ولي رژيم سر نميزند و هيچ مديريتي ندارد. به هر حال اينكه در ظاهر اصلاحات چشمگيري انجام شده بود و بسياري را از ميدان خارج كرده بود، واقعيت داشت. البته بعدها كه سازمان مجاهدين تشكيل شد، در زمينه بررسي اين اصلاحات، يك رشته كار جدي كردند كه بعداً به آن خواهم پرداخت. موضوع ديگري كه بايد به آن توجه شود، تحليل دانشگاه است. آيا دانشجو يك طبقه است؟ يك قشر است؟ يك قشر سيال است؟ دانشجويي كه سه ـ چهار سال در دانشگاه شعار ميدهد و مبارزه ميكند، آيا بعد از فارغالتحصيلي با توجه به جبر زندگي و تشكيل خانواده، همان فاز را ادامه خواهد داد يا خير؟ اين موضوع مورد بحث است كه آيا دانشجوست كه ميتواند ملت را به حركت در بياورد يا اينكه اقشار ملت همگي نمايندهاي در دانشگاه دارند و هر دانشجو نماينده قشري از ملت است؟ در سال 40 اين بحث بوده و حالا هم هست كه آيا دانشجو يك طبقه استراتژيك است؟ و نيز با توجه به اينكه دانشجويان سياليت دارند و بعد از فارغالتحصيلي 90 تا 95 درصد آنها جذب زندگي ميشوند، آيا ميتوان به آنها اتكا داشت؟ من هنوز تحليل مشخصي در اين باره نديدهام. خاطره بسيار جالبي را برايتان بگويم كه تحول بسيار چشمگيري در خود من بهوجود آورد. آن روزها صبح زود با دوچرخه از خانهمان در ميدان خراسان بيرون ميآمدم و به خانوادههاي زندانيها و زندان قصر سر ميزدم، به عشرتآباد ميرفتم كه در آنجا پروندهخواني بود. زندانيها را ميديدم و عصر هم به زندان قزلقلعه ميرفتم و به مهندس بازرگان و دكترسحابي سر ميزدم. آنها را به زندان قزلقلعه آورده بودند. يكبار به ديدن آقاي بازرگان رفتم. چون ايشان دادگاه داشتند، اطلاعاتي براي دادگاه و دفاعياتشان جمع ميكردم. زندان قزلقلعه دژ بزرگي داشت كه وقتي آن را رد ميكرديم به دژ ديگري ميرسيديم. محل زندان در وسط اين دو دژ بود. درِ اول كه باز شد، بين درِ اول و درِ دوم مهندس بازرگان را براي ملاقات آوردند. مهندس سالور هم آنجا بود. او يكي از اعضاي انجمن اسلامي مهندسين بود كه بازرگان را به به لحاظ سياسي به آن شدت ما قبول نداشت. آدم مؤمن و سالمي بود ولي با دستگاه، آشكارا مبارزه نميكرد،.بههمين خاطر دستگاه به او اطمينان داشت. بههر حال در آنجا از طرف شاه مأموريت داشت كه بيايد با مهندس بازرگان صحبت كند و ببيند كه آنها ميخواهند چكار كنند؟ من هم در آنجا به صحبتهايشان گوش ميدادم. آقاي سالور گفت كه اعليحضرت از طريقي پيغام دادهاند كه شما اسمي از مصدق نبريد، اسمي از من ـ يعني شاه ـ نبريد و اسمي هم از نفت نبريد و آنوقت بياييد بيرون و زندگي بكنيد و ما ديگر كاري با شما نداريم. يعني مهندس بازرگان را بين آزادي و زندان و محاكمه مختار ميكردند و بهاصطلاح، درِ باغ سبزي به او نشان ميدادند. مهندس بازرگان كمي فكر كرد و گفت: ديگر از دين چه چيزي باقي ميماند؟ اگر قرار باشد اسمي از شاه نبريم، اسمي از مصدق نبريم، اسمي از نفت نبريم ديگر از دين چه مي ماند؟ با شنيدن اين حرف خيلي تحتتأثير قرار گرفتم از اينكه ميديدم آدمي با اين سن و سال و با اين جثه ريز، چنين قاطعيتي دارد كه اينطور پرخاشگري ميكند. از يك طرف از ترس اينكه مثلاً حالا مأمورها ما را بگيرند و مهندس را هم اذيت كنند، به خودم لرزيدم. از طرف ديگر، خيلي خوشحال شدم كه در تشكيلاتي قرار دارم كه رهبرش اينقدر سازشناپذير و عدالتخواه است و وقتي پاي مصالح ملت به ميان ميآيد، اينطور محكم و استوار ميايستد. از اين بابت بسيار خوشحال بودم. وقتي با دوچرخه به خانه برميگشتم در اوج خوشحالي به سر ميبردم. اين برايم خاطره خوبي بود كه نشان ميداد وقتي كسي مقاومت ميكند چقدر به اعضاء انگيزه ميدهد و مبارزه را تشديد ميكند. خود من بعد از اين جريان خيلي انگيزهمند شدم و كارم را دوبرابر و با علاقه بيشتري انجام ميدادم؛ چرا كه فكر ميكردم رهبري دارم كه ميشود به او اتكا كرد و سازشناپذير است. در مقابل، شنيده بودم كه رهبران جبههملي را آزاد كردند و آنها ديگر آن نوع مبارزه را رها كردند و ادامه ندادند. آن روزها فشارهاي مختلفي ميآورديم تا كارهاي ايدئولوژيك به راه بيفتد. جلالالدين فارسي هم شروع كرد به نوشتن برخي مقالات. مثلاً مقالاتي درباره ناسيوناليسم، مكتب و... نوشت و من اين مقالهها را از ايشان ميگرفتم و پليكپي الكلي ميكردم و به خانه آقاي دانش منفرد (كه بعدها اولين فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و بعد هم نماينده مجلس شد) ميبردم. به هر حال اين كارها آغاز شد. وقتي كه من را دستگير كردند، اين مقالات هم در منزل بود. در يكي از آنها آيهاي از قرآن آمده بود مبني بر اينكه وقتي ملائكه ميآيند جان عدها ي را بگيرند، ميگويند: شما چكار ميكرديد؟ جواب ميدهند كه ما مستضعف بوديم و ملائكه ميگويند: الم تكن ارض الله واسعه فتهاجروا فيها؟ آيا زمين خدا وسيع نبود كه شما مهاجرت كنيد؟ اين آيه قرآن به همراه ترجمهاش در مقاله آمده بود. بعدها در بازپرسي از من در دادستاني ارتش، سرهنگ بهزادي گفت كه شما مردم را دعوت به مهاجرت و قيام كردهايد و اين اقدام بر ضد امنيت است و سه تا ده سال مجازات زندان دارد. گفتم: جناب سرهنگ، اين ترجمه قرآن است. شما قرآن را بياوريد و ببينيد كه عين آيه در قرآن هست يا خير. گفت: شما چرا اين آيه را آوردهايد؟ اين مصداقش وضعيت فعلي ايران است. به هر حال آنموقع، قرآن خواندن حالتي داشت كه دائماً باعث درگيري با اينها ميشد. به هر آيهاي كه استناد ميكرديم با اينها درگير ميشديم و اين هم در نوع خودش خاطره جالبي است. تا جايي كه به ياد دارم بچههايي كه در نهضتآزادي بودند، به نوعي مبارزه مسلحانه خام، مثل كارهاي تخريبي، رسيده بودند ولي تئوري جامعي نداشتند. يك تئوري استقرايي داشتند مبني بر اينكه در 30 تير سال 1331 شاه مردم را به گلوله بست، در كودتاي 28 مرداد مردم را به گلوله بستند و رجال ايران را اعدام كردند، در 15 خرداد باز مردم را به گلوله بستند و از استقراي اين وقايع، اين نتيجه حاصل ميشود كه بنابراين ما بايد دفاع مسلحانه كنيم. وقتي آنها دست به تهاجم ميزنند ما هم بايد دفاع كنيم. اين شكل خام تئوري مبارزه مسلحانه بود كه وجود داشت. ولي تئوري مرحلهبندي شدهاي در كار نبود. قبلاً گفتم كه بعد از 15 خرداد كه از كارآموزي به تهران آمدم، بهتدريج آقاي مفيدي را پيدا كردم، بعد با تراب حقشناس ارتباط برقرار كردم و ديگر تا زمان دستگيري با تراب بودم. تراب، دانشجوي دانشسراي عالي بود و با اكرمي كه وزير آموزشوپرورش شد، همكلاس بود و با هم خيلي دوست بودند. تراب اهل جهرم بود و وقتي به دانشكده آمده بود، اسمش را به مرتضي حقشناس تغيير داده بود. يعني تراب دادار بود كه حالا مرتضي حقشناس شده بود. به همين دليل، چون بچهها او را به اسم مستعار صدا ميزدند، هيچكس نميدانست كه او كيست و اين امتيازي شده بود براي تراب كه پليس نتواند او را بشناسد. يكي ديگر از ويژگيهاي تراب اين بود كه شبها در يكجا نميخوابيد. مثلاً يك شب در كوي دانشجويان دانشسراي عالي ميخوابيد، يك شب در كوي دانشگاه اميرآباد. يك شب به خانه ما ميآمد و... . پسرعمهاي هم داشت كه روحاني بود و در مدرسه مروي درس ميخواند و تراب گاهي هم به حجره و خانه او ميرفت و در آنجا ميخوابيد. بعدها هم كه بچهها يكييكي دستگير شدند، مرحوم حنيفنژاد ميگفت كه چون تراب جاي ثابتي ندارد و اسمش هم اسم مشخصي نيست، دستگير هم نميشود. در جامعه ملاك غلطي رايج بود كه برمبناي آن هركسي كه دستگير ميشد، معروف ميشد. در حالي كه افراد به خاطر اشتباهي كه انجام ميدادند دستگير ميشدند. مردم آن اشتباه را نميديدند. مثلاً تراب حقشناس كار ميكرد، فعاليت ميكرد و يك لحظه هم آرام و قرار نداشت، ولي دستگير نميشد. من و تراب خيلي با هم بوديم. اغلب با دوچرخه با هم كار ميكرديم، جمعبنديهايمان را هم با يكديگر انجام ميداديم و همه درد دلهايمان را هم به يكديگر ميگفتيم. يادم هست يك روز من و تراب و يكنفر ديگر به تپههاي بالاي اميرآباد رفتيم. (آن موقع از كوي دانشگاه به بالا فقط تپه و بيابان بود.) و ساعتهاي زيادي درباره مبارزه مسلحانه و نوع مبارزه صحبت كرديم و اينكه اين مبارزه را در كجا ياد بگيريم و دركجا ياد نگيريم و آيا به ارتش برويم و... . خلاصه با هم خيلي درد دل كرديم. بد نيست در اينجا گوشهاي از خاطراتي را كه از او دارم بازگو كنم. يكبار دانشجويان نهضتآزادي اعلاميهاي نوشته بودند و قرار بود اين اعلاميه چاپ شود. تراب آن را به بازار برده بود. او اكثر چاپخانههاي بازار را ميشناخت. چاپخانههاي آنجا يا طرفداران نهضت بودند يا طرفدار جبههملي. آنموقع هم حروفچيني به شكل سرّي بود. يك نمونه با غلتك ميگرفتند و بعد آن را براي غلطگيري تحويل ميدادند. تراب رفته بود نمونه اعلاميه را بگيرد. اعلاميه هم حروفچيني شده بود. آن روز از ساواك براي بازرسي به چاپخانه آمده بودند ولي خوشبختانه اين حروفچيني را نديدند. اگر ميديدند، تراب دستگير شده بود. خونسردي تراب باعث شد كه دستگير نشود. يكبار هم در جايي منتظر تراب بودم كه ديدم دير كرد. وقتي آمد گفتم كه چه اتفاقي افتاده؟ گفت كه در راه اعلاميهها و تراكتهاي زيادي كه پشت دوچرخه بود به زمين افتاد، من با خونسردي نشستم و آنها را جمع كردم و آمدم. اگر خونسرديام را از دست ميدادم و هول ميشدم و فرار ميكردم، ممكن بود مردم شك كنند و مرا دستگير كنند. خلاصه او به اين طريق از مهلكه نجات پيدا كرده بود. تراب خيلي فعال بود. يكي از فعاليتهايش اين بود كه كتاب «اسلام، مكتب مبارز و مولد» را كه بازرگان در زندان نوشته بود، از زندان گرفت و به تنظيم و مرتب كردن آن پرداخت. مثلاً بعضي از آياتش را كه مهندس اشتباه نوشته بود تصحيح ميكرد، ترجمههايش را دقيق ميكرد، متن كتاب را ويراستاري ميكرد و بعد هم آن را به چاپخانه ميداد، نمونه ميگرفت و نمونه را هم غلطگيري ميكرد و بار ديگر به چاپخانه ميداد. ادبياتش هم خيلي خوب بود. در بين ما، ادبيات تراب از همه بهتر بود. كتابها و مجلههاي روشنفكري مثل «نگين»، «فردوسي» و... را دائم مطالعه ميكرد و همه آنها را ميخواند و اساساً در نقد ادبي، صاحبنظر بود. بعدها در ادبيات سازمان هم نقش زيادي داشت. به هر حال ميخواهم بگويم كه بعضيها هستند كه فعالند و چون ردپايي از خودشان بهجا نميگذارند دستگير و معروف نميشوند. ولي متأسفانه در جامعه ما هركس به زندان ميرود، معروف ميشود و اين يكي از ملاكهاي معروفيت شده است. در حاليكه آنموقع كسي كه دستگير ميشد، در اثر اشتباهي به اين روز ميافتاد. يا جايش ثابت بود و يا اسم و رسم مشخصي داشت. آن روزها ضمن اينكه هرگونه كاري را انجام ميداديم، بهطور سرپايي جمعبنديهايي هم ميكرديم. تقريباً بين همه بچههاي نهضتآزادي و انجمناسلامي، اين اجماع وجود داشت كه بعد از 15 خرداد وارد فاز و شرايط جديدي شدهايم و ديگر نميشود مثل سابق كار كرد. ولي در اين مورد كه چگونه بايد در اين فاز جديد كار كنيم، چشمانداز روشني وجود نداشت. به هر حال، اين هم خودش يك مرحله است كه آدم به اين نتيجه برسد كه ديگر نميشود مثل قبل كار كرد. شرايط جديدي پيش آمده بود. حكومت نظامي شده بود و بساط شكنجه را داير كرده بودند (در حالي كه در سالهاي 39 تا 42 اصلاً شكنجهاي وجود نداشت) و خلاصه، فاز، فاز جديدي بود. مردم هم ترسيده بودند و پاسخ به اين سؤال كه چطور بايد حركت كرد، خيلي مشكل بود. ضمن اينكه اصلاحات هم بخشي از مردم را جذب خود كرده بود. مجلس بيستويكم هم افتتاح شده بود و براي اولينبار ششنفر خانم، هم به مجلس رفته بودند و اين واقعيت، ترقيخواهي تلقي ميشد. به هر تقدير در اين شرايط، مبارزه بسيار مشكل بود. از طرفي هم يقين داشتيم كه اينها آدم هاي وابسته و فاسدي هستند و اصلاحات هم بيشتر يك وسيله براي سركوب است نه اينكه واقعاً بخواهند اصلاحي انجام دهند. اگر واقعاً ميخواستند كه اصلاحاتي انجام دهند، بيشتر بايد به سراغ آدمهاي صالح جبههملي و نهضتآزادي ميآمدند. ولي هدف اصلاحات، سركوب بود تا بتوانند هر چه بيشتر كشور را وابسته كنند. جديت و پيگيري؛ رمز موفقيت حنيفنژاد و اما ويژگيهاي حنيفنژاد. ما فكر ميكنيم كه حنيفنژاد خيلي با امثال ما فرق دارد و ما در دل ميگوييم: ما كجا و حنيفنژاد كجا! اصلاً نمي توانيم مثل او شويم. ولي واقعيت اين است كه حنيفنژادشدن او از يك رشته تغييرات ريز و كوچك شروع ميشد. مثلاً وقتي ورزش ميكنيم، معمولاً كار را نيمهكاره انجام ميدهيم، ولي او به تمام و كمال ورزش ميكرد. ميگفت: اگر ميخواهيد كاري بكنيد، جدي كار كنيد، كار را كامل انجام دهيد. يا مثلاً هنگام خواندن قرآن در بحث يك آيه فرو مي رفت. لغتها و ترجمههاي مختلف آن را ميديد، آن را حفظ ميكرد و دربارهاش تأمل ميكرد و ميگفت كه از اين آيه نبايد بگذريم. در اتوبوس كه مينشست و از كرج به مسجد هدايت ميآمد، قرآن را باز ميكرد و آياتي را كه قرار بود آقاي طالقاني تفسير كند، ميخواند تا آمادگي داشته باشد. همين كار كوچك او باعث شد كه از بقيه بچهها جلو بيفتد. يا مثلاً وقتي كه در دانشكده كشاورزي بود، درسي درباره تكامل داشتند، حنيفنژاد درباره تكامل خيلي مطالعه ميكرد، بعدها هم اين موضوع را جزو آموزشهاي مجاهدين قرار داد. اين نگرش در زندگياش حاكم بود كه آدم بايد صبر و حوصله داشته باشد. او ميگفت گاهي صدميليون سال طول ميكشد كه دهسانتيمتر رسوب در كف دريا جمع شود. بنابراين براي تغيير رسوبات ذهن خود و ديگران هم بايد صبر و حوصله داشت، آموزش داد، پيگيري كرد و خلاصه اين ويژگي باعث ميشد كه حنيفنژاد، پيگير باشد. مثلاً وقتي شهيدبهشتي گفت كه شما برويد «راه طي شده» را بخوانيد، «راه طي شده» بهترين كتابي است كه در زمينه اصول به فارسي نوشته شده و مهندس بازرگان كار يك دايرهالمعارف را بهتنهايي انجام داده، حنيفنژاد اين حرف را جدي گرفت و رفت «راه طي شده» را بهطور عميق و كلمه به كلمه خواند و بعد هم مدعي بود كه 26 بار اين كتاب را آموزش داده است. در هر بار آموزش هم چيزي از كساني كه به آنها درس ميداد، ياد ميگرفت. بدينسان حنيفنژاد، حنيفنژاد شد. نبايد بگوييم كه اختلاف بين ما و او زياد است و او كجا و ما كجا! به هر حال اگر تصميم بگيريم كه هر كاري را جدي انجام دهيم و پيگيري كنيم، در زمان خودمان ميتوانيم در خطمشي ديگري حتي بهتر از او باشيم. چرا كه خدا قول داده كه «ماننسخ من آيه او ننسها نأتِ بخير منها او مثلها»، يعني ما آيهاي را نسخ نميكنيم مگر اينكه بهتر از آن يا مثل آن را بياوريم. انسانهاي خوب و مؤمن هم آيه هستند. اگر انسان خوبي فوت يا شهيد ميشود، خداوند حتماً انسانهاي بهتر از او يا مثل او را ميآورد. منتها نبايد اخباريگري پيشه كنيم و هر كاري را كه حنيفنژاد در آن زمان ميكرد، انجام دهيم كه در اين صورت به دام اخباريگري روشنفكري ميافتيم. هر زماني كار خاصي را ميطلبد. به هر حال من خودم شاهد بودم كه حنيفنژاد از كنار هيچ پديدهاي سرسري نميگذشت. مثلاً در زندان با ورامينيها برخورد ميكرد و ميديد كه اينها شهيد دادهاند. ميگفت كه ما در سالهاي 39 تا 42 شعار قانون ميداديم. اينها شهيد شدهاند و از ما جلوتر هستند و اصلاًً جمعبندي ميكرد كه ما از تودهها عقبتريم. همين چيزهاي ريز و جزيي باعث ميشد كه يك سر و گردن از بقيه بالاتر باشد و بچهها هم آنموقع به اين واقعيت اعتراف ميكردند. مثلاً يكبار به دانشكده كشاورزي، اتاق تقي شامخي ـ كه داماد مهندس سحابي است ـ رفته بوديم. شامخي با حنيفنژاد همكلاس و همدرس بود. در آنجا سهنفري با هم صحبت ميكرديم. آقاي شامخي ميگفت كه بالاخره حنيفنژاد يك چيزي ميشود. همين امتيازهاي كوچك، در اثر پيگيري و استمرار باعث شد كه حنيفنژاد بتواند گروهي را با 200 نفر كادر سازماندهي كند؛ آن هم در شرايط فاشيستي و خفقان. بهطوري كه ساواكيها واقعاً مبهوت مانده بودند كه چه عشقي در كار بوده كه اينها توانستهاند اين كار را بكنند. مثلاً گاهي در سال 50 كسي را ميگرفتند و از آنجا كه شرايط مقاومت وجود نداشت، او مجبور ميشد كه اسم يكي ديگر را بگويد. نفر دوم را كه ميآوردند و رو در رو ميكردند، ساواكيها توقع داشتند كه اينها به هم فحش بدهند و نفر دوم بگويد كه مثلاً چرا مرا لو دادي و...، در حالي كه اينها همديگر را بغل ميكردند و ميبوسيدند و ساواكيها از اين همه عشق و صميميت عصباني ميشدند. به هر تقدير طي سالهايي كه اينها مرارت كشيدند و سازماندهي كردند، چنين صميميتي برقرار شده بود. من خودم بعدها كه در سازمان مجاهدين با آثار ملاصدرا آشنا شدم و متوجه شدم كه ملاصدرا گفته است كه روح، عاليترين شكل حركت ماده است كه بر ماده حاكم ميشود، تصورم اين بود كه مصداق اين حرف، خود حنيف نژاد است كه روحي است كه از تمام مراحل كار عبور كرده، نوحه خوانده، سينه زده، هيئت اداره كرده، پليكپي كرده و خلاصه هر كاري را انجام داده. تعبير من از روحاني اين است كه روحاني، تمام مراحل يك حركت را انجام ميدهد تا بر حركت حاكم شود. در ميان مردم است و تمام كارهايي را كه در ظاهر پَست خوانده ميشود، كارهاي يدي را انجام ميدهد و بعد هم ميتواند يك سر و گردن از مردم بالاتر باشد و در برگيرنده آرزوها و اميال مردم شود و گاهي هم به شكل نماد خواستهاي مردم در آيد. با اين تعبير، من حنيفنژاد را يك روحاني واقعي ميدانستم. پرسش و پاسخ �آنهايي كه معتقد بودند بايد دست به اسلحه برد ولي خودشان زودتر جدا شدند، چه كساني بودند؟ براي مثال خود جلالالدين فارسي در سال 43 در سالگرد 15 خرداد، بدون اينكه اسلحهاي تهيه كند، بدون اينكه آدمي بسازد و كادرسازي كند، اعلاميهاي داد مبني بر اينكه تنها راه اين است كه اسلحه به دوش بكشيم. حنيفنژاد بهشدت با اين حركت مخالف بود و بههر حال اينها از هم جدا شدند. خود فارسي هر كسي را كه ميديد ميگفت برويد اسلحهاي تهيه كنيد و ترور كنيد. اين را به من هم ميگفت. البته خود من هم جزو همينها بودم و اعتقاد داشتم كه بايد عمل كرد و تئوري و كتاب خواندن و... ديگر فايدهاي ندارد. بعدها كه سازمان تشكيل ميشود، در سال 47 عدهاي از آن جدا مي شوند. عدهاي ميگويند به كردستان برويم، در آنجا حركتهايي هست. وقتي هم كه اعضاي حزباسلامي ملل دستگير ميشوند، عدهاي ميگويند كه بايد عمل كرد، تا كي تئوري تا كي كتاب؟ ولي حنيفنژاد به كار خودش ادامه ميداد. �آيا حسينيه ارشاد قبل از تشكيل سازمان مجاهدين فعاليت شناخته شده و معروفي را شروع كرده بود يا اينكه بعد از تشكيل سازمان فعاليتهايش را آغاز كرد؟ حسينيه ارشاد قبلاً در جايي به اسم چاله هرز، كمي بالاتر از حسينيه ارشاد فعلي قرار داشت. آن موقع حسينيه ارشاد يك تكيه بود كه در آن بالاپوشي نصب ميكردند و روضه ميخواندند. حاج مانيان در آنجا متولي بود. يادم هست كه در سال 43 وقتي از زندان آزاد شدم به آنجا رفتم. مراسم روضهخواني بود و آقاي محمدتقي شريعتي (پدر دكتر شريعتي) و آقاي مطهري در آنجا بودند. ميگفتند كه مرحوم دكترشريعتي از فرانسه ميآمده و در مرز دستگير شده و حالا در زندان است و در آنجا براي آزادي او از زندان دعا ميكردند. ماجرا از اين قرار بود كه دكتر از مرز بازرگان ميآمده و كتابهاي زيادي در ماشينش بوده كه دستگيرش ميكنند. مدتي در ساواك خوي به سر ميبرد و بعد هم او را به تهران ميآوردند و زنداني ميكنند. از زندان كه آزاد ميشود به مشهد ميرود و كار معلمي را شروع ميكند. بعد هم استاد دانشگاه ميشود. اولينبار آقاي عبدالعلي بازرگان به توصيه آقاي مطهري از ايشان براي سخنراني در دانشگاه ملّي دعوت ميكند. آقاي مطهري ميگويدكه ايشان ميتواند به دانشجوها كمك كند. دكترشريعتي در آنجا سخنراني ميكند و سخنرانياش هم گل ميكند و بعد هم ديگر بهطور مرتب از او دعوت ميكنند. بههر حال، زماني كه حسينيه ارشاد شروع به فعاليت كرد، سازمان مجاهدين از قبل شكل گرفته بود. شريعتي هم از سال 48 به حسينيه ارشاد آمد. �در خاطرات گفته شد كه در بهمن 40 افراد جبهه ملي، بازي خوردند و عوامل انگليس از آنها استفاده كردند. ممكن است در اين مورد توضيح دهيد؟ همان طور كه قبلاً گفتم تيمور بختيار قبلاً رئيس ساواك شاه بود. وقتي اميني روي كار آمد، يكي از شرايطش اين بود كه تيمور بختيار عزل شود. تيمور بختيار هم عزل شد ولي پس از كنار رفتن از قدرت، دست به توطئه مي زد. يكي از توطئههايش هم اين بود كه به افراد جبههملي گفته بود كه بياييد نيروهايمان را روي هم بگذاريم تا اصلاً كل سلطنت را واژگون كنيم و جمهوري اعلام كنيم و... . از اين طريق، بهتدريج برخي از رؤساي جبههملي فريب خوردند و مذاكراتي با نجم الملك، عبده و تقي زاده ترتيب دادند كه بعداً نهضتآزادي اين مذاكرات را كشف و افشا كرد و به هر حال، مسائلي پيش آمد كه قبلاً به تفصيل آنها را شرح دادم. آقاي شاهحسيني هم كه يك جلسه به اينجا آمدند، همين امر را تأييد كردند. �آقاي حقشناس به چه سرنوشتي دچار شد؟ تراب حقشناس بعداً در سالهاي 46 ـ 45 به سازمان مجاهدين پيوست و آنطور كه حنيفنژاد ميگفت در زمينه ادبيات و نوشتهها خيلي كمك كرد. بعد هم براي تماس با سازمانهاي فلسطيني به قطر و دوبي رفت. من هم كه به قطر رفتم، در آنجا ايشان را ديدم و كمكهايي براي ارتباط با فلسطين كردم. بعد ايشان به پايگاه فلسطين رفت كه در آنجا بچهها دوره ميديدند. بعد از اينكه در سال 50 مجاهدين ضربه خوردند، مصاحبههايي انجام داد و سازمان را معرفي كرد. در سال 54 كه عدهاي از مجاهدين ماركسيست شدند، تراب هم ماركسيسم را پذيرفت. منتها او در خارج ماند تا اينكه انقلاب شد. بعد از انقلاب، مدتي به ايران آمد ولي باز هم به خارج برگشت. با همسر حنيفنژاد ازدواج كرده بود. جزو گروه پيكار بود ولي از آنها هم جدا شد و حالا شخصيت مستقلي است. �هنگامي كه قرآن ميخوانديد با توجه به حجم وسيع آن، از كجا شروع ميكرديد؟ آيا شما مبارز بوديد و ميخواستيد از قرآن در اين باره آيه بيرون بكشيد يا اينكه ميخواستيد قرآن راهنماي مبارزه باشد؟ نظرخود من اين بود كه ملت ما هويت اسلامي و شيعي دارد و در رأس اين هويت هم اين اعتقاد قرار دارد كه ما ميگوييم خدا عادل است و عدل الهي را در اصول مذهبمان آوردهايم. اينكه عدل جزو مذهب و هويت ما شده است، موضوع مهمي است و اين عامل است كه باعث شده ملت ما در مشروطيت، پيشتاز منطقه باشد و در نهضتملي هم حركتي ايجاد كند كه باز در منطقه پيشتاز باشد و حتي عبدالناصر هم از آن الهام بگيرد. يا اينكه در انقلاب 57، حركت پيشتازي را انجام دهد. حالا هم كه حركت آقاي خاتمي، دموكراسي اسلامي و مردمسالاري ديني، دارد پيشتاز ميشود. به نظر من، علت همه اين واقعيتهاي تاريخي، اين است كه مردم ما هويت پيشتازي دارند كه برمبناي آن ضمن اينكه خداجو هستند، عدلالهي را هم جزو اصول مذهب ميدانند. كسي هم كه عدل را مستقيماً از صفات خداوند بداند، ضد ظلم ميشود. يعني ما همه ضدظلم هستيم. شما پاي منبر آخوندي ميرويد كه عليه ظلم صحبت كند. از قبل تشخيص دادهاي كه كجا بروي و پاي منبر چه كسي بنشيني. يادم هست كه در اصفهان، زماني كه دانشآموز بودم، پاي منبري ميرفتم كه ضدظلم باشد، اعتراض كند، انتقاد كند و... . يعني مايي كه نوجوان بوديم، خودمان آخوندمان را انتخاب ميكرديم؛ نه اينكه آخوند راهنماي ما باشد. پاي منبر آخوندهايي كه ضدظلم صحبت ميكردند، شلوغتر ميشد. آن آخوندهايي هم كه ميديدند اگر از مبارزه حرف بزنند، پاي منبرهاشان شلوغتر ميشود، داغتر صحبت ميكردند. به هر حال ظلم ستيزي جزو هويت ماست. ولي اينكه مراحل مبارزه با ظلم و زمانبندي آن چگونه است و ما با چه ظلمي روبهرو هستيم، مطالبي بود كه مجاهدين به دنبال آن بودند و در سال 41 هم در جلسهاي، سران نهضت آزادي را دعوت كردند و به آنها گفتند: شما اعلام كردهايد كه ما مسلمانيم ولي مسلماني روش ميخواهد، تحليل ميخواهد و... همينطوري نميشود كه ما خود به خود به دانشگاه برويم و بگويند تظاهرات. يك روز تظاهرات هست، يك روز نيست. چرا هست يا چرا نيست؟ به چه دليل؟ اينها هيچ كدام معلوم نيست. ما نميخواهيم بهدنبال حركت خودبهخودي راه بيفتيم. اينها نيازهايي بود كه مجاهدين احساس كردند و بعدها هم به «روش شناخت» رسيدند و به اين نكته پي بردند كه مبارزه، نوعي علم است. آنها علم مبارزه را ميخواستند از قرآن استخراج كنند؛ همان كاري كه به نمونهاي از آن اشاره كردم. به حنيفنژاد گفتم كه قرآن آدمها را به سه دسته تقسيم ميكند: كافر، مؤمن و منافق. حال بياييم ببينيم كه منافقين، مؤمنان و كافران چه كساني هستند و به اين ترتيب استراتژي از دل قرآن بيرون بياوريم. به هر حال چنين نيازي وجود داشت و بعد نوشتههايي مانند «راه انبيا، راه بشر» و «رابطه متقابل ديالكتيك و قرآن» تهيه شد. به ديالكتيكي رسيدند بهنام ديالكتيك هدفدار، ديالكتيك برداري، كه با ديالكتيك مادي فرق داشت. وقتي «پرتوي از قرآن» را ميخواندند، از اين كتاب درباره مراحل مبارزه و مكانيسم آن، الهام ميگرفتند. �موضع مجاهدين راجع به فئوداليسم چگونه بود؟ اشاره كرديد كه به اين نتيجه رسيديم كه اكنون قدرت از دست فئودال گرفته شده و به دست روستايي و رعيت سپرده شده ولي اين رعايا و روستاييها، نوكر رژيم شدهاند و مديريت اجرايي فئودال را ندارند. با توجه به اين موضوع، موضع مجاهدين نسبت به فئوداليسم چگونه بود؟ آيا فئوداليسم بايد ميبود يا ميبايست برچيده ميشد؟ حال كه برچيده شده بود، آيا بستر مناسبي براي مبارزات بعدي و آتي فراهم نشده بود؟ قبلاً توضيحي دادم كه در اول بهمن 41 نهضتآزادي يك اعلاميه 14 صفحهاي انتشار داد كه در آن بهخوبي اصلاحات ارضي را تحليل كرده و نشان داده بود كه اصلاحات ارضي، پديدهاي ملي نيست بلكه پديدهاي خارجي است. هدف اين بود كه سرمايهگذاري خارجي انجام شود، و اگر قرار باشد چنين سرمايهگذاري انجام گيرد، جامعه بسته بايد تبديل به جامعه باز شود. از جمله ويژگيهاي بسته بودن جامعه، فئوداليسم، روحانيت و... بودند. اينها بايد از بين ميرفتند تا مانعي بر سر را سرمايهگذاري وجود نداشته باشد. ممكن بود آخوند بگويد كه آمريكايي نجس است. مثل كمپاني انگليسي كه در دوران مشروطيت امتياز تنباكو را گرفته بود و ميگفتند كه اينها نجس هستند و وقتي تنباكو را بسته بندي ميكنند، تنباكو نجس ميشود و ريههاي ما را هم نجس ميكند. به هر تقدير اين شكلي از مقاومت در برابر غرب بود ولو اينكه از موضعي مترقي صورت نميگرفت و رنگ و بوي ارتجاعي داشت. خلاصه اينكه سرمايهگذاري خارجي، نيازمند روابط باز در ايران بود. نهضتآزادي متوجه شد كه اين اصلاحات، اصلاحات اصيلي نيست و در برابر آن مقاومت كرد. آنچه اصيل بود، حرفي بود كه مرحوم مصدق ميزد، ميگفت كه اگر ميخواهيد در روستاها اصلاحات كنيد، 20درصد كل محصول را به شوراي ده بدهيد و اين شوراي ده مركب است از پنج نفر. يك نفر نماينده مالك يا مباشر مالك، يك نفر نماينده دولت، دو نفر دهقان و كدخدا. بالاخره در بدترين وضع، سه رأي در برابر دو رأي قرار ميگرفت. دو نفر كه خودشان دهقان بودند و نماينده دولت هم به نفع دهقانها رأي ميداد و به اين ترتيب، دمكراسي از ده شروع ميشد. 20درصد كل محصول به دست شوراي ده ميرسيد و اين شورا ميتوانست جاده بسازد، قنات تعمير كند، قنات جديد حفر كند و خلاصه كل ده را آباد كند و مدير اجرايي روستا شود. يعني وقتي قدرت از فئودال گرفته ميشد، قدرت جايگزين، شوراي ده بود و تازه فئودال را هم بهطور كامل حذف نميكرد. اين بهترين طرح بود. ولي در اصلاحات ارضي، زمين را از فئودال ميگرفتند و به فئودالهاي بوروكرات و وابسته، سهــام كارخـانههاي كمپـرادور (كارخـانههـاي وابستـه) را ميدادنـد و به اين ترتيـب نرخ سـود و نـرخ بازگشت (rate of return) سرمايه آنها نسبت به فئوداليسم بيشتر ميشد. اصلاً منافعشان ايجاب ميكرد كه سهام كارخانه بخرند. ولي فئودالهايي كه ملي بودند، زمينهايشان را ميگرفتند و هيچچيز هم به آنها نميدادند و اين كار در مورد فئودالهاي ملي كه به روستاها سركشي ميكردند، خيلي به ضرر جامعه تمام شد و كاهش توليد را در پي داشت. به هر حال، قدرتي كه جاي فئودال را گرفت، خيلي بدتر از فئودال بود و به همين دليل، بعد از مدتي مجاهدين به اين نتيجه رسيدند كه اصلاحات ارضي، اشتباه بوده است. آقاي بازرگان هم در سال 41 پيشبيني كرد كه اين كار اشتباه است و نتايج نامطلوبي بهبار ميآورد. به هر حال اصلاحات ارضي باعث شد كه همه روستاهاي ما تخريب شوند. درواقع اين اصلاحات، پديدهاي كمپرادوري بود. به اين نتيجه رسيده بودند كه ايران، قلب آسياست و اگر مثلاً يك كارخانه يخچالسازي كلويناتور در اينجا داير كنند، از چند جهت سود دارد. اگر بخواهند اين يخچال را از آمريكا به ايران صادر كنند، حجم يخچال خيلي زياد است و انتقال آن دشوار. بهجاي اين كار، ميآيند و در اينجا مونتاژ ميكنند. اگر در اينجا مونتاژ كنند منفعتهاي زيادي نصيبشان ميشود. سوخت ارزان (در كجاي دنيا بنزين ليتري 6 ريال بود؟)، برق ارزان، آب تصفيه شده ارزان و كارگر ارزان. وقتي روستاها تخريب ميشدند و مديريت آنها از هم ميپاشيد، ديگر توليدي در كار نبود و بههمين خاطر روستاييها به شهر سرازير ميشدند و به اين ترتيب، كارگر ارزان هم در شهر فراهم بود. ضمناً وقتي يخچال در اينجا مونتاژ ميشد، بازار فروش آن را در منطقه داشتند. به كويت صادر ميكردند، به عربستان، به تركيه، به شيخنشينها و خلاصه از هفت ـ هشت جهت سود ميبردند. براي اينكه كارگر ارزان در شهرها داشته باشند، بافت روستاها را به هم زدند. به هر حال اين پديده خارجي و اجنبي، بافت روستاها را تخريب كرد.
|
|||||
| صفحه اول | فهرست خاطرات قسمت سوم | صفحه اول | |