چشم انداز ایران شماره 31 اردیبهشت و خرداد 1384

 

 

 

دين افراطي، دين گريزي و نوانديشي ديني

  

اشاره: آقايان هانتينگتون و گيدنز درباره وضعيت دين و دموكراسي در جهان و بخصوص امريكا گفت‌وگويي داشته‌اند. از آنجا كه اين روزها نقش بينش در استراتژي و راهبرد چشمگير شده است، برآنيم تا جوهره اين گفت‌وگو و همچنين گفت‌وگوي آقايان آدلر امريكايي و سورمان فرانسوي را، كه در همين راستاست، آورده و ارزيابي كنيم. آنگاه به مقاله حيرت‌آور 4 نوامبر توماس فريدمن و گسترش جمعيت بي‌خدايان امريكا بپردازيم و سپس با نتيجه‌گيري، به پيشنهادي براي برون‌رفت و چه بايد كرد برسيم.

 

1ـ گفت‌وگوي هانتينگتون با گيدنز٭

  الف ـ هانتينگتون: "امريكا كشوري است سخت پاي‌بند به دين، درحالي‌كه كشورهاي اروپايي سكولارند. مستعمره‌هاي امريكايي در سده‌هاي 17 و 18 نيز بيشتر به‌دلايل ديني برپا شدند. از زمان توكويل به اين سو، دينداري امريكاييان تقريباً براي هر توريست اروپايي شايان توجه بوده است. امريكايي‌ها هنوز يكي از ديني‌ترين ملت‌هاي جهان و از اين حيث در ميان جوامع صنعتي نيز كاملاً شاخص‌اند. مذهب و ناسيوناليسم در سطح جهان دوشادوش هم‌اند؛ كساني‌كه مذهبي‌ترند، به ناسيوناليسم هم گرايش بيشتري دارند. امريكاييان عموماً به خدا و كشورشان سخت معتقدند و روي هم رفته به نظر مي‌رسد كه پاي‌بندي به اين دو در ميان اروپاييان كمتر باشد.

  گذشته از آن، ديني كه امريكا برپايه آن بنيانگذاري شده پروتستان دگرانديش (معارضه‌جو) بوده و اين، آثار ژرف‌ اخلاقي بر فرهنگ امريكايي گذشته است. امريكاييان اغلب بيش از اروپاييان مايل‌اند كه مسائل را با مفاهيم خير و شر تعريف كنند و بي‌گمان اين گرايش در كابينه جورج بوش به اوج خود رسيده است."

ب ـ گيدنز: "در امريكا تا اندازه زيادي دين‌زدايي درون ـ كليسايي وجود دارد، بدين مفهوم كه دين در جامعه گسترده‌تر امريكا همواره نقشي متفاوت از اروپا داشته است. تفاوت اروپا و امريكا دقيقاً در دين‌گرايي نيست، بلكه سياست‌زدگي  و بويژه سياسي‌كردن دين در امريكاست."

ج ـ هانتينگتون: "بايد به روند جهاني "بازگشت به دين" توجه داشت. اين بازگشت در سراسر جهان، احتمالاً به استثناي اروپاي شرقي چشمگير است. اهميت دين در حال افزايش است. نخست اين‌كه كشورها، هويت ملي خود را با دين همبسته مي‌بينند و دولت‌ها مشروعيت خود را از آن مي‌گيرند. دوم اين‌كه دين در حل و فصل درگيري‌هاي گروهي نيز عنصر مهمي شمرده مي‌شود. تا آنجا كه به ايالات‌متحده مربوط مي‌شود، اين كشور امروز ديني‌تر از بيست يا سي‌سال پيش است و شواهد فراواني در اين خصوص در دست است. سوم اين‌كه دين در امريكا خيلي سياسي شده است. چهارم آن‌كه حقيقت امر اين است كه دست‌كم در جهان اسلام در مناطقي كه انتخابات برگزار شده است، گروه‌هاي بنيادگرا پيش افتاده‌اند. حتي در انتخاباتي كه در فرانسه براي شوراي اسلامي دولت ـ ساخته برگزار شد، يا در پاكستان يا ديگر كشورهاي اسلامي، بنيادگراها پيروز شدند. آنان تا اندازه زيادي نماينده افكارعمومي هستند. اگر ما به زودي در عراق انتخابات برگزار كنيم، ترديد ندارم كه بنيادگرايان شيعه و سني پيش خواهند افتاد. بنابراين گرچه ما همه پشتيبان دموكراسي هستيم، ولي شايد نياز باشد كه در ترغيب پاره‌اي از كشورها به دموكراتيك‌شدن، خويشتنداري كنيم.

 

2ـ گفت‌وگوي آدلر و سورمان

  آقايان "الكساندر آدلر" ـ جغرافيدان سياسي  امريكايي ـ و "گي سورمان" فرانسوي قبل از انتخابات نوامبر 2004 در امريكا، هركدام كتابي درباره اين كشور نوشتند. "اوديسه امريكا" نوشته آدلر و پيرامون جغرافياي سياسي است و "محصول امريكا" نوشته سورمان كنكاشي در اعماق جامعه امريكا مي‌باشد. اين دو در نشريه فيگارو در تاريخ 6سپتامبر 2004 گفت‌وگويي با هم داشتند كه به ذكر بعضي از نكات آن كه به ما ياري مي‌رساند، بسنده مي‌كنيم.

  الف ـ سورمان: "جامعه امريكا عميقاً از دو گروه‌ انديشه ليبرال‌ها و محافظه‌كاران جانبداري مي‌كند. محافظه‌كاران آراي خود را از طريق برداشتي مذهبي از جامعه به‌دست مي‌آورند. دموكرات‌ها به‌نوبه خود ديدگاهي لائيك از "جامعه" كه در آن، كشور بايد نقشي مهم در زمينه تنظيم اقتصادي و اجتماعي بازي كند، ارائه مي‌دهند. بايد خاطرنشان كرد كه هر دو جناح طرفدار سرمايه‌داري هستند و سوسياليسم در نظرشان نوعي انديشه بوالهوسانه است."

ب ـ سورمان: "بوش به‌خوبي مظهر حزب خود است. اين بخش از امريكايي‌ها خود را محافظه‌كار توصيف مي‌كنند و ديدگاهي تقريباً مذهبي و حتي عرفاني از ملت دارند. جان‌كري به‌عنوان مظهر حزب دموكرات با دشواري بيشتري روبه‌روست، زيرا اين حزب مجموعه‌اي فدرالي از اقليت‌هاي قومي، طرفداران لائيسيته است و حتي مخالفان سرمايه‌داري و صلح‌طلبان را به دور خود گردآورده است."

ج ـ سورمان: "هر چند مشخص نيست امريكايي‌هاي اسپانيايي زبان به كدام نامزد رأي خواهند داد اما رفتار شخصي و مذهبي آنان عميقاً محافظه‌كارانه است."

د ـ سورمان: "درگيري سياسي بين دموكرات‌ها و جمهوري‌خواهان كمتر از انديشه، ارزش‌ها، اهميت سنت و يا نوع آموزش مردم براي جوانان، در مردم امريكا ايجاد علاقه مي‌كند. به‌طوري كه قطب‌بندي سياسي كه از آن صحبت مي‌شود، ناشي از قطب‌بندي آداب و رسوم اجتماعي است. در رقابت بين محافظه‌كاران و دموكرات‌ها شاهد "جنگ بين دو فرهنگ" هستيم."

هـ ـ سورمان: "مأموريت ايالات‌متحده براي بيشتر امريكايي‌ها، جهاني‌كردن مردم‌سالاري است، زيرا اين اقدام را عملي "درست و خوب" مي‌دانند و فكر مي‌كنند استقرار صلح در جهان بدون ريشه‌كن ساختن  اساس ظلم و استبداد، امكان‌پذير نخواهد بود."

و ـ سورمان: "از نظر امريكايي‌ها چنانچه صدور مردم‌سالاري توأم با صدور سرمايه‌داري باشد، مطلقاً مغايرتي با هم ندارد."

ز ـ آدلر: "ترجيح مي‌دهم كه نظاميان مصري جانشين اخوان‌المسلمين شوند و عمده قدرت را در دست خود حفظ كنند ولي اخوان‌المسلمين در انتخابات پيروز نشوند و فردي چون طارق رمضان را عهده‌دار وزارت فرهنگ نسازند. همان‌طور كه بهتر است شاهزاده‌هاي خانواده سلطنتي سعودي، حتي آنهايي كه با القاعده تماس دارند تاج و تخت را حفظ كنند تا آن‌كه احزاب اسلام‌گرا، مشابه آنهايي كه در پاكستان وجود دارند، اختيار كشور سعودي را در دست گيرند. بنابراين از حفظ ديكتاتورهاي كمي روشن‌بين و يا حتي به‌طور كامل روشن‌بين در مصر و عربستان سعودي حمايت مي‌كنم و نه از استقرار اصول مردم‌سالاري در اين مناطق از جهان كه بلافاصله هرج‌ومرج و خشونت را به‌دنبال خواهند آورد."

ح ـ سورمان: "اكنون نيز مانند دوران جفرسون، اين اعتقاد عميق ميان امريكايي‌ها وجود دارد: روزي كه همه جوامع بر اصول يك دموكراسي ليبرال استقرار يابند، جهان به صلح دست خواهد يافت. جنگ و يا حتي تبليغ مذهبي وسايلي بيش در خدمت اين طرح نيستند."

ط ـ سورمان: "كمتر كسي آگاه است كه مذهبي كه بيش از همه در جهان در حال پيشروي مي‌باشد، اسلام نبوده، بلكه "دين جديد امريكايي" مي‌باشد. اين مذهب جديد بيشتر از كتاب عهد عتيق الهام مي‌گيرد تا از عهد جديد. هرچند خداوند مركز آن را تشكيل مي‌دهد، اما آفريدگار بيشتر درون قلب پيروان آن جاي دارد و نه مانند يهوديت و يا مسيحيت اروپايي بالاي سر و در ذهن آنها. پيروان اين دين جديد، نتايج ملموس را هم‌اكنون و در اين جهان ـ بدون منتظرماندن جهان بالا ـ ترجيح مي‌دهند. باپتيست‌ها در همه‌جا فعال هستند. پنتكوتيست‌ها و مورتن‌ها در آفريقا و كشورهاي كمونيست سابق و چين حضور دارند. در امريكاي لاتين كليساهاي انجيلي جايگزين كليساي كاتوليك مي‌شوندو..." 

   به نظر مي‌رسد آقاي سورمان به پديده عرفاني جديدي در امريكا توجه كرده و آن اين‌كه ملت امريكا كه ملتي عموماً دعامند بوده و اصلي‌ترين ركن ثبات امريكا را تشكيل مي‌دهند، جايگاه خدا را از مفهوم خداي ذهني و بالاي سر كه در معادلات زندگي دخالتي ندارد، به خداي انبيا كه از رگ گردن و قلب به ما نزديك‌تر است، تغيير داده‌اند كه البته آقاي بوش و نئوكان‌ها با درك اين پديده و سوارشدن روي اين موج، آن را به طرف مثلث نفت، اسلحه و جنگ سوق مي‌دهند.

 

3ـ امريكاي ديگر

  همچنين در اين راستا آقاي توماس فريدمن در مقاله بهت‌آفرين خود؛ "دو ملت زير سايه خدا" در نيويورك تايمز(4 نوامبر 2004) ـ يك روز بعد از اعلام نتايج انتخابات ـ مطالبي را به رشته تحرير درآورد كه ارزش راهبردي فراواني دارد:

الف ـ "آنچه ديروز مرا ناراحت كرد، اين احساس بود كه نتيجه انتخابات اخير را موجي از رأي‌دهندگان تعيين كردند كه نه‌تنها سياست‌هاي مطلوبشان با من متفاوت است، بلكه اصولاً به دنبال ايجاد امريكاي ديگري هستند."

ب ـ ديروز اين پرسش‌ها براي من جداً مطرح شد: "... آيا اينجا كشوري است كه مرز جداكننده ميان كليسا و حكومت به نحوي كه از پدران بنيانگذار امريكا به ما رسيده، بايد دست نخورده و غيرقابل عبور باقي بماند؟ آيا اينجا كشوري است كه در آن مذهب، علم را لگدمال نمي‌كند؟ و از همه مهم‌تر؛ آيا اينجا كشوري است كه رئيس‌‌جمهور آن بايد از تمام نيروي اخلاقي خويش براي متحدساختن ما استفاده كند و نه براي ايجاد تفرقه ميان ما و همچنين جداكردن ما از بقيه دنيا؟"

ج ـ وي در پاسخ به پرسش‌هاي خود مي‌گويد: "... وضع جديد بدان علت پديد آمد كه تعداد زيادي از كرسي‌هاي ديوان عالي كشور اكنون خالي است و قضات آن بايد از سوي رئيس‌جمهور آينده معين شوند. بخش ديگر بدان سبب بود كه طرفداران بوش به قدري با شدت و حدت به‌دنبال وضع قوانين درباره مسائل اجتماعي و گسترش دامنه مذهب هستند، كه گويا درصدد بازنويسي قانون‌اساسي مي‌باشند، نه انتخاب يك رئيس‌جمهور. من ابتدا تصور مي‌كردم براي شركت در انتخابات ثبت‌نام كرده‌ام ولي هنگامي كه براي رأي‌دادن به محل مربوطه رفتم با چيزي شبيه مجلس موسسان براي تغيير قانون‌اساسي روبه‌رو شدم." اين سخنان، اشاره فريدمن به تفاهم‌نامه‌اي است كه بين بوش و بنيادگرايان مسيحي به‌وجود آمد تا در ازاي آراي آنها، كرسي‌هاي ديوان عالي كشور به ايشان واگذار شود؛ كه مبادا قوانيني عليه احكام مذهبي آنها وضع شود. (دكترعباس ميلاني، ريشه‌يابي پيروزي بوش در انتخابات 2 نوامبر 2004، روزنامه شرق مورخ 18/8/1382 و اخبار راهبردي چشم‌انداز ايران، شماره 29)

د ـ "مشكل من با بنيادگرايان مسيحي طرفدار بوش، انرژي معنوي آنها و يا اعتقاد من به يك مذهب متفاوت نيست. مشكل در نحوه استفاده آنان از اين انرژي مذهبي براي تشويق "تفرقه"، "نابردباري" و "عدم مدارا" در داخل و خارج امريكاست."

  فريدمن در مورد نحوه برخورد با پديده بنيادگرايان مسيحي مي‌افزايد: "من براي اين انرژي اخلاقي، احترام قائل هستم، ولي دوست دارم نيروهاي دموكرات نيز راهي براي استفاده از آن در راه اهدافي متفاوت، پيدا كنند."

  فريدمن بر اين باور است كه تا زماني‌كه دموكرات‌ها نيروي مذهب و معنويت را به جمهوريخواهان واگذار كنند ـ چون اكثريت با دينداران است و آنها مايل‌اند رئيس‌جمهور مذهبي داشته باشند ـ بنابراين اين روند تغيير نخواهد كرد.

هـ ـ "از آنجايي كه دموكرات‌ها انحصار تامين منابع اخلاقي و معنوي سياست امريكا را به جمهوريخواهان واگذار نموده‌اند، بنابراين حزب آنها هرگز سر خود را بلند نخواهد كرد. مگر آن‌كه دوباره بتوانند كانديداهايي را معرفي كنند كه قادر به تحريك عواطف اخلاقي و روحاني مردم باشند؛ اما از آنها در جهت مقاصد پيشرو و مترقي در امور داخلي و خارجي بهره‌برداري كنند."

  ممكن است اين‌گونه مطرح شود كه در انتخابات آينده امريكا دموكرات‌ها رأي خواهند آورد و وضعيت تغيير خواهد كرد، ولي آقاي جي سندل ـ به نقل از توماس فريدمن در مقاله خود ـ در توضيح خود واژه "هرگز" را به كار برده است و پيروزي آنها را موكول به پيش‌گرفتن يك راهبرد درون‌ديني جديد مي‌كند.

 

4ـ جمعيت بي‌خدايان در امريكا

  بي.بي.سي در برنامه صبحگاهي 14/12/1383، گفت: "در نظرخواهي‌اي كه پيش از انتخابات نوامبر 2004 در امريكا انجام شد، سه چهارم (75درصد) مردم امريكا گفتند كه دوست دارند رئيس‌جمهورشان عميقاً مذهبي باشد. بعد از انتخابات نوامبر، مردم مذهبي امريكا به اين خواست خود رسيدند و بوش رئيس‌جمهور شد."

  بي.بي.سي اضافه نمود: "گرچه دينداران نقش زيادي در امريكا دارند اما بي‌خدايان نيز در واكنش به اين پديده تعدادشان روز به روز در حال افزايش است؛ به‌طوري‌كه اعضاي جمعيت بي‌خدايان از نوامبر تاكنون بيش از سه برابر شده‌اند و قصد دارند راديو و تلويزيون خاصي براي خود داشته باشند.  

  بي‌خدايان و به عبارتي خداناشناسان(Atheists) به كارهاي آقاي بوش اعتراض شديدي وارد كرده‌اند، چرا كه عليرغم شفافيت و صراحت قانون‌اساسي امريكا، كمك‌هاي زيادي از بودجه فدرال به گرو‌ه‌هاي مذهبي شده است. اعتراض ديگر آنها اين است كه گروه‌هاي مذهبي چه در گروه خودشان و چه در جاهايي كه حاكم هستند، فقط افراد معتقد به مذهب را عضوگيري و يا استخدام مي‌كنند. بي‌خدايان معتقدند اين كمك‌ها عميقاً با قانون‌اساسي سكولار امريكا مغايرت دارد."

در اين راستا چند نكته به نظر مي‌رسد:

الف ـ دوقطبي  انتخاباتي و همچنين قطب‌بندي سياسي درون امريكا، به‌تدريج از فاز سياسي و انتخاباتي دو حزب، وارد فاز ايدئولوژيك و فرهنگي مي‌شود و ابعاد جديدي پيدا مي‌كند و اين مطلبي است كه نه‌تنها توماس فريدمن در مقاله 4 نوامبر خود در نيويورك تايمز بلكه آقايان هانتينگتون، گيدنز و سورمان نيز بر آن تأكيد داشتند.

ب ـ در تحقيقات جديد متفكران امريكا، صحبت از پايان "سرمايه‌داري عقلايي" است و جورج سوروس سرمايه‌دار، حمله به عراق و رسوايي ابوغريب را لكه ننگي بر پيشاني سرمايه‌داري تلقي مي‌كند. وي محافظه‌كاران جديد حاكم بر امريكا را كه از گزاره‌هاي مذهبي براي پيشبرد كارشان استفاده مي‌كنند در دو مولفه خلاصه مي‌كند: "بنيادگرايي مذهبي" و "بنيادگرايي بازار." در انتخابات نوامبر، 48 ميليون نفر به رقيب انتخاباتي بوش رأي دادند كه عموماً دانشجويان، اساتيد دانشگاه، تحصيل‌كرده‌ها و فرهيختگان آن سامان بودند كه هركدام تأثيرگذاري زيادي در جامعه دارند. طبيعي است وقتي محافظه‌كاران براي تأييد كارشان به خدا و مذهب استناد مي‌كنند، بي‌خدايي و دين‌گريزي گسترش يابد.

ج ـ در درون امريكا دو واكنش متفاوت نسبت به روند اخير بنيادگرايي مسيحي مردم ـ كه اوج آن در انتخابات 2 نوامبر 2004 بود ـ ديده مي‌شود. واكنش اول ازجانب توماس فريدمن بوده است كه در مقاله "دو ملت زير سايه خدا" بدين مضمون آورد: "اگر نيروهاي دموكرات، معنويت و مذهب را به جمهوري‌خواهان واگذار كنند، تا سال‌ها روال به همين منوال است و نيروهاي دموكرات از طريق انتخابات هرگز پيروز نخواهند شد."

 گفتني است تحليل وي در فضايي است كه مردم امريكا عميقاً ديندارند و مايل‌اند رئيس‌جمهوري مذهبي داشته باشند. فريدمن معتقد است براي برون‌رفت از اين وضعيت نيروهاي دموكرات بايد نسبت به مذهب و معنويت عنايت بيشتري داشته و نيروهاي مذهبي را در جهت ترقي و پيشرفت سوق دهند و نه تفرقه در درون ملت و مخالفت با علم و آزادي. به نظر مي‌رسد آقاي فريدمن "به لحاظ راهبردي" به ضرورت يك حركت درون‌ديني پي برده است و اين راهبردي است كه براي كشور خودمان و منطقه نيز قابل تأمل مي‌باشد.

واكنش دوم نسبت به انتخابات نوامبر 2004، رويكردي است كه بي‌خدايان دنبال مي‌كنند؛ اين رويكرد بي‌خدايي ـ بي‌ديني مطمئناً قطب‌بندي درون مردم امريكا را جدي‌تر مي‌كند و آن را به فاز فلسفي ـ جهان‌بيني سوق مي‌دهد.

  از آنجا كه توهم "بي‌خدايي" از عناصر اصلي قوام‌دهنده جنگ سردي بود كه 50 سال كشورهاي دموكراتيك و وابستگان آنها را به دام خود انداخت، بنابراين واكنش افراطي‌هاي مذهبي نيز درقبال آن جدي‌تر خواهد بود و قطب‌بندي كاذب باخدا ـ بي‌خدا را دامن خواهد زد. درنتيجه فرهنگ و فلسفه جنگ سرد كه 50 سال جهان را به خود مشغول كرد، به درون امريكا راه پيدا خواهد نمود...

 

5ـ راه برون رفت، چه بايد كرد؟

  در وراي افراطي‌گري مذهبي و دين‌‌گريزي، راه سومي هم وجود دارد. طبيعي است كه بشريت از عملكرد امريكا و انگليس در طراحي و دامن‌زدن به قطب‌بندي كاذب جنگ سرد و ايدئولوژيك كردن جهان براساس "باخدا ـ بي‌خدا" به‌نام دموكراسي بيزار است. طبيعي است كه ملت ايران از عملكرد امريكا و انگليس در كودتاي 28 مرداد 1332 عليه دموكراسي ايران و رهبر ملي آن دكترمصدق، حمايت از سركوب قيام مردمي 15 خرداد 1342 و به‌طوركلي استعمار و استثمار ايرانيان و منابع آنها ناراحت باشد و همچنين اين كه مردم عراق از سرنگوني و عبدالكريم قاسم به مردم شيلي از كودتا عليه آلنده، مردم اندونزي از سرنگوني سوكارنو، مردم گواتمالا از سرنگوني آربنز، جنايات در ويتنام، فلسطين و... متنفر باشند. با اين وصف طبيعي است كه بشريت از قطب‌بندي درون امريكا خوشحال باشد.

  اما استراتژي فرزندان اسلام، گاندي و مصدق، واكنش نفرت‌آميز و كينه‌‌توزانه نبوده و نيست. گرچه انتقام و قصاص، حق طبيعي يك فرد يا ملت است، ولي نبايد به دام كينه‌توزي افتاد. هم‌اكنون جنگ سرد و عوارض آن به درون جامعه امريكا راه مي‌يابد و از آنجا كه بي‌خدايان امريكا از سنگر قانون‌اساسي حرف مي‌زنند ـ و قانون‌اساسي ريشه عميق، مقدس و تاريخي در جامعه امريكا دارد ـ بنابراين بي‌خدايان در يك چشم‌انداز، نيروي وسيعي خواهند شد و درنهايت اين جنگ سرد به حذف تدريجي نيروهاي دموكرات توسط دينداران افراطي مي‌انجامد.افزون‌بر اين‌كه اين دينداران به‌نام خدا و دين جنگ صليبي راه مي‌اندازند و عليرغم حقوق‌بشر، سازمان ملل و شوراي امنيت، قصاص قبل از جنايت مي‌كند و جنگ يكجا‌نبه به‌راه مي‌اندازند، سلاح اتمي تاكتيكي تكثير نموده و زندان ابوغريب درست مي‌كنند.

  ما مي‌گوييم نه جنگ سرد طراحي و راهبرد خوبي بود و نه بينادگرايي جنگ سرد، نه قطب‌بندي كاذب جهان، نه ايدئولوژيك‌كردن جهان براساس بي‌خدا و باخدا، نه ساماندهي مسلمانان سنتي توسط امريكا عليه شوروي در سازمان پيمان بغداد، سازمان پيمان مركزي (سنتو)، افغانستان و... و نه خوب است كه اين جنگ سرد به درون امريكا منتقل شود، هرچند دست انتقام الهي فراتر از دست‌هاي ماست. خداوند در قرآن به ما آموخته كه كينه قومي نبايد ما را از اجراي عدالت بازدارد. "... ولايجرمنكم شنئان قوم علي الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوي..." (مائده:8) "... و دشمني با گروهي [از مردم] به بي‌عدالتي وادارتان نكند؛ عدالت ورزيد كه به  تقوا نزديك‌تر است..." قرآن براي برون‌رفت از جنگ سرد، راهكار خاص و شفافي دارد؛ مي‌گويد همه انسان‌ها خداجويند و اصولاً "بي‌خدايي" وجود ندارد، بلكه هر فرد يا قومي معبود، بديهي متعارف يا آكسيومي دارد و انبيا آمده‌اند تا خداجويي فطري همه انسان‌ها را تقويت كرده و تعالي دهند. بي‌خدايي وجود ندارد، بلكه خدا را مي‌توان در هر گزاره‌اي ديد؛ حتي در گزاره‌هاي انكار، شك، اثبات و تعريف. در آموزه‌هاي قرآن، ابليس كه پدر كافران، ملحدان، منافقان و مشركان است، خالقيت، ربوبيت و حتي عزت خدا را قبول دارد و به آن سوگند ياد مي‌كند.

  طبيعي است كه در جامعه امريكا در برابر روند بنيادگرايي مسيحي كه از خط‌مشي افراطي، غيرقانوني، غيرانساني و ضد حقوق‌بشري بوش جدايي‌ناپذير است، روند گريز از خدا و دين به‌وجود آيد. البته طبيعي هم هست كه مذهبي‌هاي افراطي امريكا، از بي‌خدايي متنفر باشند و جمعيت بي‌خدايان را هم با نيروهاي دموكرات و مترقي با يك چوب برانند و در نتيجه طبيعي است كه حداقل يك دوقطبي كاذب با ابعاد فلسفي ـ ايدئولوژيك به‌وجود آيد. اما آيا تداوم اين قطب‌بندي كاذب و عميق‌شدن آن و درنهايت فروپاشي امريكا به نفع بشريت است؟ امريكا اگر رو به زوال برود، دنيا نيز به‌دنبال آن به خون و آتش كشيده خواهد شد. چنانچه ديديم فقدان انرژي در امريكا، جنگ اول و دوم خليج‌فارس را به‌دنبال داشت؛ به‌طوري‌كه ژنرال شوارتسكف ـ فرمانده امريكا در جنگ اول خليج‌فارس ـ گفت: "ما براي صدسال ثبات نفت ارزان دست به جنگ زده‌ايم و آقاي سوروس ـ ميلياردر و اقتصاددان امريكايي ـ و همچنين آقاي وولفوويتز هدف از حمله به عراق را دستيابي به انرژي نفت اعلام كردند.

  به نظر مي‌رسد منافع بشريت در آن است كه امريكا در جايگاه طبيعي خود يعني يك قدرت علمي ـ تكنولوژيك باقي بماند و از اين جايگاه به خود و كشورهاي ديگر ـ براي رفع موانع توسعه ـ كمك كند؛ نه اين‌كه نقش يك ابرقدرت سلطه‌جو و جنگ‌افروز را بازي كند.

  در ايران خودمان نيز، از يك‌سو پديده دينداري افراطي و ازسوي ديگر دين‌گريزي واكنشي ديده مي‌شود و ما نيز از قطب‌بندي كاذب جنگ سرد بي‌نصيب نبوده‌ايم. در 150 سال گذشته، مهم‌ترين هزينه اجتماعي كه جامعه ما پرداخته، هزينه حذف نيروها بوده است. عامل حذف نيروها نيز عمدتاً مرزبندي‌هاي فكري ـ ايدئولوژيك نظير الحاد، بي‌خدايي، ارتداد، نجس‌بودن، بي‌ديني و... بوده است. جنگ سرد نيز روند حذف نيروها را شتاب بخشيد. ما اوج هماهنگي نيروها را در انقلاب عظيم بهمن 1357 داشتيم ولي بعد از آن با حذف گسترده نيروها بر سر مسائل فكري روبه‌رو شديم. اگر بينش قرآني در ميان ما جريان داشت و حامل آن بوديم، مسلماً اين حذف‌ها رخ نمي‌داد. اگر مانند انبيا صفات خدا را تحقق مي‌داديم و خود را اسير اثبات آفريدگار نمي‌كرديم و مسئله اساسي فلسفه را بود و نبود نمي‌گرفتيم و هستي‌محوري را اساس راهبرد خود قرار مي‌داديم ـ هستي‌اي كه گذري در نيستي نداشته باشد ـ گام‌هاي بلندي در جهت وفاق ملي، منطقه‌اي و جهاني برداشته‌ بوديم.

  واقعيت اين است كه دينداري در سطح جهان در حال رشد و گسترش است. به بيان گيدنز، هانتينگتون و ديگر صاحبنظران، اين دينداران هر دو سياسي‌تر شده و نقش بيشتري در حاكميت سياسي پيدا مي‌كنند. حتي توماس فريدمن انتخابات نوامبر امريكا را پايان سكولاريزم و نقطه‌عطفي در امريكا مي‌داند و از "امريكاي ديگر" و "قانون‌اساسي جديد" صحبت به ميان مي‌آورد. حتي مسئولان امريكايي نيز اعلام كرده‌اند كه نمي‌توان به كمك ليبرال ـ دموكراسي و قانون‌اساسي امريكا  با تروريزم مبارزه كرد و به همين دليل است كه در موارد زيادي از قانون‌اساسي عدول شده است.

  تأسف اينجاست كه در شرايطي كه در دنيا ويژگي جديدي پديدار گشته كه سكولاريزم را كمرنگ و بي‌رنگ نموده است، در ايران برخي از متفكران ما آن را يك پديده نوين تلقي مي‌كنند و بر همين مبنا مي‌‌گويند: "كار دين را به دينداران و كارشناسان دين و كار سياست را به سياستمداران بسپاريم." يا تقسيم كاري را بدين صورت مطرح مي‌كنند كه "روحانيت با آموزش‌هاي جاري متولي اسلاميت و روشنفكران متولي جمهوريت نظام باشند." مشاهده كرديم كه تأييد چنين تقسيم كاري و مشروعيت بخشيدن به آن، حذف گسترده نيروها را دربرداشت كه ناگزير بايد آن را پذيرفت، مگر آن‌كه ديدگاه خود را تغيير دهيم. نوانديشي ديني در روند 150ساله‌اش ـ از سيد جمال تا طالقاني ـ به‌طور مستمر با برداشت‌هاي سنتي از توحيد و دين برخورد نقادانه داشته تا بدانجا كه حتي مرحوم امام به‌عنوان يك مرجع سنتي واژه‌هايي را مطرح كردند كه قابل تأمل است؛ مانند عقل و شرع غيرحسيني، اسلام امريكايي، مغايرت رساله‌ها با آنچه در قرآن دنبال مي‌شود، مغايرت كتاب‌هاي ارسطويي با روح قرآن، كافي نبودن اجتهاد مصطلح، اولويت‌دادن به احكام اجتماعي قرآن، ميزان‌بودن رأي ملت، جايگاه قانون‌گرايي در اسلام، نقش عنصر زمان در متن دين و...

  ضرورت جنبش نوانديشي ديني در اين است كه از يك‌سو با دينداري افراطي، بي‌ترمز، نابردبار و مخالف علم و آزادي و عدالت برخورد نقادانه و تعالي‌بخش كرده و از سوي ديگر در برابر واكنش دين‌گريزي افراطي مقاومت مي‌كند و درنتيجه راه را براي وفاق‌ملي، منطقه‌اي و جهاني هموار مي‌سازد.

 

پانوشت:

٭ به نقل از اطلاعات سياسي ـ اقتصادي، شماره 199200