رفع به‌جاي نفي؛

  دغدغه اصلي هگل از مدرنيته

گفت‌وگو با دكتر احمد خالقي(2)

 

   اشاره: نشريه چشم‌انداز ايران، در راستاي آشنايي خوانندگان با مدرنيسم و پست‌مدرنيسم بحثي را گشوده است. در همين زمينه بخش نخست گفت‌وگو با دكتراحمد خالقي باعنوان "نقطه عزيمت مدرنيته؛ تعريف جديد از عقل" در شماره 23 نشريه منتشر گرديد. بخش دوم اين گفت‌وگو باعنوان "رفع به‌جاي نفي؛ دغدغه اصلي هگل از مدرنيته" كه در آن بيشتر به بازخواني انديشه هگل و بخش‌هايي از انديشه ماركس پرداخته شده است، از نظر خوانندگان محترم مي‌گذرد.

 

  پيش از اين به بازخواني قرائت كانت از مدرنيته پرداختيم. قرائت مهم ديگري كه از مدرنيته وجوددارد, روايت هگل است كه در اينجا آن را مطرح مي‌كنيم. در قرائت‌هاي ديگر مدرنيته و همين‌طور در انتقادات پست‌مدرنيست‌ها نسبت به اين دو روايت، نگرشي وجود دارد. به‌طورمثال، مكتب فرانكفورتي‌ها ـ به‌خصوص هابرماس ـ بسيار متأثر از هگل مي‌باشند و معتقدند بدون شناخت هگل نمي‌توان او را شناخت. هابرماس گرايش هگلي از ماركس را ارائه مي‌دهد كه همان ماركس جوان است. دغدغه‌هاي هگل همان دغدغه‌هاي كانت است. هگل هم به‌دنبال پاسخي به رابطة عين و  ذهن مي‌باشد. اين موضوع دغدغة اساسي مدرنيته و بيشتر فيلسوفان آلماني است. هرچند پاسخ هگل  پيچيده‌تر ازكانت است, ولي اين به آن معنا نيست كه از كانت تأثير نگرفته باشد. از هگل پرسيدند كه چگونه افق‌هاي بسيار دور را مي‌‌بيني، گفت: «من انسان بزرگي نيستم, اما بر دوش انسان‌هاي بزرگي چون دكارت و كانت ايستاده‌ام و به اين دليل افق‌هاي بسيار دور را مي‌بينم.» اين سخن، هم به جهت تمثيلي و هم تحليلي به نظر من جذاب و مهم است. هگل به عبارتي خود را محصول مجموعة دستاوردهاي تفكر غرب مي‌داند. نگاه او قرائتي از مدرنيته است كه نوعي تفسير تاريخي را نيز وارد كار خود مي‌كند، اما كانت بحثي كاملاً معرفت‌شناسانه مطرح كرده و معتقد بود كه ذهن يك ساختار مشخص دارد. اين ساختار مشخص، اين توانايي را به ذهن مي‌دهد كه پديده‌ها را به نحوة خاصي ببيند و اگر عقل را به‌درستي و درچارچوب همان تقسيم‌بندي سه‌گانه (عقل نظري,‌ عملي و زيبايي‌شناسانه) به‌كار ببريم به معرفت و شناختي درست, مي‌رسيم.  كانت نگاه تاريخيِ جدي ندارد و معتقد است انسان در تمام دوران‌ها، در صورت درست به كار بردن عقل مي‌تواند به معرفت حقيقي برسد، اما هگل براي نخستين‌بار به عقل نگاهي تاريخي مي‌كند. هگل تلاش مي‌كند بين مدرنيته و سنت رابطه‌اي برقرار سازد و مدرنيته را نوعي تداوم سنت يا قرائتي از سنت مي‌بيند. او ديالكتيكي ميان سنت و مدرنيته برقرار مي‌كند. اين مسئله در زمان حاضر نيز داراي اهميت است. هگل به طنز مي‌گفت: "اگر خدا مي‌خواست فكر بكند,‌ مثل هگل مي‌انديشيد." اين سخن يك لاية دروني دارد. هگل معتقد است كه مجموعة دستاوردهاي ذهن بشر تا دورة خود را جمع‌بندي مي‌كرده و گردآورده است. در جاي ديگر مي‌گويد: «با هگل تحقق عقل در تاريخ به انتها مي‌رسد.» هگل يك جريان عقلاني را به سرانجام منطقي خود رساند, او اوج قله تفكر بشر است. به همين دليل روايت هگلي از مدرنيته به‌دليل رابطه‌اي كه با سنت و كل فكر بشر ارائه مي‌كند داراي اهميت است. كانت چنين كاري نكرد، چرا كه او عقل را تاريخي نمي‌ديد. كانت عقل‌ شناسا را مورد توجه قرار داده و معتقد بود «چنانچه ساختار ذهن بشر درست به‌كار برده شود, پديده‌ها نيز درست فهميده مي‌شوند.»

  نكتة مهم ديگر، تصور ديالكتيك در انديشة هگل است. تفسيري كه ما از ديالكتيك داريم بر اين اساس است كه ديالكتيك مفهومي وجودشناسانه آنتالوژيك است و هگل را هم با اين نگاه بررسي مي‌كنيم، درحالي كه بايد نگاهي معرفت‌شناسانه (اپيستمولوژيك) به ديالكتيك داشت. به نظر من اين نوع نگاه به ديالكتيك هگل، درست‌‌تر است. قرائت آنتالوژيك از ديالكتيك كه در انديشه و آثار انگلس و تفسير ارتدوكسي از ماركسيسم وجود دارد، به اين مفهوم است كه ديالكتيك، قانونمندي عام پديده‌هاي طبيعي است ـ يعني تمامي پديده‌ها در اين قانونمندي حركت مي‌كنند ـ در صورتي‌كه ما اين قانونمندي را بشناسيم و هماهنگ آن عمل كنيم, ديالكتيكي عمل كرده‌ايم. در غير اين صورت يا دچار نوعي دترمينيسم(1) جزم‌گرا شده‌ايم و يا از مسير ديالكتيك خارج شده‌ايم. از آنجا كه تصور آنتالوژيك از ديالكتيك به جبريتي قدرتمند منتهي مي‌شود. تصور هگل از ديالكتيك, آنتالوژيك نيست, اما در نگاه انگلسي به ماركسيسم، اين جبريت وجود دارد. در چارچوب رويارويي عين و ذهن ـ كه دغدغة اساسي فلسفة آلماني است ـ  تعبير دوم مطلوب‌تر است. در اين تعبير، ديالكتيك نوعي رابطة سوژه و ابژه است و نه يك قانونمندي عام. در اين تعبير فاعل شناسايي حذف نمي‌شود و ديالكتيك, رابطة عين و ذهن است و اين رابطه ديالكتيك نام دارد. يعني ما همواره به‌عنوان ذهن شناسنده در برابر يك پديده قرار مي‌گيريم و تعبيري از آن را ارائه مي‌دهيم. هگل معتقد است كه همواره با عينكي به پديده‌ها نگريسته مي‌شود. كه همانا "منِ تاريخي" كه در هر دوره از تاريخ با يك سطح از عقلانيت با پديده‌ها برخورد مي‌كند و از آن پديده‌ها تصويري جديد ارائه مي‌دهد. ذهنيتي كه در اثر برخورد فاعل‌شناسا با عين به‌وجود مي‌آيد و در اثر برخورد اين ذهنيت با پديده‌ها, ذهنيتي جديد شكل مي‌گيرد كه هگل اين رابطه را ديالكتيك مي‌نامد.رابطة ديالكتيكي، رابطة "عقل دوران" با پديده‌هاي عيني است.

¢يعني درواقع هگل ـ برخلاف كانت ـ ذهن و عين را ايستا نمي‌داند.

£هگل به هيچ‌وجه دستاوردهاي ذهن بشر را نفي نمي‌كرد, بلكه معتقد بود در هر زماني، ذهن به درك دوران خود مي‌رسد. كلمه‌اي كه هگل به كار مي‌برد «رفع» است. يعني در برخورد با پديده آن را ارتقا دهيم. در ديالكتيك هگل برخورد "نفي‌"اي صورت نمي‌گيرد، بلكه برخورد "رفعي" است. به‌عنوان مثال ذهن قرون وسطايي، دستاوردهاي ذهن يوناني را نفي نكرده, بلكه آن را رفع نموده است. به همين جهت هگل مي‌گويد: "من نهايتِ تحققِ عقلم", يوناني‌ها مفهومي به‌عنوان “Arete”  دارند كه در زبان فارسي آن را «فضيلت» ترجمه كرده‌اند. البته من آن را ترجمه درستي نمي‌دانم، زيرا فضيلت بار اخلاقي خاصي دارد كه “Arete” فاقد آن است. يوناني‌ها رسالت انسان را تحقق “Arete” مي‌دانند. در افسانه‌هاي قديمي يوناني ازجمله ـ منظومة ايلياد و اُديسه(2) ـ محور تلاش قهرمانان تحقق “Arete” است. در ايلياد و اُديسه,  «پاريس» از تروا به آتن مي‌رود و هلن را ـ كه زن زيباي يك سردار بوده است ـ به تروا مي‌برد. آتني‌ها به تروا لشكركشي مي‌كنند تا او را بازپس گيرند. در اين جنگ در هر دو سو قهرمانان بزرگ يونان قرار دارند. تمامي اينها در يك نبرد قهرمانانه به‌دنبال تحقق Arete هستند؛ يعني بدون شركت در جنگ نمي‌توانند “Arete” را تحقق بخشند. ما اگر بخواهيم با مفهوم «فضيلت» به اين موضوع بنگريم، پاريس گناهكار است, اما در مفهوم “Arete” زيبايي حق انسان است و تصاحب آن نيز فضيلت به‌شمار مي‌رود. آنها نوعي برداشت زيبايي‌شناسانه از دين داشتند. شايد اين نوع نگاه هم نوعي اخلاقيات تلقي شود, اما نه با مفهوم قرون وسطايي آن. انسان در اين تعريف, كسي است كه بتواند  اراده‌اش را بر هستي تحقق بخشد و زيبايي را در تمام ابعادش تصرف كند.

   «نيچه» از اين موضوع بسيار تأثير پذيرفته است. از اين رو وي انسان برتر را كسي مي‌داند كه اراده‌اش را محقق مي‌كند و با اخلاق زبونانه و برده‌وار ضعف خود را نمي‌پوشاند. نيچه در عرصة كشمكش تروا و آتن, هيچ‌كس را به خاطر رفتارش شماتت نمي‌كند و معتقد است همه در راستاي تحقق “Arete” گام برداشته‌اند. دغدغة انسان يوناني, تحقق “Arete” است. شما به مفهوم واژه‌ها در طول تاريخ دقت كنيد, به‌طور مثال وقتي با واژة "خوب" برخورد مي‌كنيم، فكر مي‌كنيم كه چيزي همواره خوب بوده، درحالي‌كه اين ساختار زبان است كه يك مفهوم ثابت از اين واژه ارائه مي‌دهد و تصور گذشتگان از خوب با ما متفاوت بوده است. هگل اين مفهوم ـ مفهوم “Arete” متعلق به قرن 12م. ـ را وارد مدرنيته مي‌كند. تفكر يوناني با افلاطون به اوج خود مي‌رسد، به همين جهت غربي‌ها ريشة مدرنيته را در يونان مي‌‌يابند. افلاطون نمونه‌اي كامل از دستاورد ذهن يوناني است. او چهار مفهوم را وارد مفهوم “Arete” مي‌كند؛ "شجاعت", "عدالت", "دانايي" و "خويشتنداري" اين موضوع به‌نوعي جمع‌بندي همه تاريخ يونان است.

¢افلاطون به چه صورت اين چهار عنصر را از عقلانيت استخراج مي‌كند؟

£ما نبايد تصوري ثابت از عقلانيت داشته باشيم. عقل يك توانمندي ثابت و مستمر در انسان نيست. بلكه انسان يك سوژه است كه از برخورد  ذهنيت او با عين, تصويري ايجاد مي‌شود كه به آن تصوير, عقلانيت مي‌گويند و به اين عقل نيز عقل ديالكتيكي ـ البته در مفهوم هگلي آن ـ مي‌گويند. هم‌اكنون نيز من با اتكا به ذهن هگلي, تصوير يونان و افلاطون را ارائه مي‌دهم. درواقع اين تفسير, تفسيري هگلي از يونان است.

¢عقل تاريخي ـ كه در يك سطح عمومي مطرح است ـ چه رابطه‌اي با عقل فردي دارد؟ آيا لزوماً تك‌تك افراد آن جامعه با اين عقل مي‌‌انديشيدند يا اكثريت جامعه اين‌گونه بودند؟

£من از موضع هگل به اين پرسش پاسخ مي‌دهم. هگل معتقد است اين عقلانيت تاريخي به‌وجود مي‌آيد و يك نفر به‌عنوان نماينده آن را بيان مي‌كند. متفكران ديگر نيز به نسبت‌هايي آن را بيان كرده و مي‌كنند. هگل مي‌گويد: «من انتهاي تاريخم.» اما او مراحل ديگر تاريخ را نفي نمي‌كند, بلكه خود را برآيندِ تاريخ مي‌داند. نكتة ديگر اين‌كه عقل همان‌گونه كه به لحاظ تئوريك مطرح مي‌گردد, مي‌تواند به لحاظ عملي هم اجرا شود. هگل مي‌گويد: «كارهايي كه من در عرصة انديشه انجام داده‌ام، ناپلئون در عرصة عمل انجام داده است.» يعني "تاريخ قهرمان خودش را مي‌آفريند."

   بحث اصلي من اين بود كه وقتي افلاطون عقل يوناني را مطرح مي‌كند, درواقع همه را در خودش تعريف و جمع‌آوري مي‌كند. هگل معتقد است اگر تصور افلاطوني از “Arete” شكل نمي‌گرفت, مسيحيت امكان ظهور نمي‌يافت. يعني مفهوم “Arete” بايد به‌دستاورد افلاطوني مي‌رسيد تا در گام بعدي مسيحيت شكل مي‌گرفت. به سخن ديگر، مسيحيت از يك ديالكتيك تاريخي برخاسته است.

¢آيا منظور از مسيحيت, «مسيحيت انجيل» است يا «مسيحيت تاريخ»؟

£هگل فيلسوف تاريخ است و كاري با انجيل ندارد. منظور او همان مسيحيتي بود كه شكل گرفت و به‌وجود آمد. به‌عنوان مثال در دورة‌ هومر، براي انسان يوناني مفهوم فرديت معنايي ندارد, بلكه مفهومي از فضيلت در ذهن اوست كه همه بايد به آن بپيوندند, اما كم‌كم در تفكر يوناني شهروند، مفهومي قدرتمند مي‌شود ـ تا حدي كه يوناني‌ها انسان را حيواني اجتماعي مي‌دانستند ـ از نظر هگل, سير نگاه هومري به انسان نيازمند، گذراندن روندي است كه مسيحيت عامل ضروري آن  است. هگل معتقد است كه مسيحيت چيزهايي همچون وجدان معذّب ـ وجداني كه دچار اين عذاب شود كه هيچ‌كس در اين دنيا نمي‌تواند كمكش كند و هميشه در اين انديشه باشد كه آيا رستگار خواهد شد يا نه ـ   را بر عقل يونان افزود. اين فرد بايد از مفهوم شهروند يوناني كنده شود و مفهوم گناه و وجدان معذب در وي شكل بگيرد تا  فرديت شكل بگيرد. اين فرديت درنهايت مبناي دموكراسي خواهد شد. عقل دوران جديد، داراي بارقه‌هاي ديني است و عقل قرون وسطا بخش ضروري از تحقق عقل خداست. مقصود هگل از «عقل خدا» اين است كه در هر دوره‌اي خدا نيز مانند عقل دوران مي‌انديشد. پس عقل خدا در هر دوره‌اي به‌گونه‌اي تحقق مي‌يابد كه مثلاً در قرون وسطا بدان‌گونه است. با اين ديالكتيك است كه ما دائماً به سمت آن ايدة مطلق حركت مي‌كنيم و اين حركتي است كه با رابطة ديالكتيكي سوژه و ابژه امكان‌پذير است. به هگل از اين منظر نيز به‌عنوان يك فيلسوف حوزة آگاهي انتقاداتي وارد است, زيرا وي بحث را در حوزة معرفت دنبال مي‌كند و به تحولات اجتماعي آنچنان وقعي نمي‌نهد, بلكه تأثير تحولات اجتماعي را روي ذهن بشر بررسي مي‌كند. از اين رو عقل، مفهومي تاريخي است. رابطة بين سنت و مدرنيته رابطه‌اي ديالكتيكي است و مبتني بر نفي يا پذيرش صددرصد نمي‌باشد.

¢پس اين گفته كه «ريشة مدرنيته در عقلانيت يونان» است، از همين مفهوم سرچشمه مي‌گيرد؟

£بله, نكته‌اي كه در مورد فلسفة يوناني بايد گفت اين است كه آ‌ثار افلاطون ـ كه بسياري از آنها, نقل قول‌هايي از سقراط است ـ به شكل مكالمه و گفت‌وگو است. يعني ديالكتيك و گفت‌وگو دو مفهوم درهم تنيده‌اند. سقراط معتقد بود كه همانند "ماما" كاري مي‌كند كه در گفت‌وگو چيزي نمي‌آفريند, بلكه كاري مي‌كند كه طرف مقابل، خود به حقيقت اعتراف كند.

  از اين‌رو ديالكتيك نوعي رابطة عين و ذهن است و براساس تصور انسانِ هر دوره، از وضعيت همان دوره شكل مي‌گيرد. اين رابطه متكي بر يك سنت است؛ البته نه به مفهوم نفي آن سنت, بلكه به مفهوم توضيح سنت.  اين نوع نگاه به مدرنيته ـ كه سنت را نفي نمي‌كند، وامدار فكر و انديشة هگل است.

¢آيا اين نگاه هگل به اشيا يعني نگاهي كه ذهن صرفاً منفعل و تابع عين نباشد ـ نگاه عينك‌گونه ـ و نفي نگاهي كه در آن ذهن، منفعل و تابع عين است ـ نگاه آيينه‌گونه ـ  متأثر از كانت و انديشة وي نبود؟

£هگل خود معتقد است كه بر دوش امثال كانت سوار است. در ادامة بحث در مورد نگاه به مدرنيته و عدم نفي و رد سنت به نظرات عباس ميلاني مي‌توان اشاره كرد. او در كتاب "تجدد و تجددستيزي" مي‌نويسد: «مدرنيته بر نفي سنت شكل نگرفته, بلكه با يك قرائت از سنت شكل مي‌گيرد و ما ناگزيريم بر دوش سنت سوار شويم. مدرنيته به معناي كنار نهادن يكبارة سنت نيست. ما بايد قرائتي مدرن از منابع سنتي خود  ارائه دهيم.»

  ديالكتيكي كه قانونمندي عام هستي باشد، چنين رابطه‌اي را برنمي‌تابد, بلكه ديالكتيكي كه براي سوژه نقشي، قائل باشد چنين كاربردي دارد. ماركس شاگرد هگل است.

   دو تأويل از ماركس وجود دارد. نخست, تأويل ارتدوكسي و كلاسيك كه عمدتاً متأثر از انگلس و تأويل دوم نيز كه هگلي و ديالكتيكي است و فرانكفورتي‌ها بسيار از آن تأثير پذيرفته‌اند. به‌طور مثال اين انديشه كه ما در هر دوره عقلانيتي داريم كه صحيح است و بايد با آن وضع موجود را نقد كنيم, اساس كار هابرماس است. هابرماس معتقد است كه تنها وجه روشنگري, "عقلانيت ابزاري" نيست، بلكه وجه ديگري از عقلانيت نيز وجود دارد كه اگر آن را به‌عنوان «عقلانيت سوژة ذهنِ شناسا»ي خود انتخاب كنيم و رابطة ديالكتيكي برقرار كنيم, مي‌توانيم وضع موجود ـ سرمايه‌داري ـ را نقد كنيم. او اين عقلانيت را در زبان جست‌وجو مي‌كند و آن را «عقلانيت تفاهمي» نام مي‌نهد.

  هابرماس كنش تفاهمي, كنش ارتباطي و يا منطق مكالمه را مطرح مي‌كند. يعني معتقد است كه حتي در منطق مكالمه نيز بارقه‌هاي ديالكتيكي عين و ذهن وجود دارد. تمام تلاش وي نقد وضع موجود به‌وسيلة يك عقلانيت خاص است و اين موضوع نيز متأثر از هگل است. چرا كه بين عين و ذهن قائل به ديالكتيك مي‌باشد هابرماس بر اين باور است كه به‌جاي عقلانيت ابزاري ـ كه حافظ وضع موجود است ـ بايد به عقلانيت ديگري ـ كه نقاد وضع موجود باشدـ دست يافت و اشاره مي‌كند كه اين موضوع در "زبان" امكان‌پذير است كه همان منطق مكالمه مي‌باشد.

¢آيا هگل به حضرت مسيح جايگاهي الهي مي‌بخشد و آن را تلفيقي از راه انبيا و بشر مي‌داند يا اين‌كه او را نيز همچون فيلسوفي, با ديدي تاريخي مي‌نگرد؟

£هگل به مسيح به‌عنوان يك پديدة تاريخي نگريسته و او را مفهومي مي‌داند كه در شرايط خودش شكل گرفته و بشر را يك گام به جلو برده است.

¢آيا هگل بار اصالت را بر يكي از وجوه عين و يا ذهن قرار نمي‌دهد؟

£خير, او اصالت را متوجه «رابطه عين و ذهن» دانسته و خود را نهايت تفكر بشر مي‌داند.

¢با توجه به تكثري كه در عرصة شناخت وجوددارد ـ چرا كه وقتي شناخت از انفعال بيرون بيايد, متكثر مي‌شود و به همين دليل فهم يكساني حاصل نمي‌شود ـ هگل را چگونه مي‌توان تبيين كرد؟

£هگل نيز به شناخت‌هاي متكثر معتقد است, اما مي‌‌گويد يك‌نفر يا يك گروه برايند همة شناخت‌‌ها مي‌شود و اعتقاد دارد كه در هر دوره‌اي نيز اين اتفاق افتاده است. به‌عنوان مثال در عرصة فكر سياسي، ماكياولي فضيلت را در تبعيت از قدرت مي‌بيند و از واژة "تقوا" (Virtue) نام مي‌برد.

  وي براي صدها فيلسوف حاشيه‌اي نيز نقش قائل است. از نظر هگل تاريخ شبيه به پازلي است كه هركس گوشه‌اي از آن را پر كرده, ولي كسي مثل او آن را مرتب نموده و به نحوي سامان داده كه توانسته قطعة آخر را بگذارد. اين ديدگاه در كتاب «پديدارشناسي روح» مطرح شده است. اين نگاه قرائتي تاريخي از مدرنيته بود كه توسط هگل ارائه شد.

¢آيا دكتر شريعتي نيز از هگل تأثيراتي گرفته بود؟

£عقل تاريخي با هگل شكل مي‌گيرد و با ماركس، اجتماعي مي‌شود. يعني ماركس سعي مي‌كند عقل سوبژكتيو هگل را ابژكتيو كند. هگل عقل تاريخي را تعريف كرد, كه شامل 200 مقوله مي‌شد.

  به نظر او هگل «واقعيت، عقلاني است» و اين جمله در شاگردانش ازجمله چپ و راست دو تفسير را درپي داشته, شاگردان ارتدوكس او معتقد بودند كه آنچه واقعي است عقلاني نيز هست و ما نبايد آن را تغيير دهيم. گروه ديگر اعتقاد داشته‌اند كه آن چيزي واقعيت است كه توسط عقل پذيرفته شود. اين بحث مبناي كار ماركس و هگلي‌هاي چپ است. هابرماس نيز مي‌گويد:‌ «چون در زندگي روزمره ما زبان را به كار مي‌بريم، پس عقلانيت مفاهمه‌اي وجود دارد. اگر ما اين عقلانيت را به همة‌شاخه‌هاي زندگي تسري دهيم، آنگاه از عقلانيت ابزاري و يا از خودبيگانگي رها مي‌شويم.» هابرماس، از سخن هگل چنين برداشت كرده كه واقعي بودن، دليل بر عقلاني‌بودن نيست. آنچه با عقل مي‌‌خواند واقعي و مابقي اضافي است. درحالي‌كه ماركس تلاش مي‌كرد اين عقلانيت را از روند تحول اجتماعي به‌دست آورد، نه از روند تحول ذهن بشر. به نظر من در مورد هگل, ماركس و ديگر انديشمندان بيش از آن‌كه به انديشه‌هايشان اهميت بدهيم، بايد به پيچيدگي ذهن آنها اهميت بدهيم تا آن پيچيدگي‌ها به جامعة ما نيز انتقال يابند تا ما از آن پيچيدگي‌ها براي رفع مشكلات پيچيدة جامعه, به سنتزي بومي برسيم. پيچيده ديدن و چندگانه پاسخ‌دادن، در برخورد با پديده‌ها، ويژگي انديشه هگل است. او به هيچ پديده‌اي, پاسخ سادة رياضي‌گونه نمي‌دهد.

¢به نظر مي‌آيد كه ماركس در حوزه مدرنيسم نمي‌‌گنجد, چرا كه مدرنيزم ذهن محور است و از ذهن شروع مي‌كندـ درحالي‌كه ماركس مي‌گويد مادة ازلي ـ ابدي از اركان ماركسيسم است و آن را, هستي محور مي‌كند. اما هستي را مساوي با "ماده متكامل" مي‌گيرد و اين قاعده را به هم مي‌زند. شايد همين كه ماركس مي‌گويد ما مخروط ايدئاليستي هگل را برگردانده و از قاعده گذاشتيم؛ با اين تحليل است كه دكارت, كانت و هگل از ذهن شروع مي‌كنند. اما ماركس از عين آغاز مي‌كند، در عين حال كه ماركس تأثير متقابل ذهن و عين را قبول كرده و حتي به‌دنبال آن تأثير روبنا بر زيربنا را هم مي‌پذيرد. خود مدرنيست‌ها نيز جايگاه والايي براي ماركس قائل نيستند و از ماركسيسم نفرت دارند و آن را توهم سرخ مي‌نامند. شما  اغلب ماركسيسم را هم جزء مدرنيسم به‌حساب مي‌آوريد، اما با اين تعريف گمان مي‌رود كه نمي‌توان جايگاهي در مدرنيزم براي آن قائل شد.

£عقلانيت مدرني كه من پيش از اين دو شكل كانتي و دكارتي آن را توضيح دادم, با سه چالش اساسي روبه‌رو شد. نخست نقد  ماركس "ايدئولوژي كاذب" دوم نقد نيچه "پرسپكتيويسم" و درنهايت نقدي كه فرويد "ضمير ناخودآگاه" بر آن وارد داشت. ماركس به يك معنا, فيلسوفي مدرن است. او به هيچ‌وجه مدرنيته و  عقلانيت مدرنيته را نفي راديكال نمي‌كند، بلكه ناقد مدرنيته است، يعني بخش‌هايي از آن را نقد مي‌كند و وجه‌هاي ديگري از آن را داراي جنبة مثبت مي‌داند و معتقد است كه بايد آن را بپذيريم. ماركس با نگاه هگلي يا ترفيع‌گرايانه‌اي كه به مسائل دارد, انسجامي منطقي داشته و به اين معنا ناقد مدرنيته هم هست، ولي نافي عقلانيت مدرن نيست. اين‌كه چرا گفته مي‌شود مار‌كس فيلسوف مدرن است, دلايل آن را مي‌توان ذكر كرد؛ نخست اين‌كه به لحاظ سامان فلسفي, دغدغة اساسي و محور تفكر ماركس رابطة سوژه و ابژه است. البته اين سخن عامي است و ممكن است بسياري از مكاتب علمي را نيز دربر بگيرد. ماركس به‌عنوان شاگرد هگل و به‌دليل تأثيري كه از هگل گرفته بود، اين مسئله را در حيطة فلسفة آگاهي مطرح مي‌كند, يعني در كليت تفكرش به اين اعتقاد دارد كه سوژه و ابژه از نگاه معرفت‌شناسانه (اپيستمولوژيك) مي‌توانند از هم مستقل باشند. سوژه مي‌تواند با به‌دست‌آوردن آگاهي درست به حقيقت نهايي برسد, چيزي كه اساس دغدغة فكري دكارت نيز بود. حقيقت، واحد است و سوژه مي‌تواند آن را كسب كند. او اعتقاد دارد كه انسان مي‌تواند به آگاهي راستين و اصيل از واقعيت برسد؛ چيزي‌كه پست‌مدرن‌ها اصلاً به آن اعتقاد ندارند. به اين معنا او فيلسوف پست‌‌مدرن نيست, بلكه فيلسوفي مدرن است. ولي نسبت به عقل مدرن انتقادهايي نيز دارد. ماركس جزو هگلي‌هاي چپ است, يعني تصويري راديكال و چپ از هگل ارائه مي‌كند. من پيش‌فرضي را كه پيش از اين به آن اشاره كردم, تكرار مي‌كنم. آن پيش‌فرض اين بود كه ديالكتيك در نظر طرفداران هگلي‌هاي چپ, بحثي اپيستمولوژيك و نوعي رابطة سوژه و ابژه است. شما همواره با يك ايده, ذهنيت يا عقلانيتي با وضع موجود روبه‌رو مي‌شويد و تصوري از آن به‌دست مي‌آوريد. آن تصور ايده, ذهنيت يا عقلانيت شما را يك درجه بالاتر مي‌برد، يعني دوباره با عين رابطه برقرار مي‌كند و اين، اساسِ سخن هگل است. از ماركس تفاسير مختلفي وجوددارد. تفسيري كه من از ماركس ارائه مي‌دهم, تفسير كم تناقض‌تري مي‌باشد؛ نخست اين‌كه اين تفسير كاراتر است. دوم اين‌كه جذاب‌تر است ـ اين بخش سليقه‌اي است ـ و سوم اين‌كه تناقض‌هاي آن كمتر است. به اعتقاد ماركس اين سوژه ـ اعم از اين‌كه فرد باشد يا يك فرد تاريخي ـ تحليل و تصوري از وضع موجود و وضعيت مطلوب دارد. او در تقابلي كه بين اين وضعيت مطلوب و وضعيت موجود ايجاد مي‌كند، به نوعي وضعيت موجود را نقد مي‌كند. در تفكر ماركس، ديالكتيك بين وضعيت مطلوب و وضعيت موجود وجود دارد. او تلاش مي‌كند كه وضعيت مطلوب را پايگاهي قرار بدهد تا از طريق آن، وضعيت موجود را نقد كند, بسنجد يا بهتر است بگوييم كه ترفيع بدهد. اين مسئله جوهر اساسي دغدغة ماركس است. حال اين‌كه آن وضعيت مطلوب ـ آن سامان ايده‌اي را كه معتقد است سوژه‌ شناسا بايد داشته باشد و با آن وضع موجود را نقد كند ـ از كجا به‌دست مي‌‌آورد, تفسيرهاي مختلفي از ماركس شده است. به‌عنوان مثال، لوكاچ،  فرانكفورتي‌ها و مشخصاً هابرماس، هركدام در اين زمينه نظري دارند. همچنين آدورنو و لنين نيز هركدام نظري دارند. اين‌كه سوژه‌ شناسا مي‌تواند وضعيت موجود را به صورت مطلوب تغيير بدهد, به يك معنا همان سخن دكارت است، مبني بر اين‌كه سوژه و ابژه از هم مستقل‌اند و سوژه مي‌تواند سيطره‌اش را بر ابژه اعمال كند؛ كاري كه با مكانيك نيوتوني و عقل هگلي تحقق پيدا مي‌كرد. هگل مي‌گفت كه وقتي با يك ذهنيت با عين روبه‌رو مي‌شويد با آن به چالش كشيده مي‌شويد و تصوري از عين روي ذهن شما تأثير مي‌گذارد.  ماركس معتقد است كه ذهن ما سعي مي‌كند كه در عين تغيير ايجاد كند، يعني مبنا را روي كار قرار مي‌دهد. مفهومي كه تحت عنوان پراكسيس مطرح مي‌كند؛ يعني سوژه مي‌خواهد كه در ابژه تغيير عملي به‌وجود آورد. در اينجا ماركس با فيلسوفانِ آگاهي فاصله  مي‌گيرد. ماركس معتقد است اين رابطه فقط رابطه‌اي معرفت‌شناسانه نيست و مي‌گويد من يك تصور آگاهي در جهان دارم كه براساس آن مي‌خواهم در جهان عمل بكنم. او برخورد سوژه و ابژه را مي‌پذيرد و تصوري را هم كه فرد از ابژه دارد مي‌پذيرد. ماركس معتقد است كه رابطة سوژه با  اُبژه رابطه‌اي برمبناي مفهوم كار است. فرد در اين رابطه سعي مي‌كند كه در ابژه تغيير ايجاد كند. همين درگيري عملي با ابژه، ذهنيت فرد را تغيير مي‌دهد. اين نگاه با نگاه هايدگر متفاوت است. ماركس استقلال سوژه و ابژه را مي‌پذيرد, ولي هايدگر و فيلسوف‌هاي پست‌مدرن به نقطة عزيمت  اين بحث به‌گونه‌اي ديگر مي‌‌نگرند.

   اين يك تفسير از انديشه ماركس است با آن سه ويژگي كه مطرح كردم. سخن دوم ماركس اين است كه طبقات اجتماعي متفاوتي هستند كه هركدام دستگاهي ايدئولوژيك دارند. ايدئولوژي به‌معناي باور ذهني حق و باطل است. هر طبقة اجتماعي ـ طبقة بورژوا, خرده‌بورژوا, كشاورز و... ـ يك نظام ايده, يك باور ذهني از جهان دارد. ماركس معتقد است كه هر طبقة اجتماعي, يك دستگاه ايدئولوژيكي از وضعيت اجتماعي دارد. سؤال اينجاست كه آيا طبقة مسلط كه در سرمايه‌داري, طبقة بورژوازي است, تنها عامل استقرار و بازتوليد قدرت و تداوم آن, دستگاه‌هاي سركوب ازجمله پليس, دستگاه‌هاي قضايي, نظامي و امنيتي است؟

   به نظر من برجستگي دوم كار ماركس ـ كه در ايران خيلي كمتر به آن پرداخته شده ـ اين است كه اين مسئله را  نفي مي‌كند. در بسياري از مواقع و به‌خصوص زماني‌كه سرمايه‌داري مسلط است, چيزي كه سلطه را بازتوليد مي‌كند، دستگاه‌هاي ايدئولوژيك طبقة مسلط است. يعني طبقة مسلط فقط سلطة نظامي و سياسي خود را اعمال نمي‌كند. چيزي‌كه باعث مي‌شود  طبقات ديگر، هژموني طبقة مسلط را بپذيرند، سلطة دستگاه‌هاي ايدئولوژيك طبقة مسلط است. اين تفسير در رابطة اپيستيمولوژيك و ديالكتيك هگلي هم مي‌گنجد. طبقة سرمايه‌دار تنها به وسيلة پليس قدرتش را بازتوليد نمي‌كند. طبقة سرمايه‌دار مي‌تواند دستگاه ايدئولوژيك‌ خود را به ديگر طبقات اجتماعي نيز تحميل كند. فرد، تحت سيطرة دستگاه ايدئولوژيك طبقة سرمايه‌دار قرار مي‌گيرد و درواقع در درون يك نظام مفهومي و هنجاري قرار دارد كه در تسلط دستگاه ايدئولوژيك طبقة مسلط است. ماركس اين مسئله را باعنوان «ايدئولوژي كاذب» مطرح مي‌كند. بورژوازي، دستگاه ايدئولوژيكي مي‌سازد كه منافع خودش را تأمين مي‌كند و آن را به‌صورت ايدئولوژي راستين به  طبقات ديگر تحميل مي‌كند و طبقات اجتماعي نيز آن را به‌عنوان نظام راستين طبقاتي مي‌پذيرند، درصورتي‌كه يك ايدئولوژي كاذب است. عامل اصلي سلطة طبقة سرمايه‌دار ايجاد ايدئولوژي كاذب و تحميل آن به‌عنوان يك دستگاه ايدئولوژي راستين مي‌باشد. فرد در درونِ تصويري كه سرمايه‌داري از واقعيت ساخته، الينه و ازخودبيگانه مي‌شود و به‌گونه‌ا‌ي عمل مي‌كند كه سرمايه‌داري خواهان آن است. ماركس معتقد است كه بايد تمام تلاش ما اين باشد كه اين ايدئولوژي كاذب را به چالش بكشيم. يعني هژموني ايدئولوژيك سرمايه‌داري را زير سؤال ببريم. كاري كه فيلسوفان ديگر ازجمله ماركوزه, هابرماس, لوكاچ و اريك فروم كردند. در اينجا وظيفة يك روشنفكر, حزب و يا طبقه اين است كه آن ايدئولوژي كاذب را به چالش بكشد. به همين دليل هسته درگيري ما در صحنة ايدئولوژيك رخ مي‌نمايد؛ يعني هژموني ايدئولوژيك سرمايه‌داري عامل استمرار نظام سرمايه‌داري است. وظيفه ديالكتيك، حذف اين ايدئولوژي كاذب است و اين وظيفه‌اي است كه سوژه عمل‌كنندة اجتماعي بايد به عهده بگيرد. حالا اين كه اين سوژه كيست و اين دستگاه ايدئولوژيك چيست، در اين زمينه تفاسير مختلفي وجود دارد.

...