خرداد 60 ؛
چالشي ميان اسلام پراتيك و اسلام تئوريك

گفت‌وگو با حسن اصغرزاده
اشاره: حسن اصغرزاده درسال 1333 در قزوين متولد شد. وي هنگام تحصيل در سال آخر هنرستان صنعتي به‌دليل فعاليت در ارتباط با سازمان مجاهدين خلق توسط ساواك دستگير شد و به سه سال زندان محكوم گرديد. با مدتي "ملّي‌كِشي" بعد از پايان محكوميت در سال 1356 از زندان آزاد شد.
پس از آن در دوران حكومت نظامي به‌دليل فعاليت‌هاي سياسي ـ تشكيلاتي دو بار بازداشت گرديد. پس از انقلاب نيز به‌دليل فعاليت در ارتباط با سازمان در سي خرداد 60 به مدت يك‌سال متواري بود. آنگاه براي چهارمين بازداشت و به دوسال زندان محكوم شد. ايشان پس از پايان محكوميت و مدتي "ملّي‌كِشي" در سال 1364 آزاد و از آن پس تاكنون به حرفة ساعت‌سازي مشغول مي‌باشد.
ايشان معتقد است نطفة سي خرداد 60 در قطب‌بندي كاذب سال 1355 در زندان‌ها بسته شد. از آنجا كه وي دوران پرشور و شعور جواني خود را؛ آن هم همزمان با ضربة 54 به سازمان مجاهدين, در زندان به‌سر برده است, ريشه‌يابي ايشان از واقعة خرداد 60 براي گردانندگان نشريه تازگي داشته و آموزنده بود.
اميد است يادآوري خاطرات صاحب‌نظراني كه در متن وقايع آن دوران بودند, چراغي باشد فراسوي آينده تا ملت ما به دام قطب‌بندي‌هاي كاذب جديد نيفتد.


هدف نشريه از بازكردن واقعة 30 خرداد 60 اين بوده و ان‌شاءالله اين خواهد بود كه نخست خود حادثه كالبدشكافي شود و دوم, تاريخ معاصر ما نقد و بررسي گردد و آنهايي كه در قيد حيات هستند, ديده‌ها و شنيده‌ها و خاطرات خود را از حالت تاريخ شفاهي به "تاريخ مكتوب" تبديل كنند.
سوم, اين‌ گسل تاريخي‌اي كه بين نسل جوان و گذشته به‌وجود آمده از بين برود. چهارم, تاريخ‌نگاران و نسل‌هاي آينده با داشتن اسناد كافي, بتوانند به تحليل و قضاوت درستي از تاريخ بپردازند. پنجم اين‌كه چه درس‌هايي مي‌توان براي امروز و فرداي ملتمان گرفت و ششم با توجه به اين‌كه نيروهاي دو طرف درگيري, از سوابق مبارزاتي برخوردار بودند, چه عوامل جبري و ارادي باعث شد كه اين درگيري به‌وجود بيايد؟ و آيا قابل پيشگيري نبود؟ يا در عوامل ارادي, نقش انسان‌ها و اخلاقيات و نفسانيات چگونه بوده است؟ آيا دست‌هاي مرموزي در كار بوده و يا ندانم‌كاري‌ها و بي‌تجربگي‌ها و ساده‌انديشي‌هايي وجود داشته است؟
از آنجا كه شما در متن قضايا بوده‌ايد, و چند سال قبل از انقلاب و نيز چند سال پس از خرداد 60, زندان را تجربه كرده‌ايد و به‌خصوص بچه‌ها را خوب مي‌شناختيد؛ لذا مي‌توانيد براي دستيابي به تحليلي درست, هم براي نسل حاضر و هم براي نسل آينده كمك كنيد. همان‌طور كه مي‌دانيد, هدف ما نه تبرئة كسي است و نه مقصرتراشي, بلكه تنها ريشه‌يابي استراتژيك اين جريان تاريخي است.
دو فاكت يا مقوله مجاهدين و يا حاكميت, جدا از همديگر, در برخورد با چالش‌هاي خود نيز برخورد منطقي و درستي نداشته‌اند, حتي بعد از دهة 60. ولي اين دو در كنار هم فاجعة سال 60 را آفريدند كه تا ايران و ايراني وجود دارد, در مصيبتش خواهد گريست. به نظر حقير, براي بررسي اين رويداد بايد صدها سال به عقب برگرديم و از تاريخ‌دانان و يا جامعه‌شناسان مدد بگيريم كه چگونه ملتي كه به جهانِ آن روز درس هم‌زيستي و انسان‌دوستي مي‌داد و هر قوم اقليت و.... در درونش به راحتي خود را يك ايراني اصيل مي‌پنداشت, دچار چنان تعصب و خودخواهي و... شد كه ـ االعياذبالله ـ درِ بهشت خدا را قفل زد و كليدش را توي جيب خودش گذاشت و گفت هركسي كه دقيقاً همان‌طور كه من مي‌گويم نباشد, به بهشت راهش نمي‌دهم. واي به حال اين مملكت! چرا اين‌گونه شديم؟ امروز بي‌توجهي به دو كلمه, كه شايد به راحتي از كنارش گذشتيم (تساهل و تسامح), علت تمام گرفتاري‌هاي ماست و از ناآگاهي ما‌ از معناي حقيقي اين دو كلمه سرچشمه مي‌گيرد.
روندي كه نشرية چشم‌انداز ايران براي شناخت اتفاق 30 خرداد 60 در پيش گرفته, از نظر بنده بسيار جالب و منحصر به‌فرد و همچنين خيلي هم لازم است. به گمان بنده, نمي‌توان اتفاقاتي را كه بشر خود به‌دست خود به‌وجود مي‌آورد, غيرقابل پيشگيري و يا اجتناب‌ناپذير قلمداد كرد,‌ بلكه, هم قابل پيشگيري و هم اجتناب‌پذير است.
منتها روند يك سري مسائل,‌ در طول تاريخ معيني, منجر به يك اتفاق خاص در يك زمان معيّن مي‌شود؛ بدين‌معنا كه 30 خرداد واقعه‌اي بود كه به ظاهر در 30 خرداد 60 تجلّي پيدا كرد, ولي آغاز آن شايد به سال‌ها قبل از 30 خرداد 60 برمي‌گردد.
در روش برخورد با اين واقعه يا متدلوژي, انسان از چه مقطعي ريشه‌يابي را شروع كند؟ مثلاً قبل از 30 خرداد 60 مي‌تواند كودتاي نوژه باشد, جنگ تحميلي باشد, خود حادثة‌ انقلاب باشد, ضربة 54 به سازمان و عوارض بعدي آن باشد, يا 15 خرداد 1342 باشد و....؟
چون خود من تقريباً از سال 1350 به‌طور جدّي با مسائل سياسي برخورد كردم, از همان تاريخ مي‌توانم به ريشه‌يابي آن بپردازم. ولي البته قبل از آن هم اين مسائل بوده و كسان ديگري بايد در اين‌باره نظر بدهند.
مسائل سياسي ما جدا از مذهب ما نبود و مشكل اصلي قرائت‌هاي مختلف از اسلام بود كه هنوز هم ما با اين مقوله روبه‌رو هستيم. قرائت‌ها از اسلام مختلف است. برداشت‌ها, حتي از يك آية خاص, از يك روايت يا حديث خاص, فرق مي‌كند. همان‌طور عمل‌ها نيز متناسب با برداشت‌ها, متفاوت است. عدّه‌اي از جوان‌هاي دهة پنجاه, اسلام تئوريك و نظري را مي‌خواستند و عدّه‌اي ديگر اسلام پراتيك و عملي را ترجيح مي‌دادند. يك عده اسلام را به زبان و نه براي مبارزه مي‌خواهند و هيچ هزينه‌اي هم حاضر نيستند بپردازند. در مقابل, عده‌اي ديگر به‌طور عملي,‌ تيز, برنده و قاطع پيگيري و عمل مي‌كنند. مسلماً جوان هر چه‌قدر هيجان و شور بيشتري داشته باشد, مسائل برايش جذاب‌تر است. اسلام پرتحرك, پرجوشش و به‌اصطلاح پراتيك, براي جوان آن روز جذاب‌تر بود. عمدة جوانان, قيام مسلحانة مجاهدين عليه شاه, ترور ژنرال آمريكايي و مخالفت مسلحانه و رو در رو با نظام پهلوي را ترجيح مي‌دادند. تا آنجا كه كار تئوريك ‌را يك مقولة مانع از حركت مي‌دانستند.? يادم هست كه اين پديده با مسئلة دكترشريعتي هم برخورد بسيار منفعلي داشت. خود دكتر را هم, چون‌كه باعث مي‌شد حرف زده بشود, و بر سر مسائل تأمل زيادي بشود, قبول نداشتند و مي‌گفتند اين مانع از حركت است. در يكي از سخنراني‌هاي مرحوم دكترشريعتي اعلاميه پخش شد و به‌دنبال آن جوّ حسينيه متشنّج شد.
بعدها در داخل زندان, مجاهدين صحبت‌هاي دكتر را از يك زاوية‌ خاصي نگاه مي‌كردند. خلاصه اين‌كه چه قرآن, چه مسائل ديگر را فقط از نوك مگسك تفنگ مي‌ديدند و از زاوية ديگر نگاه نمي‌‌كردند. اين,‌ براي جوان آن‌روز جذّابيت بيشتري داشت. به نظر من, اختلاقات از اينجا شروع شد. چرا كه در سال 1351 در زندان, ملاحظه كردم كه تبلور چنين اختلافي بين روحانيون مبارزي كه داخل زندان بودند با روحانيت بيرون, وجود داشت؛ يعني با همان تئوري با نظام شاهنشاهي درگير, مقابله و مبارزه كرده بودند, با اين‌كه داخل زندان بودند, ولي باز مقبول نبودند.
روحانيون زندان مورد قبول مردم نبودند؟
مردم نه, بلكه مورد قبول مجاهدين نبودند.
علي‌رغم اين‌كه روحانيون نيز مبارزه مي‌‌كردند؟
بله! و به‌قدري جوّ قوي بود كه يكي از افتخارات همين روحانيون مبارز و انقلابي, انتصاب خودشان به سازمان مجاهدين بود. يعني اگر روحاني‌اي مي‌خواست بگويد من خيلي مبارز هستم, سعي مي‌كرد خودش را بيشتر به مجاهدين منسوب و نزديك كند.
در زندان,‌ يا در بيرون؟
چه در زندان و چه در بيرون. مسلماً اوّل ارتباط خود را در بيرون از زندان ثابت مي‌كرد, در زندان هم كه عملاً آن را تأييد مي‌كرد. يعني مسائل داخل زندان دقيقاً به‌دست مجاهدين اداره مي‌شد و هيچ مخالفتي از سوي روحانيت با آنها نبود؛ مخصوصاً روحانيت مبارز و فعال.
هنگام ضربة 54 به سازمان در زندان قصر بوديد؟
بله, سال 54 در زندان قصر بودم. قبل از سال 54 روحانيوني كه داخل زندان,‌ مجاهدين و سازمان را قبول نداشتند, معدود بودند و حتي كساني كه قبول نداشتند منزوي مي‌شدند. به هر حال مشكل هم داشتند. روحاني بي‌مشكل كه بتواند يا بخواهد در مقابل سازمان بايستد, نداشتيم. خلاصه جوّ عمومي زندان و بيرون و روحانيت در دست مجاهدين بود. بعد از وقايع سال 55 ـ 54 (در زندان) مسائلي به ما انتقال پيدا كرد, كه درصدي از سازمان بيرون از زندان ماركسيست شده, اما در داخل زندان قصر نفوذي نداشتند.
در داخل زندان شيراز و مشهد خيلي از كادرها ماركسيست شدند.
داخل زندان قصر نبود. در آن مقطع, خود روحانيون هم در مقابل اين مسئله موضع قاطعي نگرفتند. چرا كه اين قضاياي تغيير ايدئولوژي مرادف شد با گروه سپاس در 15 بهمن 1355. اين ديگر براي خيلي‌ها قابل هضم نبود كه كدام قضيه درست است. گفته مي‌شد,‌ چون عده‌اي از جوان‌ها منحرف و ماركسيست شدند پس ما در درون زندان نمانيم و بيرون بياييم. برخي مي‌گفتند حالا كه اينها ماركسيست شده‌اند, ما از شاه طلب بخشش كنيم و عفونامه بنويسيم و اين خيلي بهتر است از اين‌كه با يك عده آدم‌هاي نجس هم‌سفره و هم‌بند شويم. و اين ديدگاهي نبود كه بتواند جوان‌ها را به‌سوي خود جذب كند. به نظر من اين نقطه عطف شروع جريان‌هايي بود كه به 30 خرداد 60 منجر شد. اينجا "نطفه" بسته شد. به اعتقاد من, بعدها عوامل خارجي يا داخلي, همان‌طور كه در مقدمه گفتيد, توانستند از اين نطفة منعقدة منجمدشده, آنچه كه دلشان مي‌خواهد ايجاد كنند. اگر اين نطفه به‌وجود نمي‌آمد, شايد اين عوامل خارجي هم از راه ديگري وارد مي‌شدند و لااقل از اين راه وارد نمي‌شدند. از آن به بعد موضع‌گيري‌ها مخدوش شد. يعني اگر كسي حتي نمي‌توانست زندان بكشد, اين پديده را بهانه مي‌آورد كه آزاد شود. اگر كسي از مبارزه هم خسته شده بود, اين را بهانه مي‌آورد, و اين را همان جواني كه با همة آرمان‌خواهي و اخلاصش جلو آمده بود درك مي‌كرد و متوجه مي‌شد. به اعتقاد من پيروزي انقلاب در 1357 و رهبري امام, روندي جدا از اين مسائلي است كه در زندان‌ها به‌وجود آمد.
شما مي‌فرماييد كه يك دوقطبي كاذب در زندان به‌وجود آمده بود. يك قطب آن مي‌گفت كه مجاهدين ماركسيست شده‌اند و ضربه زدند و از اول هم ماركسيست بوده‌اند و به هر حال از آنها دليل مي‌خواستند. قطب مقابل مي‌گفت كه شما در 15 بهمن در نمايش سپاس شركت كرديد و با شاه سازش كرديد. اين توصيف دوقطب كاذب بود. آيا به نظر شما قطب سوم, جريان امام بود كه غير از آن مسئله بود و از افقي بالاتر؟
بله, از افق بسيار بالاتري برخوردار بود كه در شأن خود نمي‌ديد اين مسائل را بررسي كند, يا شايد هم بعداً تحت‌تأثير اين جريان قرار گرفت.
چگونه تحت‌تأثير قرار گرفت؟
بعد از پيروزي انقلاب, اين دوقطب در برابر امام صف‌آرايي كردند. خواه‌ناخواه يك‌طرف عمدتاً‌ روحانيت بودند و يك‌طرف هم عده‌اي جوان مبارز مسلح. و چون امام از اول اصلاً مبارزة مسلحانه را قبول نداشت, (به‌خصوص پس از پيروزي انقلاب و تشكيل نظام جمهوري اسلامي),‌ گرايش به آن سمت بيشتر پيدا كرد و اين مقدمة‌ به‌وجود آمدن سي خرداد در ابعاد طبقاتي آن شد.
اگر مجاهدين اسلحه‌هايشان را تحويل مي‌دادند و نشان مي‌دادند كه دنبال مشي مسلحانه نيستند, مي‌توانستند تأثير گذار باشند و مانع از واقعة سي‌خرداد شوند؟
به اعتقاد من هيچ تأثيري نمي‌توانست داشته باشد, چون اين نطفه‌اي بود كه قبلاً‌ در زندان شاه بسته شده بود و ساواك هم آن را دامن زده بود. حتي پس از انقلاب نيز به هم اعتماد نداشتند, گاهي مي‌گفتند اسلحه‌ها را تحويل مي‌دهيم, ولي تحويل ندادند.
سؤال اين بود كه عوامل جبري بود و يا قابل پيشگيري بود؟ شما نظرتان اين است كه چون امام مبارزة مسلحانه را اصولاً قبول نداشت, جانب روحانيت را گرفت. حال اين سؤال مطرح است كه اولاً آيا امام جانب روحانيت را گرفت يا جانب آن خيلِ عظيمي را كه در آن قطب‌بندي كاذب نبودند. يعني همان دريايي از توده‌ها كه در عاشوراي 57 تظاهرات كردند و در مراسم استقبال از فرودگاه تا بهشت‌زهرا در كنار جاده‌ها نشستند؟ ثانياً اگر مجاهدين اسلحه را واقعاً زمين مي‌گذاشتند آيا امام جانب مجاهدين را مي‌گرفت؟
آن توده‌هاي عظيمي كه شما گفتيد, طرف ديگري غير از امام نداشتند. طرفشان امام بود و امام آنها هم بود و هيچ مسئلة خاصي نداشتند. توده‌هاي عظيم هيچ‌گاه در دوران انقلاب مسئله‌ساز نبودند. آنچه مسئله‌ساز بوده, همين گروه‌هاي خاص هستند. توده‌هاي مردم كه هميشه به آنها يا سخت گذشته يا راحت گذشته, تا به اين لحظه لااقل به ظاهر اعتراضي نداشته‌اند.
آيا سي خرداد 60, ابعاد توده‌اي پيدا كرد؟
نه, ابعاد توده‌اي نداشت.
پس در سي خرداد گروه‌هايي غير از مجاهدين نبودند؟
نه, حالا بعدها خواهيم رسيد كه سي خرداد را همة بچه‌هاي مجاهدين هم قبول نداشتند, بلكه يك پديدة تحميلي از بالا به پايين بود. دلايلش را خواهم گفت. ولي هستة‌اعتقاد من اين است كه نطفة اين درگيري و تخاصم, سال‌ها قبل در داخل زندان بسته شده بود و با اين ترفندها يا با خلع‌سلاح‌شدن و... اين جنينِ بسته شده,‌ سقط نمي‌شد و راه‌هاي ديگر را نه كسي مطرح كرد و نه به آن عمل شد.
شما در ابتداي گفت‌وگو اشاره كرديد كه سي خرداد حتماً قابل پيشگيري بود, انسان‌هايي اين جريان را راه انداختند. ولي از سوي ديگر گفتيد بعد از اين‌كه نطفة اين دوقطبي كاذب در زندان بسته شد, ديگر بعد از آن قابل پيشگيري نبود, آيا به نظر شما با يك پارادوكس يا تناقض نما مواجه نمي‌شويم؟
قبل از اين كه نطفه بسته شود, مي‌شد در جهت نزديك‌كردن, كاري انجام داد, كه به اعتقاد من دكترشريعتي داشت اين كار را انجام مي‌داد كه هم جهان غرب (خارج از ايران) و هم حكومت (شاه) از آن مي‌ ترسيد. به اعتقاد من كار دكترشريعتي, نزديك‌كردن اين دوقطب و در نهايت يكي كردن اين دوقطب بود. شريعتي از آنجا كه پيامبر را با استناد به قرآن, بشر مي‌دانست, بنابراين نه روحانيت فرابشري و ماوراءالطبيعه را قبول داشت و نه تندروي‌هاي اين طرف را مي‌پذيرفت؛ يعني هم از اين طرف گله داشت و هم از آن طرف. هم از آن طرف تجليل مي‌كرد هم از اين طرف و درنهايت مي‌خواست اين دوقطب را از لحاظ فكري و درنهايت عمل, به هم نزديك كرده و يكي كند. اين كار دكترشريعتي عملاً مورد تهاجم اين دوقطب قرار گرفت.
شنيده شده در فضاي زندان قصر آن موقع, برداشت هواداران دكترشريعتي از ايشان, دو شعار اقتصاد بدون نفت و اسلام منهاي روحانيت بود. يعني ديدگاهشان نسبت به روحانيت خيلي تندتر از مجاهدين بود. در حالي كه مجاهدين توانسته بودند حتي روحانيت را هم در تشكيلات خود وارد كنند و حتي برخي مراجع, مبارزة مسلحانه‌شان را تأييد كرده بودند. ولي روحانيت مبارز نسبت به دكترشريعتي بي‌طرف بودند. حتي بازرگان و مطهري نيز از شريعتي دلِ‌خوشي نداشتند. ممكن است توضيح بيشتري بدهيد؟
كساني ممكن است برداشت‌هايي از سخنان دكتر شريعتي داشته باشند, ولي من برداشت‌هاي شخصي خودم را مي‌گويم. به اعتقاد من دكترشريعتي, نه روحانيت را به آن شكل فوق بشري‌اش قبول داشت و نه طيف مقابل را به آن شكل دگم و غيرقابل انعطافش. مي‌خواست هر دو طرف بمانند و به نقطة اعتدالي برسند و درنهايت پيوند بدهد تا آن نطفة قطب‌بندي كاذب بسته نشود.
دكترمحمدمهدي جعفري نقل كرده است كه دكترشريعتي پس از آزادي حاج‌مهدي عراقي از زندان با او ملاقات داشته و از پختگي سياسي او تعريف و تمجيد نموده است.
بله,‌ او همين‌گونه بوده است. من دكتر را به‌عنوان يك سمبل مي‌بينم. خيلي‌ها متوجه چنين موضوع خطرناكي شدند, مخصوصاً از سال 1351 به بعد, درست پس از آن‌كه كادر مركزي سازمان شهيد شدند. آنگاه تعدادي به فكر افتادند. شايد تنها دكتر نبود كه چنين اعتقادي داشت. رحلت دكتر,‌ ترور مطهري يا حاجي‌عراقي يا ديگران در اين راستا بود كه مولود مباركي متولد نشود و قبل از تولد سقط شود. به اعتقاد من, اگر نظير دكتربهشتي‌ها باقي مي‌ماندند, دست كم نمي‌گذاشتند اين مسائل ابعاد گسترده‌اي پيدا كند, يعني دكتربهشتي هم اگر مي‌ماند و در آن جريان شهيد نمي‌شد, نمي‌گذاشت جريان‌ها به اين شدت برسد. حداقل نقش خود را به‌عنوان يك فرد مؤثر ايفا مي‌كرد. مجموعة اينها مي‌توانستند از حادثة سي‌خرداد جلوگيري كنند.
سي‌‌خرداد كه قبل از هفت‌تير و انفجار حزب بود؟
بله, مجموعة اينها و خود دكتربهشتي هم اگر زنده مي‌ماند, درصدد اين بود كه سي‌خرداد اگرچه به‌وجود آمد, ولي ادامه پيدا نكند و به‌عنوان يك نقطة تاريك ملي باقي نماند؛ چرا كه اينها انسان‌هاي دانايي بودند. عده‌اي معتقد بودند كه اگر اين تضادها بيشتر شود, به نفع ملت و انقلاب است, تا در اين كشاكش نيرويي باقي بماند كه مخلص‌تر است و بهتر به درد ملت بخورد.
يعني اين كشاكش‌ها تا مرحلة ترور پيش برود؟
بله, يعني حذف فيزيكي تا آنجا بكشد كه كسي باقي بماند كه خالص‌تر است.
خوب, اين‌طوري كسي باقي مي‌ماند كه رندتر و عافيت‌طلب‌تر است.
بله, عملاً همين‌طور شد. اين, انحرافِ اين جريان بود.
چه كسي به اين ديدگاه معتقد بود؟
فرقان و امثال فرقان زياد بودند, كه بعد از انقلاب بروز پيدا كردند و دست به عمل زدند. اينها معتقد بودند كه نه‌تنها نبايد جلوي اين تضادها را گرفت, بلكه بايد به آنها دامن هم زد. اين انديشه در داخل خود سازمان هم وجود داشت.
سازمان در ابتداي انقلاب اين ترورها را محكوم مي‌كرد؟
بله.
گروه فرقان را؟
آن را در اوايل محكوم مي‌كرد. بعدها ديديم كه همة اين ترورها را,‌ حتي انجام نداده‌هايش را هم قبول مي‌كرد. همه‌اش تاكتيكي بود. هم محكوم كردنش تاكتيكي بود و هم قبول كردنش. هيچ‌كدامشان اعتقادي نبود.
سند و دليلي هم هست, مبني بر اين‌كه تاكتيكي بود؟
خيلي از ترورهايي را كه سازمان محكوم كرد, چه‌بسا خودش دست داشته است. اين را بايد تاريخ روشن كند.
بهتر است چيزي كه مطرح مي‌شود براساس ديده‌ها و شنيده‌ها و مستندات باشد كه مورخين بتوانند روي آن قضاوت كنند,‌ دليل شما چيست؟
من فقط چيزي كه خودم از كل جريان‌ها استنباط مي‌كردم, مي‌گويم. بچه‌ها محكوم‌كردن ترور را يك موقع با حالت تأثّر مي‌گويند, ‌يك موقع با حالت تاكتيكي مي‌گويند. بسياري از بچه‌ها از اين ترورها متأثر نبودند. من خودم مي‌ديدم كه هيچ‌كدام تأثر چنداني به خرج نمي‌دهند.
پس "احساس" مي‌كنيد كه روحيه‌شان اين‌گونه بوده است.
بنابراين سي‌خرداد به جايي رسيد كه نطفه به‌صورت جنين درآمد. اما اين جنين در يك زماني, ديگر متولد نشد,‌ بلكه سقط شد؛ منتها سقطش به درجه‌اي رسيد كه قتل نفس بود. مي‌توان گفت سي‌خرداد 60 , سقط جنين اختلاف دو ديدگاه از اسلام بود.
شما گفتيد سه ديدگاه بود, ديدگاه امام و ديدگاه جناحي از روحانيت و ديدگاه مجاهدين. كه به هر حال دو ديدگاه شد.
دو ديدگاه بيشتر نبود. مابقي بين اين دو ديدگاه بودند. يعني همان‌طور كه گفتيد, تودة عظيم مردم كاري به اين حرف‌ها نداشتند. مردمي كه انقلاب, امام, قانون‌‌اساسي و جمهوري اسلامي را مي‌خواستند و به آن رسيده بودند, از اسلام يك برداشت عامي داشتند. ولي طيف مجاهدين هر كدام چند دسته بودند, عده‌اي متمايل به اين سمت بودند و عده‌اي هم متمايل به آن سمت. اين زيگزاگ زدن‌ها و دو‌دل‌ بودن‌ها وجود داشت.
انشعاب ميثمي و محمدي و سپس روند جدايي‌ها بود.
به اعتقاد من,‌ انشعاب‌ها از مجاهدين حالت دودلي داشت, قاطع نبود. من فكر نمي‌كنم موضع‌گيري ميثمي موضع‌گيري قاطع و راسخي نسبت به يكي از اين دو طيف بوده باشد. يعني نه‌ به‌طور راسخ به صف روحانيت پيوست, كه عليه اينها قيام كند و نه عكس آن صادق بود. به اعتقاد من, كساني در اين ميان بودند كه تا آمدند تصميم بگيرند كه خودشان را كنار بكشند, يا در جريان سازمان بمانند, واقعة سي‌خرداد آنها را خرد كرد. سيلي راه افتاده بود كه تا تصميم بگيرند كدام طرف بروند, كدام جان‌پناه را براي خودشان انتخاب كنند, آنها را تكه‌تكه كرد و فرو برد.
مي‌توانيد مصاديقش را بگوييد؟
مصداق بارزش بچه‌هاي خود سازمان بودند, كه به نظر من بيشترشان هيچ اعتقادي به مبارزة مسلحانه سي‌خرداد نداشتند. اعلاميه يك شبه صادر شده بود.
منظور اعلامية‌ سياسي ـ نظامي 28 خرداد است؟
بله,‌ يك شبه صادر شده بود, از بالا به پايين بود و پايين به هيچ‌وجه نه آمادگي داشت, نه قبول داشت و نتوانسته بود موضعي در مقابلش اتخاذ كند, بلكه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود.
يعني شما روز سي‌خرداد از اعلامية 28 خرداد خبر داشتيد؟
بله,‌ من متوجه شدم و همان موقع بود كه به مشهد رفته بودم و ديگر از مشهد به شهر خودم قزوين برنگشتم. يك سال متواري شدم.
يعني, روز 29 خرداد 60؟
بله.
شنيده شده خيلي از بچه‌هايشان روز سي‌خرداد در آن تظاهرات با اسلحة سرد شركت كردند, در حالي كه از اطلاعية شمارة 25 سياسي ـ نظامي روز 28 خرداد به‌هيچ‌وجه خبر نداشتند.
درست است, اصلاً اين اطلاعيه را نخوانده بودند, به دستشان نرسيده بود. بعدها داخل زندان, من آدم‌هايي را ديدم كه هشت ماه داخل پارك, در جوي آب و بالاي درخت خوابيده بودند, ولي هنوز نمي‌دانستند براي چه! از وقايع 28 خرداد تا سي‌خرداد 60 خبر نداشتند. حتي خبرها را دهان به دهان هم دقيق نتوانسته بودند, ‌بشنوند كه فقط بفهمند سازمان چه موضعي در مقابل سي‌خرداد گرفته و يا حكومت وقت چه موضعي گرفته‌ است, فقط مي‌دانستند كه خطري پيش آمده و به آنها گفته‌اند فرار كنيد و آنها هم فرار كرده‌اند و تا زمان دستگيري‌ در پارك پنهان شده بودند. اينها كساني بودند كه سازمان فرصت انديشيدن به آنها نداد, چه رسد به تصميم‌گيري. اينها به‌ناحق در اين ميان تلف شدند و تعدادشان هم كم نبود. اين نيروها, يعني بيش از آن كساني كه به مسائل سي‌خرداد اعتقاد داشتند. ـ حالا چه بعداً فهميدند, چه همان موقع و آگاهانه ـ جلو آمدند, ولي متأسفانه چندين برابر آن, آدم‌هاي ناآگاه, در اين مسئله تلف شدند.
در سال 61 كه مهندس ميثمي در سلول انفرادي زندان اوين بوده, يكي از سمپات‌ها به او گفته, "اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد، سمپات مانده باشد, مسئول رفته باشد."
اين زبان دل خيلي از بازداشت‌شدگان بود. از اين‌كه مسئولين خارج رفته بودند و اينها دستگير شده بودند, خيلي ناراحت بودند و مي‌گفتند از راه دور كه نمي‌شود مقاومت كرد. بچه‌هايي بودند كه حتي براي بار دوم يا سوم, داخل يكي از اين مراكز سازماني نرفته بودند, بلكه يك بار در تمام طول عمرش با دوستش رفته بود داخل يكي از اين قرارگاه‌هاي سازمان, آن هم براي كاري كه دوستش داشته و بيرون آمده بود و براي همان يك بار تاوان پس مي‌داد و چه تاوان گزافي. بگذريم از اين‌كه موضع‌گيري‌هايي هم داخل زندان بود, در حالي كه بچه‌ها داخل زندان از همه‌جا بي‌خبر بودند؛ مسائلي مثل ازدواج‌ها و طلاق‌هاي مصلحتي و سياسي, مسائل ضداخلاقي فرار و پناهندگي به عراق. اينها ديگر از مسائلي نبود كه جوانان ايراني بتوانند بپذيرند, چه رسد به يك جوان ايراني مسلمان. يعني براي يك جوان, ايراني بودن كافي بود تا هرگز به دشمني كه مسلحانه به خاك وطنش حمله كرده,‌ پناه نبرد. چه رسد به آن‌كه جواني آرمان‌خواه و مسلمان باشد كه برخوردكردن با اين مسائل برايش سخت‌تر بود. حالا گذشته از اين حرف‌ها, اجازه دهيد به اول قضيه برگرديم. از سال 51 به بعد, بايد ريشه را در مسائل اخلاقي هر دو طرف جست‌وجو كرد و اين‌كه چرا به سال 60 كشيده شد.
معمولا,ً مسائل اخلاقي را افراطي مي‌بينيم. خدا رحمت كند حاج‌حسين پياده را. ايشان پيرمردي بود در داخل زندان. آبگوشتي را كه رژيم شاه مي‌داد, نخود و لوبيايش را مي‌برد زير شير آب, مي‌شست و مي‌گذاشت در آفتاب خشك مي‌شد. افطار به افطار يك مقدار خشك‌شده‌هاي آن را مي‌خورد. از يك سو چنين مسلمان روزه‌گيري داشتيم و از سوي ديگر, مسلماني كه غذاي جمعي زندان را هم نمي‌پذيرفت. حتماً بايد غذا از بيرون مي‌آمد و سرخ مي‌شد و پخته مي‌شد و جز شكم‌پرستي اسم ديگري نمي‌شد روي آن گذاشت. هر دو مسلمان و هر دو آرمان‌خواه بودند, ولي تفاوتشان خيلي زياد بود. اختلاف فاحش, هم در نوع زندگي بود و هم در نوع برداشت‌هاي ايدئولوژيك. حتي با يك اعتقاد مشترك, برداشت‌ها متفاوت بود و اين برداشت‌هاي متفاوت از سال 51 شروع شد و هر چه گذشت فاصلة اين دو بيشتر شد و نقش كساني كه جهت نزديك‌كردن اين دوطيف به هم و نشان‌دادن يك اسلام مابين اينها تلاش مي‌كردند, هنوز كه هنوز است در سال 1381 شناسانده نشده. اينجا جاي بحث دارد كه كدام اسلام؟
اكنون اگر خوب به اختلافات موجود نگاه كنيم, مي‌بينيم خيلي تفاوت دارد. تا زماني كه ما نتوانيم به يك قرائت متحد از اسلام برسيم, يك قرائت تدوين شده و تبيين شده و مورد قبول همه از خاص تا عام ارائه دهيم, اين مشكلات باقي خواهد ماند چون تمام افعال, سكنات, گفتار و رفتار ما نشئت گرفته از اعتقاد ما يعني اسلام است, و اسلاممان هم اسلامي است كه برداشت‌هاي مختلفي از آن داريم. پس اين اختلاف هم بين ما طبيعي است. حالا اگر دوباره به عقب برگرديم, عده‌اي از سال 1351 به بعد, متوجه عمق اين گسل و فاصلة دو انديشه شدند. برداشت دو طيف قوي در جامعه كه يك طيف جوان‌هاي پرشور و عاشق اسلامي عملي و انقلابي بودند (اعم از طلبه و دانشجو) و عده‌اي هر چند مشهور و بنام، كه برداشتي تئوريك از اسلام داشتند.
اين تضاد در بين آنهايي كه به زندان مي‌آمدند هم بود؟
اولاً از سال 1357 ـ 1350, تعداد روحانيوني كه در زندان بودند به نسبت تعداد روحانيوني كه در جامعه بودند كم بود. ثانياً نسبت به تعداد جوان‌هايي كه فعاليت سياسي داشتند و تعداد جوان‌هايي كه داخل زندان رفتند يا هزينه دادند, خيلي كمتر بود. اين خود نشان‌دهندة اين است كه كدام دسته حاضر بودند هزينة بيشتري بپردازند؛ جدا از كيفيت آن, حتي كميّت آن هم نشان‌دهنده است. مخصوصاً از سال 1355 به بعد, دستگيري‌ها خيلي فلّه‌اي بود, سر يك تشييع جنازه, يك دفعه صدتا طلبه مي‌آوردند.
تشكل‌ها هم نابود شده بود.
بله, چون تشكل‌ها هم نابود شده بود. ولي قبل از آن از سال 55 , مي‌بينيد كه تعداد روحانيوني كه آمدند بسيار اندك بود و اينها هم اگر مي‌آمدند, صرفاً به خاطر مبارزه عليه نظام شاهنشاهي نبود. همه‌نوع انگيزه‌اي در آنها بود. اما داخل زندان, ديگر اين مسائل نبود. داخل زندان فقط هزينه‌دادن بود و پرداخت تاوان‌هاي گزاف, مي‌ديديم در هزينه‌دادن, ديگر كسي نمي‌توانست حرف ارزشي بزند ولي عمل ارزشي انجام ندهد. در بيرون مي‌شود من حرف ارزشمندي بگويم, بعد هم بروم خانه و هر كاري كه خواستم بكنم, ولي داخل زندان نمي‌شود, داخل زندان حرف با عمل يكي بود.
درنتيجه در زندان, كساني حرفشان به كرسي مي‌نشست كه حرفشان به عملشان نزديك بود و چون بعضي از روحانيون حرف و عملشان در يك راستا نبود, جاذبه نداشتند. اين گسل قرائت متفاوت از اسلام, از آن سا‌ل‌ها مدام در حال عميق‌شدن بود و آن شكاف به حدي رسيد كه با ضربه‌اي (كه حالا خود آن ضربه قابل بحث و بررسي است) عميق‌تر شد. چگونه شد سازماني كه با برخورد دقيق ايدئولوژيكي ماركسيسم را نقد مي‌كرد و ماركسيسم آن زمان در مقابل سازمان مجاهدين از همة طيف‌هاي جامعه ضعيف‌تر بود و در مقابل سازمان نمي‌توانست جولاني بدهد, ناگهان تغيير ايدئولوژي داد؟! سازمان در آن زمان, هم در جنبه‌هاي تئوريك و هم در جنبه‌هاي پراتيك, ثابت مي‌كرد كه ماركسيست‌ها اشتباه مي‌كنند. در عمل, هم اينها چريك بودند و هم آنها؛ لذا نمي‌توانستند برتري و مزيتي براي خودشان قائل باشند. چه‌طور شد اين سازمان به اين روز افتاد و اين اتفاق در داخلش پيش آمد؟! اين نقطه‌عطف, به نظر من جنبه‌هاي خارجي و نفوذي زيادي دارد كه باعث شد در اين مقطع,‌ يعني (54 و55) خواص جامعه, متوجه بسته‌شدن آن نطفه بشوند. متوجه شدند كه بين اين دو طيف, تفاوت و شكاف خيلي زياد است. از داخل زندان, از مسائل جزئي گرفته (نجس و پاكي, جداشدن سفره‌ها, نوع برخورد با پليس و...) تا مسائل جدي‌تر, مشكل هر روز بيشتر دامن زده شد و متأسفانه به بيرون از زندان هم تسرّي پيدا كرد. سال 1358, طيف عظيمي از جامعه كه اكثريت مطلق جامعه را داشت مردم بودند كه دنبال امامشان بودند, ولي اين مردم مقلّد بودند و به امامشان از چشم تقدّس نگاه مي‌كردند و طيف جواني هم بودند كه ديگر نه تقدس را قبول داشتند و نه تقليد را. جوان‌ها مي‌ديدند كساني هستند قاطعانه و مسلحانه, لذا به آنها پيوستند. اينها جوان‌هايي بودند كه متعلق به نسل بعدي بودند و مي‌خواستند به‌طور عملي اسلام را در خود بيابند. تجلي بسيار ظريف و زيبايش را در اين جوان‌ها در همان سال 1359 در جبهه‌ها ديديم. اينها همان جوان‌هايي بودند كه در صورت تداوم شرايط, هرچه بيشتر به سازمان گرايش پيدا مي‌كردند. چه‌بسا جوان‌هايي كه براي اسلام, نه حرف, بلكه جانشان را مي‌خواستند بدهند و عملاً هم ديديم كه دادند.
اين, در صورتي است كه انسجام سازمان حفظ مي‌شد.
اگر مي‌شد كه نشد؛ ولي ديديم چگونه اين جوان‌هايي كه خيلي راحت, قاطع و قرص به جبهه‌ها رفتند و ديديد كه در راه آن اسلام اعتقادي خودشان چه‌طور جان‌فشاني كردند و متجاوز را دفع كردند و اگر اين شكاف برداشته مي‌شد و تفاوت قرائت‌ها نبود,‌ نه‌تنها سي‌خرداد پيش نمي‌آمد, بلكه به گمان من, شايد مسئله جنگ هم ‌ اين قدر امتداد پيدا نمي‌كرد.
اگر هم اين شكاف اين‌قدر باز نمي‌شد و رو در روي هم قرار نمي‌گرفت, تمام اين نيروها, نيروهايي سازنده و پويا بودند. با برداشتي بسيار انقلابي و راسخ از اسلام كه مي‌توانست براي خيلي‌ها خطرناك باشد. روحانيت از جوان‌هاي انقلابي قبل از انقلاب, به‌صورت اضطراري حمايت مي‌كردند, نه به صورت اختياري. حتي مي‌خواهم عرض كنم تا اواخر سال 57 روحانيتي كه من ديده بودم, از خود آيت‌الله خميني به‌طور اضطراري حمايت مي‌كردند, نه اختياري. اصلاً باورشان نمي‌شد كه پيروزي نزديك است.
ولي بعضي‌هايشان خيلي عاشق امام بودند.
برعكس, بسيار اندك بودند.
گفته مي‌شد طلبه‌هايي كه در زندان بودند,‌ بسيار به امام عشق مي‌ورزيدند.
به نظر من در شهر قزوين خودمان, فكر نكنم بيش از چند روحاني معتقد به امام بود. بقيه تا لحظات آخر پيروزي انقلاب به زور حمايت مي‌كردند. ما به زور از ايشان تأييديه مي‌گرفتيم, حتي براي امام.
بالاخره امام را قبول داشتند, اما در حركت انقلاب چون جانشان در خطر بود, هركس كراهت‌هايي دارد.
بله, همين‌طور است.
مثلاً مي‌گفتند, مرگ بر شاه نگوييد, بگوييد درود بر خميني. ولي يك عده‌اي, هم درود بر خميني مي‌گفتند و هم مرگ بر شاه. عده‌اي مي‌گفتند در درود بر خميني, مرگ بر شاه هم نهفته است. يعني محافظه‌كاري هم مي‌كردند.
در جاهايي مثل شهر ما, حتي داخل شدن در اين تظاهرات و تحصّن در مسجدالنبي را هم درست نمي‌دانستند. اين اختلاف در مواضع را جوان‌ها بيشتر از هر كس ديگري درك مي‌كردند. درنتيجه هر چه زمان گذشت, اين شكاف بيشتر مي‌شد, تا آنجا كه هركدام بودنشان را در نبودنِ ديگري مي‌ديدند.
هر دو طرف به اين معتقد شده بودند كه "يا با ما يا بر ما". اواخر سال 60 يكي از روحانيون همشهري خودمان به من گفت: "به قول ابوذر ورداسبي (از مجاهدين) "يا با ما يا بر ما"." گفتم: "گفتة ايشان را شما هم قبول داريد؟" گفت: "بله, خوب اين يكي را درست گفته. تو كه مي‌گويي من هيچ‌طرف نبودم, اصلاً ‌قابل قبول نيست. با ما نبودي, پس بر ما هستي." يعني به‌طور كامل هر دو طرف رسيده بودند به جايي كه "بود" خودشان را در "نبود" ديگري مي‌ديدند. اين يك دليل بسيار روشن بود؛ يعني تفاوت قرائت و برداشت از اسلام. اين مطالب مربوط به اختلاف در بدنة دو جريان مقابل هم بود. اما دومين قضيه, به رهبري دو جريان برمي‌گردد. به اعتقاد من, كساني كه در رأس دو جريان بودند, به‌عنوان مثال, كادر مركزي سازمان نتوانست مركزيت قاطع و منسجمي را درست كند. اين باعث دو شكست عمده شد.
بعد از سال 51؟
بله, اولين شكست در سال 54 و دومي در سال 1357 بود. در سال 57 , بدون هيچ برنامه‌ريزي, بدون هيچ نظرخواهي,‌ بدون هيچ نشست اساسي و درستي, "مسعود ـ موسي" را مطرح كردند. گرچه موسي آدم پراتيك و صادقي بود, ولي بسيار خجالتي بود. در مقابلش مسعود حرّاف و دانا بود كه معمولاً دانايي خود را در جهت درست به كار نمي‌انداخت. اين رهبري, بعد از پيروزي انقلاب, مي‌خواست داعيه‌دار انقلاب بشود. اما در مقابلش يك رهبري جامع و اجتماعي بود و چون سازمان نمي‌توانست در مقابل آن قد علم كند, لذا اقدام به جذب نيرو كرد. يكي از انتقادهايي كه ما به حاكميت داريم, اين است كه در مقابل جذب نيروي سازمان چه واكنشي از خود نشان داد؟ در مقابل ميليشيايي كه مجاهدين با يك عده جوانان پاك احساساتي كم‌تجربه يا بي‌تجربة راستگو راه انداخته بودند, يك عده خشونت‌طلب و ناآگاه را در مقابل اينها علم كردند. هر چه آنها پافشاري بيشتر مي‌كردند و خشونت بيشتر مي‌شد,‌ تعداد اينها نيز بيشتر مي شد. ميليشيايي كه مسعود جمع كرده بود, ديگر آن هواداران سابق نبودند كه مانيفست سازمان را خوانده باشند, مرام‌نامة سازمان را مرور كرده باشند, تحليل كرده باشند, مورد قبول واقع شده باشند, امتحان شده باشند يا مراحلي را گذرانده باشند؛ بلكه به صرف دوستي, يك نفر در هر محله‌اي كافي بود كه با سازمان آشنايي پيدا كند تا بچه‌هاي اين محل را بكشاند و به دفترهاي سازمان ببرد و سازمان يك دفعه داراي نيرويي پرشور و بدون آگاهي شد. خيلي از كساني كه بعد از پيروزي انقلاب به سازمان پيوستند, اصلاً چيزي از سازمان مجاهدين نمي‌دانستند. ما به آدم‌هايي برخورد كرديم كه حتي تاريخچة سادة سازمان را هم نمي‌دانستند. مسعود شروع كرد براي اينها درس تبيين گفتن.
"تبيين جهان"؟
بله,‌ در دانشگاه صنعتي شريف. به ياد مي‌آورم اولين جلسه‌اي كه به دانشگاه شريف رفتم, 15 نفر را با وانت از قزوين به آنجا بردم. من بعد از عمري مجلس‌گرداني, به ريزه‌كاري‌هاي آن وارد بودم. مجلس و سخنراني كه تمام شد, ناگهان مشاهده كردم كه از هر گوشة سالن درجا بلند شدند, مشت به آسمان, "مسعود, مسعود"‌ شعار دادند. بيرون آمدم و در راهرو با يكي از اعضاي سازمان برخورد كردم, به من انتقاد كرد كه چرا بيرون آمدي. گفتم: "والله نيامدم تظاهرات فاشيستي. مي‌خواهيد همين جا بگويم هاي...‌ (دستم را به صورت نازي‌ها بلند كردم). آمده بوديم درس تبيين جهان را گوش بدهيم و برويم, نيامده بوديم "مسعود, مسعود"‌ بگوييم". بلافاصله همان جا همه را از سوارشدن به ماشين من منع كردند و من تنها به شهرستان برگشتم. اين موارد نشان مي‌داد اينها از همان موقع, قاطعانه, رهبري از همه‌چيز برايشان مهم‌تر است؛ چرا كه اگر بخواهند در مقابل رهبري امام بايستند, طرف مقابلشان رهبر يك جامعه است. يعني 99 درصد جامعه مهر تأييد به رهبريت امام زده است. اينها مي‌خواستند در مقابل جامعة 99 درصدي بايستند. درنتيجه بايد رهبري‌شان يك رهبري قوي باشد و همه قبول داشته باشند. به همين خاطر قبل از اين‌كه با مرام سازمان يا با ايدئولوژي سازمان يا اسلام افراد را معرفي كنند و كسي نسبت به اعتقادات آمادگي پيدا كند, بيشتر از رهبريت و تبعيت و بي‌چون و چرا بودن و سرباز بودن و ميليشيا بودن صحبت مي‌كردند و در زندان هم كساني به سازمان مقرب‌تر بودند كه دستورات را بي‌چون و چرا انجام مي‌دادند. كساني در دستگاه مسعود ارتقا پيدا كردند كه بي‌چون و چرا هر چيزي را قبول كردند. درنتيجه در روند سازمان در سال‌هاي بعد, ديديم بچه‌هايي كه حتي مقدار خيلي كمي از مسائل آگاهي داشتند, تك‌تك,‌گروه گروه از سازمان بريدند و ريزش‌ها شروع شد. سازماني در جهان سراغ نداريم كه از زمرة اپوزيسيون باشد, اما در درون خودش 37 جلد كتاب عليه خودش بنويسند.
با احتساب كتاب روند جدايي؟
بله,‌ همين هم باعث شد كه سال 60, ابعاد مسائل اين‌قدر گسترده شود. چون كساني سركار بودند و كساني هم در رأس گروه‌هاي سازمان بودند كه بي‌چون و چرا دستورات را قبول مي‌كردند, يعني با رفتن يك نفر به زندان, كافي بود كه 30, 40 نفر با گناه و بي‌گناه به زندان بيفتند. به‌دليل اين‌كه از روي اعتقاد نبود و گزينش مثل سابق صورت نمي‌گرفت, صرفاً اطاعت بود. همين باعث شد كه به‌شدت ضربه بخورد و در پي آن در سال 60 اين چنين از هم پاشيدند.
شما مي‌گوييد, سال 60 از هم پاشيدند, ولي خودشان اعتقاد دارند كه رهبري‌شان حفظ شد و هيچ‌گونه ضربه‌اي نخورد وا ين را از پيروزي‌هاي خود مي‌دانند. اينها معتقدند كه آن سال‌ها توانستند ضربه‌اي به نظام بزنند و نظام را بي‌آتيه كنند. در انفجار حزب و ترورهاي بعدي, بالاترين كادرهاي نظام را كشتند, اما رهبري آنها حفظ شد و به خارج رفتند. منظور شما از فروپاشي آنها چيست؟
رهبران حزب توده همين روش را به‌كار بردند, يعني پاييني‌ها را براي بقاي بالايي‌ها فدا كردند و بعد ديديم كه به هيچ‌جا نرسيدند. براي همين در سال 61 عكس آن را عمل كردند و بالايي‌ها را براي پاييني‌ها فدا كردند. حزب‌توده هر دوي اين راه‌ها را رفته است. يعني راهي كه مسعود در سال 60 رفت, حزب‌توده 20, 30 سال پيش رفته بود. با حفظ رهبري صرف, اگر بتوان انقلاب را پيش برد, ديگر نه انقلاب در انقلاب, بلكه انقلاب در مقابل استبداد است. عملاً‌ تا ثابت شود كه استبدادي وجود دارد يا نه, آن وقت جنبش از جاي ديگري سرخواهد زد, نه از درون اينها. عملاً‌ مي‌ديدم در اين 21 سال, علي‌رغم همة ادعاهايشان, كاري انجام ندادند. ريزش نيروهاي كيفي داشتند, ولي ابداً جذب نيرو نداشتند.
گفته مي‌شود در حال حاضر نيروي جوان از نسل سوم و چهارم جذبشان مي‌شوند و از كشور خارج مي‌شوند, ولي كادرهاي كيفي و قديمي جدا مي‌شوند.
آمار آن را نمي‌دانم.
در 22 ارديبهشت 60 , مسعود رجوي نامه‌اي به امام نوشت, كه ما مي‌خواهيم به ملاقات بياييم. آنجا گفته بود اولاً ما به قانون اساسي رأي نداديم, ولي به آن التزام عملي داريم و آن را قبول داريم و ثانياً تجاوز عراق را محكوم كرده بود و بعث عراق را هم كوبيده بود. ثالثاً چون به خود امام نامه نوشته بود, تلويحاً رهبري‌ ايشان را هم قبول كرده بود. بعد چگونه يك‌دفعه همة اينها را زير پا گذاشتند. مي‌خواستيم ببينيم سي‌خرداد واكنش قتل‌هاي پراكنده‌اي بود كه از بچه‌هاي سازمان مي‌شد؟ واكنش ضرب و شتم‌ها بود و يا اصولاً‌ اينها يك پروسة براندازي داشتند؟ اين پروسة‌ براندازي بالاخره درگيري‌هايي ايجاد مي‌كرد. بعد هم مي‌خواستند مدرك جمع كنند,‌ براي اين‌كه توجيهي براي قيامشان و سرنگوني نطام داشته باشد؟ به‌عنوان مثال, اينهايي كه به زندان رفته بودند, اعم از دختر و پسر با لباس مي‌‌خوابيدند, كه زود آزاد شوند و مي‌گفتند يك يا دو ماه بيشتر طول نمي‌كشد. اين‌گونه تحليل داده بودند كه سرنوشت نظام يكي دو ماهه تمام است.
كاملاً‌ درست است. تحليل اينها قبل از سي‌خرداد اين بود كه دولت موقت مطلق نيست و نمي‌ماند, تا جايگزيني براي حكومت بعدي باشد. يعني صلاحيت ماندن ندارد؛ انتخابات بايد انجام شود و در انتخابات سرنوشت ملت عوض خواهد شد و اين‌گونه نخواهد ماند و اين تحليل را هم خيلي گسترده در سازمان تبيين مي‌كردند. بعد از دولت موقت, همه‌پرسي شد و نتيجة انتخابات بني صدر بود, با رأي خيلي بالا و اين استناد بسيار قوي سازمان بود كه حكومت را در دست خواهد داشت. با توجه به اين‌كه خود بني‌صدر هم تمايل شديدي به اين سازمان پيدا كرد ديگر تمام تحليل‌هاي آنها تا آن‌موقع درست در آمده بود و نيازي به براندازي نظام نداشتند. فكر نمي‌كردند كه اصلاً احتياجي باشد. مي‌گفتند با همين انتخابات و با همين روندي كه در پيش گرفتيم, ‌حكومت را خواهيم گرفت. ولي اتفاقاتي كه بعد از انتخاب‌شدن بني‌صدر افتاد, هر روز اينها را از اين اعتقاداتشان دور كرد. اينها ادعا كردند كه مي‌خواهد عليه انقلاب كودتايي صورت بگيرد. در مقابله با اين كودتا, سفر بني‌صدر و رجوي را چيزي مثل جريان سفر شاه در سال 32 تبيين كردند، كه مي‌رويم و بعد از آرام شدن اوضاع برمي‌گرديم. اصلاً سي‌خرداد را براي بچه‌ها به‌عنوان يك قيام توجيه نكردند. بلكه به‌عنوان يك مقاومت كه "شما در مقابل اين كودتا ايستادگي مي‌كنيد, ما برمي‌گرديم و مسائل حل مي‌شود." تك تك بچه‌ها اين‌گونه فكر مي‌كردند. برخي صادقانه ايمان و اعتقاد جدي به اين بازگشت, داشتند. تحليل اينها "براندازي" نبود,‌ اصولاً خودشان را صاحب حق مي‌دانستند.
خود را صاحب حق مي‌دانستند, به اين معني كه كساني حق آنها را غصب كرده‌اند و بايد آن را پس بگيرند؟
نه, اينها مي‌گفتند ما اصل هستيم و اينها هستند كه مي‌‌خواهند ما را براندازند. اينها خود را صاحب حكومت مي‌دانستند. بعد از انتخابات رياست جمهوري,‌ مي‌گفتند آنها عده‌اي كودتاگر هستند كه مي‌‌خواهند حكومت را براندازند, بايد در مقابلشان مقاومت كرد, كه عملاً غير از اين شد.
چرا وقتي ـ به‌زعم خودشان ـ جوّ به‌طور طبيعي به نفعشان بود, به‌سمت فاز نظامي ‌رفتند؟
گفتند‌كه عليه ما كودتا شده است.
بركناري بني‌صدر را كودتا مي‌دانستند؟
بله,‌ با كنار گذاشتن بني‌صدر, گفتند عليه ما كودتا شده, با اين كودتا هم بايد مبارزه مسلحانه كرد.
آن وقت شما دلايلتان چه بود كه اين تحليل درست نيست و مخالفت كرده بوديد؟
اگر بني‌صدر در آن انتخابات رأي آورد, آراي بني‌صدر به اين دليل بود كه وانمود شد امام به نفع او رأي داده است. يعني بني‌صدر با تأييد خود امام و نزديكان امام آمد و رئيس‌جمهور شد؛ يعني تأييد نظام. اعتقاد ما به اين بود كه بني‌صدر را اعتقادات بعدي‌ او و دست‌هاي پشت پرده روي كار آوردند. اينها براي سازمان بيشتر توهّم بود تا واقعيت. سازمان دچار توهّم شده بود و هر چه سعي مي‌كرد اين توهم را برطرف كند, ممكن نبود. اگر گفته مي‌شد توده‌هاي مردم با شما نيستند, به حساب بريدگي و ضعف و مارك‌هاي ديگر, مي‌گذاشتند. از آن طرف, در حاكميت هم قضيه را خيلي جدي گرفتند, عده‌اي از بچه‌هايي را كه فقط به خيابان‌ها آمده بودند, در حد حرف‌زدن‌ را, فاز نظامي به حساب آوردند. آن فاز نظامي كه سازمان اعلام كرد,‌بيش از آنچه كه خود بچه‌هاي سازمان به آن معتقد باشند, جناح مقابل به آن معتقد شد.
يعني جناحي از حكومت؟
بله, جناحي از حكومت به اين فاز نظامي معتقد شد.
براي اين‌كه سركوب كند؟
بله,‌ و مي‌خواست كل صورت مسئله را پاك كند. تأسف ما از اين است كه اين توهّمي كه مسعود را گرفته بود ـ قبل از سال 60 و به‌وجودآوردن فرمان 28 خرداد ـ به نظر من اين توهّم را بيشتر, جناح يا جناح‌هايي از حاكميت قبول كرد, تا كساني ديگر. براي نظام بيشتر قابل قبول بود و بيشتر احساس خطر كرد.
نظام بيشتر احساس خطر كرد؟
بله,‌ احساس خطر كرد‌.‌ واقعيت اين بود كه با هزينه‌هاي خيلي كمتر از اين هم اين مسئله برطرف مي‌شد؛ اما نظام اين را با بيشترين هزينه دفع كرد.
يعني با واكنش نظامي؟
اين همه ابعاد نظامي گسترده لازم نبود. جمله‌‌اي ما ايراني‌ها داريم كه مي‌گويد: "هر چه مي‌خواهي بكن,‌ مردم‌آزاري نكن." اين, همة رمز و راز هم‌زيستي است و اگر دوباره خودمان به حرف خودمان عمل كنيم و از آزار ديگران دست برداريم, بسياري از مشكلات ما حل خواهد شد.

سوتيترها:

نمي‌توان اتفاقاتي را كه بشر خود به‌دست خود به‌وجود مي‌آورد, غيرقابل پيشگيري و يا اجتناب‌ناپذير قلمداد كرد,‌ بلكه, هم قابل پيشگيري و هم اجتناب‌پذير است


مشكل اصلي قرائت‌هاي مختلف از اسلام بود كه هنوز هم ما با اين مقوله روبه‌رو هستيم. قرائت‌ها از اسلام مختلف است. برداشت‌ها, حتي از يك آية خاص, از يك روايت يا حديث خاص, فرق مي‌كند. همان‌طور عمل‌ها نيز متناسب با برداشت‌ها, متفاوت است


مجاهدين مي‌گفتند حالا كه اينها ماركسيست شده‌اند, ما از شاه طلب بخشش كنيم و عفونامه بنويسيم و اين خيلي بهتر است از اين‌كه با يك عده آدم‌هاي نجس هم‌سفره و هم‌بند شويم. و اين ديدگاهي نبود كه بتواند جوان‌ها را به‌سوي خود جذب كند. به نظر من اين نقطه عطف شروع جريان‌هايي بود كه به 30 خرداد 60 منجر شد


كار دكترشريعتي, نزديك‌كردن اين دوقطب و در نهايت يكي كردن اين دوقطب بود. شريعتي از آنجا كه پيامبر را با استناد به قرآن, بشر مي‌دانست, بنابراين نه روحانيت فرابشري و ماوراءالطبيعه را قبول داشت و نه تندروي‌هاي اين طرف را مي‌پذيرفت


مي‌توان گفت سي‌خرداد 60 , سقط جنين اختلاف دو ديدگاه از اسلام بود



به اعتقاد من, كساني در اين ميان بودند كه آمدند تا تصميم بگيرند كه خودشان را كنار بكشند يا در جريان سازمان بمانند و اين‌كه اصولاً چه تصميمي بگيرند, واقعة سي‌خرداد آنها را خرد كرد



كساني بودند كه سازمان فرصت انديشيدن به آنها نداد, چه رسد به تصميم‌گيري. اينها به‌ناحق در اين ميان تلف شدند و تعدادشان هم كم نبود


در زندان, كساني حرفشان به كرسي مي‌نشست كه حرفشان به عملشان نزديك بود و چون بعضي از روحانيون حرف و عملشان در يك راستا نبود, جاذبه نداشتند


چگونه شد سازماني كه با برخورد دقيق ايدئولوژيكي ماركسيسم را نقد مي‌كرد و ماركسيسم آن زمان در مقابل سازمان مجاهدين از همة طيف‌هاي جامعه ضعيف‌تر بود و در مقابل سازمان نمي‌توانست جولاني بدهد, ناگهان تغيير ايدئولوژي داد؟! سازمان در آن زمان, هم در جنبه‌هاي تئوريك و هم در جنبه‌هاي پراتيك, ثابت مي‌كرد كه ماركسيست‌ها اشتباه مي‌كنند



به‌طور كامل هر دو طرف رسيده بودند به جايي كه "بود" خودشان را در "نبود" ديگري مي‌ديدند



سازمان دچار توهّم شده بود و هر چه سعي مي‌كرد اين توهم را برطرف كند, ممكن نبود. اگر گفته مي‌شد توده‌هاي مردم با شما نيستند, به حساب بريدگي و ضعف و مارك‌هاي ديگر, مي‌گذاشتند


از آن طرف, در حاكميت هم قضيه را خيلي جدي گرفتند, عده‌اي از بچه‌هايي را كه فقط به خيابان‌ها آمده بودند, در حد حرف‌زدن‌ را, فاز نظامي به حساب آوردند. آن فاز نظامي كه سازمان اعلام كرد,‌بيش از آنچه كه خود بچه‌هاي سازمان به آن معتقد باشند, جناح مقابل به آن معتقد شد


واقعيت اين بود كه با هزينه‌هاي خيلي كمتر از اين هم اين مسئله برطرف مي‌شد؛ اما نظام اين را با بيشترين هزينه دفع كرد




1