در سوگ دكترمحمدهادي حزيني
موجِ هادي؛
به فرزندانش حنيف, فاطمه و علي
و همسرش فرشته سليماني
ما زنده از آنيم كه آرام نگيريم موجيم كه آسودگي ما عدم ماست
گويي مرحوم دكتر اقبال لاهوري اين شعر را در وصف زندگي و مرگ "هادي" سرود, كه زندگي, توان و جان خويش را صرف گذر از گردنههاي صعود كرد تا از چندين تن انگشتشماري باشد كه درنهايت, قلههاي خود را فتح ميكنند.
هادي زندگياش را كه مثل موجي ناآرام و خروشان, دائم در حركت بود, جهت داده بود و هر لحظه در بستر حركت آگاهانه به اين ميانديشيد كه چگونه حركت كند, نه مثل بسياري از ما كه آنقدر به حركت ميانديشيم و ابعاد آن را بررسي ميكنيم تا هم از حركت باز بمانيم و هم وامانده باشيم در گردنههاي صعود.
در زندان شيراز كتابي از سيدحسين صدر ميخواندم كه نوشته بود فرق ملاصدرا با ابنسينا در اين است كه ملاصدرا بر اين باور است كه همهجا موج و حركت است وانگهي ماده بر آن سوار ميشود, اما باور ابنسينا بر آن است كه ابتدا همهچيز ماده, وانگهي حركت و موج بر آن سوار ميشود. به نظر من باور ملاصدرا همان است كه ميتوان با آن معناي فلسفي زندگي و مرگ هادي را تعبير و تفسير كرد.
(((
وقتي خبر درگذشت هادي را شنيدم, حافظهام را از دست دادم. به هركس و هركجا ميخواستم تلفن بزنم, شمارهاي در خاطرم نبود تا اينكه بالاخره به كمك اهالي منزل از طريق دفترچه به دوستي تلفن كردم و شمارههاي ديگر را پرسيدم. بعد از اينكه به خود آمدم, اولين چيزي كه به ذهنم آمد "موج بودن و ناآرامي" ويژگي پايدار هادي بود و ديدم تنها كاري كه از دست برميآيد اين است كه در حد بضاعت خود چندجملهاي از بود و نبود هادي بگويم, چرا كه مرگش ذهن همة كسانيكه او را ميشناسند بهسوي زندگي بازميگرداند و زمزمة اين بيت كه:
ما زنده از آنيم كه آرام نگيريم موجيم كه آسودگي ما عدم ماست
اين شعر را در دوران پرجوش و خروش دانشجويي و در تظاهرات سالهاي 42 ـ39 ميخوانديم, مرحوم طالقاني هم آن را در پرتوي از قرآن آورده بود.
دوران زندگي هادي سراسر موج بود و ناآرامي, اما جهت و مرحله داشت؛ كودكي و نوجواني و دانشجويي و دوران شركت در انقلاب؛ دوران ملحقشدن به جبهههاي دفع تجاوز و سرانجام دوران بازگشت از جبهه و پرداختن به كار طبابت و كمك به مردم و همراه با آن آرامنبودن و هر لحظه به دنبال تبيين جديد و روشني گشتن.
در هفتسالگي پدرش مفقودالاثر شد. از محبت پدري محروم ماند و در پرتو تربيتهاي مادر موحدهاش بزرگ شد. پس از اخذ ديپلم به اهواز و دانشگاه جنديشاپور رفت و همراه با خيزش مردم عليه استبداد بهپا خاست. هادي دردمند بود؛ درد دين و توده و با اين دو ويژگي, ضدّاستبداد هم بود و مثل يك موج آرام نميگرفت. استبداد, رژيم موروثي, وابستگي, رژيم كودتايي و فساد نهادينهشده در آن سيستم را هرگز برنميتافت. موج وجود خروشان هادي با ديگر امواج خروشان به زيبايي يكي شده بود كه همگي با هم ميسرودند:
من اگر ما نشوم, تنهايم
تو اگر ما نشوي,
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برميخيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد؟
اين امواج دست به دست هم دادند, نظام موروثي شاهنشاهي را سرنگون كردند و به بهار شكوهمند آزادي رسيدند.
هادي در مرحلة بعدي زندگياش, وقتي چهار استان از مملكت دستخوش تجاوز بيرحمانة صداميان شد, آرام ننشست و از سنگر علم و صندلي دانشگاه به سنگر جبهههاي تحت تجاوز صداميان رفت و در مقدمات آزادي شكوهمند خرمشهر نقش داشت كه الگوي مبارزان جنوب لبنان شد و سپس انتفاضة فلسطين از آن الهام گرفت.
موج انديشة هادي در قانوناساسي عينيت پيدا كرد. اينكه به بهانة استقلال نبايد آزاديها را از بين برد و به بهانة آزادي نبايد استقلال را فراموش كرد و بدينسان بود كه او هم راهي آزادي شد و هم راهي استقلال.
پس از بازگشت از جبهه, مرحلة بعدي زندگي او آغاز ميشود. هادي در رشتة جراحي متخصص ميشود و اينبار او براي عمل به تعهد و كمك به ديگران در سنگر پزشكي آرام نميگيرد. من و مادرم از مراجعان او بوديم. بارها به او گفته بودم كه راه تو نجات بشر يعني راه انبياست. مردم را از ويروسهاي كشنده و غدّههاي خوشخيم و بدخيم نجات ميدهي, اما راه سياسي من راهي لغزان است و معلوم نيست عاقبت بهخير شوم.
هادي در ايفاي نقش خود, هم پزشكي حاذق و هم ناآرام و خروشان بود. جراحيهاي سخت را ميپذيرفت و شانه خالي نميكرد. براي كمك به بيماراني كه به او معرفي ميشدند, نسخة رايگان ميداد و آنها را معالجه ميكرد. همراه با اين مسئوليت سنگين در زمينة مسائل اجتماعي هم دغدغه داشت و يك لحظه آرام نميگرفت. وقتي مملكت در ماجراي قتلهاي زنجيرهاي دچار بحراني عظيم شد و در مركز امنيت عدهاي ناامني كرده و به قول رئيسجمهور خاتمي غدّة سرطاني بدخيمي در وزارت اطلاعات كشف شد ـ همان كه فروهر و پروانه را كاردآجين نمود و مختاري و پوينده و... ـ دغدغة هادي بيشتر شد, چرا كه هر لحظه هم ميخواست غدّههاي بدخيم و خوشخيم بيولوژيك را در تن بيماران كشف و دفع كند و هم غدّههاي سرطاني بدخيم در تن اجتماع را بهبود بخشد.
در ماجراي كوي دانشگاه و فاجعة 18 تير هم كه به گفتة رئيسجمهور "تاوان افشاي غدّة سرطاني وزارت اطلاعات و اعلام جنگ به دولت بود", قرار هادي بيشتر از هميشه از دست رفت, او با شهرداران دلسوز زندانيشده ارتباط داشت و با زندانيهاي زندانهاي خصوصي نظير زيرزمين وصال, گلوبندك و... كه زير شكنجه بودند هم رابطة نزديكي داشت. خانة حجاريان و مهندس سحابي ميرفت, با آيتالله نورمفيدي, آيتالله العظمي منتظري و همة دردمندان دين و توده در ارتباط بود و از آنها غافل نميشد. وقتي فقيه عاليقدر را در حصر ميديد, دغدغه داشت كه چگونه به ايشان كمك كند كه بالاخره با ترتيبدادن يك تيم پزشكي به معالجة حضرت آيتاللهالعظمي منتظري در حصر پرداخت. در پزشكي بهخصوص در امريكا ضربالمثلي هست كه ميگويند هميشه مريض بايد به سراغ پزشك برود, ولي هادي ـ همانند پيامبران ـ پزشكي بود كه خود به سراغ بيماران ميرفت.
هادي موفق شده بود با كمك همكارانش, بيمارستان شركت نفت, را به يكي از منظمترين بيمارستانهاي تهران تبديل كند. هميشه كولهباري پر از طرحهاي بهداشتي و درماني بر دوش داشت. طرحي براي بازنشستگان صنعت نفت داشت كه با يك تيم پزشكي سيّار به خانههاي آنها بروند و هر از گاهي از آنها معاينه كامل به عمل بياورند تا آنها گرفتار ترافيك و آلودگي هوا و سرگرداني در بيمارستانها نشوند. هرچند كه اين آرزو را با خود برد, اميدوارم دوستانش راه او را ادامه دهند.
هادي يكي از كساني بود كه هميشه مرا به نوشتن خاطرات تشويق ميكرد. به انباشت تجربه و انتقال آن به نسلهاي آينده اعتقادي راسخ داشت ولي متأسفانه عمر او كفاف نداد كه جلد دوم آن را بخواند. تشييع جنازة او در دو مرحله در تهران و گرگان نمادي از وفاقملي شد و شروع زندگي تاريخي او را رقم زد. در مدت كمي همه باخبر شده بودند و جمعيت موج ميزد. همه با چشمهاي اشكبار در دوري او ميگريستند, چرا كه او خود را "خسي" ميدانست و درست به همين خاطر بود كه دوستان, او را "كسي" ميدانستند و از ته دل عزادارش بودند. پس از مراسم خاكسپاري در امامزاده عبدالله گرگان, همسر وي به من تبريك و تسليت گفت و گفت هادي هميشه به من وصيت ميكرد مرا در قلههاي ايران دفن كنيد و من ميگفتم مگر ميتوان كسي را سوزاند و خاكسترش را به قلهها برد؟!
گويي مرگش را خود انتخاب كرده بود. جسدش در قلهها تكهتكه شد, گويا پيامش اين بود كه هر تكهاي به قلهاي برود. قلههايي كه در طول زندگي بارها فتحشان كرده بود. قلههايي مثل دماوند و.. دوستان هادي در مراسم ختم در مسجدنور در تهران به من تكليف كرده بودند تا دهدقيقهاي دربارة او صحبت كنم. هرچند كه ميسّر نشد, ولي ميخواستم با الهام از صحبت همسر دردآشنا و صبور او مقايسهاي كنم. يكبار صبح از بغداد بهسوي كربلا ميرفتم. رانندة تاكسي به من گفت: "حضرت عباس در سهجا دفن شده, چرا كه هر قطعه از بدنش در يكجا دفن شده است. وقتي دستش قطع شد و...."
عرفا وقتي ميخواهند رابطة انسان با خدا را به فهم نزديك كنند, ميگويند مثل رابطة موج با درياست. موج هرچند بالا و پايين ميرود, اما جزو جريانهاي درياست. من حس ميكنم هادي صبح پنجشنبه 22 خردادماه به عزم قلة شيركوه از خواب بيدار ميشود و وقتي بهتنهايي و حتي بدون تلفنِ همراه راهي آنجا ميشود, در حال و هواي ديگري بوده است. كمتر در اينباره با كسي صحبت كرد. گويي در شرايط پيچيدة كنوني بهدنبال وضوح و روشنايي ميگشته و ميخواسته با پرواز به كوه و رفتن به دامن طبيعت, محمدگونه با خداي خود حرف بزند و از ابهامات دور شود. مثل محمد(ص) جستوجوگر و سؤالمند و حنيف و... . مگر نه اينكه الگوي بشر با الهام از پيامبران, همين است كه هر لحظه در راه رسيدن به رشد و برونرفت از تضادها, با خدا رويارو و تنها شوند؟
مرگ هادي چنين معنامند, هر وقت و هميشه پنجره را رو به زندگي ما ميگشايد و ما را براي جستوجوي معنايي درست براي زندگي نگران ميكند.
ما هادي را از دست ندادهايم, خود را در رفتنِ باشتاب و پرمعناي او گم كردهايم. او حالا آرام بر فراز قلههاي شيركوه ايستاده و لبخند او ما را به كشف معناي زندگيمان ميخواند.
مرگ او پايان اضطرابهاي او و شتابگرفتن و درهمرفتن امواج درون او بود كه فقط در دوردستها آرام ميگرفت, چرا كه موج هادي در هيچ اسكله و ساحلي پهلو نميگرفت و قرار نداشت, مگر در پناه خدا.
مرگ هادي, سربلندي "فرشته" است كه پرشورتر از خودِ هادي, همراه و همزاد هميشگي او بود. خوشا خانهاي كه در آن عمري فرشته و هادي سركرده باشند و فرزنداني چون فاطمه و علي پرورده و به ثمر رسانده باشند و حنيف كه نام و فرزندياش براي هادي گويي مصداق عيني جستوجوي ابراهيموار هادي است براي كشف حقيقت.
همانطور كه شمس تبريزي ميگويد:
"گمشدة زنداني
آزادي است
و تفريحِ روز جمعه
گمشدة بچهها
و قافيه
گمشدة شاعر
و سلامتي
گمشدة بيمار...
زندگيِ جاودان هم
گمشدة جانباز و پاكباز است."
هادي هم جانباز و خروشان به جاودانگي دلخواهش ـ همان جنبوجوش زندگي اخروي ـ رسيد. "و انّ الدّار الاخره لَهِيَ الحَيَوان." "كه سراي زندگي اخروي همانا بسي پرجنبوجوشترين زندگي است."
قرار هادي در بيقراري در پناه خدا بود كه "انا لله و انا اليه راجعون" و "اليالله المصير"؛ شريعتي گفت اين دو آيه روح قرآن است.
خدا خالق, هادي و روزيرسان است. اميدوارم همانطور كه پيامبر در كودكي بدون محبت پدري و با سختيها بزرگ شد و نورافشان عالم شد و روشنگري كرد, بازماندگان و فرزندان عزيزش هم در ادامة راه هادي, روشنگر باشند و روشنگري كنند. از خدا ميخواهم فرشته خانم, تواناتر و پرشورتر مسير تكامل با موج هادي را ادامه دهد.
و از خدا ميخواهم به دوستان بازمانده و خون به جگر از آخرينِ سفرش, صبر جميل عنايت بفرمايد.
"اَتُسلّط النّار علي وجوه خرّت لعظمتك ساجده و علي اَلسن نطقت بتوحيدك صادقه." پروردگارا آيا بر موج هادي كه در برابر عظمت تو سر فرود آورد و عمري بيان توحيد تو كرد, عذاب روا ميداري؟
"هيهات, هيهات ما هكذا الظّن بك و لا اخبرنا بفضلك عنك."
هرگز! هرگز چنين گماني به تو نميرود و اين را با فضل تو سازگار نميدانيم.
"يا كريم و يا رب"
اي بزرگوار و اي پروردگار!
لطفالله ميثمي ـ 29 خرداد 1382
براي آنكه از ميان ما رفت
با آنكه جامعة ما در برابر بحرانها آسيبپذير است و در فرازونشيبها و تهاجمهاي پياپي, لايههايي از سطح آن جدا شده و كنار ميروند, ولي به علت جوان بودن, بافتهاي آن بهسرعت ترميم ميشوند. اگرچه در اين جايگزينيها, بسياري از پايههاي آن سست و لرزان ميشوند و سلولها در معرض آسيب قرار ميگيرند, اما پس از چندي آرامشيافته و قوام مييابند. اكنون اين پرسش هميشگي به ذهن ميآيد كه كدام شيرازهها, برگهاي اين كتابِ از هم گسيخته را به هم پيوند ميدهد؟ به راستي وزن جامعة ما را كدام عوامل و عناصر حفظ ميكنند؟
عوامل آشكار بسياري در اين ميانه, دائم در تلاشاند و آماج حملههاي داخل و خارجي از سوي دشمنان, نه در طلب آسايشي, كه دردي هميشگي در سينه نهان؛ دغدغهشان غم ملك و ملت و به قولي مرغ عزا و عروسياند. هستند آنهايي كه اثرشان هميشگي است, اما نه در ظاهر نام و نشاني از آنهاست و نه آنها در پي نام و ناناند. فقط در بحرانها و تنگناهاست كه ميتوان قدر و اندازه و وزن آنها را ديد و سنجيد؛ كه چگونه توانستهاند به دور از غوغاسالاري, پيوندهاي انساني و اجتماعي را حفظ كنند و همبستگي ملي را تضمين نمايند. آنها با ايثارگري و اخروينگري, با چنگ و دندان پايههاي سست را روي رگ و پي خود نگهميدارند و با دم مسيحايي خود, آن را محكم ميسازند, از نو زندگي ميبخشند و درنهايت خود را فداي اين وحدت ميكنند. در تاريخ ايران زمين, بسيار بودهاند رهروان و راهدانان گمنام و بينامونشاني كه نور وجودشان در زمان حيات, پربركت و روشناييبخش و در ممات, وحدتآفرين بوده و جز تحبيب قلوب و نداي همدلي از رگ و جانشان نتراويده است.
دكتر حزيني يكي از اين نامآوران گمنام است. ميبينيم كه افراد و گروههاي متفاوت اجتماعي و همكاراني كه دستهاشان با ارادة خالق زندگي ميبخشد, در فراق او ناله و زاري سر دادهاند.
و بهراستي به بركت وجود چنين انسانهاي والايي است كه ميتوان تلاش و فداكاري و اميد را جستوجو كرد. به همت همين "وزن"هاي جامعه است كه يكپارچگي و يكدلي ملّي سامان يافته و عمق پيدا ميكند. وحدتهاي صوري كه به نامهاي كذايي اين و آن بسته ميشود, بهسرعت ابر و باد از هم ميگسلند. دكترحزيني ياور جبههها, يار محرومان و فريادرس نيازمندان, با درد ملت زيست و هرگز در مقابل اهداف ناپايدار دنيايي تسليم نشد. شگفتا از پيوند ناگسستني او با كوه؛ شايد ميخواست سنگيني بار امانتي كه بر دوش او نهاده شده, با كوه تقسيم كند و دمي با كوه به درددل بنشيند, همانطور كه مولايش سر در چاه كرد و از فتنههاي زمانه گريست.
جاي بسي تعجب كه برخي بهجاي آنكه "وزن" جامعه باشند, "وزر"اند؛ سنگيني گناه بر دوششان و بار گناه, عقل از سرشان پرانده وكارشان پمپاژ و برانگيختن خشونت و وحشت بر اين جامعه است. با هزار فتنه و گفتار دروغين, يمين و يسار ميروند, به دار و درفش ميبندند و ميزنند و دربند ميكشند و هر نداي ملي را كه از سر دلسوزي بلند ميشود, به بهانة وادادگي و وابستگي در گلو خفه ميكنند و با افراطيترين شكل ميداندار بگير و ببندها شدهاند. و اگر نبود سدّ عظيم 22 ميليون رأي, به يكباره كار را يكسره كرده بودند و تاوان دومخرداد را يكجا ستانده بودند.
آن وزن كجا و اين "وزر" كجا؟ جامعة ما به كداميك زنده و پابرجاست و با كدام نيرو پويايي و هستي را ميجويد؟!
زغمزه بر دل ريشم چه تيرها كه گشادي زغصه بر سر كويت چه بارها كه كشيدم
زكـوي يار بيـار اي نسيـم صبـح غباري كه بوي خونِ دلِ ريش از آن تراب شنيدم
ف ـ حسني
سوتيتر:
ما هادي را از دست ندادهايم, خود را در رفتنِ باشتاب و پرمعناي او گم كردهايم. او حالا آرام بر فراز قلههاي شيركوه ايستاده و لبخند او ما را به كشف معناي زندگيمان ميخواند.
1