چشم انداز ایران شماره 31 اردیبهشت و خرداد 1384
زمامداري و شهرياري
از مثنوي معنوي
سيد حامد علوي
سوي جامع ميشد آن يك شهريار خلق را ميزد نقيب و چوبدار آن يكي را سرشكستي، چوب زن و آن دگر را بر دريدي پيرهن در ميانه بيدلي ده چوب خورد بيگناهي كه برو از راه برد خون چكان رو كرد با شاه و بگفت ظلم ظاهر بين، چه پرسي از نهفت؟ خير تو اين است، جامع ميروي تا چه باشد شر و وزرت اي غوي؟ (دفتر ششم)
مولاناي معرفت و انديشه، مثل بسيار زيبايي را براي معرفي شهرياران خودكامه در دفتر ششم مثنوي آورده است كه شايد به جرأت بتوان گفت عاليترين توصيفها از پادشاهان رياكار و ستمگر و متظاهر به دين است. شهرياراني را كه با تفرعن و تكبر راه ميروند و گارد امنيتي و حفاظتي آنان براي صافكردن راه شاه، مردم را به چوب و چماق ميبندند. مولانا در دفتر پنجم مثنوي اشاره به حديثي از نبياكرم(ص) دارد كه قابل توجه است:
آن رسول حق قلاووز سلوك گفت: "الناس علي دين الملوك"
اين حديث هر چند به قول برخي از دانشمندان سند معتبري ندارد اما به لحاظ روانشناختي و جامعهشناختي حاكي از معني بسيار دقيقي است كه از ناخودآگاه هر جامعه انساني برميآيد تا چنين اصلي را بيان كند كه: مردم بر دين پادشاهان خويشاند. يعني اگر پادشاه به حق عادل و دادگستر و مهربان و رئوف و با شفقت و دلسوز و دلواپس جامعه و رعيت و نگران مردم خود باشد، آن رعيت يك به يك دلواپس يكديگر خواهند بود و اين سخن حكيمانه كاملاً قابل ارزيابي اصول جامعهشناختي است. اين است كه مولانا اصلاً به سند گفته توجهي ندارد و صرفاً محتواي سخن را براساس اين حديث حكيمانه علوي "انظر الي ما قال و لاتنظر الي من قال": يعني "بنگر چه ميگويد و منگر كه چه كسي ميگويد"، ميسنجد. آري؛ مردم بر روش دين پادشاهان خود حركت ميكنند و تمام حركات و سكنات آنها براساس حركات و سكنات مديريت عالي جامعه است. در جاي ديگر شرح ميدهد كه آفريدگان همه عيال و خانواده خداوند جهان هستند.
ما عيال حضرتيم و شيرخواه گفت: "الخلق عيال للاله" (دفتر اول)
خانواده هميشه نظر تكيهگاهي و تأسي و پيروي از مدير كانون خانواده دارد و به همين منظور است كه چون خلق همه نهال خدايند، "هيچ نه بشكن از اين نهال و نه بركن"؛ زيرا اين خود رابطه ارگانيكي تمام پديدههاي جريان هستي را تبيين ميكند. در مثنوي مولوي و همينطور در آثار بهجا مانده از شيخ فريدالدين عطار، پادشاهان ظاهربين عموماً مردماني هستند كه بوي عبوديت پروردگار به مشام آنها نرسيده است و لذا هميشه اين پادشاهان و اطرافيان آنها مورد طعن و لعن و نكوهش مولوي و عطار و همانديشان او بودهاند. هر چند خاندان مولوي با پادشاهان خوارزمشاهي رابطه داشتهاند، اما هميشه آنها را كوچك ميشمردهاند.
پادشاهان جهان از بدرگي بو نبردند از شراب بندگي (دفتر چهارم) اما اگر شاه محمود غزنوي و همانندان او مورد تعظيم و تكريم مولانا قرار ميگيرند، مقصود، شخص سلطان محمود نيست. بلكه از آن روي است كه سلطان محمود شكل ميتولوژيك پيدا كرده و عشق او به اياز او را به سمت عرفان خردگرا سوق داده است، وگرنه سلطان محمود ضربالمثل است و شاه مورد نظر مولانا، سليمان و يا سليمان همتي است كه همه سمپاتيهاي انساني را دارا ميباشد. سلطان محمود و جنگهاي ظاهري او با كفار او را ضربالمثل كرده وگرنه كدام محقق و مورخ دانا و بصيري است كه جنايات شاه محمود غزنوي را نخوانده باشد كه شمشير به در آورده و قرمطي ميجويد و چنانچه طبري در تاريخش نقل ميكند: سلطان محمود به القادر بالله نامه نوشت كه "خطه ري را از روافض پاك كردم." و اين تنها از جنايات داخلي اوست. اما اينكه هر وقت خزانه تهي ميشده به بهانه جهاد با بتپرستان، فتح سومنات ديگري ميكرده، مطلب ديگري است. شهريار زنده بالنده مولوي، سليمان نبي(ع) است كه از غفلت گريزان و از سفاكي به دور و مقام و جايگاهي روحاني دارد و اگر از خداوند ميخواهد كه "پروردگارا به من آنچنان ملكي عنايت كن كه تاكنون به هيچكس عطا نكرده باشي" (ص:35) و اين از حسادت او نيست. اين ميرساند كه پادشاهان نيز خطاكارند، مگر همتي همچون سليمان داشته باشند و تا به چنين مقام الهي نرسيده باشند و توبه و بازگشت از خطا و لغزش نكرده باشند، همچون سليمان شايستگي دريافت امانت مديريت عالي جامعه را ندارند. شايد به همين منظور است كه وقتي فاسقي ستوده شود، عرش خدا ميلرزد.
"اذا مدح الفاسق (الفاجر) اهتز العرش" مي بلرزد عرش از مدح شقي بد گمان گردد ز مدحش متقي (دفتر اول، داستان شاه و كنيزك)
نيز آمده است كه "و ان الله ليغضب اذا مدح الفاسق"؛ البته خداوند به خشم ميآيد آنگاه كه فاسقي را بستايند. شاه در نگاه جلالالدين جايگاهي خدايي دارد، داراي صفات عالي انساني است و اين صفات در مردم او نيز جريان مييابد.
خوي شاهان در رعيت جا كند چرخ اخضر خاك را خضرا كند شه چو حوضي دان و هر سو لولهها وز همه آب روان چون دولها چون كه آب جمله از حوضيست پاك هر يكي آبي دهد خوش ذو قناك (دفتر اول)
آب روح شاه اگر شيرين بود جمله جوها پر ز آب خوش شود كه رعيت دين شه دارند و بس اين چنين فرمود سلطان "عبس" (دفتر پنجم)
خوي و منش پادشاهان در رعيت تأثير مستقيم دارد، همچون گنبد خضرا كه تأثيرش سرسبزي زمين است. شاه همچون حوضي است كه لولههايي از هرسوي آن روان است، اگر در آن حوض آب شيرين و گوارا باشد، در لولهها آب گوارا جاري ميشود و اگر در حوض آب تلخ و ناگوار باشد در لولهها نيز آبي زهرآگين و تلخ جريان خواهد داشت. رعيت بر دين پادشاه است؛ شهريار اگر عادل بود، رعيت نيز عادل خواهد بود. شهريار اگر به امانت الهي خيانت كند، سرگين دانكي بيش نيست.
"رب هب لي" از سليمان آمده است كه مده غير مرا اين ملك دست نكته "لاينبغي" ميخوان به جان سر "من بعدي" ز بخل او مدان (دفتر اول)
رحمه الله عليه گفته است ذكر شه محمود غازي سفته است ... فقر آن محمود توست اي بيسعت طبع او دائم همي ترساندت گر بداني رحم اين محمود راد خوش بگويي عاقبت محمود باد فقر آن محمود توست اي بيم دل كم شنو زين مادر طبع مضل چون شكار فقر گردي تو يقين همچو كودك اشكباري يوم دين (دفتر ششم)
ساخت سرگين دانكي محرابشان نام آن محراب مير و پهلوان (دفتر سوم)
در تاريخ ادبيات فارسي و همه زبانهاي بشري، اديبان و شاعران، پادشاهان را از سرانجام ظلم و ستم بيم دادهاند و با اندرزهاي حكيمانه آنان را متوجه لغزشگاهها و غفلتهاي سلطنت مادي كردهاند. از حافظ و سعدي گرفته تا مولوي كه بيدروغ و بينقاب آن پادشاه سليمان همت بزرگوار را ميستايد كه تمام اوصاف پارسايان و بزرگواران در اوست و اينان بسيار اندكاند، چنانچه تاريخ به ياد نميآورد كه پادشاهي به عدل و داد و خردمنددي و فرزانگي زندگي كرده باشد و تازه دوران حيات شهرياران نه چندان بدنام به نفرين خلق گرفتار است. مولوي از پادشاهان ميخواهد كه شيريني و عدل بتراوند و تلخي و بيداد را جلوگيرند و راستي چرا بايد پادشاهان غافل از بدرگي و خودخواهي از شراب بندگي بويي نبرند؟ اين غفلت امري عارضي است كه فرد وابسته به دنيا بيآنكه به سرانجام بينديشد، در ظواهر غرق ميشود. محبت دنيا وزخارف آن در دلش مينشيند و او را به دست يازيدن به هر ناپاكي واميدارد.
پادشاهان جهان از بدرگي بو نبردند از شراب بندگي ليك حق بهر ثبات اين جهان مهرشان بنهاد بر چشم و دهان كاين زمان هستيد خود مملوك ملك مالك ملك آنكه بجهد او زهلك بازگونه اي اسير اين جهان! نام خود كردي امير اين جهان شه كه او از حرص قصد هر حرام ميكند، او را گدا گويد همام ( دفتر چهارم)
در مثنوي، سليمان، پيامبر، پادشاه، مظهر نيكي و پاكي و فرعون مظهر ناپاكي و زشتي و لشكركشان بيهدفي است كه قدرتطلبي و رياستخواهي را پيشه كردهاند. پادشاهان بين كه لشكر ميكشند از حسد خويشان خود را ميكشند (دفتر پنجم)
هيچكس در ملك و سلطنت و شهرياري در تفكر فرعونيت نبايد منازعه كند وگرنه سرنوشتي بدفرجام خواهد داشت.
آن شنيدستي كه "المك عقيم" ترك خويشي كرد ملكت جو ز بيم چون عقيم است و ورا فرزند نيست همچو آتش با كسش پيوند نيست هر چه يابد او بسوزد، بردرد ور نيابد هيچ، خود را ميخورد (دفتر پنجم)
هنگاميكه سلطنت ظاهري و دنيايي در جان پادشاهي لانه كند، او را فاسد ميكند و به ورطه هلاكت مياندازد. آنگاه بيهيچ شفقت و رحمتي عزيزترين كسان خود را بيكمترين جرمي به مسلخ ميكشاند، زيرا كه قدرت مطلقه، پدر و فرزند و برادر و خويش نميشناسد. خاصيت و ماهيت چنين قدرتي، خودكامگي و ستمگري خواهد بود. ميگويند شاهعباس بزرگ تمام فرزندان ذكور خود را كشت تا آنكه داعيه سلطنت و حكومت در دل هيچكدام خطور نكند و خواب خرگوشي و غفلت پادشاه به آشفتگي نگرايد. بيهوده نيست كه قرآن كريم از قول ملكه سبا نقل ميكند كه پادشاهان وقتي كه وارد قريهاي شوند، فاسدش ميكنند و عزيزان آن ديار را ذليل. (نمل:34) شايد اگر بعضي از دانشمندان علمالاجتماع گفتهاند قدرت و ثروت هر دو فسادآور است؛ شايد قدرت مطلقه وقتي در جايي بلوكه شد فسادآور شود و ثروت وقتي در جايي انباشته شد و براي پركردن شكافهاي اجتماعي بهرهبرداري نشد، فسادانگيز باشد و مولانا به اين هر دو نظر دارد:
شاه آن باشد كه از خود شه بود نه به مخزنها و لشكر شه شود (دفتر دوم) فاسدان و بيمعرفتان كه به زور قدرتي و ثروتي گرد آورده باشند، روزگار خود را فراموش ميكنند كه چه بودهاند و چه بايد بكنند و چه بايد باشند. اين آفت كه نامردمان بيعقل و جادوگران دين به عاريه گرفته، اين كنند كه آن پادشاه كرد. مولوي نقل ميكند: مردي با رنگ پريده و ترسيده به خانهاي گريخت، خداوند خانه پرسيد عموجان چرا هراساني؟ گفت: مأموران بيرحم شاه، خران مردمان را به زور مصادره ميكنند. آن مرد گفت خر ميگيرند ليكن تو كه آدمي، تو را چه ميشود كه اينگونه ميهراسي؟ آن مرد گفت: آنقدر مأموران شاه در گرفتن خر جديت ميكنند كه من ميترسم مرا به جاي خر بگيرند و ببرند!
آن يكي در خانهاي در ميگريخت زرد رو و لب كبود و رنگ ريخت صاحب خانه بگفتش: خير هست كه همي لرزد تو را چون پير دست؟ واقعه چون است؟ چون بگريختي رنگ رخساره چنين چون ريختي؟ گفت: بهر سخره شاه حرون خر همي گيرند امروز از برون گفت: ميگيرند كو خرجان عم چون نهيي خر، رو تو را زين چيست غم؟ گفت: بس جدند و گرم اندر گرفت گر خرم گيرند هم نبود شگفت بهر خرگيري برآوردند دست جد جد تمييز هم برخاستهست چونكه بيتمييزيان مان سرورند صاحب خر را به جاي خر برند (دفتر پنجم)
اين است حاصل بيخردي پادشاه بيتميز و خودكامه، اما شاهي كه مولانا توصيفش ميكند، خردمند دانا و بيناست.
نيست شاه شهر ما بيهوده گير هست تمييزش، سميع است و بصير آدمي باش و ز خرگيران مترس خر نهاي اي عيسي دوران مترس!
طنز مولانا بسيار تند و گزنده است، اما چارهاي نيست. در خلال داستان اتفاقاتي ميافتد كه قابل پيشبيني نيست، اما قصد مولانا از مثل گونهاي در مثنوي شايد اين باشد كه: شاه بايد همچون سليمان نبي(ع) همتي عالي داشته باشد و از غفلت دوري كند و همواره به ياد خدا باشد و حتي لحظهاي از ذكر و ياد او غافل نشود. شاه بايد كه از تفرعن و تكبر بپرهيزد و مردمان را به تواضع و انعطاف در مقابل حقيقت با عمل خويش دعوت كند. شهريار بايد از رياكاري و تظاهر دوري كند و رعيت را نيز از نفاق پرهيز دهد. شهريار بايد به عدالت و دادگستري قيام كند و با ظلم و ستم بستيزد تا جامعه سراشيبي هلاك را نپيمايد. پادشاه، خداگونهاي در زمين است براي اتمام حجت و نشاندادن نمونه كاملي از انسان براي اينكه ديگران نيز خود را اينگونه بسازند. |
||||
|
||||