انتخاب :رهبری جهانی یا سلطه بر جهان
سخن ناشر و مترجم - لطفالله ميثمي ارزيابيها:
منافع و امنيت ملي و فهم تحولات جهان بيرون
فريد مرجايي - "جمهوري" يا "امپراتوري"؟
"جمهوري" يا "امپراتوري"؟
فرید مرجایی
"از زمان حمله به مكزيك در سال 1846 براي تصرف كاليفرنيا تا به امروز، هرگز دولت امريكا تا اين اندازه به صورت علني، متجاوز نبوده است." (گورويدال ـGore Videl ـ امريكاي امپرياليست). ٭٭٭ اين گفته بدون ترديد يك اظهارنظر قوي ازسوي تاريخنگار برجسته امريكا، گورويدال در جديدترين كتاب خود "امريكاي امپرياليست"(Imperial America) بهشمار ميرود. اين مطلب درحقيقت بهمنزله شورش روشنفكران عليه رژيم جورج بوش ميباشد. گفتمان روشنفكري عليه نگرش امپرياليستي بوش، بارها و بارها مورد بحث قرار گرفته (هرچند ضرورتاً نمود آن در رفتار رأيدهندگان ظاهر نگرديده است). اما آنچه شايان توجه است، انباشت انتقادات بسياري از ديپلماتها و سياستگذاران همچون زبيگنيو برژينسكي، مشاور امنيت ملي پرزيدنت كارتر به اين گفتمان ميباشد. انتشار تعداد قابل توجهي كتاب ازسوي بسياري ديگر از دستاندركاران سياست، نشانگر وضعيت پرتنش امور سياسي در ايالاتمتحده در دوران رياستجمهوري بوش است.
گورويدال، بهگونهاي فهرستوار در كتاب خود مراحل پيدايش امپراتوري امريكا را تبيين ميكند. در يك مقطع خاص تاريخي، امريكا ميان اين دو امر مردد بود كه به صورت يك "جمهوري" باقي بماند يا به سمت تبديلشدن به يك "امپراتوري" پيش برود. اين تاريخچه، زمينه مناسبي را براي گفتمان روشنفكري حال حاضر امريكا درخصوص جايگاه آن كشور در جهان فراهم مينمايد.
گورويدال مدعي است كه از ابتداي تشكيل جمهوري، امريكاييها تمايلات امپرياليستي در سر داشتهاند (صفحه 44). در سال 1846 آنها اولين فرمانرواي جهانگشاي خود را به تاريخ معرفي نمودند؛ پرزيدنت جيمز پولك (James Polk). پولك پس از فتح تگزاس، عمداً وارد جنگ با مكزيك شد، زيرا همانطور كه خود وي به جورج بنكرافت(George Bancroft) تاريخنگار گفت، امريكا ميبايست كاليفرنيا را به چنگ ميآورد. مخالفت با ايجاد امپراتوري از سال 1847 يعني يكسال پس از تجاوز به مكزيك آغاز شد. آبراهام لينكلن كه در آن زمان نماينده كنگره امريكا بود، از جنگافروزي پولك حمايت معنوي كرد. قهرمان جنگ داخلي امريكا، ژنرال يوليسس گرانت(Ulysess Grant) در خاطرات خود نوشت: "اين جنگ نشانهاي از تبعيت يك جمهوري از سرمشق نادرست حكومتهاي سلطنتي اروپا بهشمار ميرفت و آن عبارت بود از ناديدهگرفتن عدالت در تلاش براي كسب سرزمينهاي بيشتر."
امپرياليستهاي پايان قرن نوزدهم، مردان باذكاوتي بودند كه عامداً بر نقشههاي خويش سرپوش ميگذاشتند. گورويدال از يك گروه چهارنفره نام ميبرد كه تصوير ويژهاي از امپراتوري امريكا در ذهن داشتند. درياسالار نيروي دريايي امريكا، آلفردماهان(Alfred Mahan) معتقد بود كه ايالاتمتحده همچون انگلستان ميتواند تنها با تكيه بر قدرت دريايي خود در جهان يكهتازي نمايد. امريكا براي دستيابي به سرزمينهاي تازه در ماوراي بحار ميبايست يك ناوگان عظيم دريايي بهوجود ميآورد؛ مستعمرات بيشتر يعني كشتيهاي بيشتر و كشتيهاي بيشتر يعني امپراتوري بزرگتر.
نفر بعدي، دوست ماهان و مورخ و ژئوپوليتسين، بروكس آدامز(Brooks Adams) بود. تاريخنگار تازهكار و سياستمدار حرفهاي، تئودور روزولت نيز بهشدت تحتتأثير ماهان و آدامز قرار داشت؛ درحقيقت، وي اهرم سياسي آنها به حساب ميآمد. تئودور روزولت با كمك دوستان نزديك خود همچون هنري لاج (Henry Lodge)راه خود را به سمت قلب قدرت باز نمود و در دوران رياست يك فرمانده ضعيف بر نيروي دريايي و حكومت يك رئيسجمهور نرمخو، به مقام معاونت فرماندهي نيروي دريايي رسيد. او بعدها رئيسجمهور ايالاتمتحده شد و سرانجام چهارمين نفر (يعني سناتور هنري لاج) كنگره را در راستاي ديدگاههاي روزولت هدايت كرد. [تئودور روزولت با فرانكلين روزولت كه در دوران جنگ جهاني دوم رئيسجمهور ايالاتمتحده بود متفاوت است؛ اگرچه آنها با هم خويشاوند بودند، خواننده نبايد اين دو شخصيت تاريخي را با يكديگر اشتباه كند].
اين گروه چهارنفره براي مدرنيزهكردن ناوگان نيروي دريايي و چنگانداختن بر مستعمرات جديد از موقعيت ممتازي برخوردار بودند. جزاير كارائيب همچون پورتوريكو و كوبا اولين و آسانترين اهداف استعماري بهشمار ميرفت؛ اهداف بعدي نيز جزاير اقيانوس آرام مانند هاوايي و ساموآ بود. نقشه درياسالار ماهان به خوبي پيش ميرفت. تئودور روزولت جنگ با اسپانيا را آغاز نمود و پس از سقوط امپراتوري اسپانيا، ايالاتمتحده وارث مستعمرات آن گرديد. جمعيت فيليپين دربرابر استعمارگران جديد خود به مقاومت پرداخت و به همين دليل، فتح فيليپين براي ايالاتمتحده چندين سال به طول انجاميد. دهها هزار ـ و به قولي صدها هزار ـ فيليپيني در مسير رشد امپراتوري نوپاي ايالاتمتحده جان باختند. مارك تواين كه از اين موضوع بسيار ناراحت بود، ميگفت: "ما نميتوانيم در شرق يك امپراتوري درست كنيم و همزمان در امريكا يك جمهوري داشته باشيم." اين تيم چهارنفره (ماهان، آدامز، روزولت و لاج) جنگ را بهعنوان بهترين راهحل تلقي ميكردند، ولي در اظهارنظرهاي عمومي خود از "مأموريت امريكا براي به ارمغان بردن آزادي و صلح براي تمام جهان!" سخن ميگفتند. اين كلمات براي پوشاندن و نه براي روشنكردن ماهيت اعمال آنها مورد استفاده قرار ميگرفت. در سياست قدرت، كلمات براي گيجكردن افكارعمومي بهكار ميروند. امپراتوري امريكا كه رسماً در سال 1898 و با تصرف فيليپين آغاز شد، در سال 1945 به اوج خود رسيد. بهدنبال آن، دو جنگ ديگر با اهداف امپرياليستي درگرفت كه عبارت بودند از جنگهاي كره و ويتنام.
با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي سابق، جهان از حالت دوقطبي خارج شد. نومحافظهكاران، اكنون امريكا را در قامت يك "امپراتوري" ميبينند.
در واكنش به موقعيت جديد هژموني امريكا در جهان، تئوري جهانيسازي و نظريه "پايان تاريخ" نوع كاملي از قلمفرسايي حول محور ظهور قلمرو امپراتوري (از منظر جامعهشناسي نقادانه) پديد آمد مثل (ANTONIO NEGRI). قبل از انتخاب بوش به سمت رياستجمهوري امريكا، يك نومحافظهكار امريكايي بهنام رابرت كاگان (Robert Kagan) در نشريه (Foreign Affairs) نوشت: امريكا يك امپراتوري است و الحق كه شايسته اين مقام است. چون امريكا ذاتاً خوب است بنابراين استحقاق آن را دارد كه در قامت يك "امپراتوري خيرخواه" ارزشهاي امريكايي را به جهان عرضه كند. "سياست خارجي ما كه يك نيروي خيرخواهانه است؛ امريكا امپراتوري وسيعي است كه نظم، سعادت و رفتار متمدنانه را براي تمام بخشهاي جهان به ارمغان ميآورد." موضوع "امپراتوري خيرخواه" توسط نحلههاي فكري ديگر در سرمقالههاي "والاستريت ژورنال" پي گرفته شد.
همين شالوده فكري نومحافظهكاران بود كه تئوري "حمله پيشگيرانه" و برتريجويي امريكاييها را در ذهن مقامات كاخ سفيد پروراند. بهطوري كه اين بند صراحتاً در سند "استراتژي امنيت ملي امريكا" در سپتامبر 2002 انتشار يافت، گنجانده شد.
دكتر رابرت كرين(Robert Crane) در ژانويه 1969 ازسوي پرزيدنت نيكسون به سمت معاون برنامهريزي شوراي امنيت ملي منصوب گرديد. بعدها كيسينجر او را اخراج نمود. او در مصاحبهاي در سپتامبر 2004 به من گفت كه بهعنوان يكي از چهارنفر بنيانگذار اصلي "مركز مطالعات استراتژيك و بينالمللي"(CSIS) مسلماً شناخت خوبي از زبيگنيو برژينسكي داشته است. او در اين مصاحبه به من خاطرنشان ساخت كه جيمي كارتر در واشنگتن ناشناخته بود و برژينسكي در هدايت وي به سمت رياستجمهوري امريكا نقش بسزايي داشت. كرين به اين مطلب اشاره نمود كه "تشكيلات دائمي سياست خارجي" در واشنگتن علاقهمند به سياست ثبات در جهان است و اين سياستگذاران، بوش و تيم محافظهكاران جديد وي را بهعنوان يك عامل بيثباتكننده در جهان تلقي ميكنند. اين ديدگاه نشاندهنده تضاد، تنش و برخورد موجود در واشنگتن ميباشد. بديهي است كه برژينسكي از اعضاي برجسته و مورد احترام تشكيلات دائمي سياست خارجي بوده و خواهد بود.
در دهه 1960، وي استراتژي "درگيري صلحآميز" را در ارتباط با بلوك شوروي تبيين نمود و در سال 1966، ضمن خدمت در "شوراي سياستگذاري" وزارتخارجه، پرزيدنت جانسون را قانع ساخت كه درگيري صلحآميز را بهعنوان استراتژي ايالاتمتحده برگزيند و بر اين اساس، تنشزدايي (détente) را در صدر اولويتهاي برنامهريزي شده قرار دهد.
رابرت كرين ميگويد كه در سطح جهاني، ما تقريباً در جايگاه سال 1967 قرار داريم كه برژينسكي پارادايم جديد "درگيري صلحآميز" را براي نابودي كمونيسم مطرح ساخت. تنها تفاوت در آن است كه اسلام بهعنوان يك تمدن قصد نابودي امريكا را ندارد، هرچند بسياري از مسلمانان در جهان تحتتأثير احساس چندين قرن بيعدالتي، خطمشي راديكال پيدا كردهاند. او در ادامه ميگويد كه از آغاز سياست بازدارندگي عليه شوروي بيستسال زمان لازم بود تا برنامه سياسي برژينسكي براي سياست خارجي امريكا به كمال برسد. بيستسال ديگر يعني از 1967 تا 1987 نيز زمان طي شد تا اين برنامه بهبار نشست. رابرت كرين ميافزايد كه اگرچه بيشتر موسسههاي تحقيقاتي در واشنگتن دي.سي. متكي به پول صهيونيستها هستند، برژينسكي موضعي بهنسبت مستقل و شجاعانه را اتخاذ نموده است.
به زبان ساده، رژيم محافظهكاران جديد پرزيدنت بوش ميگويد: "بايد مسخرهبازي ديپلماسي، عهدنامهها و ائتلافها را كنار بگذاريم و تنها از قدرت نظامي خود براي امر و نهي به ديگر كشورها استفاده نماييم." واضح است كه برژينسكي و تشكيلات سياست خارجي با اين احساس مخالفاند. كنگره در سال 2002 سندي را باعنوان "استراتژي امنيت ملي ايالاتمتحده" از دولت بوش دريافت كرد. جوزف استرومبرگ(Joseph Stromberg) مورخ در اينباره گفته، "بايد اين سند را خواند تا بتوان آن را باور نمود." اين سند چنين فرض نموده كه رئيسجمهور و افراد زيرمجموعه وي حق دارند بر تمام جهان حكومت كنند." سند مزبور همچنين اعلام مينمايد كه "بهترين دفاع، يك حمله خوب است." بدينترتيب، دكترين اقدام پيشگيرانه به جريان افتاد. دكتر برژينسكي هم مورد ستايش دموكراتهاست و هم جمهوريخواهها و يكي از مردان خردمند واشنگتن بهشمار ميرود. اگر طبق نظر برژينسكي عمل ميشد، امريكا نميبايست عمليات يكجانبه نظامي براي حمله و اشغال عراق تدارك ميديد. مشاور امنيت ملي سابق پرزيدنت كارتر ـ در زمان وقوع انقلاب ايران ـ و معمار عهدنامه صلح تاريخي سال 1979 ميان اسراييل و مصر بهجاي حمله به عراق، از قدرت امريكا براي وادارساختن آريلشارون به اعطاي امتيازات واقعي به فلسطينيها بهره ميجست. به همين دليل است كه مواضع وي در ميان نشريات محافظهكاران جديد چندان مورد استقبال نيست. اين امريكايي لهستانيتبار و دانشمند علومسياسي، بهطرزي بسيار مودبانه مخالفت خود را با اين استراتژي محافظهكاري جديد ابراز ميدارد كه "سلطه بايد برمبناي قدرت ابراز گردد." اين نكته جالب توجه است كه مدافع اين ديدگاه شخصي همچون برژينسكي ميباشد كه نهتنها با "شوراي روابط خارجي" ارتباط دارد بلكه يكي از بنيانگذاران كميسيون(Trilateral Commision) سهجانبه محسوب ميشود. اين امر بدان معناست كه مخالفت با روياي محافظهكاران جديد نهتنها به يك جريان غالب مبدل شده بلكه در انديشه نخبگان نيز غلبه پيدا كرده است. با اين حال، برژينسكي كه بدون ترديد در صورت پيروزي جانكري، در شكلدادن به سياست خارجي دولت وي نقش ميداشت، بر اين باور است كه واشنگتن ميتواند با اندكي همياري ازسوي دوستان اروپايي، سياست برتري ـ يا به اصطلاح، "رهبري" ـ جهاني خود را به اجرا درآورد. او مينويسد، "سلطه جهاني امريكا اكنون يك حقيقت اجتنابناپذير است و هيچكس، ازجمله خود امريكا نميتواند آن را نفي كند." برژينسكي توضيح ميدهد كه موضوع انتخاب، اين نيست كه آيا امريكا بايد يك قدرت برتر باشد يا نه، چرا كه پاسخ آن به هرحال مثبت است. او سپس نتيجه ميگيرد، "انتخاب واقعي به اين مربوط ميشود كه امريكا چگونه و با چه كسي بايد اين برتري را شريك شود و از اين راه كدام اهداف نهايي را تعقيب نمايد." او ميخواهد ظهور برتري، سلطه، رهبري و قدرت جهاني بيسابقه امريكا را برمبناي رهبري توأم با تمكين و رضايت ديگران شاهد باشد، زيرا به نظر وي اين امر موقعيت امريكا را بهعنوان تنها ابرقدرت جهان تحكيم ميكند. برژينسكي ادعا ميكند، "سلطه امريكا يك واقعيت جهانشمول است." اين سلطه يك اصل سياسي ـ نظامي است كه بايد آن را مفروض بينگاريم و تصميم بگيريم كه آيا بايد آن را با نخوت و غرور به رخ همه كشيد (انتخاب محافظهكاران جديد) يا با ظرافت و پيچيدگي آن را اعمال كرد (انتخاب برژينسكي). اين گفته آدمي را به ترديد واميدارد كه آيا ديدگاه وي نيز به تشكيل امپراتوري شباهت دارد يا خير. اما برژينسكي بر آن نام امپراتوري نمينهد. در عوض، او چنين استدلال ميكند كه اگر واشنگتن از نسخه وي تبعيت كند، امريكا به اعتقاد وي به يك "ابرقدرت مثبت" مبدل خواهد شد. درحقيقت، برژينسكي چنين عنوان ميكند كه استراتژي امپرياليستي محافظهكاران جديد سرشار از عواملي است كه موجب آغاز فرايند تباهي ميگردد و درمقابل، نگرش كمهزينهتر وي نسبت به سلطه جهاني امريكا، ضامن اين امر خواهد بود كه امريكا همچنان قدرت برتر جهان باقي بماند. به بيان ديگر، اگر ايالاتمتحده مسير نسنجيده محافظهكاران جديد را در پيش بگيرد، ناگزير موجب تحليل قدرت ديپلماتيك، نظامي و اقتصادي امريكا خواهد شد و حفظ برتري ايالاتمتحده در درازمدت را با دشواري روبهرو خواهد ساخت. نتيجه آن خواهد بود كه امريكا به يك "ابرقدرت منفي" مبدل خواهد گرديد. بنابراين، اگر ميخواهيد ايالاتمتحده در سدههاي آينده همچنان قدرت غالب جهاني باشد، انتخاب شما چيزي نخواهد بود جز سلطه امريكايي مبتني بر دوستي با ديگران.
اين روش به اعتقاد برژينسكي، گرايش اروپاييها، خاورميانه و آسياييها را به پذيرفتن مفهوم برتري امريكا افزايش خواهد داد.
كتاب برژينسكي پر از جملات و عبارات پيچيده است كه توجه دانشمندان سياسي را به خود جلب ميكند و در عين حال كه بخش اعظم انتقادات وي از دولت بوش با لحني مودبانه به نگارش درآمده، اما آن قسمت كه به انتقاد از جنگ عليه تروريسم پس از 11 سپتامبر و نگرش مذهبي بوش عليه "خطاكاران" ميپردازد، كاملاً دربردارنده نقدهاي جاندار و برنده است. برژينسكي معتقد است كه درنتيجه اعلام نظريه "محور شرارت"، نگرش امريكا به تروريسم بهگونهاي روزافزون از زمينههاي سياسي تروريسم فاصله گرفته است. درنتيجه، حمايت تقريباً همهجانبه جهاني از امريكا پس از 11 سپتامبر جاي خود را به بدبيني روزافزون نسبت به ديدگاه رسمي ايالاتمتحده در مورد تهديد مشترك (عليه تمام جهان) داد. برژينسكي در اين كتاب و در مصاحبههاي خود بر اين مطلب تأكيد ميكند كه تروريسم به خودي خود دشمن محسوب نميشود؛ او ميگويد كه نميتوان عليه يك تكنيك يا تاكتيك، جنگ به راه انداخت. براي نمونه، هيچيك از متفقين در ابتداي جنگ جهاني دوم اعلام نكردند كه جنگ عليه بمباران هوايي صورت ميگيرد. در عوض، به اعتقاد وي، يك استراتژي سياسي سنجيده براي تضعيف نيروهاي پيچيده سياسي و فرهنگي كه منشأ تروريسم بهشمار ميروند، لازم است. وي بهويژه بر ضرورت ايفاي نقش فعالانهتر ازسوي ايالاتمتحده در حل بحران اسراييل و فلسطين تأكيد ميورزد تا از طريق اتخاذ سياستهاي مثبت، عواطف ضدامريكايي در جهان عرب و مسلمان تا حدودي كاهش يابد.
او از اين مطلب ابراز تأسف ميكند كه ايالاتمتحده در بهار سال 2002 از خشونتبارترين شيوههاي اسراييل براي سركوب فلسطينيان بهعنوان بخشي از مبارزه عليه تروريسم حمايت كرد. برژينسكي اين نكته را يادآوري ميكند كه بيميلي دولت بوش براي پذيرش ارتباط تاريخي ميان ظهور تروريسم ضدامريكايي و مداخله امريكا در خاورميانه، تدوين يك واكنش استراتژيك موثر عليه تروريسم را بيش از پيش دشوار ميسازد.
تمام اين حرفها خوب است ولي به نظر ميرسد برژينسكي اين نكته را دستكم گرفته كه نقش ايالاتمتحده درحمايت از رژيمهاي سركوبگر در جهان عرب و مسلمان، در شعلهورشدن بحران جهاني امروز موثر بوده است. برژينسكي بهعنوان مشاور امنيت ملي، يكي از نيروهاي اصلي دولت كارتر براي تقويت روابط نظامي و سياسي امريكا با عربستان سعودي، مصر و پاكستان و كمك به مسلحكردن وهابيون متعصب در افغانستان براي مقابله با اتحاد شوروي ـ در آخرين سالهاي جنگ سرد ـ بهحساب ميآمد. اين موضوع، همانطور كه ميدانيم، بعدها زمينه را براي ظهور اسامهبنلادن و هوادارانش فراهم ساخت.
ميتوان اين بحث را مطرح ساخت كه سياست ائتلاف امريكا با آن نيروهاي سركوبگر در زمان خود ضروري بود و بهعنوان بخشي از استراتژي جنگ سرد، موثر واقع شد. با اين حال، برژينسكي معتقد است كه هماكنون نيز ايالاتمتحده همچنان بايد روابط مستحكم خود با مبارك، مشرف و حكومت سعودي را حفظ نمايد و حتي توصيه ميكند كه ايالاتمتحده با ديگر ديكتاتورهاي مناطق آسياي مركزي كه او آنها را "بالكان جهاني" مينامد، ائتلافهاي جديد بهوجود بياورد. در عين حال، او از امريكا ميخواهد كه به تسريع فرايند اصلاح و سكولاريزهشدن جهان اسلام بهعنوان قسمتي از استراتژي مقابله با عوامل بنيادگرايي اسلامي و تروريسم كمك نمايد. اما مشكل در همينجا نهفته است، همين روابط مستحكم با امثال مبارك، مشرف، حكومت سعودي (شاه ايران، ماركوس و شاهحسن) بوده كه در كنار حمايت همهجانبه از اسراييل به دلايل ريشهاي پيدايش عواطف ضدامريكايي مبدل گرديده است. ازسوي ديگر، براي رسيدن به برتري، بايد كساني را كه با اين منافع توسعهطلبانه مخالف هستند سركوب كرد. از اين روست كه در پروژه سلطه تدريجي پيشنهاد شده ازسوي برژينسكي، تعارض داخلي پديدار ميشود؛ هر چند تعارض آن بسيار خفيفتر از طرح محافظهكاران جديد است.
سوال اينجاست كه چرا امريكا بايد همچنان و عليرغم آنكه جنگ سرد پايان يافته، بهدنبال حفظ اين سلطه و برتري باشد. چرا ايالاتمتحده بايد "لحظه تكقطبي" پديدآمده پس از جنگ سرد را تداوم بخشد، حتي براساس استراتژي برژينسكي كه فرض ميكند اروپاييها برخي از هزينههاي اين پروژه را خواهند پذيرفت؟ پاسخ وي آن است كه نه امريكا و نه جهان، واقعاً انتخاب و چاره ديگري ندارند. (اگرچه در اين مورد كه چگونه اين نقش برتر مديريت شود، حق انتخاب وجود دارد. اين يعني تقابل ابرقدرت مثبت برژينسكي و ابرقدرت منفي).
برژينسكي در اينباره به تأمل ميپردازد كه اگر كنگره فرمان بازگشت نيروهاي نظامي ايالاتمتحده از سه منطقه حساس مأموريت خود يعني اروپا، شرق دور و خليجفارس را صادر نمايد، چه اتفاقي خواهد افتاد؟ او ميگويد كه اين عقبنشيني "بدون ترديد جهان را فوراً به ورطه بحران و آشوب سياسي خواهد افكند." وي سناريوي زير را ترسيم مينمايد كه بهظاهر بايد امريكاييها را از پيامدهاي اين عقبنشيني بترساند. در اروپا، همگان به سمت تجديد سلاح، تجهيزات و همچنين رسيدن به يك توافق تازه با روسيه هجوم خواهند برد. در شرق دور، در شبهجزيره كره احتمالاً جنگ بهوقوع خواهد پيوست و ژاپن نيز برنامه سريعي را براي تجديد سلاح به جريان خواهد انداخت كه شامل سلاحهاي هستهاي نيز خواهد گرديد. در خليجفارس، ايران به قدرت برتر مبدل خواهد شد و به ترساندن همسايگان عرب خود خواهد پرداخت. برژينسكي اخطار ميكند كه "با توجه به مطالب گفته شده، راهحلهاي استراتژيك بلندمدت براي امريكا، عبارتند از تبديل تدريجي و توأم با احتياط برتري خود به يك نظام پايدار بينالمللي يا تكيه بر قدرت ملي خود براي دوري جستن از هرج و مرج بينالمللي كه بهدنبال عقبنشيني اشاره شده به وقوع خواهد پيوست." آيا واقعاً چنين است؟ عقبنشيني نظامي تدريجي ايالاتمتحده ميتواند موجب شكلگيري يك نظام توازن قواي جديد و ترتيبات امنيتي تازه در خاورميانه، آسيا و اروپا گردد كه به حفظ ثبات اين مناطق كمك ميكند. چرا اروپاييها كه اقتصادشان وابسته به نفت خليجفارس است (درمقايسه با ايالاتمتحده كه كمتر از 20درصد نفت خود را از اين منطقه تأمين مينمايد) نبايد در حفظ امنيت در اين منطقه شركت داده شوند؟ چرا و به چه دليل و توجيهي روسيه نبايد با شيوه مشابه يكجانبهاي، خود امريكا، دكترين مونرو(Monroe) مناطق اطراف خود در قفقاز و آسياي ميانه را تحت سلطه خود نگيرد؟ چرا آسيا شاهد ظهور يك نظام امنيتي نوين با مشاركت چين، ژاپن و كره براي منطقه نباشد؟ بسياري از صاحبنظران امريكايي و اروپايي سوال ميكنندكه چرا ما نبايد شكلگيري يك جهان چندقطبي را تشويق كنيم كه در آن امريكا قادر است منافع ملي اصلي خود را حفظ نمايد، ولي در عين حال در راه مقابله با تهديدهاي مشترك با متحدان خود در سراسر جهان همكاري كند؟
شايد دليل آنكه برژينسكي و دوستانش در تشكيلات سياست خارجي چندان به موضوع جهان "چندقطبي" علاقه نشان نميدهند، آنچنان با ترس از هرجومرج ارتباط نداشته باشد و بيشتر از اين نگراني نشأت بگيرد كه كاهش قدرتنمايي سياسي و نظامي ايالاتمتحده به ديگر كشورها ثابت نمايد كه بدون رهبري امريكا هم عملاً ميتوانند موفق باشند، كه اين رهبري اتفاقاً محصول تفكر برژينسكي و ديگر نخبگان واشنگتن است. برژينسكي با احترامي شاعرانه نسبت به قدرت جهاني امريكا، پايتخت اين كشور را چنين توصيف ميكند: "واشنگتن دي.سي اولين پايتخت سياسي جهان در طول تاريخ به حساب ميآيد. نه شهر رم و نه پكن باستان ـ بهعنوان پايتخت امپراتوريهاي منطقهاي ـ و نه لندن عصر ويكتوريا (البته شايد بهاستثناي عرصه بانكداري بينالمللي) از لحاظ تمركز قدرت جهاني و تصميمگيري به هيچ عنوان قابل مقايسه با چند محله مركز واشنگتن فعلي نبودهاند. تصميمات اتخاذشده در دو مثلث متداخل ولي نسبتاً باريك در اين شهر، قدرت جهاني ايالاتمتحده را به معرض نمايش ميگذارد و روند تكامل جهانيشدن را بهشدت تحتتأثير قرار ميدهد." اين دو مثلث در كنار هم نشانگر اين موضوع هستند كه "امورخارجه" تا چه اندازه به "امور شهر واشنگتن" مبدل شدهاند و درست در داخل همين دو مثلث است كه برژينسكي و همقطاران واشنگتني وي، جمهوريخواهان و دموكراتهاي كاخسفيد و پنتاگون، محافظهكاران جديد و "بازها"ي بينالمللي عضو حزب دموكرات و اعضاي بسياري از موسسههاي تحقيقاتي (فربه از پول صهيونيستها) و روزنامهنگاران تسليم در برابر قدرت، مشاغل سودآوري را براي خود دست و پا نمودهاند. اگر امريكاييها تصميم بگيرند به فرايند ايجاد امپراتوري پايان بخشند و درعوض سياستها و سازوكارهاي بينالمللي براي نزديكترشدن به "دموكراسي جهاني" (يا دموكراسي اجتماعي براي جهان) را به كار بندند، اين يك جدايي حقيقي از سلطهجويي جهاني به حساب ميآيد. اما اين امر بهمعناي كاهش مشاغل و قراردادهاي دولتي، كاهش فعاليتهاي مشاورهاي و كاهش حجم معاملات پشت پرده خواهد بود. بهطور خلاصه، نفوذ كمتري براي فروش و اعتبار كمتري براي خريد وجود خواهد داشت. اما براي بقيه، اين يعني جنگ و خونريزي كمتر. اين مطلب نشان ميدهد كه انتخاب واقعي براي امريكا نه بين "ابرقدرت مثبت" و "ابرقدرت منفي" بلكه ميان امپراتوري و جمهوري است.
با اين حال، توجه به اين نكته مهم است كه دولت كارتر كه برژينسكي نقشي حياتي را در آن ايفا مينمود ـ همانگونه كه من در مقاله خود باعنوان "تبارشناسي ايدئولوژي گروه بوش، راست جديد" در شماره 17 نشريه چشمانداز ايران (آذر و دي 1381) اشاره نمودم ـ از ميان محافظهكاران جديد عضو چنداني نداشت. در حقيقت، ابتكار كارتر در دستيابي به تنشزدايي درمقابل اتحاد شوروي و نگرش وي به موضوع فلسطين، موجب خشم محافل محافظهكاران جديد ميشد.
برژينسكي در يكي از مقالات كاملاً جديد خود در نيويورك تايمز (25 اكتبر 2004، ص 21A) ميگويد كه يك جنگ داخلي در درون جهان اسلام در حال وقوع است كه در يكسوي آن ميانهروهاي مدرن و درسوي ديگر جزمگرايان قرار دارند. او ميگويد كه براي موثر واقعشدن سياست امريكا، اين سياست بايد خاورميانه را دربربگيرد. وي همچنين مينويسد: "در جهان اسلام بهطوركلي و همچنين در اروپا، سياست آقاي بوش در اذهان عمومي، ملازم با سياست آريل شارون در غزه و ساحل غربي تلقي ميشود. درنتيجه عواطف قوي ضدامريكايي، اين سياست بهعنوان يك سياست خام مبتني بر قدرت، نيمهاستعماري و برخاسته از تعصب عليه جهان اسلام، مورد تمسخر قرار ميگيرد. تأثير احتمالي اين امر آن است كه ادامه راه در مسير تعيين شده توسط دولت آقاي بوش، يك ماجراجويي انفرادي براي امريكا به حساب خواهد آمد. برژينسكي در اين مقاله بسيار مهم، با شجاعت تمام اخطار ميدهد كه برخي گروههاي خاص در امريكا مايلاند ايالاتمتحده را درگير يك مقابله طولاني عليه اسلام بنمايند. ما بايد نسبت به اين موضوع، آگاه باشيم. او اضافه ميكند كه "برخي تندروها در دولت بوش خود را متعهد به يك جنگ طولانيمدت عليه اسلام ميدانند و از حمله به ايران پشتيباني ميكنند، اما بهجز اين ديدگاهها، هيچگونه برداشت استراتژيك و نگرش عميقي به اين موضوع ندارند كه نقش امريكا در جهان چه بايد باشد."
فريد مرجايي نيويورك، 12 آذر 1383
|
||||||
|
||||||