|
|||||
گزیده ▪ ▪ ▪ ▪ ▪ ▪ |
|||||
مطلب وارده 25 مهر ماه 1390 - 2011 Oct 17
سير تحولات سازمان پس از 27 مرداد 1353
خاطرات محمد صادق (22تير1386) ـ بخش نخست مهندس ميثمي: من 27 مرداد 1353 دستگير شدم، از آن به بعد جريانهاي بيرون را بهدليل كاركردن روي مسائل ايدئولوژيك نميدانم. از سويي 16 ماه در انفرادي بودم و از مسائل بيرون خبري نداشتم. شما (محمدصادق) اوايل شهريور 1350 دستگير شديد و دوماه در بازداشتگاه اوين و سپس در زندانهاي قزلقلعه، عشرتآباد، فلكه (شهرباني)، قصر و مشهد بوديد و به سه سال زندان محكوم و در مرداد 1353 آزاد شديد. پس از 27 مرداد 53 و چه اتفاقاتي روي داد و سير تحولات بعدي چه بود؟ تحليل آنها از ترور صمديه و مجيد چه بود؟ شاخه مذهبي كه در كنار شاخه ماركسيستي بهوجود آمد چه سير تحولي داشت و واكنش بچهها در برابر تحليل سبز و بيانيه تغيير ايدئولوژي چه بود؟ محمدصادق: من برادر شهيد ناصر صادق هستم. عضويت من در پاييز سال 1348 شروع شد و فقط به آن سازمان و جمع ميگفتيم، كسي هم آن زمان بهدنبال نامگذاري براي آن نبود. در آن سال، در سن 18 سالگي وارد دانشگاه صنعتي آريامهر سابق شدم. سال اول در رشته مهندسي فيزيك بودم، سال دوم تغيير رشته داده و مهندسي برق خواندم. رتبه من در كنكور ممتاز و بهگونهاي بود كه هر رشته و دانشگاهي مثل آريامهر، تهران و پهلوي شيراز را ميزدم، قبول ميشدم و علاقه زيادي به معلمي، دبيري و فيزيك داشتم. پس از ورود به دانشگاه پشيمان شدم و از سال دوم در رشته برق ادامه تحصيل دادم. مدت كوتاهيكه از ورودم به دانشگاه گذشت در سازمان عضوگيري شدم. عضوگيري من خاص و سريع بود. معمولاً دورهاي روي افراد كار و زمينهسازي ميكردند. از نظر امنيتي مسئلهاي نداشتم و كاملاً شناخته شده بودم. بعدها فهميدم برادرم در چه رده بالايي بود. از نظر فكري هم شخصاً مطالعات، زمينهها و آمادگيهايي داشتم، حتي از دوره دبستان مطالعات اجتماعي و غيردرسي داشتم. عضوگيري بدون مقدمه من طوري بود كه نخستين مسئول تشكيلاتيام در نخستين ديدار، هنوز نميدانست من عضو شدهام. شروع عضويت در آن شرايط سازمان ـ كه موجوديت آن مخفي بود ـ به اين صورت بود كه پس از طي مراحل عضوگيري در جلسهاي به او ميگفتند كه اين يك جمع مذهبي با خطمشي قهر مسلحانه است، اما گفتن اينكه مشي چريكي است براي كسي كه تازه وارد ميشد ضرورتي نداشت. هنگاميكه موجوديت سازمان براي فردي مطرح ميشد، فرد بايد تصميم ميگرفت و اعلام تعهد ميكرد و يا انصراف ميداد، شخصاً نشنيدم كه كسي قبول نداشته باشد. به عبارت سادهتر بايد در ابتدا به شخص اطمينان داشتند و از نظر فكري، عقيدتي، خانوادگي و امنيتي او را ميشناختند و سپس موجوديت سازمان را براي او مطرح ميكردند. عليرضا تشيد در دانشگاه آريامهر دوسال از من بالاتر بود و رشته برق خوانده بود. البته بعدها اين را متوجه شدم. او ميگفت جلسه اول ميخواستم در مورد سورهاي از قرآن بحث كنم كه تو ميگفتي يعني چه و منتظر صحبتهاي جديتر بودي. من فكر ميكنم چه در دوره زندان، پس از آن و پس از انقلاب در سازمان از معدود افرادي بودم كه استقلال فكري داشتم و سعي ميكردم اين استقلال را در برخورد با مسائل داشته باشم، اما افرادي بودند كه اسلام را عمدتاً از زبان سازمان شنيدند، من اينگونه نبودم. تربيت خانوادگي و محيطي بهجاي خود، اما بهطوركلي خودم ميخواستم نوعي استقلال فكري داشته باشم. در مهر و آبان 1348 مسئول اول من عليرضا تشيد بود (او هم مانند من فارغالتحصيل دبيرستان علوي بود)، سپس جوهري و بعد هم محمد حياتي بودند. اول شهريور 1350 كه ساواك به خانههاي سازماني حمله كرد به منزل پدري ما هم آمد. آن روز بهصورت اتفاقي خانه نبودم و در خانه جمعي بودم. اگر منزل پدري بودم حتماً همان روز اول دستگير ميشدم، كمااينكه يكي از برادرانم كه بين من و ناصر بود و سهسال از من بزرگتر و سه سال از ناصر كوچكتر بود و به صورت اتفاقي آنجا بود، دستگير شد و برنامه عروسياش به هم خورد. خانه جمعي ما در كوچه امامزاده يحيي در خيابان بوذرجمهري(15 خرداد) بود. مسئول اصلي و كلي جمع در آن خانه محمد حياتي بود و بعد محمدحسين اكبري آهنگر، مسئول دوم و مسئول نظامي خانه جمعي بود، به اضافه سه نفر ديگر بهعنوان اعضاي خانه كه شامل من، عليمحمد تشيد (برادر كوچك عليرضا تشيد) و نفر سومي هم بود و تا سالها پس از انقلاب فكر ميكردم اسمش جايي لو نرفته است، بعدها از قرائن فهميدم مسعود حقگو بوده است. او در آن زمان دبيرستاني بود و سن كمي داشت، به همين دليل به او مسعود دانشآموز ميگفتند. دوم شهريور 50، ما در خانه جمعي بوديم كه حياتي مانند فردي غريبه در زد و علامت سلامتي نداد. ما فكر ميكرديم فردي عادي در ميزند، چون آن زمان هيچ اتفاقي نيفتاده بود. ما ضوابطي داشتيم كه اگر مدركي دم دست داشتيم جمع ميكرديم تا ديده نشود. ضوابط سفت و سختي كه بعدها در خانههاي تيمي رخ داد نداشتيم، چون كار نظامي هم نميكرديم، البته جاسازي مدارك داشتيم. وقتي پرسيديم در را براي چه اينگونه زدي؟ گفت اتفاقاتي افتاده و برخي از دوستان را بازداشت كردهاند. قرار شد حقگو به منزل خودش برود تا بعدها خبرش كنيم. به تشيد گفتند ديگر به خانه جمعي برنگرد. به من گفتند براي برادرت اتفاقي افتاده است، اما مبهم حرف زد، حالا نميدانم واقعاً ميدانست يا نه. فكر ميكنم دقيق نميدانست، فقط ميدانست كه سازمان ضربه خورده است. با مراجعه به منزل پدري فهميدم افزون بر ناصر كه در خانه جمعي دستگير شده بود، برادر بزرگم، منصور را در منزل پدرم گرفتهاند. بعد از حضورم در منزل پدري، ساواك دوباره مراجعه كرد و خودم در را باز كردم. عادي برخورد كردم و گفتم دانشجو هستم. دنبال من نبودند و به من اعتنايي نكردند و مستقيم به سراغ جاسازي مدارك رفتند كه ناصر نشاني داده بود و دقيقاً يادم نيست بين فاصله دوم تا چهارم شهريور، حدود سه بار آمدند. اين جاسازي را خود من درست كرده بودم و فهميدم ساواك مرا نميشناسد، چون مستقيم سراغ جاسازي من رفتند. در آنجا چيزي نبود جز دستنوشتههاي آموزشي حاوي آخرين كار روي كتاب «شناخت» كه توسط محمدحنيفنژاد و با همكاري حياتي و اكبري آهنگر تدوين شده بود. آنها نتايج مدون جلسهها را به من ميدادند و من با كاربن و دستي پاكنويس و تكثير ميكردم. ميثمي: سه كتاب شناخت، تكامل و راهانبيا ـ راه بشر تبديل به يك كتاب شد. محمدصادق: به هرحال اين كتاب در آن جاسازي گير افتاد. فقط من و ناصر از آن جاسازي خبر داشتيم. بازگشت دوباره ساواك به منزل پدري به خاطر بهدست آوردن پول ماشيني بود كه گويا محمود احمدي فروخته و به ناصر داده بود. ساواك آن زمان روي امكانات خيلي حساس بود و فشار ميآورد، درحاليكه انسانها سرمايه اصلي سازمان بودند. اما جالب اين بود كه در تكنيك كار خود ابتدا از انسان شروع نميكردند، بلكه از سرنخها و مسائل فيزيكي، ملموس و مادي شروع كردند. آنها اول از اسلحه، پول و ماشين تحرير و مدارك شروع كردند. روي چيزهاييكه رد پاي مشخصي داشتند، فشار ميآوردند، مثلاً پيداكردن يك كليد در جيب يكنفر باعث ميشد آنقدر فشار ميآوردند تا بفهمند اين كليد مربوط به كدام قفل است. من در همين فاصله چند روزه اوايل شهريور قرارهاي نزديك با حياتي داشتم تا وضعيت را بگويم. سازمان لو رفته بود و خانواده با قرائني كه داشتند روي من حساس شده بودند. آن زمان هم ـ البته تعجب نكنيد ـ هنوز كار سياسي، كار خوب و مطلوبي بهشمار نميآمد. مرحوم پدرم نيز بسيار محافظهكار بود و تا آخر عمر هم اين محافظهكاري را داشت و وقتي فهميده بود فرزندش در اينگونه كارهاست بسيار ناراحت شده بود. يكي از ساواكيها به پدرم گفته بود چرا شما اجازه دادهايد فرزندتان وارد اين كار شود، آنها بانك زدهاند. پدرم هم باورش شده بود كه ما بانك زدهايم و آن را دزدي معمولي ميدانست. وقتي آنها دوباره آمدند و جاسازي را بردند، پدرم يك سيلي به من زد، اما مادرم فقط ناراحت بود. پس از ماهها، در فرصتي كه خانواده در سفر رفته بودند محلي را كنده و جاسازي تعبيه كرده بودم. اما كار روي در چوبي آن طول كشيد و مادرم در را كه در دستم ديد از من پرسيد اين چيست؟ گفتم مربوط به كار آزمايشگاه است و متوجه نشد، ولي بعد كه جاسازي لو رفت موضوع را فهميد. من هم آن موقع كه سيلي خوردم، خواستم حداقل فايدهاي ببرم، گفتم اگر خيلي از دست من ناراحت هستيد من ميروم. مادرم جا خورد و فهميد اين حالت بدتر است و وساطت كرد، پدرم زماني در خانه ما، نوابصفوي را مخفي كرده بود. نواب صفوي نسبت فاميلي با ما داشت و برادر شوهرخاله من ميشد. البته من اصلاً خاله خودم را نديده بودم و پس از كودتاي سال 1332 كه نواب فراري بود، تا زمان دستگيري، ما از احوال او باخبر بوديم. ميثمي: در آن جاسازي اسلحه نبود؟ محمد صادق: خير، در آنجا اسلحه نبود. ناصر هم ميدانست و احتمالاً براي تخفيف فشار ساواك در رسيدن به اسلحه آن مكان را گفته بود. ولي بيرون جاسازي براده آلومينيوم و وسايل و مواد تهيه بمب آتشزا بود. من وقتي متوجه شدم برادرم برخلاف تمام ضوابط امنيتي آن زمان در كشوي ميز اين چيزها را گذاشته است بسيار متعجب شدم. جالب اين بود كه ساواكيها و خانواده آن را نديده بودند. در فاصله دوم تا چهارم كه پاكسازي ميكردم آنها را دور ريختم. مادرم ميپرسيد اينها چيست؟ گفتم چيزي نيست، وسايل ناجور ناصر است. بهظاهر برنامه و قرار ساواك اين بود كه روز اول شهريور به تمام خانههاي شناسايي شده ازجمله خانه پدري ناصر بروند و هر كه در خانه بود را بياورند و بعد شناسايي كنند ببينند چه كسي است. به اين دليل من در اول شهريور 50 دستگير نشدم. روز دوم و سوم، مشاهدات و اطلاعات به دست آوردهام را به سازمان دادم و روز 4 شهريور محمد حياتي به من گفت تو بايد فعلاً مخفي شوي، زيرا وضعيت كلي امنيتيات ديگر مناسب نيست. آن زمان مخفيشدن در سازمان عرف نبود. در اول شهريور 11 يا 12 خانه كه لو رفته بود، مورد هجوم قرار گرفت. صبح 4 شهريور من به دستور سازمان مخفي شدم. ساواك هم متوجه مخفي شدنم نشد، در غير اين صورت شايد پرونده من سنگينتر ميشد. قرار بود ابتدا عصر 4 شهريور وارد خانه جمعي شوم و چند ساعت بعد اكبري آهنگر با مشاهده علامت سلامتي خانه وارد شود كه همينطور هم شد. همان شب اول ورودمان به خانه جمعي، نشاني خانه ما در بازجوييها ازسوي ناصر لو ميرود. دليل آن هم اين بود كه ساواك حساسيت زيادي روي بحث اسلحه داشت و بهظاهر ناصر به تصور اينكه آن خانه جزء خانههاي شناسايي شده در تعقيبهاي پليسي بوده و خيال ساواك را هم آسوده كند كه آنجا اسلحهاي نيست، اين محل را ميگويد. به هر حال در حدود 11 شب من و اكبري خانه بوديم و تمام مدارك را جاسازي كرده بوديم، مسلح هم نبوديم. وقتي در به صدا درآمد، حدس قريب به يقين آن بود كه مأموران در ميزدند و ما غافلگير و بهتزده بوديم. آمادگي درگيري نظامي و يا مقاومت و حتي فرار هم نداشتيم. خط و روش اصلي حفظ خود و سازمان را در عاديسازي ميديديم و دستورالعمل ديگري هم نداشتيم. تأكيد كنم اين جو، فقط در خانه ما نبود، بلكه افرادي كه حتي دوره تعليمات نظامي را در فلسطين ديده بودند و در ردههاي بالاي تشكيلاتي هم بودند همينطور عمل كرده بودند. حتي در آن ردهها هم هنوز آن روحيه و جسارت نبود كه درگير شوند و يا با نخستين شك فرار كنند. دهها نفر در نخستين هجوم به چندين خانه بهسادگي به اسارت درآمدند. با همين نشانهها خط اصلي سازمان روي عاديسازي بود. ممكن است بپرسيد چرا شما همان موقع فرار نكرديد؟ بايد بگويم فرار ما از آنجا ساده هم نبود و بايد پيشتر نردبان ميگذاشتيم و نميشد. با حضور و حساسيت مأموران پشت در و احتمالاً در پشتبام اين كار ناممكن بود. من و اكبري چند دقيقه مردد بوديم كه چه كنيم. مأموران هم با شدت بيشتري در را ميكوبيدند. بالاخره و با توجه به اينكه اكبري هم مسئول نظامي و هم نيروي نظامي ورزيدهاي به شمار ميآمد، تصميم به گشودن در گرفتيم. ما به اميد و حساب عاديسازي در را باز كرديم و مأموران با اسلحه كشيده به داخل هجوم آوردند. اين شيوه دستگيري من بود. به محض ورود به اوين مرا به اتاق شكنجه پيش ناصر بردند، درحالي كه او را بهشدت شكنجه كرده بودند تعداد زيادي بازجو دورهام كردند و دائم ميپرسيدند محمد علوي كجاست؟ من هم حياتي را به اين نام نميشناختم، بلكه به اسم خودش ميشناختم. اينطور مواقع 7 يا 8 بازجو را هم بيرون اتاق و يا در طول مسير راهرو ميگذاشتند تا با حرفها و داد و بيدادشان رعب و وحشتي ايجاد كنند. در مجموع فكر ميكنم در حد خودم خوب بازجويي پس دادهام. به اتاق هم كه رفتم خيلي روحيهام را نباختم. هنگامي هم كه مرا بعد از دستگيري سمت اوين ميبردند، ساواكيها گفتند فكر ميكني تو را كجا ميبريم؟ يكجاي اشتباهي را گفتم درحاليكه ميدانستم مرا به اوين ميبرند. آنها گفتند بله، به همانجا ميرويم. پيش خودم گفتم خر خودتي! به هر حال آنها دنبال محمد علوي بودند كه بعد ناصر به كمك من آمد و گفت اين محمد علوي را نميشناسد و به من گفت منظور اينها محمد حياتي است. من هم گفتم بله حياتي را ميشناسم از بچههاي علوي و حجتيه است، ولي من نميدانم كجاست حتماً به خانه ميآيد. با توجه به پيشبينيهاي قبلي براي عاديسازي، خودم و افراد گرد آمده در آن خانه را از محافل انجمن حجتيه نشان دادم و درواقع همه نيز از حجتيه آمده بوديم. حياتي هم مدتي از مبلغان انجمن حجتيه بود. من نيز مدتي جزء انجمن حجتيه بودم و البته همگي با آگاهي سياسي از حجتيه بريده بوديم. ميثمي: اكبري هم مدتي در حجتيه بود. محمد صادق: آن زمان به صورت سيستماتيك بيشتر دانشآموزان علوي در تابستان پس از سال دهم براي حجتيه معرفي ميشدند و هركس نميخواست به جلسات نميرفت و خودش را كنار ميكشيد. من سال 1347 از موضع سياسي، خودم را كنار كشيدم. شخصاً به آن حد از شناخت رسيده بودم كه فهميدم اين كار براي اصلاح جامعه در اولويت قرار نميگيرد. يكبار با دكتر توانا كه مبلغ زبردست و حراف حجتيه و معلم مدرسه علوي بود بحث جالب و مفصلي داشتم (بعدها فهميدم ايشان دست راست شيخحلبي پايهگذار حجتيه بودند)، دانشآموزان علوي به ايشان معرفي ميشدند. نتيجه بحث من با ايشان به فاصلهگيري از حجتيه و درنهايت ترك جلسههاي ايشان انجاميد. برگردم به بازجوييهاي اوين. تا 8 و 9 شهريور مرا ميبردند و ميآوردند، ولي فشار زيادي نميآوردند. اطلاعات مهم و مشخصي از من نميخواستند و روي همان محملسازي حجتيهاي مقاومت ميكردم. نميدانم جاسازي مدارك چه زماني لو رفت، ولي از همان موقع به من و اكبري فشار زيادي آوردند. ابتدا به عهده نگرفتيم كه جاسازي و مدارك ديگري نيز نزد ما هست. ميثمي: مسعود رجوي نامهاي به بچههاي خانهشان نوشته بود كه تا جاسازي تهيه نكنيد مدارك نميدهيم، اين كاغذ در خانه گير افتاد. وقتي به اوين آمد پرسيدند جاسازي چيست؟ (مصطفي ملايري، حاجابراهيم داور، سادات و هوشمند خامنهاي در تيم مسعود رجوي بودند كه در مورد آنها بازجويي خوبي پس داد). محمد صادق: يعني تا آن زمان خيليها گير افتاده بودند، ولي هيچ جاسازي گير نيفتاده بود و اساساً كسي هم نگفته بود در خانهها جاسازي داريم. به هر حال اگر به ردي از همان يك كاغذ نميرسيدند و جواب نميگرفتند موضوع را رها نميكردند. ميثمي: پس از آنكه جاسازيها لو رفت، دوره جديدي شروع شد. محمد صادق: بله، حتي آن 8 ـ 7 روزي كه آن كاغذ كذايي رجوي گير نيفتاده بود، براي همه فرصت بسيار خوبي بود تا از حدود ضربه و اطلاعات ساواك مطلع شوند و خود را بازيابند. همين كه ميفهميديم همهچيز را اينها نميدانستند و ما ميتوانستيم در بازجويي، بازجو را منحرف كنيم خيلي خوب بود. واقعاً يكبار حس كردم بازجو در مقابل من مانده است و نميتواند تناقضي از حرفهايم پيدا كند. البته شكنجههاي ساواك هم تا آن زمان آنچنان نبود. روزهاي اوليه فرصتي بود كه ما به همين چيزها فكر كنيم و بفهميم كه چه چيزهايي را از ما ميدانند و يا نميدانند. ازسوي ديگر در مورد روش و اصول بازجويي پسدادن با ما صحبتي نشده بود و آموزشي نگرفته بوديم و تجربهاي نداشتيم. ميثمي: من مقداري از تجارب بازجويي در زندان نخست خود را بهصورت مكتوب به جمع داده بودم. محمد صادق: ما آن را نخوانده بوديم. اگر كمترين آموزش مشخص سازماني در اين مورد داشتيم خيلي خوب ميشد، مثلاً اينكه چرا كسي (منظور عليمحمد تشيّد؛ همخانهاي، همپروندهاي و همدادگاهيام) تا پاي اعدام رفت، بعد ابد شد و بعد از آن هم با پارتيبازي خانوادهاش دهسال شد. اما من در دادگاه اول چهار سال و در دادگاه دوم 3 سال گرفتم. (يعني دو همپروندهاي با جرم مشابه محكوميتهايي بسيار متفاوت گرفتند) اين به يكسري ريزهكاريها، هوش، ابتكار و ويژگيهاي فردي افراد برميگشت، اما ما آموزشي براي بازجويي نديده بوديم. حتي ما نام مسعود حقگو (دانشآموز) را نگفتيم. پس از لورفتن جاسازيها، فشارها زياد شد. مورد ديگر اتهام و جرم كمك مالي به سازمان بود. واقعيت آن بود كه اساساً ما فكر ميكرديم، جيب ما و سازمان فرقي با هم ندارد و حسابها را مشترك ميدانستيم، اما ديديم براي آنها مطرح است. خود من به ياد دارم كرايه خانه جمعي را از محل وام دانشجويي ميدادم، اما وقتي در بازجويي ديدم براي آنها بهعنوان جرم كمك مالي مطرح است، نگفتم. همدادگاهي سوم من كارمندي بهنام اكبر ساطعي بود. به او در دادگاه اول 6 سال دادند كه علت آن هم كمك مالي به سازمان بود، وگرنه از جهت رده سازماني همه عضو ساده بوديم. حتي من فكر ميكنم او پايينتر از اين هم بود، كمااينكه بعدها هم نام و سرنوشت او را نشنيدم. (در كتاب سه جلدي تاريخچه سازمان از وي نام برده شده است.) ميثمي: من در شهريور 1350 نام او را نشنيده بودم. محمد صادق: شايد هم از سمپاتها بود، ولي بيشتر فكر ميكنم عضو بود. اينكه ميگويم بازجويي خوب پس دادم شايد لطف خدا بود، اما نكته كليدي، نتيجهگيري فرد در آن نوع رويارويي بود كه با مسئولان مرتبط رده بالا براي شكستن مقاومت فرد رويارويي ميكردند. معمولاً ديگران يا مقاومت كرده بودند يا مانند ناصر اطلاعات مشخصي داشتند. كساني بهترين بازجويي را پس داده بودند كه صبر كرده بودند يا مجموع وقايع به كمك آنها آمده بود، يعني تنها خوب بازجويي پسدادن مطرح نبود، بلكه شانس هم مؤثر بود، مثلاً شايد اگر مرا هم مثل عدهاي تحت فشار قرار ميدادند، بيشتر از آنها حرف ميزدم. بهدست آوردن اين فرصتها خوب بود. روز پنجم پس از آنكه مرا از حياط به اتاق بردند موضوعي كه در بازجويي به من كمك كرد، اين بود كه با عباس داوري در يك بند عمومي بودم. در آن بند 20 نفره همه بچههاي چپي بودند و فقط 3 نفر بوديم؛ من، كريم تسليمي و عباس داوري كه در بند 2 عمومي اوين بوديم. اين بحث در آنجا از سوي عباس داوري مطرح شد كه اگر به بازجويي رفتي، صبر كن و ببين بازجو از تو چه ميداند و چيزي نگو. آنها عباس را براي بازجويي برده بودند و از صحبتهاي مسئولش در هنگام رويارويي با وي كه گويا گفته بود همه حرفهايت را بزن، ناراحت بود، البته جلوي جمع چيزي از اين ناراحتي نگفت. تسليمي مرا شناخت، ولي من او را نشناختم. او ناصر را ميشناخت و از اينرو بهطرف من آمد. تسليمي در اوايل بازجوييها اصلاً روحيه خوبي نداشت، ولي داوري روحيه خيلي خوبي داشت. راهنماييهاي او براي من خيلي مؤثر بود. من جواني 20 ساله بودم و او تجربه اجتماعي داشت وكار بيشتري كرده بود. من از دبيرستان به دانشگاه و بعد به آنجا آمده بودم، اما او اينگونه نبود. عموميت بچهها فكر ميكردند مركزيت تا آنجا كه ميشد مقاومت كرده، ولي بعد متوجه شدند كه اينگونه نبود. اين مطالب حتماً در خاطرات شما (لطفالله ميثمي) آمده است. ميثمي: بله، وقتي 30 نفر را در يك شب بگيرند، زمينه مقاومتي باقي نميماند. محمد صادق: بله و آن رودستي كه پرويز ثابتي ميزند. آنها تاكتيكي به خرج ميدهند كه پس از شكنجه زياد مركزيت و آشكاركردن تدريجي اطلاعاتشان از سازمان، ناصر، سعيد و بهروز را در اتاقي تنها ميگذارند و ميگويند ما همهچيز را ميدانيم، اما همه را نميگوييم. يعني بلوف بزرگي ميزنند و ادامه روش بازجويي را تعيين ميكنند. اينكه با كتك بخواهند ذره، ذره حرف بكشند، شكست بازجويي را نشان ميداد، از اينرو بهدنبال راه سريعي براي رسيدن به اطلاعات مهم و فوري بودند. آنها به خاطر اينكه جشن تاجگذاري نزديك بود بهدنبال چيزهايي مشخص ميگشتند. به هر حال من نام آن را «بلوف اعظم» ميگذارم. ساواك بالاترين ردهها مانند ناصر، علي باكري (بهروز)، و سعيد را جمع ميكند ـ البته فكر كنم يك نفر ديگر هم بود ـ و به آنها ميگويد شما شكست خوردهايد و داستان تمام شده است، بياييد اسلحهها را تحويل دهيد و محمدآقا هم خودش را معرفي كند، ما ديگر با شما كاري نداريم، چون نه عملياتي كردهايد و نه كسي را كشتهايد. تا آن زمان هم فكر ميكنم جريان دوبي هنوز مشخص نشده بود. برداشت من اين است كه رده بالاي مركزيت سازمان اين بلوف را باور كرده بودند، البته نه به آن شكل كه ساواك گفته بود كاري با شما نداريم، بلكه ميگفتند ممكن است 6 ماه زندان بكشيم. اگر به عظمت آن ضربه دقت كنيم بههيچوجه تصميم مركزيت را عجيب نميدانيم. شايد اگر اين كار را هم نميكردند به نتايج بدتري ميرسيدند، يعني ساواك اطلاعات را بهدست ميآورد و پروندههاي سنگين تشكيل ميداد. حقيقت هم اين بود كه ما آن آمادگي را نداشتيم. برداشت من در مورد جريان هواپيماربايي هم اين است كه اين واقعه باعث غرور تشكيلاتي براي سازمان شد. يعني خيلي شانس به كمك آن آمد و ممكن بود اين مسئله به اين سادگي براي سازمان، تمام نشود. اما ناگهان ضربه 50 باعث شد بچهها به هم بريزند، البته نه اينكه خيانت به سازمان كنند، بلكه روحيه آنها به هم ريخت. كريم تسليمي كه تا رده مركزيت هم رفته بود، كاملاً آشفته بود. ميثمي: او مدتي از سازمان جدا شده بود، اما به خاطر روابط عاطفي به خانه بچهها سر ميزد. محمد صادق: چون من مدتي با او در بند بودم، ميديدم كاملاً آشفته بود. فشارهاي روحي، گروهي را از تعادل معمول خارج كرده بود. حتي مقاومت بعضيها در روزهاي اول خيلي خوب بود، اما از زمانيكه مسئولها در رويارويي آنگونه گفته بودند، بهشدت متأثر شدند. مرا با ناصر به همراه عليمحمد تشيد، به خاطر اين كه نزديكترين فرد به من بود، روبهرو كردند. وي گفت كه سازمان، خانهها و جاسازيها لو رفتهاند. شما كه كار خاصي نكردهايد، كتاب ميخوانديد و... شما حرفهايتان را بزنيد. من فهميدم جريان چيست و در چه حد بايد اطلاعات داد، ولي عليمحمد تشيد چنين نتيجه گرفته بود كه واقعاً بايد همه حرفها را بزند! و به نوعي روحيهاش شكست، بخصوص كه پيش از آن خيلي شكنجهاش كرده بودند. در جاسازيها هم چيز مهمي نبود، تنها چيزي كه ذهن مرا مشغول ميكرد كارت دانشجويي دوست من بود كه در اين مسائل هم دستي نداشت و طبعاً نميخواستم آدم بيگناهي مدتي گير بيفتد. البته او را نگرفتند، شايد خودشان فهميده بودند كه هيچ فعاليتي ندارد، وگرنه در جاسازي هيچچيزي نبود. من جريان مسعود دانشآموز را هم نگفتم. چند روز بعد يعني حدود 11 شهريور، تشيد كه قرار نبود به خانه بيايد ـ يا دستكم به هر علتي اگر ميخواست مراجعه كند، بايد پيش از آن حتماً علامت سلامتي را چك ميكرد ـ بدون توجه به نبودن علامت سلامتي و بدون قرار قبلي به خانه مراجعه ميكند و گير ميافتد. بعدها فهميدم چون ارتباطش با برادرش قطع و سرگردان ميشود و ساواك هم در جستوجوي برادر بزرگش عليرضا تشيد و احتمال يافتن سلاحها به منزل پدريشان آمده بود، ضمن خاليكردن و ردكردن اسلحهها از باغ منزل پدريشان خودش هم فرار كرده بود، از اينرو احساس خطر ميكرد. وقتي از او پرسيديم براي چه به منزل جمعي امامزاده يحيي آمدي، گفت نميدانستم خانه لو رفته است. دستش هم به جايي بند نبود؛ در مراجعه به خانه جمعي وي را هم گرفته بودند، او هم مقاومت كرد و چون در جريان انتقال اسلحه بود و ساواك رد او را پيدا كرده بود و اسلحه را از خانه رد كرده بود، ساواك فهميد و خيلي حساس شد. عليمحمد ورزشكار بود و حسابي او را كتك زده بودند. متأسفانه او ناگهان پس از رويارويي با مسئولان رده بالا شكست. البته بحث خيانت نبود، چون در ميان بچههاي اول حتي يك نفر هم خائن نبود. يك روز كه مرا هم به بازجويي برده بودند در راهرويي نزديك دستشويي با ترفندي توانستم چند كلامي با او صحبت كنم. به عليمحمد تشيد گفتم چه شده؟ گفت به من ميگويند هر چه ميداني بنويس و من نوشتم. با لحني تند بهطوريكه به خودش بيايد به او اعتراض كردم و گفتم من نه تعليمات نظامي و نه نام مسعود را گفتهام، اگر تو بگويي هر چه از دهانم دربيايد جلوي بازجو به تو ميگويم. او گفت همهچيز را نگفتي؟ گفتم نه. موضع اكبري را هم همان موقع ميدانستم كه در بازجوييها چه بود و اين مسائل را هم نگفته بود. گفتم من نه اصلاً تعليمات نظامي را ميدانم چيست و نه اصلاً تا به حال فشنگ ـ بهجز دو هفته در سربازي ـ ديدهام. او گفت، من گفتهام. پرسيدم نوشتهاي؟ گفت همين الان. گفتم فوراً نوشتهها را از بين ببر يا هر چه نوشتي، قورت بده. سپس او هم به سرباز محافظ گفت سركار ببخشيد من دستشويي دارم و به دستشويي رفت، كاغذهايش را پاره كرد و دور ريخت و روي آن سيفون كشيد. با وجود اينكه شفاهي گفته بود. او گفت من اسم مسعود را گفتهام، حالا چه بگويم؟ گفتم اگر بازجو پيگير شد من ميگويم دروغ ميگويد و من كارهاي نبودم. با اين صحبتها هم ميخواستم به او روحيه بدهم و هم نميخواستم پرونده من و اكبري سنگين شود. بهظاهر ديگر موضوع از سوي بازجويي دنبال نشد و فشاري به او نياوردند. دوست دارم مسعود حقگو را ببينم تا بفهمم او را با كس ديگري اشتباه گرفته بودند يا نه و چه كسي را جاي او گذاشتند كه جريان لوث شد و در آن سال سراغ او رفتند؟ بعدها فكر كنم با مسعود رجوي قاطي شده بود. يا به ردههاي بالاتر رفته بود و آنها به جاي مسعود رجوي جا زده بودند. به هر حال ايشان را نگرفتند و تا آنجا كه ميدانم ديگر نام او هم در بازجوييها نيامد. من دو ماه براي بازجوييها در اوين بودم. پس از اتمام بازجويي فشار خاصي روي من نبود. من عضويت را از سال 1348 تا آن زمان پذيرفتم. اواسط آبان از آنجا به قزلقلعه منتقل شدم. برادر ديگرم منصور بدون بازجويي ـ كه البته نيازي نبود ـ از جمشيديه به زندان قزلقلعه آمد كه ما پس از دو ماه همديگر را ديديم و نخستين ملاقات ما با خانواده در آنجا بود. من تازه موقع نخستين ملاقات به خود آمدم و فهميدم زنداني هستم! در آنجا شما (ميثمي) را هم ديدم. من دو ماه در اوين و دوماه در قزلقلعه بوده و بعد به عشرت آباد رفتم. در عشرتآباد من، پرويز يعقوبي، حبيب مكرمدوست و مصطفي ملايري بوديم، از افراد مذهبي هم پسر يك كتابفروش معروف، گويا بهنام مصطفوي آنجا بود. من دو ماه در عشرتآباد بودم و بهترين دوران زندان من در آنجا بود. جزني، پاكنژاد و هاشمي رفسنجاني هم بودند. يك اتاق به هر يك از آنها داده بودند. در كنار آنها هم دفتر زندان بود براي آنكه رفت و آمد آنها زير نظر باشد.آنجا يك راهرو داشت بهطوري كه مثلاً در سلول انفرادي بودند، البته در اتاقها بسته نميشد و به يك اتاق كوچك اختصاصي شبيه بود. ساختمان زندان عشرتآباد خيلي قديمي بود و بهظاهر پيشتر اصطبلي بود كه به زندان پادگان تبديل شده بود. در طول راهروي منتهي به حياط ـ كه اتاق عمومي هم به حياط باز ميشد ـ دو سلول در اختيار ما چهار نفر مذهبي بود كه در كل زندان غير از ما و آقاي هاشمي رفسنجاني، همه چپي و عمدتاً از اعضاي سياهكل بودند. فداييها كمتر بودند. عيد 1351 هم در عشرتآباد بودم. پس از تعطيلات عيد مرا به زندان موقت شهرباني آوردند. آن زمان به آنجا فلكه ميگفتند. طبقه بالا، سياسيها بودند و در آنجا جريان اعدام برادرم را در 30 فروردين 1351 شنيدم. 12 بهمن 50 را به ياد دارم كه شهادت احمد رضايي رخ داد و من در عشرتآباد بودم. شهادت ايشان روي بچههاي مجاهد زندان و روي چپها و رابطه ما با چپها تأثير مهم و خوبي گذاشت و به نوعي باعث سربلندي ما شد. نوعي چپزدگي و احساس خودكمبيني در ميان مجاهدين و مذهبيهاي زنداني جديد آن زمان بود و حاكي از اين بود كه پس از اين همه زحمت ناگهان 70 نفر را به راحتي و بدون درگيري گرفتند. حتي افرادي كه آموزشهاي نظامي سطح بالا ديده بودند بهراحتي دستگير شده بودند و ما احساس خودكمبيني داشتيم، چرا كه اگر درچارچوب جنبش چريكي به قضايا نگاه كنيم بايد ريشهيابي كرد كه چرا سازماني با اين همه امكانات خود را براي شروع عمليات آماده نميداند، حتي عدم شروع مسلحانه موجب تعجب «الفتح» هم شده بود، ولي فداييها با امكانات و آموزش بسيار كمتر خود را آماده ميديدند و زودتر شروع كردند. از زندان موقت شهرباني (فلكه) مرا به دادگاه بردند و همدادگاهيهاي من عليمحمد تشيد و اكبر ساطعي بودند. در دادگاه اول به تشيد، ابد دادند. نفر دوم دادگاه من بودم كه 4 سال به من و 6 سال به ساطعي دادند. در دادگاه دوم، خانواده تشيد تلاش زيادي كردند و براي او وكيل گرفتند و وكيل او براي تخفيف مجازات او تلاش زيادي كرد، مثلاً از سوابق خانواده او بهعنوان اينكه فرهنگي بودند و خدماتي به كشور كردهاند، به حدي در دادگاه تعريف كرد كه مورد اعتراض رئيس دادگاه قرار گرفت. در دادگاه دوم احكام پيشين را تخفيف دادند. خود دادستان ميدانست كه خواجهنوري احكام سنگين ميدهد، از اينرو براي تخفيف در كار متهم، دادگاه دوم را با قاضياي كه ملايمتر بود، ميانداختند. در دادگاه دوم تشيد دهسال، من سهسال و ساطعي چهار سال حكم گرفتيم. پس از آن هيچ اطلاع مشخصي از ساطعي ندارم، ولي فكر ميكنم به «مليكِشي» خورد و آزاد شد. فكر ميكنم پس از اينكه محكوميت قطعي خود را گرفتم، هنوز در فلكه بودم. بدترين دوران زندان من هم فلكه بود. به چند دليل؛ شايد به اين دليل كه در زندان عشرتآباد جو سازنده و خوبي داشتيم و من ناگهان از آنجا بيرون آمدم و در جو آنجا قرار گرفتم. ديگر اينكه، زندان فلكه اصلاً هواخوري و اتاق مناسب و منظمي هم نداشت و با روحيه من هم كه انسان منظمي هستم و مثلاً اگر كمي ميز كارم كج باشد نميتوانم كار كنم، تناسبي نداشت. حال شما فكر كنيد اتاقهاي آنجا هيچ شكل هندسي نداشت، تنها جاي منظم آنجا ايوان چرخشي دور آن بود، كه درِ تمام اتاقها به آن باز ميشد و تنها محل عمومي قابل راهرفتن بود، آن هم با سروصداي زيادي كه از پايين فلكه ميآمد. جريان اعدام ناصر هم پيش آمد و دوران بدي بود، سپس به قصر آمدم و به شماره 3 رفتم. آنجا ديگر محكوميتها مشخص بود و بچهها از حالت بازداشتي خارج شده و با محكوميتهاي معين در زندان فعاليت ميكردند، دوران بسيار خوب، پرشور و آموزندهاي براي همه گروهها و زندانيان بود و رژيم را ناراحت ميكرد، تا اينكه ساواك باعث ازهمپاشيدن جو آنجا و آن كمون بزرگ و مشترك بين تمام مذهبيها و ماركسيستها شد. 90 نفر به مشهد، 90 نفر به شيراز و حدود 90 نفر هم به زندان قزلحصار كرج منتقل شدند (سه زندان مدرن جديدالتأسيس) و فقط تعدادي كمي در زندان قصر تهران باقي ماندند. در تهران ردههاي بالا را نگه نداشتند و تقريباً تمام آنها را به غير از رجوي بردند. ميثمي: موسي خياباني را هم نگه داشتند. محمد صادق: بله، يكسري را هم به قزلحصار بردند، ولي عمده نيروها را از قصر بردند. من تا پايان محكوميتم در زندان مشهد بودم. ميثمي: در اين مدت كه زندان بوديد، بحثي از تغيير ايدئولوژي نشنيديد؟ محمدصادق: چرا، اتفاقاً در زندان مشهد بخصوص در ماههاي آخر خيلي روي مسائل ايدئولوژيك كار و بحث ميشد. البته منظورم اصلاً جدلها و كشمكش بين مذهبيها و ماركسيستها نيست، بلكه بهطور كلي كار ايدئولوژيك بود. بهمن بازرگاني هم آنجا بود. از بيرون اطلاع نداشتيم، اما در داخل در ماههاي آخر زندانم افراد ماركسيستشده موضع خود را اعلام كرده بودند. من نخستين نفر از سه سالههاي زندان بودم كه از زندان مشهد آزاد ميشدم، يعني به عبارت سادهتر افراد ديگر اول شهريوري نبودند و يا اگر بودند محكوميت بيش از سه سال داشتند و قرار بود پس از من آزاد شوند كه اتفاقاً پس از مدت كوتاهي «مليكِشي» شروع شد و ديگر آزاد نكردند. فقط يك نفر پيش از من آزاد شد كه داستان خاصي دارد و بايد به آن پرداخته شود. او نصرالله اسماعيلزاده بود و دو سال محكوميت گرفته بود و در پايان با عفو زودتر از موعد آزاد شد در حاليكه يك ماه بيشتر به پايان محكوميت او نمانده بود. من به نوعي نماينده و حامل پيام تمام بچههاي زندان مشهد بودم و اين مسئوليت برعهده من بود تا به پرسشهايي كه در مورد رشد جريان چپ و ماركسيستي در سازمان بهوجود آمده بود و بحثها و نظريههايي پيرامون آن بود كه آيا بيرون هم افرادي ماركسيست شدهاند پاسخ دهم؟ و اينكه چه اتفاقاتي افتاده و روابط داخلي آنها چگونه است و چگونه بايد باشد؟ ما اين بحثها را در ماههاي آخر زندان مشهد داشتيم و با زمينه ذهني مشخصي بيرون آمديم. من مسئوليت داشتم كه دستاوردها و نظرات مختلف بچههاي زندان را به بيرون منتقل و از بيرون به آنها منتقل كنم، از اينرو وظيفهاي بر دوش من گذاشته شد. در زندان هم خودم و هم بچهها احتمال ميداديم اينها براي آزادكردن زندانيان جنبش مسلحانه و سازمان نقش بازي ميكنند و محكومان سه ساله سازمان مثل مرا آزاد نخواهند كرد. در عمل گرچه آن سري را آزاد كردند، ولي تا حدودي پيشبيني ما هم درست بود، زيرا از چند ماه پس از آن ديگر كسي را آزاد نكردند و شروع «مليكِشي»ها بود. من آخرين سري از زندانياني بودم كه بهطور رسمي محكوميتشان تمام شده بود و آزاد شديم. سري بعدي كه چهارسالهها بودند، آزاد نشدند، حتي سهسالههايي كه تاريخ دستگيري آنها آبان و آذر 1350 يا اوايل 1351 بود نيز آزاد نشدند، مثلاً يكنفر بود كه چون در فوتبال پاي همه را قلم ميكرد! ما به او اكبر قلمشكن ميگفتيم (گويا اكبر فتوت بود). او در سال 1351در جريان دستگيري مهدي رضايي، حبيب رهبري، جابرزاده انصاري و چند نفر ديگر دستگير شد و سه سال محكوميت گرفت، از اينرو قاعدتاً پس از من نخستين فردي بود كه بايد آزاد ميشد (اوايل 1354)، درحالي كه او را آزاد نكردند. من كه از زندان بيرون ميآمدم، هيچ نوشته و جزوه و دستاورد مكتوبي و بهاصطلاح، جنس قاچاق! (به گفته بچهها) به من ندادند تا مشكلي پيش نيايد و گفتند تو سالم از در بيرون برو، بعد آن را به تو ميرسانيم. البته حامل برخي پيامهاي شفاهي و سفارشها بودم. نوشتههاي زيادي در زندان بود كه ميخواستند بيرون بدهند. حجم زيادي از مدارك بعدها از زندان مشهد برايم فرستاده شد كه در دوران مخفيشدن من بود. مدرك توسط خانواده زندانيان سياسي مشهد تازه به دستم رسيده بود و پيش از آنكه فرصت مطالعهشان پيدا شود در وقايع ضربه خرداد مشهد در خانه تيمي كوي طلاب، بهطور سالم به دست رژيم افتاد و شايد هنوز هم در اسناد ساواك قابل دسترسي باشد. مطالعه آنها بهعنوان نقطهاي از سير حركت فكري مجاهدين اوليه و نظرات زندانيان مشهد براي اهل تحقيق ميتواند مفيد باشد، من با اينكه حامل اين پيامها و رهنمودها و مسئوليتها بودم، اما تعهدي به بچهها ندادم و گفتم پس از آزادي نميدانم ميخواهم چه كنم و به يك دوره خودشناسي نياز دارم. فكر ميكنم در چارچوب ادامه مبارزه (البته روي مبارزه صحبت دارم و چون ديدگاههايم عوض شده كلماتي مثل مبارزه را با اكراه ميگويم، زيرا خيلي افراد مبارزه ميكردند، اما فكر ميكرديم تنها ما مبارزه ميكنيم) هيچ قولي به بچهها ندادم. خودم هم از نبردن دستنوشتهها استقبال ميكردم، البته بهطور شفاهي حامل خيلي پيامها بودم، اما هيچ قولي به كسي ندادم. از نظر امنيتي هم درست نبود. قصد من بر مخفيشدن نبود و از معدود افرادي بودم كه فكر ميكردم مخفيشدن، اجباري است كه روي يك سازمان و مبارز تحميل ميشود و مزيت، برتري و كار درستي به شمار نميرود. صحيح اين بود كه فرد بتواند در محيط واقعي كار كند، از اينرو از مخفيشدن استقبال نميكردم. به همين دليل به محض اينكه از زندان خارج شدم، سازمان با من قرار گذاشتند و خانواده من كه در مشهد به استقبالم آمده بودند گفتند شام منزل پدر رجوي مهمان هستيم. تعداد زيادي آمده بودند. مرحوم فاطمه اميني پنهاني به من گفت، من در ارتباط با سازمان هستم و هر وقت خواستي با هم قرار بگذاريم. قرار را حدود يك ماه بعد با او گذاشتم. اعتماد از آنسو بود، اما من شك و ترديد داشتم و به كسي تعهدي ندادم و گفتم من قبول نميكنم در روابط فشرده سازماني و زندگي مخفي قرار گيرم. همانجا به او گفتم بگذار ببينم چه ميشود. محتواي صحبت من اين بود كه اجازه دهيد دوباره به زندان سازمان نيفتم. او گفت من فقط حامل پيام هستم. من قرار او را گرفتم و درست به ياد ندارم كه او يك ماه بعد تماس گرفت يا من از كانالهاي ديگر دوباره به سازمان وصل شدم. ميخواهم نگاه سازمان را بگويم كه بلافاصله سازمان درصدد بود فردي كه از زندان بيرون ميآيد را دوباره به سازمان وصل و مخفي كند. يكي از روشهاي بسيار غلطي كه سازمان داشت اين بود كه اين تا حد زيادي ناشي از تبعات مشي چريكي و مبارزه مسلحانه بوده است. ميثمي: شايد دنبال پيامها يا اطلاعاتي از زندان بودند. محمد صادق: نه، فاطمه اميني چيزي به من نگفت. من به فاطمه اميني تا آنجا اطمينان داشتم كه اگر چيزي يا پيامي امنيتي بود به او ميدادم تا ببرد. به هر حال من از دو روز پيش از شهادت شريفواقفي مخفي شدم، يكي از بهترين دورانهاي زندگي من در دوره 9 ماهه بين آزادي از زندان و مخفيشدن بود و تمام تلاش خود را كردم تا آنجا كه ميشود علني باشم و از خودم شناخت مجدد به دست بياورم. از كسي كه در شرايط ديگري (محيط مجازي زندان) هست انتظار نداشته باشيد كه خود را بهطور كامل بشناسد. اين خودشناسي بايد كامل و در محيط واقعي اجتماع باشد. فرد وقتي در جمع زندان قرار ميگيرد ممكن است حرفهاي زيادي بزند، اما معلوم نيست بعدها در بيرون و در رويارويي واقعي با دشمن پشيمان نشود. مخفيشدن شوخي نبود. من به خودم اطمينان نداشتم كه ميتوانستم چنين كاري بكنم و از من ساخته است يا نه؟ ميثمي: شما تجربه من، رستگار و جوهري را داشتيد كه عمر تشكيلاتي زيادي نداشتيم. محمد صادق: بله، عمر متوسط يك چريك 6 ماه بود. ميثمي: من وقتي روي تخت بيمارستان بودم، ميگفتم ضربهايكه ما خورديم موجب ميشود اكبري و شما را آزاد نكنند. محمد صادق: بله. ميثمي: زينالعابدين حقاني هم محكوميت سه ساله داشت؟ محمد صادق: فكر ميكنم او از عادلآباد آزاد شد. من آن 9 ماه را در خانه پدري و علني بودم. در آن دوران آگاهانه بهدنبال ارتباطات بيشتر بودم. ميثمي: شما در دانشگاه درس هم ميخوانديد؟ محمد صادق: خير، من با يك ترفند، دير به دانشگاه مراجعه كردم كه آنها بگويند تو زندان بودي و نميتواني تحصيل كني و براي حل بهاصطلاح مشكل هم فرصتي نيست و من هم از آن استقبال كنم. آن زمان برادر دكتر چمران معاون آموزشي دانشگاه و مرد بسيار خوبي بود، او اكنون فوت كرده. جو دانشگاه آن دوران خوب بود. من دير رفتم تا خود اين هم بهانهاي شود و ثبتنام نكنند. درحاليكه آنها گفتند چرا دير آمدي، زود سر كلاس برو! ديدم اوضاع خرابتر شد، گفتم درسها را فراموش كردهام. گفتند عيب ندارد ما بعداً خودمان مكاتبه ميكنيم. مدتي وقتگذراني كردم و بالاخره هم نرفتم. ميثمي: اگر دانشگاه ميرفتيد كه عاديسازي ميشد و خوب بود. محمد صادق: خوب، گير ميافتادم و به كارهاي ديگر نميرسيدم. نميخواستم خودم را درگير اين جريان كنم. هم ميخواستم از نظر ساواك عاديسازي كنم و هم بگويم من حوصله درسخواندن در اين دانشگاه سخت را ندارم. بعدها فقط براي عاديسازي در امتحان فوقديپلم انستيتو تكنولوژي فني بدون هيچ مطالعهاي شركت كردم. اميد داشتم كه رد بشوم تا شايد ساواك روي درس نخواندنم كمتر حساس شود، ولي آنجا هم قبول شدم و تيرم نگرفت! اما اصل مطلب اين بود كه دنبال فرصت ميگشتم تا با افراد مختلفي تماس بگيرم. با توجه به ذهنيتي كه از زندان مشهد داشتم و دنبال سؤالات مشخص بوديم، من به شخصه تنها پاسخ آن را از سازمان نميخواستم به دست بياورم، بلكه ميخواستم به كمك آن افرادي كه اميد به روابط با آنها داشتم آن را بهدست بياورم. من واقعاً تمام تلاش خود را تا آنجا كه شرايط اجازه ميداد كردم، ولي متأسفانه هريك به دليلي در آن شرايط اختناق شديد به نتيجه نرسيد. با زندانيان آزادشده مانند شهيد رجايي، آيتالله طالقاني و حتي برخي مؤتلفهايها ديدار كردم. به علت دستگيري شهيد رجايي رابطهام با ايشان قطع شد. با آقاي طالقاني به علت جو امنيتي امكان رابطه مستمر و مفيد نبود، نگاه بيشتر مؤتلفهايها در آن دوران چنان به مجاهدين و حتي ماركسيستها مثبت بود كه پيشكشيدن بحث تضادهاي ايدئولوژيك و مسئله التقاط فكري عملاً ميسر نبود و فايدهاي نداشت. ميثمي: آيا وقتي از زندان آزاد شديد بچهها همگي نماز ميخواندند يا كسي را ديديد كه به اين قاطعيت برسد كه نماز نخواند؟ محمد صادق: نه، در مشهد 6 نفر از بچهها نماز نميخواندند. البته در مشهد پس از مدتي مخفي نگهداشتن تغييرات فكري بهمن و برخي ديگر بالاخره در دو مرحله جريان تغيير ايدئولوژي ايشان مطرح شد. من عضو سادهاي بودم و خبر نداشتم، ولي بايد پرسيد چرا آنهايي كه اطلاع داشتند مثل محمد حياتي و جناح مذهبيتر آنها اين مسئله را مخفي ميكردند. ما اطلاعي نداشتيم كه بهمن ماركسيست شده است. ماركسيستشدن بهمن را به دستور تشكيلاتي مسئولان مذهبيتر مانند حياتي ـ چون تا آنجا كه من ميدانم حياتي حتي از تهران ميدانست ـ پنهان كردند. به نظر خودم اين جريان پنهانكردن بهطور اصولي صحيح نبود و معنا نداشت و براي بهمن هم قابل قبول نبود. فكر ميكنم اگر هم تا مدتي نظر مسئولان مذهبي را پذيرفته بود و ملاحظه ميكرد و به دلايلي نگفته بود، بهخاطر رابطه عاطفي او با سازمان بود و از پيامد نتيجه آن بر روند مبارزاتي اعضا و سازمان نگران بود، او ميگفت اگرچه من اينگونه شدم و عدهاي ديگر هم شدهاند يا خواهند شد، ولي هويت ايدئولوژيك و اجتماعي سازمان اينگونه نيست و اسلامي است. او ميگفت براي من سازمان مهمتر بود، از اينرو به نوعي از حق اظهارنظر و تبليغ عقايدش بنا به خواست مسئولان مذهبي تا مدتها صرفنظر كرده بود، ولي با گسترش موج چپگرايي در سازمان بخصوص ردههاي بالاتر ديگر مسئله بهعنوان يك مسئله شخصي نميتوانست مطرح باشد و ماركسيست شدههاي ديگر يا افراد بهاصطلاح مسئلهدار خواهان طرح علني و مباحثه درون گروهي بودند كه همينطور هم شد، ولي جو تا زمان آزادي من كاملاً دوستانه بود. ميثمي: به اميد حل هم بودند. محمد صادق: مسائلي كه بعدها بهدنبال مواضع بسيار تند شهرام و بيانيه تغيير ايدئولوژيك در زندانها اتفاق افتاد، براي ما ديوانهكننده بود. ماركسيستشدن گروهي كه پيشتر مذهبي بودند و در زندان ماركسيست شدند، مسئله جديدي نبود. ميثمي: مفيديها هم بودند؟ محمد صادق: مصطفي مفيدي با ما در مشهد و مجتبي هم در قصر بود. آنها در زمان خود خيلي متشرع بودند. وقايعي كه بعدها رخ داد و ديگر مسائل، اين تضادها را بهشدت تشديد كرد. بهمن وقتي ماركسيست شد، پنهان بود (بهدلايل تشكيلاتي) درحاليكه از نظر تئوري بسيار بالا و از مسعود هم خيلي بالاتر بود. ميثمي: بهمن پيش از دستگيري در مركزيت پنج نفره بود، اما مسعود در مركزيت 11 نفره بود. محمد صادق: بله، او سازمان را مانند خانهاش ميدانست و نميتوانست تحمل كند كه در خانه دعوايي رخ بدهد. او نگاه عاطفي به جريان داشت. تغييراتي كه شروع شد ابتدا به حياتي و يكسري بچههاي بالاتر كه تعهدات ديني بيشتري داشتند، مانند فيروزيان، محمود احمدي و احمد حنيفنژاد مطرح شد. اين موضوع از سوي بهمن گفته شد و او فشار آورد كه من (بهمن) تا كي بايد خودم را سانسور كنم. نفر دوم در مشهد حسن راهي بود كه وقتي او هم ماركسيست ميشود به بهمن ميگويد. بهمن گفت تا آنجا كه گفتيد ما رعايت كرديم، اما ديگر امكان ندارد. بچههاي مذهبي ابتدا در ردههاي بالاتر سازمان مطرح كردند، در مرحله دوم براي اعضا مطرح شد و به فاصله كوتاهي براي سمپاتها در مشهد ـ كه تعدادشان كم بود و عملاً در حد عضو و مورد اعتماد بودند ـ مطرح شد. در پنج شش ماه آخر پيش از آزاديام نيز همه بچههاي مجاهد ميدانستند، البته فكر كنم در سطح بقيه زندان نميدانستند و دستكم در حد افراد معدودي از آن آگاهي داشتند. مطمئناً آقايان لاجوردي، عسگراولادي و حيدري كه مشهد بودند نميدانستند و به آنها نگفته بودند، اما يكي از بحثها اين بود كه بايد براي همه طرح شود، ولي مذاكره بر سر اين بود كه از چه طريق و از چه موضعي بايد طرح شود. اگر شرايط پليسي و امنيتي اجازه ميداد من داوطلب مخفيشدن نبودم. من در ماههاي آخر پيش از مخفيشدنم از جريان ماركسيستشدن بخش گستردهاي از مسئولان سازمان اطلاع داشتم. از بچههايي كه از زندان آزاد شده بودند، نه از همان ابتدا، بلكه پس از خانهگرديهاي 7 آذر 1353 از راه تماسهاي غيرتشكيلاتي توسط شريفواقفي و صمديه از تغييرات عمده در سطح سازمان و بخصوص مركزيت و مسئولان رده اول اطلاع پيدا كردم. من در اين 9 ماه سعي كردم با شناختي مستقل و با يافتن و محكزدن مجدد خود فعاليت كنم و تا آنجا كه ميتوانم از افرادي كه در بيرون سازمان بودند مانند شهيد رجايي استفاده كنم، براي نمونه نميدانستم شهيد رجايي عضو بود، (حالا شما ميگوييد عضو بوده) اما اگر هم نبوده، ارتباط نزديكي با سازمان داشته است. رجايي هم معلم دبيرستان من بود و ميدانستم حرف و منش او قابل اعتبار و اعتماد است. به هر حال پيش از شهادت شريفواقفي من، اكبري آهنگر، محسن طريقت و زينال با او و احتمالاً صمديه ارتباط داشتيم. مهندس ميثمي: چگونه با شريفواقفي ارتباط گرفتيد؟ محمد صادق: من، شريف را نميشناختم، با محمد اكبري و از طريق او با شريف قرار گذاشتم. يكسري پرسشها در زندان برايم پيش آمده بود كه با اكبري و طريقت مطرح كرده بودم. ما سه نفر پيش از مخفيشدن بيشتر همديگر را ميديديم. در آن دوره ما سه نفر سعي كرديم سراغ تمام بچهها برويم. بسياري از اين دوستان و همرزمان سابق كنار كشيدند و حتي از يك تماس ساده هم بعضي به صراحت و برخي در عمل دوري كردند. من، اكبري و زينال بهدنبال آنها رفتيم. آن زمان به سراغ يكي از آنها (جواد برائي) كه اكنون دست راست رجوي است رفتيم كه او از موضع ترس و انفعال كنارهگيري كرد، درحاليكه اگر واقعاً دلايل سياسي يا ايدئولوژيك داشت دستكم ميتوانست بگويد سازمان را قبول ندارد. ما بيشتر بهدنبال كمك فكري بوديم تا مخفيشدن، از اينرو به فرض، انتقاد ايدئولوژيك داشتن به سازمان بيرون حتي مورد استقبال ما هم بود، ولي او كلاً موضع منفعل داشت. ازسويي سازمان مرتب فشار ميآورد كه مخفي شويم و من تا توانستم قبول نكردم. بالاخره تقي شهرام قراري با من گذاشت. من تا پيش از 1356 نميدانستم او در چه موضع بالايي در سازمان قرار دارد. در دوران انتقاد از مركزيت بخش م ـ ل (ماركسيست ـ لنينيست) سالهاي 1356 و 1357، رده او را فهميدم، من تصور نميكردم اين فرد چنين نقشي در سازمان دارد و فكر ميكردم رده سوم در تشكيلات را دارد، يا فكر ميكردم بهرام در رده اول يا دوم تشكيلات باشد. قرار نبود كسي اين اطلاعات را بداند و در عين حال كسي هم كنجكاوي نميكرد، همه تقواي اطلاعاتي داشتيم. با آن تصورات و معيارها و انتظارات و شناختي كه بيرون داشتم، تقي را در ردههاي بالا نميدانستم. از آنجا كه شنيده بودم بهرام دست راست احمد بوده، او را در رده دوم يا درنهايت با ترديد، در رده اول ميدانستم. تقي كه اين همه تحت كنترل امنيتي است و اينقدر نيرو بهدنبال اوست سر قرار آمد، اين در دوره علني بودن من بود. براي من هم سر قرار رفتن، با سابقه تقي خيلي خطرناك بود. اين موضوع پيش از آذر 1353 و جستوجوي خانهها بود. تقي شهرام در اطراف اميريه منزل پدرياش قرار گذاشته بود و من نميدانم براي چه اين كار را كرده بود. ابتدا دو نفر ديگر آمدند و قرار را عوض كردند تا به او رسيدم. به نظرم آدمي خيلي راحت و آزاد بود، و نوعي شلختگي و عدم هوشياري چريكي داشت. شايد هم خوب عاديسازي ميكرد. او وارد يك مسجد شد و وضو گرفت. من اسلحهاي را هم نديدم كه جايي پنهان كرده باشد. البته از نماز ظهر و عصر، فقط نمازعصر را خواند. دو تعبير از اين كار ميشد، يا خيلي نابمحمدي است كه نماز عصر را براي عصر گذاشته يا ميخواسته ببيند من چه ميگويم، كه من دومي را قبول دارم. البته در اين مورد چيزي نگفتم. پس از مدتي بحث و ارائه دلايلش براي ضرورت مخفيشدنم و ارائه دلايل من براي مخفينشدنم بالاخره براي ختم مجادله گفتم اصلاً تو فكر كن، ميخواهم دستم را در جيبم بگذارم و در خيابان لالهزار راه بروم، حالا تو چه ميگويي؟ او به حساب خودش نه ميخواست چيزي را از دست بدهد و نه تند برخورد كرده و نه انتقاد كوبنده انقلابي كند و كاملاً حواسش جمع بود. ضمن اينكه ميخواستند بچهها را پس از زندان دوباره جذب و بعد مخفي كنند، در عين حال در رابطه با بحث تغيير ايدئولوژي حساس بودند و هوشيارانه عمل ميكردند. براي من در آن مذاكرات حساسيت اول روي چنين مسائل و بحثهاي ايدئولوژيكي نبود، حساسيت شديد جوي بود كه پس از كشتن شريف، چه در جامعه و چه در سازمان ايجاد شد و تضادها زياد شد. پيش از آن اساساً مسائل را اينگونه نميديديم و ما هم حساسيت نداشتيم. از اسفند 1353 و پس از جستوجوي خانهها و بهطور مشخصتر پس از آذر 1353 يا بهاصطلاح كودتاي تشكيلاتي كه شريف از مركزيت خارج شد... ميثمي: اخراج شد يا خارج شد؟ محمد صادق: اين را بعد بايد گفت. من از نخستين كساني بودم كه شريفواقفي به ما گفت بايد از تشكيلات خارج شويم و نميخواهم كسي بداند. از نظر زماني ابتدا مسائل را به صراحت و سادگي به من گفت و در قرار بعدي به اكبري گفت. پس از قرار من با موضعي كه در برابر صحبتش گرفتم، مسئله را تا حدودي با اكبري، بهگونه ديگري مطرح كرد كه شرح ميدهم. او گفت اكنون سازمان در اختيار بچههاي ماركسيست و تغيير ايدئولوژي داده قرار گرفته است (اين مسئله را در همان قرار، يعني حدود اسفند 1353 مطرح كرد). با نخستين برف زمستاني سال 1353، ساواك كه از پيش برنامه ريخته بود و تيمها و ارتش را آماده كرده بود، مناطق را محله به محله محاصره كرد. در اين شرايط سرما ميگفتند هركس از خانهاش فرار كند مثل روباهي كه در سرما فرار كند در معرض تعقيب و تير قرار ميگيرد. گروه زيادي خانههايشان را از دست دادند و برخي از روي احتياط آن را رها كردند و رفتند. اينها همزمان با تسويه از مواضع بالاي تشكيلاتي شده بود. در مورد جمله «كودتاكردن عليه ما» چون من براي نخستينبار صحبتهاي شريف را شنيدم بايد به صراحت بگويم چنين تعبيري را به كار نبرد و به نظر من تا آن زمان واقعاً چنين تحليل و احساسي نداشت. دستكم اگر ميخواست بگويد بايد درجلسه اول به من ميگفت كه نگفت. نميدانم شايد بعدها چنين چيزي را گفته باشد، ولي اكبري هم چنين احساس، تعبير و تحليلي نداشت. دقيقاً پرسش ما اين بود كه چرا اينگونه شد؟ ولي او پاسخ مشخص، قانعكننده و تحليل و ريشهيابياي نداشت و ميگفت بياييد با هم بنشينيم و ببينيم علت چه بوده و چه بايد كرد. من آمادگي ذهني هم داشتم و ميدانستم تعدادي عوض شدهاند، اما انتظار نداشتم غالب سازمان اينگونه شوند و بعد تغييرات تا مرحله مركزيت و مسئولان رده اول بيايد. شريف در ملاقات با من و ديگر نيروها و زندانيان آزاد شده در درجه اول به دنبال جمعكردن نيروها و تحليل وقايع و پاسخ به پرسشها و احيا و بازسازي سازمان مجاهدين مسلمان بود و در واقع همين موضوع جرم اصلي او نزد تقي شهرام و بخش غالب مركزيت تندرو سازمان بود. به شريف گفتم مگر شما خواب بوديد كه اين اتفاقها افتاد، آن هم با اين ابعاد و وسعت. به نظر من اين جمله تند، شريف را به خودش آورد و باعث شد در ملاقات بعدي با اكبري دلايل و نظراتي ارائه دهد ولي روي هيچيك پافشاري و قطعيت نداشت. ميثمي: شما به شريفواقفي، جريان مشهد را هم گفتيد؟ محمد صادق: بله، علت خاصي كه به سراغ بچهها ميرفتيم همين بحث بود. من و اكبري داوطلب مخفيشدن نبوديم. طريقت در ابتداي جريان و پس از چند ماه كه از آزادي او گذشت، به اين رسيد كه اگر لازم باشد بايد مخفي شد. ما مخفي ميشديم چون ميخواستيم مبارزه كنيم. مبارزه هم در چارچوب ارتباط با سازمان بود. من در ارزيابي مجددي كه از خود بهدست آوردم به اين نتيجه رسيدم كه از من برميآيد، اگر آماده نبودم كنار ميكشيدم. كمكم جو امنيتي و حلقه پليسي اطراف ما (زندانيان آزادشده) محدود ميشد. مجموعه عواملي در ارتباط با مخفيشدن ما دست به دست هم داد. ازسويي وقتي جريان را از طريق شريفواقفي شنيديم او تأكيد داشت كه مطرح نكنيم، ما هم قبول داشتيم كه مطرح نكنيم و سازمان را در جريان اين قضيه قرار ندهيم، ولي قطعاً خطر جاني حس نميكرد. شريفواقفي پيشبيني ميكرد كه اگر مخفي شويم سازمان ارتباط را قطع ميكند و ديگر نميتوانستيم ارتباط داشته باشيم. ما با ناباوري، سختي و ناراحتي پذيرفتيم كه ممكن است پس از مخفيشدن نتوانيم همديگر را ببينيم، اما محض احتياط همگي قرارهايمان را با هم گذاشتيم تا حتماً بتوانيم همديگر و حتي او را ببينيم. درواقع خودمان را آماده كرده بوديم كه اگر قرار باشد اينها برخورد غير اصولي كنند و ما را از ديدار با هم بازدارند، خودمان به اين مسائل رسيدگي كنيم و البته اين قرارها خلاف و خارج از رعايت ضوابط تشكيلاتي يك سازمان مخفي بود. وقتي جلوتر رفتيم اين حق اصولي مذاكرات و ارتباطات بيشتر با گرايشهاي مختلف را مطرح كرديم، البته به ارتباط خود با شريف اشاره نكرديم، بلكه به سازمان گفتيم شواهدي است و خلاصه مطرح كرديم كه شنيدهايم بخش عمدهاي از سازمان اينگونه شده است. آنها تكذيب و تأييد نكردند، بلكه ارائه اطلاعات و ديگر موارد را به بعد از مخفيشدنمان موكول كردند. شرايط امنيتي و خطر دستگيري مجدد هر روز بيشتر ميشد و مرتب اخبار بدي ميرسيد. دستگيري مجدد مصطفي ملايري نقطهعطف نهايي براي خود من بود كه تصميم گرفتم مخفي شوم. درواقع پيشبيني من درست بود، چون يك هفته بعد ساواك به منزل ما آمد و خواهرم سهيلا و كمي بعد برادر كوچكترم حسن را دستگير كردند (البته هريك را به دلايل مختلفي) و اگر من هم بودم دستگير ميكردند. به هر حال يك هفته پيش از اينكه حمله كنند ما مخفي شديم. مركزيت سازمان هم گفت بايد مخفي شويد. من و اكبري هم شرايط گذاشتيم و گفتيم شرط اصلي اين است كه تمام ماجرايي كه به تغييرات درون سازمان مربوط ميشود را مطرح كنيد. آنها بهراحتي پذيرفتند و حتي چند قدم جلوتر هم رفتند و باز با جريان، استقبال و برخورد كردند. ميثمي: خود شما بهرام را پيش از مخفيشدن ديديد؟ محمد صادق: خير. بهرام با اكبري در تماس بود. ميثمي: در دوراني كه من مخفي بودم بهرام آرام از اكبري به نيكي ياد ميكرد و تحتتأثير اخلاق او بود. احتمالاً اگر نميتوانستند با او كنار بيايند، پروژه تغيير ايدئولوژي شكست ميخورد. جواد قائدي چه موضعي داشت؟ محمد صادق: نميدانم، ما با او در تماس نبوديم. اتفاقاً جواد پس از دوره مخفيشدن با من در تماس بود. او رابط تيم اصلي مشهد بود و چند بار با او ملاقات داشتم. البته چون اسامي مستعار بود در آنموقع نميدانستم كيست و تازگي و در سالهاي اخير فهميدم او همان جواد قائدي بود. محسن طريقت پس از شنيدن تحولات سازمان از طريق شريفواقفي شوكه شده بود. پيش از آن شنيدهها، كساني كه ميخواستند مخفي شوند «فقط» ما سه نفر بوديم كه پيش از جريان شريف هم ميخواستيم با هم در ارتباط باشيم و هركدام هم تا آنجا كه ميتوانستيم به سراغ افراد ديگري رفتيم تا شايد بررسي، همفكري و حركتي جمعي داشته باشيم، ولي مأيوس شده بوديم يا به صراحت و يا تلويحي جواب رد دادند و عذر خواستند و يا برخي ميگفتند حالا نميخواهند. البته اين احتمال را هم اكنون ميگويم چون واقعاً هيچكس نبود كه بپذيرد مخفي شود. وقتي طريقت اين جريان را شنيد شوكه شد. ما هم ناراحت شديم، البته نه به اندازه او. اكبري وزنه سنگين جمع و دنبال راهحل بود. من از اين جريان در زندان مشهد واكسينه شده بودم و جريان آنقدر برايم شوكهكننده نبود. حالا چگونگي رابطه و نوع آن مطرح بود. بعد هم برخوردي مطرح شد كه بچههاي مذهبي را از ردههاي اول تشكيلاتي كنار بگذارند. شريفواقفي «اخراج» را مطرح نكرد، بلكه به «تسويه» مذهبيها از ردههاي بالا اشاره كرد. طريقت به صراحت گفت من ديگر نميخواهم مبارزه كنم و كنار ميكشم و ارتباطش را با همه ازجمله من و اكبري قطع كرد، ولي من و اكبري هم با شريف از يكسو و هم با سازمان ازسوي ديگر ارتباط داشتيم. قرار و مدارهاي خود را هم گذاشتيم و با شك، ترديد و بدبيني و البته واقعبيني مخفي شديم. شرط اصلي ما با سازمان اين بود كه نخست تمام جزوهها، اطلاعات و مداركي كه در رابطه با جريان و بحثهاي ايدئولوژيك و بهطور وسيعتر اعتقادي و تشكيلاتي بود بايد در اختيار ما باشد. رده تشكيلاتي را خود ما مطرح نكرديم ـ دليلي هم نداشت ـ چرا كه فكر نميكرديم سازمان اينگونه باشد. ما فكر نميكرديم سازمان تا اين حد، محدود و تحت فشار باشد. آنها گفتند ما سعي ميكنيم شما را در بالاترين جمعها بگذاريم. دقيقاً در روز 12 ارديبهشت 1354 من و اكبري را در يك روز مخفي كردند. پس از مخفيشدن يك بليط قطار دست من دادند و گفتند قرار بعدي شما مشهد باشد. من همانجا به ياد حرف شريفواقفي افتادم كه نكند ميخواهند ما از هم فاصله فيزيكي بگيريم. در عمل از قرارم با اكبري هم نتوانستم استفاده كنم و سوخت، چون قراري بود كه نميخواستيم به تشكيلات بگوييم و با فاصله فيزيكي امكان اجراي پنهاني آن هم نبود. بعدها هم مشخص شد اين جريان آگاهانه بوده و با حدسهايي كه ميزدند، براي محكمكاري ما را از هم دور كرده بودند. اكبري به تهران آمد و در جمع بالايي قرار گرفت و با بهرام آرام بود. من در خانه تيمي اصلي مشهد جا گرفتم. ميثمي: چه كساني در آنجا بودند؟ محمد صادق: مسئول مشهد جواد قائدي بود كه آن زمان به او «حسن» ميگفتيم. حاجابراهيم داور بود كه من در روابط علني هم او را ميشناختم و او سر قرار اول در مشهد آمده بود و او را به چهره ميشناختم. برادر فاطمه اميني، عبدالله اميني را هم شناختم چون خيلي شبيه فاطمه اميني بود. بتول فقيهدزفولي هم تقريباً همزمان مخفي شد و به همان خانه آمد. در آن خانه، جلسه تشكيلاتي ما با ابراهيم داور، عبدالله و گاهي بتول بود. البته هر بحثي را با بتول نميكردند. حرفهاي اصلي را ابتدا خود جواد قائدي ميگفت و رده بعدي عبدالله بود. در آن زمان هريك روز براي ما يك ماه ميگذشت. من اكنون كه در مورد آن زمان فكر ميكنم همچون دوراني طولاني در ذهنم باقي مانده است. درحاليكه كل دوران خانه تيمي مشهدِ من از 12 ارديبهشت بود تا جريان و ضربه شاخه مشهد در اواخر خرداد كه من از آن بهنوعي در رفتم و من را درگير نكرد. (جمعاً يك ماهونيم) ميثمي: وحيد چه زماني دستگير شد؟ محمد صادق: دستگيري وحيد گويا در مرداد 1353 بود. ولي تا زمان گفتوگوهاي سال 1354 و اعدام او چيزي از او نميدانستم. پس از آن هم در سازمان صحبتي از وي نميشد. من 12 ارديبهشت در جمع اصلي مشهد بودم و ضربه مشهد اواخر خرداد بود. طبق دستور تهران قرار شده بود عمليات تبليغي در مشهد انجام گيرد. ابتدا قرار بود و گفته شد عمليات 15 خرداد باشد، ولي با آن مواضع فكري جديد مسئولان، انجام عمليات به مناسبت 15 خرداد تأملبرانگيز بود و به هر حال عمليات را انجام ندادند، پس به 25 خرداد روز شهادت رضا موكول شد كه آن هم منتفي شد و به بعد از شهادت رضا افتاد. دقيقاً نميدانم به چه دلايلي بود و توضيحي هم به من نميدادند، ولي احساس من آن بود كه دلايل فكري و ايدئولوژيك هم مطرح بوده است. جالب آنكه خاطرم هست عبدالله اميني، از وقايع طلاب قم كه در 15 خرداد به درگيري و دستگيريهاي شديد انجاميد و به مطبوعات كشيد به نيكي ياد ميكرد. فكر كنم آن عمليات روزهاي آخر خرداد يا شايد اوايل تير رخ داد. انفجاري صوتي در كنار كنسولگري انگليس در مشهد بود كه هدفي صرفاً تبليغاتي داشت، بعد هم بلافاصله اعلاميه پخش كردند. در جريان پخش اعلاميه، درگيري، مجروحشدن و دستگيري عبدالله اميني در تير 1354 رخ داد كه با پشتيباني مسلحانه وي، توزيعكننده اصلي اعلاميه كه فردي علني بود فرار كرد. سلسله وقايع پس از اين دستگيري باعث گسترش ضربه و شناسايي خانه كوي طلاب شد و فرداي آن روز هم جريان كوي طلاب رخ داد. بدينترتيب جمع مشهد از هم پاشيد. اصغر دورس و يكنفر ديگر در جريان طلاب كشته شدند. با ضربه سخت مشهد من تا اواسط مرداد در رابطه منفرد و تكي در مشهد معطل بودم و سپس به تهران منتقل و از طريق سازمان به اكبري و طريقت وصل شدم. در خانه جمعي مشهد اصغر هم ميآمد ولي بيشتر با عبدالله و حاج ابراهيم داور جلسه داشت؛ بعضاً هم از پشت پرده صحبت يا جلسهاي در خانه داشتيم. بتول هم در آن موقع نمازخوان بود. جزوه سبز در آنجا به من داده شد. در قراري از طريق حسين ابريشمچي دستاوردها، مدارك و نوشتههاي زندان مشهد كه مخفيانه با جاسازي بيرون داده بودند به دستم رسيد. جاسازي در دبهاي دو جداره و پلاستيكي به قطر 15 يا 20 سانت بود كه ته آن به ضخامت يك سانت بود و مداركي در كاغذهاي نازك سيگار جاسازي شده بود و آخرين دستاوردهاي ايدئولوژيك و مذهبي هم در آن بود كه البته همگي در ضربه كوي طلاب از بين رفت و متأسفانه من فرصت خواندن آن را پيدا نكردم. ميثمي: دست ساواك افتاد كه از بين رفت يا منهدم شد؟ محمد صادق: به احتمال زياد تمام آن سالم بهدست ساواك افتاد. بتول يكبار اوايل انقلاب در بيمارستان به ملاقات من آمد و پرسيدم در ماجراي كوي طلاب كه همه مدارك خانه تيمي اصلي مشهد را آنجا برده بوديد، چه اتفاقي افتاد؟ او گفت هر چه مدرك بود سالم به دست آنها افتاد. متأسفانه در آن ضربه بزرگ مداركي كه ميتوانست رد عدهاي سمپات و افراد علني هم در آنها كشف شود، افزون بر جزوهها و تحليلهاي درون سازماني، سالم به دست ساواك افتاد.
|
|||||
|