|
|||||
گزیده ▪ ▪ ▪ ▪ ▪ ▪ |
|||||
مطلب وارده 2 شهريور ماه 1389 - 2010 Ago 24
تولدي ديگر
جلسه اول (8 دي 1385): زمزمههاي تغيير ايدئولوژي(1) (بهار و تابستان 1353)جلسه دوم (6بهمن1385): زمزمههاي تغيير ايدئولوژي(2) جلسه سوم(20 بهمن 1385) : نظريه پاولف و مقاومت جلسه چهارم (11 اسفند 1385): تحليل بهرام از انفجار
لطفالله ميثمي 21 مرداد 1389 اول رمضان 1431 13 آگوست 2010 ساعت 9 شب بود كه يكي از سه بمب صوتي دستسازي كه بنا بود فرداي آن روز رژه ارتش در سالگرد كودتاي 28 مرداد 1332 را بلرزاند در دست من منفجر شد و نهتنها دست چپم قطع و دو چشمم نابينا شد، بلكه يك چشم خانم دكتر سيمين صالحي نيز كه در ساختن آنها با من همكاري ميكرد جراحت برداشت و نابينا شد. اين واقعه در منزل جمعي ـ موسوم به خانه تيمي ـ شيخهادي واقع در خيابان شيخهادي روبهروي بيمارستان عيوضزاده رخ داد، در پي آن به مدت 16 ماه همزمان با بازجوييهاي زجرآور و محاكمه در دادگاه نظامي، در سلولهاي انفرادي كميته مشترك و اوين به سر ميبردم، در اين مدت ملاقاتي و همسلولي نداشتم، االبته بهجز دو روز كه با جوهري همسلول شدم. از همهجا بيخبر بودم و تنها گاهي از طريق مورس از سلولهاي مجاور خبري كسب ميكردم كه با تنبيه زندانبان روبهرو ميشدم. در اين دوران هيچ اميدي به زندهماندن و يا رفتن به زندانهاي عمومي نداشتم. هر بار كه بازداشت و زنداني ميشدم (چه در سال 1342 و چه در سال 1350) زندان برايم مانند تولد و تعميقي تازه بود، اما اينبار با از دستدادن دو چشم به جهان جديدي چشم گشودم و واقعاً «تولدي دوباره» بود كه باوجود بيمها، دلهرهها و شكنجهها هيچگاه لذت تكتك لحظات آن را فراموش نميكنم. در اين دوران لطفي شامل حال من شد كه بتوانم نسبت به همهچيز تأمل و تجديدنظر كرده و حتي نسبت به خدايي كه اثبات ميكردم و مرا تعالي نميداد شك كنم. با وجود نااميدي نسبت به ادامه حيات دنيوي، گاهي در لحظههايي دريچه اميدي هم گشوده ميشد، به اين معنا كه چه خوب است اگر بتوانم مدتي به زندانهاي عمومي بروم و تجاربي را كه در معرض آن قرار گرفته بودم به برادران منتقل كنم، بويژه كه سازمان دوران سختي را ميگذراند و فكر ميكردم اگر شهرام بتواند ديدگاههاي خود را به سازمان، آن هم با شيوههاي غيردموكراتيك حاكم كند فاجعهاي رخ خواهد داد، كه اينگونه هم شد. به هر حال سرنوشت من اينگونه رقم خورد كه به صالحان و شهداي سازمان نپيوندم و با حكم حبس ابد راهي زندان قصر و آنگاه زندان مركزي قصر شدم. در برخورد با هر مصيبتي و بازداشتي هميشه اين آيه را زمزمه ميكردم كه در راه مبارزه با ظلم چهبسا از چيزي بدتان ميآيد، ولي خير شما در آن است و چهبسا از چيزي خوشتان ميآيد، درحالي كه برايتان خوب نيست و اين خداوند است كه علم برتر را دارد. وقتي وارد زندان مركزي قصر شدم مرد سالخوردهاي بهنام حاجي پياده به من گفت چند سال حكم گرفتي؟ گفتم ابد. او گفت ابد خداست. چند سال بعد ايران در آستانه يك انقلاب مردمي قرار گرفت و درهاي زندان به روي زندانياني كه بنا بود تا ابد در زندان بپوسند گشوده شد. دستاورد حاضر خاطرات من از ابتداي بازداشت در شب 28 مرداد 1353 تا روز آزادي از زندان در 8 آبان 1357 است. جلد اول خاطرات باعنوان «از نهضت آزادي تا مجاهدين» از خردسالي تا دستگيريهاي اول شهريور 1350 و جلد دوم خاطرات با نام «آنها كه رفتند» از اول شهريور 1350 تا 27 مرداد 1352 است. اميد است در آستانه سيوششمين سال تولد دوبارهام و همچنين سيونهمين سالگرد ضربه شهريور 1359 به سازمان توانسته باشم آنچه در معرض آن قرار گرفتهام را ـ هر چند خيلي دير ـ به هموطنان عزيز از نسل حاضر و آينده انتقال دهم. بهترين مفهومي كه برا ي نام جلد سوم خاطرات خود ميتوانم بدهم اين است: پله پله؛ از «تا خدا» تا «با خدا». از آنجا كه بسياري از هموطنان عزيز كه همزمان در معرض اين رخداد بودهاند در داخل يا در خارج از كشورند و دسترسي به آنها امكانپذير نيست، خواهشمندم پيش از ارائه اين مجموعه براي مجوز انتشار به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، برخورد فعالي با اين مجموعه بنمايند.
جلسه اول (8 دي 1385): زمزمههاي تغيير ايدئولوژي(1) (بهار و تابستان 1353)
ارتباط گسترده ابتدا وضعيت خود را در بهار و تابستان1353 شرح ميدهم؛ منزل (خانه تيمي) ما در خيابان شيخهادي بود. سازمان مجاهدين در آن زمان سه شاخه داشت و ما يكي از شاخههاي آن بوديم. سرشاخه ما بهرام آرام با نام مستعار سيد بود. ناصر جوهري با نام مستعار اصغر و من با نام مستعار محمد و خانم دكتر سيمين صالحي با نام مستعار فاطمه، ديگر اعضاي اين خانه تيمي بودند. يك شاخه هم تقي شهرام و شاخه ديگر نيز مجيد شريفواقفي بود. از نيروهاي زيردست من سيد مرتضي صمديه لباف معروف به محمدتقي بود. آن دوران، نام كامل او را نميدانستم و تنها ميدانستم كه اصفهاني است. نفر بعدي ناصر انتظار مهدي معروف به مصطفي بود. من مدتي سر تيم آنها بودم. بعدها تيم به دو قسمت تقسيم شد، مرتضي با يك نفر ديگر يك تيم را تشكيل دادند كه نام او را نميدانم و تنها ميدانم كه پس از آزادي از زندان، بعد از انقلاب او را مقابل منزل آيتالله طالقاني ديدم و هر دو بسيار خوشحال شديم، نام مستعار او عبدالله بود. تيم ديگر مصطفي يا همان ناصر انتظارمهدي بود و فرد ديگري نيز بهتازگي به ما پيوند خورده بود كه بعدها در درگيريها شهيد شد. من با شهيد محمدعلي رجايي و مهندس محمد توسلي تماس داشتم، بهطوريكه هر هفته با هم جلسه داشتيم و كار ميكرديم. مهندس توسلي با مهندس بازرگان بهطور مستمر ارتباط داشت و هرگاه ميخواستيم پيامي ردوبدل كنيم، از طريق ايشان صورت ميگرفت. شهيد رجايي با شهيد بهشتي، آيتالله هاشمي رفسنجاني، صادق اسلامي، آيتالله طالقاني و دكتر گلزاده غفوري ارتباط داشت. وي ناظم مدرسه رفاه بود و از اين طريق با خيلي از افراد ارتباط داشت. ارتباطات مردمي آنها بسيار خوب بود. آقاي رجايي هم با آيتالله منتظري در حوزه علميه ارتباط داشت. من با مهندس احمد جلالي ـ كه پس از انقلاب با آقاي طالقاني در تلويزيون برنامه قرآن در صحنه را اجرا ميكرد و مهندس برق و افسر وظيفه در نيروي دريايي بود و دوره سربازي خود را ميگذراند ـ هفتهاي يكبار ارتباط داشتم. او به نوبه خود با محفلي ارتباط داشت كه شامل آيتالله مطهري، دكتر محمود عنايت، سيدحسين نصر و غلامعلي حداد عادل ميشد، ما هم از اين طريق اطلاعات خوبي از وي كسب ميكرديم. من با مهندس سيدمحمد غرضي هم هر هفته ارتباط داشتم و او با مهندسين دانشكده فني ازجمله مهندس خدامي و مهندس شيرعلي ارتباطات زيادي داشت. همچنين من گهگاهي به آقاي علي درخشان كه در بازار بود و پس از انقلاب در انفجار حزب جمهوري شهيد شد، سر ميزدم. او با آقاي بادامچيان دوست بود. زمانيكه من مخفي بودم، درباره آقاي بادامچيان از وي پرسيدم كه خودش داستان مفصلي است. گاهي اوقات بهرام آرام ميگفت ميترسم ارتباطات تو، كار دست ما بدهد؛ يك روز بازار ميروي و يك روز جاي ديگر و به همهجا سرك ميكشي.
بحران در استراتژي، نقد بر ايدئولوژي در آن زمان رويكرد سازمان بدينگونه بود كه در مرحله اول استراتژي، ثبات نظام شاهنشاهي را بشكنيم و با انجام عمليات محدود نظامي، به تور پليسي ـ نظامي رژيم ضربه بزنيم و بعد به طرف كردستان برويم، ولي بحراني كه وجود داشت اين بود كه ما هنوز تكليف خود را با مراحل استراتژيك روشن نكرده بوديم. مرحله اول قيام شهري و مرحله دوم، رفتن به كردستان بود تا در پي آن يك سازمان چريكي در منطقه راه بيفتد و از كردستان ـ با آن ويژگيهايي كه داشت (در خاطرات جلد 1، از نهضت آزادي تا مجاهدين خلق، چاپ 1 تا 4 آمده است) ـ بتوانيم كل ايران را در مبارزه درازمدت 30ساله آزاد كنيم تا وقتي شاه ميرود همه نهادهاي مملكت نهادينه شده باشد و نيازي به خريد اسلحه از دشمن هم نداشته باشيم. بحران استراتژيك ما اين بود كه بالاخره اين سه مرحله چه شد؟ ما اكنون در كدام مرحله قرار داريم؟ ما هنوز ثبات رژيم را نشكسته بوديم و معتقد بوديم عمليات مسلحانه، در ثبات رژيم، تَرَكي ايجاد ميكند و لرزهاي به اندام آن مياندازد و ازسويي اميدي ايجاد ميكند كه در پرتو آن بتوانيم كار ايدئولوژيك كنيم. در اين روزها اعلام شده بود كه در فاز ايدئولوژيك هستيم و بايد روي ايدئولوژي كار كنيم و انسجام ايدئولوژيك پيدا كنيم. رضا رضايي هم روي مجموعه دستاوردهاي سازمان، حاشيهنويسي و نقد كرده بود. البته به نظر من نكته راهگشايي نداشت، بيشتر اصلاحاتي انجام داده بود كه من جزئيات آن را به ياد ندارم. اگر كريم رستگار دستگير نشده بود، از آنجا كه خيلي انگيزه داشت و با شهرام هم درگير شده و از خانه تيمي شهرام بيرون آمده بود و مسئول صمديه و انتظاري مهدي بود، حتماً آن نقدها را پيگيري و روي آنها تأمل و تعمق ميكرد. بنا بود وقتي كه من از زندان آزاد شدم با دكتركريم رستگار و بهرام آرام، گروهي ايدئولوژيك تشكيل دهيم و اين كار را ادامه دهيم، اما پس از زندان، كريم رستگار مجدداً دستگير شد و من هم در حالي كه در شرف دستگيري بودم، از چنگ ساواكيها فرار كردم. پس از آن، به منزل بهرام رفتم. بهرام اميدوار بود كه ما كار روي ايدئولوژي را ادامه دهيم، از اينرو مشغول خواندن دستاوردها، جمعبندي و نقد آنها شديم. از سوي ديگر و در شاخه ديگر، شهرام با يك انرژي، ديدگاه و جهانبيني جديد از زندان آزاد شده بود و شروع به مطالعه كتابهاي ماركسيستي كرده بود و از آنها سوال و جواب بيرون ميآورد. روي كتابهاي "زمينه تكامل اجتماعي" و "چگونه انسان غول شد" و كتابهاي چاپ شوروي كار ميكرد و در حال تأليف مجموعه منظمي بود. اما نكته مهم اين بود كه شك و شبههاي روي مبارزه مسلحانه وجود نداشت. من در آن مقطع يك ماه هم به كارگري در كارخانه ايران كمپرس در جاده قديم كرج با روزي 9 تومان رفتم. گفتم تا كلاس 10 خواندهام و نقشهكشي هم بلدم. وقتي شب به خانه ميآمدم صمديه ميپرسيد چطور بود و من دائم به خودم فحش ميدادم كه خيلي خسته شدم، اما ازسويي راحت بودم چرا كه فشار بنبستهاي ايدئولوژيك، استراتژيك و فكري روي من نبود. از عيد 1353 كه شهرام جزوه سبز را ـ كه در نهايت به بيانيه تغيير ايدئولوژي زمستان سال 1354 انجاميد ـ منتشر كرد، فشارها و تنشهاي استراتژيك و ايدئولوژيك بيشتر شد. از سويي مردم به ما نامه مينوشتند كه شما علياكبر، علياصغر و حضرت عباس هستيد و ما را با مسلمانان صدر اسلام مقايسه ميكردند. وقتي بهرام اين نامهها را ميخواند من ميگفتم ما كه اينگونه نيستيم، بياييد اعلام انحلال كنيم تا اين گروههاي خودجوش فعاليت كنند و هركدام گروه مادر شوند، اما او ميگفت ما بايد سعي كنيم اين ويژگيها را كسب كنيم. من گفتم ما كه كمتر از شش ساعت نميتوانيم بخوابيم، اما اينها فكر ميكنند ما شبها دائم بيدار هستيم و نمازشب ميخوانيم. مردم چنين تصوري از مجاهدين داشتند. يكبار از منزل مرتضي صمديه در كوچه آذر ميآمدم، وقتي به ته كوچه رسيدم ديدم روي ديوار مقابل نوشته: "يا مجاهد ادركني"، از اينرو ما يا خودكمبين، يا دچار غرور ميشديم و ازسوي علما، محافل، مجالس و امثال آيات عظام بهشتي، مطهري و طالقاني حمايت ميشديم. در تحليلهايي كه به دست ما ميرسيد، حدود 90درصد ذهنيت روي آن بود و موجب ميشد احساس كنيم يك سر و گردن از جامعه بالاتر هستيم و دچار غرور سازماني و استراتژيك ميشديم.
اولين ردپاي تغيير ايدئولوژي بدينترتيب در مسائل ايدئولوژيك، جزوه شهرام منتشر شد كه روي يك كاغذ سبز موجي پوست پيازي حروفچيني شده بود و من نام آن را «تحليل سبز» گذاشتم و اين نام روي آن ماند. علت اينكه روي كاغذ پوست پيازي تايپ شد اين بود كه ميخواستيم زود سوزانده شود. ما آن را كنار يك بطري بنزين در يك صافي روي 3 پايه ميگذاشتيم و آماده بوديم كه اگر اتفاقي افتاد، ابتدا آن را بسوزانيم. در اين جزوه يك تغيير در ايدئولوژي و استراتژي به چشم ميخورد. اين جزوه ميگفت ايدئولوژي سازمان دو محور دارد؛ يكي نفي استثمار انسان از انسان و ديگري تكامل مادي جهان. تكامل جهان را پيشتر هم باور داشتيم، اما در اين جزوه صفت مادي به آن اضافه شده بود. محور ديگر نفي استثمار انسان از انسان بود. شهرام اين دو را گرفته و جمعبندي كرده بود. روي ماترياليسم تاريخي و ديالكتيك تاريخ و پنج دوره آن رفته بود و تحليلي از نيروهاي جامعه مثل جريان مصدق، فداييان اسلام، بازرگان، نهضتآزادي و جبههملي ارائه داده، تا به وضعيت موجود رسيده بود. نقدهاي زيادي به بازرگان كرده بود؛ به اين مضمون كه پابهپاي افزايش فشار امپرياليسم به ايران، بازرگان راديكالتر ميشود. براي نمونه در زمان مصدق، "بازي جوانان با سياست" را مينويسد و پيش از آن دست به نگارش "مطهرات در اسلام" و "راهطيشده" ميزند. پس از سركوب قيام 15 خرداد 1342 كه سروكله نظام كمپرادوري آشكارتر ميشود و شيوه توليد وابسته ـ چه تجاري، چه مالي و چه صنعتي ـ گسترش مييابد، بازرگان باز هم راديكالتر ميشود و "اسلام، مكتب مبارز و مولد" و "جزوه كوبا" (تلخيصي از "جنگ شكر در كوبا" نوشته ژان پل سارتر) را مينويسد. من در سال 1342 در پادگان عشرتآباد از مهندس بازرگان كه براي پروندهخواني آمده بود پرسيدم كه اين كتاب در اين فضا، تند و راديكال نيست؟ او گفت "نهضت آزادي"، همين است. واقعاً از "جزوه كوبا" بوي مبارزه مسلحانه به مشام ميرسيد. در زندان هم مهندس بازرگان "بعثت و ايدئولوژي" را نوشت. شهرام، سيري را نشان داده بود كه درواقع اين شرايط است كه روي آقاي بازرگان اثر ميگذارد و وضعيت او را ميسازد و راديكال ميكند. تئوري طبقات را هم خوب جا انداخته بود. البته من در آن زمان نقدي به اين تئوري داشتم كه در مورد آن با جوهري و بهرام صحبت كردم. حرف من اين بود كه شما فكر ميكنيد در ايران كارگران، يك طبقه هستند، درحاليكه نهايتاً يك حركت صنفي در كارگران وجود دارد. ميخواهم وضعيت طبقه كارگر را در آن زمان شرح دهم، چرا كه در آن شرايط بودهام و يك گزارش صدصفحهاي در مورد آن نوشتم.
كارگران يا خردهبورژوازي چپ؟ حركت كارگران حتي كاملاً صنفي هم نبود چه برسد به اينكه بخواهند سياسي شوند و اين زمان زيادي ميبرد. ماركسيستها ميگفتند تضاد، ذاتي شيء است. شيء ايران است، پس تضاد، ذاتي ايران است. ويژگي اصلي ايران هم طبقه كارگر است. طبقه كارگر هم به حركت صنفي مشغول است و سياسي نشده چه رسد به اينكه نظامي شود. بنابراين از ديد تئوري ماركسيسم، مبارزه مسلحانه كاملاً رد شده بود. ماركسيستهاي كلاسيك اعم از طرفداران مائوتسهتنگ و طرفداران حزبتوده و توفانيها حركت مسلحانه را در آن مقطع قبول نداشتند. من معتقد بودم كه شيوه توليد كمپرادوري و امپرياليستي كه در ايران وجود دارد، در زير فشار و چكمههاي امپرياليستي خود، اين تغيير طبقه را بهوجود ميآورد. بنابراين اگر در زمان مصدق بورژوازي ملي بود و حالا اين بورژوازي ملي راديكاليزه و تبديل به خردهبورژوازي چپ شده است، اين تغيير طبقه زير فشار چكمههاي امپرياليسم صورت ميگيرد و نشان از ظلم آشكار دارد. بنابراين اگر مهندس، راديكال ميشود به خاطر اين است كه ظلم آشكاري اتفاق افتاده و ما بايد از آن دفاع كنيم. مبارزه مسلحانه بازتاب اين فشار بر ايران است كه بهناحق به جامعه ايران تحميل شده است. وقتي تحولات تاريخ به سمتي ميرود كه براي نمونه خياطان و كفاشان بايد شيوه توليد خود را مدرن كنند، اين اگر طبيعي باشد اشكالي ندارد، ولي ساواك قيمت كفشملي را ثابت نگهداشته بود تا پايين نيايد و كفاشها اعتراض نكنند و به جنبش چريكي نپيوندند. من هيچگاه قبول نداشتم كه مبارزه مسلحانه بازتاب حركت كارگران است و معتقد بودم اين حركت، بازتاب فروپاشي خردهبورژوازي است، ولي اين فروپاشي به ناحق، يا با زور و قلدري است و طبيعي نيست. فروشگاههاي زنجيرهاي زير چتر كودتاي 28 مرداد و سركوب 15 خرداد شكل گرفت و تمام اصناف را از بين برد. زير اين فشار ما بايد بهطور طبيعي مقاومت ميكرديم. آقاي بازرگان تلويحاً مبارزه مسلحانه را تأييد ميكرد چرا كه ميديد اين فشار ناحق است. تئوري طبقات در اينجا كارگر نبود، يعني نميشد از طريق طبقه كارگر به مبارزه مسلحانه رسيد. من در طبقه كارگر، شاهد دشمني آنها با دهقانان بود، براي نمونه فرمول لنيني، اتحاد كارگر و دهقان بود. ما هم در زندان شعار ميداديم "كارگر، برزگر در كنار هم/ متحد، متفق، دوستدار هم"، ولي من در كارخانه متوجه شدم اينها دشمن هم هستند. اصلاحات ارضي موجب شده بود كه مهاجرتهاي زيادي به شهر صورت بگيرد و دهقانها به شهر بيايند و پشت درِ كارخانهها صف بكشند. كارفرما هم هميشه 20 تا 25 كارگر آماده به كار در دفترش داشت. او از اين تضاد استفاده ميكرد، مثلاً به من ميگفت كه تو را به خاطر اين روي آن ماشين برش گذاشتهام تا موي دماغ فلان كارگر شوي و اگر پررو شد تو جاي او را بگيري. من نيز همه اين مسائل را به كارگر دستگاه برش گفتم و خيلي با هم دوست و صميمي شديم. كارگري بود كه 17 سال سابقه داشت و در محله آبمنگل ساكن بود. يكي از كارگراني كه از روستا آمده بود، خبرهاي او را به كارفرما داده بود. كارگري كه 17 سال سابقه داشت كتك مفصلي به كارگري كه براي كارفرما جاسوسي كرده بود، زد. كارفرما هم او را اخراج كرد و 17 سال سابقه كار او از بين رفت. جمعبندي من اين بود كه اين طبقه كارگر هنوز هويتي نشده كه منافع طبقاتي خود را ـ حتي در بعد صنفي ـ پيگيري كند، مثلاً وقتي 17 سال سابقه آن كارگر از بين رفت، بقيه هيچ اعتراضي نكردند. اگر كارگري چند بار در روز دستشويي ميرفت، سرش فرياد ميزدند، يعني كارخانه مثل پادگان بود. حداقل اگر كارگر در فاز صنفي خود بود، از منافع طبقاتياش دفاع ميكرد و هويت داشت.
مبارزه مسلحانه، نه استراتژي نه تاكتيك! من كه ميدانستم نويسنده همه اين نوشتهها شهرام است، آن را نقد ميكردم و تئوري طبقات را در شرايطي كه امپرياليزم حاكم است و كودتا كرده و با پول نفت طبقهسازي كرده و طبقه مرفه كارگر ايجاد كرده بود و آنها زير سلطه طبقه كمپرادور قرار گرفتهاند، قبول نداشتم. من اين پرسش را داشتم كه ضرورت اين تغيير ايدئولوژي چيست و اين تغيير ايدئولوژي از اسلام به ماركسيسم چه ضرورتي دارد؟ ما هر وقت ميخواستيم كاري كنيم، بحث ضرورت را مطرح ميكرديم، يعني تكامل، خلق، استراتژي و مبارزه مسلحانه را در يك راستا ميديديم. ميگفتم در صورت تغيير ايدئولوژي، ديگر نميتوان مبارزه مسلحانه را تبيين كرد. درواقع تغيير ايدئولوژي را ترديد بزرگي در مبارزه مسلحانه ميديدم؛ با توجه به اينكه به روحيه شهرام هم آگاهي داشتم. بهرام يكبار ميگفت كه شهرام با گروهي به كوه رفته بودند و آب به درون اسلحه شهرام رفته بود، ولي او مدتها اسلحه را پاك نكرده بود تا زنگ زده بود، يعني مبارزه مسلحانه ذاتي او نبود. من روي اين موضوع خيلي تكيه داشتم و حتي وقتي به زندان آمدم به پرويز يعقوبي گفتم كه من از موضع راهبردي به شهرام نقد دارم. من به بهرام گفتم با توجه به روحيه شهرام و ديدگاههاي او، به نظر من در اين نوشته او ميخواهد مبارزه مسلحانه را رد كند. او با قاطعيت گفت خير، سازمان هيچ شكي در مبارزه مسلحانه ندارد و كسي حق ندارد نسبت به آن ترديد كند. گفتم يك وقت، كسي صادقانه ميگويد من ترديد دارم، اما زماني كسي با تحليلي استراتژيك ـ ايدئولوژيك مسئله را دور ميزند و قصد خود را القا ميكند. ميگفتم شهرام مدت زيادي با حسين عزتي در زندان همبند بوده و حسين عزتي هم عضو حزب توفان و از ماركسيستهاي دو آتشه تئوريك است كه بسيار كتاب خوانده و شديداً مخالف مبارزه مسلحانه است. شهرام مدتي با حسين عزتي در زندان ساري بوده و با هم فرار كرده بودند. من كه از كارگري برگشتم، به ما گفته شد يك امريكايي را ترور كنيم، از اينرو به شناسايي پرداختيم. بهرام از نقدهاي ما تشكر كرد، اما روي آن كاري انجام نشد. پس از آن روي كار ايدئولوژيك متمركز شديم. در آن دوران، محسن مخملباف و چند نفر ديگر به بانك تهاجم كرده بودند و عمل مسلحانه انجام داده و پس از آن او را دستگير كرده بودند. سيمين صالحي هم او را در بيمارستان سينا جراحي كرده بود. ما خبرهاي آن را ميشنيديم. اين اتفاقات در زماني روي داد كه ما در فاز ايدئولوژيك بوديم و بهرام به مناسبت سالگرد كودتاي 28 مرداد پيشنهاد چند عمل انفجاري داد كه در جلد دوم خاطراتم باعنوان «آنها كه رفتند» آمده است. ما نميدانستيم چرا فاز ايدئولوژيك لغو شد، ولي به آن تن داديم. در خاطرات جلد دوم قرار نبود كه حجم مطالب از 450 صفحه بيشتر شود، از اينرو بهطور كامل به زمزمههاي تغيير ايدئولوژي و دستگيري نپرداختم. براي يادآوري، بهرام به گزارهاي اشاره ميكند كه در شهريور 1352 در جنگلهاي كرج اتفاق افتاد و من در خاطرات جلد دوم به آن پرداختهام.
شناخت طبقه كارگر در بيانيه تغيير ايدئولوژي گفته شده بود كه دو سال كار طاقتفرساي ايدئولوژيك ايجاب ميكرد كه رفقا را به كارهايي بفرستيم تا در مسير كار تودهاي متوجه حقيقت شوند. اما من خودم پيشنهاد رفتن به كارگري براي خودم داشتم. علت آن هم اين بود كه يك بنبست فكري ايجادشده بود و به نوعي ميخواستم از كار فكري رها شوم. وقتي به كارگري رفتم به مرتضي صمديهلباف هم گفتم كه چطور است برويم و طبقه كارگر را بشناسيم، يعني هدف، شناخت طبقه كارگر هم بود. ما در رأس سازماني بوديم كه همه به آن چشم اميد دوخته بودند، ولي به بنبستهايي برخورده بوديم كه بايد روي آنها بحث ميكرديم. وقتي من كارگري را طولاني كردم بهرام به من گفت جا خوش كردهاي، بلند شو بيا فكر كن، و در نتيجه دوره كارگري من را كم كرد. من به خاطر كار در صنعت نفت به كار سخت عادت داشتم و در خانه تيمي هم تمام لباسها را ميشستم، چراغها را نفت ميكردم و غذا ميپختم، يعني آنها نميتوانستند ويژگيهاي تنبلي يا خردهبورژوازي را به من بچسبانند. اين مسائل به صمديه هم نميچسبيد كه بخواهد از زير كار در برود كه براي رفع اين خصلت او را به كارگري فرستاده باشند. در مراحل اول وقتي آنها نقد ميكردند و يكسري نقد به دين خرافي داشتند همه ما اين نقدها را قبول داشتيم. نقدهايي كه به كتاب علامه طباطبايي ميشد، نقدي جدي بود. يعني نقدهايي كه به دين سنتي ميشد، واقعاً كار بزرگي بود، حتي هنوز دكترسروش نتوانسته چنين نقدهايي به آموزشهاي سنتي بكند. گريزي از آن زمان به حال ميزنم؛ حالا مجمع تشخيص مصلحت ايجاد شده و علت نهايي آن اين است كه فقه سنتي كشش ندارد و بايد از طريق مصلحت، كارها را انجام دهند، يعني نيامدهاند در ايدئولوژي نوآوري كنند و از دل اسلام به استراتژي و تاكتيك برسند، اما آنها صادقانه اعلام كردند ما اين نقدها را به آموزشهاي سنتي وارد ميدانيم كه كششناپذير است و نميتوان بهوسيله آن مبارزه كرد. اينها هم به همين موضوع رسيدند، اما صادقانه اعتراف نكردند. ابتدا نقدها نيرو آزاد ميكرد، ولي بعد كه به تغيير ايدئولوژي رسيد و پارادايم به سمت ماترياليسم تغيير كرد، بنبستها هم زياد شد.
فرار از برچسب بهرام آرام در مورد صمديه به من ميگفت حاضرم به قرآن قسم بخورم كه اگر صمديه دستگير شود، هيچكس را لو نميدهد. او ميگفت ما هميشه براي عمليات بايد توان تاريخي را در نظر بگيريم، اگر صمديه با يك عملي مخالف بود، بدانيد از موضع محافظهكاري نيست، قطعاً از توان تاريخي خارج است و نبايد آن عمل را انجام داد. يكي از اشتباهات ما اين بود كه شب 28 مرداد وقتي با صمديه مطرح كرديم كه در چند جا ميخواهيم بمب بگذاريم، گفت اين كار خيلي خطرناك است و از 8 تا 9 شب آن مناطق ميليتاريزه ميشود، اين كار را نكن. من تحليل خودم را داشتم كه اينها ميخواهند به ما مارك خردهبورژوازي بچسبانند و بگويند از زير عمل در ميرويم، در نتيجه به كارم ادامه دادم. در جلد دوم خاطراتم هم گفتهام كه اين كار من ناشي از فرار از انگ و برچسب بود كه اشتباه و غيراصولي بود. اگر در يك تشكيلات انقلابي كسي بخواهد موضع مبارزاتي خود را از دست بدهد ديگر راه برگشتي برايش وجود ندارد، در مورد من اين مسئله جديتر بود، چرا كه اسم من قبلاً لو رفته بود و در خانه كريم رستگار مداركم به دست ساواك افتاده بود و همه دوستانم را نيز گرفته بودند. اينگونه فكر ميكردم كه راه برگشتي هم براي من وجود ندارد، ولي اين اواخر به فكر انشعاب بودم. در ميان پرسش و پاسخها به جايي رسيدم كه پرسشي از بهرام كردم، او هم به من يك پاسخ داد، اما رنگ صورتش سرخ شد و فهميدم دروغ ميگويد. پيش خود گفتم هنوز فطرت پاكي دارد چرا كه وقتي دروغ ميگويد سرخ ميشود، يعني فهميدم به من اعتماد ندارد. براي نمونه در طرح مستشاران، من، صمديه، مرتضي و مصطفي (انتظار مهدي) شركت داشتيم. اين طرح بسيار مبتكرانه بود، ما نقشه تهران را داشتيم و تعقيب ـ مراقبت سيار انجام ميداديم. از ابتداي ميرداماد تا آخر را مراقب بوديم و هر ماشين مستشاري ميديديم، شمارهاش را حفظ ميكرديم و روي اسكناس مينوشتيم كه فلان ماشين با فلان شماره از اين خيابان در چنين ساعتي عبور كرده است. ما جدول كاملي از تمام ماشينهاي مستشاري تهيه كرده بوديم. بهرام هم ميگفت الحق، تو كار بزرگي انجام دادهاي، اما ناگهان اين كار منتفي شد. احساس كردم اين كار نوعي نخود سياه بود و ما را مشغول كردند تا كار ايدئولوژيكي كه انجام ميدادم (آنها هم فهميده بودند) و از دل آن، نقدهاي جدي به مواضع تغيير ايدئولوژي درميآمد، تعطيل شود. چند نشانه وجود داشت كه آنها بو برده بودند من مقاومت ميكنم؛ يكي اينكه مطالبي را كه در زندان با زينالعابدين حقاني كار كرده بوديم بيرون آورده و به شهرام داده بودم. شهرام آن ريزنويسيهاي روي كاغذ سيگار را درشتنويسي كرد، ولي درون سازمان پخش نكرد. من به او گفتم آنها را ميخواهم. دو، سه نسخه آوردند كه يك نسخه آن را با مهندس توسلي و آقاي رجايي و يك نسخه را با صمديه و انتظارمهدي خواندم. همه ما خيلي شارژ شده بوديم. اين مطالب در 13 مورد تحليل طبقاتي را نقد كرده بود. نشانه دوم اينكه ما يك صافي داشتيم كه كلاسورهايمان را در آن ميگذاشتيم و دستاوردهايمان را در آن كلاسورها مينوشتيم. من دستاوردهاي ايدئولوژيك خود ازجمله مخروط تكامل را نوشته و در آن گذاشته بودم. مجموعه آنها يك مقاومت بود. البته شايد راهگشا نبود، ولي مقاومتي بود در برابر آنچه آنها ميگفتند. مورد سوم نقدهايي بود كه به جزوه سبز داشتم و چهارم بحثهاي كلامي و... تحليل من اين است كه آنها بو برده بودند و اعتماد نداشتند. شايد به اين دلايل بود كه با وجود فاز ايدئولوژيك ما را به دنبال شناسايي مستشاران فرستادند كه بعدها هم لغو شد. زماني كه به 28 مرداد 1353 نزديك ميشديم، بهرام گفت ما از گروههاي خودبهخودي عقب افتادهايم و حداقل بايد يك عملي انجام دهيم. البته خود بهرام هم خيلي تئوريك نبود و بيشتر عمل ميكرد.
برگهايي ديگر از تغيير همانطور كه در جلد دوم خاطرات توضيح دادم ما سرشاخه بوديم. غروب كه نماز ميخوانديم، من پياده تا منزل صمديه ميرفتم. صبح زود، علامت سلامتي به بهرام ميداديم و من به خانه رجايي زنگ ميزدم تا سرشاخه از سلامتي تيم اطلاع داشته باشد. شب تا ديروقت با صمديه و انتظار مهدي كار ميكرديم، فرداي آن روز هم كار ميكرديم و شب به شاخه ميرفتيم و بحث ميكرديم. صبح روز بعد دوباره روي سازماندهي، استراتژي و ارتباطات بحث ميكرديم و در مورد عضوگيريها صحبت ميكرديم. ابتدا در تيم، تحليلها را در مورد افراد جديد ميخوانديم و بعضي جاها را خطكشي ميكرديم تا اسامي را نفهمند و بعد به شاخه ميبرديم. در شاخه نظر ميداديم كه اين فرد را عضوگيري كنيم يا نه؟ براي نمونه تحليل كتيرايي را با صمديه و انتظارمهدي خوانديم، طرح جالبي بود، درنتيجه به بالا داديم و در آنجا هم روي آن مطالعه شد. از خارج از كشور بهطور دائم براي ما گزارش ميرسيد، آن را ميخوانديم و خلاصه آن را براي هم ميگفتيم. در هفت ماهي كه مخفي شدم بهطور دائم با شهيد رجايي بودم. مهندس توسلي در يك دفتر مهندسي كار ميكرد، وقتي بعدازظهر پنجشنبهها كارش تمام ميشد به اتفاق رجايي در سيدخندان (ابتداي رسالت كنوني) قرار ميگذاشتيم و به جاده فشم ميرفتيم. در آنجا كتاب ميخوانديم. تضاد مائو را بهطور كامل با آنها خواندم. جالب اين است كه اينها هيچ انتقادي به تضاد مائو نداشتند، جز اينكه آقاي رجايي گفت من اين گفته مائو كه جهان چيزي جز ماده متحرك نيست، را نميپذيرم. مهندس توسلي هم ميگفت، كتابهاي شريعتي راهبرد و استراتژي به انسان نميدهد، اما سبك كار كتاب تضاد مائو را ميپسنديد. من ابتدا با رجايي بودم، بعد رجايي پيشنهاد كرد كه مهندس توسلي هم بيايد، سپس در شاخه مطرح كرديم و پذيرفته شد.
جايي براي خدا بحثهاي تغيير ايدئولوژي در سرشاخه ما ابتدا از طريق نوشته مطرح نشد. همانطور كه بهرام از يكسو با شهرام ارتباط داشت و ازسوي ديگر با هم كار ميكرديم، بهرام يك تكه ميانداخت و مثلاً ميگفت من قبول دارم كه قرآن مجموعهاي ضدظلم است، ولي نميدانم اين كانالي كه به خدا ميزند چيست و ربط آن با خدا معلوم نيست. من در آن دوران ميگفتم پيامبر، انسان صادقي بود و تو هم صداقت او را قبول داري و ميداني كه اين ازسوي خداست. اين پاسخ را به او ميدادم، اما اينكه او قانع ميشد يا نه نميدانم. چند سال پيش همين پرسش را از آقاي محسن سازگارا كردم، وي گفت، پيامبر صادق است و هر چه بگويد ما قبول ميكنيم، ديگر استدلالكردن كه چگونه ازسوي خداست، چه معنايي ميدهد؟ اين موضوع جزو دريافتهاي جديد من است. در حال حاضر هم وقتي قرآن را مطالعه ميكنند، همين پرسش بهرام برايشان مطرح ميشود. به نظر ميرسد در جاهليت و در زمان پيامبر هيچ دليلي بر رد وحي نبوده است و به هركسي بهگونهاي وحي ميشده (خواب صادقانه و الهام). آنها وحي و الهام را رد نميكردند، بلكه اين پرسش را از پيامبر ميكردند كه از كجا ميگويي اين ازسوي خداست؟ تو بشري مادي هستي، چگونه به غير ماده كانال ميزني؟ اگر اين موضوع براي آنها حل ميشد، ديگر با پيامبران درگيري نداشتند. در صلح حديبيه، پيامبر در بالاي صلحنامه، عبارت محمد رسولالله را نوشت. مكيان ميگفتند اگر ما قبول داشتيم كه محمد ازسوي خداست كه جنگ نميكرديم، پس بايد تنها كلمه محمد بيايد، درنتيجه "محمد پسر عبدالله" قرار ميگيرد. پرسش بسيار مهم بهرام هم در آن زمان اين بود كه پيامبر چگونه به خدا پل ميزند؟ ديگر اينكه بهرام ميگفت من در نهجالبلاغه شكي ندارم، چرا كه مجموعهاي ضدظلم است كه روش ارائه ميدهد. علي پنجاهسال پراتيك مستمر داشته و در پراتيك به اين دستاوردها رسيده است. او ميگفت ما از سال 1350 تا 1352 كه در پراتيك بوديم، تحليلهايمان از مردم عينيتر و واقعيتر شد و الان تشكيلات مجاهدين، دريافتهايي دارد كه مردم ندارند و نهجالبلاغه هم به همينگونه است و حاصل پراتيك مستمر امام علي در طول پنجاهسال است. البته من از پاسخم راضي بودم. وقتي به صمديه هم گفتم، خيلي خوشحال و راضي بود و خندهاي بر لب داشت. به نظر ميرسد كه بهرام معتقد بود اگر وحي ازسوي خدا بود، انسجام فلسفي داشت، در مقابل و براي تقريب به ذهن ميگفت ماركس ميگويد اساس ماركسيسم ماده ازلي ـ ابدي است، آنگاه اين ماده ازلي ـ ابدي به ديالكتيك طبيعت و سپس ديالكتيك تاريخ تبديل ميشود. در مقطع تكامل تاريخي كه انسان و جامعه بهوجود ميآيد، ماده را مقدم بر ايده ميداند. تكامل، مادي بوده، بنابراين ابتدا انسان بهوجود ميآيد و پس از آن ذهنش شكل ميگيرد. در مرحله بعد از تقدم ماده بر ايده به تقدم زيربناي اقتصاد بر روبناي فرهنگ، ايدئولوژي و دين ميرسد. بر همين اساس پنج دوره تاريخ را استوار ميكند. اين پنج دوره بارها و در خيلي از ممالك دنيا، تجربه شده است. البته استثناهايي هم وجود داشته و درنهايت به شكل حكومت "ديكتاتوري پرولتاريا" ميرسد. بهرام ميگفت من ازسويي ميبينم مبناي فلسفي ماركسيسم ماده ازلي ـ ابدي است و اين ماده خود را در تمام مراحل تحليل، نشان ميدهد ـ اصلي كه در تمام فروعش موج ميزند ـ و از سوي ديگر با ذكر اين مثال ميگفت نميتوانم اينگونه خدا را نشان دهم و بگويم كه رابطه خدا با ماده يا خدا با نهجالبلاغه چيست؟ به نظر من در آن زمان بهرام اگر ميتوانست براساس يك مبناي فلسفي خدا را با قرآن و نهجالبلاغه ربط دهد، قبول ميكرد. من به ياد دارم پس از انقلاب به زاهدان رفتم. تقي منظر (باقري) در جبههها شهيد شده بود و من بسيار گريه كردم. در آن دوران امام خميني از قول امام باقر گفته بود كه همه احكام از صمدانيت خداوند نشر مييابد. حتي امام خميني گفت منظورم درشتها و اصول نيست، بلكه ريز احكام است. در آنجا گفتم اي كاش بهرام زنده بود و ميديد كه امامان ما از خدا به احكام ميرسند، يعني استدلال فلسفي براي آن دارند كه اين آيه از فلان انسجام مكتبي بيرون ميآيد و به خدا ربط دارد. به نظر من اگر ما چنين دستاوردي داشتيم خوب بود. در زندان ـ بعد از مقطع 1354ـ روي همين مسائل كار كرديم و كتابي نوشتيم بهنام تازيانه تكامل، اين نشان ميداد كه با آن پرسشهاي بنيادي، چگونه برخورد كنيم، هرچند كه رفتار و كردار جرياني كه به بيانيه تغيير ايدئولوژي سال 1354 انجاميد، فرصتطلبانه خوانديم، ولي به شبهات بايد پاسخ داده ميشد. توان جامعه ما در حد پاسخگويي به اين پرسشها نبود، حتي بسياري از علماي امروز هم هنوز پاسخي ندارند و در حال حاضر هم از پاسخگويي عاجز هستند چه برسد به آن روزها. بهرام و شهرام هم نميتوانستند جمعبندي كنند و از آنجا كه توانايي نداشتند، با سادهگزيني به پارادايم ديگري توسل جستند. تيم ما را ميخواستند حذف كنند و بعدها فهميديم كه با شاخه مجيد هم ميخواستند همين كار را بكنند! با بيرون هم نميخواستند طرح موضوع كنند. اما ما اجازه حرفزدن داشتيم. من با شهيد رجايي اين پرسشها را مطرح ميكردم، براي نمونه بهرام يك پرسش كرد كه قرآن ميگويد "وَيَسئَلونَكَ عَنِ الروحُ قُلِالروحُ مِن امرِ ربي و ما اُوتيتم مِنالعِلم الا قليلا" (اسرا :85)، از تو سوال ميكنند در مورد روح، بگو ازسوي پروردگار است و شما جز چيز اندكي (يا هيچچيز) نميدانيد. پرسش بهرام اين بود كه قرآن چرا ميگويد شما "هيچچيز" نميدانيد؟ من اين را به آقاي رجايي گفتم. ايشان گفت قليل بهمعناي هيچچيز نيست، بلكه قليل بهمعناي نسبي بودن علم است. علم ما هم نسبي است. اينشتين هم ميگويد علم ما نسبي است. من از جواب او نيرو گرفتم و بهدنبال تبيين آن رفتم و با بهرام آرام و جوهري برخورد كردم. پرسش ميشد كه چرا تودهها در قرآن اهميتي ندارند، براي نمونه در چندينجا در قرآن گفته شده "اكثرهم لايعلمون؟" البته اين پرسشي بود كه در دوران دانشجويي هم از ما ميشد، كه مردم در قرآن تحقير ميشوند و تودهها جايگاه و منزلتي ندارند. اين نكتهاي بود كه باعث شد من در صداقت آنها شك كنم. چرا كه وقتي اينشتين نظريه نيوتن را رد كرد، بيشتر دانشمندان با او مخالف بودند، بيشتر آنها نميدانستند و همين ندانستن آنها مسئوليت اينشتين را زياد كرد تا بيشتر سخنراني و تحقيق كند و كنفرانس و همايش برگزار كند. وقتي پلانك نظريه او را رد كرد بسيار زحمت كشيد تا اجماع علما ـ كه اكثراً با او مخالف بودند ـ را به خود جلب كند. اين نشان ميدهد وقتي كسي نميداند بايد بپرسد. در برابر پيامبر هم كه خدا ميگويد "اكثرهم لايعلمون" اين توهين نيست، بلكه قرآن حاوي يك نوآوري و تغيير مبناي عظيم است. در جاهليت مبنا را مال، خدم و حشم ميگرفتند، ناگهان قرآن گفت مبنا خداست و اين براي آنها سنگين بود، از اينرو قرآن گفت "اكثرهم لايعلمون" تا مسئوليت بيشتر پيامبر را به او گوشزد كند كه بايد بيشتر تلاش و فداكاري كند تا اين نوآوري تبيين شود و جا بيفتد. من اين دليل را ميآوردم، اما آنها دوباره حرف خود را تكرار ميكردند، احساس كردم عمدي وجود دارد كه توسط سوالات و ترديدها بمباراني صورت بگيرد. بچههاي اوليه روي سوره محمد، توبه و انفال كار كردند، اينها پس از سال 1350 چاپ شد و جزو آموزشهاي رسمي قرار گرفت. بچهها بدون اينكه عربي هم بلد باشند، سورهها را حفظ ميكردند و معاني آن را ميدانستند. در زندان، موسي خياباني قرآني گرفته بود و آياتي كه بايد حفظ ميكرديم، علامت ميزديم. پيش از سال 1350 خيلي قرآن ميخوانديم. بعدها در زندان اوين، صبحها قرائت و تفسير قرآن بود. گاهي به صورت موضوعي كار ميكردند، البته جدي نبود. قرآن با ترجمه الهي قمشهاي خوانده ميشد. در انفرادي كه بوديم به موسي گفتم بيا كمي كار راهبردي كنيم. او ميگفت تنها آرزوي من اين است كه در سلول حنيفنژاد بروم تا برايم قرآن بخواند. پس از اعدامها كه به زندان قصر آمديم، تنها كار جدي قرآني ما، كار ديناميسم قرآن بود كه بحث محكم و متشابه و آيه هفتم و هشتم آلعمران پيش آمد. درنهايت، مسعود رجوي آن را به رشته تحرير درآورد و قلم وي بسيار زيبا بود. من سير آن را كه جزوه آموزشي ما در زندان بود، در جزوه "زمان در متن دين" آوردهام. در زندان شيراز هم آن را درشتنويسي كرديم و به مهندس سحابي داديم كه ايشان گفت نوشتن اين مطالب خيلي شهامت و جرأت ميخواهد. البته انگ ديالكتيك تاريخ به خود داشت. در آن جزوه آمده بود كه محكم، زيربنا و متشابه روبناست. به نظر ميرسيد از زيربنا و روبناي ماركسيسم الهام گرفته بود و آن را در قرآن آورده بود. البته براي نخستينبار اين موضوع كه متشابه تابع محكم است در آن جزوه مطرح شد. در زندان شيراز هم يك گروه ايدئولوژيك متشكل از مهندس عزتالله سحابي، دكتر محمد ميلاني، مهندس علي بهپور، شهيد محمداكبري آهنگر و زينالعابدين حقاني بود. از دي سال 1351 كه من به اين زندان رفتم تا زمانيكه بيرون آمدم (شهريور 1352) اينها كار كردند و درنهايت هم دستاوردهاي ايدئولوژيك آنها كه به من منتقل شد را در خاطرات خود (آنها كه رفتند) آوردهام. حقاني خروجي خيلي خوبي داشت. او در مورد تبيين انسان و بينهايتطلبي انسان كار ميكرد و انسان بينهايتطلب را وارد تاريخ ميكرد و بر آن مبنا پنجدوره تاريخ را تبيين ميكرد. او ميگفت در اين پنج دوره تاريخ يك چيز، مشترك است و آن انسان بينهايتطلب است و اينكه "شرايط بيروني، هويت را ميسازد" را نقد ميكرد. 11 تا 13 انتقاد به نظريه طبقات داشت كه كار قرآني بسيار خوبي بود. جالب اينكه از كتاب "شناخت" سازمان ـ معروف به شناخت محمدآقا ـ الهام گرفته بود. محمدآقا براي تبيين اينكه چگونه جامعه بيطبقه اوليه به جامعه طبقاتي تبديل شد توضيح داده بود كه در آن جامعه اوليه وفور نعمت وجود داشت و توليد، اضافه بر مصرف بود. آنگاه اين انسان بينهايتطلب ـ با يك مرتبه عدول ـ در قالب فزونطلبي توليد اضافي را به خود منحصر ميكند و بهدنبال اين انحصار است كه طبقات بهوجود ميآيد. ماركسيستها از تبيين اين مكانيزم عاجز بودند. همانطور كه قبلاً گفتم من هم آن را ريزنويسي كردم و به شهرام دادم. شهرام چون اين كار با ديدگاههايش نميخواند، آن را توزيع نكرد. پس از عيد 1353 كه من دچار بحران شده بودم، آن را خواستم كه براي ما فرستادند. در آن زمان عدهاي ميگفتند كه شما با قرآن گزينشي برخورد ميكنيد و كليت آن را قبول نداريد، حتي بازجوها هم به همين نكته اشاره ميكردند كه چرا فقط سوره توبه.
پلي از ما به خدا! همانطور كه در جلد قبلي خاطراتم آورده بودم، وقتي ما خطبههاي نهجالبلاغه را ميخوانديم در قسمت اول آنكه از صفات خدا و ملائكه ميگفت، ميگفتيم كه از آن رد شويم و به جايي برويم كه از روش و راهكار صحبت شده است. يعني اين مشكل وجود داشت كه ما ارتباط ارگانيك ابتداي خطبه را با بدنه خطبه دنبال نميكرديم. اين همان مشكلي بود كه ميگفتند خدا چه ربطي به ريز آيات و نهجالبلاغه دارد؟ همان انتقادي كه بهرام هم ميكرد و ميگفت نهجالبلاغه يك مجموعه منسجم است و قرآن هم مجموعهاي ضدظلم است، اما ربط آن با خدا چيست؟ براي نمونه شريعتي در يكي از كتابهايش ميگويد هر جا نامي از خداست بهجاي آن ناس بگذاريد و برعكس. ما در زندان شيراز ميگفتيم مگر ميشود بهجاي خدا، ناس گذاشت. خدا، غيرمادي است و ناس، مادي. يعني حتي دكتر هم در حوزه ذات وارد نميشد. ما هم ميگفتيم ما كه همه قرآن را نميدانيم، اما مثلاً آيهاي هست كه ميگويد كسي كه تقواي خدا را پيشه كند، خداوند راه برونرفت را بر او روشن ميكند، «...مَن يَتَقالله يَجعل له مَخرجاً (طلاق:2)، يا هر كه در راه ما جهاد كند، ما راههاي خود را به او نشان ميدهيم. الذين جاهَدوا فينا لَنَهدينهُم سُبُلَنا...» (عنكبوت:69) بنابراين هرجا نميفهميديم ميگفتيم در عمل ميفهميم. در سال 1352 نزد آقاي طالقاني رفتم و بحرانهاي ايدئولوژيك درون زندان را مطرح كردم. اين اتفاق بين آزادي از زندان شيراز و مخفيشدنم رخ داد. من گفتم ما چه كنيم؟ آقاي طالقاني گفت روي دعاي افتتاح كار كنيد. من فكر كردم آقاي طالقاني خيلي ارتجاعي شده است. درحاليكه در دعاي افتتاح فرازي هست كه ميگويد خدايا ما را ياري كن، آنچه را كه به ما از حق شناساندي، به آن عمل كنيم و آنچه نشناختيم در عمل به ما برسان." «اللهم ماعرفتنا من الحق فحملناه و ما قصرنا عنه فبلغناه» اين همان ايدئولوژي مجاهدين بود، يعني آن مقدار كه از آن ميدانيم به آن عمل كنيم، به عبارت ديگر چرا به آنچه ميگوييد عمل نميكنيد؟ بنابراين همانطور كه آقاي دكتر محمدي گرگاني ميگويد آنقدر كه ما از قرآن ميدانيم بايد به آن عمل كنيم، قرآن قانون بيانگر تكامل است. آيا ما همهچيز را از تكامل ميدانيم؟ اتفاقاً در مواردي كه علما يكدست بودند و همگي نظر قرآن را قبول داشتند، در الميزان آمده بود تعداد زيادي از آيات، متشابه هستند ـ مرحوم لاهوتي آنها را 70درصد كل آيات بيان كردـ بايد به اينها ايمان داشت، اما عمل نكرد. بقيه آيات هم محكم هستند كه اين همه اختلاف بين آنها وجود دارد. بسياري از آيات ناسخ و برخي منسوخ است، معلوم نيست منسوخ كدام و ناسخ كدام است. وقتي يك جوان با كليت قرآن از منظر سنت روبهرو ميشد، متزلزل ميشد و ميگفت چگونه ميشود ايمان داشته باشيم و عمل نكنيم. به اين صورت كليت قرآن بيشتر زير سؤال بود تا روش مجاهدين كه ميگفتند بايد همانقدر كه ايمان داريم، عمل كنيم. در بيانيه تغيير ايدئولوژي ادعا ميشود كه اين پرسشها براي بنيانگذاران هم مطرح بود. بيانيه توضيح ميدهد تعصبي كه در رهبري حاكم بر سازمان بود، باعث ميشد از زير بار اين پرسشها فرار كند و اين پرسشها از آن دوران مطرح بود، منتها برخورد مناسبي صورت نميگرفت. تحليل بيانيه اين است كه منافع طبقاتي ما اجازه نميداد پاي خود را از اين فراتر بگذاريم، اما رفقاي تيزبين به اين پرسشها و نيازها رسيده بودند. از نظر من اين پرسشها همواره مطرح بود، ولي اينكه جدي و كاربردي شود، اينگونه نبوده است. الان در كلاسهاي قرآن هم كه ميرويم، پرسشهايي بسيار جديتر از آن دوران مطرح است. ما ميگفتيم يك راه بشر و يك راه انبيا داريم. از حنيفنژاد شنيدم كه ميگفت راه انبيا، كتاب پرتوي از قرآن و تفسير الميزان و كتابهاي مطهري است. راه بشر هم سه وجه دارد: يكي تحليلهاي علمي ما بود كه از پلانك و اينشتين ميگرفتيم و از كتابهاي "تصوير جهان در فيزيك جديد" و "علم به كجا ميرود" الهام ميگرفتيم. تحليلهاي اقتصادي را از لاسال، ريكاردو و ماركس ميگرفتيم چرا كه اينها ارزش اضافي را قبول داشتند. آنها بهعنوان اقتصاددان اين را ميپذيرفتند، درنتيجه "اقتصاد به زبان ساده" تقريباً همان نظريه لاسال، ريكاردو و ماركس بود. ما تحليل اجتماعي خود را از ديالكتيك محصول علم ميگرفتيم، براي نمونه ماه روي زمين اثر ميگذارد و برعكس. اين نمونهاي از تأثير متقابل است. آب در صد درجه ميجوشد درنتيجه تغيير كمي به كيفي را برداشت ميكرديم و يا اصل حركت و اصل تضاد را نيز در مثالهاي عيني ميديديم. در دانشگاههاي اروپا هم اين چهار اصل را بهعنوان ديالكتيك درس ميدادند. اين نوع ديالكتيك محصول علم است نه محصول فلسفه. اگر دستاوردهاي علمي را كلاسهبندي كنيم، از درون آن اين نوع ديالكتيك درميآيد. و اما در مورد راه انبيا، با الهام از آموزشهاي مهندس بازرگان ميگفتيم راهانبيا كاتاليزوري است كه به انسان انگيزه ميدهد، درنتيجه ما احساس مسئوليت بيشتري كرده و سريعتر مسير را طي ميكنيم. ذوالانوار در سلول كميته به مهدي غني گفته بود وحي كاتاليزور است. كاتاليزور در فعل و انفعالات شيميايي چيزي است كه از بين نميرود، ولي فعل و انفعالات را تسريع ميكند. تبيين ما از راه انبيا، روشمند نبود و از دل انسجام جهانبينيمان به روشي براي تبيين راه انبيا نميرسيديم. من در زندان شيراز به محمد اكبري آهنگر گفتم از كتابهاي بازرگان راهي درنميآيد، كتابهاي بازرگان بهطور خلاصه ميگويد قيامت، نبوت و خدا را نميتوان انكار كرد. صحبتهاي او مجموعهاي از نفي انكار است. پس از آزادي از زندان شيراز نزد آيتالله طالقاني آمدم و گفتم ما خدا، نبوت و قيامت و كتاب بازرگان را قبول ميكنيم، حالا اگر بخواهيم خطمشي طراحي كنيم چه بايد بكنيم؟ آقاي طالقاني صريحاً گفت مجموعه كتابهاي بازرگان طريقيت را نشان نميدهد؛ طريقيت همان نشاندادن روش بود. روشنفكر ديني در ايران بهطور عمده روي اصول كار كرده و روي احكام دست نگذاشته است. يكبار مهندس سحابي به من گفت ما كاري به احكام نداريم، روي اصول، توحيد، نبوت و معاد كار ميكنيم و روحانيت هم روي احكام كار ميكند. سعيد محسن هم در اوين ميگفت وقتي به زندان رفتيد براي زندانيان عادي رساله بخوانيد. وقتي بچهها به او اعتراض ميكردند، او ميگفت ما چيزي بهعنوان جايگزين نداريم، ما نتوانستهايم اصول خود را به احكام تبديل كنيم، يعني مجموعهاي كه براي زندگي مردم راهنما باشد، نداريم. او توصيه ميكرد نبايد رسالهها را در برخورد با مردم رد كنيد. در آن مقطع روشنفكر ديني روي اصول كار ميكرد. كاري كه آيتالله طالقاني در پرتوي از قرآن كرد، اين بود كه قرآن را بر جهانبيني و ريز آيات و احكام تسري داد. در فقه رايج ميگويند در چند جا ميشود دروغ گفت، مثلاً ميتوانيم به همسرمان دروغ بگوييم و هنگاميكه آبروي انسان به خطر ميافتد ميشود دروغ گفت و... پس اگر دروغ گفتن در اين موارد جايز است كه ديگر استغفار ندارد، اما آيتالله طالقاني ميگويد اگر در مخمصه قرار گرفتيد، ... فَمَنِ اضطُر غير باغ و لا عاد فلا اثم عليه اِن الله غفور رحيم. (بقره:172) يعني خداوند هم غفران دارد و ميبخشد و هم رحيم است و رحم ميكند، تا تو توانسازي كني و ديگر دروغ نگويي و در اضطرار نيفتي. فرق اينها از زمين تا آسمان است، اينجا از صفات خداوند راهكار بيرون ميآورد. ما اين روش را نداشتيم. من شهادت ميدهم كه سعيدمحسن ميگفت از روي صفات خدا و ملائكه رد شويم و روي اموري برويم كه راهبرد دارد. اين راهبرد و راهكار ديگر ربطي به آن خدا نداشت و ما نميتوانستيم از جهانبيني به روش برسيم. به نظر من اين انتقاد بجايي است.
تلاشهاي ناكام آيتالله طالقاني در آن مقطع روي پرتوي از قرآن كار ميكرد. ما نميدانستيم بايد از جهانبيني به روش رسيد. بهرام به من ميگفت كه ماركسيسم از ماترياليسم فلسفي به پنج مرحله تكامل طبيعت و ديالكتيك طبيعت ميرسد، پس از آن به ديالكتيك تاريخ و پنج دوره تاريخ ميرسد، يعني در تمام اين مراحل از فلسفه، خرج و هزينه ميكند. او ميگفت ما كه مبناي فلسفيمان خداست، از خدا چگونه هزينه ميكنيم و به آيات ميرسيم؟ اين نياز نسل جوان بود؛ همان نسل جواني كه جان به كف بود و براي شهادت مسابقه ميداد. بين صمديه و مصطفي هميشه براي عمليات مسابقه و رقابت بود، درحاليكه آن زمان نه بنياد شهيدي بود و نه كسي از ما حمايت ميكرد. ممكن بود اعلام كنند مردهايم و بعد زير شكنجه قرار دهند، مانند فاطمه اميني. جدا از اينكه ممكن است بگويند آن وضعيت متأثر از شرايط تاريخي بود، نبايد نيازهاي اثباتي را نفي ميكرديم. اينكه ميگويم سادهگزيني، شايد در ذهن برخي مطرح شود كه گزينه مناسب چه بود؟ مگر فاز عمل نبود؟ چه ميزان وقت ميشد روي ايدئولوژي گذاشت؟ با توجه به آن هويت اسلامي گزينه صادقانه اين بود كه از پيش از عيد 1353 نزد آيتالله طالقاني ميرفتند و مسائلشان را مطرح ميكردند و از نيروي بيرون مدد ميگرفتند. من هم در ارتباط گرفتن با بيرون ميخواستم به همين نقطه برسم. با صمديه صحبت كرده بوديم كه آيتالله طالقاني را سوار كنيم و به خانه تيمي بياوريم و همه مسائل را با او مطرح كنيم. يعني به اين رسيده بوديم كه بايد از نيروي جامعه و روحانيت استفاده كنيم، اما شهرام چنين كاري نميكرد چون ايدئولوژي او شكل گرفته بود. از سال 1351 كه ما در زندان قصر بوديم، بهمن بازرگاني ادعا كرد ماركسيست شده و نماز هم نميخواند. بعد مسعود رجوي، موسي خياباني و محمد حياتي به او ميگويند تو را به خدا اعلام نكن ـ چرا كه بچهها هم به او شك كرده بودند ـ حتي به خاطر همين پيشنماز هم ايستاد تا شك و شبهه از بين برود. اين موضوع را زينالعابدين حقاني در زندان شيراز به من گفت. اشتباهيكه در اينجا صورت گرفت اين بود كه هفتادنفري كه در زندان قصر از كادرهايي بودند كه تمام زندگيشان را براي مبارزه گذاشته بودند را نامحرم تلقي كردند و اين پديده را به آنها نگفتند. اگر مسعود و ديگران، آن زمان قضيه را به بقيه ميگفتند و در خودشان نگه نميداشتند، ميشد راهكاري پيدا كرد. شهرام از درون زندان با بهمن آشنا بود و ديدگاههاي او را دنبال ميكرد. بهمن در سال 1350 در زندان اوين ديدگاههاي خود را مطرح كرد، من هم در خاطرات به جزوه او با عنوان "منشأ ايمان" اشاره كردهام. او منشأ ايمان را در قضاياي زندان اوين در اوايل 1351 نوشت، البته ميگفتند با محمدآقا و رسول مشكينفام صحبت كرده و مسائل او حل شده، اما شايد حل نشده بود كه در زندان اوين و قصر، ديدگاههاي خود را ترويج ميداد و افرادي مثل شهرام را دور خود جمع كرده بود.
خصلتهاي شهرام شهرام با حسين عزتي هم در زندان قصر كار ميكرد و بعد با هم به ساري رفتند. شهرام ويژگيهاي خاصي داشت، مثلاً به نظافتش توجه نميكرد، به حمام نميرفت و از اين بابت همه از او گله داشتند. وقتي هم به بيرون رفته بود، بهرام از دستش شكايت داشت و ميگفت از همه اطلاعات دارد و بسيار كنجكاو است و هر وقت بيرون ميرود، چهار عدد قرص سيانور در دهانش ميگذارد و دو اسلحه حمل ميكند. او حالتي از عافيتطلبي داشت، اما در عين حال فردي بسيار پركار مغرور، مصلح، مسلط، خوشبيان و كنجكاو بود و روي نقاطضعف تكيه ميكرد. اهل كتاب خواندن بود و جوهر آنچه در جزوه سبز مطرح كرده بود (با توجه به روحياتش در آن ترديد ندارم) اين بود كه مبارزه مسلحانه براي رژيم كمپرادور فايده ندارد. او ميگفت اين رژيم كه فئودالي نيست تا ثباتش مانند كاسه چيني بشكند، اين رژيم كمپرادوري و سرمايهداري است و در حال گسترشدادن كارگران است، مگر ميشود ثبات اينها را شكست؟ متأسفانه اميد داشت كه سرمايهداري، كارگر را با سرمايهگذاري رشد دهد. من معتقد بودم تغيير ايدئولوژياي كه به ماركسيسم انجاميد، مبارزه مسلحانه را قبول نداشت. چون بهرام حساسيت و نوستالژياي روي مبارزه مسلحانه داشت، من او را ترغيب ميكردم تا در مقابل شهرام مقاومت كند، اما ايدئولوژي شهرام شكل گرفته بود. ويژگيهايي كه در مورد شهرام گفتم را اكثر بچههاي سازمان ـ حتي سعيدمحسن كه مسئول او بود ـ قبول داشتند. شهرام از سال 1348 كه جذب سازمان شد تمام آموزشهاي سازمان را ديده بود و از آن اطلاع داشت. او در زندان قصر جزوهاي بهنام خردهبورژوازي نوشت. وقتي نظر من را در مورد آن پرسيد به او پاسخ دادم زينالعابدين حقاني كه در زمينه ايدئولوژي مهارت داشت به من گفت، شهرام كتاب ليوشائوچي باعنوان "چگونه ميتوان يك كمونيست خوب بود" را خوانده و تمام ويژگيهايي كه به خردهبورژوازي نسبت داده از آنجا برداشته است. اين اتفاق در سال 1351 در زندان قصر افتاد. كتاب خردهبورژوازي يكي از كتابهاي آموزشي سازمان شده بود و در زندان شيراز هم آن را درشتنويسي كرده و روي آن بحث ميكرديم. شهرام پرسشهايي را با كسانيكه زير دستش بودند مطرح ميكرد، درحاليكه نبايد انتظار پاسخ از آنها ميداشت. چندبار در مورد "اكثرهم لايعلمون" براي آنها تبيين علمي كردم، اما آنها قانع نشدند و من احساس كردم آنها اصلاً نميخواهند قانع شوند. آنها با روحانيوني همچون آقاي هاشمي رفنسجاني هم برخورد ميكردند، اما براي ايجاد ترديد و جذب! برخلاف شهرام من معتقد بودم مبارزه مسلحانه اولويت دارد و نبايد وارد بحثهاي فلسفي شد. به همين دليل بيشترين نقدهايم به جزوه سبز، نقدهاي راهبردي بود. بحثهاي فلسفي در توان ما نبود، اما بهرام ميگفت من ميگويم فلسفه و ايدئولوژي روبناست، ولي وقتي با تو بحث ميكنم رگهاي گردنم باد ميكند و اين نشان ميدهد، آنها زيربنا هستند و يا ميگفت وقتي مائو ميگويد ماركسيسم راهنماي عمل است، پس زيربناست. من معمولاً سعي ميكردم از اين بحثها فرار كنم. براي من ضرورت استراتژيك و مردمي تغيير ايدئولوژي مهم بود و آنها پاسخي به اين پرسش نداشتند.
در كنار خوانشهاي ديگر در مورد منابع عرفاني چون مولانا و تفسير مثنوي هم بچهها آن را عرفاني جدا از عمل ميدانستند، براي نمونه هركس مثنوي ميخواند ميگفتند بريده است. يا وقتي فرج سركوهي در زندان اوين شروع به مثنوي خواندن كرد، من به او گفتم: "اثر شلاق؛ از ماترياليسم ديالكتيك تا عرفان مثنوي" و همه 30 نفري كه در بند بودند، خنديدند. ديد ما به مثنوي اينگونه بود. يا وقتي ما از زندان شيراز آزاد شديم پيام زندان به آيتالله طالقاني اين بود كه از آقاي جعفري تبريزي بخواهيد مثنوي را تفسير نكنند و روي نهجالبلاغه كار كنند. آيتالله طالقاني گفتند من به ايشان ميگويم، اما ايشان در اين مورد ذوق دارد و ميترسم ذوق او كور شود و ممكن است نه مثنوي را تفسير كند و نه نهجالبلاغه را. آيتالله طالقاني گفت: به او ميگويم پس از مثنوي، نهجالبلاغه را تفسير كند كه ايشان همين كار را كرد. در ميان اعضاي سازمان هم موسي خياباني تيپ عارفمسلكي بود و دوست داشت انسان عارفي برايش قرآن بخواند. قرآني كه حنيفنژاد ميخواند حرفي نو داشت و آن را كاربردي و راهبردي ميكرد و راهگشا بود. هر وقت قرآن را باز ميكرد و آيهاي ميخواند راهگشايي داشت. حنيفنژاد هر وقت مشكل عربي داشت از موسي ميپرسيد. موسي، عربي را بهخوبي ميدانست، اما حنيفنژاد از قرآن حرف نو و راهگشا درميآورد.
مبارزه مسلحانه در خدمت مذهبيها بهطور كلي ما مكتب اسلام را داشتيم و مشكلي در تبيين مبارزه مسلحانه نداشتيم كه اتفاقاً انسجام هم داشت. من ميگفتم مبارزه مسلحانه از ماركسيسم بيرون نميآيد، بلكه از مذهبي بيرون ميآيد كه در برابر زور كودتا و سركوب 15 خرداد در مقابل امپرياليسم مقاومت ميكند. طبقهاي هم كه بايد به ما كمك كند، كارگر نيست، بلكه خردهبورژوازي چپ و بورژوازي ملي در حال فروپاشي هستند، ولي اين فروپاشي منفي نيست، بلكه زير چكمههاي امپرياليسم است و به شكل طبيعي نيست. اتفاقاً جزني اين تحليل را بهخوبي فهميده بود. جزني ميگفت مبارزه مسلحانه در خدمت مذهبيهاست. كمكم تجديدنظري در آنها شد و فداييان اكثريت تحتتأثير حزبتوده گفتند كه مبارزه مسلحانه ربطي به كارگران ندارد و در خدمت خردهبورژوازي چپ، ملي و مذهبي است. بيشترين حمايتهايي هم كه از خانوادهها و زندانيان ميشد ازسوي مذهبيها بود، مثلاً آيتالله خميني از خانوادههاي زندانيان سياسي حمايت ميكرد. يكي از ماركسيستها در زندان ميگفت از زمانيكه در زندان هستم وضعم نسبت به وقتي كه بيرون بودم بهتر شده است و خانوادهام تأمين هستند. يكي از ديدگاههاي بنيادين من اين بود كه مبارزه مسلحانه از ماركسيسم بيرون نميآيد و با مذهب قابل تبيين است. انسجامي كه در سازمان وجود داشت براي ادامه مبارزه مسلحانه كافي بود. ما آيات قرآن و تفسير نهجالبلاغه را داشتيم. جامعه هم در اين زمينه پذيرا بود و آقايان بهشتي و مطهري و مردم از ما حمايت ميكردند. ما به دانشآموزان پيوند خورده بوديم. دكتر اقبال در يك مراسم عروسي گفته بود در دانشجوها مبارزه مسلحانه تثبيت شده و اگر اين روند به دهميليون دانشآموز پيوند بخورد، نميتوان جلوي آن را گرفت و چشمههايي از اين سير ديده شده است. درباره انسجام بين ايدئولوژي و خطمشي ملاحظه ميكنيم كه از يكسو فداييان خلق با ايدئولوژي ماركسيسم خود به مبارزه مسلحانه رسيدند و ازسوي ديگر ما هم با ايدئولوژي اسلامي به مبارزه مسلحانه رسيديم. شايد اين پرسش پيش بيايد كه اين يك پارادوكس است و نياز به تبيين دارد. به نظر من كشور مذهبي بود و هر دو رويكرد مسلحانه بازتاب ظلمي بود كه به خردهبورژوازي چپ و بورژوازي ملي شده بود. درواقع هم آنها (ماركسيستها) منشأ طبقاتيشان بازتاب آن ظلم بود و هم ما. اصرار من اين بود كه بگويم شما كه ميخواهيد تغيير ايدئولوژي دهيد، درنهايت مانند فداييان خلق ميشويد، آنها هم به همين خطمشي مبارزه مسلحانه رسيدهاند. پس بياييد بنبستهاي مبارزه را حل كنيد، مگر اينكه نيت شما چيز ديگري باشد و ميخواهيد به خطمشي ديگري برسيد. اما آنها نيت خود را آشكار نميكردند. حتي ماركسيستهاي سازمان هم پي به سوءنيت شهرام برده بودند. آنها ابتدا ترور مرتضي صمديهلباف و مجيد شريفواقفي را تشكيلاتي اعلام كردند، ولي توجيه تشكيلاتي براي ترور محمد يقيني نداشتند و اينجا بود كه مشخص شد شهرام، استالينيستي عمل ميكند. البته بعدها ماركسيستها فهميدند و گفتند ما آلت دست مذهبيها شدهايم و در خدمت آنها كشته دادهايم، اين بسيار مهم بود. به نظر من شهرام ميدانست كه از ماركسيسم فلسفي مبارزه مسلحانه بيرون نميآيد و بهترين راه براي اين كه از زير بار مبارزه مسلحانه بيرون برود، گرايش به ماترياليسم بود. بهرام از شهرام بسيار وحشت داشت و ميگفت او غرور و پشتكار دارد و روي غرور او همه بچههاي سازمان اجماع داشتند. شهرام در طول يك شب 40 صفحه مطلب مينوشت. سعيد حجاريان يكبار از من پرسيد چطور شهرام و رجوي بر سازمان حاكم شدند؟ گفتم اگر به يك پرسش من پاسخ داديد من هم پاسخ ميدهم. فرض كنيد شما پنجنفر هستيد و يك گروه تشكيل دادهايد، يكنفر هست كه هم بيان، هم قلم، هم چهره، هم پشتكار و هم غرور دارد. همينطور كه جلو ميرويد او بهطور طبيعي رهبر شما ميشود، شما با او چه ميكنيد؟ حجاريان گفت، من روي او را كم ميكنم. گفتم اين، كار اطلاعاتيهاست، پيش از اينكه روي او را كم كنيد، او روي شما را كم ميكند چرا كه هم كلام، هم قلم و هم چهره بهتري دارد. لازم به توضيح است گرچه جزوه سبز با صمديه و انتظار مهدي خوانده شد و به نقد و بررسي آن نيز پرداخته شد، ولي صمديه و انتظارمهدي اصلاً باور نميكردند كه ممكن است بهرام تغييري در ايدئولوژي خود بدهد. صمديه يك روز كه بهرام را ديده بود و خوشحال به نظر ميرسيد به من گفت امروز فردي را ديدم كه ايماني خللناپذير داشت. البته وقتي بهرام و جوهري نمازخواندن را متوقف كردند به لحاظ تشكيلاتي گفته شد به صمديه و انتظارمهدي منتقل نكنند. آقايان رجايي و توسلي هم اين را نميدانستند. تا آنجا كه من ميدانم با آقايان طالقاني و مطهري هم مطرح نشده بود. تا وقتي هم كه من بيرون بودم هيچ تغييري در ايدئولوژي صمديه و انتظارمهدي رخ نداد و با هم نماز ميخوانديم. انتظارمهدي پس از پيروزي انقلاب يك روز به منزل ما آمد، هر دو بياختيار گريه ميكرديم. او بعدها به خارج از كشور رفت و در سال 1358 به ايران آمد. او در اين سالها همچنان فرهنگي ملي و مذهبي خود را حفظ كرده بود. ******
جلسه دوم (6بهمن1385): زمزمههاي تغيير ايدئولوژي(2)
همانطور كه در جلد اول و دوم خاطرات گفتم، منظور از كتاب خاطرات اصلاً پاسخدادن به ابهامات نبوده، بلكه شرح وقايعي است كه در گذشته اتفاق افتاده و اگر در آن مقطع پاسخ يا بحثي داشتهام در خاطرات آمده است. نكته ديگر اين است كه به نظر من هنوز هم به برخي از اين ابهامات و پرسشهاي جدي پاسخ داده نشده است، تا حديكه در ديدگاه برخي متفكران امروزه هم وجود دارد. من وقتي از زمستان 52 مخفي شدم با كريم رستگار همخانه شدم، بعد او دستگير شد و من فرار كردم و به خانه بهرام ـ خانه تيمي شيخهادي ـ رفتم. در آنجا بهرام تاريخچه سازمان از سال 50 به بعد را برايم ميگفت. در اين سير، بهرام تحول سال 52 را هم برايم گفت و جايگاه زماني اين تحول در خاطرات، همين مقطع است كه در جريان حوادث قرار گرفتم. آنچه بهرام به من گفت دقيقاً در خاطرات آمده و بيش از آن هم نبايد بيايد، زيرا خاطرات يعني شنيدهها و ديدهها، بنابراين نخواستهام با ديد حال حاضرم به خاطرات بپردازم.
پرسشهايي كه پرسش نبود در شماره 37 مجله چشمانداز ايران، مقالهاي باعنوان «يادي از يادآوران عرصهروشمندي» نوشتم. در آنجا بخشي از سير گذشته آمده كه هدف مجاهدين در درجة اول قرآنمداري بود، دوم اينكه در پروسة قرآنمداري، احكام اجتماعي را اولويت بدهند، نه احكام فردي كه در رسالههاست و نكته سوم اينكه با قرآن، روشمند برخورد شود و روش تحليلكردن و يا به عبارتي نحوه برخورد با موارد قرآن معلوم شود. در تداوم اين سير، به بحث محكم ـ متشابه و به عبارتي كليد فهم قرآن رسيدهام، كه به صورت جزوه «زمان در متن دين» تدوين شده است، اما اين سير اصلاً ساده طي نشد: «كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها.» يعني بايد مرحلة قرآنمداري طي شود بهگونهاي كه در جامعه جا بيفتد و حتي روحانيت هم بپذيرد و در مرحلة بعد روي احكام اجتماعي قرآن كار شود. البته در سال 1366 اين بحث در سطح نظام جمهورياسلامي و حوزههاي علميه مطرح شد و نيازمند بحث مستقلي است. نكته سوم روشمندي در قرآن بود كه هنوز هم خيلي از متفكران روشنفكر به اين نتيجه نرسيدهاند كه آيات هفتم و هشتم آلعمران را نبايد در همان جايگاه خودش زنداني و به يك تفسير ظاهري و سطحي بسنده كرد، بلكه اين آيات بيانكننده يك متدلوژي و روش تعقل براي كل قرآن است. بنابراين مسئله خيلي بزرگ بود و حل آن هم نيروي زيادي ميطلبيد و من هنوز هم ادعاي حل بدون ابهام آن را ندارم. اصلاً ساده نيست؛ عدهاي جوان عاشق و خودساخته بهدنبال يافتن خداييكه بتواند آنها را تعالي دهد، پرسشهاي بسيار عميقي مطرح كردند؛ يكي از پرسشها اين بود كه بهدنبال انسجامي در قرآن ميگشتند تا بتواند راهنماي عمل آنها باشد. به نظر من هم در اين سطح، تحول كاملاً صادقانه بود جز اينكه شهرام واقعاً ميدانست چه ميكند. در جلد دوم خاطرات آمده كه وقتي در سال 50 در زندان قصر با شهرام صحبت ميكردم، بسيار شيفتة برخورد ايدئولوژيك بود. من به او ميگفتم چه نيازي است؟ ميگفت: ماركسيستها ميتوانند با هر مسئلهاي اعم از سياسي، هنري، اجتماعي و... سريع برخورد كنند، ولي روش ما ـ مجاهدين ـ در زندان اين است كه هر پديدهاي كه اتفاق ميافتاد به فكر دستهجمعي ـ كه امروز به خرد جمعي تعبير ميشود ـ ميگذاريم. هفتادنفر از بچههاي زندان روي هر مسئلة جديدي فكر دستهجمعي ميكردند و به يك راهحلي ميرسيدند. ما ميگفتيم همين كه ايمان، تقوا و صداقت داريم بنابراين نتيجة تفكر جمعيمان هم نتيجة خوبي خواهد بود. معمولاً در زندان مشهور بود كه وقتي ماركسيستها در مورد مسئلهاي از ما پرسش ميكردند جواب اين بود كه آن را به فكر بگذاريم. اين مسئله از نظر شهرام يك نقطهضعف براي ما بهشمار ميرفت و از نظر او بايد ميتوانستيم قاطع و سريع جواب دهيم. نتيجهاي كه ميگرفتيم هم از ماركسيستها بهتر بود و فكر جمعي بهتر از موضع ايدئولوژيك جواب ميداد، ولي شهرام به شدت شيفته اين بود كه به سرعت بتواند دربارة هر پديدهاي موضع بگيرد. تحليل من اين است كه شايد اين نياز شديد شهرام در سال 52 باعث شد كه او ابهامات آن روز مجاهدين را در مورد قرآن و دين به سمتي كه ميخواهد هدايت كند و با توجه به قضيه بهمن بازرگاني، هدايتكردن آن در حد رهبري ميتواند به صورتي اتفاق بيفتد كه بچهها متوجه نشوند و يا مورد بمباران فكري قرار بگيرند. پس از نشست شهريور 1352 و حذف قرآن از آموزشها شروع به پرسيدن سؤالهاي فراوان و نقدهايي كردند كه در يك سازمان مخفي گسترده شايد كسي نميتوانست صريح و سريع جواب دهد، زيرا اعضا پراكنده بودند و حق نداشتند سؤالها را به زيردستان بگويند. مرتب پرسشها مطرح ميشد بدون اينكه نيتي كه پشت قضيه هست گفته شود. نيت اصلي در عيد 53 با انتشار جزوة سبز تا حدي براي من روشن شد. در آن جزوه روشي مطرح شد كه سنخيتهايي هم با نظرات خود ما داشت. ما ميگفتيم علممان را از پلانك و اينشتين ميگيريم؛ تحليل اجتماعيمان را از ديالكتيك محصول علم و اقتصادمان را از لاسال، ريكاردو و ماركس، كه حاصلش "اقتصاد به زبان ساده" بود و مسائل جديدي هم كه پيش ميآيد به تفكر جمعي ميگذاريم و جواب حاضر و آماده براي همهچيز نداريم. اين خلاصة هويت فكري جمع مجاهدين بود، ولي در كنار آن يك هويت قرآني هم وجود داشت. در نقطه عطف شهريور 52 ـ نشست كرج ـ اين هويت قرآني دست نخورد، بلكه گفته شد كه اين قرآن را نميتوانيم آموزش دهيم. كسي نگفت ما هويت اسلامي نداريم. از آنجا كه در روش توشهگيري از قرآن ابهامات زيادي وجود داشت، محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ مشخص نبود و... بچهها به اين رسيدند كه قرآن غيرقابل آموزش است. مسئولان مسلح به يك روش فهم و قاطعيت نسبي براي پاسخ به پرسشها از قرآن نبودند و اين يك نقطهضعف بود، اما به نظر من اين ضعف از طريق سانتراليسم غيردموكراتيك هدايت شد تا به تغيير ايدئولوژي انجاميد. مثلاً من كه جواب يك سؤالشان را ميدادم دو مرتبه همان سؤال را ميپرسيدند، درحاليكه اين جواب قانعكننده بود. يا من در مورد خدا تحقيقات كردم و به برهان «مخروط تكامل» رسيدم و درباره آن با بهرام صحبت كردم. وقتي از او پرسيدم پيش از مبدأ زمان، چه چيزي وجود دارد. بهرام واقعاً بريد، ولي با وجود اينكه بريد و رنگ و رويش سرخ شد، راهش را ادامه داد. اين ديگر به نظر من طبيعي نيست، زيرا من هم در يكي از شاخههاي مركزي بودم، سؤالي شده بود، جوابي داده بودم و نبايد بياعتنا و به سرعت از پاسخ من رد ميشدند. آنها همين سؤالي را كه من جواب داده بودم، از بقيه هم پرسيده بودند، درحاليكه اگر صداقت و سير دموكراتيكي وجود داشت بايد به اين مسائل توجه ميشد و جواب من به ديگر شاخهها منتقل ميشد يا مثلاً وقتي از هويت قرآني دست برميدارند بايد اشكالات و مسائل را با انسانهايي كه همه هستيشان را براي سازمان گذاشته بودند، مثل مرحوم طالقاني يا كساني ديگر در همان ابتداي بروز مسائل مطرح كنند، نه اينكه كار كه تمام شد و بيانيه كه منتشر شد تازه با هاشمي رفسنجاني يا طالقاني و... مطرح كنند. البته تلويحاً از آنها هم سؤالهايي كرده بودند و آنها هم نميتوانستند جواب دهند. مثلاً در مورد اقتصاد، ما به آقاي رجايي گفتيم كه اگر آقاي هاشمي نظريهاي غير از نظرية «ارزش اضافي» دارد مطرح كند. ما هم در راديو ميهنپرستان و در سطح جهاني اعلام ميكنيم و شايد موجب تحول نظر خود و جزوة "اقتصاد به زبان ساده" هم بشود، اما جوابي نيامد.
علم مبارزه در فضاي آن موقع، ماركسيسم بهعنوان علم مبارزه مطرح شده بود و حتي حنيفنژاد هم گفته بود كه ماركسيسم علم مبارزه است. به ياد دارم كه ميهندوست در دادگاه گفته بود ما مسلمانيم، ولي ماركسيسم را قبول داريم. روزنامهها هم با تيتر درشت اين جمله را چاپ كرده بودند تا نظام شاهنشاهي نشان دهد ماهيت مجاهدين اين است. وقتي من را از زندان عمومي به انفرادي ـ همان جايي كه حنيفنژاد و مشكينفام بودند ـ منتقل كردند، حنيفنژاد سرش را در دريچه سلول كرد و گفت آنچه علي ميهندوست گفته به اين صورت درست است كه "ما مسلمانيم، اما ماركسيسم را علم مبارزه و تجربة انقلابي ميدانيم"، منظور در تجربه انقلابي تجربه انقلابهاي چين، شوروي، كوبا و... است. ما ميتوانيم با ايدئولوژي اسلامي خود تجربه را تحليل كنيم، نقطهقوتش را بگيريم و نقطهضعفش را دفع كنيم يا هضم نكنيم. بنابراين اينكه از ماركسيسم به علم مبارزه تعبير ميشد را مركزيت مجاهدين هم قبول داشت. فضاي مبارزاتي روشنفكري هم بيشتر ماركسيستي بود. در شوروي برژنف حاكم شده بود كه تئوري او تقويت انقلابهاي جهاني بود. در شاخ آفريقا پادشاهي اتيوپي ـ هيلاسلاس ـ سقوط كرده بود و هايلا ماريان كه ديدگاه چپ داشت، آمده بود. در موزامبيك و كوبا مبارزات ماركسيستي و در يمن جنوبي چپها فعال بودند، جنبش ظفار هم در آن دوران بود. به ياد ندارم كه گزينة ديگري به جز اسلام و ماركسيسم در آن فضا وجود داشته باشد. وقتي ابهاماتي براي بچهها بهوجود آمد، بدون اينكه وقت كافي براي حلشدن آنها اختصاص يابد، سادهگزينياي صورت گرفت و بچهها به سراغ انسجام حاضر و آمادهاي رفتند كه پشت آن انسجام، 120 سال تجربه مبارزاتي وجود داشت و بنابراين اين تحول تا حدي طبيعي بود. 120 سال سابقة مبارزاتي براي ماركسيسم چيز كمي نيست. حتي آقاي مطهري كتابي باعنوان «علل گرايش به ماديگري» نوشته بود، من اين كتاب را دقيقاً خواندم تا ببينم آيا ميتوانم درمقابل اين جو مقاومت كنم؟ در آن كتاب گفته بود كه علت گرايش به ماديگري، عصيانگرياي است كه در ماركسيسم وجود دارد، كه همان عصيانگري نسبت به وضع موجود است. شايد يك دليلي كه غرب پس از راهپيمايي تاسوعا و عاشوراي 1357 تصميم گرفت انقلاب اسلامي را تسريع كند و به انقلابي از موضع نفي سلطنت سرعت بخشد اين بود كه از موضع عصيانگري و مبارزاتي با انقلابي همراه شوند كه جلوي ماركسيسم و اشاعة آن در جهان و يا حداقل منطقه را بگيرند، وگرنه ماركسيسم علم مبارزه و ايدئولوژي حاكم بر فضاي روشنفكري بود. فضاي كنوني را نميتوان به آن موقع تعميم داد، فضاي آن موقع آنگونه بود كه توضيح دادم. نكتة ديگر اينكه در سازمان، خواندن كتابهاي ماركسيستي آزاد بود و اين يك نقطهقوت و يك نقطهضعف داشت؛ نقطهقوتش اين بود كه ميتوان با قاطعيت گفت مجاهدين فرقه(Cult) نبودند تا كتابي كه خوانده ميشود را منع كنند. نقطهضعفش هم اين بود كه كتابها بدون ترمز و سرپرستي و بدون آن نظارتي كه بنيانگذاران داشتند، خوانده ميشد. در زمان بنيانگذاران پيش از مطالعه هركس با 30ـ20 پرسش و پاسخ روبهرو ميشد كه در مورد ماركسيسم آببندي شود. بعد از اينكه آببندي ميشد، شروع به خواندن كتابهاي ماركسيستي ميكرد، ولي پس از شهادت بنيانگذاران و با توجه به تحولي كه در سال 1351 در زندان قصر رخ داده بود و بچهها ـ بهجز اندكي از آنها كه شهرام جزو آنها بود ـ از آن بيخبر بودند، مطالعة منابع ماركسيستي در جهت حاكم شدن ايدئولوژي ماركسيسم سوق داده شد. پرسش و پاسخي كه شهرام براي كتاب «چگونه انسان غول شد» تهيه كرده بود، اصلاً در جهت نقد نبود و بيشتر در راستاي نقد دين و تبيين پنج دوره تاريخ از موضع ماركسيسم بود و بيترمز راه را براي پذيرش ماركسيسم باز ميكرد. چند نفري مثل محمدعلي اكبري آهنگر و... مقاومت كردند. آنها تعدادي از كتابهاي مرحوم مطهري را خواندند و بهجاي باب شناخت، باب معرفت را مطرح كردند و من نميدانم تلاش آنها كجا رسيد، ولي بعدها كه مطلع شدم، ميگفتند غير از ماركسيسم، انسجام نسبي ديگري وجود داشت، كه همان كتابهاي آقاي مطهري، «روش رئاليسم» و كتابهاي علامه طباطبايي بود.
انگيزههايي براي انشعاب در مقطع تغيير ايدئولوژي سيگنالهايي به من رسيد كه به شناختي از شيوة برخورد جريان تغيير ايدئولوژي رسيدم، مثلاً بهرام از يكسو با من بود، از سويي با صمديه قرار داشت و گفتههاي ما را با هم مقايسه ميكرد تا روابطمان را كنترل كند. درنهايت من عدم صداقتي در اينها تشخيص دادم، وحيد افراخته هم در بازجوييهايش به اين عدم صداقت اشاره كرده است، مثلاً او گفته بود كه فلاني (ميثمي) داراي صلاحيتهاي جامعي بود، ولي ما او را به كادر مركزي نميبرديم، چرا كه در مقابل تغيير ايدئولوژي مقاومت ميكرد. من هم به انشعاب رسيده بودم. با صمديه هم مطرح كردم كه قراري با آقاي طالقاني بگذاريم و او را به خانه تيمي بياوريم و تمام مسائل را با او مطرح كنيم. احساس مي شد كه نميتوان در آن فضا مقاومتهاي تكهپاره كرد، مثلاً بهطور موردي جواب سؤالها و ابهامات را بدهيم يا تبيينهايي مثل مخروط تكامل را مطرح كنيم. مخروط تكامل در آن زمان انسجام داشت و مو لاي درزش نميرفت و با باور به آن، كسي نميتوانست خدا را رد كند، ولي آنها در اواخر به رد خدا هم رسيده بودند كه آقاي بهشتي در جلسه خودشان هم گفته بود اگر كسي به خدا شك كند نبايد نماز بخواند تا شكش برطرف شود. بنابراين من به انشعاب رسيده بودم و مقدمات انشعاب را كه فراهم ميكردم، پنهانكاريهايي هم از نگاه آنها انجام ميدادم. نكته مهم ديگر اين است كه مبارزة مسلحانه با ماركسيسم اصلاً قابل تبيين نبود. در آن موقع جزوههاي خارج كشور براي ما ميآمد و من هم ميخواندم و خطكشي ميكردم و براي بچهها ميگفتم. در يكي از اين جزوهها اينگونه آمده بود كه «تضاد ذاتي شيء است و شيء هم ايران است، پس تضاد ذاتي ايران است، ذات ايران طبقة كارگر است. بنابراين در تحليل جهتدار پنج دورة تاريخ، ويژگي جامعة ايران، ويژگي طبقة كارگر است. طبقة كارگر هم داراي حركت نسبتاً صنفي است و تا سياسي شود خيلي فاصله دارد و زمان زيادي ميبرد. بنابراين اصلاً مبارزه مسلحانه درست نيست.» فداييها هم كه مبارزة مسلحانه ميكردند، براي آن پشتوانة تئوريك ماركسيستي نداشتند. من به تجربه فهميده بودم كه مبارزات فداييها تبديل به پشت جبهة مذهبيها ميشود، چون مذهب زير فشار است و مبارزات اصلي ايران داراي ويژگي ملي ـ مذهبي بود، كودتاي 28 مرداد، اين مبارزات را سركوب كرد و بعد قيام 15 خرداد و سركوب آن قيام باعث شد كه اين حركت راديكال شود. در بستر اين سركوب، مجاهد و فدايي كه داراي يك منشأ خانوادگي و طبقاتي هستند دست به اسلحه ميبرند. براي من تبيين ديگري غير از اين وجود نداشت. وقتي در سال 51 از زندان اوين و جمشيديه به زندان موقت شهرباني آمدم، با مهندس محمد توسلي صحبتي داشتم، او ميگفت «شما خيلي به اين چپيها نزديك شدهايد و اين خيلي خطرناك است. ما تجربه ميرزاكوچكخان و حزبتوده را داشتهايم و من احساس خطر ميكنم.» گفتم: مهندس! اصلاً مبارزة مسلحانه با ماركسيسم قابل تبيين نيست، درواقع بار مبارزه مسلحانه بر دوش مذهبيهاست. اگر هم بعد از سركوب فداييها، مجاهدين مبارزه را ادامه نميدادند، مبارزه به يأس تبديل ميشد. به آقاي حسن جعفري برادر عاطفه جعفري در زندان جمشيديه ميگفتم اگر ما ـ مجاهدين ـ مبارزه را ادامه نميداديم، شعار "مبارزه مسلحانه هم استراتژي هم تاكتيك" احمدزاده به بنبست ميرسيد و او صددرصد حرف من را قبول داشت. بعد هم بيژن جزني، مبارزه مسلحانه را بهعنوان تاكتيك محور مطرح كرد و بعد سيري طي شد كه فرخ نگهدار ـ شاگرد بيژن جزني ـ از آن بيرون آمد و به فداييان اكثريت و حزبتوده رسيد. نطفة اين سير در زندان قصر بسته شده بود. درنهايت هم گفتند آرمانگرايان ماركسيست خود را در بستر خطمشي مذهبيها قرار دادهاند و مبارزه مسلحانه به نفع آنها تمام شده است.
نقدي بر يك تحليل طبقاتي مجاهدين ماركسيست پنج دوره تاريخ ماركس را قبول داشتند و ميگفتند كه مثلاً مهندس بازرگان يك عنصر «بورژوا ملي» است. اين عنصر «بورژوا ملي» زير فشار قرار ميگيرد و راديكال ميشود و تبديل به خردهبورژوازي و بعد خردهبورژوازي چپ ميشود. بنابراين سير راديكاليزهشدن مهندس بازرگان در آثارش، همزمان است با سير سركوبهايي كه عليه بورژوازي ملي صورت ميگرفته و اين سير را در جزوة سبز نشان داده بودند. گاهي تغيير طبقات به صورت طبيعي انجام ميشود، مثلاً خياطهاي دستدوز، شيوه توليدشان مندرس ميشود و ديگر صرف نميكند، بنابراين خودشان تعطيل ميكنند و به كارخانه خياطي، لباسدوزي و سريدوزي ميروند و يا به طور طبيعي چند نفر از آنها دور هم جمع ميشوند و يك كارگاه لباسدوزي مثل برك، هاكوپيان و... درست ميكنند. اما هنگاميكه كودتا ميشود، اين كودتا با چكمههاي سركوبگرش فشار ميآورد و خياطها را به تعطيلي ميكشاند و با زور و ديكتاتوري يك تحول طبقاتي ايجاد ميكند و طبقهسازي مصنوعي ميكند. در اينجا مذهب در برابر زور و كودتا ايستاد و در برابر حركت غيرجوهري و كودتايي مقاومت كرد. اين مقاومت در فرهنگ مذهبي مردم و در قانوناساسي مشروطيت و در حركت ميرزاكوچك خان وجود داشت. مردم با فرهنگ ديني در مقابل كودتاي رضاخان، كودتاي محمدرضاشاه و... مقاومت كردند، از اينرو هر فشاري باعث ميشد كه لاية جديدي از مذهب براي ما كشف شود. مثلاً وقتي فشارها بيشتر ميشد، ما حس ميكرديم كه دركمان از قرآن بيشتر و بهتر ميشود. در قرآن هم آمده «والذين جاهَدوا فينا لَنَهديَنَهُم سُبُلنا...» (عنكبوت:69) ما در فشار زياد اين آيه را ميخوانديم و آرامآرام راههايي هم برايمان كشف ميشد. در مورد آية «لايكلف الله نفساً الا وسعها» ممكن بود يك بازاري بگويد كه من وسعش را ندارم كه مبارزه كنم، چك و سفته دارم و... ولي در همان حال مهدي رضايي نشان ميداد كه بايد وسع ايجاد كرد و خودش هم ايجاد ميكرد. خدا بدون اينكه توان بدهد، تكليفي بر دوش انسان نميگذارد، اگر تكليفي وجود دارد، استعداد ساختن توان و قابليت توانسازي و بالا بردن مقاومت هم وجود دارد، اين ويژگي انسان است. بدينترتيب درك ما از اين آيه متفاوت است: «وسع ناتواني نيست، بلكه توانايي است»، اين را زير فشار فهميديم. بنابراين زير فشار، انسان به يك ايدئولوژي بهعنوان سنگر مقاومت نياز دارد. قرآن، سنگري بود كه هر چه فشار زياد ميشد، درك ما هم از آن بيشتر ميشد. علتش هم اين بود كه سادهزيستتر، غيروابستهتر و جان به كفتر ميشديم. كسي كه مرتباً جان به كفتر شود و خودش را براي خدا خالص كند، متوجه لايههاي عميقتر و راديكالتري از قرآن ميشود. ماركسيستها متوجه اين نميشدند، همچنين تغيير طبقه را نميتوانستند تبيين كنند. آنها ميخواستند بگويند اصلاً ويژگي پنج دوره تاريخ اين است كه اقتصاد زيربناست و مذهب روبنا، حالا كه فشار كمپرادوريسم اوج گرفته، خردهبورژوازي سنتي در برابر اين فشار، در حال اضمحلال است و اين اضمحلال هم با مقاومت كور و تلاشهاي پراكنده همراه است. نمايندة اين طبقه هم كه مجيد شريفواقفي و مرتضي صمديه لباف و بچههاي مذهبي ديگر هستند، با فشار مختصري از بين خواهند رفت. در جلسة پيش گفتم كه تكيه آنها بر طبقة كارگر و گسترش طبقه كارگر بود. پرسش اين است كه ماهيت اين طبقه كارگر چه بود؟ من گزارش صدصفحهاي از اين طبقه در آن مقطع نوشتم و در آنجا گفتم كه نخست، اين طبقه كارگر در پرتو سرمايهگذاريهاي امريكا و انگليس و اسراييل، گسترش پيدا ميكند. درواقع زيرطبقه كمپرادور وابسته به امپرياليسم است. نكته دوم اينكه، اين طبقه كارگر در اثر مهاجرت دهقانان به شهر، در حال رشد است و بهجاي اينكه اتحاد كارگر و دهقان اتفاق بيفتد، آنها (كارگر و دهقان) به شدت با هم دشمناند. وقتي دهقان مهاجر به شهر ميآيد و پشت در كارخانه ميايستد و حاضر است با ارزانترين قيمت كار كند، كارگر، دشمن اين دهقان ميشود. بنابراين تحليل من اين بود كه كارگرها حتي حالت صنفي هم ندارند و منافع صنفي مشترك برايشان تعريف نشده تا بتوان بر آنها تكيه كرد. در سال 1351 هم كه من با يكي از ماركسيستها صحبت ميكردم ميگفت در مشهد ما يك كار ميداني كرديم و متوجه شديم كه تنها در هيئتهاي مذهبي است كه ميتوانيم عناصري از پرولتاريا را كشف كنيم؛ بنابراين تشكلهاي كارگري وجود نداشت، بلكه در هيئتهاي مذهبي، عناصر راديكالي وجود داشتند كه حرفهاي ضداسراييلي، ضدامريكايي و ضداستبدادي ميزنند. برخلاف نگاه ماركسيستي، مقاومت خردهبورژوازي چپ و بورژوازي ملي در برابر كودتاي 28 مرداد و بعدها كمپرادوريسم و اسبتداد سلطنتي صرفاً يك مبارزه اقتصادي نبود، بلكه اقتصاد هم يكي از وجوه آن بود. درواقع فرهنگي برآمده از مكتب زير فشار بود كه بعدها هم نشان داده شد. آنها ميگفتند مذهب در برابر يك مبارزه عميق و درازمدت كششپذير نيست، درحاليكه مرز ظريفي بين مذهب سنتي با شعور مذهبي منصفانه و ضدظلم وجود داشت، مثلاً وقتي فداييها حاجآقا فاتح را ترور كردند، خود كارگرها ميگفتند كار ساواكيهاست. وقتي من بيانية فداييها را براي آقاي رجايي بردم، گفت اينها چرا فاتح را ترور كردند؟ فاتح كه به كارگرها خيلي خوب ميرسيد و آدم ملي و مذهبياي بود. بعدها هم فداييها از خودشان انتقاد كردند كه او يك عنصر بورژوا ملي بود و زير فشار امپرياليسم در حال لهشدن بوده و ما اشتباه كرديم، ولي اگر كسي در آن موقع به يك فروشگاه زنجيرهاي آسيبي ميرساند، بازار و مذهبيها هيچ انتقادي نداشتند و يا خود مجاهدين چند انفجار در شركتهاي وابسته مثل ليلاند، شل و گري مكنزي انجام دادند (مرحوم صمديه اين عمليات را انجام داد) و واكنش كارگرها و جامعه هم خيلي مثبت بود. تحليل شهرام براساس تئوري طبقات اين بود كه اگر چند ترور و انفجار عليه امريكاييها و مؤسسههاي آنها انجام دهند، حتي پس از تغيير ايدئولوژي، بازار و بورژوازي ملي و خردهبورژوازي چپ از آنها حمايت ميكند و در عمل هم اين كار را كردند، ولي موفق نشدند.
مذهب و مبارزه مسلحانه تحليل ما از مبارزه مسلحانه براساس روحيه ضدظلم بودن مردم بود، اما اين ضدظلم بودن تنها با مذهب تبيين ميشود. اگر اين پديدة ضدظلم بودن وجود نداشت، اصلاً مقاومتي در برابر اين تحول ـ تغيير تحميلي طبقه از خردهبورژوازي به كمپرادوريسم ـ صورت نميگرفت. چون تحول يك تحول طبيعي نبود و براساس حاكميت امپرياليسم در ايران و يك ظلم آشكار بهوسيله زور و شكنجه بود، كه در برابر اين «ظلم» مقاومت شد. در آن مقطع كسي نبود كه بگويد مذهب زيربناست و بتواند اين حرف را تئوريزه كند، ولي در عمل اين اتفاق ميافتاد و مذهب زيربناي حركتهاي اجتماعي بود. مثالي در مورد تحول برداشت از مذهب در سير تاريخ ميزنم. در آن زمان جرقههايي از اين مثال را با بهرام مطرح ميكردم، ولي بعد از انفرادي كه به قرنطينه و از آنجا به زندان قصر منتقل شدم، اين مثال را بهطور كامل تئوريزه كردم و ميگفتم: در ابتدا گفته شد كه مذهب اسلام روبناي جامعه شباني و بعضاً عناصر تجاري است. در زمان حضرت محمد(ص) جامعه شباني بود و عناصر تجاري هم در آن وجود داشت. گفته ميشد كه مذهب روبناي آن جامعه بوده و در آن مقطع، مترقي بوده است. بعد كه جريان مشروطه و پس از آن مبارزات دكترمصدق پيش آمد گفتند مذهب روبناي بورژوازي و بورژوازي ملي هم ميتواند باشد. همينطور كه سير مبارزات اوج گرفت، ماركسيستها پلهپله عقبنشيني كردند. مبارزات پس از 15 خرداد، مبارزات مذهبي و از نظر ماركسيستها مبارزات خردهبورژوازي چپ بود. گفتند كه مذهب ميتواند روبناي خردهبورژوازي چپ هم باشد. آقاي عبدالعلي بازرگان با خسرو گلسرخي در زندان قصر، روي نهجالبلاغه كار ميكرده است. گلسرخي ميگفته من اگر از زندان بيرون بروم اولين كارم اين خواهد بود كه به رفقا بگويم اين مذهب را دستكم نگيريد، خيلي عميق است. اين پرولتربازيها را كنار بگذاريد. قريب به اين مضمون او از امامعلي بهعنوان نماد زحمتكشان و از امامحسين بهعنوان نماد مبارزان خاورميانه نام برد. ما پس از آن اين جمعبندي را داشتيم كه مذهب ميتواند روبناي پرولتاريا هم باشد. در اين پديده كه مذهب يك امر كشدار است و ميتواند روبناي همة طبقات بشود، بايد اندكي تأمل كرد و شايد اصلاً بايد معادله را واژگون كرد و اين احتمال را داد كه مذهب ميتواند زيربنا هم باشد. البته اينها در فضاي آن زمان مطرح است كه هنوز انقلاب مذهبياي اتفاق نيفتاده و علما ادعايي ندارند و... . در چنين فضايي كه زيربنا اصل و روبنا تابع است، اگر مذهب را روبنا بگيريم، اين چه روبنايي است كه ميتواند روبناي همة طبقات اعم از فئوداليسم و بورژوازي و سرمايهداري و بورژوازي ملي و خردهبورژوازي چپ و حتي پرولتاريا قرار بگيرد؟ ازسوي ديگر در پژوهشي كه روي بينهايتطلبي در زندان شيراز در سالهاي 52ـ1351 انجام شده بود و من دستاوردهاي آن را بيرون بردم، آمده بود كه بينهايتطلبي ويژگي پايدار انسان است و ميتواند عنصر مشتركي در همه ادوار طبقاتي باشد. انسانيكه در جامعة فئودال و يا در جامعة سرمايهداري است بينهايت طلب است و انساني كه در طبقة خردهبورژوازي چپ هم جاي دارد بينهايتطلب است. هر چه بر اين انسان بينهايتطلب فشار وارد شود، اين بينهايتطلبي عميقتر، پردوامتر و جاودانهتر ميشود و به سمت خداي بينهايت ميرود. اينجاست كه ميتوان گفت مذهب با تبيين اين ويژگي پايدار، زيربناست. جرقههاي اين حرفها آن زمان در ذهن من بود و آنها در برابر جزوة بينهايتطلبي، هيچ حرفي نداشتند و هيچ نقدي هم بر آن نكردند، اما باوجود اينكه هيچ نقدي نكردند، مسير خود را هم ادامه ميدادند. آنها مدعي بودند تغيير ايدئولوژي، دموكراتيك بود، كه البته چندان دموكراتيك هم نبود. وقتي علي خداييصفت و حسن صادق را در زندان ديدم آنها هم ميگفتند پرسشهايي كه از من شده بود از آنها هم شده بود، ولي پاسخهاي مرا به آنها نميگفتند و هدفشان ايجاد ترديد بود. بعضاً جوابهاي قانعكنندهاي هم ازسوي ما وجود داشت، ولي اين جوابها در حد ترمزي بود كه به آنها ميگفت اين ادعاهاي شما درست نيست، ولي اينكه يك انسجام و تئوريپردازياي داشته باشيم كه جواب همهچيز را روشن كند، اين هم نبود. بههرحال در سير سازمان هم (پيش از مقطع 1352) ابهامات و پرسشهايي دربارة اسلام، قرآن و... وجود داشت. بچهها كار ميكردند و جواب ميدادند. ولي چرا پس از بروز پرسشهايي سال 1352، ديگر كاري روي قرآن نشد. اين برخلاف سير طبيعي سازمان تا آن مقطع بود.
زمينههاي حذف اتحاد استراتژيك و به عبارتي اتحاد نسبي نيروها عليه امپرياليسم يك اصل مبارزاتي پذيرفتهشده بين همه نيروها بود كه اين اصل را با ترور صمديه و مجيد مخدوش كردند. من بعدها در زندان از علي خداييصفت شنيدم كه به آنها گفته شده بود كه در يك جامعة مذهبي اگر شما اعلام ماركسيسمشدن بكنيد، منزوي ميشويد. آنها در جواب گفته بودند چون تضاد اصلي بين بورژوازي ملي و خردهبورژوازي از يكسو و كمپرادور وابسته به امپرياليسم ازسوي ديگر است، ما چند عمل ضدامپرياليستي ميكنيم تا بازار، بورژوازي ملي و روحانيت از اعتراض دست بردارند و اين كار را هم كردند، براي نمونه همان چند امريكايي كه ترور كردند و كارهاي مشابه ديگر، همه از همين موضع صورت گرفت. آنها به اين ترتيب ميخواستند رهبريشان توسط اين طبقات پذيرفته شود، يعني به بورژوازي ملي و خردهبورژوازي چپ بفهمانند كه چون شما ضدامپرياليست هستيد و ما هم عمل ضدامپرياليستي ميكنيم، بنابراين رهبري ما را بپذيريد، ولي عملاً اينگونه نشد و تحليل اقتصاديشان درست از آب درنيامد و بهجاي اينكه هژموني جامعة ايران نصيبشان شود، در يك چاه ايدئولوژيك ـ استراتژيك افتادند. محمد صادق (برادر ناصر صادق) ميگفت: وقتي پس از انقلاب حسين روحاني از خارج آمده بود، به خانة يكي از دوستانش رفته بود. دوستش كه او را نشناخته بود، به او گفته بود اگر من حسين روحاني را ببينم همينجا خفهاش ميكنم. سير راهبردي نادرست، اينها را به چنين جايي رسانده بود. بعدها هم خودشان را در مهرماه 1357 نقد كردند ـ كه چرا اسم مجاهدين را تصاحب كردند ـ و برادركشيها را محكوم كردند. بهعلاوه در هر انشعابي بخشي از اموال به انشعابيون تعلق ميگيرد و بخشي از روزنامه هم بايد به آنها اختصاص داده شود. در هر انشعابي اجازه ميدهند كه در روزنامه يا بولتن رسمي انشعابيون نظرات خود را بنويسند و اگر اموالي هست، اين اموال هم مشترك باشد، ولي آن موقع گفتند اينها (جرياني كه در مقابل تغيير ايدئولوژي مقاومت كرد) اسلحههاي سازمان را دزديدند و اتهام زدند كه دستور تشكيلاتي را رعايت نكردند، به فرض كه رعايت نكنند، اصلاً هويت سازمان هويت اسلامي بود و آنها (جريان تغيير ايدئولوژي) بايد اسمشان را عوض ميكردند و انشعابيون تلقي ميشدند. بعدها هم به همين جمعبندي رسيدند.
توجه به شعائر پس از شهادت بنيانگذاران، كمرنگشدن شعائر وجود داشت، تا جاييكه حتي با اعتراض خود ما هم روبهرو شد. مثلاً در زندان قصر در سال 1351، ما هفتادنفر بوديم و وقتي ميخواستيم نماز جماعت بخوانيم بايد به همه تذكر ميداديم كه دير نشود، وضو بگيرند و با تذكر مستمر همه را سر نماز جمع ميكرديم. ركعت سوم يا چهارم بود كه طرف تازه اقتدا ميكرد. اين مشكلات را من با مسعود و محمد حياتي و بهمن بازرگاني مطرح كردم و جزوهاي بهنام جزوة شعائر منتشر شد كه در آن بر اهميت دادن به شعائر تأكيد شده بود. اين جزوه بيشتر جنبة تشكيلاتي و كمي هم رنگ ايدئولوژيك داشت، ولي قانعكننده نبود و در آن مطرح نشده بود كه مثلاً جايگاه نماز در استراتژي كجاست و يا در ايدئولوژي چه جايگاهي دارد و... ولي باعث شد كه مدتي اهميت بچهها به اين مسائل بخصوص نماز بيشتر شد. من هم مسئول اين بودم كه پس از نماز، آيهاي را انتخاب كنم و با ترجمة انقلابي آن را بخوانم. يا مثلاً در زندان اوين در سال 1350، يزدان حاجحمزه پيشنهاد ميكرد پس از نمازجماعت ـ كه كار خيلي مهم و شجاعانهاي هم بود و هركس پيشنماز ميايستاد، او را تنبيه ميكردند و بنابراين از بين ما هر روز يكي پيشنماز ميشد كه مجبور باشند همه را ببرند و تنبيه كنند و آخر هم هيچكس را نبردند ـ يك دعا يا نيايش دستهجمعي بخوانيم و همه با هم كمي روي آن فكر كنيم. محمد حياتي ميگفت: حاجي، من اگر شنا بروم در روحيهام تأثير بهتري ميگذارد تا اينكه پس از نماز بنشينم و دعا بخوانم. بعدها هم در زندان شيراز موقع نماز اينگونه شده بود كه يكي ميايستاد و مهر را پرت ميكرد و يكي روي مقوا ميخواند و... اعتراضاتي هم ميشد. وقتيكه مخفي شده بوديم، بهرام ميگفت دونفر در حال ساختن بمب بودند و وقت نماز داشت ميگذشت، يكي از آنها كه مسئول بود به ديگري گفت بلند شو نمازت را بخوان كه دير شده، آن يكي گفت كه ساختن بمب عمل صالح است و نماز را بعد هم ميشود خواند. بعد مسئول گفته بود كه اين حرفها را نزن و دستور تشكيلاتي داده بود كه بلندشود و نماز بخواند، يعني با دستور تشكيلاتي او را مجبور كرده بود كه نماز بخواند و بعد به ساختن بمب ادامه دهد. يا آنموقع كه ديگر قرآن از آموزشهاي رسمي حذف شده بود، وقتي آن را باز ميكردم كه الهامي بگيرم، گويي كه زنگاري روي قلب من بود و نميتوانستم از قرآن الهام بگيرم. سراغش ميرفتم، آن را ورق هم ميزدم، حتي سورههاي محمد، توبه و سورههايي كه خودم در زندان شيراز كار كرده بودم را مرور ميكردم، ولي نميتوانستم الهامي يا توشهاي از آن بگيرم و دلچسب نبود. وقتي نسبت به قرآن چنين وضعيتي پيش بيايد، طبيعي بود كه نسبت به نماز هم كه شامل ذكرهاي قرآن است، سهلانگاري شود. البته يك چيزهايي قاعده و مورد قبول همه بود، مثلاً اگر تحت تعقيب ساواك قرار گرفتيم و وقت تنگ بود و وقت نماز هم در حال گذشتن، در يك مسجد نماز نخوانيم كه دستگير شويم؛ اينجا ديگر ميگفتيم كه بايد نيت كنيم و به فرار ادامه دهيم تا اينكه بهجاي امني برسيم و بتوانيم آنجا نماز بخوانيم، اين دستور تشكيلاتي بود. درباره خودم هم بايد بگويم در كتاب سه جلدي سازمان مجاهدين گفته شده كه لطفالله ميثمي اظهار داشته، من در خانه آقاشيخهادي كه بودم نماز نميخواندم و تقيه ميكردم، چون تشكيلات در حال ماركسيستشدن بود، من تقيه ميكردم. من هيچگاه چنين صحبتي با بچهها نكردم كه به احترام شما نماز نميخوانم. آنجا دوست نداشتم جلوي آنها نماز بخوانم. زيرزميني كنار دستشويي بود كه در آنجا هم تمرين تيراندازي ميكرديم و هم نماز ميخوانديم. حال اگر اين تصور براي آنها ايجاد شده، ولي من چنين مطلبي نگفتم. خودم نميخواستم نشان بدهم كه اعتقاد زيادي دارم، تا بتوانم آن انشعاب را انجام دهم. پيش از دستگيري، من به خدا بهواقع اعتقاد داشتم و نماز ميخواندم. در همه خانههاي تيمي نماز ميخواندم. در خانه مركزي هم، چون بچهها نميخواندند دوست نداشتم جلوي بچهها اين كار را بكنم.
مكتب احياي قرآن همانطور كه پيشتر هم گفتهام، رسالت مجاهدين احياي قرآن و مطرحكردن قرآنمداري بود، درحاليكه اصلاً قرآن در آموزشهاي رسمي حوزه جايگاهي نداشت. در مرحلة دوم، در قرآن بهدنبال احكام فردي نبودند كه رسالهاي دربارة نماز، روزه، خمس و زكات بنويسند. رسالت آنها احياي «احكام اجتماعي» قرآن بود. اين شعاري بود كه در انقلاب مطرح شد و پس از انقلاب در سال 1366 مرحوم امام گفت كه احكام اجتماعي بر احكام فردي اولويت دارد و حتي حج و نماز را ميشود براي اجراي احكام اجتماعي متوقف كرد و يكي از احكام اجتماعي حفظ تشكيلات و حفظ نظام است كه اوجب واجبات است، يعني نماز و روزه واجباند، ولي امت و امامت و تشكيلات و حفظ نظام از نظر ايشان اوجب و واجبتر بود. بنابراين رسالت مجاهدين هم اين نبود كه رسالههاي عمليه در احكام فردي بنويسند. وقتي سعيدمحسن در زندان اوين به ما توصيه ميكرد كه به زندانيان عادلي رساله ياد بدهيم، به او اعتراض شد كه تو ميگويي به رساله برگرديم و پسرفت داشته باشيم؟ سعيدمحسن گفت: ما كه در اين حوزه كاري نكردهايم، ما نتوانستهايم در اين مرحله دربارة نماز و روزه (احكام فردي) رسالهاي تدوين كنيم. وقتي اين كار را نكردهايم بايد آن كاري را كه انجام شده بپذيريم. از اينجا ميگفت در زندان عادي كه ميرويد، يكي از عناصر پيوند با زندانيان عادي اين است كه با آنها رساله بخوانيد، نماز و روزهشان را درست كنيد و در همان حد اعتقاداتشان با آنها تعاليبخش برخورد كنيد، اين يك انسجام بود. ازسوي ديگر رسالتي كه نوانديشي ديني احساس ميكرد كار كردن روي اصول بود، مثلاً ادعاي كتاب «راهطيشده» مهندس بازرگان اين است كه توحيد، نبوت و معاد را تبيين ميكند و ساير نوانديشان ديني هم همين رسالت را براي خود قائل بودند. يك بار مهندس سحابي در زندان شيراز به من گفت كه ما اصلاً در زمينة احكام رسالتي نداريم، ما روحانيت و رسالهها را در آن حوزه قبول داريم. اما آيتالله طالقاني علاوه بر اينكه در زمينة جهانبيني كار كرده است، مباني احكام حوزه را هم بهوسيلة جهانبيني نقد كرده است، هم مباني كلامي و هم اصولي. ايشان مدرس اصول فقه و منطق ارسطو بوده، درنتيجه متوجه ناكارايي آنها شده است و از موضع قرآن آنها را نقد كرده است. اگر "پرتوي از قرآن" را بخوانيد متوجه ميشويد هيچكس در ايران به اندازة آقاي طالقاني نقد تفصيلي به برخوردي كه با احكام در آموزشهاي جاري ميشود، نكرده است؛ نه شريعتي، نه اقبال لاهوري، نه حنيفنژاد، نه بازرگان هيچيك طريقيت و روشمندي را در احكام مطرح نكردند. از اين منظر شايد نتوانيم ايرادي به مجاهدين بگيريم، آنها رسالتشان احياي احكام اجتماعي قرآن بود و اين از احكام فردي خيلي مهمتر بود. آنها باب شناخت، باب تشكيلات، باب استراتژي و راهبرد را باز كردند، درحاليكه اين بابها مهجور مانده بود. مجاهدين آنها را احيا كردند. حالا هم فقيه عاليقدري چون آيتالله منتظري در سير مبارزاتشان با سلطنت، كودتاي خزنده، شكنجه و جريان دستهاي مرموز مقابله كرده و تمام منافع خود را از دست دادهاند. وقتي ايشان ميگويند نماز مسافر شكسته است، من در مقابل نظر چنين فردي ديگر نمازم را كامل نخواهم خواند. من اصلاً در حد اجتهاد احكام فردي نيستم و كار اصليام هم اين نيست، بنابراين اين بخش از عباداتم را به آدمهاي متخصصي كه در كادر دين و در اوج تقوا و مبارزه با شكنجه و دستهاي مرموز ـ حتي به قيمت از دستدادن مقام و پست ـ بودهاند، واگذار ميكنم. برخورد كنوني من با احكام فردي اين است و بدون هيچ نگراني تقليد ميكنم و خودم هم نه وقت اجتهاد در اين مسائل را دارم و نه كار اصليام اين است. احكام اجتماعي بر احكام فردي اولويت دارد و در احكام فردي فرعي هم من مقلد يك انسان پاك هستم و اگر هم چيزي به نظرم برسد با او مطرح ميكنم. رسالت مجاهدين هم در آن موقع، گشودن بابهايي بود كه ديگران نگشوده بودند. به گفته آقاي طالقاني: «آنهايي كه در تاريكي و ظلمات رهگشا بودند»، بهطوري كه خود طالقاني و ديگر روحانيت مبارز هم بچهها را قبول داشتند و تفسيرهاي آنها از قرآن را جلوتر از تفسيرهاي روحانيت ميديدند. بچهها با اين انسجام نسبي مبارزه هم ميكردند.
هستههاي مقاومت برخي ميگويند با وجود اين همه بنبستهاي ايدئولوژيك و استراتژيك چرا دست به اسلحه و مبارزه وسيع برده شد؟ اتفاقاً به نظر من اين بحرانها عميقاً درك شده و فاز هم ايدئولوژيك اعلام شده بود، ولي چند استثنا چون شناسايي مستشاران امريكايي و بمبگذاري شب 28 مرداد در اين فاز بهوجود آمد كه پيشتر توضيح دادهام. البته بعدها در زندان شنيدم كه يك هسته مذهبي در كنار سازمان ماركسيستي ايجاد كرده بودند تا نشان دهند كارها دموكراتيك است، ولي نكته اينجاست كه اينها يك نفوذي از سوي خودشان در اين جمع مذهبي ميگذاشتند و اين نفوذي هم ايجاد ترديد ميكرد و بهتدريج از مذهبيهاي باقيمانده هم عضوگيري ميكردند.(1) خود من مسئول دكتر سيمين صالحي بودم و با او كتاب ديالكتيك استالين را ميخواندم. غيرممكن بود كه بهرام در اتاق ننشيند و گوش ندهد كه ما چه ميگوييم و چه ميخوانيم. درحاليكه او سرشاخه بود و وقتش خيلي اهميت داشت، حتي يك جلسه هم نبود كه آنجا ننشيند، درحاليكه ميتوانست نباشد. من احساس كردم كه ميخواهد من را كنترل ميكند كه مبادا ديدگاهها و مقاومتهاي من در مقابل تغيير ايدئولوژي روي سيمين تأثير بگذارد و هويت او قوي بشود. استالين در همين كتاب ديالكتيك جملهاي داشت كه ميگفت: «آنهاييكه به تقدم ايمان بر شناخت معتقدند، فيدئيست ـ كه شكلي از ايدهآليست است ـ هستند.» من به سيمين ميگفتم كه اين حرف غلط است، شما كنجكاو و معرفتطلبي، دانشمندان هم تا ايمان به نظم واحد نداشته باشند، نميتوانند تئوريپردازي كنند. سيمين اينها را محكم قبول ميكرد و بهرام هم ميشنيد. به نظرم كنترل يكي از لوازم كارشان بود و من اين را احساس كردم. نمونه ديگر اينكه در سيري كه با صمديه داشتم، گاهي بهرام قرار مستقلي با صمديه ميگذاشت و مثلاً حدود 15 دقيقه با او قدم ميزد تا ببيند فضا چگونه است و چه حرفهايي رد و بدل شده است.
بحران عمومي در ايدئولوژي در خاطرات جلد دوم گفتهام كه وقتي از زندان شيراز آزاد شدم، با حوريخانم به مطب دكترسامي ميرفتيم، به ايشان گفتم كه ما در زندان، مشكلات ايدئولوژيك داشتيم. بچهها كارهايي كردند كه براي ادامهاش بايد كار كنيم. به نظر شما چه بايد كرد؟ توصيه كرد كتاب «زمينههاي تكامل اجتماعي» ترجمه پرويز بابايي را كه اتفاقاً شهرام هم از همان كتاب، پرسش و پاسخهاي تأييدآميز درآورده بود، بخوانيم و ميگفت براي آموزش سازمان خيلي خوب است. ميخواهم بگويم سامي هم چيز بيشتري علاوه بر آموزشهاي شوروي كه حزب كمونيست هم تأييد كرده بود، نداشت و به ما نگفت، درحاليكه آن موقع دكتر سامي از نزديكان دكترشريعتي و مجري خيلي از برنامههاي حسينيه ارشاد بود. آموزشهاي دكترشريعتي هم خيلي براي ما رهگشا نبود بويژه آنجا كه هابيل و قابيل را تحليل طبقاتي ميكند و هابيل را نمايندة دوران شباني و قابيل را نمايندة كشاورزي ميداند. ما ميگفتيم كه دكتر هم در اينجا دترمينيزم تاريخي را قبول كرده كه به نظر ما اشتباه بود و انسجام نداشت، چون براساس دترمينيزم تاريخي قابيل كه نماينده كشاورزي بود بايد از هابيل كه نماينده شباني بود، مترقيتر باشد. از آقاي طالقاني هم در مورد نظرية طبقات كه پرسيديم گفت بالاخره تغيير طبقه هم وجود دارد، شما روي تغيير طبقه كار كنيد؛ اين جمله خيلي به ما كمك ميكرد، ولي در عين حال انسجام نظريهپردازانهاي هم نداشت و يا آيتالله طالقاني توصيه كرد كه روي دعاي افتتاح و اين فراز كه خدا در جريان عمل يارياش را ميرساند و كوتاهيهاي ما را جبران ميكند، كار بيشتري كنيم. ما دلمان به همين نكات خوش بود. در بحثهايي هم كه با بهرام داشتم درون جزوة بينهايتطلبي هم مسئله تغيير طبقه مطرح شده بود كه البته انسجام قانعكنندة نظري هم نداشت. بهطور خلاصه فضاي آن موقع اينگونه بود كه گفتم. آقاي بستهنگار به من گفت وقتي سال 1352 آقاي طالقاني از تبعيد برميگردد ميگويد «آقاي هلمز كه رئيس سيا بوده، سفير امريكا در ايران شده است، چون اصليترين خطر براي رژيم، مجاهديناند و آقاي هلمز آمده كه با اين اصليترين خطر مبارزه كند.» معلوم است كه حركت مجاهدين با ايدئولوژي مذهبي اگر به خاورميانه و شيخنشينهاي نفتي سرايت ميكرد، براي امريكا خيلي خطرناك بود. آقاي احمدزاده هم با اينكه دو فرزندش را كه عضو فداييان خلق بودند اعدام كرده بودند، ميگفت حركت مجاهدين خيلي عظيم و براي محافل نفتي بسيار خطرناك است. بنابراين هلمز به تعبير آقاي طالقاني آمده بود كه با مجاهدين مبارزه كند. ازسويي ما به سندي دست پيدا كرده بوديم كه ساواك به وزارت آموزش و پرورش نوشته بود ترجمة كتابهايي كه مورد تأييد حزب كمونيست شوروي است، اشكالي ندارد؛ اين خيلي مهم بود. بعدها كه روي فضاي آن موقع فكر كردم به اين رسيدم كه شرايط بهگونهاي بود كه حسينيه ارشاد را بسته بودند و شركت سهامي انتشار را تعطيل كرده بودند ـ آقاي محجوب را كه رئيس شركت سهامي انتشار بود به ساواك برده بودند ـ و حسينزاده به او گفته بود كه ما به خانة هر چريكي كه ميرويم، كتاب "حسنك كجايي" نوشتة آقاي پرنيان را پيدا ميكنيم، يعني شركت انتشار را كه كتابهاي علمي ـ مذهبي مثل كتابهاي مهندس بازرگان، دكتر سحابي، شش بال علم و پلانك ترجمة احمد آرام و... را چاپ ميكرد، تعطيل كرده بودند. دربارة حسينيه ارشاد هم يك جناح ساواك ميگفت كه جلوي گسترش ماركسيسم را ميگيرد و جناح ديگر ميگفت در هر خانة تيمي كه رفتيم و پرسيديم كجا با هم آشنا شدهايد، گفتند در حسينيه ارشاد. بنابراين حسينيه ارشاد پشت جبهه حركت مسلحانه است و بايد تعطيل شود. سرانجام اين جناح در ساواك موفق به تعطيلي حسينيه ارشاد ميشود. در اين فضا و با اين مؤلفهها، ما سراغ هركسي ميرفتيم آن چيزيكه مجاهدين نياز داشتند ـ كه جنبة تئوريك، زيربنايي و راهبردي داشته باشد ـ نبود. نمونه ديگر برخورد با آقاي بهشتي بود، من به ايشان گفتم كه ما خيلي به كار ايدئولوژيك نيازمنديم. بعدها ايشان در جلسات فلسفي خودشان گفته بود كه يكي از مجاهدينِ خيلي بالا به سراغ من آمده بود و صحبت از نيازهاي ايدئولوژيك ميكرد، بنابراين در بين مجاهدين هم تنها بحث مبارزه مسلحانه مطرح نيست و كارهاي فلسفي و ايدئولوژيك هم خيلي مهم است و بايد ادامه پيدا كند. در آن ديدار آقاي بهشتي به من گفت كه اين ادعاي شما مبني بر تقدم ايمان بر شناخت و اينكه همه دانشمندان ذاتاً و فطرتاً ايمان را مقدم بر شناخت ميدانند، تصديق همزمان با تصور است و پس از بحثهاي بسيار درنهايت ادعاي ما را قبول كرد و گفت شما در جبهه، ما در پشت جبهه. خدا پشت و پناهتان باشد، ما به هم ميرسيم. آقاي مطهري هم ميگفت كه من چه صلاحيتي دارم كه در مورد مجاهد شهيد اصغر بديعزادگان صحبت كنم. اينها مؤلفههاي فضاي آن موقع بود كه از يكسو كتابهاي ماركسيستي مجوز چاپ داشت، اما كتابهاي مذهبي ـ حتي "راهطي شده" كه ظاهراً بههيچ جاي نظام برنميخورد ـ ممنوع بود، چون فردي مانند بازرگان كه آدم صادقي بود، انگيزه داشت و با همين انگيزه عمل كرده، زندان رفته و محكوم شده، درس صداقت و پايداري ميداد و مخاطب را به مبارزه ميكشاند. تحليل ما از تعطيلشدن شركت سهامي انتشار اين بود. به نظر من هم سيا پشت اين ماجرا بود، چون ساواك يك ارگان امپرياليسم بود و با سيا و صهيونيسم همكاري مشترك داشت، بنابراين به اين نتيجه رسيدند كه چرا از انتشار كتابهاي ماركسيستي جلوگيري كنيم. كتاب "زمينههاي تكامل اجتماعي" كه جزو آموزشهاي ما شده بود و پرسش ـ پاسخ تأييدآميز هم دربارهاش وجود داشت و پنج دورة تاريخ را توضيح ميداد و زيربنا را هم اصل ميگرفت، ميگفت امريكا در حال سرمايهگذاري است، درنتيجه كارگرها رشد و گسترش پيدا ميكنند، بنابراين مخاطب به تأييد امريكا كه موجب رشد و گسترش طبقة كارگر شده است، ميرسيد. اما چه كارگري؟ كارگري كه زير طبقة كمپرادور است. اين طبقه در حال رشد است، بنابراين با تكيه بر اين گسترش طبقة كارگر ميگفتند كه پنج دوره تاريخ طي شده و ايران در حال پرولتريشدن است و خردهبورژوازي چپ، نفسهاي آخر عمرش را ميكشد، از اينرو روشنفكر اين طبقه (صمديه و مجيد) را هم بايد محدود كرد و درنهايت از بين برد. چنين فضاي ايدئولوژيكي عامدانه توسط نظام تبليغ و دامن زده ميشد و ما غافل بوديم. در زندان قصر شايد 320 تا 350 كتاب از 400 كتاب، كتابهاي ماركسيستي ترجمه شده بود. اصلاً كسي قادر نبود با چنين فضاي آموزشياي مقابله كند. در اين فضا بود كه به آقايان توسلي و رجايي گفتم، در حال ترجمه لغتنامة فلسفي (The Dictionary of Philosophy) كه چاپ دايرهالمعارف شوروي بود هستم. اين كتاب دربارة تمام مسائل فلسفي اظهارنظر كرده بود. من پيشنهاد كردم اين كتاب را به آقاي طالقاني بدهيم و او نظرش را دربارة همة مسائل فلسفي بگويد، زيرا آقاي طالقاني دربارة همه مسائل نظر دارد، ولي پراكنده است. ما نميتوانستيم بهراحتي از «پرتوي از قرآن» نظراتش را استخراج كنيم، بنابراين ايشان در مورد تكتك مسائل اين دايرهالمعارف كه اين همه براي جمعآوري و طبقهبندي همه مسائل در آن زحمت كشيده شده، نظرات خودش را بگويد. من در هفت ماهي كه فرصت داشتم و بيرون بودم، حدود 20 صفحه اين كتاب را ترجمه كردم تا اين كار را بكنيم، ولي انجام نشد. مؤلفة ديگر جان به كفي، سادهزيستي و عمق بچهها بود كه باعث شده بود پرسشهاي عميق و مردافكني پيدا كنند كه ديگر جوابهاي ساده و پيش پا افتاده قانعشان نميكرد. ميگفتند نقش خدا كه مبناي فلسفة ماست در خطمشي، استراتژي و زندگي چيست؟ نقش امام زمان كجاست؟ رابطة انسان و خدا براي بچهها سؤال شده بود و ميديدند كه انبيا از خدا مدد ميگرفتند. مثلاً حضرت ابراهيم(ع) ميگويد: «و اِذا مَرِضُت فهو يشفين»، (شعرا:80) اگر مريض شوم، او شفايم ميدهد و يا ميگفتم «اياكنعبد و اياك نستعين»، اما مكانيزم استعانت از خدا را نميدانستم. براي بچهها هم سؤال بود كه ما چگونه از خدا مدد بگيريم؟ مكانيزمش براي ما روشن نبود و يا اينكه قرآن كه يك مجموعه منسجم و ضدظلم است، چگونه و با چه مكانيزمي ازسوي خداست؟ نهجالبلاغه حاصل پراتيك مستمر پنجاهسالة حضرت علي است و خيلي از جامعه جلوتر است و پراتيك را ماركسيسم هم قبول دارد. ما در اين فضا دست و پا ميزديم و براي رهايي تلاش ميكرديم، مثل كبوتري كه بال بال ميزند و ميخواهد پرواز كند، ولي عوامل بازدارنده خيلي زياد است. جزوة بينهايتطلبي، مخروط تكامل و يا نقد ما به جزوه سبز و يا جوابهاي 60ـ50 درصدي ما به پرسشها و ابهامات، هريك بخشي از اين دست و پا زدنها بود، تا وقتيكه احساس ميكرديم مشكلات معرفتي است، ميگفتيم كه دين سنتي و خرافي توان و كشش تبيين مبارزه ما عليه صهيونيسم، امپرياليسم و دربار را ندارد. مبارزة حرفهاي اصلاً سنخيتي با بحثهاي پيچيدة ذهني ديني و فلسفي ندارد و اين نقدها كه در وهلة اول ناشي از كششناپذيري دين سنتي در اين مرحله از مبارزه بود، براي ما جالب و حتي انگيزاننده بود. ادامة اين نقدها را اكنون دكترسروش و ديگران هم به دين دارند، يا نقدهايي كه پس از انقلاب خود نظام هم به آنها رسيده، اينكه يك قانون كار عادلانه از اين دين درنميآيد و يا قانوناساسي خوب از دل اين دين درنميآيد، از اينرو ميگويند بايد به باب مصلحت ببريم بهجاي اينكه اعتراف كنند كه اين تلقي از دين كششناپذير است. اگر زمان را سي سال به عقب برگردانيم، متوجه ميشويم بلايي كه بر سر جمهورياسلامي با آن همه مراجع بزرگ ديني آمد و مجبور شدند مجمع تشخيص مصلحت را تأسيس كنند و ملاكي هم براي تشخيص مصلحت ندارند، در سال 1352 براي چند جوان بهوجود آمده بود و واقعاً بايد پرسيد آن چند جوان چه ميتوانستند بكنند؟ اگر اينگونه به مسئله نگاه كنيم اين بنبست، يك تحول طبيعي ـ تاريخي بود. سؤالهاي مردافكن و جانداري براي نسل جوان چه مسلمان و چه ماركسيست بهوجود آمده بود. ماركسيستها دچار بحران بودند. مبارزه مسلحانه با ايدئولوژي آنها اصلاً قابل تبيين نبود. اينكه فداييان در سال 1355 با شهادت حميد اشرف درعمل پنچر شدند و بعد هم پيش از شهريور 1357 مبارزة مسلحانه را كنار گذاشتند، نشان ميدهد كه انسجام ايدئولوژيك وجود نداشته است، چون اگر وجود داشت به گروهسازي، كادرسازي و انسجام جديدتر ميانجاميد. در اين فضا از وقتي به زندان افتادم مرتب روي مسائل فكري كار ميكردم و آنقدر در زندان ناراحت بودم كه با اينكه به شوخطبعي و طنزپردازي معروف بودم، هرگز شوخي نميكردم و بهدنبال كسب اخبار نبودم، فقط روي ايدئولوژي متمركز شدم و جمعبنديام اين بود كه ريشة مشكلات ما در ايدئولوژي بوده و چون در بيرون هم به نتيجه نرسيده بوديم، در زندان قصر در مقابل 600ـ500 نفر اعلام كرديم كه مشكلات چه بوده و درواقع مشكلات را ملي كرديم تا همة نيروهاي ملي و مذهبي بدانند كه بنبستهاي فكري آن مقطع، تنها مربوط به يك گروه خاص نبود. بالاخره گل سرسبد بچههاي مذهبي در انجمن اسلامي و بعد مجاهدين بودند و همه از نظر ديني مورد تأييد علماي آن موقع؛ وقتي براي اين جمع چنين مسائلي پيش آمده بود، معلوم بود كه حل آنها هم از توانايي يكي دو نفر خارج بود. بنابراين به اين نتيجه رسيديم كه اين مسائل را ملي كنيم تا همه روي آنها فكر كنند و يك عزم ملي براي حل آنها بهوجود بيايد. ما براي آقايان جعفر سعيديان، صلواتي، حقاني، حاج عبدالوهاب كه روي فلسفه كار ميكرد، سرحديزاده، مهدي غني، علي زركش، حسن نظامالملكي و تقي هاشميان و... مشكلات را گفتيم. تصورمان اين بود كه يك بسيج جمعي براي رسيدن به راه برونرفت لازم است، مثل آن پرندههايي كه با هم همدست شدند و با وجود دام از جا كنده شدند. بنابراين فقط كار كرديم و دستاوردهايي هم داشتيم.
پيشتاز كيست؟ ما اعتقاد داشتيم كه مثلاً موتلفه ـ كه آنموقع به قتلة منصور معروف بودند ـ مسلمان هستند، ولي استراتژيشان مكتبي نيست، يا حزباسلامي ملل بچههاي مسلماني بودند كه استراتژي مكتبي نداشتند. مجاهدين ادعا داشتند كه استراتژيشان را از دل مكتب درآوردند. شايد بتوان اين را به معناي حامل اسلام بودن گرفت. آنها ادعا داشتند از دل مكتب و از دل سنت و احكام ريز و درشت، با الهام از روح قرآن و احكام اجتماعي، آن استراتژي قابل دستيابي است. وقتي در زندان قصر و بعدها در زندان شيراز با مرحوم عليبهپور صحبت ميكرديم، ميگفت ادعاي ما اين است كه نخستين گروهي هستيم كه حركت مكتبي ميكنيم و مبارزه مسلحانه درازمدت مكتبي ضدامپرياليستي، ضدصهيونيستي و ضدسلطنت را مطرح ميكنيم. ازسوي ديگر وقتي مسعود رجوي در سال 1354 با آقاي محمدي بحث ميكرد، آقاي محمدي از او ميپرسد كه آيا هيچ اشكالي در آموزشهاي ما نيست؟ مثلاً اگر خدا را برداريم يا بگذاريم آموزشهاي ما چه تفاوتي ميكند؟ مسعود رجوي ميگويد ما بهترين برداشت از اسلاميم و بالاتر از ما برداشتي از اسلام وجود ندارد. ويژگي «خود را پيشتازِ در اسلام دانستن» در مسعود وجود داشت و بهصورت كمابيش در بقيه هم ايجاد شده بود، اما با وجود پيشتازي، دركي كه ما از اسلام داشتيم در مقطعي مترقيتر از بقيه بود. جزوههاييكه درباره سوره توبه، محمد يا خطبههاي حضرت علي ميداديم از بقيه جلوتر بود. در زندان شيراز هنگاميكه پس از اعتصاب غذا، به آيتالله حائري شيرازي چاي ميدادم، گفتم كه حاجآقا نظرتان درباره مجاهدين چيست؟ گفت من سورههاي محمد، توبه و شرح خطبههاي نهجالبلاغه آنها را خواندهام، خيلي عالي است. حتي آقاي مطهري پشت ميلههاي زندان قصر به آقاي انواري گفته بود اينها (مجاهدين) بچههاي خوبي هستند، مواظبشان باش. آقاي انواري گفته بود به لحاظ اسلامي چه؟ آقاي مطهري گفته بود كه اينها قرآن را هم بهتر از ما تفسير ميكنند، شاهدش هم مهندس عزتالله سحابي است. آقاي انواري اين جريان را براي مهندس سحابي تعريف كرده بود. بنابراين يك فضاي سنگين بر ما تحميل ميشد، اينكه همه ما را تأييد ميكردند، ناخودآگاه به ما تلقين ميشد كه درك اسلاميمان از بقيه بهتر است. شهرام خود را پيشتاز ميدانست و هژموني جامعه و سازمان را از آن خود، اما من به ياد ندارم كه محمدآقا خيلي روي پيشتازي تكيه كرده باشد. پس از سال 1350 و در رقابت با ماركسيستها، واژه آوانگارد (پيشتاز) در تعليمات چپ مطرح بود و واژه پيشتاز به آن معنا به كار برده ميشد. اينها ربطي به فلسفه امام زمان نداشت. بعدها در زندان، ما از فلسفه غيبت الهام گرفتيم و گفتيم پيشتاز آن است كه هميشه بهدنبال پيشتازتر از خود بدود، يعني از آيه 104 آلعمران الهام گرفتيم كه ميگفت «وَلتكُن مِنكُم امه...»، بايد بوده باشد از ميان شما امتي كه دعوت به خير كند. اين «بايد بوده باشد»، بايد پيدايش كنيم و بهدنبال آن برويم، نه اينكه ما عينيت آن امت هستيم. در زندان ميگفتيم ما اينگونه هستيم. اين برداشت از آيه قرآن شده بود. بعدها در زندان برداشت خود را از قرآن تغيير داديم.
مكتب، روبنا يا زيربنا براي ما مبنا اسلام بود. چون با بهرام كه بحث ميكرديم، مي گفتيم اگر اسلام يا ماركسيسم روبناست، پس چرا ما وقتي بحث ايدئولوژيك ميكنيم، رگهاي گردنمان باد ميكند و عصباني ميشويم؟ اين نشان ميدهد كه مسائل اعتقادي واقعاً زيربناست، چه ناخودآگاه و چه آگاهانه. يا اگر اعتقادات، حالت روبنايي داشت جريان تغيير ايدئولوژي هم براي ماركسيستشدن سازمان نبايد اينقدر اصرار ميكرد، چون از ديد آنها ماركسيسم، يك ايدئولوژي روبناي طبقهاي بهنام پرولتارياست و اسلام هم روبناي طبقة خردهبورژوازي چپ رو به اضمحلال است. بنابراين براي خود من اسلام حياتي بود و اصلاً به خاطر همين ميخواستم انشعاب كنم و ميگفتم هويت ما در حال تغييريافتن است. شايد اگر از بحث معرفتي خارج نشده بود، من همان راه را ادامه ميدادم. من تضاد مائو را كه ميخواندم واقعاً ايرادي احساس نميكردم. روژهگارودي مصاحبهاي با كيهان فرهنگي داشته كه من در سال 1372 آن را ميخواندم. گارودي ميگويد در قلب من حضرت محمد(ص) جاي دارد (يعني مسلمانم)، ولي تحليل اجتماعي ـ اقتصاديام را از ماركس ميگيرم. شايد بتوان گفت كه وضعيت سازمان چيزي شبيه اين بود. بچهها همه مسلمان بودند و در حياط خلوتشان خدا و پيامبر بود، ولي اجتماعي ـ اقتصاديشان را از جاي ديگر ميگرفتند، مثلاً كتاب "اقتصاد به زبان ساده" چكيده نظرات اقتصادي ـ و نه فلسفي ـ لاسال، ريكاردو و ماركس است كه ما هم قبول داشتيم، ولي هويتمان واقعاً هويت ديني بود. اما جرقههايي هم براي آوردن خدا از حيات خلوت به متن وجود داشت، مثلاً جزوة بينهايتطلبي، تاريخ را با بينهايتطلبي انسان تبيين ميكرد و ميگفت، انسانها در همه ادوار، ويژگي پايداري بهنام بينهايتطلبي داشتهاند؛ اين را محمدآقا هم در جزوة شناخت سال 1350 گفته بود. مجاهدين دو تبصره به پنج دوره تاريخ ماركس زدند و گفتند در تمام اين پنج دوره يكي خدا ثابت است و يكي ويژگي پايدار انسان كه «بينهايتطلبي» است، اين دو عنصر وجه مشترك همة ادوار طبقاتي است؛ از جامعة اوليه بگير تا شباني و فئودالي و سوسياليسم، نميشود بگوييم مثلاً در جامعه سوسياليستي ويژگي پايدار انسان عوض ميشود و به اين ترتيب نظريه شرايط را كه ميگويد ويژگي و هويت ما ناشي از شرايط بيروني است، رد ميكرديم. اگر هم گرايشي به مائو داشتيم، علتش اين بود كه ميگفت تضاد ذاتي شيء است و اينگونه نيست كه هويت شيء ناشي از بيرون باشد. هر چند همين اعتقاد او با پنج دوره تاريخ ماركس در تناقض بود. ما اين را درك ميكرديم، ولي يك انسجام جايگزين محكمي كه به آموزش تبديل شود هم نداشتيم. فضاي آموزشي را ماركسيسم گرفته بود، سيا اين را درك كرده بود كه هركس در اين فضاي آموزشي قرار بگيرد به اين ميرسد كه كمپرادوريسم به رشد طبقه كارگر ميانجامد و از اين رو آن را تأييد ميكند. در سال 1355 بهروز غياثوند كه رابط فداييها بود به محمد توكل ـ از بچههاي جمع ما ـ گفته بود كه تحليل ما اين است كه امريكا و انگليس در حال سرمايهگذاري براي رشد طبقة كارگر هستند و جامعه در حال دوقطبي شدن است: قطب كار و كارگر كه از آن ماركسيستها و شوروي ميشود و قطب سرمايه هم براي امريكا و انگليس، بنابراين ايران شيار ميشود و قطببندي كار و سرمايه بهوجود ميآيد، از اينرو جايگاه و تكليف همه نيروها مشخص ميگردد. در اين وضعيت است كه ميتوانيم براساس اصليترين تضاد تاريخ كه تضاد كار و سرمايه است به يك استراتژي درست دست يابيم. محمد توكل گفته بود كه پس تكليف خردهبورژوازي چپ و بورژوازي ملي چه ميشود؟ بهروز گفته بود كه لامحاله بايد له شوند. اين يك انسجام آموزشي بود كه به راهبرد تبديل شده بود و شهرام همين راهبرد را داشت. او در اين فضاي آموزشي چيزي غير از اين نميتوانست بگويد. آنها گسترش كاذب طبقه كارگر در زير چتر كمپرادوريسم را گسترش واقعي ميديدند و بعد ميگفتند اين خردهبورژوازي چپ ـ كه اتفاقاً سوابق طولاني ضدامپرياليستي مبارزاتي و سوابق كهن ملي ـ مذهبي داشته ـ در حال اضمحلال است و بايد آن را از بين برد تا مانع رشد طبقه كارگر نشود. ايراد ديگر اين بود كه چنين ميپنداشتند گروه پيشتاز واقعاً نمايندگي تمام خلقي دارد، يعني شهرام و بهرام در اين توهم بودند كه "ما نماينده واقعي تمام مردم و پرولتارياي ايرانيم." بنابراين از آنجا كه در جامعه بهدنبال رشد طبقه كارگر خردهبورژوازي چپ در حال اضمحلال است و نماينده اين خردهبورژوازي چپ در سازمان امثال مجيد و صمديه هستند، بايد از بين بروند. آنجا كه لنين ميگويد: «براي تحول طبقاتي اندكي زور لازم است»، آنها گفته بودند اينجاست كه مقداري زور لازم است. من اين را از علي خداييصفت در زندان شنيدم؛ وقتي يك سازمان خودش را پيشتاز ميداند به اين توهم دچار ميشود كه تضادهاي درون سازمان همان تضادهاي درون خلق است؛ اين تنگنظري را فداييها هم داشتند. در سالهاي 1352 و 1353 اصليترين تضاد درون آنها تضاد بين تروتسكي و استالين بود. استالين از تحكيم پرولتاريا سخن ميگفت،و تروتسكي از انقلاب جهاني. مصطفي شعائيان نماد انقلاب جهاني بود و بقيه فداييها نماد تحكيم پرولتاريا و راه استالين بودند. آنها جزوهاي بهنام «تحكيم پرولتاريا يا انقلاب جهاني؟» نوشتند و آن را براي ما فرستادند و در آن مصطفي شعائيان را محكوم كرده بودند. تشكيلات مصطفي را هم واقعاً منحل كردند و افرادش را جذب كرده بودند و مصطفي تنهاي تنها شده بود. شبيه همين اشتباه را شاه هم انجام داد، شاه وقتيكه به مجاهدين و فداييها ضربههاي اساسي زد، اعلام پيروزي كرد و گفت كه ايران جامعة ثبات و جزيره آرامش است، غافل از اينكه اين همه شهيد و خطمشي و دفاعيات در بين مردم به خطي تبديل شده و مردم بيشكل بدون تشكيلات به صورت يك طيف اين خطمشي را قبول كرده بودند و شاه ديگر نميدانست درون مردم چه ميگذرد. اشتباهش اين بود كه همه ويژگي جامعه ما را همان ويژگي گروهها ميدانست. نمونه ديگري كه بايد بگويم، من در زندان قصر با بيژن چهرازي قدم ميزدم. ما با هم در كلاس پنجم و ششم رياضي دبيرستان هاتف همكلاسي بوديم. او از همان دوران انشاهاي جالبي مينوشت و خيلي عميق بود. ازدواجش هم خيلي ساده بود و سادهزيست بود. بيژن ميگفت كه ويژگي جامعه ما ويژگي كمونيستي است، گفتم چرا؟ گفت براي اينكه آخرين گروه مذهبي (مجاهدين) هم ماركسيست شد، بنابراين ويژگي جامعه ما كمونيستي است. به او گفتم، چرا كل جامعه را در گروهها خلاصه ميكني؟ مگر گروهها نماينده همه جامعهاند؟ حالا هم امريكا اشتباهش اين است كه فكر ميكند اگر مقتداصدر و گروههاي مبارز ديگر عراقي را سركوب كند، مقاومت مردم سركوب ميشود، درحاليكه غافل از اين است كه ويژگي ناسيوناليستي و مقاومت در خود مردم وجود دارد و همواره گروهسازي ميكنند و گروهسازي ايدئولوژيك ذاتي ملت عراق است. اين اشتباه در مسعود رجوي هم وجود داشت كه شايد ناشي از باور به شكل كاذب نظرية پيشتاز بود. حتي بيانيه هم صحبت از «مسائل حاد جنبش ما» ميكند، يعني ما مسائل حاد جنبش ايران را حل كردهايم، نهفقط سازمان را. آنها خودشان را نماينده جامعه ايران ميدانستند، يعني ميگفتند كه نماد تضاد طبقاتي جامعه، تضاد شهرام با صمديه و مجيد است. مسعود هم ميگفت كه ايدئولوژي پيشتازتر از ما وجود ندارد و هيچ عيب و نقصي هم در ايدئولوژي ما نيست، به نظر من ريشه قضيه سيخرداد 60 همين جمله است. مسعود ميگفت كه من حقم و برداشت من از اسلام عين حقيقت است، روحانيت هم همين را ميگفت. روحانيت ميگفت كه برداشت ما براساس قرآن، سنت، عقل و اجماع و عين حقيقت است. هيچيك از حق مطلقبودن خود كوتاه نميآمدند. اينجاست كه درگيري جبري ميشود و اين نوع درگيري ديگر قابل جلوگيري نيست. اين تضاد در درون زندان شكل گرفت و به بيرون هم منتقل شد. اما محمدآقا ميگفت، من كه كتاب شناخت و يا تفسيري از بعضي آيات قرآن نوشتهام، يعني درك ما از قرآن مبتني بر آيات قرآني است كه در پينوشت كتاب شناخت آوردهام اين است، اگر پس از ما كساني آمدند و برداشت ما را غلط يا ناقص دانستند جزوة شناخت را تكامل ميدهند. او كه پيشتازي واقعاً برازندهاش بود، اينگونه سخن ميگفت، اما مسعود كه اصلاً ظرفيت پيشتازي را نداشت، آنگونه ميگفت. در آيه 104 سوره آلعمران آمده: «وَلَتَكُن مِنكُم اُمَه يَدعُون اِلَيالخَير وَ يأمُرون بِالمَعرُوف وَ يَنهَون عَنِالمُنكَر....» «ولتكن» يعني بايد امتي باشد نه اينكه شما هستيد. ما اين آيه را ميخوانديم و اينگونه تلقي ميكرديم كه انگار ما هستيم، يعني شما امتي هستيد كه داريد به خير دعوت و امر به معروف و نهي از منكر ميكنيد و اصلاً خودمان را عزيز دردانة خدا ميدانستيم و ميديديم كه ديگران هم ما را تأييد ميكنند و اين توهم برايمان پيش ميآيد كه ده سروگردن هم از جامعه جلوتريم، به اين ترتيب مرتباً و ناخودآگاه پيشتازي در ما القا ميشد. بعدها در زندان قصر كار كرديم و به اين رسيديم كه «ولتكن» يعني بايد بوده باشد، يعني ما بايد به دنبالش برويم و چنين گروهي را پيدا كنيم؛ ما «شدن» را با «بودن» اشتباه گرفته بوديم. آيه ديگري ميگويد هيچوقت در تاريخ نيست كه گروه هدايتكنندهاي وجود نداشته باشد، «و لكل قوم هاد» هر قومي هدايتكنندهاي دارد، بنابراين همواره بايد گروهي يافت شود كه اين كار را كند و ما بايد اين گروه را كشف كنيم. ما با الهام از اين توشهگيري ميگفتيم كه «پيشتاز كسي است كه بهدنبال پيشتاز بدود.» اين جمعبندي سال 1355 ما بود و همين جمله عصارة فلسفة غيبت و امام زمان(عج) هم در جمعبنديهاي ما شد، به اين معنا كه ادعاي پيشتازي نكنيم، بلكه پيشتاز كسي است كه همواره خود را نارسا بداند و بهدنبال پيشتازتر از خودش بدود. اين حركتي است كه هرگز توقفپذير نيست. پينوشت جلسه دوم: 1ـ آقاي محمد صادق هم كه عضو همان هسته مذهبي بودند در اين مورد خاطراتي دارند كه در پيوست آمده است. ******
جلسه سوم(20 بهمن 1385) :
نظريه پاولف و مقاومت در ريشهيابي نظريه خردهبورژوازي در حال اضمحلال پس از كودتا به نظر من بايد به نكاتي توجه داشت. در مورد تبيين انسان، دو نظريه كلي وجود دارد؛ يك نظريه، نظريه پاولفي يا نظريه آماري است و نظريه دوم، نظريه جوهري و قرآني است. همانطور كه ميدانيد پاولف در بازتابهاي نامشروط ميگويد شرايط خارجي آنقدر تكرار ميشود كه تبديل به هويت شي يا انسان ميگردد و به اين ترتيب به صورت مبنا و هويت انسان درميآيد. انسان را هم براساس اين نظريه ميتوانند شرطي كنند، براي نمونه به يك نفر هر روز ساعت 12 غذا ميدهند، اگر يك روز اين كار را نكنند، بزاق او سر ساعت 12 ترشح ميكند و به اين ترتيب شرطي ميشود، در بازجوييها هم از اين سيستم پاولفي استفاده ميكنند. مثلاً هر روز سر ساعت سه، زنداني را شكنجه ميدهند و 8ـ7 روز اين كار را انجام ميدهند، پس از آن هر روز همان ساعت درِ سلول را باز ميكنند، بدون اينكه او را به اتاق شكنجه ببرند، همان ترس از شكنجه بر فرد چيره ميشود. ماركسيستها بحث هويت را قبول ندارند، آنها ميگويند درون و هويت انسان همان شرايط خارجي است، البته انعكاس شرايط خارجي صرفاً مكانيكي نيست و در يك ضريب تاريخي هم ضرب ميشود. يك نگاه ديگر به نظريه پاولفي نگاه آماري است. در طول تكامل طبيعت و تاريخ، سر بزنگاهها و نقاط عطف از لحاظ آماري پديدههاي زيادي مردود و مشمول آنتروپي ميشوند. اگر نگاه ظاهري كنيم تنها اين وجه آنتروپيك را ميبينيم، درحاليكه دستهاي از اشيا، پديدهها و يا انسانها هستند كه در شرايط سخت مقاومت و پروسه جديدي را آغاز ميكنند. با نگاه آماري اين پديده از نظر محو ميشود، مانند همان شعري كه درباره ميخ گفتهاند: پايداري و استقامت ميخ سزد ار عبرت بشر گردد بر سرش هر چه بيشتر كوبي پايداريش بيشتر گردد هر چه فشار روي انسان زياد شود، مقاومت و پايداري او زياد شده و راديكاليسماش بيشتر ميشود و لايههاي جديدي از دين و هستي را كشف ميكند و ميفهمد. در سوره آل عمران آيه 173 آمده: "الذين قالَ لَهُم الناسُ ِانَ الناسَ قَد جَمَعوا لَكُم فاخشوهم فزادهم ايماناً و قالوا حسبناالله و نِعمالوكيل"، عدهاي از مردم گفتند مردم عليه شما بسيج شدهاند، از آنها بترسيد. آنها به جاي اينكه از آن جمع كثير بترسند، ايمانشان بيشتر شد و گفتند خدا براي ما بس است و ما توكل بر خدا ميكنيم و يا در سوره احزاب آيه 22 آمده: "وَ لَما رَأ المؤمنونَ الاحزابَ قالوا هذا ما وَعَدناالله و رسوله و صَدَقَ الله وَ رَسوله و مازادهُم الا ايماناً و تسليماً"، بعد در آيه 23 "وَ مِنَ المؤمنينَ رِجال صَدَقوا ماعاهدواالله عَلَيه فَمِنهُم مَن قَضي نَحبَه وَ مِنهُم مَن يَنتَظِر وَ ما بَدلوا تَبديلاً"، وقتي نيروهاي متحد كفر جمع شدند و خواستند عليه مؤمنان بجنگند، مؤمنان بهجاي اينكه ببرند، ايمانشان بيشتر شد، بعضي جان باختند و بعضي با مقاومت خود در انتظار شهادتاند. ديدگاه ماركسيسم درباره هويت، يك ديدگاه ظاهري، آماري و پاولفي بود. ماركسيستها ميديدند كه بيشتر خياطها و كفاشها ورشكست شدهاند، از اينرو برداشت ميكردند كه شيوه توليد مدرن و شركتهاي زنجيرهاي آمده، درنتيجه اينها به طور طبيعي در حال اضمحلال هستند. اما ديد قرآني و جوهري ميگويد اين تحول، طبيعي نيست و بر اثر زور امپرياليسم و فشار شركتهاي زنجيرهاي است و عوامل خارجي كه كودتاي 28 مرداد و سركوب 15 خرداد را باعث شدند، اين وضعيت را بهوجود آورده است. صاحب تحليل اول، خود را ناخودآگاه در كنار امپرياليسم مسلط قرار ميدهد و اين پديده را مبارك ميداند و خردهبورژوازي را در حال اضمحلال و از لحاظ تاريخي منحط ميداند. مثلاً مبارزات دانشجويي در سالهاي 1339 تا 1342 تمام دانشگاهها را فراگرفت. جبههملي به واقع آنها را رهبري ميكرد و اعتماد كامل نسبت به آن بهوجود آمده بود. بهتدريج اين اعتماد تركخورد و شكاف برداشت. اول بهمن 1340، يورش عجيبي به دانشگاه بردند. ششم بهمن 1341 اين يورش تكرار شد و پس از آن هم قيام 15 خرداد و يورش به كوي دانشگاه و دستگيري دانشجويان رخ داد. مجموع اين فشارها باعث شد 90درصد دانشجويان بهدنبال زندگي خود بروند و دست از مبارزه بردارند. از آن 10 درصد هم، 90درصد سياسي ماندند، ولي فعاليتي نميكردند و تنها درصد كمي مبارزه را دنبال كردند. از جريان مذهبي و چپ كساني مانند حنيفنژاد از سركوب اجتماعي جان سالم به در بردند و از قيام مردم در 15 خرداد الهام گرفتند و گفتند تحولات ايران ميتواند قيامگونه باشد، يعني ميشود قيام كرد و رژيم را سرنگون نمود. در آن سو، سركوبگران ديد آماري داشتند و ميگفتند وقتي 98 درصد بچهها به دنبال زندگي رفتند، پس سركوب مفيد است و جواب ميدهد. اين دو بينش متفاوت نسبت به تحولات جامعه است. نمونه ديگر، كودتاي 28 مرداد است. مردم پيش از كودتا، مصدق را تأييد ميكردند و در رفراندوم تهران و شهرستانها، حمايت مردمي از او شديد بود. چند روز بعد كودتا رخ داد و مقاومت فيزيكي چشمگيري رخ نداد. اين مسئله شاه را به اشتباه انداخت كه مردم بريده و طرفدار او شدهاند، چرا كه مقاومتي نكردهاند، درحاليكه مردم كودتا را قبول نداشتند، بلكه بخشي از آنها بين طرفداري از مصدق و كاشاني ترديد داشتند و نتوانستند مقاومت فيزيكي كنند. اگر به خمير ناني مشت بزنيد، اين خمير فرو ميرود، اما كمكم جايگزين ميشود، آنچه به چشم ميآيد،.آن فرورفتن است، اما بالا آمدن خمير زمان ميبرد و بسيار تدريجي است، بهطوريكه اين حركت تدريجي پس از 25 سال به انقلاب مردم ايران انجاميد. سركوب 1342 موجب شد نيروهاي مذهبي و ماركسيسم به مبارزه مسلحانه دست بزنند و به حركتهاي براندازي چون نفي قانوناساسي و رژيم سلطنتي برسند. اين همان راديكاليسم پس از سركوب است. ديد آماري و پاولفي قادر به تبيين اين راديكاليسم و حركت نوظهور نبود. در اين حركت نوظهور مجاهدبن جريان چپ و مذهبي و ملي را نمايندگي ميكردند. در آن دوران وقتي دونفر در سلول بودند و نفر سومي را ميآوردند كه پايش را به شدت شكنجه كرده بودند، يكنفر ميگفت ساواك، مسلط و حاكم است و بايد واقعبين بود، اينها كتك ميزنند و اطلاعات ميكشند و نميشود در مقابلشان مقاومت كرد. ديگري ميگفت اگر ساواك مسلط بود، نيازي به شكنجه و زور و سلول انفرادي نداشت و اگر ثبات مردمي داشت اين كارها را نميكرد. بنابراين اين دو بينش و نظريه در مورد انسان و جامعه در طول تاريخ در برابر هم بودهاند كه يكي براي انسان هويت قائل است و ديگري ميگويد هويت او را شرايط خارجي ميسازد. معمولاً سركوبگران از نظريه دوم استفاده ميكنند. شهرام در جزوه سبز، نوشته بود طبقه خردهبورژوازي در حال اضمحلال و طبقه كارگر رو به گسترش است و اين گسترش طبقه كارگر تابعي از ميزان سرمايهگذاري امريكاييهاست، بنابراين عملاً امريكا را بهعنوان امپرياليسم مسلط ميپذيرفت.
زيربناي استدلال به ياد دارم در خانه تيمي شيخهادي در بحثي كه بهرام آرام با دكتر سيمين صالحي داشت، سيمين به او اعتراض ميكرد و ميگفت داداش اين راهي كه ميرويد خطرناك است. (من اين مطلب را در خاطراتم آوردهام، ولي ميخواهم در اينجا آن را باز كنم)، سيمين ميگفت مذهب در جامعه ما خيلي قوي است و شما از بين ميرويد. بهرام ميگفت من 20 يا صد برابر تو ميدانم كه مذهب قوي است، ولي به همان اندازه مذهب روبناست. بهرام بهدنبال مكتبي ميگشت كه زيربناي استدلال و روش شود تا بتواند مسائل جامعه را تحليل كند، اين مثال نشان ميدهد كه نياز آن زمان چه بود. يكي از مشكلاتي كه بهرام مطرح ميكرد اين بود كه ميگفت قرآن مجموعهاي ضدظلم است، ولي مشكل من اين است كه رابطه آن را با خدا نميفهمم، آيا از سوي خداست يا تجربه حضرت محمد(ص) است؟ يا نهجالبلاغه حاصل 50 سال پراتيك مستمر علي(ع) است و ده سر و گردن از جامعه جلوتر است، ولي رابطه آن با خدا چيست؟ من ميگفتم شما مگر به صداقت حضرت علي(ع) و محمد(ص) اعتماد نداريد؟ او ميگفت چرا، ولي قانع نميشد و برايش دلچسب نبود. من اسم آن را برهان صداقت گذاشته بودم. براي خود من در آن مقطع به اين شدت مطرح نبود كه مكانيسم ارتباط قرآن با خدا چيست. من ميگفتم بر پيامبر وحي شده و پيامبر هم فرد صادقي بوده و با اين انسجام قوي مگر ميشود دروغ باشد. روال ما در رابطه با خدا، برهان تكامل يا مخروط تكامل بود؛ ما ميگفتيم تكامل را كسي نميتواند رد كند، اگر به عقب برگرديم، حتماً به يك مبدأ زماني ميرسيم. اگر مبدأ زمان را بپذيريد، پيش از آن چه ميشود؟ آنها به بنبست ميرسيدند، ولي اين نياز در خود انسان ايجاد ميشد كه پيش از مبدأ زمان نميتواند چيزي باشد، يعني خود ما هم قانع نميشديم. يكي از سرمايههاي ما براي اثبات خدا، برهان آنتروپي بود كه الهام گرفته از كتاب "ذره بيانتها"ي مهندس بازرگان بود. تقريباً به هر دانشجو و جواني اين برهان را ميگفتيم هيچ مقاومتي نميكرد و به سرعت جذب آن ميشد. بهطور خلاصه برهان اينگونه بود كه اين جهان طبق اصل دوم ترموديناميك جهاني آنتروپيك است و رو به زوال و كهولت و همساني ميرود، اگر اينگونه است و اين اصل جهانشمول را افراد منطقي و علمي قبول دارند، اين تكامل جهان از كجا ناشي ميشود؟ از يكسو آنتروپي را قبول داريم، از سوي ديگر عملاً ميبينيم جهان رو به رشد و گسترش است و همه روي اين اجماع دارند، پس نتيجه ميگرفتيم كه اراده خدا پشت اين قضيه است. مرحوم بازرگان هم برمبناي آن، "جهان سه عنصري" را در مقابل جهان موجود كه جهان ماده ـ انرژي بود، مطرح ميكرد. او عنصر "اراده" را به ماده و انرژي اضافه ميكرد: ماده ـ انرژي ـ اراده. دستاورد ديگر، جزوه بينهايتطلبي بود كه در آن انسان و تاريخ براساس خداجويي و بينهايتطلبي انسان تبيين ميشد و در 11 يا 13 مورد نظريه طبقات را نقد ميكرد. مجموعه اين دستاوردها ميتوانست جنبش اسلامي ما را جلو ببرد، با وجود اينكه پرسشهاي زيادي هم وجود داشت. در سال 1350، شهرام در زندان ميگفت ضربهاي كه خورديم بهخاطر ايدئاليسم سيستماتيكي بود كه در ما وجود داشت. بهروز باكري ميگفت اين ضربه ربطي به ايدئولوژي ندارد، فداييها هم كه ايدئولوژي ماركسيستي داشتند، ضربه خوردند، بنابراين نميتوانيم از اين زاويه انتقاد كنيم. ما تجربه فشار فوقالعاده و تجربه منتقلشده به ساواك ازسوي امپرياليسم در سركوب گروههاي مبارز امريكاي لاتين را نداشتيم و از تجربيات جديدي كه از امپرياليسم فراگرفته بودند كه شش ماه تعقيب و مراقبت كنند تا به كانون گروه چريكي برسند، بيخبر بوديم. چنين تجربهاي را نه ما داشتيم و نه فداييان.
مجالي براي پرسش من به اين نتيجه رسيدم ما در كل احزاب سياسي دنيا، جريان منحصر به فردي هستيم كه پس از مبارزات نهضتآزادي، بنيانگذاران و مبارزه مسلحانه به اين مباحث دچار شدهايم كه آيا خدا وجود دارد يا نه؟ اين مسئله مهمي بود و در تاريخچه احزاب سياسي دنيا سابقه نداشت كه به اينجا برسند، ولي ما عملاً به اين رسيديم كه مسئله خدا، در صدر اولويتهاي ماست. حتي وقتي با بهرام صحبت ميكردم و برهان آنتروپي و مخروط تكامل را ميگفتم، انسجامش را از دست ميداد و رنگ و رويش عوض ميشد. در چنين فضايي ما تصميم گرفتيم عمل مسلحانه انجام دهيم. ميخواهم بگويم در روز 27 مرداد عنصري بهنام لطفالله ميثمي با چنين مسائل فكري و كولهباري از مسائل مكتبي قصد دارد عمل مسلحانهاي هم انجام دهد. يكي از پرسشها اين بود كه رابطه انسان با خدا چيست؟ براي فردي كه جان به كف است خيلي مهم است كه رابطه خود را با خدا مشخص كند. ديگر اينكه مانند انبيا كه از خدا مدد گرفتند، ما ميخواستيم مكانيسم مددگرفتن خود از خدا را بدانيم. ماركس از مبناي فلسفه خود كه ماده ازلي ـ ابدي است در هر مقطعي مدد ميگيرد. ما هم كه خدا مبناي فلسفهمان بود، ميخواستيم چنين كاري بكنيم و اين حق طبيعي و نياز ما بود. حضرت ابراهيم(ع) ميگويد: هنگاميكه مريض ميشوم، خدا شفايم ميدهد، يعني از خدا مدد ميگيرد. مكانيزم اين مددگيري براي ما ناشناخته بود. پرسش ديگر اين بود كه نقش خدا در خطمشي چيست؟ اگر خدا هست و ما به او باور داريم، بايد بهعنوان يك عامل اصلي در خطمشي ما تأثير داشته باشد تا ببينيم امتياز آن نسبت به مباني ديگر در خطمشي چيست؟ پرسش ديگر نقش امام زمان (عج) در خطمشي بود. بچهها درباره امام زمان جزوهاي نداده بودند كه آيا آن را قبول دارند يا نه؟ ولي همه تلويحاً و بهطور سنتي آن را قبول داشتند، اما اين پرسش مطرح بود كه نقش امام زمان در خطمشي چيست؟ مورد ديگر رابطه آيات قرآن با خدا بود و اينكه تكتك آيات قرآن با خدا چه ارتباطي دارند؟ در صدر اسلام هم همين پرسش مطرح بوده است. به وحي ايرادي نداشتند، چرا كه وحي را همه تجربه كرده بودند، بلكه گفته ميشد از كجا معلوم اين وحي از سوي خدا باشد. پرسش ديگر رابطه خاتميت و تكامل بود. اگر ما خاتميت را قبول كنيم پس از پيامبراكرم(ص) مسئله تكامل چه ميشود؟ اگر ايشان بالاترين شخصيت است، پس آيا تكامل پس از او متوقف ميشود؟ اگر تكامل را قبول كنيم تكليف خاتميت چه ميشود. ديگر اينكه آيا اسلام زيربناست يا روبنا و يا قرآن زيربناست يا روبنا؟ در فضايي كه نظريه طبقات مطرح بود پرسيده ميشد، آيا اسلام طبقاتي است يا فوق طبقه؟ اگر طبقاتي است نماينده كدام طبقه است، طبقه بورژوا يا دهقان و يا پرولتاريا؟ پرسش ديگر اين بود كه گفته ميشد پس از پيامبر، حضرت علي (ع) و امامان معصوم(ع) تا امام يازدهم (كه انسانهاي صالح حامل و عينيت دين بودند و نقصي هم نداشتند و در تاريخ هم كسي به آنها انتقادي نداشته) عينيت دين چه ميشود و در زمان غيبت چه كسي حامل و عينيت دين است؟ و اصلاً فلسفه اين غيبت چيست؟ مرحوم حنيفنژاد دركتاب شناخت گفته بود اگر خدا نقشي در كارهاي ما نداشته باشد، بايد آن را كنار بگذاريم. شهيد بهشتي هم به آقاي رجايي گفته بود ما فلسفه علمي را قبول داريم، فقط يك مبدأ يا معاد بايد به آن اضافه كرد. فلسفه علمي همان نگاه ماركس است كه مشكل آن فقدان مبدأ است. پرسش ما اين بود كه چگونه اين مبدأ در ريزمره و روزمره تأثير ميگذارد؟ اگر خدايي داشته باشيم كه نقشي در مسائل ريز نداشته باشد، اين خدا به چه درد ميخورد؟ شهيد بهشتي گفته بود اگر كسي خدا را قبول ندارد، نبايد نماز بخواند تا وقتي كه خدا را بپذيرد. مسئله ديگر اين بود كه براي نمونه وقتي فردي در حال بمب ساختن بود و نمازش هم دير شده بود به او گفته ميشد كه نمازش را بخواند، اما او ميگفت بمب واجبتر و عملصالح است. اين استدلال چه ايرادي دارد؟ در اين مورد هم تبييني كه دلچسب بوده و انسجام داشته باشد، وجود نداشت. نكته ديگر بحث محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ بود. روشن نبودكه چه آيهاي ناسخ و چه آيهاي منسوخ، كدام آيه، محكم و كدام آيه متشابه است. ما به روش تعقلي نياز داشتيم كه ضمن اينكه درون قرآن باشد، مسئله تشخيص محكم از متشابه و ناسخ از منسوخ را هم حل كند، بنابراين نيازهاي متعالياي مطرح بود و پاسخ منسجمي هم براي آنها نبود. با چنين نيازهايي وارد عمل شديم و شب 28 مرداد بمبهاي صوتي ساختيم كه ساعت 9 شب در ميدان مخبرالدوله كار گذاشته شده و فردا هنگام رژه منفجر شود.
نقش خدا در زندگي در آن فضا خدا بهعنوان مسئلهاي ايدئاليستي مطرح بود، اما بهتدريج فهميديم كه اين مسئلهاي جدي است و نياز است فردي كه جان به كف است و هستياش را در راه مبارزه مسلحانه گذاشته، از خدايي كه باور دارد ميخواهد مدد بگيرد. اين نيازي متعالي بود كه جمعبندي آن زمان ما بود. پرسشها خيلي اساسي و عميق بود. خود من هم كمي جذب شده بودم، اما راهي كه اينها انتخاب كردند، خيلي عجولانه انتخاب شده بود. مجموعه دستاوردهاي ديني ما خيلي جلوتر از جامعه بود. هنوز هم برآيند جامعه به اين نتيجه نرسيده كه خدا مبناست. روژهگارودي، انديشمند فرانسوي كه ماركسيست بود و مسلمان شده است ميگويد محمد(ص) در قلب من است، اما من در مسائل اجتماعي و اقتصادي، ماركس را قبول دارم، يعني او در شيوه و روش استدلال ماركسيست است، ولي خدا و حضرت محمد(ص) را در حياط خلوت خود ميپذيرد و باور دارد. هنوز هم نيروي متوسط جامعه به اين مسائل نرسيده است. اوايل انقلاب با هر كس اين مسائل را مطرح ميكردم، ميگفت اينها را رها كن و وارد كار اجرايي شو. من ميگفتم انقلاب پيروز شده و اين مسائل در ظاهر كمرنگ شده، درحاليكه واقعاً بسيار جدي است. اين بچهها گل سرسبد جامعه و مورد تأييد همه بودند، وقتي آنها با چنين بنبستهايي روبهرو شدهاند طبيعي بود كه حتماً اين مسائل در دور ديگري براي بقيه نيروهاي جامعه تكرار خواهد شد. پيشبيني من هم درست در آمد و امروز ميبينيم كه كل جامعه به اين بنبستها دچار شده است. هنوز هم به اعتقاد من نيروي متوسط جامعه به عمق اين مسائل نرسيده است. بنابراين معتقدم دستاوردهاي ديني ما در كشف نارساييها در سالهاي 52 و 53 از آنچه كه در انقلاب و پس از آن مطرح شد، بسيار مترقيتر بود. به نظر من عنصري مثل شهرام با ويژگيهايي كه داشت سازمان را به سمتي خاص سوق داد. بهرام در ابتدا از ما كمك ميگرفت كه جلوي شهرام بايستد، ولي سرعت تحولات و پركاري شهرام و نبود سيستم آموزشي براي ما مذهبيها باعث آن مسائل شد. ما براي ارائه ديدگاههاي خود، نظام آموزش مدوني كه كادرها براساس آن مطالعه كنند نداشتيم. نقطهقوت شهرام اين بود كه روي يك نظام آموزشي مدون دست گذاشت و پرسش و پاسخ زيادي تهيه كرد. همان كاري كه حنيفنژاد روي "راهطي شده" كرد، شهرام در مورد كتاب "زمينه تكامل اجتماعي"، (چگونه انسان غول شد) انجام داد. روش شهرام اين بود كه با يكنفر قرار ميگذاشت، دهدقيقه در خيابان صحبت ميكرد، چند كتاب براي مطالعه به او ميداد و دو هفته بعد ميپرسيد نظرت در مورد كتابها چيست؟ كتابها بيشتر چاپ شوروي بود، يعني او يك سيستم آموزشي مدون حاضر و آماده داشت، اما ما نميتوانستيم اين كار را بكنيم. ما به پرسشهاي جدي و عميقي رسيده بوديم، ولي متأسفانه اين پرسشهاي مهم پشت واقعه قتل شريفواقفي مخفي شد. اگر اين تحولات غيردموكراتيك نميشد و به برادركشي نميكشيد ميتوانست منشأ تحول بزرگي در جامعه شود. ما ميتوانستيم با اعلام اين نارساييها خود را منحل كنيم تا جامعه به جهش جديدي در تكامل خود برسد. در آن فضا شايع ميكردند كه اصل، مبارزه است و تفاوتي ميان مسلمان و ماركسيست نيست. ايكاش به همين اصل وفادار بودند و مبارزيني چون شريفواقفي و صمديه را ترور نميكردند.
شريعتي و حل بحران در آن بحران دستاوردهاي دكترشريعتي هم نميتوانست نيازها و پرسشهاي جدي مطرح شده را پاسخگو باشد. مرحوم شريعتي در اسلامشناسي، ذوزنقهاي ميكشد و نام آن را هستي ميگذارد و در فلسفه اجتماع و تبيين تاريخ و جامعه ايدهآل هستي را مطرح ميكند، ولي از هستي بهطور روشمند و متديك الهام نميگيرد. اينكه از هستي چگونه به تبيين تاريخ و جامعه ايدهآل و انسان ميرسد معلوم نيست، به همين دليل وقتي به داستان آدم ميرسد، اشتباهات فاحشي ميكند. البته نقطهقوت شريعتي اين بود كه هستي را مبنا گرفت، ولي در اينكه از هستي با كدام متدلوژي به سراغ قرآن، انسان، تاريخ و جامعه ميرود، حلقه مفقودهاي وجود داشت و يا تضاد ديالكتيكي شريعتي، از كتاب ديالكتيك مجاهدين بسيار التقاطيتر بود، بهطوريكه پس از انقلاب آن را در مجموعه آثار نياوردند، يعني آنقدر عدم انسجام داشت كه حاضر نشدند آن را در مجموعه آثار بياورند. اين كتاب در زمان خودش اصلاً نميتوانست به بچههاي سازمان كمكي بكند. پس از سال 1354، در زندان در مورد اصلبودن زيربنا يا روبنا مطالعه ميكرديم. دكتر ميگويد ماركس زيربنا را اصل ميداند و وبر روبنا را و خودشان معتقد به «ماركس وبر»، يعني تأثير متقابل زبربنا و روبنا. به نظر من اگر خود ماركس مطالعه شود، او خود از تأثير متقابل زيربنا و روبنا بسيار صحبت كرده و ميگويد روبناهاي كهني هستند كه ميتوانند چهار هزار سال نقش زيربنا را داشته باشند. به ياد دارم كه در صدمين سالگرد تولد لنين، پاريس بودم و آنجا با احمد سلامتيان اين بحث را ميكردم. او چند اثر لنين را به ما نشان داد و گفت خود لنين هم اين بحث را مطرح كرده است. من ميگفتم همهچيز زيربنا نيست و او ميگفت ماركس هم اين را مطرح كرده است. يعني چنين طرحي، مشكل زيربنا و روبنا را حل نميكند، حتي اگر تأثير متقابل زيربنا و روبنا را مطرح كنيم باز هم مشكلي حل نميشود، چون ما ميخواهيم بدانيم اگر هم زماني روبنا يا زيربنا اصل است، چه زماني،كدام اصل خواهد بود. در حزب كمونيست شوروي، كيست كه تشخيص دهد چه زماني، كدام اصل است. آنجا رهبر حزب كمونيست اين تشخيص را ميدهد. خوب ممكن است او آدم فرصتطلبي باشد، جايي كه به نفعش باشد زيربنا اصل قرار بگيرد، اين تحليل را مطرح كند، يا حكم به اصلبودن روبنا دهد. واقعاً بايد فهميد كه يك پروسه چه زماني تمام ميشود تا مشكل اين دور حل شود. با بيژن چهرازي هم همين بحث را در زندان داشتيم. او در دبيرستان فرد بسيار فهميده و دلسوزي بود. سال 1350 او را در زندان اوين و بعد در زندان قصر ديدم. به او گفتم اينكه مائو ميگويد هفتبار انقلاب فرهنگي بايد در چين واقع شود و هريك هفتسال طول بكشد به اين معناست كه 49 سال بايد روبنا مقدم بر زيربنا باشد؛ آيا اين جاي تأمل ندارد؟ ميگفت بله و ما بايد تجديدنظري بكنيم. به هر حال نظر «تأثير متقابل» هم مسئلهاي را حل نميكند و اين پرسش باقي است كه كدام مبنا و كدام شرط است؟ ماركس ميگويد زيربنا اصل است و فرهنگ و مذهب روبناست و شرط تابع است، ولي گاهي هم اولويت پيدا ميكند. اين نظر هم عدمانسجامهايي دارد، ما هم عدمانسجامهايي داشتيم و همين رابطه متقابل و تقدم روبنا بر زيربنا را گاهي مطرح ميكرديم، ولي به هر حال اينها مسائلي هستند كه در جنبش اسلامي بايد حل شود. بحث ديگر، قضيه هابيل و قابيل است. همه ميدانيم اين ماجرا نقش مهمي در آثار دكترشريعتي پيدا كرده بود. حتي به ياد دارم كه يكبار راديوي جمهوري اسلامي ميگفت قابيل ليبرال (آن دوراني كه ليبراليسم را نقد ميكردند)، از يك وجه ديگر در بچههاي مجاهد، قابيل نماد امپرياليسم و صهيونيسم شده بود و هابيل نماد ملت بدبخت و بيچاره بود. اگر از قرآن الهام گرفتهايم، بايد به متن وفادار باشيم. قابيل پس از كشتن برادر، نادم شد (اصبح منالنادمين) يكي از معجزات قرآن اين است كه انسان را برگشتناپذير ميداند و مانند مكتب دترمينيسم، حركت يكسويه بدون برگشت نيست. به نظر من «اصبح منالنادمين» قابيل در معادلات دكتر نيامده است. برادران حضرت يوسف هم به او ظلم كردند، ولي او 40 سال صبر كرد، زيرا ميدانست اينها كارگزاران پيامبرند و بهترين افراد زمان هستند كه اين كار را كردهاند. 40 سال صبر كرد تا اينها به توبه رسيدند. در شوراي اول به اين نتيجه رسيدند كه يوسف را بكشند. يكنفر گفت او را در چاه بيندازيد. در شوراي دوم پس از اينكه بنيامين را هم گرفته بودند، گفتند ما قدمي بر نميداريم مگر به اذن خدا يا پيامبر كه پدرمان است و پس از 40 سال اصلاح شدند. نبايد به انسان دترمينيستي نگاه كنيم و بعد هم آن را به زمان خودمان تعميم بدهيم كه فلاني هابيل است يا قابيل.در گروه فرقان و در ديدگاهي كه نسبت به شهيد مطهري پيدا كرده بودند اين مسئله خيلي شدت پيدا كرده بود، درحاليكه بايد سير زندگي مطهري را در نظر گرفت. ما پيش از 15 خرداد با هم دوست بوديم و پايش را به دانشگاه بازكرديم. آن زمان در «روش رئاليسم» ديدگاهش اين بود كه مقدم بر وجود اوليات ارسطويي است و در جلد 5 روش رئاليسم، همه اينها را رد كرده و در «تماشاگهراز» موج ديگري ايجاد كرده و پس از 15 خرداد كه فضاي سركوب بود و با سيدحسين نصر همكاري داشت، بهگونهاي بود و نزديك انقلاب هم به كار روي قرآن روي آورد. او فردي مواج بود و به گفته خودش روحانيت شيعه، عوامزده بوده و هست و خواهد بود. وي در كتاب «مرجعيت و روحانيت» ويژگي پايدار روحانيت شيعه را عوامزدگي ميداند. من فكر نميكنم تنها ما اين نقد را داشته باشيم، بعضي از روحانيون هم اين نقد را دارند. ما روي داستان حضرت آدم خيلي كار كرديم، هم در زندان، هم بيرون و هم در 8 سوره كارهاي تفصيلي زيادي كرديم. آنجا كه دكتر ميگويد نافرماني آدم از دستور خدا در واقع چشيدن طعم دانايي بود، وفادار به متن نيست و با قرآن نميخواند. آيات زيادي در قرآن هست كه نشان ميدهد با نافرماني خدا نميتوان به دانش رسيد. نافرماني خدا خطا بود و موجب هبوط شد، هبوط هم قابل برگشت است. آنچه در سنت به آن «عصمت» گفته ميشود، اصلش «اعتصام» است، يعني چنگزدن به ريسمان خدا. انسان و حتي انبيا، دچار هبوط ميشوند و اگر دعامندي نداشته باشند، سقوط ميكنند، ولي اگر به «ربنا ظلمنا انفسنا» برسند و راه صعود را بپيمايند، به وحي هم ميرسند. آنچه متن ميگويد، اين است، دانشي كه در نافرماني خدا بهدست آيد، متد درست دستيابي حقايق نيست، شايد دانش باشد، اما نافع للناس نخواهد بود. مائو در مورد انقلاب فرهنگي چين گفته بود: «هفت بار بايد انقلاب فرهنگي شود و هر بار هفت سال طول ميكشد.» پس مائو هم 49 سال تقدم روبنا بر زيربنا را پذيرفته بود. من هم كه با بيژن چهرازي در زندان صحبت ميكردم، ميگفت ما بايد روي اين حرف مائو تجديدنظر كلي بكنيم. بچههاي دكتر مانند حسنآلادپوش و محبوبه متحدين، اكثراً جذب مجاهدين شده بودند و تغيير ايدئولوژي داده بودند. برخورد خود من با نزديكان دكتر در زندان زياد بود. مرحوم محمود رحيمخاني كه آمد، صدها مورد و مسئله داشت. من دو ـ سه ماه شبانهروز با او روي جزوه بينهايتطلبي و دستاوردهاي ايدئولوژيك ديگر كار ميكردم. بهطور كلي تا آنجا كه ميدانم مقاومت تئوريك مكتوب و جدي در برابر بيانيه تغيير ايدئولوژي ازسوي دكتر هم نشد.
برويد دعاي افتتاح را بخوانيد! ما همه مسائل ايدئولوژيك را با آقاي طالقاني هم مطرح كرديم. او گفت برويد دعاي افتتاح را بخوانيد. دعاي افتتاح جوهرش اين است كه خدايا ما را ياري كن تا به آنچه به ما از حق شناساندي، عمل كنيم و بقيه را در جريان عمل به ما بفهمان. يا در قرآن آمده «و من يتقالله يجعل له مخرجاً»، كسي كه تقواي خدا پيشه كند، خدا راه برونرفتي پيش پاي او ميگذارد. اين سيري بود كه ما به آن اعتقاد داشتيم، ولي معتقدم با آنچه كه بهطور نسبي داشتيم، ميتوانستيم عمل كنيم و با تمام وجوه ظلم مبارزه كنيم. اما كار به بمباران ايدئولوژيك كشيده بود. من با فلسفي كردن مبارزه مخالف بودم، اما تبيينم از ايدئولوژي در راستاي عمل، غير از فلسفه بود. ما كساني كه فلسفه را براي فلسفيدن ميخواندند مسخره ميكرديم و با فلسفيكردن انقلاب و مبارزه مخالف بوديم، ولي ايدئولوژي يعني تبيين مكتبي مبارزه.سرانجام ما بايد انسجامي از قرآن داشته باشيم و مسئله محكم و متشابه و خدا حل شود. خدا جزو هويت ما بود، ما خدا را پديدهاي فلسفي نميدانستيم، چون پرسشهاي بسيار زيادي شده بود و به فاز ايدئولوژيك رسيده بوديم. فاز ايدئولوژيك اين بود كه نهتنها مسائل حل شود، بلكه كادرسازي هم بكنيم. من با آقايان صمديه، انتظارمهدي، توسلي، غرضي و رجايي ارتباط داشتم و كار آموزشي گستردهاي ميكرديم. من ميگفتم كار ايدئولوژيك هم بايد حول واقعيت باشد، مثلاً من با صمديه كتاب انقلاب شوروي را خواندم كه تلاش داشت مسائل فكرياي كه پيرامون انقلاب اكتبر بهوجود آمده بود را با خود انقلاب حل كند و يا مثلاً ميگفتم مبارزه مسلحانه يك واقعيت است، بياييم مبارزه مسلحانه را تبيين كنيم و منحني عمليات و خط سير آن را رسم كنيم تا ببينيم كدام عمل ابعاد تودهاي دارد و كدام، بعد نظامياش بيشتر است؟ يعني از خود عمل الهام بگيريم و به اين ترتيب روند عمليات خود را جمعبندي و بتوانيم چشماندازي را ترسيم كنيم. ما بچههايي كه هگل ميخواندند را مسخره ميكرديم، درحاليكه به فلسفه علمي ماركس تا حدي توجه داشتيم چرا كه ميگفتيم در واقعيتي بهنام علم پايگاه دارد، يعني علم در نقطهاي به بنبست ميرسد و از آن به بعد فلسفه علمي شروع ميشود كه پايگاه در علم و واقعيت دارد.
خدا؛ اساس مكتب واقعيت اين است كه اگر شهرام هم نبود، اين پرسشها مطرح ميشد. در نشست شهريور 1352 مجيد شريفواقفي و ديگران هم حضور داشتند، ولي ويژگيهاي شهرام ازجمله پركاري، هوش و استعدادش تأثير زيادي گذاشت، چرا كه سازمان هم هويتي داشت. در برخورد با ماركسيسم، ما نقدهاي جدي به آن داشتيم، اين نقدها هم بايد مطرح ميشد؛ آيا وقتي عضوي تحت آموزش شماست، تقوا حكم نميكند روي هويت سازماني كار كنيد و آن را آموزش دهيد؟ شهرام ديدگاه خود را مطرح كرد و به بقيه دستاوردهاي سازمان كاري نداشت. او تفسير سوره محمد و جزوه بينهايت طلبي را در اختيار اعضا قرار نميداد. من نميگويم انسجام مثبت محكمي در برابر آموزشهاي او داشتيم، اما همان مقاومتي كه ميكردم و ترمزهايي كه به حرفهاي آنها ميزدم را هم منتقل نميكردند. به نظر من بچهها جان به كف بودند و به نيازهاي بالايي رسيده بودند، اما شهرام اين ويژگي سؤالمندي اعضا، پرسشهاي متعالي مثل رابطه انسان با خدا و مددگرفتن از خدا را به اين سمت سوق داد كه اينها ايدئاليسم و ترمز حركت است. ابتدا اسم خدا را برداشتند و گفتند وقتي كه بيانيه مجاهدين را ميخوانند و اسم خدا در آن هست، بحثهاي فلسفي در دانشكده پيش ميآيد، يعني خدا را مسئلهاي فلسفي ميدانستند. بيژن جزني هم در زندان پيشتر گفته بود كه وقتي براي شهداي خود سرود ميخوانيد، چرا آيه قرآن هم ميخوانيد. مبارزه ضدامپرياليستي بايد دور از فلسفه باشد، بنابراين خدايي را كه جزو هويت سازمان بود به مسئلهاي فلسفي تبديل كردند. ما اصلاً فكر نميكرديم خدا جزو مسائل فلسفي قرار بگيرد. هويت يك مسلمان اين است كه خدا را قبول دارد. من خدا را اساس مكتب ميدانستم و هيچگاه آن را يك بحث فلسفي نميدانستم، اما اينكه خدا چه نقشي در مبارزه، روش، استدلال و عمل دارد، پرسشي جدي بود.
اصلاح ديني بايد به اين موضوع انديشيد كه چگونه ميتوانيم هم در صحنه عمل فعال باشيم و در ضمن به دام عملگرايي صرف هم نيفتيم و دچار بدعتهاي عجيب كه به نوعي سكتاريسم ميرسد، نشويم. براي نمونه اسماعيليه تأويل فراتر از متن كردند و به لغو شريعت رسيدند كه به بيبندوباري و ترور حسن دوم كشيد، اما دغدغه ما اين بود كه بايد به متن وفادار باشيم و در پارادايمي درونديني حركت كنيم. ما درون دين معتقد بوديم كه تحول و تكامل هم هست. من معتقد به همان سير اصلاح ديني هستم كه آقاي طالقاني به ما پيشنهاد كرد: انسان در هر مرحلهاي دركي از دين دارد و بايد متناسب با اين درك، خطمشي عملي هم داشته باشد. ازسويي بايد دغدغهمند هم باشد تا وقتي عدمانسجامي در خطمشي ديد، از خود بپرسد كجاي كار من اشتباه است و روي آن كار كند؛ نه اينكه اين عدم انسجام او را فلج كند، بلكه در ضمن عمل، دائماً دغدغه مكتبي هم داشته باشد. قرآن ميگويد: «يا ايُهاالذين امَنوا لِمَ تَقولون ما لا تَفعلون، كَبُر مَقتاً عِندَالله اَن تَقُولوا مالا تَفعلون» (صف:2و3)، چرا ميگوييد چيزي را كه به آن عمل نميكنيد؟ علامه طباطبايي ميگويد معرفت مانند طفلي شيرخوار ميماند كه تا پستان مادر را نگيرد ارضا نميشود. معرفت در تداومش عمل ميخواهد همانگونه كه بچه به پستان مادر نياز دارد. درك من از قرآن اين است؛ انسان وقتي انسجامي از دين دارد، بايد آن را به خطمشي متناسب تبديل كند، البته اگر در اين خطمشي لنگي و عدم انسجامي وجود داشت، آن را در قرنطينه فكري خود بگذارد و روي آن فكر كند. در اين راستا هم تئوري و هم عمل بارور ميشود. شيوه پيامبر هم اينگونه بوده است. در قضيه ظهار در سوره مجادله، زني نزد پيامبر ميآيد و ميگويد شوهرم مرا طلاق از نوع ظهار داده و هيچ نفقهاي به من تعلق نميگيرد و امكان بازگشتي هم ندارد. از سويي چند بچه دارم و هم من و هم شوهرم خواستار بازگشتيم. آن زن به پيامبر ميگويد همسر من پشيمان است. پيامبر ميگويد ظهار سنت است و غيرقابل تغيير. آن زن به خدا شكايت ميكند كه اين ظلم است. پيامبر به خاطر اينكه فطرت پاكي داشته و خداباور بود در اثر شكايت زن متحول شده و به خدا رويكرد ميكند و در اوج پرسشگري، خداوند لطف خود را بر او جاري ميكند و ميگويد اين سنت را كنار بگذار (تحول ضمن عمل)، اما زمينه اين تحول، رويكرد به خدا و هستي، خالصكردن خود براي خدا و ترك وابستگيها بوده است. اين شيوه مددگرفتن از خدا در سوره مجادله ديده ميشود. من در فضاي سالهاي 54ـ53 به اين روش نرسيده بودم. به نظر من اين روش ميتواند براي امروز هم كارساز و راهنماي عمل باشد. بايد دغدغه داشته باشيم، ولي فلج نشويم و در شك خود، كارمان را ادامه بدهيم. وقتي فرد دائماً روي چيزي فكر كند، سرانجام خداوند به انسان كمك ميكند و راه برونرفتي نشان ميدهد.
نفي مبارزه مسلحانه در آن زمان كل جامعه از معلول به علت ميرسيدند، يعني روش، روش اثبات خدا بود و اثبات خدا چيزي جز اين نبود كه انسان از معلول به علت برسد. در آن زمان هم بهرام روي خدا حرفي نداشت، بلكه در مورد رابطه قرآن و پديدهها با خدا سؤال داشت؛ خدايي كه غيرمادي است، چگونه به مسائل مادي ما كانال ميزند؟ اين پرسشي بود كه بعدها فهميديم در قرآن هم ازسوي عدهاي مطرح شده است. آن زمان هم بهرام به آن پاسخي نداشت و قانع نشد و هنوز هم به آن حالت نرسيده بود كه ديگر نماز نخواند. البته بعدها از پاسخ خودم قانع نشدم و روي آن فكر كردم و به دستاوردهاي جديدي رسيدم. همانطوركه گفتم شهرام ميخواست با اين روند كه در سازمان پي گرفته بود، مبارزه مسلحانه را هم نفي كند، اما او نميتوانست بهطور مستقيم اين كار را انجام دهد، چرا كه در آن شرايط اجماع روي مبارزه مسلحانه بود و اگر شهرام در آن فضا روي مبارزه مسلحانه ترديد ميكرد، طبعاً بهرام و بقيه او را از سازمان اخراج ميكردند و به خارج ميفرستادند يا تصفيه ميكردند. اجماع هم روي اين بود كه شهرام، فردي رهبريطلب بود. او ميخواست همواره در رأس جريان باشد و خواهان بردن سازمان به سمت خط مورد پذيرش خود بود. ديگر اينكه شهرام ديدگاه ماركسيستي داشت، ولي بهتدريج متوجه شد ماركسيستهايي كه به ماركسيست معروف بودند مانند مائوئيستها، طرفداران شوروي، تودهايها و حزبتوفان كه از لحاظ تئوريك خيلي قوي بودند، همگي با مبارزه مسلحانه مخالفند. فقط يك الگوي امريكاي لاتين بود كه آنها هم تبيين ماركسيستي براي مبارزه خود نداشتند. مبارزه مسلحانه با مباني ماركسيسم قابل تبيين نبود. مورد ديگر هم اين بود كه شهرام ميگفت ما فكر ميكرديم جامعه فئودالي است و با مبارزه مسلحانه ثبات ميشكند. ادعاي ثباتشكني را هم رد كرد و گفت رژيم كمپرادوري كه رژيم فئودالي نيست تا مانند يك كاسه چيني ثبات آن را بشكنيم. از اينرو ثبات شكني را بسيار بزرگ جلوه داد، درحاليكه همان موقع حزبتوده بيانيهاي داده بود مبني بر همكاري با مجاهدين و مبارزه مسلحانه را تأييد كرده بود. در اين بيانيه گفته بود گرچه ما مبارزه مسلحانه را قبول نداريم، اما به هر حال شما نيروي عمدهاي هستيد و ثبات رژيم را ميلرزانيد. من همه اينها را به بهرام ميگفتم كه حزبتوده ميگويد ما ثبات را ميلرزانيم. گروههاي زيادي در پس مجاهدين مسلح ميشدند و عمليات خودجوش ميكردند. استنباط من اين بود كه روحيه شهرام چنين نقشي را ايجاب ميكرد. او به فرهنگ مذهبي و نقطهقوت مجاهدين در كار خود توجه نميكرد. من اعتقاد ندارم كه شهرام فرد مشكوكي بود يا از پيش برنامهاي داشت. هر چند مهندس كشكولي كتابي نوشته و نشان داده كه اين برنامه حسابشده و برنامهريزي شده ازسوي ساواك بوده است. البته من جوابيهاي براي ايشان نوشتهام كه اين مطالب را قبول ندارم. درباره مأموريت هلمز و خطر مجاهدين و همچنين بخشنامهاي كه به آموزش و پرورش داده شده بود و مجوزدادن به ترجمه كتابهاي حزب كمونيست شوروي و مخالفت با شركت سهامي انتشار و حسينيه ارشاد پيشتر توضيح دادم. مشوق اين فضا هم ساواك بود و هم امريكا. اتفاقاً در اين مقطع آنچه كه در شوروي ميگذشت و به رويزيونيسم (تجديدنظر طلبي) معروف شد هم به اين رسيد كه مبارزه مسلحانهاي با امريكا نداريم و دعواي ما با امريكا تنها اقتصادي است. مصوبات بيستمين كنگره حزب كمونيست در 1960، تضاد جدياي با امريكا نداشت. حتي در دايرهالمعارف شوروي در تعريف واژة ديالكتيك هم دست برده بودند و اصل جهش كه يكي از اصول ديالكتيك است را حذف كرده بودند. من دايرهالمعارف سالهاي پيش از 1960 و پس از آن را مقايسه كردم، آنها در ديالكتيك هم دست برده بودند، يعني هر تغيير خطمشي را در مسائل فلسفي هم دخالت ميدادند. حرف آقاي طالقاني هم كه آن را پس از آزادي از زندان از آقاي بستهنگار شنيدم، نظرم را تقويت كرد. اما اعتقاد من اين بود كه با دستاوردهاي دينياي كه داشتيم ـ كه پيشرو هم بود ـ ميتوانستيم مبارزه را ادامه دهيم. يك بار بهرام با شهيد اندرزگو برخوردي داشت و به من گفت امروز يك نفر را ديدم كه ميگفت انسان بايد نسبت به رژيم شاه بغض داشته باشد و مقدار زيادي اسلحه به ما داد. بنابراين انساني با اين بغض به شاه و سلطنت وابسته به امپرياليسم براي ما تدارك اسلحه هم كرد، ولي بعدها معلوم نشد اين اسلحهها را چه كردند. يا بهرام ميگفت «مجموعه قرآن، مجموعهاي ضدظلم است.» ما ميتوانستيم با الهام از قرآن با ظلم مبارزه كنيم، ولي وقتي تئوري ماركسيسم آمد امپرياليسم را تبرئه كرد. طبقات متوسط كه پايگاه مصدق در مليشدن نفت بودند و در قيام 15 خرداد شركت داشتند، در حال اضمحلال بهشمار ميآمدند و اين با دستاورد ملي و مذهبي ما بسيار متفاوت بود. دستاورد ما ميتوانست مبارزه را بهخوبي جلو ببرد و در جريان عمل هم نقصهايمان برطرف ميشد.
بمبهاي صوتي من تجربه بمبسازي را از صمديه ياد گرفته بودم، آن هم بمب كلاسيك با ساعت بزرگ. من بهطور مستقل كار بمبسازي نكرده بودم. بنا بود سه بمب در ميدان مخبرالدوله كار گذاشته شود. بمبها صوتي بود و بنا بود هيچ فردي كشته نشود. يك آهنربا در آن كار ميگذاشتيم كه قرار بود اين آهنربا زير پل فلزي قرار بگيرد و به كسي آسيب نرساند. ساعت زنانه كوچكي بايد استفاده ميشد و به جاي باطري قلمي از باطري جيوهاي استفاده ميكرديم. هر مداري يك كليد ايمني داشت، كليد بمبهاي صوتي ما دكمه قابلمهاي بود تا جاي زيادي نگيرد. در مرحله نهايي از گذاشتن دكمه منصرف شديم، اين مدار، بسيار ناامن بود. از نظر فني وقتي ميخواستيم سيم را به باطري جيوهاي جوش بدهيم، اگر دستمان به باطري ميخورد، به خاطر چربي دست، اين كار انجام نميشد. يا وقتي ميخواستيم درون ساعت زنانه را سوراخ كنيم كه عقربه به آن گير كند، عقربه ساعت افتاد. مدتي وقت ما صرف تعمير عقربه ساعت زنانه شد. به هر حال دو بمب آماده شده بود. بهرام از خانه بيرون رفته بود و من و سيمين صالحي مانده بوديم. كل بمب در يك جعبه خميردندان كوچك جا ميگرفت. مواد منفجره در جعبه آلومينيومي قرص ويتامين C جوشان قرار داشت. چاشني را در اين جعبه فرو ميكرديم و بقيه مدارها را هم در آن قرار ميداديم. مواد منفجره را يكي از دوستان ما از شيراز آورده بود. من وارد يك مسجد شدم و اين مواد را گرفتم. وقتي مواد را به خانه آوردم ديدم كمي روغن پس ميدهد. به بهرام گفتم اين مواد خوب است يا نه؟ نكند كار دست ما بدهد. نبايد آن را تست كنيم و ببينيم كار ميكند يا نه؟ بنابراين با مرحوم صمديه در خانه تيمي خودمان رفتيم و بمبي ساختيم. براي تست آن به جاده ساوه در يك زمين فوتبال رفتيم و بمب را در اتاقكي كار گذاشتيم تا نيمساعت بعد منفجر شود. خودمان به قهوهخانهاي رفتيم و چاي خورديم و منتظر بوديم تا صداي بمب را بشنويم، اما زمان گذشت و هيچ صدايي نيامد. من در خيابان ايستادم و صمديه به طرف محل بمب رفت و گفت بمب نيست و دزد آن را برده است، فكر ميكنم به خاطر ساعتش بود. بعد با صمديه كمي درددل كردم و قضيه تختي را براي او گفتم. براي نخستينبار بود كه به او ميگفتم، چون ممكن بود پس از عمليات همديگر را نبينيم. گفتم مبارزه سخت است و توان ميخواهد و نبايد مأيوس شد. بعد به تقاطع وحدت اسلامي و ابوسعيد رفتيم. آنجا يك چلوكبابي بود. گفتم برنج غذا را من ميخورم، خورش را تو بخور. چون سرما خورده بودم خورش براي من بد بود. من به صمديه گفتم يك نفر نگاه تيزي به ما كرد. در اين هفت ماه كه ما مخفي بوديم، از نگاهها ميفهميدم كه مهربانانه است يا خصمانه و يا از روي تعقيب و مراقبت. در بهرام اين شم خيلي قوي بود. در من هم بهتدريج اين شم بهوجود آمده بود و معمولاً تشخيصم درست بود. صمديه گفت نه، چون ما دو نفري يك دست چلو خورش ميخوريم، براي او تعجبانگيز است. پس از خداحافظي با صمديه با آقاي رجايي در كوچههاي پشت سرچشمه قرار داشتم. فداييها اعلاميهاي در مورد ترور فاتح داده بودند. اعلاميه همراهم بود و آن را به مرحوم رجايي نشان دادم. رجايي گفت اين چه كار بدي بود آنها كردند؟ گفتم ما هم انتقاد داريم. خود كارگرها گفته بودند ترور فاتح كار ساواكيها بوده است. كمي با رجايي صحبت كردم. رجايي ميگفت ما وقتي ميخواهيم يك چكش درست كنيم ميخواهيم چوبش را از جنگل و آهنش را از ذوبآهن بياوريم و...، اما كمي جستوجو نميكنيم كه آيا يك چكش حاضر و آماده وجود دارد يا نه و اگر هم وجود داشته باشد نميخواهيم از آن استفاده كنيم. منظورش اين بود كه نيروهايي هستند كه حاضر و آمادهاند و ميخواهند كمك كنند و مبارزه مسلحانه كنند، اينها را رها ميكنيد، سپس ميخواهيد روي كارگري كه در مرحله صنفي هم نيست، كار كنيد و او را پرولتر كنيد و از او يك مبارز بسازيد. اين، بسيار ايدئاليستي است؛ نقد اساسي رجايي به فداييها اين بود.
ملاك مسائل امنيتي يكبار از بهرام پرسيدم ملاك اينكه يك مسئله امنيتي و مسئله ديگر امنيتي نيست، چيست؟ بهرام گفت خود صمديه ملاك است، چرا كه شجاع و نترس و كارشناس است. اگر او بگويد فلان مسئله خطر دارد، بايد پذيرفت. اتفاقاً وقتي با صمديه صحبت كردم، گفت به نظر من بمبگذاري درست نيست. ساعت 9 شب، ميدان مخبرالدوله ميليتاريزه ميشود، چرا كه فردا رژه ارتش شاهنشاهي است و از نظر امنيتي حساسيت زيادي وجود دارد. شناساييهاي ما هم با صمديه انجام ميگرفت، براي نمونه نزديك ميدان خرابهاي بود، بانكي را خراب كرده بودند و ميساختند و ميخواستيم بمب را آنجا كار بگذاريم. مكان ديگر در ناوداني بود. همه اينها را شناسايي كرده بوديم. صمديه گفت نرويد، اما من گوش ندادم. به هر حال فضايي در من ايجاد شده بود كه بايد اين كار بشود، چرا كه حدس ميزدم اگر نپذيرم، بهرام ممكن است بگويد اين ناشي از تمايلات خردهبورژوازي، مذهبي و سرمايهداري توست. مورد ديگري كه به ياد دارم اين است كه ظهر روز عمليات، سيمين پس از پختن غذا كمي خوابيد. بعد بلند شد و گفت، داداش خواب ديدم بمب منفجر شده و چشم تو و من كور شده است. گفتم خواب زن چپ است، بهتر است به كار ادامه دهيم.
نكند تو جراح باشي! هنگام ساختن بمب هر چه به سيمين ميدادم، دست راست خودش ميگذاشت و به من برنميگرداند. گفتم خواهر نكند تو جراح باشي، چون هنگام جراحي هر چه به جراحها ميدهند، پس نميدهند و دست راستشان ميگذارند تا پرستار بردارد. من نميدانستم سيمين صالحي دكتر است. توقع من اين بود كه بهرام بالاي سر ما باشد و به ما كمك كند، اما او رفت و پس از اينكه بمب منفجر شد، آمد و ديده بود خانه ويران شده است (به نقل از علي خداييصفت).
داداش بكشمت؟! نزديكيهاي ساعت 9 شب بود و ما هم عجله داشتيم. هنگام ساخت دو بمب پيشين، چاشني را در پلاستيك ميگذاشتم و پلاستيك را در مواد منفجره فرو ميكردم تا همه چاشني به آلومينيوم اتصال پيدا نكند، اما اين بار چون عجله داشتيم، چاشني را در پلاستيك نگذاشتم و همينطور آن را در جعبه قرص فرو كردم. در اثر اين كار ته چاشني به ته جعبه قرص خورده و اتصال برقرار كرده و چاشني منفجر شد و درنتيجه مواد منفجر شده بود. پس از آن ديگر نفهميدم چه شد. از اينجا به بعد را سيمين ميدانست و بعدها براي من تعريف كرد. سيمين گفت اول، همه مدارك و دو بمب ديگر را از بين بردم. من در همان حالت بيهوشي دو صداي ديگر هم شنيدم، حال يا پژواك بمب اول بود، يا اينكه چيز ديگري بود. به ياد دارم وقتي به هوش آمدم گفتم خداجون، ننهجون. اين دو كلمه را كاملاً به ياد دارم. به ياد دارم شنيدم سيمين گفت، داداش بكشمت؟ گفتم نه. در 16 ماه زندان همهاش با خود ميگفتم اين چه محافظهكارياي بود كه گفتم نكش. بعد كه در جريان انقلاب سيمين آزاد شد و به خانهمان آمد، پرسيدم چه شد؟ گفت خون، تمام صورتت را گرفته بود. من فكر كردم شاهرگت قطع شده و در حال مرگ هستي. من گفتم بكشمت؟ تو گفتي آره، بكش. ولي من ديدم چون از همه بدنت خون ميآيد، زنده دستگير نميشوي و تو را نكشتم. بعد همه مدارك را از بين برده و از نردبان بالا رفته بود. از تير چراغبرق پايين آمده و پريده بود و در اثر همين پرش پايش ترك خورده بود. بعد به خيابان آمده و جلوي يك ماشين را گرفته و با آن فرار كرده بود، اما گروهبان صاحب ماشين پيگيري كرده و در چهارراه وليعصر، تقاطع خيابان انقلاب و وليعصر به او رسيده بود. پنجره ماشين باز بود، در نتيجه گروهبان خم شده و كلت سيمين را برداشته بود. سيمين كه غيرمسلح بود، دستگير شده بود. او را به بيمارستان سينا برده بودند. من پس از انفجار، وقتي به هوش آمدم، احساس ميكردم تمام بدنم ميسوزد. سيمين بعدها برايم گفت كه بلند شدي از اين اتاق به آن اتاق رفتي و به ديوار خوردي و پاي ديوار افتادي. آنچه خودم به ياد دارم اين است كه به هوش آمدم، احساس كردم تنم به شدت ميسوزد. يك لحظه يادم آمد چه اتفاقي افتاده. با خود گفتم بروم و خودم را در حوض حياط بيندازم و بعد به خيابان آقا شيخهادي بروم و تاكسي بگيرم و به خانه دكتر سامي، ناصر صادق يا رضاييها بروم و در آنجا مداوا شوم. وقتي از پلههاي اتاق به طرف حوض آمدم، ديدم عدهاي به خانه آمدهاند. به نظر نميآمد كه براي دستگيري آمده باشند، احتمالاً فكر ميكردند حادثهاي رخ داده و چيزي منفجر شده. با مهرباني من را بردند. من به صورت غيرارادي از جيب شلوارم قرص سيانور را برداشته و جويدم. فكر ميكردم اينها پليس هستند. بعد من را در آمبولانس گذاشته و به طرف بيمارستان سينا بردند. وقتي پرسيدند چه شده، گفتم كپسول تركيده و جوابم براي آنها غيرعادي نبود. چيزي نميديدم. در راه سرود فلسطين را ميخواندم. اين سرود خيلي پرمحتوا بود. خود را شهيد راه مصدق ميدانستم، چون بمبگذاري براي 28 مرداد بود و احساس ميكردم راه مصدق زنده ميشود. در بيمارستان، شلوار مرا بريدند تا بتوانند جراحي كنند. از همهجاي بدنم خون ميآمد. يك ساكشن در دهانم گذاشتند و خرده شيشهها را بيرون كشيدند، متوجه نبودند كه خردهشيشه در دهانم است. وقتي شلوار را بريدند، غلاف اسلحه من پيدا شد. البته خود اسلحه نبود و فقط غلاف بود. چيزي نگفتند، اما مدتي كه گذشت و درحاليكه وسايل تنفس را براي من مهيا كرده بودند، چند نفر آمدند و گفتند اين مجروح مال ماست. آنها ساواكي بودند، مرا با خودروي خودشان به طرف بيمارستان شهرباني در خيابان بهار بردند، كه الان بيمارستان نيروي انتظامي است. طبقه چهارم آن بيمارستان، مخصوص چريكها و مبارزان جنبش مسلحانه بود و دست چپ من لت و پار و انگشتانم آويزان بود. بعد هم آن را قطع كامل كردند. البته نميدانم علت آن چه بود، اما دست جوهري را قطع نكرده بودند و به همين دليل نميتوانستند شكنجه بدهند، چون رگهايش پاره ميشد. روي چشم و صورت من هم جراحي انجام داده بودند. بدن من كلاً سوخته و موهايم سفيد شده بود. اصلاً من را نميشناختند. در آنجا حسينزاده سربازجوي من بود. او را از صدا شناختم. منوچهري ازغندي و حسيني (جلاد اوين) هم ميآمدند و بازجويي ميكردند. صداي من اصلاً درنميآمد. مدام منتظر بودم كه بميرم، ولي نميمردم. از دهان و گلويم مدام خون ميآمد و نميتوانستم حرف بزنم. گوششان را روي دهان من ميگذاشتند تا صداي من را بفهمند. وقتي به هوش آمدم، هويتم را پرسيدند. گفتم عباس توسلي هستم. شناسنامه مستعارم به اين نام بود. گفتند اهل كجا هستي؟ گفتم اهل نطنز كاشان. يكي از آنها گفت من خودم اهل نطنز هستم و تو دروغ ميگويي. از آنجا كه پيشتر به آران كاشان رفته بودم، آنجا را براي خودم تداعي كردم و گفتم خانهمان نزديك قبرستان و كنار تير چراغ برق است. چند بار هم كه پرسيدند، همان پاسخ را دادم. او كه ميگفت من اهل نطنز هستم، دروغ ميگفت، زيرا وقتي قاطعيت من را ديد باور كرد كه اهل نطنز هستم. در بدو انفجار صداي انفجار در محل پيچيده و آتشنشاني آمده بود. آنها كه من را گرفته بودند، ساواكي نبودند، چون اگر ساواكي بودند وقتي من قرص خوردم، شلنگ در دهان من ميگذاشتند تا اثر قرص را از بين ببرند، يعني پيش از اينكه به بيمارستان برسيم معده من را شستوشو ميدادند. ماشينهاي كميته همه دستگاههاي مخصوص را داشتند تا اثر قرص را خنثي كنند. وقتي من را به بيمارستان سينا بردند ساواكيها آمدند. بعدها فهميدم كه همزمان ناصر جوهري هم با تيم خود به محل بمبگذاري رفته بودند تا بمب را كار بگذارند. وقتي ميخواستند آن را در مسجد تست كنند، چاشني آن تركيده و بمب در دستش منفجر و جوهري مجروح شده بود (به نقل از جوهري در زندان). وقتي او ميخواست به خانه تيمي آقاشيخهادي برود، ديده بود آنجا هم محاصره است و خودش را به بيمارستان سينا تسليم كرده بود. خودش به من گفت به بيمارستان سينا رفتم و خود را تسليم كردم. احتمالاً با اين دو انفجار، ساواك متوجه شده بود برنامه مشترك و هماهنگي وجود داشته و بهدنبال من آمده بودند.
نه مذهبي، نه سياسي، بلكه نظامي همه بازجوها به بيمارستان آمدند. من شديداً مجروح بودم و آنها نميتوانستند مرا كتك بزنند و در ضمن صدايم هم درنميآمد. اينها به انواع حيلهها سعي داشتند از من حرف بكشند. پس از چهار روز، منوچهري ازغندي آمد. ازغندي در سال 1350 در شب ازدواجم كه دستگير شده بودم به من "شاداماد" ميگفت و در بازجويي با اين عنوان، من را صدا ميزد. اين بار وقتي ازغندي بالاي سرم آمد، به او گفتم به قرآن قسم ميخوري اگر اسمم را بگويم اذيتم نكني؟ گفت قسم ميخورم. گفتم، "شاداماد" را يادت ميآيد؟ گفت چي؟ گفتم من فلاني هستم كه در شب ازدواجم در سال 50 من را دستگير كرده بوديد. خوشحال شد و بلافاصله با اين حس كه توانسته از من حرف بكشد، بيرون رفت. بعد حسينزاده آمد. حسينزاده (رضا عطارپور) مسئول همه بازجوها بود. او به من گفت چرا اسمت را به من نگفتي من مسئول او هستم. گفت من را ميشناسي؟ گفتم بله. گفت، قيافه من چه شكلي است؟ جواب دادم پيشاني شما در سرتان كمي پيشرفتگي دارد. گفت بگو كچل هستم ديگر. بعد گفت مگر نخستينبار كه دستگير شدي به من نگفتي ديگر مبارزه سياسي نميكنم. بار دوم هم قول دادي نه مبارزه سياسي ميكني و نه مذهبي، پس چرا زير قولت زدي؟ گفتم دروغ كه نگفتم، همه راهها را بستيد، اين بار نه مبارزه مذهبي كردم و نه سياسي، بلكه مبارزه نظامي كردم. حسينزاده با اين ترفند ميخواست بگويد من دروغ گفتهام و به اين ترتيب انگيزهام را بگيرد و باعث شود من ببرم. وقتي من اين پاسخ را دادم، او در سكوت محض فرو رفت و هيچچيز نگفت. وقتي در مورد قرار ثابت پرسيدند، من مقاومت ميكردم و به دروغ به گريه افتادم و گفتم شما ميخواهيد تمام سرمايه ما را بگيريد و اگر بگويم، همه دوستانم از بين ميروند. گفتند قرار ثابت تو چيست؟ گفتم در تقاطع خيابان شريعتي (جاده قديم شميران) با تختجمشيد ـ كه الان طالقاني شده ـ يك كيوسك تلفن است. يك علامت هيپي بايد روي كيوسك تلفن بكشيد. گفت علامت هيپي چيست؟ گفتم يك Y برعكس است كه يك دايره دور آن ميكشيد. گفتند ساعت قرار چه ساعتي است؟ گفتم ساعت اخبار است. پرسيدند ساعت اخبار چيست؟ گفتم 7 صبح، 2 بعدازظهر و 8 شب. وقتي ديد خيلي منسجم است گفت علامت سلامتي غير از اين چيست؟ گفتم ديگر هيچي، فقط يك نان سنگك دست چپ ميگيريد و شير پاستوريزه دست راست. از كنار كيوسك تلفن به ضلع شمالي تختجمشيد (طالقاني كنوني) ميآييد، وارد بهار ميشويد تا به بهار شيراز برسيد، سيد (بهرام) شما را ميبيند و تماس ميگيرد. اينها سر قرار رفتند و همان كارها را اجرا كردند. تعداد زيادي نيرو بسيج كرده بودند، نميتوانستند مرا ببرند، اما معمولاً به همان پاي شكنجهشده مجروحان پوتين ميكردند و ميبردند. فردي را شبيه من پيدا كرده و برده بودند و علامت سلامتي زده و گروه كاملي را به آنجا برده و جنبوجوش زيادي كرده بودند تا سيد يا همان بهرام آرام را بگيرند. البته نميدانستند او بهرام آرام است، چون به سيد معروف بود. قيافه او را ميپرسيدند، من هم قيافهاي تصور ميكردم و ميگفتم. تمام اين كارها را انجام داده بودند. خيال من راحت شد چون اين علامت سلامتي من بود. علامت سلامتي من و بهرام انجام اين كارها بود و نشان ميداد كه همه سالم هستيم و حرفي نزدهايم. بعدها علي خدايي صفت ميگفت وقتي من دستگير شده بودم، بهرام ديده بود دود از خانه بلند ميشود و از جلوي خانه رد شده و فرار كرده بود. بهظاهر وقتي ديده بود من را چگونه از خانه ميبرند، حدس زده بود من شهيد شدهام. در راديو ميهنپرستان و روحانيت مبارز كه از بغداد پخش ميشد، اعلام كرده بودند من شهيد شدهام. در زندان هم مراسم شهادت! به جا آورده و بچهها يك ساعت در حال سكوت دويده بودند، بدون اينكه ورزش كنند. اين را بعدها در زندان قصر به من گفتند. پس از چهار روز كه فهميدند علامت سلامتي من از طريق ساواك انجام شده، آنها (راديو ميهنپرستان و روحانيت مبارز) اعلام كرده بودند كه فلاني زنده است. پس از چهار روز كه به هوش آمدم متوجه شدم مراد نانكلي، كنار دست من بوده و نفسهاي احتضار را ميكشد. خانم پرستاري بهنام ذوالقدر كه گزينش شده ساواك بود، آنجا بود. اين خانم ميگفت به مراد نانكلي گفتهاند اسلحه را از چه كسي گرفتهاي؟ گفته بود ميدانم اما نميگويم. آنها هم با جسم تيزي به سرش زده و او را بيهوش كرده بودند. مراد فقط سيگار ميكشيد و بلند نفسهاي احتضار ميكشيد. خانم ذوالقدر ميگفت من نذر گوسفند حضرت عباس كردهام كه مراد زنده بماند. من فكر كردم جامعه ما چه ويژگياي دارد كه پرستار ساواك تا اين حد مذهبي است كه براي يك مجاهد در حال احتضار گوسفند حضرت عباس نذر ميكند. اين تلنگري بزرگ براي من بود.
مملكت سرمايهداري است! چند روز پيش از آن محسن مخملباف را گرفته بودند. خبر آن را سيمين صالحي آورد. من نميدانستم سيمين جراح است، ولي وقتي مخلمباف مجروح شده بود او را به بيمارستان سينا برده بودند و سيمين او را جراحي كرده بود. بهرام گفت گروههايي خودبهخودي عمل ميكنند، ما از آنها عقب ماندهايم، دستكم عملي انجام دهيم. اين براي بهرام انگيزه شده بود. هرچه از مخملباف ميپرسيدند ميگفت مملكت سرمايهداري است. يك افسر ساواك آنجا بود و وقتي بالاي سر من ميآمد، ميگفت ببين اين جوان هنوز 20 سالش نشده، هر چه به او ميگوييم چرا اين كار را كردهاي، ميگويد به خاطر اينكه مملكت سرمايهداري است. وقتي ميگوييم چرا ميخواستي پاسبان بانك را بزني؟ ميگفت چون مملكت سرمايهداري است. حقوقداني بهنام عيسي بگلو بود كه با جبهه دموكراتيك ـ مصطفي شعاعيان ـ دستگير شده بود، كنار تخت من بود. پرستاري كه غذا در دهان من ميگذاشت ميگفت يك خانم باردار هفتماهه را گرفتهاند كه جراح است. با استنباطي كه داشتم فهميدم او سيمين است، چون ميدانستم سيمين هفتماهه است. من اسم بچه او را محمد گذاشته بودم، ولي از جوهري باخبر نشدم. حسيني كه آمد از دستگيري سال 50 من همهچيز يادش بود، حتي اينكه كمربند من پيش او مانده بود. حافظه خيلي خوبي داشت. كمكم بازجوييها شروع شد. گفتم تنها مطالعه تاريخي ميكردم و هفت ماه در خانه بودم و تنها اشخاصي كه ميشناسم سيد و فاطمه هستند. فاطمه بيرون كار ميكرد، سيد هم گاهي در خانه بود، اما من پاي ثابت خانه بودم. ميپرسيدند اسلحه برتا ـ 14 تير داشت ـ روي كمرت چه بود؟ گفتم من اسلحه به كمرم نميبستم، آن اسلحه در خانه بود كه اگر اتفاقي افتاد، از خودم دفاع كنم، اما هيچگاه از آن استفاده نكردم. واقعاً هم از ابتدا كه در آن خانه بودم روي تاريخ خيلي كار ميكردم. به اين ترتيب حتي اسمي از جوهري و صمديه و آن دو تيم ديگر نياوردم. از آن زمان كه هنگام دستگيري كريم رستگار بود، من فرار كرده بودم، برايشان مسئله بود كه چه اعجوبهاي هستم كه توانستهام از دست دو اكيپ تعقيب و مراقبت ساواك فرار كنم. اكيپهاي كميته دو ماشين بودند كه با فاصله 10 متر از هم حركت ميكردند. از من پرسيدند كه چه شد فرار كردي؟ گفتم اتفاقاً من از وسط شما رد شدم. شما به او (كريم رستگار) تيراندازي ميكرديد و ميخواستيد او را بگيريد، من از دل شما رد شدم. البته ابتدا ميخواستم فرار كنم، ولي ديدم اگر عادي رد شوم بهتر است و شما هم من را نديديد. وقتي به انتهاي خيابان، يعني اول وصال شيرازي رفتم ديدم دو اكيپ، ماشينهاي كميته ايستادهاند و از كنار آن رد شدم و عينك زدم و از منطقه دور شدم. فرمانده عمليات آنها زير سؤال رفته بود كه چرا من را نگرفته است.
كاش بچههاي من مانند شما باشند دكتر مرتب ميآمد و چشمهاي من را باز و بسته ميكرد و قطره ميريخت و در آن نور ميانداخت، البته نميگفتند كه من نابينا شدهام، فقط ميگفتند خوب ميشود. پرستاري كه به من غذا ميداد، ميگفت من خيلي از تو راضي هستم. پرسيدم چرا؟ گفت چون دهانت گشاد است و غذا به راحتي به دهانت ميرود. بعضيها آنقدر دهانشان را غنچه ميكنند كه ما را خسته ميكنند. يك ماه در آنجا بودم. از نظر رسيدگي خيلي خوب بودند و نميگذاشتند زخم بستر بگيرم. آنها هر روز يا دو روز يكبار من را روي تخت ميگذاشتند و حمام ميكردند. بهطور كلي پوست بدنم سوخته بود و تركشهاي زيادي از فلزات آلومينيوم در صورتم بود. گاهي خواب ميديدم در باغ اسفيدواجان كربند (رضوانشهر كنوني) هستم و پيشاب ميكنم و يك نفر ميگفت ميگيرم و ميزنمت و به تو دستبند ميزنم، درحاليكه فكر كرده بودم كف بيمارستان، همان باغ است، در آنجا دستشويي ميكردم. وقتي من را به دستشويي ميبردند، زير بغلم را ميگرفتند. اصلاً نميتوانستم راه بروم. حتي طهارتم را هم آنها ميگرفتند. بعد از يكماه كه سر حال شدم، من را به كميته بردند. يك افسر ساواك در بيمارستان شهرباني بود كه خيلي مراقب بود. يك بار لب من تكان ميخورد و نماز ميخواندم، به من گفت من بچه آبمنگل هستم و تو را ميشناسم. ما به شما غبطه ميخوريم و آرزو داريم كه بچههايمان مثل شما باشند كه اينقدر پاك هستيد و اهل مشروب و دختربازي و دود و دم و... نيستيد فقط عيب شما اين است كه كمي افراطي هستيد. به واقع اينگونه بود. در اين مدت زندانبانها نتوانستند از نظر اخلاقي هيچ برچسبي به ما بزنند. اخلاق مبارزاتي، خيلي قوي و نگهدارنده بود. من احساس كردم تحتتأثير قرار گرفته بودند. فكر كردم شايد او ميخواهد با من برخورد عاطفي كند و بگويد همهچيز شما خوب است و تنها كمي افراطي هستيد تا من انگيزهام را از دست بدهم. يكبار حسينزاده پاسپورت و مدارك جزيره لاوان من را آورده بود، وقتي آنها را ورق ميزد ميگفت امريكا، انگليس، برلين و آلمانشرقي رفتهاي، در كشور كمونيستي چه كاري داشتي؟ در پاسپورت من نام همه اين كشورها بود. حقوق مرا پرسيد كه از پول يك پيكان هم بيشتر بود.
سيمين و بهرام سيمين، همسر بهرام بود و از او هفت ماهه باردار بود. من بعدها فهميدم او همسر بهرام است. ما يك شب با هم در خانه بوديم. شب بعد من به خانههاي تيمي ميرفتم. سيمين به ما ميگفت نام همسر من جعفر است. من فكر ميكردم بهرام شبها تنهاست. يك شب من مشكلي با خانه صمديه پيدا كردم. عدهاي پايين خانه ما، يك ماشين ميدزيدند. من شك كردم، نارنجك بستم و رفتم و دوري زدم. به اين نتيجه رسيدم كه مدارك را بردارم و به خانه خودمان بروم. وقتي رفتم ديدم چراغ روشن است و وقتي زنگ زدم ديدم كسي در را باز نميكند. بعدها كه فهميدم بهرام و سيمين زن و شوهرند و در آن خانه بودند، گفتم اگر من آن شب دستگير ميشدم خيلي بد ميشد و آنها بايد در را باز ميكردند. من يكبار جوهري را در دادگاه ديدم و گفتم خيلي ناراحت هستم و اين انتقاد به بهرام وارد است. اگر آنها آن شب در خانه بودند و ازدواج كرده بودند، بايد در را باز ميكردند. شايد بودهاند و نميخواستهاند در را باز كنند يا شايد نبودهاند و چراغ روشن بوده است. وقتي هم سيمين باردار شده بود، مركزيت گفته بود طبيعي است كه وقتي ازدواج ميكنند، باردار هم بشوند. ******
جلسه چهارم (11 اسفند 1385):
تحليل بهرام از انفجار نكتههايي كه از پيش از دستگيري يادم ميآمد تقريباً گفتم، اما اگر كسي بخواهد بيشتر پيگيري كند ميتواند به منابع زير مراجعه كند: 1ـ گفتوگو با كريم رستگار، شماره 21 چشمانداز ايران؛ گفتوگو با جلال صمصاميفر، شماره 23؛ گفتوگو با حجتالاسلام معاديخواه، شماره 30 و گفتوگو با حسن افتخار، شماره 20، 2ـ گفتههاي محمدصادق 3ـ خاطرات حسين احمدي روحاني، انتشارات دفتر اسناد انقلاباسلامي 4ـ خاطرات ناصر جوهري، تراب حقشناس، زينالعابدين حقاني، دكتر سيمين صالحي، علي خداييصفت، سعيد شاهسوندي و ناصر انتظارمهدي در خارج از كشور. اين منابع را از اين نظر ميگويم كه خاطرات را نبايد مطلق گرفت و به منابع مختلف نيز بايد رجوع كرد. پس از انتشار خاطرات جلد دوم من، يك نفر تحليلي كه بهرام آرام از انفجار در خانه شيخهادي كرده بود و اينكه چرا اين اتفاقها (دستگيري جوهري، سيمين صالحي و ميثمي) رخ داده بود را براي من فرستاد. پس از اتفاق منزل واقع در خيابان شيخ هادي، بهرام آرام تحليلي بهعنوان سرشاخه آن خانه مينويسد. تمام اعضاي آن خانه شامل من، جوهري و سيمين صالحي از دست رفتيم. احتمالاً بهرام زير فشار قرار گرفته بود كه چرا اينگونه شد و چرا نظارت نكرده بود، از اينرو تحليلي نوشت كه اين تحليل از جيب خليل دزفولي به دست آمد. خليل دزفولي مدتي رابطهاش قطع بود و وقتي او را دستگير كردند، اين تحليل در جيبش بوده است ـ كه ما بعدها فهميديم از او بهدست آمده ـ تازه ميفهمند كه در خانه آقاشيخهادي چه خبر بوده است. من و سيمين صالحي از جوهري اسمي نبرده بوديم و البته بدون هماهنگي با هم اين كار را كرده بوديم. بعد كه اين تحليل لو ميرود بازجوهاي ساواك ميفهمند كه جوهري هم در خانه شيخهادي بوده و من و او چند تيم زيرمجموعه هم داشتيم. پس از آنكه مرا از كميته به انفرادي اوين برده بودند (شرح آن بعداً ميآيد)، دوباره از زندان انفرادي اوين به كميته مشترك ضدخرابكاري خواستند و بازجويي مجددي صورت گرفت. آن تحليل بهدست ساواك و بچههاي مجاهدين افتاد و يكنفر آن را براي من فرستاد (اين تحليل به پيوست اين كتاب ميآيد). وقتي من آن تحليل را خواندم، به نظرم رسيد 90درصد، تحليل بهرام آرام است. من وقتي دستگير شدم هيچگاه انگشت اتهام به سوي بهرام آرام دراز نكردم كه بگويم او براي اين قضيه انفجار، از پيش برنامهريزي كرده تا ما نابود شويم، ولي بعدها كه مسائل برادركشي اتفاق افتاد، بهتدريج در ذهن من هم چيزهايي جرقه ميزد كه در حد امكان در خاطرات، به آن اشاره خواهم داشت.
نغمههاي انتظار مهمترين خاطرهاي كه از شب دستگيري دارم و بسيار لذتبخش بود و هنوز هم فراموش نميكنم، فاصلهاي بود كه از منزل آقاشيخ هادي تا بيمارستان سينا در آمبولانس بودم. قرص سيانور را جويده بودم و منتظر شهادت بودم و سرود شهداي فلسطيني را با تمام وجود زمزمه ميكردم. فردي بودم 34 ساله و امريكا و اروپا و بسياري از مناطق را ديده بودم. در آن فضا اين سرود به من اميد ميداد: الشعب آمن بالحراب/ بدمي يسير علي التراب/ اغمض يراك مني دمي/ واكتب وصايا من فمي/ اكتب الي كل الرجال/ يا اخوتي يا اخوتي/ انا قد كتبت وصيتي/ هذه رساله جيلنا/انتم نهايه ليلنا/انتم علامه فجرنا/انا قد مضيت فاكملوا/فتحملوا، فتحملوا؛ ملت ما به جنگ ايمان آورده. مردم به حرب با اشغالگران اسراييلي ايمان آوردند، به دليل خوني كه بر زمين جاري شده، انگشت خود را در خون من فرو كن و وصيت من را با زبانم بنويس. به همه رجال دنيا اعم از مرد و زن بنويس كه اي برادرم من به تحقيق، وصيت خود را نوشتم كه اين رسالت نسل ماست و شما نشانه پايان شب تاريك و سپيده سحر ما هستيد. از من كه گذشت بنابراين اين راه را ادامه دهيد و كامل كنيد و در مقابله با مسائل بردبار باشيد، بردبار باشيد (اين شعر و ترجمه فارسي آن در جلد دوم خاطرات آمده است). من چند بار اين را زمزمه كردم. با اين شعر خيلي وحدت داشتم. پيشتر هم در خاطراتم آمده كه سوره فجر را حفظ بودم و در مسافرت از فرانسه به ايران، پس از لو رفتن محمولههاي ماشين و احتمال دستگيري در مرز بازرگان آن را ميخواندم. سرود شهداي فلسطيني را ترجمه خوبي از سوره فجر ميدانستم. در آن زمان هيچ ترديدي از مرگ خود نداشتم. همان زمان يك نفر از تيم پزشكي فهميد من كپسول سيانور جويدهام، دستگاه مكنده را در دهان من گذاشتند تا خرده شيشههاي ناشي از شكستهشدن كپسول سيانور را خارج كنند. وقتي در آن بحران بودم، به ياد يك حادثه افتادم؛ برادر يكي از دوستان اصفهاني من، عضو حزبتوده بود. خانه خود را پاك كرده بود و پس از كودتاي 28 مرداد 1332 تمام نشريات را بيرون برده بود تا هيچ سندي نباشد. پاسباني در اصفهان بود بهنام صادق شماعي كه مشابه شعبان جعفري تهران بود. وقتي رفته بود خانه او را بگردد، چيزي پيدا نكرده بود. برادر دوست من تصوير لنين و ماركس را روي ديوار نصب كرده بود و يادش رفته بود پاكسازي كند. در هنگام بازرسي وقتي متوجه خطاي خود شد گفته بود واي اين عكسها كارم را ميسازد. سرپاسبان صادق شماعي ضمن اشاره به عكس ديوار گفت: پدر و پدربزرگت به اين خوبي و صاحب ريش و محاسن، تو چرا اين قدر بيدين و كمونيست شدهاي؟ من هم وقتي در بيمارستان غلاف را زير لباسم ديدند، ياد همين موضوع افتادم. از آنجا كه وقتي به بيمارستان شهرباني رفتم، ساواكيها حرفي از سيانور نزدند، حدس زدم پزشكان بيمارستان سينا چيزي به ساواك نگفتهاند، چون اگر كسي سيانور بخورد و نميرد، ميگويند خيلي اطلاعات دارد. آنها اصلاً با من بحث نكردند كه چرا سيانور خوردهاي. حدس ميزنم پيش از آن هم سيمين صالحي را دستگير كردند يا جوهري به آنجا آمده بود و فهميده بودند قضيه سياسي است، چرا كه سيمين صالحي همكار آنها بود. چند روز پيش خودش مخملباف را جراحي كرده بود.
پس سيانور هم تو را نميكشد؟! دو ـ سه سال پيش در شب 28 مرداد، خانواده براي من تولد دوباره گرفته بود. همسرم از من پرسيد تعريف كن شب دستگيري بر تو چه گذشت؟ گفتم من قرص سيانور خوردم، ولي نمردم. گفت پس سيانور هم تو را نميكشد؟! ميدانم، اما نميگويم مرا به بيمارستان شهرباني بردند، تحت عمل جراحي قرار گرفتم. خانم ذوالقدر پرستار آنجا بود كه گوسفند حضرت عباس نذر سلامتي مراد نانكلي كرده بود از همه فيلترهاي امنيتي گذشته بود و ساواك به او اعتماد كامل داشت. خانم ذوالقدر ميگفت وقتي مراد را زدند و گفتند اسلحه را از چه كسي گرفتهاي؟ مراد گفته بود: «ميدانم، اما نميگويم.» در آن گيرودار چالش مذهب و ماركسيسم كه در سازمان جريان داشت اين موضوع براي من اهميت زيادي داشت. در ذهنم ميگذشت كه انبيا هم هيچگاه دروغ نگفتند و امامان ما هم هيچگاه حتي به دشمن دروغ نگفتند. اين جرقهاي بود كه در ذهن من زده شد كه اخلاق يعني چه؟ آيا در شرايط سخت بايد دروغ گفت يا نه؟ چون آن زمان در بازجوييها به ساواك دروغ ميگفتيم. اين پرسش در ذهنم مطرح شد كه اگر فرد از مرگ نترسد و جان به كف باشد، چرا بايد دروغ بگويد؟ مراد نانكلي راست گفت و پيش خدا و خلق هم رو سفيد شد. اين موضوع در 16 ماه انفرادي و زندان قصر و بيرون مرا به خود مشغول كرده بود. فرايند اين دغدغه سرمقالهاي شد كه درباره نانكلي در شماره 38 چشمانداز ايران نوشتم (البته آن سرمقاله هم خيلي سربسته بود). به اين نتيجه رسيدم كه اخلاق اين نيست كه فقط راست بگوييم و دروغ نگوييم؛ اخلاق را بايد در بستر زمان بررسي كرد و چگونگي راست گفتن و چگونگي دروغ نگفتن مهم است. اين كار زيادي ميطلبد و تعريف آن را بهطور بنيادي عوض ميكند و نقدي هم بر صحبتهاي آقاي حسيني در برنامه اخلاق در خانواده بود. مراد نانكلي در دوم يا سوم شهريور شهيد شد؛ او آخرين نفسهايش را كنار تخت من كشيد. خانم ذوالقدر هم گفت او مرد، ولي آنچه كه پزشكي قانوني اعلام كرد 17 شهريور بود. اين هم يكي از معماها بود، ساواك اعلام نكرده بود و او را در سردخانه نگهداشته بود. سردخانه آنها مثل كمد و طبقه ـ طبقه بود كه اجساد را جدا از يكديگر نگهداري ميكردند. به نظر من جسد او را در سردخانه تا 17 شهريور نگهداشته بودند، چون اگر اعلام ميكردند شهيد شده، همپروندههاي او هم به او استناد كرده و در بازجوييها سرنخ همه مسائل را به او نسبت ميدادند. اينگونه موارد را دير اعلام ميكردند. خانم ذوالقدر ميگفت كار زنها خيلي مشكل است. گفتم چه مشكلي دارد؟ شما هر چهار سال يكبار يك زايمان داريد و تمام گناهانتان پاك ميشود، اين مشكلتر است يا ما كه بايد هر روز ريشهاي خود را اصلاح كنيم. آن زمان من هر روز ريش خود را اصلاح ميكردم كه در خيابان به من شك نكنند. برادرم كه رئيس پروژه آبياري دشت قزوين بود، پس از آزادي از زندان به من گفت: رئيس ساواك قزوين، سرهنگ انصاري كه اصفهاني بود، به او گفته كه برادرت مرده است. او هم چون جايي نميتوانست برود به امامزادهاي رفته و گريه كرده بود. پس از چند روز او را به بيمارستان شهرباني آورده بودند كه از دور مرا ببيند. به نقل از برادرم تمام بدنم باندپيچي شده بود بهطوريكه او من را نشناخته بود. افسر نگهبان ساواك در بيمارستان ميگفت من اهل محله آبمنگل هستم و تو را ميشناسم، تو آدم خوشگوشتي هستي، سر و صورت و دست تو جراحي شده و زود خوب ميشود. ميگفت به نظر من اگر مسلسل به تو بسته بودند و ده، بيست تير ميخوردي، باز هم بدنت زود ترميم ميشد! من اين حرفها را ريشهيابي ميكردم كه نكند ميخواهند من را شكنجه كنند. پيشتر شايد روزي يك ساعت در خانه تيمي ورزش ميكردم و از خانه شيخهادي تا خانه تيمي صمديه بيش از يك ساعت پياده راه ميرفتم. از كوچه و پس كوچهها ميدويدم تا بتوانم در شرايط بحراني از مخمصه فرار كنم. خوش گوشت بودن مرا به فكر فرو برده بود و با خود ميگفتم نكند غذاهايي كه در جزيره لاوان و امريكا خورده بودم اثر داشته است، بعد خود را ملامت ميكردم كه چرا در مقطعي زندگي مرفهي داشتم. وقتي آن افسر ساواك هم به من ميگفت شما سالم هستيد و از هيچ نظر مشكلي نداريد و فقط افراطي هستيد، با خود ميگفتم او براي چه ميگويد ما افراطي هستيم، شايد قصد دارد پنج، شش نقطهقوت از من و امثال من بگويد و بعد به يك نقطهضعف اشاره كند تا عدول كنم. پيش خودم ميگفتم او عمداً اين حرف را زده و با شيطنت خود ميخواهد مرا يك گام به عقب برگرداند. يكبار هم ميگفتم شايد به مسير زندگي من غبطه ميخورد كه مهندس بودهام و به اروپا و امريكا رفتهام و دلش ميسوزد كه به اين وضع افتادهام.
غايت در اكنون چيزي كه آنجا زياد به آن فكر ميكردم مسئله قيامت و مرگ بود، علت آن هم اين بود كه دست مرا قطع كرده بودند اما كف دستم ميخاريد. وقتي ميآمدم كف دستم را بخارانم، ميديدم كه دستم قطع شده است. به اين نتيجه رسيدم كه اگرچه عضوي از من نيست، اما اثر آن در روح و مغز من وجود دارد، پس شايد قيامت هم اينگونه باشد، يعني اعضاي ما نيست، اما چيزي هست كه اينها در آن ثبت ميشود و از بين نميرود. سال 1348 و 1349 در دهمتري ساسان (خيابان مهديزاده كنوني) يك خانه تيمي داشتيم، سعيد محسن در آنجا برايمان نهجالبلاغه ميخواند، او ميگفت انسان شكلهاي مختلفي دارد، همه شكلها از بين ميرود، اما يك «نفس باقيه» در انسان ميماند. روي تخت بيمارستان به ياد ميآوردم كه مادرم ميگفت وقتي به دنيا آمدي، موهايت سفيد پنبهاي بود و بعد كمكم بلوند و سپس بور شد. بور بودن موهايم و گرد بودن صورتم را به ياد دارم. بعد كمكم موهايم مشكي شد. در ذهنم همه قيافههايم را كه از كودكي داشتم بررسي ميكردم، البته آن شاكلهها از بين رفته بودند، اما در حافظه من وجود داشتند. به ياد سعيد محسن ميافتادم كه ميگفت اين "نفس باقيه" وجود دارد. چيزي كه اين حركت را تئوريزه كرد چهار آيه آخر سوره قيامت بود كه آن را از حفظ بودم: «الم يك نطفه من مني يمني ثم كان علقه فخلق فسوي، فجعل منه زوجين ذكر والانثي، اليس ذالك بقدر ان و يحييالموتي»، انسان را در حركت از نطفه تا علقه تعريف ميكند و سير انسان شدن انسان را نشان ميدهد، تا مرد و زن ميشود و ميميرد. خداوند ميفرمايد اين جرياني كه گذشت و از نطفه تا مرگ ادامه مييابد، آيا قادر نيست مرده را زنده كند. ما درهمين دنيا، مرگ و زندگي داشتهايم. آخرت چيزي نيست كه فقط در آينده باشد. سيري كه ما در اين دنيا داشتهايم، از بين رفتن شاكلهها بود. واژه «نفس باقيه» سعيدمحسن بسيار در من اثر گذاشت. اين جرقه بعدها در سير تحول ايدئولوژي به من كمك كرد.
دغدغههايي در بيمارستان در بيمارستان امين شهرباني نگراني شديدي در مورد وضعيت سازمان داشتم كه به چه روندي دچار ميشود و ديگر اينكه نگران حاجخانم (مادرم) بودم كه زجر ميكشيد و اگر ميفهميد، چه ميكرد؟ همچنين نگران همسرم (حوري خانم) بودم. حوريخانم و خانم فاطمه اميني بنا بود بيايند و من به اتفاق آنها يك خانه تيمي بگيرم؛ كه يا خانه تيمي ميشد و يا يك شاخه جديد. بعد هم ميخواستيم با فاطمه اميني به دنبال خانه برويم تا حوري خانم از خارج بيايد. همان شبي كه من دستگير شدم، مادرم از امريكا به ايران آمده و به خانه آب منگل رفته بود. او وقتي همهجا زنگ زده و اظهار نگراني كرده بود. او كه تنها هم بود، چرا كه يك برادرم در امريكا و برادر ديگرم در قزوين بود و من هم از نظر او مخفي بودم. همشيرهزاده من آقاي تقي اژهئيان خوابي ميبيند كه من ـ دايي او ـ به او ميگويم نگران مادرم هستم تو به تهران بيا و در آنجا ادامه تحصيل بده. او هم پس از ديدن اين خواب ميگويد حال كه حاجخانم هم تنهاست، چه بهتر كه من پيش حاجخانم بروم و در تهران تحصيل كنم، پس بلافاصله از اصفهان به تهران ميآيد. او تا آزادي من از زندان و مدتي بعد از آن نزد حاجخانم بود. اين مطلب را پس از آزادي از زندان در آبان 1357 به من گفت. درباره سازمان نگران بودم كه آيا من مماشات نكردم و زمان را از دست ندادم و چرا زودتر اقدام به انشعاب نكردم؟ رويه ما اين بود كه با آقاي طالقاني تمام مسائل دروني خود را بگوييم. به ياد دارم مرحوم حنيفنژاد، آقاي طالقاني را دروني ميدانست، پس در مورد استراتژي مبارزه مسلحانه با ايشان مشورت كرده بود و تأييديه ايشان را گرفته بود. حتي وقتي من ميخواستم مخفي شوم، به آقاي طالقاني گفتم حاجآقا ما بيسيم ساواك و كميته را داريم، ايشان لبخند حاكي از رضايتي زد. مسئله روند تغيير ايدئولوژي كه خيلي مهم و ساده نبود. من روي تخت بيمارستان با خود ميگفتم چرا نگفتيم و اينقدر مماشات كرديم؟ چرا با وجود اينكه فاز ايدئولوژي اعلام شده بود و من عمل مسلحانه را قبول نداشتم به آن تن دادم؟ و چرا ناخودآگاه به چنين عملي تن دادم؟ چند ماه بعد جرقهاي در ذهن من زده شد. وقتي به زندان انفرادي اوين رفتم با خدا عهد بستم كه خودبهخود نبايد بهدنبال جرياني ـ چه حق و چه باطل ـ بيفتم. اين عهد در روان و ايدئولوژي من قرار گرفت و درواقع يك توبه بود. در روزهاي آخر قرار بود كه انشعاب كنم و به آقاي طالقاني بگويم، اما تصميم گرفتم پس از اين عمل بگويم. اينها مواردي بود كه خودم را ملامت ميكردم. نگران بودم بچههاي سازمان حماقت كنند و اعلام كنند؛ اين سير اگر رخ ميداد چه ميشد؟ نكته جالبي كه در اينجا وجود دارد و منشأ تحول شد اين بود كه من با وجود نابينايي، صورت آقاي طالقاني را تصور ميكردم كه ميگفت اگر كسي را لو دادي هر چه ديدي از چشم خودت ديدي. گفتم اگر من لو بدهم، زمين دهان باز ميكند و من در آن ميروم تا آقاي طالقاني ديگر من را نبيند، يعني چنين ترس همراه با احترامي از آقاي طالقاني داشتم. در انفرادي اوين هم كه بودم اين ترس مرا رها نميكرد. دوران خوبي داشتم و جستوجوگري و پرسش دائم در مورد اينكه چرا من از خدا نميترسم، ولي از آقاي طالقاني ميترسم و اينكه اين بتپرستي است يا نه و اگر خدا به من كمك نكند، بايد چنين خدايي را به گفته حنيفنژاد كنار گذاشت. اينها براي من دغدغه بود. بچهها عموماً به اين رسيده بودند كه ما چگونه ميتوانيم از خدا كمك بگيريم. مكانيسم مددگرفتن از خدا براي آنها موضوع گمشدهاي بود. در اين راه، عدهاي ميگفتند نميشود و تغيير ايدئولوژي دادند و عدهاي ماندند و عدهاي نيز برايشان دغدغه شد.
جمعبندي دستاوردها روي تخت بيمارستان با همه مشكلات به اين رسيدم كه خود را منسجم كنم. در آنجا نفس ملامتگر من و انصاف من گل كرد كه نكند اسلام اشتباه باشد و ما را به ناكجاآباد ببرد و اينكه اگر من خدا را قبول نداشته باشم، آيا افراد را لو ميدهم؟ لحظهاي ميگفتم خدا كنار برود، ولي وقتي كسي را لو ندادم ميگفتم پس ميشود با بيخدايي هم مقاومت كرد. درحاليكه ما يك زندگي، بينش و روشي داشتيم كه منش ما شده بود. بعد به اين نتيجه رسيدم كه دستاوردهايم را جمع و جور كنم. يكي از دستاوردهايي كه داشتم برهان «تكامل ـ آنتروپي» بود. ما ميگفتيم همه جهان آنتروپيك است، اما با وجود اين، تكامل و اراده خدا وجود دارد. اين جمعبندي، عصاره كتاب "ذره بيانتها"ي مهندس بازرگان بود. اين برهان به ما قوت ميداد. دستاورد ديگر، مخروط تكامل بود. در آن برهان ميگفتيم تكامل كه هست، لامحاله بايد مبدأ زماني هم باشد، بنابراين پيش از اين مبدأ زمان چه بوده است؟ ماترياليستها و ماركسيستها كه تكامل جهان را مادي ميدانند در اينجا ميمانند و به دام نيستي ميافتند، ولي ما مذهبيها حرفي براي زدن داريم، چرا كه هستي را غيرمادي و غير زمانمند ميدانستيم، اين انسجام به من خيلي نيرو ميداد. در اين اواخر پيش از دستگيري وقتي اين استدلال را به بهرام آرام گفتم، او صحبتي نداشت. دستاورد سوم تبيين تاريخ بود، البته نه بر اساس نظريه طبقات، بلكه براساس بينهايتطلبي و دستاوردهاي زندان. براساس اين دستاورد نظريه طبقات، 13 نارسايي داشت. انسان با ويژگي بينهايتطلبي ميتوانست آن را حل كند، چرا كه در مورد تغيير طبقه، توتم و وقف، تبيين نداشت؛ كسانيكه توليد آنها كم ميشد نذر ميكردند تا توليد زياد شود و اين كاري غيراقتصادي بود، زيرا اين پرسش مطرح ميشد كه چگونه از طريقي كه توليد كاهش مييابد ميخواستند توليد را زياد كنند؟ سعي ميكردم اين موارد يادم نرود و در درجه اول خودم را نگهدارم. از تهديدهاي ساواك معلوم بود كه ميخواستند مرا شكنجه كنند، اما در آن وضعيت جسمي نميتوانستند. يك ماه در بيمارستان بودم. پس از سه يا چهار روز كه به هوش آمدم، پيش از بردن به كميته مشترك ضدخرابكاري بود اين مسائل به ذهنم خطور ميكرد. شكنجهها بيشتر رواني بود. حسينزاده سربازجوي ساواك كه در سالهاي 1342 تا 1350 بازجوي من بود، من را تهديد ميكردند، اما در عمل نميتوانستند كاري با من بكنند.
خداي بزنگاه! حدود يك ماه، دغدغهاي در مورد خدا، مرا و بچههاي سازمان را فرا گرفته بود، گذشته من هم در مقابلم رژه ميرفت. به ياد دارم مرحوم بازرگان در كتاب "راه طيشده" گفته بود كه در قزوين خدمت يكي از علما بودم، آن عالم ميگفت باوجود اينكه باد از شرق ميآيد، امروز استثنائاً از غرب آمده، اين نشان ميدهد كه خدايي هست، يعني خدا را در استثناها پيدا ميكردند. من نيز خدا را در استثناها ميديدم و گاهي نيز به خدا از طريق آييننامه ميرسيدم؛ به اين معنا كه حتماً خدايي بايد وجود داشته باشد. مرحوم بازرگان اين را خداي آييننامهاي ناميده بود. ما هم تقريباً چنين خدايي داشتيم، در سرفصلها، نقطهعطفها و در سر بزنگاهها كه كمكي به ما ميشد، ميگفتيم اين كار خدا بود. براي عيد سال 1350 و بيماري پسرعمويم به پاريس رفته بودم و از ايران وسايل زيادي برده بودم. حسين روحاني، دكترشامخي و بهروز باكري هم در آنجا بودند. من شبها به مسافرخانه ميرفتم و جمعبنديهاي آنها را ميگرفتم و ماجراي زندان دوبي، عراق و شكنجههايشان را ميشنيدم. حسين روحاني به من ميگفت در دوبي كه بودم وقتي بنا بود بچهها را به هواپيما ببرند، بهدنبال بليط بوديم، هرجا رفتيم بليط نبود. اواخر شب بليط را پيدا و پيشخريد كرديم. ما در آن شرايط نااميد بوديم، اما كار خدا بود كه اين بليط را پيدا كرديم. تراب حقشناس هم در نوشتههايش گفته بود اين كار خدا بود. روحاني ميگفت براي اينكه مواد محترقه در هواپيما ببريم به اين نتيجه رسيديم كه محتويات يك كمپوت را خارج كنيم و در آن بنزين بريزيم. هر جا رفتيم، بنزين پيدا نكرديم. آخر شب يك مغازه نجاري در حال تعطيلشدن بود، الكل را از آن نجار گرفتيم و شب تا صبح، رسول مشكينفام يك سوراخ در كمپوت و يك سوراخ هم زير آن كرده بود، تمام آبميوهها را بيرون كشيده بود و كمپوت را در ظرف الكل گذاشته و از يك سوراخ مكيده بود تا ظرف كمپوت پر از الكل شده بود. ميگفتند همين كه نجاري باز بود، كار خداست. يا اطلاع يك دوست فلسطيني در لحظات آخر به ما كه هواپيما در حال رفتن است و ميخواهند بچههاي شما را به ايران تحويل دهند، هم كار خدا بود. كاربرد خدا در سازمان اينگونه بود، يعني خدا را در بزنگاهها و استثناها ميديديم. اين پرسش مطرح ميشود كه در بقيه اوقات خدا كجا بود؟ اين مسائل به من كمك كرد بهدنبال حقيقتي بگردم كه هميشه با آن مأنوس باشم. خدا نهتنها در لحظات بحراني، بلكه هميشه بايد با ما باشد؛ اين را بازرگان در كتاب "راهطيشده" گفته بود و خداي من هم اينگونه بود. من وقتي خواب ميديدم، بيشتر خوابها در واقعيت تعبير ميشد. در تركيه حكومت نظامي بود و من پشت ماشين خوابيده بودم. خواب ديدم سر تراب حقشناس را تراشيدهاند. وقتي به ايران آمدم به سعيدمحسن گفتم احتمالاً تراب در زندان است، چرا كه من خواب ديدهام. بعد تلگراف آمد كه تراب بيمارستان است. بيمارستان نماد زندان بود. سعيد بعدها از من ميپرسيد لطفي خواب جديدي نديدهاي؟ يعني نشان ميداد كه او هم اينگونه فكر ميكرد و از راههاي استثنايي ميخواست به او الهاماتي شود. او به اين مسائل اعتقاد داشت. ما بايد بهدنبال حقيقتي باشيم كه تمام لحظات بتوانيم استدلال كنيم و منتظر اتفاقات استثنايي نباشيم. اين هم دغدغه من شده بود.
بازجويي در بيمارستان بازجوييها از من در بيمارستان به دو نفر ختم شد؛ سيد (بهرام آرام) و فاطمه (سيمين صالحي). بعدها كه مشخص شده بود، دائم ميخواستند بدانند ما چه تبانياي با هم داشتيم كه هر دو، نام جوهري و بقيه را نگفته بودند. ساواك نگران اين بود كه در محوطه بيمارستان، يكي از پرستاران، من، سيمين صالحي و جوهري را به هم ارتباط داده باشد، چرا كه سيمين صالحي، جوهري و من موضع يكسان داشتيم. جوهري تيم خودش را گفته بود و به خانه شيخهادي اشاره نكرده بود. من هم كه به آن سه نفر محدود كرده بودم. بعدها وقتي اعضاي خانه شيخهادي از طريق خليل دزفولي پيدا شده بودند، ما را خواستند و مسائل ديگري بهوجود آمد كه بعدها ميگويم. مورد ديگر اين بود كه من غلاف داشتم و در خانه هم اسلحه بود. منوچهري به من ميگفت شاداماد آن كلت برتاي چهارده تير مسلسل چه بود؟ در اين اواخر يك كلت برتا ميبستم كه غلاف آن را هم خودم درست كرده بودم. منوچهري هر بار طعنهاي به من ميزد كه تو مسلسل داشتي. من گفتم در خانه اسلحه بود و ميخواستم در جايگاه دفاع، اسلحه را به كار بگيرم، اما در اين هفت ماه اسلحه نبستم و حتي براي حمام كه بيرون ميرفتم اسلحه نداشتم، آنها هم باور ميكردند. منوچهري، حسينزاده و حسيني ميآمدند و هريك چيزي ميگفتند. آنها از من ميپرسيدند در اين هفت ماه در خانه چه ميكردي؟ گفتم بنا بود من روي تاريخ كار كنم. از تاريخ مشروطيت تا تاريخ جنگل مصطفي شعاعيان را مطالعه ميكردم. البته اينها را راست ميگفتم. من روي ايدئولوژي و دين كار ميكردم، آنها هم قبول ميكردند چرا كه سوابق زندان و مذهبي بودن من را ديده بودند و ميديدند كه سر موقع نماز ميخوانم. فشاري سر اين نميآوردند، بلكه سر نام و نشاني و اينكه اهل نطنز هستم يا نه، فشار ميآوردند. البته بلوف ميزدند و من هم متوجه اين شده بودم. منوچهري به من ميگفت خرگوش را هم كه جراحي كرده بوديد. شايد اين را سيمين گفته بود چون از من بازجويي نكردند. منوچهري منتظر جواب من نبود، فقط چيزي ميپراند. داستان اين بود كه ما نميدانستيم سيمين صالحي جراح است. تمرين ميكرديم تا اگر يكي از بچهها مجروح شد بتوانيم خودمان در خانه جراحي كنيم. بيمارستانها را بهشدت كنترل ميكردند و فوري به ساواك اطلاع ميدادند، حتي اگر انگشت كسي هم ميبريد به ساواك اطلاع ميدادند. يك خرگوش گرفتيم. در آنجا بهرام، جوهري، سيمين صالحي و من بوديم. جوهري مسئول بيهوشكردن بود. او كلروفرم را با پنبه جلوي دماغ خرگوش ميگرفت. بهتدريج خرگوش را بيهوش كرديم. سيمين صالحي هم كلاه پرستاري و دستكش گذاشت و چاقو را دست من داد. من پوست اول و پوست دوم را پاره كردم و دل و روده خرگوش را بيرون آوردم. سيمين به من ياد ميداد و ميگفت من دوره ديدهام. بهرام هم متخصص رد گمكردن بود تا ما اصلاً شك نكنيم او جراح است. ما هم كنجكاو نبوديم. دل و روده خرگوش را سر جايش گذاشتيم و سه تا پوست را دوختيم و پانسمان و باندپيچي كرديم. خرگوش به هوش آمد. هر روز باندها را باز ميكرديم و دوباره پانسمان ميكرديم. خرگوش را در يك جعبه كارتني گذاشته بوديم. يكبار بيرون پريد و اين طرف و آن طرف رفته بود. دنبالش گشتيم و پيدايش كرديم. پس از مدتي كه خوب شد، خرگوش را از كارتن بيرون گذاشتيم. خرگوش يك سوراخ در ديوار ايجاد كرده بود. ميان دو ديوار فضاي بازي بود، آن را پيدا كرده بود و كلي خاك و آشغال بيرون آورده بود. ساواكيها كه آمدند ديده بودند سوراخي گوشه ديوار هست و خرگوش ميآيد و ميرود. آنها كلي جستوجو كرده بودند تا تسليحات پيدا كنند، درحاليكه اين سوراخ را خرگوش درست كرده بود. ما يك جاسازي هم نزديك پنجره داشتيم. بهرام موزاييكها را در آورده بود و يخدان يونوليتي گذاشته بود و دري هم درست كرده بود كه نم نكشد. كتابهاي زيادي از لنين، ماركس، مائو، فلسطين و ويتنام و جزوههايي آنجا بود، به آن هم دست پيدا كرده بودند و جاسازي را كنده بودند تا به اسلحه برسند. مواد منفجره و ديناميت هم وجود داشت. به نظر من سيمين صالحي زرنگي كرده بود و وقتي انفجار رخ داده بود، مدارك ازجمله كلاسور من، بهرام و جوهري و جزوه سبز را آتش زده بود، هيچيك از اين مدارك به دست آنها نرسيده بود.
من همهچيز را ميدانم! با خود فكر ميكردم چرا پس از خوردن سيانور نمرده بودم، كمي افسرده شده بودم و فكرهاي مختلفي ميكردم. با خود گفتم در آن زمستان، قرص سيانور در جيب شلوارم بود. وقتي بچهها ميرفتند وضو بگيرند تا نماز جماعت بخوانيم همه دور چراغ علاءالدين ميايستاديم و خودمان را گرم ميكرديم، گفتم شايد سيانور گرما خورده و تجزيه شده است. بعد گاهي ميگفتم نكند قرصها قلابي بوده. تهيه قرص سيانور را هم بلد بوديم، اما اين اواخر متوجه شدم، سيانور وقتي عمل ميكند كه در محيط بسته باشد، درحاليكه تمام بدنم خونريزي داشت، ممكن بود اين سيانور عمل هم كرده باشد، ولي چون خون از بدن خارج ميشد، مرگآفرين نبود، شايد يكسال باشد از اين پديده مطلع شدهام. در بازجوييها، نخستين پرسشها در مورد نام و نشاني و طريقه مخفيشدن است، مثلاً فرد علنياي كه مرا مخفي كرده، چه كسي است. معمولاً قرارهاي مصنوعي با كريم رستگار درست ميكرديم كه چگونه خانه رستگار رفتم و وقتي او را دستگير كردند چگونه به سازمان پيوند خوردم. قرار ثابتي با جوهري داشتم كه پاي شهرام هم به ميان نيايد. قرارم با جوهري كنار هتل كمودور بود كه در تختجمشيد بود و يك سينما هم كنار آن بود. يك ساندويچفروشي در آنجا بود كه خوراك لوبيا داشت. از زندان قرار گذاشتيم وقتي آزاد شديم چند بار بياييم آنجا و همديگر را ببينيم. جوهري هم همين را گفته بود و بين صحبت من و جوهري و صحبت من و كريم رستگار هيچ تضادي نبود. مدارك من در منزل رستگار، هنگام دستگيري او، بهدست ساواك افتاده بود، ازجمله كارت شركت نفت، پاسپورت و كتابهاي انگليسي كه در آنها نشانيها را به رمز نوشته بودم. هر روز يكي از آنها را ميآوردند و به من گوشه ميزدند. همه را هم ناگهاني رو نميكردند. حسينزاده يك روز نام تمام كشورهايي كه رفته بودم را گفت. او گفت من همهچيز را در مورد تو ميدانم. گفتم پاسپورت من دست شما افتاده، به خاطر همين همهچيز را ميدانيد.
اميد در ضمن نااميدي يكي از كارهايي كه در بيمارستان داشتم اين بود كه زمان را از دست ندهم، براي نمونه فلان روز 27 مرداد بوده، 28 مرداد جراحي شدم و به همين ترتيب زمان را دنبال ميكردم. هركجا شك ميكردم، گوشهايم را تيز ميكردم تا تاريخ را پيدا كنم. فكر ميكنم وقتي مرا به كميته بردند، يك روز را اشتباه كرده بودم، زيرا بهدليل نابينايي صبح و شب را هم نميتوانستم بفهمم. وقتي مرا به كميته بردند چهار نفر ساواكي بودند: يك نفر راننده، يك نفر جلو نشسته و دونفر هم اطرافم بودند. همه خيابانها را كه ميگذشتند در ذهن من بود. از سه راه فردوسي گذشتند و وارد خيابان شمالي كميته شدند. با پاسبان راهنمايي رانندگي آنجا آشنا بودند تا اگر اتفاقي افتاد مشكلي نداشته باشند. همه اينها را در ذهنم داشتم تا در بيرون عنوان كنم، يعني با وجود نااميدي، اميد هم داشتم كه سرانجام يكنفر همسلول من شود و اينها را به او بگويم. در كميته مرا به طبقه دوم بند سوم بردند. در آنجا هر طبقهاي دو بند داشت و يك هشتي بود كه اين دو بند به هم ميرسيدند. من در بند سوم و در سلول 20 بودم. آنها بندهاي زندان موقت شهرباني را سلول ـ سلول كرده بودند. درِ سه سلول به يك محوطه باز ميشد. سلول من 120 سانتيمتر در دو متر بود. يك پتو در زير و يك پتو هم روي سر داشتم. از اينكه روي زمين ميخوابم خيلي خوشحال بودم. بزرگترين ناراحتيام در بيمارستان اين بود كه روي تخت ميخوابم. تختهاي فنري بيمارستان، بزرگترين شكنجه بود، چون در كميته نميتوانستم راه بروم، چهار دست و پا راه ميرفتم، اما منفعل نشده بودم. حركت پا و دست ميكردم. انگشتهاي پايم را حركت ميدادم. وقتي بلند ميشدم راه بروم زمين ميخوردم. آنقدر تمرين كردم كه بعدها در انفرادي اوين، 5/3 تا 4 ساعت در سلول راه ميرفتم، طول سلول من 4 قدم بود. در سلول برخي چيزهاي كوچك به انسان اميد ميدهد. در سلول كميته وقتي ميخواستم راه بروم، كورمال كورمال پنجرهاي را پيدا كردم و احساس كردم جلوي پنجره طاقچهاي با عرض دو سانت است و سنگي در آنجا پيدا كردم كه يك سانتيمتر در يك سانتيمتر بود، وقتي بو كردم فهميدم مُهر است. زبان زدم ديدم به زبانم ميچسبد، چون خاكرس بود. با خود گفتم اين مهر امام حسين است و من به امام حسين پيوند خوردم. امام حسين هم كه وارث آدم است (كتاب "حسين وارث آدم" دكترشريعتي را خوانده بودم). وقتي سرم را روي مهر ميگذاشتم احساس ميكردم به يك تاريخ پيوند خوردهام و منزوي نيستم و تاريخ به سلول من آمده است. اين مهر به من نيروي زيادي داد. يكي از آرزوهايم اين بود كه روي حسين وارث آدم كار كنيم تا تضاد شيعه و سني از بين برود و اين را حركت بزرگي ميدانستم. پس از انقلاب وقتي به مشهد رفتم، اين موضوع را به آقاي شريعتي بزرگ گفتم كه از آن بسيار استقبال و ما را دعا كردند.
برخورد با زنديپور يكي از غذاهايي كه در كميته ميدادند، خوراك عدسي بود. من از بچگي خوراك عدسي را خيلي دوست داشتم. حاجخانم (مادرم) ميگفت پدرت هم خيلي عدسي دوست داشت. از اينرو در كميته خيلي خوشحال بودم كه غذا عدسي است. وقتي مرا از كميته به اوين بردند، غذاهاي آنجا خيلي خوب بود، اما آرزو داشتم به كميته بروم و عدسي بخورم. شرايط كميته هم سختتر بود. مرا دوباره به كميته آوردند، اما اين بار جز شكنجه و فشار، چيزي نبود. وقتي به كميته آمدم، تا مدتي ناهار، صبحانه و شام ميخوردم و كمي قوت گرفتم. اوايل با كمك وضو ميگرفتم، بعد كمكم خودم دست به ديوار ميگرفتم و ميرفتم. وقتي مرا براي بازجويي ميبردند، چون آن زمان چشمبند نبود ميگفتند كت زندان يا لباس زندان را روي صورتت بينداز، اما براي من نميانداختند، چون ميگفتند تو نميبيني. البته يقين نداشتند كه نميتوانم ببينم. در بيمارستان هم كه بودم به من نميگفتند كه چشمت معالجه ميشود يا نه. تيمسار زنديپور رئيس كميته و از افسران ضداطلاعات ارتش بود كه به كميته منتقل شده بود. كميته مشترك، مركب از ارتش، ساواك، شهرباني و ژاندارمري بود. ابتدا فكر ميكردم تيمسار زنديپور، اصفهاني يا يزدي است چون تهلهجه داشت. او نام پدر و عموهاي مرا ميدانست و از جلسه قرائت قرآن و روضه امام حسين در منزل عموهاي من باخبر بود. فكر كردم او همهچيز را ميداند، درحاليكه اينها روي من كار كرده بودند و از اصفهان اطلاعات گرفته بودند. بعدها فهميدم آيتالله شيخ مرتضي اردكاني وقتي رئيس حوزه علميه اصفهان بود گرايشهاي نزديك به ساواك پيدا كرده بود و براي رئيس ساواك آنجا جلسه خصوصي تفسير قرآن گذاشته بود، آنها از او در مورد من پرسيده بودند. تمام مخارج طلبگي و آيتالله شدن او را پدرم داده بود. او تقريباً روحاني فاميل ما هم بود و به ساواك گفته بود اگر او را اعدام كنيد ظرف چند سال صد چريك مثل او در اصفهان پيدا ميشود. بعدها فهميدم اين اطلاعات را از او گرفته بودند، اما تيمسار زنديپور با برشمردن اين اطلاعات ريز، دل مرا خالي كرد، بنابراين آنها ميگفتند اينجا جايي نيست كه چيزي را مخفي كني.
بازجويي توسط كمالي بازجوي من آقاي كمالي بود. كمالي اهل سنت و كرد بود. او بازجوي بچه مذهبيها بود و بيشتر مجاهدين را بازجويي ميكرد. سربازجو نبود، بعد كه سربازجوها اطلاعات اصلي فرد را ميگرفتند و خانه تيمي و ارتباطاتش را ميفهميدند، بهدست كمالي ميدادند و او هم بازجويي كلاسيك ميكرد. به صورت قانوني ورقه پر ميكرديم و سوال و جواب ميشديم. من چون نميتوانستم بنويسم، او سؤال ميكرد و نام، فاميل و سوابق مرا ميپرسيد. در مورد خانههايي كه از ابتدا در آن بودهام، دورههاي دبستان، دبيرستان و دانشگاه و سربازي و دوستاني كه در هر مقطع داشتم پرسشهايي ميكرد. در كميته، سربازجوها مرا بازجويي نكردند، بلكه گاهي سر ميزدند. به ياد دارم يكبار كه بازجويي ميشدم، حسيني از پشت محكم در گوش راست من سيلي زد. گوش راست من سوراخ شد، البته متوجه نبودم تا سال 1357 هم در طول زندان نفهميده بودم. در گوشم دارو ميريختم اما فايده نداشت. وقتي پس از انقلاب در بيمارستان اميرالمومنين براي كمرم بستري شدم، دوست من دكتر امير لطفعلي (معروف به لطفي) در گوش من نگاه كرد و سوراخ را ديد. وقتي گوش مرا جراحي كردند، تمام گوش مياني من فاسد شده بود و آن را بيرون آوردند و يا وقتي ما مقاومت ميكرديم، كمالي با كفشش به استخوان پاي ما لگد ميزد كه خيلي درد داشت. شلاق و شكنجه سيستماتيك و اينكه كف پايم بزنند نبود. بدن من هم ضعيف بود، وقتي مرا از بند به فلكه كه هواي باز بود ميآوردند، از سرما بدنم ميلرزيد. در سير بازجوييها هم دوباره گفتههايم در بيمارستان را مكتوب كردند و من امضا ميكردم. يكبار گفتم بگذار يكدفعه هم من از آنها سوال كنم. كمالي يك دستيار داشت كه آن طرف اتاق نشسته بود، از او پرسيدم امروز چندم ماه و چه تاريخي است؟ گفت براي چه ميخواهي؟ گفتم فقط ميخواستم بدانم چندم شهريور است. او تاريخ را گفت و من ديدم يك روز در زمان اشتباه كردم. همينكه توانستم از ساواكي اطلاعات بكشم آن را يك پيروزي ميدانستم.
الگوي پاولف در بازجويي سيستمي كه در بازجويي انتخاب كرده بودند، سيستم پاولفي بود. ساواك ـ البته نميدانم از كجا آموزش ديده بودند ـ ولي شكنجه پاولفي را ياد گرفته بودند، براي نمونه دو بار رأس ساعت 8 من را بازجويي ميبردند، پس از 8 يا 9 بار سر ساعت 8 در سلول را باز ميكردند و ميبستند، پس زنداني دلهره پيدا ميكرد كه ميخواهند او را براي بازجويي ببرند. تمام دلهرههاي بازجويي بدون اينكه او را به بازجويي ببرند، روي زنداني پياده ميشد. مانند سگ پاولف كه سر يك ساعت هر روز به آن غذا ميدادند و وقتي يك روز غذا نميدادند، آب دهانش جاري ميشد. درنتيجه بدون اينكه هزينه بدهند، در فرد اضطراب ايجاد ميكردند. من هم بازجوييهاي خود را پاولفي پس ميدادم. هر چه ميگفتند، من ميگفتم تقصير شما بود، شرايطي كه ايجاد كرده بوديد، موجب اين كار شده بود، يعني كاملاً اختيار خودم را نفي ميكردم. كمالي ميگفت تو چرا مخفي شدي؟ تو ماهي 9 هزارتومان از شركت «مهندسي Jovan» در تهران ميگرفتي، براي چه مخفي شدي؟ گفتم چون شما مرا تعقيب و مراقبت ميكرديد و آرامش نداشتم، از محل شركت تا خانه دائم در اضطراب بودم. هركس زنگ خانهام را ميزد اضطراب داشتم، اين زندگي نميشد. او گفت به خدا ما دو بار بيشتر تو را تعقيب نكرديم. كمالي ساده بود و بيشتر پادوي ساواك بود و جزو مغزهاي ساواك نبود. وقتي فكر كردم ديدم واقعاً راست ميگفت. يكبار از شركتمان در خيابان تختجمشيد ميخواستم به داروخانه آفتاب بروم تا دكترمرتضي نيلفروشان را ملاقات كنم. او در جاده دماوند بود و عضو نهضتآزادي و انجمن اسلامي بود و با هم دوست بوديم. تا ميدان فوزيه (امام حسين كنوني) رفتم، پياده شدم و سه ـ چهار نفري را ديدم كه مرا تعقيب ميكنند. وقتي به خيابان دماوند رفتم، بهجاي اينكه به داروخانه بروم به بيمارستان جرجاني رفتم و براي رد گمكردن براي چشمم وقت گرفتم. آنها همچنان ايستاده بودند، از اينرو به داروخانه آفتاب نرفتم و يك شب ديگر به آنجا رفتم. تعقيب آنها كاملاً مشهود بود. يكبار ديگر از خيابان تختجمشيد به وليعصر آمدم، در آنجا ساندويچفروشي آندره بود كه دوستان من ازجمله مهندس غرضي، خدامي و شيرعلي يك شركت بهنام "تِرِين" داشتند. به آنها سري زدم. به خيابان اميريه (آيتالله كاشاني كنوني) رفتم و كاري داشتم، پس از آن به مسجدي رفتم تا نماز بخوانم. متوجه شدم فردي كه از ابتداي راه او را ميديدم، وارد مسجد شد. وقتي خواستم كفشهايم را بپوشم مقابل من ايستاد و خندهاش گرفت. اين هم يك تعقيب آشكار بود، ولي به غير از اين هيچگاه احساس تعقيب آشكار نداشتم. متوجه شدم آنچه كمالي گفت ـ كه دو بار بيشتر تعقيب نكردهايم ـ درست است.
خانه خيابان سينا ما بمبي را براي آزمايش در ميدان فوتبال جاده ساوه گذاشته بوديم كه ابتدا فكر ميكرديم بمب را دزديدهاند، بعد هم كه با صمديه به چهارراه ابوسعيد (وحدت اسلامي كنوني) آمديم، متوجه شديم يكنفر نگاه تيزي به ما ميكند. صمديه گفت شايد به خاطر اين است كه يك غذا را دونفره ميخوريم، گفتم نه، نگاهش تيزتر از اين حرفها بود. يكبار هم به خانه صمديه ميرفتم. يك كوچه با چند كوچه ديگر موازي بود. چند كوچه عمودي هم به آن وصل بود. زني را ديدم حدود 50 ساله كه در تقاطع به من نگاه كرد و در تقاطع بعدي هم نگاه تيزي به من داشت. من حدس زدم كه خانه صمديه مورد مراقبت قرار گرفته است. در غرب تهران هم گروهبانهاي ارتشي زياد بودند، خانه گروهبانها بيشتر در آنجا بود. آن خانه را صمديه از يك راهي بهدست آورده بود كه بعدها معمايي شده بود. يكي از دوستان دانشگاه شريف او بهنام خراساني، مهندس شده بود. آنها ميخواستند اين خانه را تخليه كنند. صمديه ميگفت ما بايد اين خانه را بگيريم، از اينرو ما خانه را گرفتيم. صاحبخانه ميگفت: از كجا به شما اعتماد كنيم؟ صمديه هم از طريقي ترتيب داده بود كه من به آنجا بروم و چون اصفهاني هستم و آقاي خراساني هم اصفهاني بود با ما صحبت كند و اطمينانش جلب شود. يك روز صمديه در اتاق بود كه صاحبخانه طبق قرار قبلي، آقاي خراساني را آورد. آقاي خراساني به من اعتماد زيادي پيدا كرد، چون همه مسائل بازار اصفهان و فاميل خراساني را ميشناختم. آقاي محمد عطريانفر از آنجا كه آن زمان سمپات مرتضي صمديه بود، خاطره آن خانه را، پس از انقلاب به من گفت. آقاي خراساني به صاحبخانه گفته بود كه اينها بچههاي خوبي هستند و صاحبخانه به ما اعتماد كرد. نميدانم تعقيب اين خانه از كجا شروع شده بود، يكي از نشانههاي آن ربودن بمب و ديگري رستوران و يكبار هم نگاه آن زن 50 ساله بود. در سال 1350 كه حوري خانم، منصور بازرگان و پوران خانم خانهاي با همديگر گرفته بودند، وقتي در زدم، يك خانم از آشپزخانه روبهرو نگاه تيزي به من كرد. به محمد آقا گفتم اين خانه لو رفته است. دو شب بعد ريختند و خانه را گرفتند، اين شب همان شب ازدواج من و حوريخانم بود. بار دومي كه از اوين به كميته آمدم يك اكيپ كه در اتاق بازجويي بودند از من پرسيدند تو مرتضي صمديه لباف را نميشناسي؟ گفتم نه. وقتي دستگير شده بودم، صمديه نرفته بود تا خانه را تخليه كند. مسلسل و كارت دانشجويي او در خانه مانده بود. صمديه آن زمان از نظر آنها مخفي نشده بود و زندگي علني ميكرد. خانه صمديه در غرب تهران واقع در خيابان سينا بود. تو صمديهلباف را نميشناسي؟! بازجويي سري دوم و پس از لو رفتن تحليل بهرام از خانه شيخهادي بود كه من را اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 1354 دوباره آوردند. او مرا ديده بود و گفته بود كه اين همان است و مطمئن شده بودند كه در آن خانه رفت و آمد ميكردم. بعد بازجوها آمدند ـ البته كتكم نزدند ـ و گفتند تو صمديهلباف را نميشناسي؟ گفتم نه. گفتند يك دانشجوي اصفهاني است و نشاني آن خانه را داد. بعد گفتم بله و چنين خانهاي بوده است، ولي اسم و فاميل صمديه را نميدانستم. در بازجوييهاي بعدي كمالي به من ميگفت ما تو را مدتي تحتنظر داشتيم و اگر اين اتفاق نيفتاده بود به جايي ميرسيديم. با خود گفتم شايد واقعاً راست بگويد، چرا كه با چيزهايي كه خودم ديده بودم و قسم خدا كه كمالي خورده بود كه دو بار بيشتر مرا تعقيب نكرده بودند، به واقعيت نزديك است، هر چند سخت است كه انسان حرف بازجو را قبول كند. شايد لطف خدا بود چون اگر به منزل بهرام ميرسيدند، همه را ميگرفتند. البته تا آنموقع نميدانستند ما بيسيم داريم و بعيد بود بتوانند پيدا كنند، چون سيستم امنيتي ما بسيار قوي بود. مدتي صمديه به آن خانه نرفته بود. بعد صاحبخانه ميرود و ميبيند اينها مسلسل دارند و ساواك را خبر ميكند و آنها كارت مرتضي صمديه را ميبينند. ساواك از صاحبخانه ميپرسد اينها از كدام بنگاه آمدند، او گفت اينها را آقاي مهندس خراساني ميشناسد. ساواكيها او را پيدا كرده و به كميته آورده بودند و در بازجويي مرا ديده و تأييد كرده بود. البته اينها را بدون فشار و شكنجه، آشكار ميكردند و من مقاومت ميكردم تا آنها كمكم ميگفتند. ميگفتم شما باجناق من را اعدام كرديد، مگر حنيفنژاد آدم كشته بود كه او را اعدام كرديد؟ او يك فرد مذهبي و مؤمن بود. اگر شوروي به ايران حمله كند، فكر ميكنيد غير از ما بچه مذهبيها كسي هست كه از كشور دفاع كند؟ او گفت منظورت چيست؟ گفتم ما فرزند آيتالله مدرس هستيم. آيتالله مدرس ميگفت اگر كسي به ايران حمله كند اول او را ميكشم، بعد اگر ديدم ختنه كرده، بر او نماز هم ميخوانم. كمالي تعجب كرد. گفتم من در ارتش بودهام، واقعاً در آن انگيزهاي وجود ندارد و اگر حمله كنند كسي مقاومت نميكند. گفتم باجناق مرا براي چه اعدام كرديد؟ نگفتم حنيفنژاد، رهبر سازمان را براي چه اعدام كرديد، خواستم مسئله را قوم و خويشي نشان دهم.
آن كس كه چاپ كرده را بگيريد! مورد ديگر هم اين بود كه گفتم چرا مرا از شركت نفت اخراج كردند. من پيش از مخفيشدن نامهاي نوشته بودم و در طاقچه، پشت تابلو گذاشته بودم. اين نامه را با مداد اتود نوشته بودم و خطخوردگي داشت و خطاب به دكتر اقبال نوشته شده بود. در آن نامه گله كرده بودم كه من يتيم بودم و مادرم مرا بزرگ كرد. او در يك آپارتمان اجارهاي بود، وقتي مرا دستگير كردند او پول اجاره نداشت و مجبور شد خانه را تخليه كند. او سختي زيادي كشيد. من هم دوسال حبس تأديبي داشتم ـ كه اخراج نيست ـ شما براساس چه قانوني مرا اخراج كرديد؟ نامهاي منطقي نوشتم كه بسيار قانوني بود و گفتم چرا پس از دستگيري و پيش از دادگاه، حقوق مرا قطع كرديد؟ اين نامه بهدست ساواك افتاده بود، از همينرو در آنها تضاد ايجاد شده بود كه اگر مرا اخراج، تعقيب و مراقبت نكرده بودند مخفي نميشدم. در زندان هم براي بچهها دفاعيه مينوشتم، دفاعيههاي من پاولفي بود، براي نمونه خطاب به دادستان ميگفتم آقاي دادستان! هزاران دانشجو كتاب "مادر" را خواندهاند. قرعه بهنام من افتاد و ديديد در اتاق من كتاب "مادر" است. شايد دوستي آن را انداخته و تقصير من نيست. زير نظر نظام شما اين كتاب چاپ شده و آن كسيكه چاپ كرده را بگيريد. به نظر من اين روش جواب ميداد. آنجا متوجه شدم آنها كه در ظاهر يكدست هستند و همه مشترك شدهاند و كميته مشترك را بهوجود آوردهاند، چندان هم يكدست نبوده و در خود ساواك هم تضاد وجود دارد. فرد اگر منطقي و قانوني برخورد كند ميتواند تضاد بيندازد و نبايد انگيزههايش را بالا ببرد و بگويد چريك هستم و... ياد حرف آقاي طاهر احمدزاده افتادم كه ميگفت ما بايد زير بازجويي بگوييم، آزادي، انتخابات آزاد، پارلمان و قانون ميخواهيم. اين منشأ مقاله شماره 25 و 26 چشمانداز ايران شد كه عنوان آن "افسوس پدر طالقاني" و "شعار محدود، مقاومت نامحدود" بود و درباره مقاله دوم به پيگيري خانم سالاري ـ از همكاران نشريه ـ درود فرستاد كه منشأ اين مقاله شدند. اين همه سال طول كشيد تا به اين جمعبندي برسم كه اين دو خطمشي ما اشكالاتي داشت. ممكن است خطمشي حال حاضر ما هم نادرست باشد و نسلهاي بعدي رد كنند. به هر حال روش بازجويي پسدادن من تقليل انگيزه بود. بعدها وقتي به اوين رفتم، در دادگاه اول به ابد محكوم شدم. ثابتي رئيس اداره عمليات ساواك بود، او بهنام مقام امنيتي معروف بود. ثابتي گفت: شما چه كاري ميخواهيد بكنيد؟ گفتم: من كه به دادگاه رفتم و به حبس ابد محكوم شدم. او گفت: دادگاه كه كارهاي نيست همه كارها به دست ساواك است و بستگي به رفتار شما دارد. گفت: شما چهكاره بوديد؟ گفتم: پدر من كاسب بود. گفت: مگر اين بد است كه پدر تو كاسب بوده و تو در اين نظام شاهنشاهي مهندس شدي و به امريكا و اروپا رفتي، براي چه اين كار را كردي؟ گفتم: هر چه كه بود از همين امريكا رفتن من بود. او گفت: چطور؟ گفتم: من در امريكا ديدم هر چاه نفتي پروندهاي دارد و نميگذارند از يك حد بيشتر استخراج شود و شنها در چاه ريزش كند و به آب نمك بخورد. اين را در امريكا ياد گرفتم، وقتي خواستم آن را در ايران پياده كنم، هر چه گفتم نپذيرفتند. آنها مخازن را بيرويه تخليه ميكردند و هر چه اعتراض كردم فايدهاي نداشت. حتي يكبار با يكي از امريكاييها سر چاه بوديم، به خاطر افزايش توليد بيرويه، موج آمد و طناب به پيشاني او خورد و مرد. من ديدم كه فايده ندارد و بايد سياسي باشم. ثابتي به فكر فرورفت، يعني او كه معروف به امريكايي و اسراييلي بودن بود، با اين استدلال من، به فكر فرو رفت. سيستم من، سيستم تقليل انگيزه و عادي بود.
گاهي بيتفاوت ميشوم! در بازجويي وقتي در مورد حوريخانم ميپرسيدند، ميگفتم همراه با مادرم به امريكا رفته تا گوشش را جراحي كند. گفتند در كدام شهر است؟ شهر را هم گفتم. گفتند نشاني و تلفن را بده. گفتم نميدانم. تا مدتها ناراحت بودم وقتي پرسيدم كه بروند او را بگيرند، چون من نام شهر را هم گفته بودم. حوري خانم ميگفت گاهي بيتفاوت ميشوم. گفتم اگر با هم مخفي شويم و تو بيتفاوت شوي، خيلي بد است. او هم پذيرفت و به اين نتيجه رسيديم كه با حاجخانم به امريكا برود و برگردد، كه ديگر برنگشت. با شهيد رجايي در مدرسه رفاه ارتباط داشت، شهيد رجايي هم با بهرام ارتباط داشت كه در آن مقطع ما نميدانستيم، آنها هم موافقت كردند. از آنجا كه مريض بود، گاهي اين حالت به او دست ميداد. دونفري با هم فكر كرديم ممكن است به سازمان ضربه بخورد و به اين جمعبندي رسيديم. او بهدنبال مجوز پزشكي رفت و پزشكان هم مجوز دادند كه بايد به خارج برود. از اقوام درجه يك و دو و حساب بانكي هم در بازجوييها سوال ميكردند.
حقا كه چريك هستي! يك روز در سلول كميته بودم و ناخنهايم بلند شده بود. گفتم اگر ميشود به من يك ناخنگير بدهيد. گروهبانها هم ناخنگير دادند. شروع كردم به گرفتن ناخنهاي پا و دستم. وقتي آمد تا ناخن دست مرا بگيرد، گفتم خودم گرفتم. چند فحش به من داد و گفت چه كسي اينجا آمد و ناخن تو را گرفت. گفتم به خدا در بسته بود و كسي نيامد، خودم ناخنم را گرفتم. گفت چگونه اين كار را كردي؟ ناخنگير را زير پايم گذاشتم و ناخنم را لاي ناخنگير گذاشتم و آن را گرفتم. گفت حقا كه چريك هستي! در سلول تاريك است، اما من كه نابينا بودم صبح و شب را گم ميكردم. زمانيكه غذا و صبحانه ميدادند خيلي خوب بود. اذان مسجد امينالسلطان واقع در خيابان فردوسي هم به من روحيه و هم وقت و زمان را نشان ميداد.
توضیح مدتی است در فکر نوشتن این مطلبم و شاید دیر هم شده باشد ،از زمان شنیدن خبر تهاجم وحشیانه به بیت آقای منتظری و بعدا پلمب دفتر ایشان می خواستم بنویسم این مطلب را منتها می دانید که این روزها در تدارک و فکر رفتن هستم و همه اش به دیدار دوستان و کارهای انجام نشده می گذرد . بهر حال امروز نوشتم...
اینکه می گویند تاریخ تکرار می شود ظاهرا حرف درستی است و دست کم در جمهوری اسلامی و بهتر بگویم در میان محافظه کاران درست تر . نمی دانم چرا به همه کارها و شیوه های آنها که نگاه می کنم می بینم هیچ فرقی نکرده است انگار یک پازلی دارند و هی برای هر کاری کنار هم می چینندش و بعد دوباره از سر ، فیلم اظهارات آن طلبه خشمگین مقابل بیت آقایان صانعی و منتظری را همه دیدید ، من هم دیدم و وقتی دیدم یاد سیزده سال پیش خودم افتادم که وظیفه امروز این طلبه را بر عهده داشتم . سیزده سال پیش ودر بعد از سخنرانی سیزده رجب آقای منتظری که در نجف آباد و قم بلوایی درست شده بود ،تاریخها را الان درست بیاد ندارم و روز ها را شاید اشتباه کنم اما کلیت و اتفاقها را تماما بیاد دارم درست همین روال انجام شد که این روزها انجام می شود .
نیمه شب بود که همه در منزل حسین الله کرم جمع شدیم ، الله کرم هنوز به شهرک کلاهدوز نرفته بود و خانه اش در پشت اتش نشانی خیابان هفده شهریور بود ، نمی دانستیم باید چکار کنیم هر کس نظری داشت تا اینکه حسین سازور امد و گفت باید فردا که یکشنبه روزی بود برویم پیش آقای خامنه ای در دفتر ایشان، از زمان ریاست جمهوری اش رسم است که یکشنبه صبح ها بعد از نماز صبح زیارت عاشورا خوانده می شود و معمولا مداحهایی چون منصور ارضی یا سازور یا سعید حدادیان و ... این وظیفه را بر عهده دارند فردای آن روز هم حسین سازور قرار بود زیارت عاشورا بخواند. صبح زود رفتیم و جمعی حدود شاید ده نفر بودیم که البته وقتی که دم در ورودی بیت در خیابان آذر بایجان بودیم دیدیم که برادران کاوه هم آمده اند و منتظرند ، کاوه ها مسئولان انصار ولایت اصفهان بودند که همان انصار حزب الله بود . داخل شدیم و تعدادی هم از مسئولان کشور آمده بودند نماز صبح را به امامت آقای خامنه ای خواندیم وبعدش هم حسین سازور زیارت عاشورا را خواند و در آخر سفره را پهن کردند و صبحانه آوردند ، در همین بین آقای رفیعا آمد و گفت صبر کنید همه بروند بعد صحبت خواهیم کرد فکر کنم بعد از صبحانه آقای شریعتمداری که آنزمان وزیر بازرگانی بودند نیم ساعتی با ایشان حرف زدند و تعداد دیگر کم شده بود رفتیم و نشستیم دور آقای خامنه ای که در کنارش آقای معزی و حمید نقاشان هم نشسته بودند ، بعد اولین سئوال ایشان از الله کرم این بود که : " خوب اتفاقات را می دانید حزب الله چکاره هست این وسط ؟ " آقای خامنه ای معمولا در دیدارهای خصوصی طرز صحبت کردنشان بسیار متفاوت بود با آن نحوی که عمومی و علنا همیشه حرف می زنند و خوب این نوع صحبت کردن را هم ما خیلی دوست داشتیم ! آقای الله کرم برآوردی از شرایط تهران و قم دادند و امیر حسین کاوه هم وضعیت اصفهان و نجف آباد را توضیح داد و کمی از نیروی انتظامی و فرماندهی اصفهان گلایه کرد که مانع کار بچه ها می شوند ( دقیقا یکماه بعد فرماندهی نیروی انتظامی اصفهان هم عوض شد ) . بعداز اینکه وضعیت را شرح دادیم آقای خامنه ای گفت بهر حال باید این شیخ ادب شود و گمان نکند که مملکت بدون متولی هست من به آقایان قوه قضائیه و اطلاعات هم گفتم دستتان را باز بگذارد و از من اگر می شنوید دیگر به خانه نروید از همین جا بروید قم و یا الله گفتند و بلند شدند و رفتند چند قدم نرفته بودند بسمت در کانکس که برگشتند و گفتند اما آقایان مراقب باشید کسی شعار مرده باد و مرگ ندهد این قبح قضیه که نباید کسی شعار مرگ بر آیت الله بدهد نباید شکسته شود ، ما هم بروی چشم گفتیم و ایشان رفتند . ایشان که رفتند آقای نقاشان جلسه را دست گرفتند و گفتند خب چه می کنید ؟ سازور هم برگشت گفت هیچی حاج حمید میریم و سه صوته اونجارو رو سرش خراب می کنیم ! لبخند رضایت روی چهره نقاشان نشست و گفت البته مراقب باشید که ما فقط نمی خواهیم آنجا را خراب کنیم می خواهیم برای همیشه درش بسته باشد ، کسی اهل پرده پوشی نبود و همه لخت و عور صحبت میکردند که الله کرم گفت یعنی بکشیمش ؟ که رفیعا گفت نه نه فعلا زوده در حصر میخواهیم بکشیمش . مشکلی نبود ظاهرا و گفتیم پس ما حرکت می کنیم که آقای نقاشان گفت وضع مالیتان چطور است بهر حال خرج دارد اینطور کارها ! دقیقا یادم نیست ولیچند تراول چک به آقای الله کرم دادند و به آقای رفیعا هم گفتند مقداری هم نقد بدهید که دادند و ما آمدیم بیرون . رفتیم روی همان چمنهای مقابل دفتر نشستیم چند دقیقه ای و صحبت کردیم که چه کنیم ؟ برنامه ریزی کردیم و الله کرم وظیفه هر کس را گفت و قرار شد مسعود ده نمکی و دکتر تورانی و چند نفر دیگر تهران بمانند تا باقی بچه ها را جمع کنند و بفرستند قم و ماهم راه افتادیم . ساعت حدود نه صبح بود که راه افتادیم و در راه هم با بچه های قم تماس می گرفتیم که همه گفته بودند مقابل مسجد اعظم جمع شده اند ، کاوه ها هم قرار شد بروند و در سپاه اصفهان همه را جمع کنند و بریزند نجف آباد .
نزدیکهای یک ظهر بود که رسیدیم قم ، عوارضی که بودیم آقای ملکوتیان از دفتر آقای مصباح تماس گرفتند که بیائید اینجا ، منظورش منزل آقای مصباح بود ، رفتیم زنبل آباد که آنجا آقای مصباح خانه ای داشتند که بهش می گفتند بهار خواب آقای بادامچیان و جنتی هم آنجا بودند و نشسته بودند روی تخت در حیاط و قلیان می کشیدند که ما برنامه را گفتیم که وقت تنگ است و داریم می رویم دفتر آقای منتظری فرمانده سپاه قم که الان اسمشان یادم نیست با یک آقای دیگری که مدیر اطلاعات قم هم بودند آنجا بودند که آقای مصباح روی شعارها خیلی تاکید داشتند و گفتند می خواهم امروز مرگ بر منتظری کل قم را فرابگیرد ، الله کرم گفت نظر آقا اما این نیست ! که یکهو مصباح برگشت گفت مهم نیست ! رنگ همه ما پرید و خشکمان زد گفتیم یعنی چی ؟ که آقای مصباح همانجور که به قلیان پک می زد گفت ببینید ما مسئولیم از عرصه ولایت فقیه دفاع کنیم حتا اگر خود ایشان هم بگویند لازم نیست این ولایت فقیه ملک شخصی کسی نیست این امانت خداست امروز مرگ بر منتظری گفتن بزرگترین دفاع از ولایت هست بروید خدا پشتتان باشد . حالا دیگر جمعیت مسجد اعظم هم بسمت دفتر و بیت آقای منتظری راه افتاده بودند و ما هم در نزدیکیهای مصلا به آنها پیوستیم و قرار بود پخش شویم در بین بچه ها وظیفه کنترل اوضاع بر عهده فرج مرادیان و سردار حکیم بود حسین الله کرم و تعدادی دیگر هم در انتهای جمعیت می آمدند من هم رفتیم و شروع به شعار دادن وانتی آورده بودند و من رفتم روی وانت ایستادم و شعارها هی تند شد و تند شد تا رسید به " این مسجد ضرار ویران باید گردد اشعری دوران اعدام باید گردد " وقتی به حسینیه و دفتر رسیده بودیم کار تمام شده بود حالا بچه ها همه در حسینیه و دفتر بودند ، واقعا ما از اشغال حسینیه خبر دار نبودیم و بعدها فهمیدم از شب قبل مجتبی خامنه ای و حاجی بخشی آنجا بودند و کار را تمام کرده بودند ، جمعیت که حدود هزار نفری می شدند حالا مقابل دفتر و بیت ایشان بودند که به یکباره خبر رسید در داخل حسینیه درگیری شده ، از داخل منزل آقای منتظری با بلندگو داشتند قرآن پخش میکردند و صدای دعوا و درگیری می آمد ، میکروفن را به مهدی شیرازی دادم و گفتم شعار بده و خودم از وانت آمدم پائین خب اغلب ما مسلح بودیم آمدم بروم ببینم چه شده که الله کرم و آن آقایی که در منزل آقای مصباح دیده بودمشان همان مدیر اطلاعات به من گفتند مراقب باشید کسی از سلاح استفاده نکند و خودش هم چیزیش نشود . داخل دفتر که شدم دیدم بوی آتش می آید و ظاهرا کتابخانه را آتش زده بودند و از در کوچکی که به بیت ایشان وصل هست بچه ها می خواهند وارد منزل بشوند و داشتند در را می شکستند تا من خود را به جمعیت برسانم در شکسته شد و چند نفری حالا وسط حیاط منزل ایشان بودند ، گمانم احمد منتظری بود یا یکی دیگر از ایشان که بدون لباس رو حانیت ایستاده بودند و کار به درگیری کشیده بود ، جو بسیار متشنج بود من اسلحه ام ترسیدم در آن شلوغی از کمرم بیفتد درش آوردم و در جیبم گذاشتم آتش کتابخانه هم زیاد شده بود و دود آنجا را گرفته بود ، چفیه ام را بستم جلوی دهنم و رفتم روی کول مهدی گودرزی و داد زدم هر کس با ولایت هست بیاد تو حسینیه سید جواد آتشی داد زد تو اصلا کی هستی که چفیه ام را باز کردم تا قیافه ام را ببیند و خلاصه درگیری تمام شد باز هم یادم نیست احمد متظری بود یا فرزند دیگری از ایشان که صورتش غرق خون بود ، هر طوری بود جمعیت را بیرون کشاندیم و از حسینیه هم خارج شدیم ، فرج مرادیان قفل و زنجیری آورد و در دفتر را قفل کردیم ، مینی بوسی هم آمده بود آنجا که حایل جمعیت و دفتر شود و اداره اطلاعات هم چند پاترول آوردند و اعضای دفتر و بیت را سوار کردند و از آنجا خارج کردند ، حسین الله کرم و حاج رسول از اعضای انصار قم رفتند بالای مینی بوس و شروع به سخنرانی کردند جو کمی آرامتر شده بود ، من در همان کشاکش درگیری در حیاط که روی کول مهدی بودم خورده بودم زمین و دستم زخم شده بود چفیه ام را بسته بودم به دستم و داشتم سعی میکردم یه جوری خونش را بند بیارم که مجتبی خامنه ای را دیدم ، کف کردم از تعجب که این تو این هاگیر و واگیر این اینجا چه می کند ؟ مجتبی من را کشید کنار و کاغذی را داد دستم و گفت برو بالا این را بخوان ! بعد گفت تا بخوانی صحبت شده کار تمامه ! نگاه کردم دیدم قطعنامه تجمع هست . صحبتهای الله کرم تمام شده بود که رفتم بالای مینی بوس و قطعنامه را خواندم در چند بند که خواسته های حزب الله را عنوان میکرد و اعلام شده بود که از اینجا تکان نمی خوریم تا تمام مفادش انجام شود که عبارت بود از دستگیری و محاکمه آقای منتظری ، تعطیلی لانه جاسوسی دفتر ایشان و اعلام برائت آقای خاتمی از منتظری . قطعنامه را که خواندم دوباره درگیری شروع شد و حالا تعدادی از طرفداران آقای منتظری با جمعیت ما درگیر شده بودند و از ته خیابان داشتند می آمدند و جمعیتشان زیادتر می شد که نیروی انتظامی و سپاه وارد عمل شدند و با گاز اشک آور زدند جمعیت آنقدر در هم بود که گاز اشک آورها ما را هم بی نصیب نگذاشت دود و آتش کل کوچه و خیابان را گرفته بود ساعتی نگذشت که دوباره همه چیز آماده شد که خبر رسید آقای مقتدایی دادستان کشور آمده است ! آقای مقتدایی کنار همان مینی بوس ایستاد و میکروفن را دست گرفت و همه را به آرامش خواند و گفت خواسته های برحق شما را شنیدیم اما بگذارید دستگاه قضایی کار خودش را انجام بدهد و اطمینان داد که یکی از خواسته ما را همین الان و فی الفور انجام بدهند و دفتر و حسینه را تخلیه و پلمب بکنند . اما محاکمه ایشان را به مصلحت نظام و تصمیم بزرگان نظام موکول کنند . جمعیت الله اکبر گفتند ، و ظاهرا کار تمام شده بود . گمان می کنم چهارشنبه یا پنج شنبه بود ، حالا کنترل خیابان و اوضاع بدست سپاه بود و ماهم جمعیت را بسمت مسجد اعظم حرکت دادیم تا نماز مغرب و عشا را به جماعت بخوانیم . جمعیت که حرکت کرد دفتر و حسینیه پلمب شد و حصرتاریخی دفتر و بیت آقای منتظری آغاز شد ! به مسجد رسیدیم نماز را خواندیم که برای شام مجددا رفتیم منزل آقای مصباح همان زنبل آباد ، مجتبی و آقای مقتدایی هم بودند ، شام را آوردند و خوردیم که مجتبی گفت امروز انقلاب اصلی صورت گرفته و خلاصه همه راضی بودند از حرکتی که انجام گرفته ، صحت و سقم این مسئله را هیچ وقت نفهمیدم اما بین بچه های خودی شایع شده بود که آقای خامنه ای با هلی کوپتر خودش آمده و اوضاع را از بالا دیده ، البته من آنقدر اون لحظه ها درگیر بودم که یادم نمی آمد صدای هلی کوپتر را شنیده بودم یا نه . اصفهان و نجف آباد کاوه خبر داد که شلوغ شده و تصمیم گرفته شد که همان اکیپ و جمعیت را سریعا منتقل کنیم اصفهان با سپاه قم تماس گرفتیم و اتوبوس خواستیم که گفتند اتوبوسها را می فرستند دم قبرستان نو و همه بگوئید بیایند آنجا سوار شوند ، جمعیت عازم اصفهان شد و من هم باید به تهران بر می گشتم تا بقیه بچه ها را بیاورم . به تهران که رسیدیم رفتم دفتر شلمچه و دیدم کاوه اشتهاردی پیام آقا برای نمازجمعه را آورده که اعلام کرد پیام فعلا محرمانه هست و پخش نشده در کل کشور اما در تلویزیون اصفهان پخش شده و اعلام شده که همه بیایند نماز جمعه برای بیعت با انقلاب . بچه ها در مسجد شهدا و در حسینیه عاشقان ثارالله ستاد مشترک سپاه جمع شده بودند که چندین اتوبوس بودند که همه را شبانه فرستادیم اصفهان ، احمد کاظم زاده و مسعود ده نمکی هم با چند تا وانت بقیه بچه ها را جمع کردند ، که در همین بین آقای نقدی تماس گرفت و گفت خبر رسیده طرفداران آقای منتظری در نجف آباد با چوب و چماق و قمه ایستاده اند مراقب باشید کار به درگیری نکشد به بقیه بچه ها هم اطلاع دادم لباسم از ظهر خونی بود و چفیه را که باز میکردم هنوز خونش بند نیامده بود رفتم درمانگاه همون نزدیک دفتر شلمچه تو خیابان فلسطین و پانسمانش کردم و با رضا گلپور و فرج مرادیان و حکیم راه افتادیم برای اصفهان صبح رسیدیم اصفهان و رفتیم سپاه اصفهان که الله کرم هم آنجا بود ، که معلوم شد درگیری در نجف آباد آرامتر شده و رفتیم برای نماز جمعه ، نماز را خواندیم و اوضاع حالا دیگر تحت کنترل و کار تمام شده فرض می شد . به تهران برگشتیم و شنبه از دفتر آقای خامنه ای خبر آمد که این جهاد اکبر بود که انجام دادید و از همه تشکر شده بود ...
|
|||||
|