در طول حيات دوازدهسالة نشرية راهمجاهد, دو بار به نوشتن نامهاي به جامعة مدرسين حوزة علمية قم اقدام شد كه دربردارندة پرسشهاي اساسي بود. با وجود ديدار با مرحوم آيتالله آذري قمي و برخورد خوب ايشان نسبت به آن نامهها, معهذا هيچ پاسخ شفاهي يا كتبي دريافت نشد. مدتي بعد از آن, بخشي از اين پرسشها در نشريه نيز درج شد.
پس از توقيف نشرية راهمجاهد توسط حجتالاسلام حسينيان ـ دادستان وقت دادگاه ويژة روحانيت ـ در فروردين 1372, نامة سومي تدوين و در آبانماه 1373 با امضاي هيئتتحريرية نشرية راهمجاهد براي جامعة مدرسين حوزة علمية قم فرستاده شد. رونوشتهايي از آن هم, براي مراجع و ديگر مدرسين حوزه فرستاده شد, اما اين بار هم پاسخي دريافت نگرديد.
اينك با گذشت بيستوپنجسال از پيروزي انقلاب و نُهسال از نوشتن نامة سوم, با آشكارترشدن نارساييها و نابسامانيها, آن پرسشها هم در حوزة انديشه و هم در حوزة عمل همچنان به قوّت خود باقي است و پاسخ درخوري به آن داده نشده است. بنابراين, آن پرسشها را در نشريه مطرح ميكنيم تا عموم صاحبنظران, از روحاني و غيرروحاني, به آن بينديشند.
تلاش ما بر اين بوده است تا ضمن حفظ متن (سال 1373) در اينجا از تكرار جملات پرهيز نموده و پرسشهاي مشابه در يكديگر ادغام شود. اينك بخش دوم اين پرسشها به نظر خوانندگان ميرسد.
با كمال تأسف امروزه برخي محافل مذهبي بهجاي پرداختن به مسائل اصلي و ريشههاي دردها و مشكلات به جناحبندي جامعه پرداخته و صرفاً در تثبيت مرجع و مراد خود ميكوشند و خواهان آنند كه سايرين نيز از او تبعيت كنند.
در كنار تعدد مراجع مسئله «رهبري و مرجعيت» و جدايي يا ادغام آن نيز مطرح است. درحاليكه اگر همة مراجع در يك مرجعيت واحد ادغام شوند و حتي بالاتر از آن مرجعيت و رهبري نيز وحدت پيدا كند, ولي به سؤالات اساسي و ريشههاي مسائل پرداخته نشود, مشكلات حل نخواهد شد. به نظر ميرسد بهجاي رقابت در مسائل فرعي و حذف يكديگر بايستي به مشكلات اساسي و بنبستهاي فكري و نظري جامعه كه به بعضي از آنها در اين نوشتار اشاره شده است پرداخت و راه نجاتي براي ملت يافت. با گذشت بيش از 15 سال از پيروزي انقلاباسلامي, متأسفانه شاهد آن هستيم كه بخش عظيمي از نسل جوان ما از دين و دينداران گريزان و يا حداقل نسبت به آن بيتفاوت شدهاند و در بسياري اقشار باورهاي ديني مورد ترديد واقع شده است.
اين مسئله دلايل مختلفي ميتواند داشته باشد كه يكي از مهمترين آنها بروز نارساييها و عملكردهايي است كه در نگاه ظاهري به اسلام و قرآن منتسب ميشود.
اكنون اگر برداشتهاي نادرستي كه از اسلام داشتهايم و موجب اين نارساييها شده است ريشهيابي نكنيم, در تشديد اين بحران سهيم خواهيم بود. روشن است كه پيمودن اين راه جز با مشاركت و همياري همة نيروهاي دلسوز و دردمند ميسر نيست و بايستي بهجاي دامنزدن به اختلافات و هرزدادن انرژي باقيمانده و حذف يكديگر, دست به دست هم داده و به حل اين مسائل اساسي بينديشيم.
اين نوشتار از ديدگاه خود مهمترين مسائل و مبهمات فكري و فرهنگي را كه باعث پيدايش ضعفهاي فعلي شده و پاسخگويي و رفع آنها موجب اعتلاي جمهوري اسلامي ميشود, طرح نموده است و معتقد است هر جريان روحاني و يا غيرروحاني, بدون پاسخگويي به اين ابهامات قادر به حل تضادهاي پيچيده و عميق جامعه نيست. اميدواريم پاسخگويي به اين پرسشهاي بنيادين, مقدمهاي بر اصلاح شيوهها و رشد و توسعة مكتبي جامعه ما گردد.
در آغاز, يادآوري چند مطلب را ضروري ميدانيم:
1ـ دامنة اين سؤالها به سؤالهاي موجود در اين نوشتار محدد نميشود, بلكه بهزعم ما مهمترين آنهاست.
2ـ وجود اين سؤالها نافي كاستيها و ضعفهاي ديگر جريانهاي اجتماعي نبوده, توجيهگر ضعفها و كوتاهيهاي آنها نميشود.
3ـ در مورد اين سؤالها و نظريهها به هيچروي خود را مصون از اشتباه ندانسته و منتظر راهنماييهاي صاحبنظران ميباشيم.
بعد از رحلت امام خميني, ميگويند كه مواضع رهبر زنده و حاضر، ملاك و معيار است. ]مرحوم[ آيتالله آذري قمي در نمازجمعه تهران گفتند: احكام امام خميني با امضاي آيتالله خامنهاي اعتبار دارد. درمقابل, مخالفان استدلال ميكنند كه سنت محمد(ص) در زمان حضرت علي(ع) سنت خود حضرت علي(ع) است.
نخست آنكه: خود ايشان, روزنامة ايشان و حزب ثبتنشدهاي كه ايشان در آن عضويت دارند، در زمان حيات امامخميني به عناوين مختلف از فرمان ايشان در تأييد دولت مهندس موسوي سرباز زدند.
دوم آنكه: چرا در مورد كل فقه حوزهها و ائمة معصومين اين منطق را كنار ميگذاريد؟ چرا امام زمان را كه امام حي و زنده و حاضر است به فراموشي سپرده و به امام ششم بسنده كردهايد؟ وجود و خطمشي و موضع امام زمان در فقه و رويههاي شما چه نقشي دارد؟
30ـ جدايي تفقه از توحيد ـ تفقه منهاي توحيد
ايمان به خداوند و خداشناسي در رأس همة مسائل است. تمامي مفاسد و انحرافات نيز از سستي ايمان به خدا سرچشمه ميگيرد.
چرا در حوزههاي علميه و سلسله دروس فقهي, خداشناسي و توحيد، از آموزشها و دروس رسمي نيست؟ چرا در كنار توجه به احكام خدا, به خود خدا توجه نميشود؟ آيا فقها مقدم بر فقاهت نبايد خداشناس و مؤمن باشند؟ فقه جاري چه رابطة مستقيمي با توحيد دارد؟
نخستين صفحه كتاب «جامعالمقدمات» كه طلاب در بدو ورود به حوزه علميه ميخوانند با اين روايت شروع ميشود: «اول العلم معرفه الجبار»؛ مبنا و اساس علم, شناخت خداست ازسوي ديگردر خطبة نهجالبلاغه ميخوانيم: «اول الدين معرفته» مبنا و اساس دين شناخت خدا است.
حال اگر حوزههاي علميه جايگاه «دين» و «دينشناسي» است، پس بايد كار را از خداشناسي شروع كرده و آن را مبنا قرار دهند و اگر حوزههاي علميه محل علم است كه باز هم بايد از خداشناسي شروع كرد؛ اما واقعيت غير از اين است. اگر يك طلبه در سير فقيهشدن و مجتهدشدن خود مستقلاً و شخصاً بهدنبال مباحث خداشناسي و اعتقادي نرود, در درسهاي فقهي زمينه و الزامي براي اين كار منظور نشده است. آيا چنين فقهايي ميتوانند مردم را انذار كرده و افراد مؤمن و خداشناس پرورش دهند؟
در سلسله دروس فقهي دربارة فروع دين مفصلاً بحث و فحص ميشود. اما دربارة تبيين وحي و نبوت, تاريخ و سيرة انبيا, نقش معاد در زندگي و بسياري مباحث اساسي اعتقادي درس و بحث و امتحاني منظور نشده است. چگونه باور كنيم كه بدون شناخت خدا و پيامبر و معاد يعني اصول دين ميتوان فروع دين و احكام را شناخت و بدان عمل كرد؟
شهيد آيتالله مطهري در كتاب آشنايي با علوم اسلامي، جلد سوم نوشته است:
"قرآن مجيد اولين منبع احكام و مقررات اسلامي است. البته آيات قرآن منحصر به احكام و مقررات عملي نيست. در قرآن صدها گونه مسئله طرح شده است. ولي قسمتي از آنها كه گفته شده در حدود 500 آيه از مجموعه 6600 آية قرآن, يعني در حدود يك سيزدهم قرآن, به احكام اختصاص يافته است. علماي اسلام كتب متعددي درخصوص همين آيات تأليف كردهاند. معروفترين آنها در ميان ما شيعيان كتاب «آياتالاحكام» مجتهد و زاهد معروف ملااحمد اردبيلي معروف به مقدس اردبيلي است كه در قرن دهم هجري ميزيسته و معاصر با شاه عباس كبير است.»
وظيفة فقها جاريكردن قرآن درجامعه است. اما با استناد به نظر شهيد مطهري, وقتي خود از بخش اعظم قرآن استفاده نكرده و در حقيقت اين بخش را سانسور كرده و با كل قرآن مأنوس نباشند، چگونه ميتوانند رسالت قرآني خود را در جامعه انجام دهند؟ وقتي قرآن كه كلام خداست در دروس فقهي دچار انزوا شده است, در مورد آزادي مطبوعات و عقايد بشري چه انتظاري ميتوان داشت؟ از اينها گذشته، چه تضميني براي پايبندي به اصول و شعارهاي انقلاب اسلامي وجود خواهد داشت؟
در تعريف سنت ميگويند: «سنت عبارت است از «قول», «فعل» و «تقرير» ائمه معصومين, درحاليكه سنت يكي از منابع فقه است. چرا در سيستم حوزه بيشتر به قول اصالت ميدهند و عمل و تقرير ائمه را فراموش ميكنند؟ چرا فعل و تقرير امام حسين(ع) در كربلا در فقه رايج جايي ندارد و مورد استناد قرار نميگيرد؟ يا از امام موسيبن جعفر(ع) صرفاً براي روضهخواني و مصيبت و گرياندن مردم استفاده ميشود، ولي زندگي و عمل آن حضرت كه منجر به حبس و شهادت ايشان شد سرمشق نبوده و در فقه رايج جايي ندارد؟ ريشة اصلي اين گرايشها چيست؟
قرآن كريم در موارد زيادي صراحتاً آيات خود را "روشن", "مبين" و "هدايتگر" اعلام كرده است. تعبيراتي كه براي توصيف قرآن بهكار رفته است نظير «نور», «كتاب مبين», «تبيان لكل شي», «ميزان», «هدي», «بيان» و... همگي بر اين دلالت دارند كه آيات قرآن، خود ملاك و راهنما و هدايتگر و روشنكننده هستند و ما را به حقيقت دلالت ميكنند. ولي متأسفانه قواعد رايج فقهي، قرآن را با وجود "قطعي سند" بودن، «ظنيالدلاله» ميداند كه بر چيز مشخصي دلالت نميكند. درمقابل, روايات «قطعيالدلاله» شمرده ميشوند.
با پذيرش اين قاعده كه هر آنچه كه قرآن بر آن دلالت كند ظني و قابل شك است, قرآن به عنوان كتاب «راهنماي عمل» و «ميزان» و «مبنا» رد شده و صرفاً بايد به سراغ روايات رفت. طبق قاعده فقهي يادشده، حتي براي روشنشدن آيات هم بايد به روايات استناد كرد؛ يعني قرآن را به روايت عرضه كنيم. حال آنكه علاوه بر آن, روايات هم خلاف اين روش را ميگويند. به قول امام صادق(ع) بايد روايت را با قرآن محك زد. با اين وصف اگر قرآن قطعيالدلاله نباشد، آيا روايات هم از حجيت و قطعيت نميافتند؟ چرا در قواعدي كه خلاف نص صريح قرآن است تجديدنظر نميشود؟
پس از هزارسال بحث و فحص در مورد احكام فقهي و اين همه صرف وقت و امكانات، هنوز دو مرجع پيدا نميشوند كه حداقل در مسائل عبادي به وحدت نظر رسيده باشند و رسالة واحدي ارائه داده باشند و امت اسلامي را از اين همه تفرقه بهسوي وحدت بكشانند. آيا اين اختلاف مراجع، ريشه در روش تفكر و شيوة تعقل در حوزهها دارد يا از علل ديگري سرچشمه ميگيرد؟
37ـ انذار در فقه قرآني, تقليد در فقه موجود
در آية 122 سورة توبه كه مستند قرآني فقها در تحليل علوم حوزوي است, هدف و منظور از تفقه را «انذار» قوم خود, يعني همان رسالتي كه پيامبران به عهده داشتهاند ذكر كرده است. آيا با حذف و ترك بيش از ششهزار آيه قرآن كه شامل مسائل اساسي مثل توحيد، تاريخ انبيا، معاد، خلقت جهان و انسان و... است، ميتوان بشر را انذار نمود؟
مرحوم علامه طباطبايي درتفسير الميزان، ذيل آية 122 سورة توبه بحثي كردهاند و كلمة انذار را مورد استناد قرار داده و سپس نتيجه ميگيرند: «مقصود از تفقه در دين, فهميدن همة معارف ديني از اصول و فروع آن است, نهخصوص احكام عملي, كه فعلاً در لسان علماي دين كلمة فقه اصطلاح در آن است.»با اين وصف چرا در جهت بازگشت به فقه قرآني ـ كه شناخت دقيق تمامي علوم قرآني در زمينههاي وجودشناسي, جهانشناسي, شناختشناسي, فلسفة تاريخ و جامعهشناسي و... است ـ حركت نميكنيد؟ آيا وقت آن نرسيده است كه بهجاي خواندن مردم به تقليد, رسالت انذار را احيا كنيم؟ فقيه از نظر قرآن كسي است كه مردم را انذار كرده و فطرت آنها را بيدار كند و در آنها ايمان و بصيرت را افزايش دهد. درحاليكه فقيه در اصطلاح حوزهها كسي است كه نهايتاً مردم را به تقليد از استنباطهاي شخصي خود فراميخواند.
حضرت امام حسين(ع) در مناجات عرفه بهصراحت ميگويد: «كيف يستدل عليك بما هو في وجوده مفتقر اليك» چگونه استدلال ميشود بر تو به وسيلة چيزي كه خود در وجودش نيازمند به تو است؟ درحاليكه برخلاف اين استدلال، سالهاست كه در آموزشهاي جاري، وجود خداوند از طريق اصالتدادن به پديدهها و مخلوقاتي نظير حركت, نظم و...، كه خود محتاج به وجود خالق هستند استدلال ميشود. اين خدايي كه سالها مشغول اثبات وجود آن هستيم و هر زمان با يك اختراع, كشف جديد, استدلال جديد و منكر جديد مورد شك و ترديد واقع ميشود, خود، براي اينكه به مخلوقات خود ثابت شده و مردم به او معتقد شوند, نيازمند اين استدلالها و بحث و جدلهاست. آيا نبايد فكر كنيم كه اين خدا خداي واقعي نيست, بلكه خدايي نيازمند و تراشيده ذهن من و شماست و به قول قرآن منشأ هيچ نفع و ضرري نميتواند باشد؟ كمااينكه ميبينيم اين خداي ذهني در روابط و عملكرد فرد و جامعه اثري ندارد؟
شما به كمك بديهيات عقلي ارسطويي, وجود خدا را از روي مخلوقات اثبات عقلي ميكنيد، به همين دليل گمان ميكنيد اگر منطق ارسطو رد شود, خدا هم رد ميشود, بهطوريكه ملاك مسلماني و صحت عقايد را تسليم به اين منطق و قبول آن ميدانيد و به نظر ميرسد حساسيت و يقيني كه به بديهيات عقلي ارسطويي داريد، بيش از حساسيت و يقين نسبت به خداست.
چگونه چنين خدايي ميتواند فطرتها را بيدار كرده و انگيزة تزكيه و جهاد و شهادت باشد؟ آيا فكر نميكنيد بسياري از نارساييهاي دروني روحانيت از اينجا سرچشمه ميگيرد؟
استاد شهيد مطهري در كتاب «اصول فلسفه و روش رئاليسم» جلد 2, پاورقي صفحه 114 مينويسد:
«هريك از اصول چهارگانه ديالكتيك، كم و بيش از قديم و جديد در مقام توجيه قوانين عمومي طبيعت طرفداران فراواني داشته و دارد و بعضي از آن اصول با قطع نظر از نقطهنظرهاي ضعيفي كه در منطق ماديين است قابل قبول است...»
در صفحة 116 همين كتاب ميخوانيم: «اصل تبعيت جزء از كل يا اصل تأثير و رابطة متقابل در طبيعت, مورد قبول دانشمندان است.»
در صفحة 123: «ثبات را كه ديالكتيك نفي ميكند, چنان كه در عينيت گفته شد, در ماده درست ميباشد, نه در صورت علميه تصوري يا تصديقي.»
در صفحة 122: «انتقاد عينيت كه دانشمند مادي ميگويد درست است, ولي اين سخن را در مورد مادة خارجي و تركيبات وي ميتوان گفت، نه در مورد علم و ادراك.»
و بسياري موارد ديگر كه در اين كتاب و ديگر كتابها آمده است. بنابراين به نظر استاد در حوزة ماده كم و بيش اصول ديالكتيك حاكم است.
نخست آنكه: با اين وصف چه انتقادي به "تبيين جهان" مسعود رجوي دارند. با توجه به اينكه او هم دقيقاً همين نظر را دارد.
تبيين جهان، جلد 11، ص 23: «... به رغم همة دعواهايي كه در طول تاريخ بين طرفداران منطق استاتيك, صوري, ارسطويي با منطق ديناميك, پويا و ديالكتيكي بوده، امروز براي ما روشن است كه هيچكدام از اين دو منطق را نميشود مطلق كرد. يعني نميتوان همه چيز را با يكي از اينها سنجيد و آن يكي ديگر را مطلقاً دور انداخت...»
ص 24: «... اگر بخواهيم منطق ديالكتيكي را مطلق بكنيم، طبيعتاً ميرسيم به ماترياليسم, يعني براساس مطلقكردن منطق, جهان را الزاماً سراسر مادي خواهيم ديد...»
آيا علت اينكه شما نتوانستيد در بين جوانان معتقد به نظريات سازمان مجاهدين تأثير گذاشته, آنها را متحول كرده و تعالي دهيد اين نيست كه با ايدئولوژي آنها سنخيتهايي وجود دارد و چيز برتري براي ارائه نداريد؟ با توجه به اينكه انديشة مجاهدين يك سنخ "تفكر" است، چگونه با تكفير و... ميشود اين فكر را اصلاح كرد؟
دوم آنكه: وقتي مرحوم علامه طباطبايي و مرحوم شهيد مطهري ديالكتيك را مستقل از ماترياليسم دانسته و آن را با شروطي جدا از فلسفة ماترياليسم در يك حوزة مادي ميپذيرند و مرحوم علامه نيز اعتراضي به چاپ اين پاورقيها بر كتاب خود نميكند، چرا شما هر نيروي انقلابي كه اسم ديالكتيك را ميبرد، به التقاطي, ماركسيست و ماترياليست بودن متهم كرديد؟
شهيد مطهري در ص 125 كتاب منطق و فلسفه مينويسند:
«لغت فلسفه: اين لغت ريشة يوناني دارد.»
در ص 127 مينويسند: «مسلمين اين لغت (فلسفه) را از يونان گرفتند. صيغة عربي از آن ساختند و صبغة شرقي به آن دادند و آن را بهمعناي مطلق دانش عقلي بهكار بردند.»
تعجب اين است كه درحاليكه يك لغت بيگانه در فرهنگ اسلامي فراوان به كار برده ميشود. و ما حتي بهدنبال معادل قرآني آن نيستيم؛ چهطور نسبت به واژه هايي كه مختص فرهنگ اسلامي است، فقط به صرف اينكه محافل غيراسلامي هم آن را به كار بردهاند اينقدر حساسيت داريم؟ چرا واژههايي مثل خلق, مجاهد, نفي استثمار, ارتجاع و... را طرد ميكنيم؟ درحاليكه اين واژهها كاملاً بار ديني دارند. اين حساسيتها و آن بيتوجهيها از چه گرايشي حكايت ميكند؟
شهيد مطهري دربارة تبديل فقه قرآني به فقه موجود ميگويند (ص 54 كتاب اصول فقه):
«در اصطلاح قرآن و سنت، «فقه» علم وسيع و عميق به معارف و دستورهاي اسلامي است و اختصاص به قسمت خاصي ندارد، ولي تدريجاً در اصطلاح علما اين كلمه اختصاص يافت به «فقهالاحكام». چنانچه ميدانيم، فقهالاحكام نيز به احكام عبادي فردي اختصاص يافته است.
حال اين سؤال اساسي مطرح است كه مكانيسم و نحوة اين تغيير تدريجي و رهاكردن فقه قرآني چيست؟
برخي گفتهاند علت اين امر اين است كه وقتي روحانيت از پرداختن به مسائل حكومتي و سياسي كنارهگيري كرد، مراجعات مردم به آنها به مسائل روزمره محدود شد, اما فقه هم به پاسخگويي به همين مسائل محدود شد. اگر اين تببين و ريشهيابي را بپذيريم، بايد قبول كنيم كه علماي اسلام خود مستقلاً هيچگونه مسئوليتي در برابر خدا و مكتب احساس نميكردند و فقط تابع و دنبالهرو مردم و عوامالناس بودهاند.
برخي گفتهاند علت اين مسئله اين بوده است كه علما از دستيابي به حكومت مأيوس شده بودند و لذا در مورد فقه حكومتي و اجتماعي و استخراج احكام سياسي, اقتصادي و اجتماعي كاري انجام ندادهاند. اگر اين تبيين ـ كه علما از غلبة حق بر باطل و اضمحلال باطل و ظالم مأيوس شده بودند ـ را بپذيريم، با توجه به اينكه در قرآن يأس از رحمت الهي با كفر مساوي دانسته شد, مسلمان بودن آنها مورد شك واقع ميشود.
در هر صورت تاكنون جواب مشخصي به اين سؤال داده نشده است. راستي چرا در مورد اينكه مثلاً مرحوم دكترشريعتي دربارة فلان مسئله چه گفته و چرا اشتباه كرده است اين همه وقت و انرژي صرف شده و تبليغات ميشود، اما از اين مسئله مهم ـ كه مبتلا به بخش اعظم فقها بوده است ـ غفلت ميشود؟
شهيد مطهري در صفحة 141 كتاب منطق و فلسفه مينويسد:
«فلاسفة اسلامي به دو دسته تقسيم ميشوند: فلاسفة اشراق و فلاسفة مشاء. سردستة فلاسفة اشراقي ”شيخ شهابالدين سهروردي“ از علماي قرن ششم است و سردستة فلاسفة مشاء اسلامي ”شيخالرئيس ابوعليسينا“ بهشمار ميرود. اشراقيان پيرو افلاطون و مشائيان پيرو ارسطو به شمار ميروند.»
و نيز در صفحة 151 همين كتاب بر اين تقسيمبندي تأكيد ميورزند كه:
«بنابر مشهور، افلاطون سرسلسلة اشراقيون و ارسطو سرسلسلة مشائيون به شمار ميرود و هم اشاره شد كه در دورة اسلامي اين دو مكتب ادامه يافت. برخي از فلاسفه روش اشراقي دارند، برخي ديگر روش مشائي.»
گرچه به نظر ميرسد فلسفة اسلامي هويت مستقلي داشته و دارد كه در اين تقسيمبندي نميگنجد و صدرالمتألهين درجهت ارائه و تدوين آن تلاشهايي كرد, اما برخي از علما تقسيمبندي فوق را پذيرفته و قبول دارند, كه در اين صورت جاي تأمل بسياري وجود دارد.
آيا قرآن و اسلام داراي جهانبيني و فلسفة مستقلي نبوده است كه ما خود را در اين تقسيمبندي بگنجانيم؟ آيا فلسفة مشاء و فلسفة اشراق با مباني فلسفة اسلامي و قرآن مطابقت دارد؟
شهيد مطهري در ص 18 كتاب منطق و فلسفه مينويسند:
«يكي از علومي كه از جهان خارج وارد حوزة فرهنگ اسلامي شد و پذيرش عمومي يافت و حتي بهعنوان مقدمهاي بر علوم دين جزء علوم ديني قرار گرفت, علم منطق است. علم منطق از متون يوناني ترجمه شد. واضع و مدوّن اين علم ارسطاطاليس يوناني است. اين علم در ميان مسلمين نفوذ و گسترش فوقالعاده يافت. اضافاتي بر آن شد و به سرحد كمال رسيد.»
شما كه جوانان اسلامخواه و شخصيتهاي مسلمان را به صرف اقتباس يك شيوة انقلابي از يك دانشمند خارجي يا يك رهبر انقلابيِ معمولاً مبارز به التقاط و انحراف و نفاق متهم كرده و ميكنيد، چهطور مقدمه و اساس علوم ديني را يك منطق وارداتي يوناني ـ غربي قرار دادهايد؟ با نفوذ گستردها ي كه فلسفه و منطق يونان در آموزشهاي حوزوي دارد و محصولش اسلام يونانزده است، شما چگونه خود را نماينده، مبلغ و مدرس اسلام نابمحمدي(ص) ميناميد؟ آيا قرآن خود منطق و روش استدلال نداشته است؟ چه گامهايي در اين زمينه برداشته شده است؟
در فقه رايج جايي باز شده است كه از راه غير «كتاب و سنت» به استخراج حكم و تكليف شرعي بپردازيم. پيشبيني شده است كه در مواردي ممكن است فقيه نتواند از راه "كتاب و سنت" وظيفة الهي خود را استنباط كند. در چنين شرايطي بايد به سراغ عقل رفت. عقلي كه روش آن نيز منطق يوناني است. شهيد مطهري در كتاب اصول فقه مبحث اصول عمليه، صفحة 44 مينويسند:
«ولي گاهي (فقيه) مأيوس و ناكام ميشود. يعني تكليف و حكم الله را كشف نميكند و بلاتكليف و مردد ميماند. در اينجا چه بايد بكند؟... عقل نيز در برخي موارد مؤيد حكم شرع است؛ يعني حكم استقلالي عقل نيز عين حكم شرع است...»
حال با توجه به اينكه در جهان امروز تكنولوژي پيشرفت كرده, جوامع گسترش يافته و روابط اجتماعي پيچيدهتر ميگردد، هر روز مشكلتر از گذشته ميتوان از كتاب و سنت به حكم مورد نظر دست يافت. آيا به جاي اينكه از اسم اسلام بهعنوان چماق تكفير و حذف جناحهاي رقيب استفاده شود، بهتر نيست تحولي در جهت تمسك واقعي به قرآن و كشف روش تعقل قرآني صورت دهيد؟
شما عقل را بهعنوان يكي از ادلة چهارگانة فقه پذيرفتهايد و آن را همرديف كتاب و سنت ذكر ميكنيد. براي تفسير آيات كتاب نيز تعقل ميكنيد و كليد تعقل را هم بديهيات عقلي ارسطويي ميپنداريد. مرحوم علامه طباطبايي در تفسير الميزان كليد فهم همهچيز ازجمله قرآن را منطق ارسطو ميدانند. (تفسير الميزان, ج 10, ص 87, ذيل آيات 15 تا 19 سورة مائده)
در مورد درك و فهم سنت هم قواعد و ضوابطي گذاشتهايد كه متكي بر قواعد منطق ارسطوست. درواقع عقل را مقدم بر كتاب و سنت قرار داده و لگام عقل را هم به دست منطق يونان دادهايد؛ يعني اصليترين منبع فقهي همين منطق يونان است كه با قرآن و سنت هم از فيلتر آن برخورد ميشود.
بين علما دربارة حجيت عقل اختلافنظر وجود دارد. برخي اساساً براي عقل حجيت و مشروعيتي قائل نيستند و معتقدند خداوند عالم در قرآن و توسط ائمة معصومين تمامي احكام و دستورات مورد نياز بشر در همة ادوار را ذكر كرده است و ما فقط بايد از روايات و آيات تكليف خودمان را درآوريم و نيازي به استنباط حكم ازطريق استدلالهاي عقلي نيست. علماي اصولي ميگويند حكم شرع و حكم عقل مطابق يكديگرند. احكام شرعي براساس مصالح و نفي مفاسدي صادر شدهاند و هر يك حكمتي دارند. اگر مواردي پيش بيايد كه ما نتوانيم از طريق قرآن و سنت به حكم شرع و تكليف الهي دست يابيم، از عقل كمك ميگيريم (كتاب اصول فقه شهيد مطهري, ص 38 تا 43). اگر از طريق عقل بهوجود مصلحتي يقين كنيم, حكم لازمة آن مصلحت درواقع حكم شرع است. سالهاست كه اين اختلاف بين اصوليين و اخباريين وجودداشته و هماكنون نيز وجود دارد. حتي در جامعة مدرسين نيز كه يك تشكيلات و گروه هستند اين دو نظر وجود دارد.
چرا اين اختلاف ـ كه در مباني هم هست ـ ريشهيابي نشده و بهطور بنيادين به حل آن انديشيده و اقدام نميشود؟
48ـ بياعتنايي به اخلاق ريشه در كجا دارد؟
از پيامبر اكرم(ص) نقل شده است كه: «اني بعثت لاتمم مكارم الاخلاق» من مبعوث شدم كه مكارم اخلاقي را كامل كنم. اگر فقه راهنماي عمل زندگي است، چگونه اخلاق با اين درجة اهميت، از دايرة فقه خارج شده است؟ بهطوريكه بهتدريج به فراموشي سپرده ميشود؟ عليرغم اينكه هدف از بعثت تكميل مكارم اخلاقي بوده است، بسياري مسائل نظير انفاق, ايثار, كمك به مسلمين, عفو و گذشت بهعنوان اينكه در حيطة مسائل اخلاقي است، بهعنوان مستحبات قلمداد ميشود و برنامة اجرايي براي آن نداريم. ريشة اين جداكردن اخلاق از فقه در چيست؟
بنابر تفسير مفسران از آيات هفتم و هشتم سورة آلعمران، راه شناخت و تفسير قرآن تشخيص احكام محكم و متشابه و ارجاع متشابهات و محكمات به صفات حقتعالي است. اما در مورد اينكه محكم چيست و متشابه كدام است اختلاف نظر وجود دارد. مرحوم علامه طباطبايي در جلد 10 تفسير الميزان ذيل آيات يادشده بيان ميدارند كه در مورد آيات محكم و متشابه بين مفسرين 17 نظريه وجود دارد.
با اين وصف وقتي علما در تشخيص آيات محكم تا به اين حد اختلاف نظر دارند، چگونه در تفسير موضوعات قرآن به وحدت خواهند رسيد؟ چه توقعي وجود دارد كه تحت لواي نظر مفسران تفرقهها و اختلافات حل شود؟
همچنين مرحوم علامه طباطبايي در جلد 10 تفسير الميزان 16، تعريف مختلف مفسران از محكم و متشابه را نقل كرده و خودشان ضمن نقد آنها تعريف جديدي ارائه دادهاند. ميگويند محكم آن است كه در مدلول و مفهوم آن اختلافي نباشد، مثل آيات احكام. متشابه آن است كه هركس تصور و مفهومي از آن پيدا ميكند. ايشان اضافه ميكند كه به اين آيات متشابه نبايد عمل كرد, فقط بايد ايمان داشت.
اگر نظرية مرحوم علامة طباطبايي را بپذيريم، آيات قرآن كه مربوط به محكم و متشابه است ازجمله آيات هفتم و هشتم سورة آلعمران خود متشابه ميباشد، چرا كه در مدلول و مفهوم متشابه و محكم اختلاف وجود دارد و ما بايد به آن آيات صرفاً ايمان داشته و عمل نكنيم.
شما كه تفسير الميزان را در همهجا تبليغ ميكنيد، اين بنبست را چگونه حل مينماييد؟
مرحوم علامه طباطبايي در مورد روش تعقل معتقد بودند كه قرآن بيش از سيصد مورد به تعقل و تفكر صحيح و صواب دستور ميدهد، ولي اين فكر صحيح و جواب را خود قرآن معين نكرده است:
تفسير الميزان جلد 10, ذيل آيات پانزده تا نوزدهم سوره مائده «در قرآن شريف اين فكر صحيح و صوابي را كه به آن اصرار دارد معين نفرموده و تنها به آنچه كه مردم به حسب عقلهاي فطري و ادراكات مرتكز در جان خود ميفهمد حواله داده است...» مرحوم علامه آنگاه بنابر استدلالهاي عقلي خود نتيجه ميگيرند اين راه درست فكركردن، راهي است كه مبناي آن قياس مساوات است.
چگونه ممكن است قرآن كه بيان و توضيح هر چيز است (تبياناً لكل شي) در مورد مسئلهاي به اين درجه از اهميت ـ كه حدود 300 آيه مستقيماً دستور به آن داده است و شما نيز آن را عامل تميز انسان از حيوان ميدانيدـ روشي ارائه نداده باشد؟
در سازمان مجاهدين نيز معتقد بودند مواردي هست كه در قرآن نيامده است، مثل روش تحليل و تفكر, ازسويي طبق دستور خود قرآن، ما محق و مجازيم كه در چنين مواردي به علم و عقل مراجعه كنيم و پاسخ علم و عقل درواقع همان نظر اسلام است. آنها نيز همچون مرحوم طباطبايي معتقد بودند كه روش تعقل مسئلهاي است كه بايستي در خارج از قرآن و در حيطة علم و عقل به جستوجوي آن رفت. حالا اينكه منطق ارسطو اصل است يا ديالكتيك, يك بحث كارشناسي و تخصصي است.
بنابراين نحوة نگرش شما در زمينة روش تعقل در قرآن با نحوة نگرش آنها در اين زمينه تفاوت بنياديني ندارد. تنها يك اختلاف كارشناسي هست كه شما ميگوييد قياس مساوات كليد فهم قرآن است و آنها ميگفتند ديالكتيك, آن هم با شروطي مثل تأثير متقابل قرآن و ديالكتيك و هدفداربودن اين ديالكتيك. علاوه بر اين در دهههاي اخير، كتابهاي ماركسيستي از ارسطو اعادة حيثيت كرده و او را پدر ماترياليسم قلمداد كردهاند.
وقتي كه از جانب روحانيت اين نسخه تجويز شود كه "روش تعقل قرآني نداريم و براي يافتن روش تعقل بايد به بيرون از قرآن رفت"،. طبعاً هركس خود به جستوجوي روش تعقل ميپردازد و در اين راه ممكن است به نتايج مختلفي برسد. با اين وصف جاي انگ و برچسب نيست. اگر اشكالي هست از ماست كه چنين روشي را تجويز كردهايم. پس چرا جوانان تلاشگر را محكوم و طرد كنيم و به ريشة كار كه دوري از روح قرآن و روش تعقل قرآني است توجهي نكنيم؟
]مرحوم[ آيتالله ميانجي در صفحة 10 كتاب «مالكيت خصوصي» جلد 1 ـ كه توسط جامعة مدرسين چاپ و منتشر شده است ـ مينويسد:
«... اگر انسان بداند كه نتيجة زحمات او نصيب ديگران خواهد شد و فعاليت شبانهروزي او براي او نتيجهاي نميدهد، ميل به فعاليت و عشق به كار در او ميميرد و كار براي او يك حالت اجباري و قسري ميگردد و زندگي پر از عشق و آمال و شور او تبديل به يك زندگي ماشيني و سرد و بدون عشق ميشود و هر اندازه مالكيت وي محدود گردد، به همان اندازه عشق به كار و فعاليت از او سلب ميشود و ركود اقتصادي ايجاد ميگردد و به همين اندازه فرق ميان ممالك سوسياليستي و سرمايهداري به حسب تجربه ثابت شده است."
با اين تفكرات عامل محرك و انگيزانندة انسان و جامعه سودجويي ميشود و اين انگيزه مشروع و فطري قلمداد ميگردد. آيا اين بينش خود توجيهكننده و مؤيد و موجد سرمايهداري و استثمار نيست؟ ازسوي ديگر چه تضاد بنياديني با ماركسيسم ـ كه انگيزة انسان را منافع اقتصادي ميداند ـ وجود دارد؟ بگذريم از اينكه ماركسيسم انگيزة فرد را فقط منافع طبقه و جمع ميداند, ولي در اين تفكر انگيزة انسان حفظ منافع شخصي و سودجويي فردي است كه از بينش ماركسيستها ماديتر و غيرتوحيديتر است.
شما كه اينقدر جوانها را با انگ التقاط متهم و طرد نمودهايد, چرا درمقابل اين التقاط آشكار با فلسفه و شناخت و منطق يونان موضعي نميگيريد, بلكه آن را پذيرفتهايد؟ آيا اين مسئله اين شك را برنميانگيزد كه مقابله شما با ماركسيسم هم از موضع پذيرش التقاط با يونان است, چرا كه اگر اسلام مطرح باشد، هرنوع التقاط با چپ يا راست بايد پاكسازي شود؟
اكثريت فقها و علماي حوزه, دولت امريكا، اسراييل و انگليس را خداپرست و اهل كتاب ميدانند و شوروي سابق و كشورهاي كمونيستي را ملحد ميشناسند. درحاليكه امام خميني گفتند امريكا در رأس ملحدان جهان است.
چرا مدرسين تلاشي در جهت ريشهيابي و پاكسازي اين تفكر رايج در سازمان روحانيت نميكنند؟ اگر واقعاً نظريات امام را قبول داريد, چرا در جهت تبيين فقهي ـ فلسفي مواضع استراتژيك و اساسي ايشان اقدام نميكنيد؟
امام خميني رسالههاي عمليه مراجع را مورد انتقاد قرار داده و گفتند: "براي اينكه كمي معلوم شود فرق ميان اسلام و آنچه بهعنوان اسلام معرفي ميشود تا چه حد است, شما را توجه ميدهم به تفاوتي كه ميان قرآن و كتب حديث با رسالههاي عمليه هست. قرآن و كتابهاي حديث كه منابع احكام و دستورات اسلام است با رسالههاي عمليه كه توسط مجتهدين عصر و مراجع نوشته ميشود از لحاظ جامعيت و اثري كه در زندگاني اجتماعي ميتواند داشته باشد به كلي تفاوت دارد..." (كتاب ولايتفقيه, ص 59)
با توجه به اين جمعبندي:
الف ـ علت فاصلهگرفتن رسالة مراجع و مجتهدين از كتاب و سنت چيست؟
ب ـ چرا به اندازة يك دهم فشاري كه به نفع بخش خصوصي بر دولت مهندس موسوي وارد آورديد مراجع را تحت فشار قرار نداديد كه در رسالههاي عمليه و دروس حوزهها تحولي پديد آورند؟ آيا نزد شما رفتن به سمت اقتصاد آزاد و بخش خصوصي از رفتن به سمت قرآن و حديث مهمتر است؟
ج ـ چرا عليرغم گفتههاي فوق، بعد از رحلت امام، مجدداً مردم را به تقليد از همان مراجع و رسالههاي عمليه فراخوانديد؟
ساليان درازي است كه در حوزهها ريزترين موارد مسائل نجاست و طهارت مورد بحث قرار ميگيرد. شما كه شعار سنت و عترت و تمسك به ولايت معصوم(ع) را ميدهيد، چرا در كنار بحث نجاست خون پشه و امثال آن, شناخت خطمشي و روشهاي ائمة اطهار را در دروس حوزه نگذاشتيد تا با بحث و تحقيق، بهتدريج قضايا و مبهمات از ابهام درآيند؟
56ـ نهجالبلاغه در حوزهها كمتر از جاهاي ديگر رواج دارد.
چرا نهجالبلاغه امام علي(ع) در بين جوانان, روشنفكران مذهبي و محافل خارج از حوزه بيش از حوزههاي علميه رواج پيدا كرده است؟ چرا در سيستم فقهي رايج براي نهجالبلاغه سنديت فقهي قائل نيستيد؟ چرا فقه خود را به امام اول شيعه و نهجالبلاغه كه فقه مكتوب و حكومتي اوست منتسب نميكنيد و عمدتاً از امام ششم شروع ميكنيد؟ چرا نهجالبلاغه كه بيشتر آن مربوط به مسائل تحققي و حكومتي است، از منابع فقهي حذف شده است؟ بهويژه امروزه كه درك شيوههاي اسلامي در امر حكومت تا به اين حد مورد نياز است؟
پس از انقلاب مشروطيت, طبق قانوناساسي سابق، علما حق داشتند بر مصوبات مجلس نظارت كرده و قوانين خلاف موازين شرع را رد نمايند؛ چرا در آن دوره روحانيت به اين وظيفة مهم عمل نكرد؟ چرا جز مرحوم مدرس همه كنار نشستند؟ و زمينه را براي حذف اسلام از نظام حكومتي و حاكميت ديكتاتوري فراهم كردند؟ چرا اين مسائل ريشهيابي نميشود؟