گزیده

▪ ▪ ▪ ▪ ▪ ▪

    |  صفحه اول  |  بایگانی ترجمه ها  |  بایگانی مطالب وارده |      

 

 

   مطلب وارده  

13 آبان ماه 1387 - 2008 Nov 03

 

علم آفريني قرآن

لطف الله ميثمي
به نقل از روزنامه اعتماد
پنج شنبه، 4 مهر 1387 - شماره 1780
http://www.etemaad.ir/Released/87-07-04/278.htm

موضوع اين نوشتار بر محور «علم آفريني قرآن» است. بدين معنا که قرآن کتاب بهينه يي است علم آفرين که متدولوژي و روش شناخت خاصي معرفي مي کند و اين خود باني و باعث آفرينش علوم مي شود. در ميان روشنفکران ديني و سکولار يک نوع خودکم بيني در مقابل علم وجود دارد به طوري که مي گويند علم محصولات عظيمي داشته از جمله رنسانس و تمدن غرب که البته بسيار هم چشمگير بوده است. حالا ما در مقابل اين محصولات شگرف که عظمتي هم آفريده اند و نوع زندگي بشر را هم عوض کرده اند چه دستاوردي براي عرضه داريم؟

جريان «روشنفکري ديني» يا به عبارتي «نوانديشي ديني» بر اين باور است که علم و دين با هم سازگارند، همان کاري که مهندس بازرگان و ديگر نوانديشان مانند اقبال و پروفسور عبدالسلام کرده اند. پروفسور عبدالسلام- برنده جايزه نوبل- معتقد است اصل علمي صد درصد تثبيت شده و محال است که با قرآن مغايرت داشته باشد. دکتر اقبال لاهوري مي گويد؛ «قرآن گويش آفرينش است.» يعني قرآن کتاب مکتوبي است که در واقع گويش اين طبيعت و تاريخ است. بدين معنا قرآن تضادي با طبيعت ندارد. اگر دانشمندي مطلبي را کشف مي کند اين در قرآن هم هست و همچنين برعکس. مرحوم طالقاني در پرتوي از قرآن به اين مضمون مي گويند؛ «قرآن قانون بيانگر تکامل است.» اگر به جهان هستي نگاه کنيم مي بينيم جهان چيزي جز رشد و گسترش نيست. جهان سرتاپا حرکت است و قرآن قانون چنين حرکتي است. در چنين ديدگاه هايي سازگاري علم و دين نتيجه مي شود. اين گزاره ها ما را قانع نمي کنند به اين معنا که علم قوانيني کشف کند و ما بعد از سال ها بگوييم اين در قرآن هم وجود داشته است. به فرض که وجود داشته ولي در اين صورت ما بايد تابع علم باشيم. اگر علم پيشتاز است و چيزهايي کشف مي کند اين پرسش پيش مي آيد که وجود قرآن چه ضرورتي دارد؟ پس قرآن را کنار بگذاريم و علم را مبناي عمل بگيريم. قوانين کشف شده علمي را اصل بگيريم و به گوش باشيم که علم چه مي گويد چرا ما وقتي صرف کنيم که قوانين علمي را به قرآن عرضه کنيم و تاييد آن را از قرآن بگيريم؟ زيرا در اين صورت از شاهراه تمدن عقب مي مانيم.

اين نقدي است که بر اين گزار ه ها وارد مي شود و پرسشي است که شهيد صمديه و شهيد شريف واقفي پس از ضربه 1354 به سازمان مجاهدين مطرح کردند و در واقع پيام آنهاست که سازگاري علم و دين چه مشکلي را حل مي کند؟ پيشتازي دين کجا رفته؟ قرآن چه مزيتي نسبت به علم دارد؟ مزيت قرآن اين است که اصولاً علم آفرين است و اين مطلب را هم در تاريخ و هم در متدولوژي نشان خواهيم داد در وجه اول اگر به تاريخ نگاه کنيم و زندگي انبيا و امامان را بررسي کنيم- که اينها حاملان قرآن و پيام آوران دين بودند- و تاريخ علم و صنعت را هم از نظر بگذرانيم، مي بينيم که انبيا در زمان خودشان اولاً انسان هاي صالح و پيشتازي بوده اند و دوم آنکه در زمينه علمي و صنعتي هم يک حرکت پيشتازانه داشته اند. مثلاً در زمان نوح نخستين کشتي بزرگ تاريخ ساخته مي شود چنانچه در تاريخ و متن قرآن آمده همه او را مسخره مي کردند. ميخ نيز در زمان نوح ساخته مي شود. در زمان داوود و سليمان(ع) ذوب فلزات و ساختن زره يک نوآوري بوده است. انبيا به لحاظ علمي هم پيشتاز بوده اند. در زمان حضرت موسي(ع) «سحره» در واقع انديشمنداني بودند که کارهاي محيرالعقول مي کردند و در حکم مشاوران علمي فرعون به شمار مي آمدند، به لحاظ علمي پيشرفت هاي زيادي در زمان فرعون شده بود ولي موسي اينها را خنثي کرد. راستي چه عنصر ذاتي در حرکت موسي بوده است که توانسته کار انديشمندان زمان فرعون را خنثي کند؟

بيماران بسياري به دست عيسي (ع) شفا داده مي شدند. بديهي است صرف نظر از منشاء آن، آنچه به بار نشست، يک کار علمي بوده است. علم پزشکي در زمان عيسي به اندازه يي رشد کرده بود که بسياري از کساني که بهبودشان ناممکن به نظر مي رسيد درمان مي شدند. شرايط زماني عصر جاهليت و صدر اسلام نيز از همين قانون پيروي مي کند. شخصيتي مثل خليل ملکي که از جامعه سوسياليست هاي نيروي سوم بود، در ديباچه کتاب «نقش شخصيت ها در تاريخ» نوشته پلخانف که خود آن را ترجمه کرده است شگفت زده مانده و مي نويسد؛ «من نمي دانم در زمان پيامبر که مسلمانان به سرنوشت معتقد بوده اند و اراده خدا را بر زندگي خودشان حاکم مي دانسته اند چرا تمدن آنها تا اين اندازه و در تمام وجوه شکوفا شد. در زمان امام صادق(ع) شاگردان بسياري وجود داشتند که نوآوري هاي علمي هم از آنها ثبت شده است. البته اينکه مسلمانان دستاوردهاي علمي زيادي داشته اند ما را به طور کامل قانع نمي کند. پرسش ما اين است که آيا قرآن متدولوژي علمي هم دارد يا ندارد؟

مقدمتاً يادآوري اين نکته ضروري مي نمايد که در صدر اسلام به هيچ وجه خدا را اثبات نمي کردند؛ خدايي که پيش از آفرينش بشر اين آسمان و زمين را در شش مرحله آفريده (اعراف 154)- و به روايت دانش تکامل، تکامل در چند مرحله تا تکامل اجتماعي صورت گرفته است - آيا ما مي خواهيم وجود چنين خدايي را اثبات کنيم؟ يعني خدايي را که شيطان خالقيتش را قبول دارد؟ آيا در اين صورت ما از شيطان هم عقب تر نخواهيم بود؟ به نظر من ريشه عقب افتادگي ما اين است که اصلي ترين جهاد را اثبات خدا مي دانيم و مي خواهيم به مردم خدا بدهيم تا از اين طريق آنها را زير سلطه خود بگيريم و بردگان تشکيلاتي خود کنيم. در حالي که انبيا آمدند تا اين ويژگي پايدار انسان، يعني خداجويي انسان ها را «تقويت» کنند. آري به شهادت قرآن، زندگي ائمه و رواياتي که از اين بزرگان رسيده، ما از شيطان هم عقب افتاده ايم. به جاي آنکه به آن عناصر ذاتي شکوفايي تمدن توجه کنيم و امر و صفات خدا را تحقق دهيم و مثلاً بگوييم خدا واحد است، بايد انسجام در تاريخ داشته باشيم و امت واحدي شويم يا از اين گزاره که خدا عادل است، عدل را در جامعه تحقق بخشيم، يا اينکه خدا عالم است، پس ما نيز از علم خدا بهره بگيريم، متاسفانه اين سير را طي نکرديم و وقت خود را صرف اثبات خدا کرديم.

مرحوم طالقاني درباره فراز «الراسخون في العلم يقولون آمنا به کل من عند ربنا و ما يذکر الا اولوالالباب» (آل عمران7) معتقد است راسخ در علم کسي است که در خانه خدا - يعني معدن علم - را مي زند و متعلم به تعليمات انبياست که آنها هم در خانه خدا را زدند. اما ما از شاهراه علم عقب افتاده ايم و مي خواهيم خدا را اثبات کنيم. حتماً بايد بديهيات بشري - من دون الله - را بپذيريم تا اينکه به يک خداي آفريدگار برسيم که هيچ گاه هم نمي رسيم و اين حجاب بزرگي خواهد شد و ما را از دستورات خداوند دور نگه داشته و باز مي دارد.

عنصر ذاتي در تمدن شکوفاي صدر اسلام اين بود که مسلمان ها در خدا که همان هستي است شک نداشتند و شيطان نيز شک نداشت که مي گفت «خدايا تو مرا از آتش «آفريدي». (ص76) چهار آيه خطاب به بت پرستان مي گويد چه کسي آسمان ها و زمين را خلق کرد؟ آنها مي گويند خدا. و وقتي از آنها سوال مي شود چرا بت مي پرستيد، در پاسخ مي گويند اينها ما را به الله نزديک مي کنند و شفيعان ما نزد او هستند. (يونس 18) بنابراين هرگز در طول تاريخ نيز در وجود خدا کمترين شکي نبوده است. مرحوم علامه طباطبايي هم در الميزان مي نويسند؛ «در طول تاريخ در ذات خدا شکي نبوده است، بلکه همواره بحث بر سر صفات خدا بوده است.» بنابراين عنصر اساسي و دروني شکوفايي، ايمان به خداي واحد بوده است. عنصر دوم شکوفايي، ايمان به نظم واحد و جهان بوده است. عنصر سوم شکوفايي، ايمان به امت واحد در تاريخ بوده است و عنصر چهارم شکوفايي ايمان به قانون واحد به شمار مي رفته است. توجه شود که خداي واحد و نظم واحد و امت واحد همه در طول هم و در يک راستا هستند و هيچ تعارضي با هم ندارند. هر کدام شان علم آفرين اند. مثلاً وقتي مي گوييم خداي واحد، بدان معناست که «ارباب متفرقون» (يوسف 39) يا «رب هاي پراکنده» را قبول نداريم. «اياک نعبد» يعني تنها تو را عبادت مي کنيم و زير بار بردگي غيرخدا نمي رويم. در حقيقت «من دون الله» را به خدايي نمي گيريم. در آيه سي ام سوره فصلت آمده «ان الذين قالو ربنا الله ثم استقاموا...» همين که بگوييد خدا و رب ما الله است و سپس استقامت کنيد استقامت مي خواهد چون وقتي بگوييد رب ما الله است و «من دون الله» را نپذيريد «ارباب متفرقون» (يوسف39) به شما حمله خواهند کرد و شما ناچار بايد مقاومت کنيد. اين فرهنگ، علم آفرين است، چون دانش دفاع در برابر جنگ را به بار مي آورد. چنان که دانش سازماندهي و استراتژيک را نيز شکوفا مي کند.

دوم ايمان به نظم واحد؛ قرآن مي گويد «ولو کان من عند غيرالله لوجدوا فيه اختلافاً کثيرا» (نسا 82) اگر قرآن از جانب غير خداي واحد بود، انسجامي نداشت و در آن اختلافات بسياري ديده مي شد. شکي نيست که بشريت به طور فطري نظم جهان را باور دارد. مثلاً شما دانشمندي هستيد که يک سانتي متر مکعب از کوه نمک را به عنوان نمونه انتخاب مي کنيد و مي گوييد نقطه ذوب آن مثلاً 180 درجه است. از چه روي اين نتيجه را به کل نمک هاي کره زمين تعميم مي دهيد؟ آيا همه نمک هاي جهان را آزمايش کرده ايد؟ اين نوع نتيجه گيري از آن جهت است که بشر براساس فطرت به نظم واحد در کل طبيعت ايمان دارد و همه دنياها را هم در يک پروسه مي بيند. اگر دنياي ديگري هم باشد، ايمان دارد که در ارتباطي همبسته با همين دنيا است بنابراين پذيرش، باور و به عبارتي ايمان به نظم واحد يکي از ارکان شناخت بشري است.

پلانک در کتاب «علم به کجا مي رود؟» مي نويسد اگر دانشمندي شش مرحله علم را طي کرد و از تجربه به تکرار و از تکرار تجربه به فرضيه و تئوري و بعد به قانون و اصل رسيد

- که بالاترين قله علم است- و در مقطعي بعد از رنسانس اين کاخ علم فرو ريخت، در برابر فروپاشي کاخ علم چه بايد بکند؟ آيا بايد مايوس شود؟ طبعاً آري. اگر علمي- کلاسيک نگاه کند، بايد مايوس شود. ولي چرا مايوس نمي شود؟ براي اينکه دانشمند به عنوان يک بشر به نظم واحد جهان ايمان دارد و مي گويد من بايد به آن نظم و قانون واحد دست پيدا کنم. اين است که مايوس نمي شود و راه علم با اين موتور محرک «ايمان به نظم واحد» ادامه پيدا کرده و به نظم هاي علمي جديدتري مي رسد وگرنه روند علم بايد در سراشيبي سقوط قرار مي گرفت و راه علم به بن بست مي رسيد، ولي چون بشر کنجکاو و معرفت طلب است، به نظم واحد ايمان دارد و در نتيجه سير علم ادامه پيدا مي کند. اين است که قرآن يک عنصر ذاتي در جهت توسعه و شکوفايي معرفي مي کند که ايمان مقدم بر شناخت است. مرحوم حنيف نژاد هم در کتاب شناخت مطلبي بيان کردند و تبصره مثبتي به شناخت علمي زدند که با الهام از قرآن و نوشته هاي اينشتين و پلانک و ديگر دانشمندان بود و آن اينکه ارکان شناخت، مقدم بر پروسه شناخت است و سه مولفه دارد؛ نخست اينکه به جهان خارج ايمان داريم و اين مطلب «باورکردني» است. نمي توان به هيچ وجه جهان خارج را اثبات کرد؛ پذيرش واقعيت، نور، روشنايي، ايمان و باور است. پلانک هم که خود يکي از قله نشينان علم است در مقاله «آيا جهان خارجي واقعيت دارد» در کتاب علم به کجا مي رود، مي نويسد؛«اين چيزي است که بايد باور کرد و هيچ راهي جز باورکردنش نداريم.» بنابراين رکن اول ايمان به واقعيت جهان است که البته ذهن هم بخشي از جهان خارج به شمار مي رود و معناي آن اين است که وجود جهان مشروط به حس بويايي، چشايي و کلاً ذهن نيست.

رکن دوم اين است که واقعيت جهان خارج قابل شناخت است و قوانينش را بايد کشف کرد.

رکن سوم همان ايمان به نظم واحد کل جهان است. اين سه رکن از ارکان شناخت هستند و دانشمندان هم با اين سه رکن بود که پيشرفت هاي علمي رنسانس را آفريدند. رنسانس به اين معنا نيست که بگوييم ماوراي ذهن من دنيايي هم وجود دارد که من و وجود ذهني من هم بخشي از آن است. دانشمند کسي نيست که بگويد اين است و جز اين نيست و آنچه هست، محصور در ذهن من است، بلکه دانشمند مي گويد ماوراي ذهن من هم واقعيتي هست و به اين ترتيب اولين گام را در جهت پيشرفت علم برداشته است.

دوم آنکه اين واقعيت قابل شناخت و کشف است. بنابراين قوانينش را بايد کشف کرد. بايد به متن واقعيت رفت و قوانين خلقت را بيرون کشيد. اگر اين قوانين را کشف کنيم به محصولي مي رسيم به نام علم و اين همان معناي رنسانس است. ملاصدرا هم چهارصد سال پيش تعريفي از جهل دارد که خيلي جالب است. وي مي گويد؛«جهل ندانستن نيست، بلکه انکار ماوراي ذهن است.» يعني اگر کسي ماوراي ذهنش را انکار نکند به واقعيت تن مي دهد و واقعيت را قبول مي کند. بنابراين، اين عنصر ذاتي در دين ما بوده و هست و تمدن شکوفايي هم ايجاد کرده ولي با کمال تاسف ما از آن دور بوده و هستيم. ما متاسفانه مي خواهيم اين خدايي را که خود منشاء ايمان است ثابت کنيم، آن هم با بديهي گرفتن «من دون الله» که دستاوردي بشري است. در پي همين روند است که روش اثبات خدا به مقوله يي خودمحورانه، استکباري و سرکوبگر تبديل مي شود.

پس از ايمان به خداي واحد و نظم واحد، ايمان به امت واحد است. مرحوم طالقاني مي فرمايند اصلي ترين حکم در قرآن- يعني حکم اوليه- همين رشد و گسترش امت واحد است. حالا اگر به آموزش هاي جاري سري بزنيم، مي بينيم که مي گويند اصلي ترين حکم «سرمايه داري نامحدود» يا «مالکيت نامحدود» است، اين حکم خيلي دور از قرآن است. مرحوم طالقاني نتيجه مي گيرد يک مومن در صدر اسلام با الهام از قرآن به امت واحد ايمان دارد. امت واحد به عنوان يک دانش اوليه مطرح بوده است. اين در حالي است که هنوز علماي ما نمي توانند جايگاه احزاب را در قرآن توجيه کنند. صرفاً به يک آيه استناد مي کنند که احزاب هم در قرآن هست. ولي وقتي شما به رشد و گسترش امت واحد ايمان داشته باشيد، از گروه شروع مي شود، بعد به سازمان مي رسد، بعد هم به يک حزب، آنگاه به حاکميت سرتاسري و در آخر به يک وفاق جهاني منتهي مي شود. اين آموزه قرآني اصولاً دانش تشکل و سازماندهي را از بديهيات مي داند ولي امروزه ما متاسفانه در تلاش هستيم ثابت کنيم آيا تشکل در اسلام هست يا نه؟ آيا احزاب در اسلام معنا دارد يا ندارد؟ آيا در اسلام دانش سازماندهي وجود دارد يا اينکه سازماندهي مختص سيا و موساد است. مي بينيم دانش سازماندهي و حکومت در همين بديهي اوليه- رشد و گسترش امت واحد- جاي مي گيرد. اصلي ترين انحراف، عدول از امت واحده بوده است که مرادف با پيدايش ظلم و طبقات انحصارطلب است و اصلي ترين کار و «چه بايد کرد؟» پر کردن اين گودال ها و فاصله هاي طبقاتي است. ما مي گوييم قرآن خودش يک قانون واحد است. تمام تلاش دانشمندان اين است که به چنين قانون واحدي دست يابند. مثلاً اينشتين وصيت کرده بود که سه ميداني که وجود دارد- يعني ميدان مغناطيسي، الکتريکي و جاذبه- بايد وحدت داشته باشند و به يک ميدان تبديل شوند. بعد از او دو ميدان الکتريسيته و مغناطيس به هم نزديک شدند که محصول آن الکترومغناطيس است ولي جاذبه هنوز به اين وحدت ملحق نشده است. وي با ايماني که به قانون واحد دارد، وصيت کرد که تداوم علم به وحدت اين سه ميدان است. بنابراين دستيابي قانون واحد يکي از اهداف علم است که خود علم آ فرين است و اين ايمان به قانون واحد، وجهي متدولوژي قرآن است.

ديديم راهي که علماي ما طي کرده اند و خواستند خداي آفريدگار را ثابت کنند، آنها را از قرآن دور کرد؛ قرآن نشانه ديگري هم به ما مي دهد. ما آيات زيادي داريم که واژه «کيف» غچگونهف در آنها به کار رفته است. مثلاً «افلا ينظرون الي الابل کيف خلقت» (غاشيه 17) آيا نظري دقيق نمي افکنند به شتر که چگونه خلق شده است؟ کيف در اينجا اين مکانيسم را نشان مي دهد. وقتي ما بخواهيم علم را تعريف کنيم مي بينيم که علم بر سر مکانيسم ها و چگونگي ها گفت وگو مي کند، در حالي که فلسفه از چرايي ها صحبت مي کند و ادعاي مکانيسم ندارد. علماي ما از اين آيه به اثبات خدا مي رسند و مي گويند از اين پديده خدا را در مي يابيم. شتر را ببينيد که چه نظمي دارد؟ پس خدا هست. بي خدا اين خلقت شگفت انگيز امکان نخواهد داشت. يعني از خلقت شتر به عنوان يک پديده به اثبات خدا مي رسند. در حالي که خدا به ما دستور مي دهد برويد به دنبال «مکانيسم خلقت شتر» که «چگونه» خلق شده است. اگر ما به ازاي «کيف» دستور حرکت آفرين خداوند را در نظر مي گرفتيم، ما بايد علم بيولوژي، آناتومي و جانورشناسي را کشف مي کرديم. اگر اين رهنمودها راهنماي ما بود بايد پيشتاز مي شديم. در آيه بعدي مي فرمايد؛ «و الي الجبال کيف رفعت» آيا نگاه نمي کنند به کوه ها که چگونه بلندمرتبه شدند؟ اگر ما براساس اين رهنمود قرآني کوه ها را شناسايي مي کرديم و اينکه چگونه سر به افلاک کشيده اند دانش زمين شناسي بر ما روشن مي شد. در آيه بعدي به مسطح بودن زمين توجه مي دهد و مي فرمايد؛ «و الي الارض کيف سطحت» آيا به زمين نگاه نمي کنند که چگونه گسترده شده است؟ اين پرسش ها بي ترديد پاسخ دارد. خدا مي پرسد و ما بايد پاسخش را بيابيم. اينها همه علم آفرين است و آنجا که به شناور شدن کشتي توجه مي دهد (بقره 164) نيز علم آفريني مي کند. مگر نيوتن چه کرد؟ گفت؛ چرا سيب بالا نرفت و پايين افتاد؟ و اينگونه قانون جاذبه و دافعه را کشف کرد.

ارشميدس نيز ديد ظرف آب در آب سبک تر مي شود. اگر سوال خدا را در رابطه با شناوري کشتي پاسخ داده بوديم، ما زودتر از ديگران بايد قوانين شناوري را کشف مي کرديم. اين متدولوژي در اديان و به خصوص قرآن مطرح بوده است. بنابراين يکي از عناصر ذاتي علم آفريني در قرآن همانا پاسخ دادن به اين پرسش ها است که در واژگاني مانند «کيف» تجلي کرده اند. مرحوم طالقاني مي گفتند که چرا در رساله هاي ما براي هرچيز ريزي آيين نامه داريم ولي دستورات آشکاري چون روش تدبر و تعقل که خداوند فرموده و آياتي مانند «سيروا في الارض کيف بدأالخلق» (عنکبوت19) يا «فسيروا في الارض فانظروا کيف کان عاقبه المکذبين» (آل عمران 137) معطل مانده است. ما بايد در زمين سير مي کرديم که ببينيم منشاء خلقت چيست و طبعاً کتاب هاي مربوط به کشف منشاء حيات، زمين شناسي و منشاء خلقت را ما بايد مي نوشتيم نه اوپاين روسي و جان ففنر امريکايي. به هر حال ما اين متدولوژي گرانبها را از دست داديم، اگرچه اين متدولوژي به طور شفاف و صريح در قرآن وجود دارد. ما به دليل بينش هاي بازدارنده جاري از اين نگرش محروم شديم و توان و وقت خود را صرف اثبات خدا کرديم و رسالت ديندار کردن مردم، با اين فرض که مردم بي دين اند و بي خدايند و در خسران محض به سر مي برند. اين ادعا که ما حق مطلقيم و مي خواهيم بقيه را ديندار کنيم و هدايت کنيم، ما را از کشف حقيقت بازداشته است.

توجه کنيد به آنجا که قرآن مي گويد در زمين سير کنيد و ببينيد که تکذيب کنندگان واقعيت چه سرنوشتي پيدا کردند؟ چه قدرت هايي بودند که به همين دليل فروپاشي شدند، حالا ما در جامعه خودمان با جرياني روبه رو هستيم که نه به عرف عمل مي کند و نه حتي به دين سنتي و نه به قانون، نه به خط امام و قرآن و نهج البلاغه. اين ظلمي فاحش است که تکذيب و انکار واقعيت هاست. اينان مي گويند همه نخبه هاي جامعه ما مسلمان نيستند و الزامي هم به اسلام و قانون ندارند. قرآن مي گويد برويد و ببينيد چگونه ملت ها و قدرت ها فروپاشي شدند؟ اين نگرش قرآن علم جامعه شناسي را مي آفريند. شايد بتوان نتيجه گرفت که نبايد خودکم بين باشيم و بگوييم حال که دين و علم با هم سازگارند، پس فعلاً علم را مي گيريم و قرآن سر جاي خودش بالاي طاقچه باشد؛ در جاي خودش محترم است. اين گونه است که آرام آرام ايمان ها سست مي شود و به اينجا مي رسيم که تصور مي کنيم قرآن مزيت نسبي ندارد و نمي تواند در اين زمينه ها راهنماي عمل باشد، پس قرآن را کنار مي گذاريم.

متاسفانه يا خوشبختانه آقاي نيکسون کتابي نوشته به نام «لحظه را درياب». اين کتاب که به فارسي هم ترجمه شده، بخشي دارد به نام «دنياي اسلام». ايشان مي نويسد «اين واقعيت را بايد پذيرفت که رنسانس در واقع چيزي جز سرازير شدن علوم اسلامي به غرب نبود». اين اعتراف نيکسون است. حال آيا منظور وي محصولات علمي بوده مثل کشفيات محمد زکرياي رازي، مثل شفا و قانون بوعلي و کتاب هاي جامعه شناسي ابن خلدون و زمين شناسي و ستاره شناسي ابوريحان بيروني که محصولاتي داشته اند و به غرب هم رفته و در کتاب «شش بال علم» از جرج سارتن و در تاريخ ها ثبت شده است؟ به نظر مي رسد نيکسون تا اينجا فهميده بود، ولي به نظر من آنچه باعث رنسانس شد، متدولوژي قرآن بود، چرا که قرآن دائم ما را به صحنه واقعيت پرتاب مي کند. مثلاً در قرآن آمده که «وتري الجبال تحسبها جامده و هي تمر مر السحاب» (نمل 88) به کوه نگاه مي کني با ذهنيت خودت و گمان مي کني اين کوه بي حرکت و جامد است، در حالي که قرآن مي گويد برو در متن واقعيت کوه را بشناس و ببين همچون ابرها در حرکت است. حرکت ايزوستازي مثل کوه يخ در آب و حرکت ريزشي (آب درون خلل و فرج کوه مي رود، با يخ زدن آب حجم آن زياد مي شود و ريزش مي کند) از همه مهم تر کوه حرکت جوهري دارد، که اين از کشفيات ملاصدرا است. ملاصدرا با ژرف انديشي در قرآن قانون حرکت جوهري را کشف کرد. حرکت جوهري يعني تو از ذهن خودت خارج شو و ببين که کوه در ذات خودش حرکت دارد. اين مي شود رنسانس. به نظر من رنسانس صرفاً دانايي نبود، بلکه يک متد و روش برخورد بود. متدي که مي گويد ما بايد از قياس خارج شويم، از اينکه قوانين طبيعت را اسير ذهن کنيم بيرون بياييم. به نظر من همين متد قرآني بود که بدان جا منتقل شد، ولي ما هنوز در اثبات خدا درجا مي زنيم.

من معتقدم به جاي گفته نيکسون که «محصولات علم به غرب سرازير شد» بايد گفت که متدولوژي و گوهر گرانبهاي قرآن بود که به بشر نيازمند و کنجکاو معرفت طلب مغرب زمين پيوند خورد و آن کشفيات به وجود آمد. در اينجا من بشر را غربي و شرقي نمي کنم، بلکه بشر را با ويژگي هاي پايدار خود مي بينم، حقيقت جويي، معرفت طلبي و کنجکاوي.

پاولف - دانشمند روسي صاحب نظريه بازتاب هاي مشروط که هزاران نفر در آزمايشگاه هاي شوروي روي نظريه وي کار مي کردند - معتقد بود پديده هويت مستقلي ندارد. اگر پديده در معرض شرايط خارجي قرار بگيرد، مثل موم و به گونه يي منفعل شرايط را مي پذيرد و همرنگ محيط مي شود. چنين علمي مسلط بر فکر بخشي از غرب است. گفتني است به عنوان نمونه پديده زندان و شکنجه سفيد بر همين مبناي بازتاب هاي مشروط است. يک موجود فعال را در سلول مي اندازند، بعد از مدتي او را شرطي مي کنند. در سلول که باز مي شود مي فهمد که غذا آورده اند يا مي فهمد که موقع بازجويي است. به تدريج منتظر انعکاس هايي به اين شکل خواهد شد. بعد آرام آرام هويتش از بين مي رود و بنابراين شرايط زندانبان و شرايط خارجي بر زنداني غلبه پيدا مي کند. پيروان اين نظريه بر اين باورند که «همان گونه که اسرائيل اشغال شد، به عراق هم مي رويم.» بوش مي گويد که «نپذيرفتن اسرائيل غيرواقعي است.» اينان معتقدند اين مسائل همه مشمول مرور زمان مي شوند و مردم هم ناچار مقاومتي نخواهند کرد و اگر هم کردند آنها را تروريسم مي ناميم و مقاومت آنها را مي شکنيم تا سرانجام بگويند؛ «در کف شير نر خونخواره يي / غير تسليم و رضا کو چاره يي؟» بعد تز «حکومت سازي» خود را پياده مي کند. اين نظريه هم اکنون در امريکاي محافظه کار جديد حاکم است. ولي قرآن مي گويد؛ «و مايستوي البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج...» (فاطر 12) دو دريا که يکي شيرين و گواراست که آشاميدنش خوشکام است و ديگري شور و تلخ يکسان نيستند، ولي از هر يک ماهي تازه مي خوريد و زيوري براي آراستن خود از آن بيرون مي آوريد. گوشت ماهي در آب شيرين و آب شور، شيرين است. چرا در دريايي که همه محيط اطراف ماهي شور و تلخ است (منگنز و منيزيم دارد که تلخ است و نمک دارد که شور است) در چنين محيطي، ماهي تابع محيط نمي شود؟ براي اينکه قرآن براي هر پديده يي فطرت و هويت مستقل قائل است و اين فطرت و هويت مي تواند در برابر محيط خارج منفعل نباشد، بلکه فعال برخورد کند و آنچه به نفع ارگانيسم اوست جذب کند و آنچه مخالف ارگانيسمش است دفع کند و هر چه جذب مي کند هضم کند. جذب و هضم و دفع يکي از مکانيسم هاي ارگانيسم است. بنابراين پديده هويت دارد و مي تواند در برابر محيط مقاومت کند، چنانچه مولانا هم فرمود؛ «عشق در درياي غم غمناک نيست.»

شما را در سلول مي اندازند، در حالي که همه محيط را يأس فراگرفته است. محيط يأس آور است و به درها چندين قفل بسته اند. ولي اينها هويت و عشق انساني را از ميان نمي برد و با اين همه ، زنداني مي تواند در برابر محيط خارج برخورد فعال داشته باشد. قرآن اين را بيان مي کند و اين همان علم مفيد براي مردم است. بنابراين در برابر نظريات پاولف، ما براي هر پديده و انسان يک هويت قائليم که مي تواند اساس اخلاق و تربيت نيز باشد.

 

    |  صفحه اول  |  بایگانی ترجمه ها  بایگانی مطالب وارده