مفهوم انتقاد از خود در ايران دهة هشتاد

نقدي بر گفت‌وگوي عليرضا علوي‌تبار با نشرية چشم‌انداز ايران ـ فروردين و ارديبهشت 1382

 

  بر نظرات آقاي علو‌ي‌تبار در مصاحبه با نشرية چشم‌انداز ايران, كه با عنوان "30 خرداد 60؛ حاكميت رقابت‌ستيز, اپوزيسيون تماميت‌خواه", به چاپ رسيده, ايراداتي وارد است كه با در نظرگرفتن نقش مؤثر او بر جمع نظريه‌پردازان درون حكومتي اصلاحات, لازم است آنها را به شرح زير خلاصه كرد:

 1 ـ ناتمام گذاشتن بررسي طبقاتي و اقتصادي در توضيح وقايع سياسي و اجتماعي ايران.

 2 ـ عمده‌كردن نقش ايدئولوژي‌ها و ديدگاه‌ها در مقابل نقش پايگاه‌هاي مادي و اقتصادي.

 3 ـ تأكيد بر توده‌وار بودن جامعة ايران جهت توضيح خشونت‌گرايي, بدون توجه به خشونتي كه براي توده‌وار ساختن جامعة ايران پس از پيروزي انقلاب به‌كار رفته است.

 4 ـ تأكيد بر فقدان نهادهاي مدني در جامعة ايران, بدون توجه به رفتار مدني مردم ايران در براندازي سلطنت.

 5 ـ ايدئولوژيك (و نه حتي سياسي) نشان‌دادن اقليت فعال خشونت‌طلب در ايران, بدون توضيح دربارة‌ پايگاه‌هاي مادي و اهداف اقتصادي آن.

6 ـ ساده‌گذشتن از كنار رقابت‌ستيزي در جناح حاكميت (به‌خصوص جناح چپ) و تنزّل انتقاد از خود به يك امر اخلاقي.

اكنون مشروح اين ايرادات:

 1 ـ ايشان ابتدا سه نيروي اجتماعي (1ـ طبقات اجتماعي 2ـ گروه‌هاي منزلتي 3ـ جريان‌ها, احزاب و جبهه‌هاي سياسي) را به‌عنوان نيروهاي اصلي هر جامعه تعيين مي‌كنند و سپس چنين متذكر مي‌شوند:

   "بايد بين طبقة اقتصادي و طبقه اجتماعي فرق بگذاريم. آنچه در عرصة سياسي نقش بازي مي‌كند, طبقة اقتصادي نيست, بلكه طبقة اجتماعي است... ما در ايران طبقة اقتصادي داريم, ولي هنوز اين طبقات اقتصادي به‌طور كامل به طبقة اجتماعي تبديل نشده‌اند... به همين دليل ما نمي‌توانيم در تحليل وقايع و تحولات ايران... از جايگاه و نقش طبقات براي ريشه‌يابي رويدادها استفاده كنيم."

   اين اظهارنظر از يك‌سو به معني ورود به تحليل طبقاتي جامعة ايران و تحولات آن و ازسوي ديگر به‌معني ناتمام گذاشتن تحليل طبقاتي است. با ناتمام گذاشتن تحليل طبقاتي از جامعة ايران, ايشان در بررسي وقايع و تحولات اين كشور, خود را از يك قيد بزرگ و در عين حال سازنده مي‌رهانند. در برخورد با اين تزلزل در تحليل طبقاتي يك سؤال مطرح مي‌شود: آيا فقدان طبقات اجتماعي در يك جامعه, به معني تهي بودن وقايع و حركت‌هاي سياسي ـ اجتماعي آن جامعه از محتوا و هدف‌هاي اقتصادي است؟ پاسخ قطعاً منفي است. پس در چنين جوامعي ردپاي جريان‌هاي مادي ـ اقتصادي به‌عنوان فاكتور اساسي و درجه اوّل در تحولات اجتماعي, چگونه بايد جست‌وجو شوند و اين عوامل از چه راهي در وقايع اين جوامع تأثير مي‌گذارند؟

  ايشان وقتي بدون هرگونه توضيح ديگري, براي تحليل وقايع و تحولات جامعة ايران به دو نيروي ديگر (گروه‌هاي منزلتي و احزاب و جبهه‌هاي سياسي) متوسل مي‌شوند,‌ مرتكب يك پرش عمدي يا سهوي ديگر در بازتابانيدن ماهيت طبقاتي تحولات اجتماعي مي‌شوند, زيرا يادآوري نمي‌كنند كه علت تبديل نشدن طبقات اقتصادي به طبقات اجتماعي در ايران, ادغام اقتصاد ايران, در شبكة اقتصادي ـ تجاري غرب در يكصدوپنجاه‌سالة اخير است. اين يادآوري كه چيزي جز ادامة تحليل طبقاتي جامعة ايران نيست, منجر به اين نتيجه مي‌شود كه بدانيم در غياب طبقات اجتماعي, نخست آن‌كه تضاد منافع جريان‌هاي اقتصادي رقيب در شبكة مذكور به وقايع و تحولات ايران هدف و محتواي اقتصادي مي‌بخشد. دوم آن‌كه انتقال اين مضامين و اهداف اقتصادي از شبكة اقتصادي ـ تجاري غرب به كالبد وقايع ايران ازسوي همان گروه‌هاي منزلتي يا جبهه‌هاي سياسي انجام مي‌گيرد.

  به عبارت روشن‌تر, گروه‌هاي منزلتي و احزاب و جبهه‌هاي سياسي ايران, در خدمت دو جريان‌ متضاد شبكة اقتصادي غرب يعني جناح مالي و جناح صنعتي عمل مي‌كنند و اهداف اقتصادي اين دو جريان در شبكة مذكور, مضمون و مسير اقدامات و تحركات گروه‌هاي منزلتي و... را در كشور ما تعيين كرده و درنهايت تحولات و وقايع سياسي را شكل مي‌دهند.

 2 ـ درپي ناتمام‌گذاشتن تحليل طبقاتي و اقتصادي, بديهي است كه ايشان در سطح پوستة ايدئولوژيك و نظري‌اي كه گروه‌هاي منزلتي براي پوشاندن خدمات خود به منافع و جريان‌هاي اقتصادي خارجي در اطراف خويش ترشح مي‌كنند, متوقف مي‌شوند و در كليه قسمت‌هاي تحليل خود, همه‌چيز را به ديدگاه, نظريه يا ايدئولوژي گروه‌هاي منزلتي و رقباي آنها مربوط مي‌سازند. ايشان غافل از اين‌كه شكاف‌هاي زيربنايي ـ اقتصادي در ايران, وجود دارند و انعكاس شكاف‌هاي زيربنايي ـ اقتصادي در سيستم اقتصادي ـ تجاري غرب هستند, صرفاً به انعكاس صورت روبنايي ـ فرهنگي كه اين شكاف‌ها در داخل كشور پيدا مي‌كنند, مي‌پردازند و درنتيجه مانند بقية دوستانشان موفق نمي‌شوند از لاية بيروني شكاف‌هايي چون دموكراسي ـ اقتدارگرايي يا سنتي ـ مدرن عبور كنند.

  با اين ديدگاه, وقتي ايشان به سراغ موضوع خرداد 60 مي‌روند,‌ در توضيح اين حادثه و به‌طوركلي توضيح خشونت‌طلبي در ايران, چهار علت (1ـ توده‌وار بودن جامعه, 2ـ رقابت‌ستيزي حاكميت, 3ـ عدم حضور نهادهاي مدني, 4ـ وجود يك اقليت مؤثر كه خشونت را تبليغ مي‌كرد) را برمي‌شمرند كه از اين عوامل, سه عامل اول, آشكارا جنبة روبنايي ـ فرهنگي دارند و بيش از آن‌كه علت باشند, معلول به‌حساب مي‌آيند و عامل چهارم نيز, عامل انساني است كه علت خشونت را نمي‌توان از طريق خود آن توضيح داد. در ادامه به برداشت‌هاي ايشان از چهار عامل فوق مي‌پردازيم.

 3 ـ توده‌واربودن كه بسيار مورد تأكيد ايشان قرار مي‌گيرد, نقصي نيست كه در جامعة ايران, موجود بوده يا نهادينه شده باشد. حداقل, انقلاب ايران را در كنار ديگر اهداف آن بايد كوششي براي رهايي از توده‌واري به‌حساب آورد. توده‌واري مورد بحث, از سال 1304 شمسي به بعد, در قالب مدرنيزاسيون سطحي جامعه و با تحميل لباس وكلاه متحد‌الشكل براي مردان و اجبار زنان به بي‌حجابي شروع شد و تا قبل از وقوع انقلاب به صورت اجبار به رعايت ظواهر تجدد در تمام اجزاي زندگي افراد جامعه پيش رفت.

  همين يكسان‌سازي بعد از پيروزي انقلاب, به‌صورت اجبار به رعايت حجاب و تحميل لباس متحدالشكل براي زنان و ظاهر متحدالشكل براي مردان (با مجبوركردن آنها به نتراشيدن ريش) و شركت در مراسم مذهبي در آمد و درنهايت تا اجبار به رعايت ظواهر سنت‌گرايي و تظاهر گسترده و همه‌جانبه به دينداري پيش رانده شد.

  آقاي دكترعلوي‌تبار اين يكسان‌سازي را كه از بيرون بر جامعة ايران تحميل شده, يكسان‌گرايي و ذاتي جامعة ايران به‌حساب مي‌آورند. علت اين خطاي آشكار, خودداري از بررسي كامل طبقاتي و قائل نبودن اهداف اقتصادي ـ‌ مادي براي حركات سياسي در جامعة ايران بوده است. اگر موضوع را از ديدگاه طبقاتي نگاه كنيم: يكسان‌سازي افراد جامعه كه منجر به توده‌واري جامعه مي‌شود, ازسوي جناح مالي ـ تجاري شبكة اقتصادي غرب, به وساطت سرمايه‌داري وابستة تجاري ايراني مستقر در خارج و به اين قصد صورت مي‌گيرد كه با محروم‌كردن افراد جامعه از لذت تشخّص, آنها به سمت لذت از مصرف و گرم‌كردن بازار كالاهاي مصرفي هدايت و سوق داده شوند. براساس چنين ديدگاهي, توده‌واربودن جامعة ايران پس از انقلاب علت خشونت نبود, بلكه معلول خشونت و پديده‌اي بود كه تا همين لحظه با اعمال خشونت تحميل گرديده است. در تحليل غيرطبقاتي آقاي علوي‌تبار,‌ جريان يا نيرويي كه براي داغ‌كردن بازار مصرف در ايران با مكانيسم‌هاي مختلف ازجمله خشونت جامعه ايران را به‌سوي توده‌واري پيش مي‌راند,  ناديده گرفته مي‌شود.

  4ـ وقتي كه تأكيد بر توده‌واربودن جامعه و فقدان نهادهاي مدني تا حد تجويز "توبة ملي" براي مردم برجسته مي‌شود, اين سؤال پيش مي‌آيد كه انقلاب ايران با چنين ضعف‌هايي چگونه توانست آغاز شود و مهم‌تر از آن به انجام و پيروزي برسد؟ انقلاب ايران, حركتي كور و ويرانگر نبود و با نظم و متانتي شگفت‌انگيز, به بزرگ‌ترين هدف تاريخ معاصر ايران, يعني رهايي از سلطنت به‌عنوان يك يوغ تاريخي نائل شد. اين امر نشان مي‌دهد كه در پشت حركت مردم در طول سال‌هاي 56 و 57 پشتوانه‌هاي مدني محكم در حد قابل قياس با تشكيلاتي نيرومند و كارآزموده قرار داشت. چرا پس از پيروزي, اين تشكيلات كارآزموده, يا اين مدنيت خيره‌كننده, هر روز خام‌تر, ناپخته‌تر و از هم‌گسيخته‌تر عمل مي‌كند و لكة ننگ خشونت را نه‌تنها در داخل,‌ بلكه حتي در تعامل با ديگر اعضاي جامعة بين‌المللي بر دامن خود مي‌پذيرد؟

  آنچه از خلال گفته‌هاي آقاي علوي‌تبار در پاسخ به اين پرسش مي‌توان استنباط كرد از اين قرار است:

  "در مقطع اول انقلاب نهادهاي مدني, مثل احزاب, انجمن‌هاي صنفي, انجمن‌هاي خيريه, انجمن‌هاي علمي و همة آن انجمن‌هاي داوطلبانه‌اي كه مي‌توانند نقش نهادهاي مدني را تا مدتي بازي كنند در جامعه ما به‌شدت ضعيف بود"... "عامل تثبيت‌كننده و تعديل‌كننده و عقلاني‌كنندة فضا حضور نداشت"... "شايد دوستاني كه مي‌گويند دست ما براي جلوگيري از اين واقعه چندان باز نبود, اشارة آنها به اين است كه اگر نهادهاي مدني واسط و توانمندي ‌داشتيم, مي‌توانستيم جلوي وقوع اين حادثه را بگيريم و چون اين نهادها يك شبه ساخته نمي‌شوند, امكان جلوگيري از اين واقعه وجود نداشت"... "اگر پختگي سياسي امروز مي‌بود, امكان كنترل مجاهدين خلق به طريق سياسي هم وجود داشت و همه به راه‌هاي نظامي فكر نمي‌كردند."

  مشكل همة‌ اين استدلال‌ها اين است كه دورة پس از انقلاب به‌عنوان مبدأ با شرايط امروز مقايسه مي‌شود, درحالي‌كه اگر دورة انقلاب را مبدأ بگيريم, به نتيجه‌اي غير از اين مي‌رسيم. پس باز هم اين پرسش باقي مي‌ماند كه يك جامعه توده‌‌وار چگونه در برانداختن يك حكومت و  استقرار سريع پايه‌هاي قانوني يك حكومت جايگزين با پختگي كامل سياسي عمل مي‌كند و با كمترين ضايعات موفق مي‌شود, اما در ادامة كار خود دچار بحران خشونت مي‌گردد. حتي خود آقاي علوي‌تبار هم اشاره مي‌كنند كه "جامعة ما در انقلاب مزة مرگ را نچشيد. انقلاب ايران جزو كم تلفات‌ترين انقلاب‌هاي دنيا بود."

  در برابر اين پرسش كه چرا جامعة ايران, انقلاب 57 را با تلفات بسيار كم به انجام رساند, اما پس از آن تلفات بسيار داد, يك پاسخ واضح و كاملاً منطقي اين است كه پس از پيروزي, جنگ قدرت درگرفت. اما اين پاسخ باز هم حاوي همان تناقض قبلي است: مردمي كه يك اقدام تاريخي بزرگ را با كمترين ضايعات فيزيكي به انجام مي‌رسانند, ناگهان نمي‌توانند همة شئوناتي را كه منجر به حصول چنين نتيجه‌اي شد كنار بگذارند. حتي قبايل وحشي يا گروه‌هاي خشن كه تجربة چند همكاري را براي وصول اهداف غيرقانوني پشت سرگذاشته باشند نيز پس از موفقيت براي تقسيم غنايم, قواعد را چنان كنار نمي‌گذارند كه باعث برهم‌خوردن نظم در ميان آنها و پيش رفتن جامعه يا گروه به سمت انحطاط و زوال بشود. ما اكنون به‌عنوان جامعه‌اي با تمدن كهنسال, در جريان يك جنگ قدرت مغلوبه و نافرجام 25 ساله بر لبة پرتگاه انحطاط و زوال تاريخي ايستاده‌ايم.

  با توجه به دو رفتار كاملاً متفاوت ازسوي جامعة ايران در قبل و بعد از پيروزي انقلاب و با توجه به اين‌كه به قول مصاحبه‌كننده, "سرانجام اعدام‌ها شامل حال خود توده‌ها هم شد" راهي نمي‌ماند جز اين‌كه فرضية دروني نبودن جنگ قدرت در ايران را پيش رو بگذاريم. براساس اين نظريه,‌ مردم ايران در جريان انقلاب از كمك و همراهي جناح مالي ـ تجاري شبكة اقتصادي غرب به‌عنوان يك متحد پنهان و بيروني برخوردار بودند. اين بخش از شبكة اقتصادي غرب از اوايل دهة هفتاد ميلادي (آغاز دور جديد ركود در اقتصاد سرمايه‌داري) با به‌دست گرفتن هدايت اوپك و تحريم نفتي جامعه صنعتي غرب در سال 1972 (دهة پنجاه), دور تازه‌اي از ايراد فشار بر سرماية صنعتي را آغاز كرد و درپي آن طبيعي بود كه خواهان كنترل كامل منافع حاصل از افزايش بهاي نفت ازجمله در ايران باشد. با توجه به اين‌كه رژيم حاكم بر ايران, پيش از انقلاب 57, عمدتاً در پيوند با بخش صنعتي اقتصاد غرب قرار داشته و به‌عنوان سرمايه‌داري وابستة شبه‌صنعتي ايران, ايفاي نقش و حركت مي‌كرد,‌ تغيير رژيم حاكم در ايران در دستور كار سرمايه‌داري مالي غرب گنجانده شد و براي رسيدن به اين هدف, تمايل ديرينة مردم ايران, جهت الغاي سلطنت مورد توجه قرار گرفت. بديهي است كه اين متحد پنهان فقط تا برانداختن سلطنت داراي هدف مشترك با مردم بود و طبعاً قصد پيشتر رفتن از اين حد را نداشت. به‌عبارت ديگر, متحد بيروني مردم, پس از سقوط سلطنت, ديگر نيازي به مردم نداشت و در رويارويي با تمايل آنها به ادامة حركت, بلافاصله كشمكش بر سر قدرت را تا سر حد پيش‌بردن جامعة ايران به سمت فروپاشي آغاز كرد.

  فرضية دروني نبودن جنگ قدرت, با نظر آقاي علوي‌تبار نيز در مورد نبود طبقات اجتماعي در ايران هماهنگ است, به شرط آن‌كه در تكميل اين نظر و به‌عنوان يك جايگزين اجتناب‌ناپذير, نقش گروه‌هاي منزلتي را در انعكاس منافع سرمايه‌داري مالي غرب در جامعة ايران بپذيريم؛ همچنين بپذيريم كه گروه‌هاي منزلتي در انتقال حمايت يا مخالفت اين جناح با حركات و تحولات سياسي به داخل جامعة ايران, نقش فعال ايفا كرده‌اند.

  آنچه اكنون مردم ايران به خاطر آن از هر طرف مورد سرزنش قرار مي‌گيرند, به ظاهر پذيرفتن, نديدن يا نديده‌گرفتن اين متحد پنهان و در عين حال بيروني است كه پس از سقوط سلطنت, شرايط بدتري را براي آنها به‌بار آورد. اما امواج سرزنش, نفي و انتقاد ويرانگر در اين مورد, عمدتاً ازسوي سرمايه‌داري وابستة شبه‌صنعتي ايراني مستقر در خارج (كه بقاياي سلطنت نقش رهبري‌كننده را در آن برعهده دارند) و به اين علت به‌راه انداخته مي‌شود كه مردم ايران توانستند از متحد پنهان خود براي برداشتن يك سد تاريخي (سدّسلطنت) كه هر حركتي را غيرممكن مي‌ساختند استفاده كنند و 10 سال (از 1358 تا 1368) حكومت خود را هر چند در خون و آتشي كه متحد پنهان و پيشين آنها برافروخت, برپا نگهدارند. درواقع پس از سقوط سلطنت, جنگ داخلي و خارجي, دو وسيله‌اي بود كه اين متحد پيشين براي حذف مردم و كسب قدرت به‌سوي آنها دست برد.

  اما در مورد اين دو حادثة تلخ تاريخ معاصر ايران, ببينيم آقاي علوي‌تبار چه نظري دارند. ايشان در مورد اين دو حادثه, مي‌گويند: "بايد سال‌ها مي‌گذشت و جامعه خون‌هاي زيادي مي‌داد تا به اين نكته برسد كه براي حل مشكلات, راه‌حل‌هاي ارزان‌تر و كم‌هزينه‌تري هم وجود دارد. در مقطع اوليه بايد حتماً جنگ داخلي اتفاق مي‌افتاد و يك جنگ طولاني خارجي هم اتفاق مي‌افتاد تا ما بفهميم كه وقتي خشونت مي‌آيد چه عواقبي به‌دنبال دارد؟ "معني اين عقيده چه چيز ديگري مي‌تواند باشد, جز اين‌كه مردم خواهان و به‌ راه‌ اندازندة جنگ و جنگ داخلي بودند." وقتي آقاي علوي‌تبار با اين اعتراض روبه‌رو مي‌شوند كه "اگر بخواهيم اين‌طور وارد قضيه بشويم, بايد همة كاسه‌ و كوزه‌ها را بر سر مردم بشكنيم" مي‌گويند "ببينيد يك‌سري نيروها هستند كه از هر فرصتي براي پيشبرد آرمان‌هايشان بهره مي‌گيرند, ولي چرا يك جامعه راحت به اينها جواب مي‌دهد... خوشبختانه جامعة ما در انقلاب مزة‌ مرگ را نچشيد. انقلاب ايران جزو كم‌تلفات‌ترين انقلاب‌هاي دنيا بود. مزة مرگ را فقط در جنگ‌هاي داخلي و جنگ خارجي چشيد. وقتي فقط تعداد محدودي كشته مي‌شوند, احساس جامعه كمتر تحريك مي‌شود, ولي وقتي تعداد كشته‌ها از يك حدي بالاتر برود... آن‌موقع روي كشته‌شده‌ها تأمل بيشتري مي‌كند."

  علت اين وارونه ديدن موضوع, يعني انداختن تقصير جنگ داخلي و حتي جنگ خارجي به گردن مردم, همان حذف تحليل طبقاتي و باقي‌ماندن در پوستة بيروني دو حادثة بزرگ تاريخ ايران پس از انقلاب, يعني جنگ داخلي و خارجي است. وقتي‌كه مي‌پذيريم در ايران طبقات اجتماعي وجود ندارند, چگونه مي‌توانيم به راه افتادن جنگ داخلي و خارجي را به صرف توده‌وار دانستن جامعه به عوامل داخلي در آن نسبت بدهيم؟

  حتي جنگ در بين اقوام وحشي يا در داخل يك قوم وحشي, پيش از آن‌كه برخاسته از خوي آنها باشد, نتيجة تضاد منافع است. منافع كدام گروه‌ها يا طبقات مستقر در جامعة ايران به آن حد از رشد رسيده بودند كه در تقابل با يكديگر قرار بگيرند و جنگ داخلي و خارجي را موجب شوند؟

  با توجه به اين‌كه جامعة ايران فاقد طبقات اجتماعي (مستقر در داخل) است و گروه‌هاي منزلتي نمايندة منافع اقتصادي نيروهاي خارجي هستند, بايد بپذيريم جنگ قدرتي كه پس از پيروزي انقلاب به راه افتاد, ارتباطي به تقسيم قدرت در داخل جامعة ايران نداشت, بلكه ما شاهد جنگ قدرت بين جامعة ايران از يك‌سو و گروه‌هاي منزلتي به نمايندگي ازسوي شبكة اقتصادي غرب ازسوي ديگر بوديم. گروه‌هاي منزلتي از جنگ به گرمي استقبال كردند و در جريان استقبال از جنگ به‌تدريج و قدم‌به‌قدم در ازاي بيرون‌راندن مردم از صحنة مناسبات اجتماعي و سياسي, هر روز بيشتر نمايندگي قسمت‌هاي مختلف شبكة اقتصادي غرب را در ايران برعهده گرفتند. آنها همان اقليت خشونت‌گرايي هستند كه آقاي علوي‌تبار از آن فقط يك گردوغبار ايدئولوژيك مي‌بيند و به همين صورت نيز آنها را به نمايش مي‌گذارد. چرا؟

  5ـ اصحاب حكومتي و نيمه‌حكومتي (وابسته به حكومت اما فارغ از پست‌هاي حكومتي) اصلاحات, وقتي مي‌خواهند دربارة اقليتي كه آن را عامل خشونت مي‌دانند با دقت بيشتري صحبت كنند, دقيقاً بنابر ميل آنها عمل مي‌كنند و تقريباً به‌طور كامل توده‌اي از بخارات و ابرهاي ايدئولوژيك را به گردش درمي‌آورند. ايشان در اين زمينه مي‌گويند: "خيلي از مشكلاتي كه ما امروز داريم حاصل نگاه و ايدئولوژي غلطي است كه در سال‌هاي اول انقلاب داشتيم, در آن سال‌ها يك نوع بنيادگرايي به ايدئولوژي انقلاب غالب‌شده و به‌تدريج نوانديشي و روشن‌انديشي ديني را از ميدان به در كرد"... "نوع نگاه ايدئولوژيكي كه به‌تدريج بعد از انقلاب غلبه كرد, نگاه درستي نبود"... "من معتقدم كه سال‌هاي بعد از انقلاب يك گرايش ايدئولوژيك كم‌كم رشد كرد كه درواقع التقاطي بود؛ التقاطي از "بنيادگرايي ديني" و "آرمان‌ شهرگرايي"؛ التقاطي كه نماد امروز آن, جريان راست افراطي است. اين جريان از جهتي شبيه طالبان و وهابي‌ها فكر مي‌كند و از يك‌سو اجزايي از انديشه‌اش را از سلفي‌ها گرفته است و از‌سوي ديگر واژه‌هايي راديكال مثل عدالت‌طلبي, امپرياليسم,‌جامعة محرومين و... را زياد به كار مي‌برد. ولي درواقع يك ايدئولوژي التقاطي است كه يك پوشش شبه‌مدرن به حرف‌هاي سنتي خود داده است... اين ايدئولوژي به تدريج شكل گرفت و به نظر من ريشة قتل‌هاي زنجيره‌اي را بايد در همين جريان ايدئولوژيك جست‌وجو كرد. اين ايدئولوژي در همان سال‌هاي اول و در همان سال‌هاي درگيري با مجاهدين خلق كم‌كم شروع به رشد كرد."

  كاملاً پيداست كه اقليت خشونت‌گراي يادشده از ابتدا نيز كوشيده تا ماهيت و پايگاه مادي و اهداف اقتصادي خود را در مه غليظي از ايدئولوژي فرو ببرد و پنهان كند. آنچه سؤال‌برانگيز است,  اين است كه چرا اين موضوع از نظر آقاي علوي‌تبار پنهان مي‌ماند و ايشان نيز در تصويرپردازي‌هاي خود از آنها, همه‌چيز را از زاوية تنگ ايدئولوژيك مورد بررسي قرار مي‌دهند. در تصويرپردازي‌هاي ايشان ما به زحمت خود را با يك موجوديت فيزيكي روبه‌رو مي‌بينيم. حتي آثاري از يك گرايش سياسي با مصداق‌هاي آن در اين‌گونه بازبيني‌ها, به‌سرعت از مقابل چشم‌ها عبور داده مي‌شوند و  به جرقه‌هاي كوچك در تاريكي شباهت دارند. بنابراين انتظار مشاهدة اهداف و انگيزه‌هاي اقتصادي و پايگاه‌هاي مادي هريك از جريان‌هاي ايدئولوژيك يا سياسي را در تحليل‌هاي اين دوستان نورسيده بايد كاملاً از سر بيرون كرد. چرا؟ آيا ايشان قصد دارند چيزي را پنهان كنند؟ پاسخ اين پرسش روشن است:

  آقاي علوي‌تبار پايگاه و سير تكوين مادي, طبقاتي و اقتصادي مرتبط با ايدئولوژي مورد نظر خود را نمي‌تواند نشان بدهد, چون نمي‌تواند ببيند؛ نمي‌تواند ببيند چون خود هنوز جزيي از آن است و حساب‌هايش را با آن تسويه نكرده است. اتفاقاً علت ناتمام گذاشتن تحليل طبقاتي در بازبيني مسائل اجتماعي ـ سياسي ايران, بيش از آن‌كه ناشي از ناتواني علمي باشد, ناشي از ناتواني طبقاتي ـ سياسي در حلقة ايشان است. توصيف اقليت خشني كه نمايندگي شبكة اقتصادي غرب را برعهده دارد, در لاية ضخيمي از ايدئولوژي به اين دليل صورت مي‌گيرد تا نقش ايشان در پي‌ريزي اين اقليت و تغذية آن تا اين لحظه, كمتر قابل دسترس و مشاهده باشد.

  نسبت آقاي علوي‌تبار با "نگاه ايدئولوژيكي غلطي كه به‌تدريج بعد از انقلاب غلبه كرد", چه بود؟ تا چه حد با آن همراهي كردند؟ در چه نقاطي درمقابل آن ايستادند؟ آيا فقط زماني كه خطر ازهم‌پاشيدن آن در سال 1376 مطرح شد, به مقاومت درمقابل آن كمر بستند؟ اگر چنين باشد, اين كار را به‌خصوص بعد از اين‌كه به پيشنهاد عباس عبدي در مورد خروج از حاكميت وقعي نگذاشتند و پيشنهاد قابل توجه ديگري را نيز به‌جاي آن مطرح نكردند, مي‌توان نوعي از نجات اين ايدئولوژي و تغذية آن از خرداد 76 به بعد به‌حساب آورد؛ پيداشدن بازيگران جديد و نهايتاً خنثي درمقابل اين اقليت, دور تازه‌اي از حيات آن را رقم زد .

  در طول اين مدت آنها براي دور از دسترس نگه‌داشتن نقش خود در تشكيل اين اقليت به علت نداشتن حرفي تازه براي مردم, به‌جاي كوشش براي ايدئولوژي‌زدايي از مقاصد اقتصادي مطرح در جامعة ايران, چنان عاشقانه به دقايق و ظرايف ايدئولوژي‌ها پرداختند كه به جرأت مي‌توان گفت با تحكيم پايه‌هاي اقليت خشونت‌گراي ايران (به‌عنوان مركز صدور ايدئولوژي‌گرايي در منطقة خاورميانه) نقش منحصر به‌فردي در تحكيم بنيان‌هاي خشونت‌گرايي در اين منطقه و رساندن كار به دخالت مستقيم امريكا در آن, ايفا كردند.

  از همين‌جاست كه موضوع انتقاد از خود به صورت يك ضرورت مبرم سياسي ـ تاريخي و نه يك وظيفة مخيرانة اخلاقي خودنمايي مي‌كند. اين ضرورت در عين حال برخوردار از تأثيرات فراملّي است. آيا دورنماي انجام چنين اقدامي ازسوي آقاي علوي‌تبار به اندازة‌ كافي روشن هست؟

  6ـ همچنان‌كه گفتيم ايدئولوژي التقاطي مورد اشارة آقاي علوي‌تبار, كه يك پوشش شبه‌مدرن (و اخيراً شبه‌‌ماركسيستي) به حرف‌هاي سنتي خود داده, درواقع پوشش بخش كوچكي از جامعة ايران و نيروهاي انقلابي (منقسم به دو جناح چپ و راست) آن است كه پس از سقوط سلطنت و در برابرِ سهم بسيار ناچيزي از قدرت, حاضر شدند درمقابل مردم و رهبري آنان صف‌آرايي كنند تا آنها را از تعميق انقلاب و ايجاد تغييرات اساسي در ساختار اقتصادي كشور منصرف كنند و درراستاي اهداف سرمايه‌داري مالي غرب (درمقابله با اهداف سرمايه‌داري صنعتي) وادار به توقف و تمكين سازند.

  بنابراين, رقابت‌ستيزي هر دو جناح پيروان اين ايدئولوژي ـ آن‌چنان‌كه آقاي علوي‌تبار جلوه مي‌دهند ـ يك خصوصيت  اخلاقي يا رفتاري صرف نيست و نمي‌توان آن‌چنان كه ايشان مي‌خواهند, با اغماض از كنار آن گذشت. اين موضوع, زماني از اهميت بيشتر برخوردار مي‌شود كه يك جناح آن (جناح چپ) بخواهد تغيير موضع بدهد يا تغيير موضع داده باشد, امّا در اين كار مايل نباشد پا را از محدودة حرف فراتر بگذارد. شك نيست كه هنگام تغيير موضع, براي  فراتر رفتن از حرف بايد به نقد خويش پرداخت. پس بايد ببينيم آقاي علوي‌تبار در اين مورد چگونه برخورد مي‌كنند.

  ايشان در پاسخ به اين پرسش كه "بعضي از دوستان اصلاح‌طلب... در ريشه‌يابي حوادثي مثل خرداد 60... تقصيرها را بيشتر به گردن فضايي كه در آن زمان بر جامعه حاكم بود مي‌اندازند و... از نقد خود شانه خالي مي‌كنند... نظر شما در اين مورد چيست؟" چنان‌ حكيمانه به موضوع نگاه مي‌كنند كه خواننده بي‌خبر ممكن است تصور كند گوينده اين سخنان اصلاً در دانشگاه متولد شده و هرگز نيز پا از محدودة آن بيرون نگذاشته است:

   "دو مورد را بايد از يكديگر تفكيك كرد, يك موقعي است كه ما در مرحلة تحليلي هر چقدر مي‌توانيم بايد متغيرها و عوامل بيشتري را وارد بحث كنيم, اما زماني هم به ارزيابي  مي‌پردازيم و مي‌خواهيم از واقعه يك نتيجه‌گيري اخلاقي كنيم..."

  با اين مقدمه‌سازي و پايين‌آوردن مفهوم انتقاد از خود به يك امر اخلاقي, روشن است كه ايشان مي‌خواهند به‌رغم رنگ و لعاب‌هاي مدرن و حتي ماركسيستي كه به نظرات خود مي‌دهند, از كنار اين موضوع نيز كدخدامنشانه عبور كنند, كما اين‌كه پس از آن مي‌گويند:

  "بسياري... معتقدند كه امروز شرايط براي اين كار ]نقد خويش[ مناسب نيست. چرا كه يك دعواي بزرگ داريم و در اين دعواي بزرگ بهتر است كه كمتر به تضادهاي داخلي دامن بزنيم. طرح ايرادها و انتقادات نسبت به گذشته ممكن است تضادهاي داخلي را تشديد كند و كمكي باشد به طرف مقابل كه مي‌خواهد كل فرايند اصلاحات را سركوب كند. در شرايط كنوني سعي كنيم عمل خود را اصلاح كنيم و در شرايط بهتري حتماً بايد خودمان را نقد و ارزيابي مجدد بكنيم. خيلي از دوستان ما با اصل اين كار موافق‌اند, اما معتقدند در شرايط فعلي ممكن است اين كار باعث تشديد بحران در داخل جبهة‌ طرفدار مردم‌سالاري بشود و نيروهايي را قبل از موقع از ما جدا كند... در آينده فرصت داريم تا اختلافات تاريخي خودمان را با يكديگر بازگو كنيم و تفاوت تحليلي خودمان را از سال اول انقلاب ببينيم. من كسي را سراغ ندارم كه مخالف بازبيني و ريشه‌يابي گذشته باشد. حتي دوستاني كه آن‌موقع در جناح چپ بودند و به طبل سركوب مي‌كوبيدند, گاهي وقت‌ها كه گفت‌وگو مي‌كنيم, كاملاً پيداست كه متوجه هستند چه خطايي صورت گرفته و مي‌توانستيم خيلي كارها بكنيم كه نكرديم."

  از اين توضيحات كاملاً پيداست كه اصلاح‌طلبان حكومتي و نيمه‌حكومتي اصلاً مفهوم انتقاد از خود را درنيافته‌اند. آنها اين كار را اقدامي مي‌دانند كه انجام‌‌دهندة آن مختار است در زمان دلخواه آن را به انجام برساند. توصيف آنها از انتقاد از خود به يادآوري خاطرات ايام جواني در دوران فراغت و بازنشستگي نزديك مي‌شود و اقدامي از سر تفنّن و تفرّج را به ذهن متبادر مي‌سازد. براي آن‌كه ذهن ايشان در مورد حياتي بودن اين مفهوم روشن شود بايد توجه آنها را به پروسترويكا در شوروي سابق و تحولات ايجادشده در پي آن جلب كرد. انتقاد از خود, برخلاف تصوري كه ايشان در همين مصاحبه مطرح مي‌كنند با "توبة ملي" و اظهار پشيماني نسبت به گذشته كه به يكسان وظيفة همه حتي مردم قلمداد مي‌شود, فرسنگ‌ها فاصله دارد. اين اقدام اگرچه متوجه گذشته است, اما فقط معطوف به برداشتن سدها و موانع و شكستن بن‌بست‌هايي است كه در پيش روي يك جامعه قرار گرفته‌اند و از ادامة حركت آن جلوگيري مي‌كنند.

  اگر از چنين ديدگاهي به انتقاد از خود نگاه كنيم: اشتباه جناح چپ اسلامي انقلابيون ايران كه در شروع كار با قبول و اجراي طرح تصرف سفارت امريكا, دولت ملي ـ مذهبي بازرگان را تحت فشار قرار داده و به استعفا وادار كردند. نه رقابت‌ستيزي و صرفاً شركت در اقدامات خشونت‌آميز در ايران, بلكه شركت در تشكيل, تثبيت و تحكيم يك اقليت يا نهاد يا دولت غيررسمي خشونت‌گرا در جهت حذف مردم به‌عنوان متحدين سابق و خدمت به منافع بخش مالي ـ تجاري شبكة اقتصادي غرب به‌عنوان متحد ديگر در براندازي سلطنت است كه تاكنون نيز دوام آورده و به انجام خدمات خود ادامه داده است.

  اشتباه مهم‌تر آنها ناديده گرفتن ياري‌هايي است كه از هنگام شروع كار در اين نهاد يا دولت  غيررسمي خشونت‌گرا, به‌عنوان يك گروه منزلتي درجه دوم از گروه‌هاي منزلتي درجة اول كه با عنوان سرمايه‌داران ايراني مقيم خارج به‌طور مستقيم با شبكة اقتصادي غرب مرتبط هستند دريافت كرده‌اند. دريافت همين ياري‌ها و سر به مُهر ماندن انها بوده و هست كه اكنون باعث مي‌شود چشم اصلاح‌طلبان به روي ماهيت اقتصادي وقايع و تحولات ايران بسته بماند و دقيقاً افشاي اين كمك‌هاست كه مي‌تواند بن‌بست و انسداد كنوني جامعة ايران را از ميان بردارد.

  آنها تاكنون نه‌تنها با خودداري از توضيح اين مسائل, حلقه‌هاي بسياري را در توضيح وضعيت كنوني جامعة ايران مجهول گذاشته‌اند, بلكه با توضيحاتي از آن دست كه در اين مصاحبه‌ در دسترس عموم مي‌گذارند, اين حلقه‌ها را در تاريكي بيشتر فروبرده‌اند. برگشتن آنها از مسيري كه تاكنون طي كرده‌اند, به شرط اداي توضيحات كامل در اين مورد ـ نه از ديدگاه ايدئولوژيك كه از ديدگاه طبقاتي و با روشن‌ساختن جنبه‌هاي عملياتي ـ نه‌تنها به حل معضلات داخلي بسيار, بلكه به حل مسائل بسياري در منطقة خاورميانه و درنهايت معادلات پيچيدة جهاني كه قرار است به‌طور سربسته و درنتيجه دردناك در منطقة خاورميانه مورد حل و فصل قرار گيرند, كمك مي‌كند. با اداي اين دين است كه شايد از سقوط ايران نيز در ورطة انحطاط و فروپاشي و قرارگرفتن آن در حاشية تمدن بشري جلوگيري ‌گردد.

حسين مجاهد طلب ـ تير 1382

 

 

 

 

 

1