چشم انداز ایران شماره 31 اردیبهشت و خرداد 1384
چشمانداز ادبيات متعهد
خبر دهشتناكبرتولت برشت ترجمه مصطفي رحيمي
بهراستي كه من در دوراني بس تيره زندگي ميكنم كلمههاي بيگناه، بيتميزند پيشاني بيچين از بي دردي سخن ميگويد آن كس كه ميخندد، هنوز خبر دهشتناك را نشنيده است...
نخفتهست مظلوم، از آهش بترسشيخ مصلحالدين سعدي بوستان، باب اول، در عدل و تدبير و راي
حكايت كنند از يكي نيكمرد كه اكرام حجاج يوسف نكرد به سرهنگ ديوان نگه كرد تيز كه نطعش بينداز و خونش بريز چو حجت نماند جفا جوي را به پرخاش درهم كشد روي را بخنديد و بگريست مرد خداي عجب داشت سنگين دل تيرهراي چو ديدش كه خنديد و ديگر گريست بپرسيد كاين خنده و گريه چيست؟ بگفتا همي گريم از روزگار كه طفلان بيچاره دارم چهار همي خندم از لطف يزدان پاك كه مظلوم رفتم، نه ظالم به خاك پسر گفتش اي نامور شهريار يكي دست از اين مرد صوفي بدار كه خلقي بر او روي دارند و پشت نه راي است خلقي به يك باره كشت بزرگي و عفو و كرم پيشهكن ز خردان اطفالش انديشه كن شنيدم كه نشنيد و خونش بريخت ز فرمان داور كه داند گريخت؟ ... نخفتهست مظلوم از آهش بترس زدود دل صبحگاهش بترس
بهار سوگوار هوشنگ ابتهاج (هـ.الف. سايه)
نه لب گشايدم از گل، نه دل كشد به نبيد چه بينشاط بهاري كه بيرخ تو رسيد!
نشان داغ دل ماست لالهاي كه شكفت به سوگواري زلف تو اين بنفشه دميد
بيا كه خاك رهت لالهزار خواهد شد ز بس كه خون دل از چشم انتظار چكيد
به ياد زلف نگونسار شاهدان چمن ببين در آينه جويبار گريه بيد.
به دور ما كه همه خون دل به ساغرهاست ز چشم ساقي غمگين كه بوسه خواهد چيد؟
چه جاي من؟ كه درين روزگار بيفرياد ز دست جور تو ناهيد بر فلك ناليد
ازين چراغ توام چشم روشنايي نيست كه كس ز آتش بيداد غير دود نديد
گذشت عمر و به دل عشوه ميخريم هنوز كه هست در پي شام سياه صبح سپيد
كرا ست سايه درين فتنهها اميد امان؟ شد آن زمان كه دلي بود در امان اميد
صفاي آينه خواجه بين كزين دم سرد نشد مكدر و بر آه عاشقان بخشيد
آي خورشيد تباران، همه فانوس بياريدسعيد بيابانكي
نه از اين كوه صدايي، نه در اين دشت غباري نه به اين روز اميدي، نه از آن دور سواري
آنقدر لاله وارونه در اين كوه نشستهست كه نماندهست به پيراهنت اي دشت غباري
بس كه خون و غزل و خاطره پاشيد به ديوار برنميآيد از اين طبع پريشان شده كاري
شب و خرناس گرازان، نه كليدي نه چراغي باغ عريان و هراسان، نه ترنجي نه اناري
دم مسموم كه پيچيد در اين كوچه بنبست؟ كه ني افتاد كناري، قلم افتاد كناري
آي خورشيد تباران، همه فانوس بياريد تا بگرديم پي آينهاي، آينهداري
سبدي واژه بياريد و بهاري گل و افسوس تا بسازيم براي غزل ناب مزاري
چه شد آن يار سفر كرده كه چون موج رها بود زير پيراهن باران زدهاش تازه بهاري
مانده زان يار كه چون خاطره پرريخته در باد قلمي بيسروته مانده چشمان خماري
برس اي عشق به داد دل ما چشم به راهان نه از اين كوه صدايي، نه از آن دور سواري
به نخلهاي پريشان عاصي سركش حسن صفرپور "شريعتي"
مرا به كلبه خود ـ اي بهار ـ مهمان كن مرا به كلبه سبز و سپيد درياها به دشتهاي حنا بسته شقايقها به درهها ـ به صفازار باغهاي بزرگ مرا به شبنم خوشبوي صبح ـ مهمان كن. ٭٭٭ تو اي درود شتابآفرين گندمزار! تو اي شكوفه كمرنگ و عطربار نسيم! به پيشواز بهار آ ـ كه باد مشك فشان به چشم روشني سبزهزار ميآيد ٭٭٭ به ابر ـ خنده مستانه ميبرازد باز كه خاك تشنه نظرگاه اسب ابلق اوست و نخلهاي پريشان عاصي سركش گنه نكرده بلند است دستشان به دعا به آستانه زنبق نشان اطلس ابر ٭٭٭ مرا به كلبه خود ـ اي بهار ـ مهمان كن مرا به پاكي گلهاي باغ ـ مهمان كن مرا به عصمت باران مرا به حرمت نوروز به خط سير حرير پرندگان ـ در اوج مرا به خوان خود اي نوبهار! مهمان كن.
روئينه روح زينب شهرزادپور
اساطير را تاب شنيدن نيست اكنون خفت رستميان را درياب "ابرزني" نه روئينه تن "روئينه روح" آغاز ميشود هزاران شاهنامه بايد!
هركس نور را ميخواست سيدمهدي موسوي
ديدم گناه سادگي مستوجب حد بود ديدم هميشه راست گفتن با شما بد بود
ديدم ميان قلبهاي رو به ويراني چشم انتظار عاشقي هرگز نبايد بود
ديدم بهجاي خون ميان قلبها نيرنگ بر اسب سرخ كينهها در رفتوآمد بود
ديدم كنار بيدهايي كه نميلرزند جايي براي عاشقيهايم نخواهد بود
خود را به اين ديوارهاي كهنه كوبيدم هرچند هركس نور را ميخواست مرتد بود ديدم صدا در دستگاه دل، گرفتار شرمي كه در احساسهايم جاز ميزد بود
در امتحان عاشقي بين تقلبها ديدم كه تنها قلب با وجدان من رد بود
ديدم مسير خودكشي را هم خدا بستهست افسوس! بايد بود، بايد بود، بايد بود
سپاسگزاري:از دوستان عزيزي كه همواره با ارسال پياپي مقالهها و اشعار خود، موجب دلگرمي ما ميشوند، سپاسگزاريم و اميدواريم در فرصتهاي مناسب از اين مجموعه گرانقدر بهره ببريم. |
||||
|
||||
![]() |
||||