با همين ديدگان اشكآلود
از همين روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود
كاش سنگ صبور سخت مرا
آبگيني همدم بود
كه صداي شكستن آن
گرم ميكرد
گوش سرد زمين را
شب هنوز به روشني نرسيده بود
.... و مادران
چشم انتظار صبحي روشن ـ برخاسته به نماز و نيايش
و چشم و دلشان بدرقه كودكان راهي مدرسه
هنوز
خوابگاه جوانان در سكوتي مطلق خفته بود
همانجا كه صبح، غوغايي بود
و زندگي، جاري
تا روشني روز از راه برسد
نه آواز خروسي به استقبال سحر آمده بود
نه ناله جغدي شوم
كه هنوز ارگ گرم برپا بود
ميزبان چشم به راه روزي بهتر
و پذيراي مهمانان خسته زمستاني سرد
كه ناگهان قهقهه بيداد زمين
همه جا را لرزاند
و گلهاي سرخ كوچك را
پرپر كرد
و خانههاي گلي كوچك را
بلعيد
آوار
همه روزنهها را بست
مبادا شيون دختركي معصوم يا ضجه پيرزني
و يا ناله مردي صبور
گواه بيرحمي او باشند
وه كه چه خام بود زمين!
كوس رسوايي او را بر سر بام جهان كوبيدند
حتي
پريان نيز بر اين حادثه تلخ سيه پوشيدند
گرچه دست ايثار
از آستين وفا بيرون شد
اما جز خدا آيا
كه را قدرت ياري هست؟
پاك بود و هميشه عاشق بود ساده، مثل گل شقايق بود
با خودش، با خدا و با مردم همه جا مهربان و صادق بود
هم سياستمدار و با منطق هم نويسنده و محقق بود
دشمنانش چه خوب فهميدند اينكه او آفتاب مشرق بود
اين دروغ است، اينكه شايعه شد كه فلاني بدون منطق بود
قدر او را چرا ندانستيم او كه خيلي عزيز و لايق بود
نام معمار كشور زرتشت
جاودان است، او مصدق بود
پاييز 1380
كارل سندبرگ، شاعر مبارز و آزاديخواه امريكايي در سال 1878 در گيلزبرگ ـ شهركي در ايالت الينوي امريكا ـ بهدنيا آمد. پدرومادرش از سوئديهاي مهاجر روستايي بودند. در سال 1913 بخش ايالتي حزب كارگري سوسيال دموكرات را سازمان داد. شعر سندبرگ از تجربههاي او در زندگي با مردم محروم و ستمديده سخن ميگويد. سپس او به شيكاگو رفت و به روزنامهنويسي پرداخت. اولين مجموعه شعرش، "شعرهاي شيكاگو" در سال 1916 منتشر شد و پس از آن ذرتپوستكنها (1918) دود و پولاد (1920) الواح غرب سوخته (1922) مردم، آري (1930).
سندبرگ، ترانهسرا، گردآورنده آوازهاي بومي و محل، زندگينامهنويس، داستانپرداز و گزارشگر هم بود. وي در گردآوري فرهنگ توده و زندگينامهنويسي كاري سترگ و ماندني كرده است.
سندبرگ شاعر غرب و غرب ميانه امريكاست در تب و تاب صنعتيشدن و بريدن دهقانان سنتي از زمين و شاعر مردم و ستايشگر كار. درونمايه شعر او زندگي است در گذر زمان و معناي انسان و نقش او در تاريخ، و ايمان استوار به پيروزي تودهها. اما او اين مفاهيم را به شكل كلي و انتزاعي بيان نميكند. زبان شعرش ساده، عاطفي و جاندار است. موضوع شعرش بيشتر حالتها و لحظههاي زندگي آدمهاي سادهاي است كه در نگاهي سطحي شايد هيچچيزشان "شاعرانه" نباشد؛ راننده قطار، كارگر يخكش، آوازهخوان دورهگرد يا سرباز اجباري هميشه تاريخ ؛ آدمهايي كه با همه گمنامي، تاريخ سازند، اما در ميراث شعر ملتها جايي كه به راستي شايسته آنها باشد نداشتهاند.
واقعگرايي عريان، خشن و بيسوز و گداز سندبرگ در بازنمايي زندگي آدمها به شعرش صراحت و شفافيتي بخشيده كه در ذهن خواننده تصويري روشن و مشخص از تكتكشان جان ميگيرد. اين واقعگرايي در نخستين مجموعهها ـ كه بيشتر تصويرپرداز چهرهها، مكانها و وقايع خاصاند ـ چشمگيرتر است تا شعرهاي دورانهاي بعد. مثلاً در شعر "شيكاگو" آن جوهر خشونت و صلابتي را ميتوان حس كرد كه در موضوع شعرش يافته است؛ شيكاگوي دهههاي اول اين قرن در كوران صنعتشدن. با گذر عمر، گرايشهاي تازهاي در شعر سندبرگ حس ميشود؛ انديشه گذشت زمان، ترديد ميان اميد و نااميدي يا توان و ناتواني و پرسشهايي از زمانه و تاريخ. با اين همه، ايمان هميشگي او به مردم همچنان زنده مانده است. مثلاً در شعر "مردم همچنان زندگي خواهند كرد" مردم، ديگر نه واقعيتها و آدمهاي آشنا، كه مفهومي است عام؛ اين مردماند كه با همه سختيهاي زندگي روزانه رو به تعالي دارند و سرانجام پيروز ميشوند. سه شعر برگزيده از كارل سندبرگ كه درپي ميآيد نشانگر گستره انديشه اوست:
پيراهن
پيراهن من بيشتر يادگاري است و نشانهاي
تا پوششي در برابر آفتاب و باران
پيراهن من نشانهاي است، نمادي است
و رازگوي درون.
ميتوانم پيراهنم را درآورم و پاره كنم
و با اين كار جر و جري راه بيندازم
آن وقت مردم ميگويند
"نيگا! داره پيرهنشو پاره ميكنه!"
ميتوانم پيراهنم را درنياورم
ميتوانم همين دور و برها بپلكم و مثل پرندهاي كوچك
آواز بخوانم
و توي چشم همهشان زل بزنم و هيچ پلك نزنم
ميتوانم پيراهنم را درنياورم.
سه كلمه
بچه بودم كه آن سه كلمه سرخ را شنيدم
كه هزاران فرانسوي در راهش ميان كوچه و خيابانها جان دادند:
آزادي، برابري، برادري
و پرسيدم "چرا آدمها در راه كلمهها جان ميدهند؟"
بزرگتر كه شدم، مرداني با سبيلهاي چخماقي و ريشهاي پف كرده
آراسته به گل ياس، آن سه كلمه غرورانگيز طلايي را به من ياد دادند:
مادر، ميهن و بهشت
و مردان دير سال ديگري با چهرههاي موقر گفتند:
خدا، وظيفه، جاودانگي...
مردم همچنان زندگي خواهند كرد
مردم همچنان زندگي خواهند كرد
مردم، تجربهآموز و اشتباه كار، همچنان زندگي خواهند كرد
فريبشان ميدهند، ميفروشندشان و باز ميفروشندشان
و مردم باز به خاك زندگيبخش برميگردند تا ريشه گيرند و برويند
اين مردماند؛ چنين شگفت در نوزادن و بازگشتن!
نه، نميتوان ظرفيتشان را در تحمل سختيها و مصيبتها به سخره گرفت...
... روزگاري كه انسان
از حواشي نيازهاي حيواني درگذشت
و مرز ظلماني محض را در نورديد
آنگاه انسان
به ژرفترين آيينهاي مغز استخوان خود اندر شد
و به اشراقي سپيدتر از هر استخواني
و به مجالي براي در انديشه شدن
مجالي براي رقص، ترانه، افسانه
و زماني براي به رويا فرورفتن
پس انسان اين چنين فراگذشت و درنوشت
ميان محدودههاي كوچك حواس پنجگانه
و آرمان بيكرانه انسان براي فراسوها
مردم همچنان به ضرورت ملالتبار كار و نان تن ميسپارند
و گاه كه پرتوي از فراسوي زندان حواس پنجگانه
بر آنان ميتابد
به سويش فراميروند
و يادگارهايي ميجويند كه وراي گرسنگي و مرگ، پايدار ميماند
و اين فرارفتن چيزي زنده است
بدكاران و دروغگويان اين كشش عاشقانه را
دريدهاند و آلودهاند
اما اين فرارفتن به سوي نور و تعالي
همچنان زنده است...