شهيد عينالقضات همداني
مردان...
مردان ...
از هر بيراهي,
راهي ساختهاند
تا از زحمتِ نامردان و مُخنّثان برستهاند!
تو پنداري كه ايشان نه براهاند؟
و اين غلط است كه پنداري!...
(((
تو خفتهاي
پنداري كه همة عالم خفتهاند!
تو را از "محمّد" و "عيسي",
چه خبر است؟!
همدان ـ 523 هجري قمري
سعيد سلطاني طارمي
كابوس شب
شب...
چشمهايش خستهست
و تنش, لبريز از خواب
و نميخوابد
و ميانديشد
كاش ميشد خوابيد
و چنين خواب نديد:
"صبح ميآيد
بر گلوبندش
سكههاي خورشيد."
نيمايوشيج
يادِ بعضي نَفَرات...
يادِ بعضي نفرات...
روشنم ميدارد
"اعتصام يوسف"(1)
"حسنِ رشديّه"(2)
(((
قُوّتم ميبخشد
راه مياندازد...
و اجاق كهنِ سرد سرايم
گرم ميآيد از گرميِ عالي دمشان.
(((
نام بعضي نفرات...
رزقِ روحم شده است
وقتِ هر دلتنگي
سويشان دارم دست
جرأتم ميبخشد
روشنم ميدارد
تهران ـ يازدهم ارديبهشت 1327
پينوشتها:
1ـ "يوسف اعتصام الملك آشتياني" از نويسندگان و مترجمان مشهور آغاز اين قرن است. او پدر شاعر محجوب و محبوب معاصر "پروين اعتصامي" ميباشد.
2ـ "حسن رشدّيه" از نخستين مؤسسان مدارس جديد در "تبريز" و "تهران" و از آغازين مؤلفان كتابهاي درسي در "ايران" است.
احمد شاملو (ا. بامداد)
سرود ابراهيم در آتش
در آوار خونين گرگ و ميش
ديگرگونه مردي آنك,
كه خاك را سبز ميخواست
و عشق را شايستة زيباترين زنان ـ
كه اينش, به نظر
هديتي نه چنان كم بها بود
كه خاك و سنگ را بشايد.
چه مردي! چه مردي!
كه ميگفت: قلب را شايستهتر آن
كه به هفت شمشير عشق
در خون نشيند
و گلو را بايستهتر آن
كه زيباترينِ نامها را, بگويد.
(((
و شيرآهنكوه مردي از اينگونه عاشق
ميدان خونين سرنوشت
به پاشنة "آشيل" در نوشت. ـ
رويينهتني, كه راز مرگش
اندوه عشق و غم تنهايي بود.
(((
"آه, اسفنديار مغموم!
تو را آن بِه كه چشم
فروپوشيده باشي!"
(((
" ـ آيا نَه
يكي نَه
بسنده بود
كه سرنوشت مرا بسازد؟
من تنها فرياد زدم
نه!
من از فرورفتن, تن زدم.
صدايي بودم من
ـ شكلي ميان اشكال ـ
و معنايي يافتم.
من بودم
و شدم,
نه زان گونه كه غنچهاي, گلي
يا ريشهاي, كه جوانهاي
يا يكي دانه, كه جنگلي ـ
راست بدان گونه
كه عامي مردي, شهيدي؛
تا آسمان بر او نماز برد.
(((
من بينوا بندگكي سر به راه, نبودم
و راه بهشت مينوي من
بُز روِ طوع و خاكساري, نبود:
مرا ديگرگونه خدايي ميبايست
شايستة آفرينهاي
كه نوالة ناگزير را
گردن, كج نميكند.
و خدايي
ديگرگونه, آفريدم."
(((
دريغا, شيرآهنكوه مردا
كه تو بودي
و كوهوار, پيش از آنكه به خاك افتي
نستوه و استوار, مُرده بودي
امّا نه خدا و نه شيطان ـ
سرنوشت تو را
بُتي رقم زد
كه ديگران ميپرستيدند
بُتي كه, ديگرانش, ميپرستيدند.
ـ اين شعر را شاعر نامدار "احمد شاملو" براي مجاهد شهيد "مهدي رضايي" سروده است.
نعمت ميرزازاده (م. آزرم)
تفاوت
"مرداد",
يعني نيستي
"مرداد"
يعني مرگ.
ـ نفرين به اين "مرداد" ـ
(((
از "تير" تا "مرداد" سيروز است
ـ در تقويم ـ
امّا در زمان؟ هيهات
بُعدِ هزاران نسلِ آگاهيست.
(((
خشمي درونم ميجود دندان:
پيوسته ميگرديم دور از "تير"
امّا غرقه در "مرداد".
مشهد ـ مرداد 1345
ايمان رهگذر
رخوت
قلمي بيجوهر
خشك در رخوتِ ذهنِ من و تو
سالها ميگذرد...
من و تو غرق در اين فكرِ كهن
كه بر اين زرد ورق, دفتر خشك
چه نويسيم به شك؟!
چه نگاريم ز ترس؟!
تهران ـ 1382/2/3
دكتر مهرانگيز اوحدي
اين وفاداران
اگرچه زادة ابرند و بستر باران
هماره زمزمة رفتناند جوباران
غريبِ غربت دشتاند و اشك كوهستان
پيام مهر سپهرند و قاصد باران
ترانهزار زميناند و نغمهسازِ زمان
سرود جاري عشقاند, اين وفاداران
زرودخانة هستي, حديث پيوندند
كه زادگاه بهارند و مهدِ گلزاران
به سنگلاخ زمان, باشتاب ميگذرند
كه راويانِ پياماند اين سبكباران
ز رهگذار شما راهيانِ درياها
همه طراوت انبوهي سپيداران
خوشا پيام نيوشانِ بارگاهِ سحر
شكفتهباد بهار نگاه بيداران!
تهران ـ 31 تيرماه 1379
دكتر كيومرث منشيزاده
امرداد و تداعي 28
تو با من زندگي ميكردي
ولي من با تو ميمُردم
زندگي مجالي اندك بود
از براي افروختن كبريتي در باران
(وقتي كه تو
با چتر بسته لبخند ميزدي)
انديشيدن به تو و حقوق اساسي
و پدري كه ديگر نبود,
ديري بود
تا كه مرا كُشته بود.
در قلب تو بُز غمگيني بود
كه شهامتت را
خورده بود
(((
در كوچههاي حادثه ميرفتيم
و تو آنسان ترسيده به پاسبان سلام ميگفتي
كه گفتي, پاسبانها
با هم بودن را
دوست نميدارند.
(((
فردا در آفتاب, انتظار ميكشيد
و ما هميشه
هميشه
در ديروز قدم ميزديم
و عشق كه آبيِ مايل به قرمز بود
از كنارِ ما آرام, ميگذشت.
سيمين حبيبي افتخار
پدربزرگِ نفت
براي تو ميسرايم
اي مصداقِ شهامت و راستي
اي "مصدّق"!
پس از تو
زمانه عقيم شد
و از زِهدانِ تاريخش
چون تويي زاده نشد.
و ما, در شطرنجِ شب و روز
ماتِ مات مانديم.
(((
در يخبندانِ باستان
ـ حتّا در ميان اسطورهها ـ
بهدنبالِ تو ميگشتيم
اي پدرِ آتش!
پدربزرگِ نفت!
تو تابيدي
تو ناگهان ظهور يافتي
و ما به حضور رسيديم
و صدا كه اسير پنجههاي استبداد بود
رهايي يافت
و صورتِ مامِ وطن
كه سيلي خوردة دستهاي استعمار بود
با نوشداروي تدبير تو
التيام يافت.
(((
در پناهِ تو
صدا كه بندة شب بود, آزاد شد
و چشمه, كه بندي سنگ, روان.
امّا بعد از تو
ما ابر شديم و دريا, دريا, باريديم.
حالا اگرچه از سرما ميلرزيم
ولي "اسفند" كه ميشود
به پاسِ آتشِ اهورايياي
كه هديهمان كردي
جهان, يك دقيقه سكوت ميكند.
گچساران ـ 1382/2/21
ميمنت ميرصادقي
به يُمن و ياريِ ايمان... (
تو را نديده بودم, امّا به خويش ميگفتم:
چگونه ميشود از مرگِ تلخ فرزندان
سه تير زهرآلود
درونِ سينه شكست و لب از شكايت بست؟
تو را نديده بودم, امّا به خويش ميگفتم:
چگونه يك مادر
سه پارة جگرش را بهدستِ دشمن داد
و همچنان به تماشايِ مهر و ماه نشست؟
(((
تو را كه ديدم دانستم اي وجودِ عزيز
به يُمن و ياريِ ايمان, توان از آب گذشت
به يُمن و ياريِ ايمان, توان از آتش رَست
تو روح صبر بهاري كه ماههاي سياه
به انتظار گياه و گل و پرنده نشست.
بلندقامتِ والايِ استقامتِ تو
درختِ باروريست
هزار ميوه برآيد از اين درختِ شگفت
بهرغمِ دشمنِ ديرين كز آن, سه شاخه شكست.
تهران ـ مهرماه 1353
ـ اين شعر براي مادر سه شهيد مجاهد سروده شده است.
طه حجازي (ح. آرزو)
برايِ "رضايي"هاي شهيد
مثل "ققنوس" در دلِ آتش
مثل يك سرو ايستاده بمير
ايستاده, نيوفتاده بمير
مثل "عيسا"ي "مريمِ" عذرا
بر صليب قضا, ستاده بمير
مثل "ققنوس" در دلِ آتش
بال پرواز را گشاده بمير
مثل يك آذرخش, در شبِ شهر
روشنيبخش و پاك و ساده بمير
مثل "مهدي", "رضا", "رضايي"ها
مثل "احمد", ميان جاده بمير
مثل جام شراب, شربت بخش
مثل پيمانه, پُر زباده بمير
پيش از آني كه مرگ گيرد تنگ
وامِ اين موهبت, بداده بمير
ناگهان, يورش آورد پاييز
ريشهدار و گشن, نژاده بمير
مرگ هم پلّهايست از ملكوت
پاكشو, پاك و پاكزاده بمير
عشق, يعني تجرّد مطلق
من و ما را رها نهاده بمير
"آرزو"هاست مَركبِ جانت
مَركب از جان بِهل, پياده بمير
تهران ـ نهم ارديبهشت 1382
در رثاي اخوان ثالث
عليرضا نعمتپور
ميآمد و كولهباري از عصيان داشت
ميرفت و هزار شِكوِه از دوران داشت
كفر از غزل و ترانهاش ميباريد
اما به بزرگياش, جهان ايمان داشت
به جستوجوي كدامين حقيقتي
علي مهدوي
چقدر خستهام از چهرههاي تكراري
از اين قبيلة پرهايوهوي بازاري
عجب چراغ كُشانيست شهر خفّاشان
هميشه موسم تاريكي است, انگاري
همينكه بانگ برآري: "ببين كه من هستم"
بدون محكمه بالاي چوبة داري
رسول پاك خدا هم كه باشي, اما باز
به چشم دشمنِ اين مردمان خطاكاري
از ازدحام بلا ناگزير ميماني
هميشه مشغلة دست و پازدن داري
به جستوجوي كدامين حقيقتي ديگر
ميان وسعت آيينههاي زنگاري؟
آهاي ابر بهاري بگو, بگو تا كي
بر اين اهالي در زير چتر ميباري؟
شهيد عزتابراهيم نژاد
يادبودِ مردگان
ما را به خاطر بياور!
ما را كه تازه جواناني بيست ودوساله بوديم
شور عشق در سينه داشتيم و
پيش از آنكه عاشق شويم
سينه بر خاك سوده
مُرديم.
***
ما را به خاطر بياور!
ما را كه سينهسرخاني خنياگر بوديم
و دَه به دَه
نه در آسمان و نه در كوهسار
و نه بر شاخسار
كه در بازار
پيش از آنكه آوازهخوان شويم
بر شاخهاي تكيده از تكيهگاه خويش
جان وا سپرديم.
***
به خاطر دارم پيامتان را,
سرنوشتشان را,
آري...
و هميشه در گذرگاه خاطرم در گذر است
آوازهاي صامتِ سينهسرخانِ سينه بر سيخ
و تجسّدِ آرزوهاي بيست و دو سالگان سينه بر سنگ
و از تكرار يادشان
شايد پيش از آن كه شاعر شوم
بيست و دوساله بميرم.
آمين...
غلامحسن رضايي اصل
در بمباران
كودكي كه گفت:
"بادكنكي بخرم
تا سوار بر آن
به ميهماني كبوتران بروم"
مُرد.
او را ديشب
در بمباران
كُشتند.
مسجد سليمان ـ يازدهم فروردين1382
1