جلال قيامي ميرحسيني
مشهد 5/9/1368
ز سرد مهري پاييز، دستها سرد است
نشان ز سرخي گل نيست، چهرهها زرد است
گرفته آينه چشمها غبار دروغ
شكسته قامت اين نخلها زبار دروغ
سرود عشق مخوانيد، گوشها بسته است
خداي عشق ز تزوير زاهدان، خسته است
اميد روشنياي نيست تا كه شب باقيست
شراب صبح چه نوشيد؟ غول شب، ساقيست
ز شعر گرم چه جوييد؟ قلبها سرد است
به هر كه مينگري چون شغاد، نامرد است
t
اگر صداي مرا امتداد دريا بود
دگر به فصل صداقت، بهار پيدا بود
اگر نجابت خورشيد، جلوهگاهي داشت
شب شكفتن فرياد ما، پگاهي داشت
...................................................
مريم روحاني
تابستان 1367
جمشيد را از بند ديو
ديگر نميتوان رهانيدش
"ضحاك شايد در راه است"
پدر، شاهنامه را بست
و از سر حسرت گفت:
"ديگر تمام شد
نگين به دست اهرمن افتاده
و زمانه باز در كمين داناييست."
ـ لختي هم گريسته بود انگارـ
غروب پشت پنجره بود
ـ خونين و شب گرفته ـ
مادر، كنار عكس جوانش
كه سخت پير مينمود
تمام انده خود را گريست
به گريه گفت:
"گلهاي لاله را
دستان باد به يغما برد
شمشادها همه از باغ رفتهاند
در باغچه امسال داودي بايد كاشت
آيا دوباره...؟
آه... باور نميتوانم كرد!
مرثيهاي بخوان."
پدر به بانگ حزين خواند:
"باور كنم
كه در رهگذار باد
هرگز نميتوان نگهبان لاله بود؟!"
........................................................
محمدرضا طاهريان
نه خورشيدم
كه شب را تا كنامي در ته عالم
بتارانم
ستاره نيستم
چون خنجري در سينه ظلمت
نه حتي سوسوي كور چراغي در نگاه رهگذاران
تا كه راه وچاه بنمايم.
شرارم من
شراري خرد؛
فروبسته لب اما، رازدار شعلههاي عالم افروزم.
و در پاي اجاق مردمان
روزي هزاران بار ميميرم
.......................................................
از دفتر شعر "وقتي هر عابر يك ايستگاه باشد"
فرق است ميان سيب تو
و سيب من
سيب تو
به جاذبه ميرسد
سيب من
به فاجعه
.......................................................
هر دمي چون ني، از دل نالان، شكوهها دارم
روي دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهيست، از دل خونين
لحظههاي عمر بيسامان، ميرود سنگين
اشك خونآلودهام دامان، ميكند رنگين
به سكوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را درد كسي، نه كسي را درد زمان
بهار مردميها دي شد
زمان مهرباني طي شد
آه از اين دم سرديها، خدايا
نه اميدي در دل من، كه گشايد مشكل من
نه فروغ روي مهي، كه فروزد محفل من
نه همزبان درد آگاهي، كه نالهاي خرد با آهي
داد از اين بيدرديها، خدايا
نه صفايي ز دمسازي به جام مي
كه گرد غم زدل شويد
كه بگويم راز پنهان
كه چه دردي دارم بر جان
واي از اين بيهمرازي، خدايا
وه كه به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاكستر شد
يك نفس زد و هدر شد
يك نفس زد و هدر شد، روزگار من به سر شد
چنگي عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
يارا... دل نهم ز ناشكيبي
با فسون خود فريبي
چه فسون نافرجامي، به اميد بيانجامي
واي از اين افسونسازي، خدايا
.........................................................
سرودي از زبان شهيدان فلسطيني
به ياد ابوعمار
الشعب آمن بالحراب
بدمي يسير علي التراب
اغمض يداك في دمي
واكتب وصايا من فمي
اكتب الي كل الرجال
يا اخوتي يا اخوتي
انا قد كتبت وصيتي:
هذه رساله جلينا
انتم نهايه ليلنا
انتم علامه فجرنا
انا قد مضيت، فاكملوا
فتحملوا، فتحملوا
مردم به كارزار ايمان آوردهاند
به خون من كه بر خاك جاري است
انگشتانت را در خون من فرو ببر
و وصيتهاي مرا از زبان من بنويس
براي همه بزرگمردان بنويس
يارانم! برادرانم!
من وصيت خود را نوشتم:
اين مبارزه رسالت نسل ماست
شما پايان شب تاريك ما هستيد
شما نويدبخش صبح پيروزي ما هستيد
من اين راه را سپري كردم
و شهيد شدم
شما اين راه را پي بگيريد و به پايان رسانيد
و همواره بردبار باشيد و شكيبا