|
|||||
گزیده ▪ ▪ ▪ ▪ ▪ ▪ |
|||||
مطلب وارده 20 فروردین ماه 1387 - 2008 April 04
امروز اسلام، ديروز چين نوشته: شاهيد اعلم* مترجم: محمد يلپاني ـ حسين رفيعي http://www.google.com/search?hl=en&q=shahid+alam+islam+now&btnG=Google+Search «تاريخ کمابيش مهمل است [صرفاً] يک سنت است. ما با سنت کاري نداريم. ميخواهيم همين امروز زندگي کنيم و تنها تاريخي که يک پاپاسي ارزش دارد، تاريخي است که ما هم اکنون در حال ايجادش هستيم.» (هنري فورد، 1916)
بعضي روزها، وقتي به سر فصل اخبار که توسط خبرگزاريهاي غربي منتشر ميشوند نگاهي مياندازيم، انگار که مسلمانان ـ همهجا و از هر نوع آنها ـ ديوانه شدهاند. اينطور به نظر ميرسد که آنها عقل خود را از دست دادهاند. هر هفته با گزارشي ديگر، از يک حمله انتحاري جديد، عليه يک هدف غربي، در عراق، افغانستان، پاکستان و حتي در خود کشورهاي غربي روبهرو ميشويم. تروريستي که پيش از عمل برملا شده، تروريستي منحرف شده، تروريستي که متهم است، تروريستي محکوم، تروريستي که شکنجه و يا فرد مشکوکي که توسط سازمان سيا ربوده شده است، دستكم با اخطاري براي حمله قريبالوقوع تروريستها، برخورد ميکنيم. به ما مکرراً ميگويند: مسلمانان در همهجا، بيجهت و بدون هيچ علتي، حتي آنانکه در غرب زندگي ميکنند، بر تمدن و زندگي مدني غرب ميکوبند. بسياري از مردم غرب، بخصوص در ايالات متحده امريکا به اين باور رسيدهاند که تمامي جهان اسلام به جنگ عليه تمدن برخاسته است. مفسران متخصص غربي ميخواهند همه ما باور کنيم که مسلمانان واقعاً عقلشان را از دست دادهاند، يا اينکه آنها اصالتاً و ذاتاً فاسدند و تا به حال اين مقدار و اينگونه جنايات عليه مردم بيگناه اعمال نشده است. طبيعتاً شهروندان آسيبديده هميشه «بيگناه» هستند. اقوام ديگر نيز، استعمار، بردگي، طردشدن از محل زندگي خود و حتي نسلکشي توسط قدرتهاي غربي را قرنها تحمل کردهاند، ولي هيچکدام اينطور و به اين شدت با غرب برخورد نکردهاند، بخصوص با خشونت عليه شهروندان معمولي غربي. هيچگاه، نه ابوريجينيهاي استراليا، افريقاييها، مردم بومي امريکا، هندوها، يهوديها و يا چينيها مردم را هدف قرار ندادهاند. آنها هيچگاه بيهدف به يک فرد غربي حمله نبردهاند، هيچوقت بيگناهان مورد تجاوز قرار نگرفتهاند. آيا اين «ديوانگي» که اينجا و يا در جايي ديگر، در سراسر ممالک اسلامي سر بلند کرده، واقعاً منحصر به فرد است؟ آيا اين جنون يک پديده اختصاصاً اسلامي است؟ آيا اين يک پديده نوظهور است؟ آيا اين جنون واقعاً بيدليل است؟ طبيعتاً نميتوانيم از بنگاههاي خبري امريکايي انتظار داشته باشيم در تفسيرهاي خود به تاريخ توجه کنند تا به ريشه وقايع برسند. براي اينکه در مقام والاي خود، بتوانند کماکان مدعياني بيگناه بمانند ـ اقشار زورگوي سلطهگر ـ ترجيح ميدهند درباره تاريخ حرفي نزنند و يا اينکه سعي ميکنند تاريخي باب ميل و منافع خود بسازند. آنچه تعجبآور است، اين است که فقط عده کمي از سخنپردازان، حتي از ميان روشنفکران طيف چپ، براي توجيه روند جريانات و زيرساز تفاسير خود از تاريخ استفاده ميکنند. از آنجا که من يک تاريخدان نيستم ـ درباره اسلام، چين و بريتانيا ـ فقط ميتوانم از بعضي رويکردهاي تصادفي، که اطلاعات اندکي از وقايع تاريخي را در اختيارم گذاشتهاند، متشکر باشم. براي درک و شرح زيربناي آنچه که در جهان اسلام در شرف رخدادن است، ميتوانم به اين آگاهيها استناد کنم. در اينجا، با استفاده كمي از تاريخ براي ارتباط دادن جهان امروز اسلام با چين اواسط قرن نوزدهم، مورد توجه من است.در اينجا استناد به تاريخ، از قول فريدريش انگلس ـ شايد براي عدهاي غير قابل قبول ـ ميکنم. بله، همان شخصي که مانيفست کمونيسم را در تاريخ 1857نوشت و رفيق کارل مارکس بود. زماني که بريتانيا مشغول جنگ عليه چين بود، جنگي معروف به جنگ دوم ترياک [در آن زمان امپراتور چين طي فرماني اتباع خود را از کشيدن ترياک منع کرده بود. آن زمان، انگليسيها از ايران و هندوستان ترياک را ارزان خريداري ميکردند تا آن را در چين با کالاهاي ارزشمندتر چيني معاوضه کنند.] در پي فرمان امپراتور چين با هر معياري قاچاقچيان رسمي، منافع خود را در خطر ديدند و براي بار دوم به چين حمله انتقامجويانه و خانمانسوزي کردند. حتي غيرقابل هضمتر از اين، اين اطلاعات تاريخي، نقلقول از مقالهاي چاپ شده در يک روزنامه معتبر امريکايي، نيويورک ديلي تريبيون «NYT» (قابل دسترسي در آرشيو اينترنتي مارکس و انگلس) است. امروز ناشرين روزنامههاي NYT، واشنگتن پست، و لسآنجلس تايمز، مسلماً حتي از به ياد آوردن اين نوشته از خجالت سرخ ميشوند. در دوران جنگ اول ترياک 1842-1840، که انگليسيها ميجنگيدند تا از «حق» خود براي قاچاق ترياک به داخل دفاع کنند، فريدريش انگلس چنين نوشت: «مردم آرام بودند، آنها گذاشتند تا سربازان امپراتور با مهاجمين بجنگند و آن چنان که در ميان شرقيان رسم بود، به سرنوشت خود ويا به قدرت مهاجمين تسليم شدند.» بلي، در آن زمان حتي روشنفکران غربي از عادت تسليم به تقدير شرقيان، از تعصب، تنبلي، عقبماندگي و ـ فراموش نشود ـ از موضعي بخصوص مورد توجه و علاقه آنها، از استبداد شرقيان، سخن ميگفتند. ولي تنها 15 سال بعد، چينيها انسانهاي ديگري شدند، زيرا در دوران جنگ دوم ترياک، همان فريدريش انگلس چنين مينويسد: «تودههاي آنها، حتي بهطور متعصبانه، در جنگ عليه بيگانگان شرکت ميکنند. آنها با خونسردي کامل و برنامهريزي شده، در نان جامعه غربيان هنگکنگ سم ميريزند... آنها مجهز به سلاحهاي مخفي به داخل کشتيهاي خارجي نفوذ ميکنند و در آنجا پنهان ميشوند. به محض اينکه کشتي از لنگرگاه بيرون ميرود خدمه کشتي و مسافران غربي را قتل عام کرده، کشتي را ميدزدند. آنها هر غريبهاي را که در دسترسشان قرار بگيرد ميکشند و يا به گروگان ميگيرند.» آيا اين چينيها يک مرض شرقي را با ديگري معاوضه کرده بودند؟ اعتقاد به تقدير را با تعصب؟ از دست اين شرقيها! اگر آنها با همان «اعتقاد به قسمت» راضي مانده بودند چقدر تسلط يافتن بر آنها براي ما راحتتر ميشد! اما تعصب آنها حد و مرزي نداشت. حتي خارج از مرزهاي خود، اين چينيها به حملههاي انتحاري عليه غربيها، مبادرت ميورزيدند. فريدريش انگلس ادامه ميدهد: «حتي کارگرهاي حمال آنها (کوليها) هم که براي کار به کشورهاي ديگر مهاجرت ميکنند، ناگهان سر به طغيان برميدارند و انگار طبق قرار قبلي، دستهجمعي روي عرشه کشتيهاي مهاجربر، سعي ميکنند فرمان آن را بهدست گيرند و [در صورت موفقنشدن] بهجاي تسليم، با به آتشکشيدن کشتي، در آتش ميسوزند و يا با کشتي خود نيز به قعر دريا ميروند. حتي در خارج از چين، آنها که مهاجرت کردهاند، ناگهان شبانه سر به شورش ميبرند...» چرا چينيها از ما متنفرند؟ بدون شک اين سؤال را بسياري از اروپاييان آن زمان از خود ميکردند و مانند دموکراسيفروشان امروز امريکا، که نميخواهند دلايل ريشهاي را بررسي کنند ـ تاريخ جنايات فجيح خود را ـ آماده نيستند تأييد نمايند که هم آنها بودند که «گلولههاي آتشين را روي مردم بيدفاع شهرها ميانداختند و زناي به عنف را با کشتار همراه ميکردند.»(1) اروپاييان آن زمان هم بهشدت عصباني ميشدند. حکمرانان و روزنامههاي اروپايي بيحد و نهايت درباره وحشيگريهاي چينيها داستانها ميگفتند و مينوشتند. چينيها را «بزدل، شرير، بيرحم و...» ميدانستند. اروپاييان نيز جنگهاي بيشتري را ميخواستند، جنگهايي بيانتها، تا زمانيکه چينيها کاملاً تسليم و مطيع شوند، کاملاً! فريدريش انگلس، با نصيحتهاي بهظاهر خيرخواهانه مطبوعات انگليس، گول نميخورد. بله، چينيها هنوز «بربر» هستند. ولي براي آنها منشأ اين «شورشهاي همگاني چينيها عليه همه اروپاييان»، به «علت سياستهاي غارتگرانه دولت انگليس» بود. سياستهاي غارتگرانه؟ نه، هيچوقت! ما جهت متمدنکردن مردم در آنجا حضور داشتيم. مأموريت فرهنگي اروپايي. تا امروز، غرب از اين پيام خود دست بر نداشته است؛ نه آنموقع و نه حالا!چرا چينيها اين سبک مبارزه را انتخاب کرده بودند؟ اشتباه در کجا بود؟ آيا اين يک خشم ناشي از رشک بود؟ آيا اين بخشي جداييناپذير از فرهنگ چينيها بود؟ آيا قرار بود با اين خشم، [تمدن] اروپا نابود شود؟ غربيها مدعي هستند که اين آدمرباييها، اين غافلگيرکردنها، اين کشتارهاي دستهجمعي شبانه، از نامردي چينيها ناشي ميشده است. ولي فريدريش انگلس جواب ميدهد: «تمدنفروشان نبايد فراموش کنند كه طبق گفته خود غربيان، چينيها و با ابزاري که در اختيار داشتند، در موقعيتي نبودند تا بتوانند در مقابل ماشين جنگي مخرب اروپاييان به مبارزهاي معمولي بپردازند.» به عبارت ديگر اين يک جنگ نامتقارن بود. در هر مبارزهاي، طرف ضعيفتر سعي دارد نقاط ضعف دشمن خود را بيابد و به آن حمله کند، نه نقاط قدرت او را. آن موقع، چون اکنون، اين جنگهاي نامتقارن، غربيها را ناراحت ميکرد. غرب، تا وقتي که دشمن تمامي برتريهاي تکنولوژي او را خنثي ميکند، چگونه ميتواند ببرد؟ چه ميشود وقتي که دشمن بههيچوجه به يک مقابله [مردانه] رودررو و بهعنوان يک هدف ثابت و مشخص تن در نميدهد. وقتي که با تمامي وجودش و با بيباکي و هوشياري آماده است جان و تن خود را فدا کند؟ انگلس ميپرسد: «يک لشکر در مقابله با دشمني که به چنين شيوه جنگي پناه مي برد چه ميتواند بکند؟ کجا و تا چه حد ميتواند و صلاح است به داخل سرزمين دشمن رخنه کند؟» اکنون غرب بار ديگر، در عراق، افغانستان و فلسطين، با همين پرسشها روبهروست. غرب به داخل سرزمين دشمنش رخنه کرده است، ولي هرچه بيشتر مشکل دارد تا در آنجا ماندگار شود. سياستمداران غربي بهطور فزاينده ميپرسند: آيا ميتوانند اين حضور را بدون اينکه مورد حملات بيشتري قرار بگيرند، حفظ کنند؟ فريدريش انگلس از مقامات بريتانيايي ميخواست که در دادن «درس اخلاق درباره جنايات فجيح به چينيها» کوشش نکنند. بهجاي آن قبول کنند که «اين جنگي است براي محراب و اجاق خانه. به عبارت ديگر، يک جدال ملي ـ مردمي براي حفظ مليت چيني با همه روبناهاي تعصب است، نادانيهاي اخذ شده، کودنيهاي نهادي، بربريتهاي کلاسيک، ولي دست آخر يک جنگ ملي.» اگر لحظهاي بوي گند تعصبات غربي نهفته در اين کلمات را ناديده بگيريم، در آنها پيامي براي غربيهاي کنوني وجود دارد که بهتر است آن را درک کنند. آيا ممکن است که مسلمانان نيز مشغول جنگي خلقي باشند، جنگي براي حفظ شأن و وقار ملي و براي برقراري حاکميت مردم مسلمان بر خودشان. در سال 1857، جنگ ضد غربيها محدود به مناطق جنوبي چين بود، «ولي براي انگليسيها خيلي خطرناکتر ميشود، اگر اين تعصب و نفرت به مردم دورتر از مناطق ساحلي رسوخ کرده و آنها مجبور شوند جنگ را در داخل تسري دهند.» انگليسيها ممکن است ايالت کانتون را يکسره نابود کنند و به ديگر شهرهاي ساحلي حمله کنند، ولي آيا واقعاً ميتوانند جنگ را به داخل چين گسترش دهند؟ آنها اگر همه توان خود را نيز صرف اين جنگ کنند، نميتوانند حتي دو ايالت کوانگ تونگ و کوانگ سي را تصرف کرده، نگهدارند. پس از آن چه خواهد شد، آيا ميتوانند باز هم پيش بروند؟» همين حالا؛ امريکا و اسراييل، فلسطين، عراق و افغانستان را دردست دارند. اين تسلط چقدر کامل و پاي برجاست؟ از يکسو به نظر ميرسد که اين دو در موقعيتي بسيار قويتر از انگليسيهاي آن زمان در چين، قرار دارند. اينها اکنون همکاراني مانند مشرف، مبارک و مالکي و... را در جيب خود دارند، ولي اين خادمان، تا چه زماني ميتوانند در مقابل مردم خود مقاومت کنند؟ چه ميشود اگر ياغيان در اين ممالک که هم اکنون فقط بهسان يک لکه ابر تيره در آسمان ديده ميشوند، باعث يک شورش عظيم مردمي شوند؟ چه خواهد شد اگر اين متعصبان، اين مبارزان، پيشقراولاني باشند براي يک جنگ همگاني و مردمي جهت برقراري مجدد حيثيت ملي مردم مسلمان؟ آيا آن وقت امريکا و اسراييل، باز هم برنده جنگ عليه يک چهارم مردم جهان، خواهند بود؟ آيا چنين جنگي ارزش جنگيدن را دارد؛ به زحمتش ميارزد؟آيا اين قدرتهاي بزرگ نبايد به سخنان فريدريش انگلس توجه کنند؟ نبايد براي تاريخ ارزش قائل شوند؟ چينيها، بعد از يک چهارم قرن تلاش، با فراريدادن همه قدرتهاي امپرياليست از سواحل خود در سال 1948 استقلال خود را دوباره بازيافتند. امروز چين بزرگترين موتور توسعه کاپيتاليستي شده است و براي هيچيک از همسايههايش خطري بهشمار نميآيد. سرويس جاسوسي آن در ايجاد ناپايداري در هيچ کشوري از دنيا تلاش نميکند؛ دستكم هنوز نه! دنياي امروز و دنيايي را که در طي شصتسال گذشته داشتيم، مقايسه کنيم با آنچه که درصورت موفقيت امريکا و ژاپن به تجزيه چين ميانجاميد و اتحاد سنتي اين کشور متمدن قديمي را شکسته و در ادامه اين فرايند، به روي چينيها گِل و کثافت ميماليد. چند ميليون سرباز غربي لازم بود تا معادلهاي عربستان، کويت، اردن، مصر، فلسطين، عراق، پاکستان و... را حفظ کنند؟ اگر در ويتنام خون امريکاييها آنقدر ريخته شد، نتيجه گير افتادن در مرداب چين را تصور کنيد! آيا امريکا، چين تکهتکه شده، ولي آشفته را ـ که با هزينه هنگفت خون و پول، با ايجاد انواع پايگاههاي نظامي در کشورهاي تابع، جنگهاي مختلف و حملههاي تروريستي عليه منافعش در سراسر دنيا ـ به چين موجود، کشوري که يکپارچه، در شرف ثروتمندشدن و در صلح به يک رقيب ـ اما بزرگترين شريک تجاري امريکا ـ ترجيح ميدهد؟کشورهاي اروپا، امريکا و اسراييل با چه هزينهاي و تا چه زماني ميخواهند اين سياست تقسيم، اشغال و استثمارکردن ممالک اسلامي را، که پس از جنگ اول جهاني شروع شد، ادامه دهند؟ مسلماً زمان و شرايط ايجاب ميکند که کمي عقبنشيني کرده، از آنچه که در گذشته به آن دست يافتند، استفاده کنند. اکنون چنين زماني فرا رسيده است يک گردش ديگر پيچ فشار، يک حمله ديگر امريکايا اسراييل آن وقت اين دريچه موجود ميتواند مجدداًً و به شيوه غيرقابل بازگشايي بسته شود. اگر جنگها، اغتشاشات داخلي و انقلابها در سراسر کشورهاي مسلمان ادامه يابند ـ بر عکس انقلاب چين ـ احتمال اينکه آنها به منطقهاي از آسيا محدود نگهداشته شوند، کم خواهد بود، هر حالتي که پيش بيايد، اين اغتشاشها تمام دنيا را در گرداب خود درگير خواهد کرد. حتي تصور پيامدهاي آن و هزينههاي انساني چنين درگيري مشکل است! براي دنيا مهمترين پرسش اين است: آيا ميشود امريکا و اسراييل را مهار کرد كه اين جدال را آغاز نکنند؟
پينوشتها: * م. شاهيد اعلم (M. Shahid Alam)، [اصالتاً از بنگلادش] استاد اقتصاد در دانشگاه نورث وسترن امريکاست. او مؤلف کتابي باعنوان مبارزه عليه شرقشناسي نوين (2007) است، با او ميتوان از طريق alqalam02760@yahoo.com تماس گرفت و در سايت اينترنتي وي http://aslama.org اطلاعات بيشتري درباره او يافت.2ـ در اينجا براي خوانندگاني که در نيتها و عملکرد خير تاريخي غربيها ترديد ندارند، جدا از متن مؤلف، شايد بهجا باشد به چند مورد از آنچه آنها در لابهلاي تاريخ درخشان و تمدنگسترشان از خود نگاشتند اشاره کنيم: «از آنجا که پاپ مارتين پنجم، در سال 1498 اعلام كرده بود که قرار نيست هيچ ذرهاي از خاک دنيا به کافران تعلق داشته باشد.» ( Weltgeschichte, Afrika,Welt bild Verlag, 1998, p. 149. )؛ تجارت و کارکشي از برده [و در صورت لزوم، کشتار آنها] مطابق با آموزههاي انجيلي نهتنها مجاز، بلکه طبق فرمان پاپ لازم شمرده ميشوند.اين بود که طبق گفته آقاي Boorstin و ديگران؛ فرستادگان آنها، از همان ابتداي ورودشان به آسيا، اقدام به کشتار و انتشار رعب و وحشت نمودند و از آنموقع تا حال براي يادآوري ما شرقيان، هرچند سال يک بار نمايششان را تکرار ميکنند. آخرين اينگونه نمايشهاي وحشت، شبهاي بمباران بغداد بود که بهطور شفاف در سراسر دنيا به نمايش گذاشته شد و هماکنون برآنند که ايرانيان را براي عبرت ديگران در دنيا، نهتنها در قلعه ايران زمين محصور کنند، بلکه با تهديد بمباران هستهاي، ما و متعاقباً ديگران را به اطاعت وادارند. محققان بسياري از جمله Boorstin نوشتهاند که: «...يکي از خصوصيات او اين بود که مسلمانان را از دکل کشتي آويزان کرده و با تير و کمان هدف تمرين تير اندازي خود نمايد، ولي اين حرکت وحشيانه از روي خباثت نبود، بلکه کاملاً حساب شده و بخشي از سياست بود. واسکو دا گاماي ( Vasco da Gama) پرتغالي ميخواست که مردم و حکمرانان محلي، (شدت) آتش را ببينند و صداي التماس و عذاب را بشنوند. او با ترور حساب ميکرد تا به تسليم دست يابد. فرماندهان پس از داگاما فرقي نکردند. آلفونزو دِ آلبوکرک ( Alfonso de Albuquerque) يک قتلعام پس از ديگري را با همان ساديسم جالب توجه و حساب شده دا گاما مرتکب شد. پس از فتح ايالت گوآ (Goa در ساحل هندوستان)، در گزارشي براي شاه خود چنين نوشت: « من شهر را به آتش کشيدم و همه (مردم) را از دم تيغ شمشير گذراندم و به مدت چهار روز افراد تو بيوقفه خون ريختند. هر کجا که آنها را مييافتيم از گرفتن جان مسلماني نگذشتيم. ما مساجد آنها را با آنها پر ميکرديم و سپس به آتش ميکشيديم....» مردم (کنارههاي) اقيانوس هند تا آن زمان چنين خشونت وحشيانه حسابشدهاي را به خود نديده بودند و از آن خرد و تسليم شدند...» http://www.themodernreligion.com/pol/euro-democracy.html همينطور ر.ک. به: D.J. Boorstin I n the Discoverers, Vintage, Books, 1985, p. 177 (توضيح مترجمان).
|
|||||
|