گذري و نظري به عقلانيت مولانا

سيدحامد علوي

جان‌فشان اي آفتاب معنوي

مر جهان كهنه را بنما نوي(1)

  مولانا جلال‌الدين در دفتر چهارم مثنوي، داستان كوتاهي مي‌سرايد كه بخشي از آن چنين است:

 موركي بر كاغذي ديد او قلم       گفت با موري دگر اين راز هم

كه عجايب نقش‌ها آن كلك كرد      همچو ريحان و چو سوسن زار و ورد

گفت آن مور: اصبع است آن پيشه‌ور وين قلم در فعل فرع است و اثر

گفت آن مورسوم: كز بازو است     كاصبع لاغر ز زورش نقش بست

همچنين مي‌رفت بالا تا يكي          مهتر موران فطن بود اندكي

گفت كز صورت مبينيد اين هنر     كه به خواب و مرگ گردد بي‌خبر

صورت آمد چون لباس و چون عصا    جز به عقل و جان نجبند نقش‌ها

بي‌خبر بود او كه آن عقل و فواد       بي زتقليب خدا باشد جهاد

يك زمان از وي عنايت بر كند     عقل زيرك ابلهي‌ها مي‌كند(2)

  در اين داستان، مولانا ضمن اين‌كه با روشني تمام، عالم واقع را تبيين مي‌كند و نسبيت فهم ما را از جهان بيان مي‌نمايد و از همه مهم‌تر اين‌كه رسيدن به معارف بزرگ و كشفيات و فاش‌شدن اسرار و رموز جهان آفرينش تنها به پيشرفت علم و دانش و تلاش انسان‌ها و كسب معرفت آدميان نيست، بلكه اراده‌اي برتر كه به سمت مديريت عالي جهان آفرينش سوق مي‌دهد در كار است و اگر از عقل و عقلانيت و خرد سخن مي‌گويد، به صراحت و روشني، به مبدأ آفرينش توجه مي‌دهد و اصولاً مولوي اگر از خردورزي و عقل سخن مي‌گويد، آن عقلانيتي است كه بيشتر تعريف فرزانگان و اولياي خداوند را تداعي مي‌كند كه "العقل ما عبد به الرحمن"(3) عقل آن چيزي است كه به واسطه آن خداوند مهربان بندگي شود؛ يعني كاربرد عقل عبارت است از پركردن چاله‌ها و گودال‌هاي مسير و صاف‌كردن راه براي رسيدن به آن مقصود عالي آفرينش. اين هدف‌مندي مي‌تواند بسيار خردمندانه و عالي باشد، زيرا موجب مي‌شود كه محقق و سالك هدف‌مند حركت كند و براي جهان هستي و فنومن‌هاي جهان هستي غايت و مقصدي قائل باشد و اين بيانگر فلسفه‌اي بس متعالي است؛ زيرا كه ذهنيت آدمي و تفكر او را از هرزرفتن و بيهودگي مي‌رهاند و پرهيز مي‌دهد و اين عقلانيت است كه ضمن پذيرفتن قانون‌مندي جهان هستي و رسيدن انسان به مراتبي از علم و آگاهي و پراكندگي عظيم دانش بشري و پيشرفت‌هاي بزرگ فني و صنعتي و كسب تجربه‌هاي بسيار ارجمند بشري در طول تاريخ زندگي‌اش، سمت‌گيري به سمت معني و مديريت عالي جهان آفرينش، عقلانيت ويژه‌اي را رقم مي‌زند كه فقط متكي به علم و تجربه انسان نيست و آن اراده عظيم را نيز در نظر دارد.

 هنگامي‌كه از عقلانيت در انديشه مولانا سخن مي‌گوييم به اين معني است كه: آنچه خرد انسان در طول قرون و اعصار به دست آورده و تجربه كرده است، و به نيكي و زشتي آن پي برده و اينك از برآيند آن چيزها نمونه‌هايي را براي رستگاري و رهايي و نيك‌بختي اين جهان پيشنهاد مي‌كند.

  و ديگر اين‌كه مولانا خردورزي آدمي را هيچ‌گاه بدون توجه به مديريت عالي جهان آفرينش مطرح نمي‌كند، زيرا اين نوع نگرش است كه تفاوت بسياري از انديشمندان با مولانا را نمايش مي‌دهد و مشخص مي‌كند چه كساني مي‌توانند به فلسفه "به من چه ولش كن" و "هرچه پيش آمد خوش آمد" باور آورند، و يا چه كساني در تمام جريانات هستي احساس مي‌كنند كه وجود "مستقل" آنان در جايي و وجود "ربط" آنان در جايي ديگر به كار مي‌آيد. بنيان تفكر مولانا به‌ويژه در خردگرايي و عقلانيت ريشه در معنا دارد. در تمام مثنوي معنوي توجه به "عقل كل" و اتصال "عقل جزئي" به عقل كلي براي اين‌كه به پويايي و بالندگي برسد، بايسته است كه به عقل كلي خود را متصل كند تا به شگفتي‌هاي جهان عقل پي ببرد:

تا چه عالم‌هاست در سوداي عقل     تا چه با پهناست اين درياي عقل

اين جهان يك فكرت است از عقل كل عقل كل شاه است و صورت‌ها رسل

عقل پنهان است و ظاهر عالمي      صورت ما موج يا از وي نمي(4)

   چنانچه مشخص شد، مولوي زيربناي جهان را عقل كل مي‌انگارد و ضمن اين‌كه به وجود عقل جزئي اعتراف مي‌كند، اما باور دارد كه عقل جزئي بازيگر است و پيوسته با انسان بازي مي‌كند و آدمي را مي‌فريبد و راه او را دور مي‌كند و توانايي او را به هرز مي‌برد و نيروي او را براي درك حقيقت ناچيز مي‌كند.

هش چه باشد عقل كل اي هوشمند     عقل جزئي هش بود اما نژند

چون‌كه قشر عقل صد برهان دهد     عقل كل كي گام بي‌ايقان نهد(5)

  در نگرش مولوي، انسان اگر موقعيت خود را درك كند و جايگاه خود در هستي را بشناسد، در واقع متصل به عقل كل و اصلاً خود عين عقل كل مي‌گردد.

عقل كل سرگشته و حيران تست       كل موجودات در فرمان تست

عذرخواه عقل كل و جان تويي      جان جان و تابش مرجان تويي

عقل كل و نفس كل مرد خداست      عرش و كرسي را مدان كز وي جداست(6)

  اينجا عظمت و بزرگي انسان و پيوستگي او به كل هستي و هستي كل و پيداكردن نيروي بزرگ و قدرت عظيم در جهان نشان داده مي‌شود. مولانا را عقيده بر اين است كه توجه به عقل كلي و كشاندن عقل جزئي براي اتصال به عقل كلي، حركت اساسي انسان كمال جوست. وي بر اين باور است كه عقل جزئي سطحي‌نگر و قشري است و عقل كلي، عاقبت‌بين و ژرف‌نگر است و رهايي و رستگاري را در نظر دارد.

عقل كل را گفت ما زاغ البصر     عقل جزئي مي‌كند هر سو نظر(7)

پيش شهر عقل كلي اين حواس       چون خران چشم بسته در خراس(8)

عقل جزئي گاه چيره گه نگون      عقل كلي ايمن از ريب المنون(9)

جهد كن تا پير عقل و دين شوي     تا چو عقل كل تو باطن بين شوي(10)

  اين قدر تأكيد و توجه به عقلانيت و خردورزي ايجاد فضاي روشن براي انديشيدن و تفكر است، زيرا روساي عوام تمام تلاش و كوشش خود را به كار مي‌برند تا مردمان را به‌سوي جهل و ناداني سوق دهند و آنان را در حماقت و سفاهت نگه‌دارند، زيرا حيات آنان بسته به ناداني عوام است و اين در طول تاريخ پيوسته و همواره درجهت بقاي جباران كارساز بوده است. خردگرايان و فرزانگان به‌عنوان روشنفكر در جوامع بشري مي‌كوشيده‌اند تا تاريكي‌ها را بتارانند، روشنايي بيافرينند و سپاه ظلمت و جهل و لشكريان حماقت را به عقب برانند. مستبدان و ديكتاتورها مبلغان جهل و ناداني‌اند، جهل نيز با آزادگي و آزادي در تضاد است. مريدان گول خودباخته پيوسته مورد توجه پيران گمراه بوده‌اند. زيرا مطلوب و محبوب خودخواهان متكبران و جهل‌پروران همين متعبدان و جان‌نثاران ابله بوده‌اند تا اهداف آنان را عملي كنند. زيرا استبداد بر خر جهل سوار است و بهره مي‌كشد.

  مولوي انسان بزرگي است كه آدميان را به خردورزي و تعقل فرامي‌خواند تا از اسارت جهل و تقليد كوركورانه برهاند.

هم به طبع آور به مردي خويش را      پيشوا كن عقل دورانديش را(11)

  شاعران بزرگي همچون فردوسي بزرگ در شاهنامه بسيار از خردمندي سخن سروده و ابتداي شاهنامه شايد حدود سي بيت در ستايش خرد است و انديشه و دانش و ديگر اديبان سرزمين اهورايي پارس، اما گمان مي‌رود كه مولوي گوي سبقت را در اين خصوص از همگنان ربوده باشد، زيرا كه نه‌تنها به خردورزي، بلكه اصولاً به عقلانيت انسان و كاربرد اجتماعي آن فرامي‌خواند و آدميان را از تكيه بر عقل جزئي پرهيز مي‌دهد. كاربرد عقل كه حركت اصلي انسان به‌سوي هماهنگي با آهنگ كل هستي است، بيشتر مورد نظر مولوي است:

عقل جزئي آفتش وهم است و ظن         زان‌كه در ظلمات شد او را وطن(12)

  مقصود مولانا، عقلانيتي است كه سر در معني دارد و نهايتاً از عشق سر برون خواهد كرد زيرا عقل جزئي اين مكانيزم پيچيده را درك نمي‌كند:

عقل جزئي عشق را منكر بود       گرچه بنمايد كه صاحب سر بود(13)

عقل جزء از رمز اين آگاه نيست       واقف اين سر بجز الله نيست

عقل را خود با چنين سودا چكار        كر مادرزاد را سرنا چكار(14)

  پيوستن به عقل كل، آدمي را به عشق مي‌كشاند و عشق مكانيزمي پيچيده است كه موجب شگفتي‌هاي بزرگ و آثار سترگ مي‌گردد. مثنوي خود يكي از بزرگ‌ترين آثار به‌جا مانده از پرتو عشق است كه تحسين بسياري از انديشمندان و عارفان بزرگ را برانگيخته است؛ توجه به عقل و تكرار اندرزهاي خردمندانه براي بيداري خرد آدميان و كشاندن گروه‌هاي اجتماعي به عقلانيتي كه بتوانند جامعه‌اي براساس آزادي و آگاهي و آبادي بسازند. تلاش بي‌وقفه مولانا در اين است كه آدمي خردش را اسير نفس وسوسه‌گر و بسيار امركننده به زشتي نسپرد تا دچار حسرت و پشيماني نگردد. دچار وهم و ظن و گمان شدن، آفتي است كه گاه جبران‌ناپذير است. اين عقل آدمي را به‌سوي توحيد مي‌كشاند و به عبادت و پيداكردن رواني متواضع كه درمقابل حقيقت از خود انعطاف نشان مي‌دهد و دچار سفسطه و مغلطه نمي‌گردد.

  كساني‌كه به آيات خداوند كافر مي‌شوند و از آن روي برمي‌تابند، بي‌ترديد وارد جنت خداوند نمي‌شوند تا اين‌كه جمل از سوراخ سوزن درآيد، و اين چنين خداوند بندگان را بيدار و هوشيار مي‌كند. انسان وقتي ماسك به صورت مي‌زند و با نقاب چهره اصلي خود را مي‌پوشاند، پس از مدتي اين نقاب نفاق و اين ماسك فريب‌دهنده به صورتش مي‌چسبد  و هنگام درآوردن آن اي بسا كه پوست صورتش را با خود بكند. اين است كه مولانا در دفتر اول به توحيد و گردن نهادن به قوانين و سنت‌هاي غيرقابل تغيير الهي دعوت مي‌كند و اشاره مي‌كند كه:

رشته را باشد به سوزن ارتباط        نيست در خور با جمل سم الخياط

كي شود باريك، هستي جمل      جز به مقراض رياضات و عمل(15)

  پير بلخ در اين دو بيت اشاره به آيه چهلم از سوره اعراف مي‌كند كه مي‌فرمايد "درحقيقت كساني‌كه آيات ما را دروغ شمردند و از [پذيرفتن] آنها تكبر ورزيدند، درهاي آسمان را برايشان نمي‌گشايند و در بهشت درنمي‌آيند، مگر آن‌كه شتر در سوراخ سوزن داخل شود.و بدين‌سان بزهكاران را كيفر مي‌دهيم." بيشتر مفسران جهل را شتر انگاشته‌اند، اما به نظر مي‌رسد كه يكي ديگر از معاني جمل، يعني ريسمان قطور كه در بستن كشتي به‌كار مي‌رفته، با مفهوم آيه مناسب‌تر است؛ زيرا كه طناب بزرگ در سوراخ سوزن فرونمي‌رود و چون "لن" ـ كه علامت و حرف انكار است ـ در آيه آمده معني‌اش اين است كه هرگز وارد بهشت نمي‌شوند، به‌خصوص (اگر به معني شتر گرفته شود). درحالي‌كه اگر به معني طناب كلفت از آن استفاده كنيم، مي‌شود، اما به سختي و رشته رشته‌شدن، به‌طوري كه از آن حالت اوليه فرد كاملاً بيرون بيايد و تغييرات اساسي در خود به‌وجود آورد و ذره‌ذره شود و رياضت بكشد و با مقراض (قيچي) عمل خود را بسازد و از عقل ملكوتي و الهي بهره ببرد تا در صف خردمندان و راه‌يافتگان درآيد. در كتب عهد جديد هم آمده است كه احمق وارد ملكوت خداوند نخواهد شد تا شتر از سوراخ سوزن درآيد و اين يعني "احاله به امر محال" كنايه از آن كه هرگز چنين نخواهد شد.

  به هر صورت خردمندي و عقلانيت در سراسر درياي مثنوي موج مي‌زند و شايد در هيچ كتاب اخلاقي اين همه در پيرامون عقل كلي و عقل نظري و عقل الهي و عقل اكتسابي سخن نرفته است. مولانا جوانب مختلف عقل را شكافته و رهنمودهاي بسيار سازنده و باشكوهي داده است كه در اين مختصر نمي‌گنجد.

اي برادر عقل يكدم با خود  آر       دم به دم در تو خزان است و بهار

باغ دل را سبز و تر و تازه بين       پر زغنچه ورد و سرو و ياسمين

زانبهي برگ پنهان گشته شاخ      زانبهي گل نهان صحرا و كاخ

اين سخن‌هايي كه از عقل كل است       بوي آن گلزار و سرو و سنبل است(16)

  و چه زيبا در دفتر دوم مثنوي در خلال داستاني بسيار جالب مي‌فرمايد:

اي برادر تو همين انديشه‌اي        مابقي تو استخوان و ريشه‌اي

گر گل است انديشه تو گلشني       ور بود خاري، تو هيمه گلخني(17)

  نسبت خرد و انديشه و عقل و ديكتاتوري و استبداد بسيار نزديك است. انسان با بصيرت، هرگز در برابر جباران و بي‌‌خردان كمر خم نمي‌كند. انسان روشنفكر هيچ‌گاه به سراي كاخ‌نشينان جبار قدم نمي‌نهد. انسان بيناي خردمند به هيچ‌عنوان ستايشگر ستمگران ابله و خونخواران بي‌مروت نخواهد بود.

  عرفان آيينه تمام نماي شخصيت انسان است كه ناداني‌ها و جهالت‌هاي او را به او مي‌نماياند و به او درس آزادي و آزادگي و بزرگواري و كرامت مي‌دهد. خردورزي و خردمندي نهايتاً به آزادگي و آزادي مي‌انجامد. در مثنوي مولوي از حريم آزادي دفاع شده است. آزادي در نظر مولوي براساس عقلانيت و خردمندي و فرزانگي بنيان نهاده شده است. آيا مسئله آزادي كه در مثنوي به‌گونه نظري آورده شده، حكايت از اين نمي‌كند كه مولانا آزادي فكر و انديشه را براي ايجاد مقدمه‌اي جهت درك و فهم آزادي اجتماعي و مدني طرح كرده است؟ اين‌گونه گمان مي‌رود كه نيت مولوي از طرح اختيار و آزادي، گزينش و امضاي حق گزينش است كه آزادي زاييده خردورزي و فرزانگي است.

درك وجداني به جاي حس بود       هر دو در يك جدول اي عم مي‌رود

نغز مي‌آيد بر او كن يا مكن      امر و نهي و ماجراها و سخن

اين‌كه فردا اين كنم يا آن كنم       اين دليل اختيار است اي صنم

و آن پشيماني كه خوردي از بدي       ز اختيار خويش گشتي مهتدي(18)

  پير بلخ ضمن اين‌كه زنجير جبر را از ذهنيت آدمي مي‌گسلد، سپس او را مختار و آزاد مي‌سازد و حق گزينش براي او را به رسميت مي‌شناسد:

جمله قرآن امر و نهي است و وعيد       امر كردن سنگ مرمر را كه ديد

هيچ دانا، هيچ عاقل اين كند؟        با كلوخ و سنگ، خشم و كين كند؟

كه بگفتم كه چنين كن يا چنان     چون نكرديد اي موات و عاجزان؟

عقل كي حكمي كند بر چوب و سنگ؟  مرد چنگي چون زند بر نقش چنگ؟

كاي غلام بسته دست اشكسته پا     نيزه برگير و بيا سوي وغا

خالقي كه اختر و گردون كند       امر و نهي جاهلانه چون كند؟

احتمال عجز بر حق راندي             جاهل و گيج و سفيهش خواندي

... غيرحق را گر نباشد اختيار        خشم چون مي‌آيدت بر جرم دار

گر ز سقف خانه چوبي بشكند       بر تو افتد، سخت مجروحت كند

هيچ خشمي آيدت بر چوب سقف       هيچ اندر كين او باشي تو وقف؟

كه چرا بر من زد و دستم شكست        يا چرا بر من فتاد و كرد پست؟

گر شتربان اشتري را مي‌زند         آن شتر قصد زننده مي‌كند

خشم اشتر نيست با آن چوب او      پس ز مختاري شتر برده‌ست بو

همچنين گر بر سگي سنگي زني        بر تو آرد حمله گردد منثني

عقل حيواني چو دانست اختيار     اين مگو اي عقل انسان شرم‌دار(19)

  در اين فراز از مثنوي در دفتر پنجم به‌سادگي تمام مسئله جبر را مردود مي‌شمارد و به اختيار اصالت مي‌دهد و جبري‌گري را كه از مشكل‌ترين مسائل جهان امروز و ديروز است و همواره بهانه‌گيران و مسئله‌داران و سفسطه‌گران نسبت به آن گرايش داشته‌اند و دارند، روشن مي‌كند. اما اگر نگرش انسان نسبت به جهان هستي ديگر شود و عميق‌تر به جريانات عالم وجود بنگرد، به قانون‌مندي جهان بيشتر پي خواهد برد. مولوي در داستان‌هاي زيادي در مثنوي آزادي گزينش براي انسان را به روشني تمام مطرح مي‌كند و به رسميت مي‌شناسد. وي از معدود انسان‌هاي با معرفتي است كه در بين آزادگي و آزادي به انسان‌ها آموخت، به‌گونه‌اي كه ديگر به آموزگار خويش وابسته نباشند، زيرا كه از پيروي كوركورانه و بستن قلاده اطاعت بي‌چون و چرا را ناروا و آفت جان انسان مي‌داند. پيرو، هميشه نابينا وكور و كر و لال است و ديگران براي او كار اين حواس را انجام مي‌دهند، همچون انگل كه در روده حيوان و انسان زندگي مي‌كند و از شيره روده تغذيه مي‌كند؛ نه چشم دارد و نه گوش و نه خيلي حواس ديگر. در دفتر اول داستان صوفي كه همراه بهيمه خويش وارد خانقاه مي‌شود را با آب و تاب استادانه‌اي شرح مي‌دهد و به‌خوبي تمام آفت تقليد را مي‌نماياند:

  مر مرا تقليدشان بر باد داد           كه دو صد لعنت بر اين تقليد باد(20)

  روشن است كه تقليد و تحقيق چقدر با هم متفاوتند.

از مقلد تا محقق فرق‌هاست         كاين چو داوود است و آن ديگر صداست

منبع گفتار اين سوزي بود            و آن مقلد كهنه آموزي بود(21)

  تقليد و خطرات هولناكش در انديشه والاي پير بلخ قابل تعمق و تأمل است. مولانا به‌خوبي مي‌داند كه آدميان تنها در فضاي باز و آزاد مي‌توانند به كمال برسند و رشد كنند. بدبخت جامعه‌اي كه فردي به جاي جمعي بينديشد و يك نفر به جاي يك جامعه اراده كند و تصميم بگيرد و امر و نهي كند. شكي نيست كه چنين جامعه‌اي رو به قهقرا خواهد رفت و هرگز روي كمال و رشد و معنويت و زيبايي را نخواهد ديد. چرا كه:

از پي تقليد و از رايات نقل         پا نهاده بر جمال پير عقل

دستشان كژ، پايشان كژ، چشم كژ       مهرشان كژ، صلحشان كژ، خشم كژ

زانكه تقليد آفت هر نيكويي ست       گه بود تقليد اگر كوه قوي است(22)

  علت اين‌كه عده‌اي از مدعيان كه در برابر مولانا صف كشيده بودند با مثنوي معنوي مولوي مخالفت مي‌كردند و به مريدان گول و بي‌‌خرد خود توصيه مي‌كردند كه مثنوي را با انبر بردارند كه دستشان نجس نشود، طرح اين‌گونه مطالب و مسائل بوده است؛ مسائلي كه به آگاهي و بصيرت و بينايي و شنوايي آدميان بستگي دارد. در نظر اين تحميق‌گران، فكر و انديشه و علم و دانش و تعقل اصولاً منطقه

ممنوعه اعلام شده و كسي حق ندارد بداند و بشنود و ببيند، زيرا كه اگر دانست، ديگر پيرو بي‌چون و چرا و كور نخواهد بود. مولانا از مناديان ارجمند حق و عدل و از روشنگران بزرگ و از معلمان عالي مقام جهان بشريت است و شايد بتوان گفت كه از معدود روشنفكران و عارفاني است كه به پيچيدگي‌هاي جهان و انسان و رازهاي بزرگ پي برده است و همچون پيامبري در ميان جامعه بشريت براي هدايت گمراهان تلاش مي‌كند و مثنوي او دعوتي است عام كه همه بشريت را فرامي‌خواند. شيخ بهايي خوش سروده است كه:

من نمي‌گويم كه آن عاليجناب        هست پيغمبر، ولي دارد كتاب

مثنوي او چو قرآن مدل           هادي بعضي و بعضي را مضل(23)

 

پي‌نوشت‌ها:

1ـ مثنوي معنوي، جلال‌الدين محمد بلخي رومي، معروف به مولوي، دفتر اول

2ـ همان، دفتر دوم

3ـ اصول كافي، شيخ كليني، ترجمه حاج سيد جواد مصطفوي، ج 1، كتاب العقل والجهل، حديث 3، (از امام صادق عليه‌السلام)

4ـ مثنوي معنوي،... دفتر اول

5ـ همان

6ـ همان

7ـ همان، دفتر چهارم

8ـ همان، دفتر سوم

9ـ همان، دفتر اول

10ـ همان، دفتر چهارم

11ـ همان، دفتر ششم

12ـ همان، دفتر سوم

13ـ همان، دفتر اول

14ـ همان، دفتر سوم

15، همان، دفتر اول

16ـ همان

17ـ همان، دفتر دوم

18ـ همان، دفتر پنجم

19ـ همان

20ـ همان، دفتر دوم

21ـ همان

22ـ همان، دفتر اول

23ـ ديوان كامل شيخ بهايي، به تصحيح دكتر سعيد نفيسي، مثنوي‌ها