بر فراز قلههاي خرد سبز
سه پرده و يك پشت پرده از حيات و مرگ حسن زرافشان
امير يوسفي
اشاره: حسن زرافشان فعال ملي ـ مذهبي و ورزشكار حرفهاي در سال 1342 در شهر قزوين بهدنيا آمد. سالهاي كودكي را بسان تمام كودكان ايران زمين با سرودههاي باز باران با ترانه و ميهن خود را كنيم آباد... طي نمود. زمانيكه به عرصه نوجواني پا نهاد سالهاي زمينهسازي انقلاب و سپس رخداد انقلاب 22 بهمن 1357 بود و او از شرايط و بستر آشنا شدن با بسياري از مفاهيمي چون آزادي، عدالت، آگاهي، استقلال، مردم و ميهن، بسان تمام نوجوانان كشور برخوردار گرديد. بعد از انقلاب و بهوجودآمدن افكار و انديشههاي نوين، جريانها و گروههاي فعال در عرصه سياسي و فرهنگي به انديشههاي بزرگان جريان نوانديشي ديني چون طالقاني، بازرگان و شريعتي علاقهمند گرديد و تلاش نمود تا در حد توان خود در راستاي نضج آموزههاي آگاهيبخش آنان گام بردارد. در اين راستا به آموزش فكري و پرورش جسمي افراد، توأمان ميانديشيد. سپس هم كتابفروشي مولانا را بهعنوان يكي از پايگاههاي روشنفكري قزوين استقرار بخشيد و هم بهعنوان يك ورزشكار حرفهاي به تربيت نسلي از جوانان استان همت گمارد كه امروزه تلاش ميكنند تا جا بر پاي او نهند.
حسن زرافشان در آستانه ورود به چهلسالگي در 12 اسفند 1382 بههنگام صعود به قله خرسان در سلسله جبال علمكوه به علت عارضهاي كه بعدها بيماري حاد قلبي اعلام گرديد، جان به جان آفرين تسليم نمود و اينگونه سيمرغ در قاف مأوا گرفت.
روحش شاد و يادش جاودان باد
بپذيريد كه سخن گفتن، بسامان در رثاي عزيزي كه عطر خاطراتش هنوز در جان دوستانش تازه و پرطراوت است كار دشواري است. در كمين فرصتي بايد بود تا شايددست زمان، چنگ اندوهي را كه بر گريبان ارادتمندان او افتاده است كنار بزند تا دوستان در فراغت و فرصت مناسبتري به مرور انديشهها و زندگي و مرگ اين بزرگوار بپردازند. اگرچه آن شاعر بزرگ گفته بود:
مرگ را داغ عزيزان بر من آسان كرده است نقش پاي رفتگان هموار دارد راه را
وليكن ما همچنان ملتزم به گفته حافظ شيرازي هستيم كه براي ما سرود:
به ياد يار و ديار آنچنان بگريم زار كه از جهان ره و رسم سفر براندازم
به هر تقدير شهد و شكري كه از نگاه پرمهر، لبخند پر اميد و زندگي پر نشاط "حسن زرافشان" در جان ما نشسته است، طبيعتاً حاصلي جز پريشان ذهني و محصولي جز پريشانگويي نخواهد داشت. به اين خاطر است كه انتظار شنيدن سخني بسامان از هيچيك از دوستان آن بزرگوار نبايد داشته باشيم. در عين حال، با اعتراف به اين نكته كه سزاوار سخن گفتن از زرافشان، دوستان همدلتر، همسخنتر و همراهتر او هستند، از زبان كسيكه بخشي از زندگي فكري و معيشتي خود را با اين بزرگوار گذرانده است به ذكر نكاتي اكتفا ميكنم. اين نكات را در قالب "سهپرده" و يك "پشتپرده" در ميان خواهم آورد.
tپرده اول: حيات زرافشان
همه ما كم و بيش بر اين نكته واقفيم كه حيات زرافشان در عشق به سربلنديها و سرافرازيها سپري شد: سياست سربلند، فرهنگ سربلند، هنر سربلند و سربلندي كوههايي كه الهامبخش سرافرازي در حيات شخصي حسن زرافشان بود. كاري كه زرافشان با فرهنگ اين شهر (قزوين) انجام داد، بيهيچ تعارف از چنگ هيچ نهاد و هيچ ارگاني برآمدني نبود. همه ميدانيم مجموعه كتابخانه و كتابفروشي و محافلي كه او برگزار ميكرد كارايياي داشت كه قابل قياس با فعاليت هيچ نهادي در شهر ما نبود. كاري كه زرافشان ميكرد و در طول حيات خود به آن مزين بود و سعي داشت تمام زندگي خود را در مسير اين هدف طراحي و برنامهريزي بكند، به گمان من آشناسازي زندگي عامه مردم، بويژه همنسلان و همفكران و همراهان خود با مقوله فرهنگ و به عبارت ديگر آشتيدادن همه جوانان اين شهر با مقوله فرهنگ به هر بهانه و به هر مناسبتي بود. هيچ رونده و آيندهاي نبود كه در كتابفروشي او يا در محفلي كه او باني و برگزاركنندهاش بود گرد بيايد و دست تهي از آن مجلس بازگردد. به مجرد اينكه در آن كتابفروشي قرار ميگرفتي، كمترين چيزي كه نصيب مخاطب ميشد، خبرگرفتن از چاپ جديدترين كتابها، مطلعشدن از جديدترين مقالات و نشريات و يا حداقل شنيدن اخباري بود كه از مجاري رسمي و معمول و متعارف قابل پيگيري و رديابي نبود. زرافشان در حيات خود، با استفاده از امكان محدودي كه در كتابفروشي و كتابخانه و مجموعه فرهنگي خودش داشت، آن زمان كه هنوز صحبت و سخني از نهادهاي غيردولتي باعنوانNGO نبود، تبلور يك نهاد غير دولتي را براي ما به ارمغان آورد و در واقع همه ساكنان و اهل فرهنگ اين شهر،پيش از آن كه با واژهNGO آشنا بشوند در سيماي كتابفروشي و كتابخانه حسن زرافشان، كاركرد يك نهاد مستقل و غير دولتي را در عرصه فرهنگ شاهد بودند. او بيآن كه در انتظار پاداش و تحسيني باشد، عميقترين و جهتمندترين فعاليتهاي فرهنگي را در اين شهر انجام ميداد. شايد به عبارتي، مهمترين نكتهاي كه در پرده اول زندگاني و شخصيت حسن زرافشان بود، ايجاد"حس اخوت" و "حس مودت" ميان اهالي فرهنگ در اين شهر بود. حتماً دوستان شاهد بودهاند كه كانوني كه زرافشان ايجاد كرده بود، به محلي تبديل شد كه اهل فرهنگ ساعاتي از زندگاني و عمر خود را در آن سپري كردند. هر وقت كسالتي در وجود اهل فرهنگ و ملالتي در ذهن ايشان حاصل ميشد، يكي از نخستين جاهايي كه تصور ميكردند ميتواند اين كسالت و ملالت را مرتفع كند كتابفروشي و مجموعه فرهنگي حسن زرافشان بود. درواقع، كاري كه زرافشان انجام داد. ايجاد يك هويت فرهنگي واحد در اين شهر بود كه هم مشتمل بر هنرمندان بود و هم شامل انديشمندان. هم شامل اهل سياست ميشد و هم به اهل ورزش و اهل كوه نظر داشت و به تعبير كلي هر آن كس كه اندك تعلق خاطري به مقوله فرهنگ داشت تصور ميكرد از مناسبترين مكانهايي كه ميتواند به اين دغدغه و تعلقخاطر پاسخ بدهد، كتابفروشي و مجموعه فرهنگي حسن زرافشان بود. به اين اعتبار است كه پرده اول شخصيت زرافشان را بايد پرده بلند "عشق به سربلنديها" و "عشق به سرفرازيها" ناميد.
tپرده دوم: هويت زرافشان
بيهيچ درنگ و تأملي بايد باور كرد كه هويت زرافشان هويتي بود كه نسب از تبار نوانديشان ديني ميبرد و او هيچوقت از گفتن و اقرار و اعتراف به اين واقعيت آشكار واهمهاي نداشت. او بر اين نكته اصرار ميكرد و در هيچ شرايطي و در هيچ وضعيتي از اين باور ايماني قلبي دست نشست و تا پايان زندگي همچنان به اين باور، ايمان داشت و با سينهاي ستبر در عرصه انديشه، خود را از تبار نوانديشان ديني ميدانست و با علم به مخافت راه و مخاطرات مسير، همچنان خود را از تبار نوانديشان ديني ميدانست. با اين حال، او آنقدر آگاه و واقف به اسرار و ظرايف اين مسير بود كه خودرا از زمره نظريهپردازان اين عرصه بهشمار نياورد و قائل به نوعي تقسيمكار و تفكيك وظايف در حوزه نوانديشي ديني بود. زرافشان بارها به صراحت ميگفت كه ما در عرصه نوانديشي ديني بايد به دو عرصه نظريهپردازي و نهادسازي باور داشته باشيم و در يك تقسيم كار منطقي و معقول تمام نيروهايي كه تعلق خاطري به اين طيف از تفكر دارند را به يكي از اين دو عرصه هدايت كنيم و از توان آنها در يكي از اين دو عرصه بهره ببريم. او شأن اول و اصلي خود را نهادسازي و ايجاد تشكيلات و سازماني براي مستقركردن تفكري ديني در اين شهر با قرائت نو و امروزي ميدانست. اگرچه هيچگاه مراد او از تشكيلات، معناي سياسي و مرسوم و متداول آن نبود. او به شريعتي بزرگ نظر داشت و ميدانست كه كار فرهنگي مقدم بر هر كار سياسي است و لذا تمامي واژههايي كه در فكر و انديشه او جريان داشت قاعدتاً و اصالتاً معناي فرهنگي به خودش ميگرفت، حتي واژهاي كه از تبار سياست به ارث گرفته بود، يعني واژه "تشكيلات" ـ درواقع "نهادسازي" ـ مهمترين شأن حسن زرافشان در پرده دوم شخصيتش، يعني هويت او بود. نهادسازي و بسترسازي براي محققكردن ايدههايي كه او ساليان سال با آن زيسته بود و آن را گزينه برتر در تفكر و انديشه قلمداد ميكرد و كرده بود.
شأن دومي كه در هويت زرافشان بايد به آن اشاره كرد، تأكيد هوشيارانه بر عنصر و مقوله هنر در عرصه تفكر بود. زرافشان به درستي دريافته بود كه نوانديشي ديني همواره در معرض اين تهمت و اتهام واقع شده كه گويا نوانديشان و نوگرايان ديني فقط و فقط به مقوله تفكر و البته سياست نظر دارند درحاليكه زرافشان با درك اين نقيصه سعي داشت كه يكي از شاخهها و شعب تفكر نوگراي ديني را تفكر هنري قلمداد كند و به اين اعتبار نوعي نگاه آشتيجويانه ميان هنر و نوانديشي و نوگرايي ديني برقرار كرد. به گواهي آگاهان و كسانيكه سري در حوزههاي فرهنگ ملي دارند، كاري كه زرافشان در اين شهر انجام داد، بهزودي و بيدرنگ و بلافاصله در مقياس ملي مدلهاي ديگري گرفت و حتي در مركز اين كشور، كسانيكه از حيث سطح و رتبه و رده انديشه به مراتب برتر از مقياس و معيارهاي شهر ما بودهاند و تا آن وقت نظر به اين نقيصه نداشتند با الهامگرفتن از مدلي كه در قزوين محقق شده بود، سعي داشتند كه نهادي همسان و همگون با اين نهاد در تهران و مكانهاي ديگر ايجاد نمايند. اين، حاصل تيزبيني و درايتي بود كه در هويت فكري حسن زرافشان وجود داشت و او بهخوبي از اين موهبت الهي بهره برد و استفاده كرد.
زرافشان گو اينكه از سر فروتني ناب هيچ وقت خود را از زمره نظريهپردازان بهشمار نميآورد و شأن اصلي خود را شأن نهادسازي و بسترسازي براي رشد اهل نظر و اهل فكر تعريف كرده بود، ولي در بطن و باطن شخصيتش ردهاي از تفكر و انديشه را بهخوبي ميشود تشخيص داد و سراغ گرفت. چيزي كه زرافشان در پي آن بود و هرچه به پايان عمر پربركتش نزديكتر ميشد، سعي در ترويج آن داشت، ميتوان برحسب اصطلاحات امروز، بسط "عقل سبز"، "عقل سبك" و "عقل كودكانه" ناميد. زرافشان با ادبيات عارفان آشنا بود و درپي آشنايي با شريعتي، با عينالقضات همنشين و همروح و همسنخ بود. شايد در ادواري از زندگي خود به عبارت "عقل سرخ" سهروردي باور داشت و از آن استفاده ميكرد اما هرچه كه به پايان عمر نزديكتر ميشد، بهخصوص در اين دوسال اخير، آرامآرام هم از عقل سپيد و بيرنگ و خنثاي فلاسفه دور ميشد وهم از عقل سرخ عرفاني فاصله ميگرفت و به عقل سبز، خرد پرنشاط و اميدآفرين نزديك ميشد. همين است كه شاخصترين ويژگي هويت فكري زرافشان را ميساخت و او بيآنكه در مقام نظريهپردازي و سيستماتيك كردن اين انديشه باشد، اين مشي را در وجود خود متبلور ميكرد و به آن ملتزم بود. او به عقل سبز باور داشت، عقليكه عشق، اميد و نشاط مهمترين مولفههاي آنها هستند. از تمام وجود و زندگاني او ميشد عقل، عشق، اميد و نشاط را دريافت و لذا ميتوان او را مزين به "عقل سبز" دانست. اين عقل (خرد سبز) همان است كه در كودكان يافت ميشود و به همين خاطر بود كه زرافشان هرچه به پايان عمر نزديكتر ميشد به سرنوشت و آتيه اين نسل بيشتر حساس ميشد و سعي در برنامهريزي براي اين طيف و اين نسل از هموطنان خود داشت. زرافشان يكبار اين عبارت را به نقل از يك كتاب نقل ميكرد كه "بزرگسالان وقت خود را براي غذادادن به گنجشكان به هدر نميدهند" و هر آنكسي كه در آن جمع بود و اين عبارت را از زبان او شنيد، شاهد اشكي بود كه بر گوشه چشمش مينشست. روز به روز كه او به پايان عمرش نزديك ميشد بر عمق اين باور و رسوخ اين انديشه در ذهنش افزوده ميشد و او به اين انديشه پايبندتر و ملتزمتر ميشد و سعي در ايجاد برنامهاي براي محققكردن اين ايده داشت. درواقع زرافشان برحسب اعتقاد به عقل سبز معتقد بود كه نقطه مقابل جنون، عقل نيست، بلكه نشاط و شادي است. همه ما شاهد بوديم كه هيچكس انتظار نداشت كه وقتي در محضر پر محبت او مينشيند نكات استدلالي و جدلي و انديشهورز بشنود. همه خود را متقاعد كرده بودند كه وقتي در محضر زرافشان مينشينند در انتظار گرفتن نشاط، اميد و شادي باشند و نه چيز ديگر. اين عين آن چيزي است كه به راحتي و بهخوبي و بهدرستي و به دقت ميتوان آن را تبلور "خرد سبز" دانست.
tپرده سوم: مرگ زرافشان
طبيعي است كه هركس، در هر مقام و مرتبهاي كه به شرح و توضيح و تبيين شيوه مرگ زرافشان بنشيند، وسوسه آزاردهندهاي در وجودش جوانه خواهد زد كه اين مرگ را برحسب تحليلهاي ساده علمي روزآمد تحليل كند: او به ايست قلبي و نارسايي قلبي دچار شد و درگذشت. اين سادهترين تحليل و در عين حال دورترين تحليل از مرگ زرافشان است. كساني ميتوانند به اين شيوه تبيين و تحليل از مرگ زرافشان دلخوش و دلشاد باشند. اما هر آن كسي كه آشنايي و انسي با وجود او و اطلاعي از شيوه مرگ او داشته باشد، مطمئناً با اين شيوه از تحليل و توجيه نميتواند خود را قانع و متقاعد كند. ما چارهاي نداريم جز اينكه مولفههاي شيوه مرگ زرافشان را برحسب يك "تفسير نمادين" و البته "جادويي" تحليل كنيم: پيش آگاهيهايي كه از مدتها پيش زرافشان درخصوص مرگ خود ميگفت؛ پيشگوييها و پيشبينيهايي كه بر اين اساس عرضه ميكرد؛ گفتارها و گفتههايي كه در خلال ايام منتهي به مرگ او، خودش و اطرافيانش نقل كردهاند؛ آرزوها و آمالي كه از مدتها پيش آنها را به زبان ميآورد و ميگفت كه"عشق من و آرمان من و اشك و شوق من، اين است كه مرگم در آغوش كوهستان باشد"، همگي تأييدي بر "مرگ آگاهي" او بود. درواقع هرچقدر به مولفهها و شاخصههاي شيوه مرگ او توجه ميكنيم، اين ايده كه ميتوان مرگ او را برحسب يك شيوه نمادين تحليل كرد را راسختر ميكند و تاييد بيشتري بر آن ميافزايد. گذشتن از "خوان هفتم" و در بالاي "خوان هفتم" از سلسله هفت خوان؛ تقارن روز مرگ و تولد. لبخند مكتومي كه هنگام مرگ و نگاه استواري كه به سمت قله در چشم او نشست و خشكيد و درنهايت ماندن و نيامدنش به پايين و دشواري كندهشدن از كوه. گويا زرافشان اينبار ميخ خود را آنچنان محكم بر "علمكوه" زده بود كه كندهشدن از آنجا بسيار دشوار مينمود و به همين خاطر بيش از چند روز در آنجا ماند و با سرسختي و سماجت دوستانش امكان گسست و بريدن از آن ديواره برايش مهيا شد. به اين اعتبار، چارهاي نداريم جز اين كه مرگ زرافشان را نه برحسب تبيينهاي ساده علمي، بلكه براساس تبيين نمادين و تحليل جادويي و اسطورهاي بدانيم. مرگ او آنقدر شيرين و آنقدر سرافرازانه و سربلند بود كه آدمي را به ترديد واميدارد كه زندگي او زيباتر بود يا مرگش. مطمئناً زندگي و مرگ او در حسادتي متقابل به هم فخر ميفروشند: زندگي با سربلندي و مرگ در عين سرفرازي. شايد هم رنگ يگانهاي بر زندگي و مرگ زرافشان تابيده بود، چندانكه او همانگونه درگذشت كه زيست و اين تبلور دعا و نيايشي است كه از زبان مرشد هميشگي خودش "شريعتي" شاهد هستيم: "خداوندا! به من مرگي عطا كن شايستهتر از زندگي و شيرينتر از حقيقت."
اما علاوه بر اين سه پرده، كه به اجمال و در عين پريشانگويي، عرض كردم، شايد به يك "پشت پرده" از زندگي او هم بايد اشاره كرد.
tپشت پرده: حسادتها و خصومتها
زرافشان در ايده و انديشهاي كه مبناي زندگي خود قرار داده بود، همواره قرين توفيق بود و در اين هيچ ترديدي نيست. بهرهاي كه از موفقيت در اجراي انديشهها و ايدههاي او وجود دارد، بيگمان در كمتر كسي قابل تعقيب و سراغ گرفتن است. درواقع بهرهمندي وافر او از گوي توفيق طبيعي بود كه علاوه بر تحسين دوستانش، "حسادتها" و "خصومتهايي" را هم در پيش و در پي داشته باشد و عمر زرافشان به درگيري و نزاع و مخاصمه با اين حسادتها و خصومتها سپري شد. جان چهل ساله زرافشان روزي نبود كه با تير اين دو آفت (حسادت و خصومت) درگير و گرفتار نباشد و همه ما ميدانيم كه او با درسي كه از استواري و سرافرازي كوهها آموخته بود، چطور در برابر تير اين آفات مقاومت ميكرد. زرافشان نه به اين حسادتها و نه به آن خصومتها، نه وقعي مينهاد و نه ارزشي قائل بود و نه وقت و فرصت ويژهاي به آنها ميفروخت، بلكه درنهايت بياعتنايي از كنار آنها ميگذشت. او هيچگاه سر بر آستان "ارباب"ي ننهاد، چرا كه به قول "فرانچسكوي قديس": "صداي ارباب صداي ناتواني است، آنقدر دور كه نتوان شنيد. دست ارباب، دست فلاكت است؛ آنقدر سياه كه نتوان فشرد." و همه ما شاهد بوديم كه او نه صداي اربابي را شنيد و نه دست اربابي را فشرد. آيا شاهدي و دليلي و توجيهي بهتر از اين؛ براي اينكه او به سرفرازي و سربلندي ملتزم بود و هيچگاه از زندگي سرفراز و زندگي سربلند دست نشست و فارغ نشد؟ او در عين فقر ـ اين سلطان جهان ـ و در عين بهرهمندي از نعمت لايزال فقر و قناعت، هيچوقت به سلام سلطاني نرفت و دست اربابي را نفشرد.
اگرچه سعدي زماني گفته بود:
سعدي به روزگاران مهري نشسته بر دل بيرون نميتوان كرد الا به روزگاران
ولي ما چارهاي نداريم جز اينكه اين بيت را با قرائتي ديگر از شاعر امروز [شفيعي كدكني] بشنويم:
گفتي به روزگاران مهري نشسته بر دل بيرون نميتواند كرد حتي به روزگاران