چشمانداز ادبيات متعهد
ن
اصر احمدزادهحكايت آفتاب پرست
چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گويم
نه شبم نه شب پرستم كه حديث خواب گويم
"مولانا"
حكايت غريبي است... خفاشان تاريكدل، آفتابپرست روشنروان را دستگير ميكنند و به زندان ميافكنند. آنگاه با عقلانيت زنگارگرفتهشان شور ميكنند و همداستان ميشوند كه اين پرستنده روشنايي را به بدترين عذابها شكنجه كنند. همه به اين نتيجه ميرسند كه هيچ شكنجهاي سختتر و بدتر از ديدار آفتاب نيست. غافل از آنكه اين منتهاي آرزوي آفتابپرست است... خفاشان چنين ميكنند و آفتابپرست را به لقاي محبوبش ميرسانند. ٭
اينك حكايت را از زبان شيخ شهيد؛ شيخ اشراق، شهابالدين سهروردي (549 ـ مقتـ. 587 هـ.ق) بشنويد كه خود در سيوهشتسالگي به جرم روشنانديشي در زندان به قتل رسيد.
اين حكايت از كتاب "لغت موران" گزينش شده است. برخي آثار ديگر او عبارتند از: عقل سرخ، آواز پر جبرئيل، صفير سيمرغ، روزي با جماعت صوفيان، قصهالغربه الغربيه، رساله العشق، ترجمه رساله الطير ابنسينا.
وقتي خفاشي چند را با حربا(1) خصومت افتاد... مشاجرت از حد به در رفت. خفافيش(2) اتفاق كردند كه چون غسق شب در مقعر فلك مستطير شود(3)... ايشان جمع شوند و قصد حربا كنند و.. حربا را اسير گردانند تا به مراد دل سياستي(4) بر وي برانند و... انتقامي بكشند. چون وقت فرصت به آخر گشت، به در آمدند و حرباي مسكين را به تعاون و تعاضد(5) يكديگر، در كاشانه ادبار خود كشيدند و آن شب محبوس بداشتند. بامداد گفتند اين حربا را طريق تعذيب(6) چيست؟ همه اتفاق كردند بر قتل او، پس مشاورت كردند با يكديگر بر كيفيت قتل. دل ايشان بر آن قرار گرفت كه هيچ بتر(7) از مشاهدت آفتاب نيست، البته عذابي صعبتر از مجاورت خورشيد ندانستند، قياس بر حال خويش كردند و او را به مطالعت آفتاب(8) تهديد ميكردند و او از خداي خود آن ميخواست. كور چه خواهد بجز دو ديده بينا. مسكين خود آرزوي اين نوع قتل ميكرد.
اقتلوني يا ثقاتي ان في قتلي حياتي
و مماتي في حياتي و حياتي في مماتي(9)
چون آفتاب برآمد، او را از خانه نحوست خود به در انداختند تا به شعاع آفتاب معذب شود و آن تعذيب احياي او بود، "ولا تحسبن الذين قتلوا فيسبيلالله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون"، "فرحين بما اتيهم الله من فضله."(10) اگر خفافيش بدانستندي كه در حق حربا بدان تعذيب چه احسان كردهاند،... همانا كه در غضب بمردندي.(11)
پينوشتها:
٭يك سناتور امريكايي گفته بود، شهادتطلبي مسلمانان براي ما يك بنبست است، زيرا مرگي كه براي ما پايان زندگي است، براي آنان آغاز زندگي پرجوش و خروش است.
1ـ حربا: آفتابپرست.
2ـ خفافيش: (جمع) خفاشها.
3ـ كنايه از تاريكي كامل. هنگاميكه شب به اوج تاريكي خود برسد. نيمهشب.
4ـ سياست راندن: تنبيهكردن، شكنجهكردن.
5ـ تعاون و تعاضد: ياري و همپشتي. همكاري.
6ـ تعذيب: عذابكردن، شكنجه.
7ـ بتر: بدتر، سختتر.
8ـ مطالعت آفتاب: ديدن خورشيد.
9ـ مرا بكشيد، اي يارانم كه در كشتن من زندگي من نهفته است
و مرگ من در زندگي من، و زندگيام در مرگ من است
شعري است منصوب به حسين بن منصور حلاج، كه به شكل ديگري هم به روايت مولانا در پايان دفتر اول مثنوي معنوي آمده است.
10ـ آلعمران: 170ـ169.
11ـ لغت موران؛ شيخ شهاب الدين سهروردي. انتشارات مولي، چاپ اول، 1374.
مرثيه درخت
سوكنامه دكترمحمد مصدق
دكترمحمدرضا شفيعي كدكني(م.سرشك)
15/12/1345
ديگر كدام روزنه، ديگر كدام صبح
خوابِ بلند و تيره دريا را
ـ آشفته و عبوس ـ
تعبير ميكند؟
من ميشنيدم از لبِ برگ
ـ اين زبانِ سبزـ
در خوابِ نيم شب كه سرودش را
در آبِ جويبار،
بدينگونه شسته بود:
ـ در سوكت اي درختِ تناور!
اي آيتِ خجسته در خويش زيستن!
ما را
حتي امانِ گريه ندادند.
من، اولين سپيده بيدار باغ را
ـ آميخته به خونِ طراوت ـ
در خوابِ برگهاي تو ديدم
من، اولين ترنم مرغانِ صبح را
ـ بيدارِ روشناييِ رويانِ رودبارـ
در گلفشانيِ تو شنيدم.
ديدند بادها
كان شاخ و برگهاي مقدس
ـ اين سال و ساليان
كه شبي مرگواره بود ـ
در سايه حصارِ تو پوسيد
ديوار،
ديوارِ بيكرانيِ تنهاييِ توـ
يا
ديوارِ باستانيِ ترديدهاي من
نگذاشت شاخههاي تو ديگر
در خنده سپيده ببالند
حتي،
نگذاشت قمريان پريشان
(اينان كه مرگ يك گل نرگس را
يك ماه پيشتر
آنسان گريستند)
درسوك ساكت تو بنالند.
گيرم،
بيرون ازين حصار كسي نيست
گيرم دران كرانه نگويند
كاين موجِ روشناييِ مشرق
ـ بر نخلهاي تشنه صحرا، يمن، عدن...
يا آبهاي ساحليِ نيل ـ
از بخشش كدام سپيدهست
اما،
من از نگاه آينه
ـ هر چند تيره، تار ـ
شرمندهام كه: آه
در سوكت اي درختِ تناور،
اي آيتِ خجسته در خويش زيستن،
باليدن و شكفتن،
در خويش بارور شدن از خويش،
در خاكِ خويش ريشه دواندن
ما را
حتي امان گريه ندادند.
براي مصدق عزيز
حسين وصال
از كتاب "شمعي بر آفتاب"
دريغ، فصل بهار آمد و بهار نيامد هزار شب پره آمد ولي هزار نيامد
عجب كزان همه آواي قمريان غزلخوان مگر صداي غرابي ز شاخسار نيامد
اگرچه رفعت ابري ز موج عشق برآمد بجز كه خون دل از ديدهاي به بار نيامد
سمند فتح و ظفر در افق زهمت و غيرت كشيد خط غباري، ولي سوار نيامد
بسا كه لاف محبت زديم و روز ارادت طنين گام مريدي ز رهگذار نيامد...
چنان زپايه فروريخت پايههاي سعادت كه از خرابي بسيار استوار نيامد
چنان حصار گرفتند آشيان هنر را كه آن عزيز هنرمند از حصار نيامد...
چه روزها به سر آمد، چه شامها كه سحر شد دگر بزرگ چنويي به روزگار نيامد
به خاك پاك محمد كز آن مصدق مظلوم به پيشگاه وطن غير افتخار نيامد
ديوارها
مريم روحاني
خوشا دريچههاي بسته
خوشا حصارهاي بلند
وقتي گمان ميكردي
آن سوي اين دريچه و ديوار
دشتي گشاده است
غرقه لبخند آفتاب
تقديم به پيشگاه انسان موعود
محمدرضا حاج رستم بگلو
بگذار خيل رهگذران را، در امتداد جاده ببينيم
يكبار هم درازي ره را، از ديد يك پياده ببينيم
يك عمر سوژههاي تغزل، تكرار حرفهاي شما بود
ايكاش بين اين همه تكرار، يك اتفاق ساده ببينيم
همواره كوچه باغ دو رنگي، سرشار بوتههاي خميدهست
بگذار در كنار خيابان، يك سرو ايستاده ببينيم
عمري دخيل بسته به اميد، با چشمهاي خسته نشستيم
اما نشد كه معجزهاي هم، از اين امامزاده ببينيم
يك تكسوار ميرسد از راه، از پشت اين غبار بيابان
باشد كه در هجوم دو رنگي، مردي حلالزاده ببينيم
سلول كوچك و آسمان بيانتها
ناصر احمدزاده
در باز ميشود
و روشنايي به سلول كوچك من هجوم ميآورد
سوسكهاي كوچك
ظرف غذا
و پتوي سياه من
روشن ميشوند
و انگشتري كه چند ماه پيش
گم كرده بودم
پيدا ميشود
...
در بسته ميشود
و آسمان بيانتها
پشت در جا ميماند
بگذاريد اين وطن دوباره وطن شود٭
نيلوفر سياوشي
رهروان سپيدهدمان و بامدادانيم
رهروان خورشيدها و سحرگاهانيم.
نه از شبمان بيپرواييست
نه از روزگاران غمزده و
نه از ظلمات
ما را كه رهروان خورشيدها و سحرگاهانيم.
لنگستن هيوز(Langston Heughes) شاعر سياهپوست امريكايي در سال 1902 در چاپلين ميسوري متولد شد. وي در سال 1926 با انتشار نخستين مجموعه شعر خود توجه جامعه ادبي را جلب كرد. از هيوز علاوه بر مجموعه اشعار، چندين مجموعه داستان كوتاه، مقالات و كتابهايي براي كودكان انتشار يافته است. وي زندگينامه خود را باعنوان”The Big Sea” در سال 1940 منتشر كرد و درنهايت در سال 1967 بر اثر بيماري سرطان در محله هارلم نيويورك درگذشت.
درونمايه اشعار هيوز را مضاميني چون برابري، آزادي و رنج، تبعيض نژادي و فقر حاكم بر جامعه سياهان امريكا دربرميگيرد. "اما اصيلترين كوشش وي از ميان بردن تعميمهاي نادرست و برداشتهاي قالبي مربوط به سياهان بود كه نخست از سفيدپوستان نشأت ميگرفت و آنگاه بر زبان سياهپوستان جاري ميشد."
هيوز راوي رنج كارگران جادههاي فلوريدا، ساكنان محله هارلم، بردههاي سزار و فرعون، ولگردان گرسنه، پنبهچينهاي بيمزد و دختران سياه است. او گاه از صلح و عشق ميگويد و گاه به تندي زبان به هشدار ميگشايد؛
سياهان
دلپذير و رامند
بردبار و فروتن و مهربانند،
الحذر از روزي كه شيوه دگر كنند!
او در شعر ـ بگذار اين وطن دوباره وطن شود ـ از احساس و انديشه خود نسبت به وطناش ميگويد؛ وطني كه هرگز براي او وطن نبود. وطني كه در آن نه برابري در كار بوده است نه آزادي. هيوز آرزو ميكند روزي برسد كه در سرزمينش فرصت و امكان واقعي براي همه باشد و هيچ انساني نتواند انساني ديگر را از پا درآورد؛
بگذاريد اين وطن رويايي باشد كه روياپروران در روياي خويش داشتهاند.
بگذاريد سرزمين بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزميني كه در آن، نه شاهان بتوانند بياعتنايي نشان دهند نه ستمگران اسبابچيني كنند
تا هر انساني را، آن كه برتر از اوست از پا درآورد
(اين وطن هرگز براي من وطن نبود.)
او در شعرش از همه ميگويد؛ از سفيد، سياه، سرخ، كشاورز و كارگر و در يك كلمه، انسان؛
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت...
من آن انسانم كه هرگز نتوانسته است گامي به پيش بردارد، بينواترين كارگري كه سالهاست دست به دست ميگردد.
شعر هيوز، تنها شعر سياهان نيست، شعر همه رنجديدگان است. همه آناني كه مشتاق آزادي و استنشاق در هواي برابري هستند و در زنجيره بيپايان سود، قدرت و بهرهكشي، گرفتار آمدهاند؛
من جواني هستم سرشار از اميد و اقتدار، كه گرفتار آمدهام
در زنجيره بيپايان ديرينه سال
سود، قدرت، استفاده،
قاپيدن زمين، قاپيدن زر،
قاپيدن شيوههاي برآوردن نياز،
كار انسانها، مزد آنان،
و تصاحب همه چيزي به فرمان آز و طمع.
با اين وجود هيوز اميدوار است كه روزي سرزمينش آنگونه شود كه او در روياي خود به آن ميانديشد؛ "سرزميني كه در آن هر انساني آزاد باشد" چرا كه "پولاد آزادي زنگار ندارد."
آه، آري
آشكارا ميگويم،
اين وطن براي من هرگز وطن نبود،
با وصف اين سوگند ياد ميكنم كه وطن من، خواهد بود!
روياي آن
همچون بذري جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.
وضعيت سياهان در سراسر جهان و شرايط سخت زندگي آنها از مهمترين دغدغههاي فكري هيوز بهشمار ميرود. او در بيشتر اشعار خود ازجمله شعر "هيچ تفاوتي نميكند" به محنت و دردي اشاره ميكند كه به سياهان تحميل شده است؛
هركجا كه باشد براي من يكسان است:
در اسكلههاي سييرالئون
در پنبهزارهاي آلاباما
در معادن الماس كيمبرلي
در تپههاي قهوهزار هائيتي
در موزستانهاي بركلي
در خيابانهاي هارلم
در شهرهاي مراكش و طرابلس
سياه
استثمارشده و كتك خورده و غارت شده
گلوله خورده به قتل رسيده است
خون، جاري شده
تا به صورت دلار
پوند
فرانك
پزتا
لير
درآيد و بهرهكشان را بهرهورتر كند:
خوني كه ديگر به رگهاي من بازنميگردد
اگرچه هيوز در بيشتر اشعارش از سياهان ميگفت، اما روياي او رويايي است فارغ از هر رنگ و نژادي. دنياي روياي او مملو است از برابري و آزادي همه انسانها؛
"دنياي روياي من"
من در روياي خود دنيايي را ميبينم كه در آن هيچ انساني انسان ديگر را خوار نميشمارد
زمين از عشق و دوستي سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاههايش را ميآرايد
من در روياي خود دنيايي را ميبينم كه در آن
همهگان راه گراميِ آزادي را ميشناسند
حسد جان را نميگزد
و طمع روزگار را بر ما سياه نميكند
من در روياي خود دنيايي را ميبينم كه در آن
سياه يا سفيد
ـ از هر نژادي كه هستي ـ
از نعمتهاي گسترده زمين سهم ميبرد.
هر انساني آزاد است
شوربختي از شرم سر به زير ميافكند
و شادي همچون مرواريدي گرانقيمت
نيازهاي تمامي بشريت را برميآورد.
چنين است دنياي روياي من!
منبع: مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر دوم، همچون كوچهاي بيانتها، گزينهاي از اشعار شاعران جهان، موسسه انتشارات نگاه، تهران ـ 1382.
٭ از يكي از اشعار هيوز باعنوانLet America Be America Again ترجمه احمد شاملو.
زمامداري و شهرياري در چشماندازي ديگر از مثنوي معنوي
سيدحامد علوي
ملك زان دادهست ما را كن فكان تا ننالد خلق سوي آسمان
تا به بالا بر نيايد دودها تا نگردد مضطرب چرخ و سها
تا نلرزد عرش از ناله يتيم تا نگردد از ستم جاني سقيم
زان نهاديم از ممالك مذهبي تا نيايد بر فلكها يا ربي
منگر اي مظلوم سوي آسمان كاسماني شاهداري در زمان
(دفتر سوم)
پادشاهان خداپرست و دادگر نمونههايي از عظمت خداوندند كه از هوا و هوس دور و از زشتي و پليدي بيزار و از ستم پاكاند و بر اين اساس و روش است كه انديشه مولوي و شيوه حقگرايي مولانا همه واژگان و كلمات بهكار رفته در مثنوي را توجيه ميكند. روشن است كه مقصود پير بلخ از پادشاه "انسان كامل" است، آن انساني كه به اراده خود عملي انجام نميدهد و كاري نميكند و آنچه از او سر ميزند به نيابت از جانب حق و به "اذن" و اجازه خداوند است، و جز براي خيرخواهي بندگان نيست. تفسير عرفاني "السلطان ظلالله فيالارض" كه شاه سايه خداوند روي زمين است، اين معني را روشن ميكند كه سايه را صاحبي است كه تا حركت نكند سايه نميجنبد زيرا او را ارادهاي نيست. او فقط سايه است و سايه چيزي نيست، هر چه هست صاحب سايه است كه هرگونه حركت كند، سايه نيز حركت ميكند. شايد در ايران باستان كه پادشاه از فره ايزدي برخوردار بود و كاريزماي او موجب ميشد كه رعيت آن قداست الهي را كه خواسته خداست براي او قائل باشند و او را مقدس بشمارند و فعل او را فعل خداوند بدانند و اين برداشت كاريزماتيك از پادشاه ريشه در اين معني دارد كه او سايه خداست.
پادشاهان مظهر شاهي حق فاضلان مرآت آگاهي حق
و خداوند به بندگان ستم نميكند و جز خير و صلاح آنان را نميخواهد و خداوند ميخواهد كه بندگان به كمال برسند و خوي و منش خدايي پيدا كنند و راه كمال اين است. پس جنبش سايه از صاحب سايه ميباشد كه پروردگار جهانيان است.
شاه آن دان كه ز شاهي فارغ است بي مه و خورشيد نورش بازغ است
(دفتر دوم)
شاه آن باشد كه از خود شه بود نه به لشكرها و مخزن شه شود
شاه را بايد كه باشد خوي رب رحمت او سبق گيرد بر غضب
نه غضب غالب بود مانند ديو بي ضرورت خون كند از بهر ريو
(دفتر چهارم)
شاه در انديشه سلطه بر مردمان نيست، پادشاه جريان سلطهگري و سلطهگرايي را دنبال نميكند، صرفاً در صدد آگاهي دادن به مردم است كه وظايف خود را بدانند، چنانچه شاه خود وظيفهشناس است؛ در جوف كلمه فره ايزدي هم وظيفهشناسي مندرج است و اگر به اين معني توجه كنيم، آنچه شادروان علامه دهخدا در فرهنگ خود آورده كه:
"فره ايزدي نوري است ازجانب خداي تعالي كه بر خلايق فايز ميشود كه بهوسيله آن قادر شوند به رياست و حرفتها و صنعتها و از اين نور آنچه خاص است به پادشاهان بزرگ عالم و عادل تعلق گيرد.
پديد آمد آن فره ايزدي برفت از دل بدسگالان بدي
دقيقي
و يا فردوسي فرموده است:
ز من بگسلد فره ايزدي گر آيم به كژي و نابخردي
چنان شاه پالوده گشت از بدي كه تابيد از او فره ايزدي
و نظامي سروده است:
ز سر تا قدم صورت بخردي پديدار از او فره ايزدي"
گويي كه پادشاه و زمامدار وظيفهاي جز عدل و داد ندارد و همچون خداوند رحمتش بر غضبش پيشي گرفته است، زيرا كه عاليترين و بارزترين صفت خداوند رحمت اوست كه پيوسته جهان هستي را فراگرفته است و جهان هستي بيدريغ از رحمت خداوند بهره ميبرد.
شهريار نيز از همين واژگان است كه با زمامدار و پادشاه مترادف است، او يار و ياور شهر و كشور است و از خوي و منش پروردگار برخوردار است و همان مديريتي كه خداوند بر جهان هستي اعمال ميكند، شهريار و زمامدار و پادشاه روي زمين در اقليمي كه به او سپرده شده است، اعمال ميكند و از مرزهاي عدل و داد و مهرباني و شرافت و بزرگواري و نجابت پا فراتر نميگذارد. چنانچه خداوند بزرگ "رئوف بالعباد" است. زمامدار نيز نسبت به رعيت مهربان و با لطف و مرحمت است، وگرنه از حيطه اين جريان الهي خارج ميشود و بهطور طبيعي بركنار ميگردد.
شاه چو بر تن قباي عجب كند راست عزل بدردش تا به بند گريبان
آن هنگام كه پادشاه دچار خودپسندي و كبر و خودبزرگبيني شد، خود به خود با بيآبرويي از اريكه قدرت و عزت و شكوه و آن عظمت به زير كشيده ميشود، چرا كه عهد خداي را شكسته است. در ادبيات فارسي، واژه شهريار و زمامدار و پادشاه جايگاه خاصي دارد، آن جايگاه برگرفته از جانب رب الارباب و حق مطلق است كه بر جهان هستي حكم ميراند و براي چند صباحي مأموريتي به بنده خود داده است تا در اقليمي مديريتي اعمال كند و عدل و داد بهپا دارد و جامعه را دادگرانه و براساس قسط به سامان آرد و مشروعيت خود را از رعيت بستاند.
استاد پير بلخ، سنايي غزنوي چنين فرموده است:
شاه را از رعيت است اسباب عين دريا ز جوي يابد آب
از نگاه سنايي، زمامدار و شهريار پيوسته دل بيدار و سر هوشيار بر چكاد پاسگاه خويش نگاهبان و دلواپس مردمان است تا فتنهاي و صدمهاي به آنان نرسد.
شاه را خواب خوش نبايد خفت فتنه بيدار شد، چو شاه بخفت
سنايي
مقصود مولوي از كاربرد كلمه پادشاه و يا شهريار همين است، بويژه اگر جرياني عرفاني را دنبال كند.
شاه بيدار است، حارس خفته گير جان فداي خفتگان دل بصير
(دفتر سوم)
مولوي در اين بيت ويژگي مهم زمامدار و پادشاه را يادآوري ميكند كه اگر اطرافيان، حارسان و نگاهبانان اطراف شاه هم به غفلت دچار شوند، چون شاه خود بيدار است غمي نيست و مولوي ميگويد كه بايد جان را فداي چنين پادشاه دل بيدار و سر هوشياري نمود.
شاه و شهريار و زمامدار هر فرد مشخص و ممتاز و متمايز از افراد ديگر و پيشوا و سرور و فرمانروا و مهتر و برتر و مقدم در فرهنگ ماست، يعني هر كه بزرگ باشد و آشكارا و در بزرگي و خوبي در صورت و معني بر ديگران ممتاز باشد، آقا و ملك و سلطان و حاكم و پادشاه و سرور ناميده ميشود. در ادبيات عرفاني ايران، شاه "انسان كامل" است و اندك عيبي ندارد؛ چرا كه به قول استاد و سند مولوي يعني سنايي "شاه بددل هميشه خوار بود." شاه و شهريار اصولاً ابر مرد است، زيرا كه از فره ايزدي برخوردار است.
اي شهريار راستين، اي پادشاه داد و دين
اي نيك فضل و نيكخواه، اي از همه شاهان گزين
اين ابر مرد متعلق به همه است، به قول اسدي طوسي:
ز بهر همه كس بود شهريار نه از بهر يك تن كه باشدش يار
شايد بتوان گفت در ادبيات فارسي، بويژه در مثنوي معنوي، پادشاه و ملك و شهريار و سلطان و زمامدار، انسان پاكنهادي است كه عادل است و دادگر، مهربان است و رئوف ـ راستگو و درستكار و ديندار و براي همه است و نه براي هزار فاميل. او قدرتطلب، سلطهگر، دروغگو، گناهكار و بدكار نيست، مخفيكار و توطئهگر نيست. مدير است و عادل و بيدار و هوشيار و سايه خداوند در روي زمين كه با اراده خداوند حركت ميكند و مظهر "ينظر بنورالله" است؛ به نور الهي مينگرد و با چشم خدايي ميبيند و جز به حق و عدل كار نميكند و جز به آبادي و آزادي و آگاهي شهر و ديار خود به چيزي نميانديشد. شهريار است يعني يار و ياور كشور و شهر خود است و دشمنتراش نيست با خردمندي و درايت زمام امور را به عهده گرفته و همچون سايه خداوند متحرك است و اراده او به اراده خداوند متصل است. بنابراين همه فضيلتها را داراست. ستمگر و شكنجهگر نيست، صالح است و آزاده و آزاديخواه.
شاه خود آن صالح است آزاده اوست ني اسير حرص و فرج است و گلوست
مولوي تأسف ميخورد كه چه اتفاق ناگواري در جوامع بشري افتاده است و عدهاي نابكار و نابخرد فرمانرواي بعضي اقاليم گشته و جز نابساماني و فقر و بيماري و جهل و ظلم و فساد و اسارت و گرايشهاي ضداخلاقي و ضدعلمي و حتي ضدديني در جوامع خود بهوجود نياوردهاند.
بيهوده نيست كه پير بلخ ميسرايد:
مر اسيران را لقب كردند شاه عكس چون كافور نام آن سياه
شد مفازه باديه خونخواره نام نيكبخت آن پيس را گويندعام
بر اسير شهوت و حرص و امل بر نوشته مير يا صدر اجل
آن اسيران اجل را عام داد نام اميران اجل اندر بلاد
گفت صالح را گدا گفتن خطاست كو غنيالقلب از داد خداست
(دفتر چهارم)
اسفانگيز است كه به جاي شير روباهي و به جاي صالح ناصالحي زمام امور ملتي را بهدست گرفته باشد. مولانا توجه دارد كه اگر نام پادشاه را ميبرد يا اگر از شهرياري ياد ميكند، چه نوع انساني را قصد كرده است.
شه كه او از حرص قصد هر حرام ميكند، او را گدا گويد همام
(دفتر چهارم)
بدين جهت است كه آدميان را از اينكه دچار غرور و نخوت و باد دماغ بشوند پرهيز ميدهد، بويژه پادشاهان را كه مسئوليت سرنوشت قوم و ملتي را به عهده دارند كه با اندكي غفلت امكان سقوط در شفا حفرهاي از آتش آنان را تهديد ميكند.
دشمن طاووس آمد پر او اي بسا شه را بكشته فر او
(دفتر اول)
شاه بايد خوي پروردگار داشته باشد، بتواند بر هواهاي خود غالب آيد و بيهوده خون نريزد. چنانچه در متن مثنوي آمده است، شاه همچون نماينده خداوند و يا زيباتر از آن سايه خداوند روي زمين است و حركتش با صاحب سايه است و بياراده پروردگار حركت نميكند و حركتش صرفاً تكاملي است و در جهت حق مطلق در داستان پادشاه و كنيزك كه نخستين داستان سروده مثنوي است، پادشاه حركاتي ميكند كه بهظاهر سوال برانگيز است. ازجمله از بين بردن زرگر كه در داستان نماد لذتهاي دنيوي است. اما اين به اشاره ولي خداوند است.
او نكشتش از براي طبع شاه تا نيامد امر و الهام از اله
آن پسر را كش خضر ببريد حلق سر آن را در نيابد عام خلق
آنكه از حق يابد او وحي و خطاب هر چه فرمايد بود عين صواب
شاه آن خون از پي شهوت نكرد تو رها كن بد گماني و نبرد
(دفتر اول)
نظر مولانا در ستايش از شهريار، فرد تاريخي ويژهاي نيست، بلكه آن شخصيتي است كه منشهاي الهي دارد و كاملاً از مفاسد اخلاقي و زشتيها به دور است و انساني است كه خوي خداوند در او پرورش يافته است.
فكر آن باشد كه بگشايد رهي راه آن باشد كه پيش آيد شهي
شاه آن باشد كه از خود شه بود ني به مخزنها و لشكر شه شود
تا بماند شاهي او سرمدي همچو عز ملك دين احمدي
تا قيامت نيست شرعش را زوال گشته دور از ملك او عينالكمال
(دفتر دوم)
اما آن پادشاه كه به فرمان هواي نفس عمل ميكند، همچون فرعون و هامان است.
واي آن شه كه وزيرش اين بود جاي هر دو دوزخ پركين بود
شاد آن شاهي كه او را دستگير باشد اندر كار چون آصف وزير
يعني سليمان پيامبر كه آصف برخيا را كه نزد او چيزي از علم كتاب بود، وزير و مشاور خود ساخته بود. شايد بتوان گفت كه عاليترين نمونه پادشاهي كه براساس حكمت و معرفت و مأموريت الهي عمل ميكند، سليمان پيامبر است كه مولانا مثال زده كه حتي كوچكترين موجود كه مورچه باشد حق اعتراض دارد و بسيار نيكو و زيبا در قرآن داستانش آمده و به رمز از زبان مورچهاي كه پايمال سم ستوران و جنبندگان بزرگتر از خود است، ميفهماند كه حقيرترين عناصر اجتماع به بلندمرتبهترين انسانها كه حتي سلطنت الهي دارد، ميتواند انتقاد و اعتراض كند و نلرزد و مترسد كه با اعتراض او فردا سرش بر باد خواهد رفت.
شاه چون فرعون و هامانش وزير هر دو را نبود ز بدبختي گزير
پس بود ظلمات بعض فوق بعض ني خرد يار و نه دولت روز عرض
(دفتر چهارم)
جايگاه شاهان ستمگري همچون فرعون و مشاوراني همچون هامان آتش خواهد بود و جامعه را نيز به سمت آتش خواهد كشانيد، زيرا كه بهنظر مولانا:
چون كه هر بدبخت خرمن سوخته مي نخواهد شمع كس افروخته
اما بهعكس اگر شاهي كه شهريار است و ياور شهروندان همچون سليمان پيامبر:
شاه عادل چون قرين او شود معني نور علي نور اين بود
چون سليمان شاه و چون آصف وزير نور بر نور است و عنبر بر عبير
(دفتر چهارم)
سليمان و آصف، نيكخواه و نيكمنشاند و فرعون و هامان بدخواه و دژمناك و بدمنش و جز شقاوت ازو سر نميزند.
من نديدم جز شقاوت در لئام گر تو ديدستي رسان از من سلام
مولوي در مثنوي معنوي پيوسته از عقل و خرد دم زده و در اين مقوله شهرياري آن را متصل به عقل ميكند.
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل عقل فاسد روح را آرد به نقل
(دفتر چهارم)
آن فرشته عقل چون هاروت شد سحر آموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوي را وزير خود مگير عقل كل را ساز اي سلطان وزير
بنابر نگرش در ابيات بسياري در مثنوي، زمامداري و پادشاهي مورد دفاع مولانا مشروط است به اينكه:
1افعالش متكي به الهام پروردگار باشد.
2از شهوت و قدرتپرستي و هوي و هوس مبرا باشد.
3سلطنت مطلقهاي نيست كه همانند سلاطين گذشته تاريخ متكي به لشكر و خزانههاي مادي باشد و عده خاصي از مواهب حيات مادي در سايه عنايت سلطان برخوردار شوند و عدهاي بهدلايل مختلف از آن محروم باشند، بنابراين حضرت مولانا مدافع آن حكومتي است كه با حق و حقيقت عجين و از خودپرستي و كبر و قدرتطلبي و سلطهگري و سلطهگرايي دور باشد.