سي خرداد 60؛ چيرگي آشتيناپذيري بر گفتمان
گفتوگو با دكتركريم رستگار
9 خرداد 1382ـ لطفاله ميثمي
برخي از كسانيكه دستاندركار مسائل راهبردي ايران هستند, بر اين باورند كه "ضربة سال 54" به سازمان مجاهدين خلق ايران, "تغيير ايدئولوژي", "جابهجايي اضداد" و "عدول از اصل وحدت نيروها در ميدان نبرد عليه د شمن اصلي" كه بهدنبال آن صورت گرفت, همزمان با از دسترفتن هژموني جريانهاي راديكال, مترقي و چپ در ايران است. بدينمعنا كه در آن زمان نهتنها چپ فرصت تاريخي خود را از دست داد, بلكه نحوة برخورد نادرست با اين بحران, دوقطبيكاذبي را بهدنبال داشت. اين دو قطبي كه در زندان اوين و ديگر زندانها بهوجود آمد, منشأ درگيريهاي پس از انقلاب و بهطورخاص در اوج سيخرداد 60 ميباشد.
مرحوم طالقاني پس از آزادي از زندان, در آبان 57 توصيه كردند: "مبادا تنگنظريهاي زندان به درون انقلاب وسيعِ توحيدي, اسلامي و مردمي ايران كشيده شود." ولي متأسفانه اينگونه نشد. حال پس از گذشت بيست و هشت سال ناچاريم براي ريشهيابي, نيمنگاهي به آن وقايع بيندازيم. آقاي دكتركريم رستگار برآنند تا درنهايت امانتداري در نقل قولها در اين گفتوگوي مختصر, ضربة سال 54, نحوة برخورد با اين ضربه و عوامل منجر به درگيريهاي بعد از پيروزي انقلاب را تا حدي روشن نمايند.
(آقاي دكتر رستگار! در سال1350, يك هفته با هم در زندان قزلقلعه بوديم. در ديماه سال 1352 نيز چند روزي در اتاقك تكي شما زندگي مخفي داشتيم. در سال 1358, ملاقاتي دوساعته داشتيم و تا امروز (9 خرداد 1382) موفق به ديدار يكديگر نشديم. در اين مدت هر دو ما از مراحل مختلف و متعددي گذر كردهايم, با توجه به اينكه شما از سال 1344 وارد سازمان مجاهدين شديد و همة آموزشهاي سازمان را فراگرفتيد, در ضربة شهريور 50 به سازمان هم دستگير شديد و در شهريور 1351 آزاد شديد. پس از مدتي زندگي مبارزاتي مخفي را انتخاب كرديد و مجدداً در سوم دي 1352 دستگير و در 26 آبان 1355 آزاد شديد, در اين مدت هم با بيشتر اعضاي سازمان و ديگر گروهها برخورد داشتهايد, بهخصوص در زندگي مخفي, مدتي با تقي شهرام همتيم بوديد و پس از دستگيري با سران سازمان ازجمله موسي خياباني و مسعود رجوي برخوردهاي مستمري در زندانهاي قصر و اوين داشتيد. پس از انقلاب با بيشتر شخصيتها, همچون آيتالله مطهري, آيتالله بهشتي و حجتالاسلام رفسنجاني و سران مجاهدين برخوردهاي دلسوزانهاي داشتيد. همچنين دكتراي خود را در روانپزشكي و فيزيولوژي گرفته و در حال حاضر مقام استادي دانشگاه را داريد. از آنجا كه مدتي است خوانندگان چشمانداز از مقالات مربوط به علل درگيري سال 60, استقبال كردهاند, بر آن شديم تا با شما به گفتوگو بنشينيم تا اظهارنظر و ريشهيابي عالمانه و عادلانهاي در اين زمينه بكنيد.
(عامل اصلي ورود من به سازمان مجاهدين, ريشه در زندگي نوجواني دارد و مناسب است تا من از اين سابقة تاريخي شروع كنم و بعد در جاي خود به طرح اين مسائل بپردازم كه چرا اصولاً وارد اين سازمان شدم و بعد از ورودم چه شد. سابقة خانوادگي من بدين شرح است؛ خانوادة من شديداً مذهبي بودند, در ابتدا من با بچههاي ديگر فرق چنداني نميكردم, از نظر درسي هم بسيار به درس و تحصيل علاقهمند بودم. وارد دبيرستان كه شدم, دبير ادبياتي بهنام آقاي كريم حقيقي داشتم كه در حال حاضر زنده و به فعاليت مذهبي مشغول هستند. ايشان انسان بسيار وارستهاي بودند و در ضمنِ تدريس درس ادبيات فارسي, بسياري از مسائل جانبي مانند شرايط و سابقة تاريخي متن و يا شعر را بهخوبي تحليل و حلاجي ميكرد و بسياري از قضاياي مربوط به موضوع و بهخصوص مسائل مذهبي و عرفاني را مورد بحث و بررسي قرار ميداد. ايشان مشابه آن كاري كه سازمان در ابتداي عضوگيري افراد ميكرد و در دوران شاه نيز غير از اين كار نميشد انجام داد, وي يك محفل مدرسهاي كاملاً آشكار (از نظر امنيتي) تشكيل داد. در ابتدا عمدتاً در رابطه با مسائل درسي صحبت ميكرد, اما بعد از مدتي, ايشان كمكم بچهها را دستچين و تعداد آنها را بسيار محدود كرد و هدف او از اين امر انتخاب جواناني با خصوصيات معين بود. آقاي كريم حقيقي ديدگاهي عرفاني و بسيار عميق از مذهب داشت. همين ديدگاه باعث جذب من به محفل وي شد. ياد دارم كه ايشان براي من حديثي خواند كه هنوز هم برايم جالب است. وي گفت كه شما جوانان كه اكنون يك قدم بهسوي خدا آمديد, خدا نيز صدها قدم به طرف شما ميآيد. حديثي داريم كه, اگر كسي بهسوي خداوند آمد, خدا شوقزده و خوشحال ميشود. بهطوريكه دقيقاً مانند كسي است كه در صحراي عربستان همراه با قافلهاي مسافرت ميكند و از قافله جدا ميشود و ناگهان قافله ناپديد ميگردد. در صحرا هم كه هيچ آب و غذايي نبوده و مرگ وي حتمي ميباشد. او درحاليكه سرگردان از اينسو به آنسو ميرود و چيزي پيدا نميكند, ناگهان ميبيند كه قافله به سويش ميآيد. وي ميگفت كه ببينيد چقدر فردي كه مرگ را به چشم خود ميديده و حالا دارد حيات و زندگي را ميبيند كه به طرفش ميآيد, خوشحال ميشود. خداوند هم به همين اندازه خوشحال ميشود.
آقاي حقيقي به گروهي بهنام نجابتيه وابسته بود. پيشواي اين گروه آقايي روحاني بهنام نجابت بودند كه مجتهد بودند و ديدگاه بسيار عميق عرفاني داشتند. علاوه بر جلسات منزل آقاي حقيقي پس از مدتي ما جلسات مرتبي در منزل ايشان داشتيم. حدوداً مدت چهارسال من رابطة محكمي با اين گروه داشتم و آموزشهاي مفيد و پربار مذهبي (خصوصاً قرآني) و عرفاني ديدم. از همه مهمتر اينكه عشق به خدا و احساس عميق عرفاني در من پديد آمد و درك نمودم كه براي وصول به حق بايد از منيّت گذشته و بهدنيا پشت نمود. در اين جلسات رسول مشكينفام (كه همانطوريكه ميدانيد از بنيانگذاران سازمان مجاهدين است) شركت مينمود و من با برادرش محمد مشكينفام كه در حال حاضر روحاني و مجتهد است همكلاسي و دوست بسيار نزديك در اين گروه بوديم. در پانزدهخرداد 1342, اين گروه كه در حال فعاليت سياسي بهنفع امام بود, تحت تعقيب قرار گرفت و جلسات بههم خورد. در آنموقع من كلاس دهم دبيرستان را تمام كرده بودم.
سال 1344 من در امتحان دانشگاه شركت كردم و در رشتة پزشكي پذيرفته شدم, من با وجود اينكه در رشتة رياضي امتحان داده بودم, امّا رشتة پزشكي را انتخاب نمودم و وارد اين رشته شدم. از همان سال اول دانشگاه من با انجمناسلامي رابطه داشتم. انجمناسلامي دانشگاه شيراز در آن زمان جلسات علني مرتبي داشت كه متفكرين مذهبي ازجمله آقايان مطهري و مفتح دعوت شده و سخنراني ميكردند, انجمن علاوه بر جلسات علني در عين حال جلسات مخفي هم داشت, در جلسات مخفي معمولاً دانشجوياني شركت ميكردند كه به قول معروف سرشان بوي قورمهسبزي ميداد و سياسي بودند و در اين جلسات, بحثهاي سياسي انجام ميشد. اين جلسات هر هفته در خانة يكي از دانشجويان ادامه داشت تا اينكه در اوايل زمستان همان سال يكي از بچههايي كه در اين گروه بهنام مسعود اسماعيلخانيان بود من را به كناري كشيد و گفت كه دلم ميخواهد با شما چند كلمه خصوصي صحبت كنم و خلاصه از اينجا بود كه عضوگيري من شروع شد. در آن تاريخ علت انتخاب من از بين تمامي اعضاي انجمناسلامي برايم روشن نبود, چرا كه وضع ظاهري و سابقة خانوادگي و طبقاتي من با اهداف سازمان همخواني نداشت. بعداً فهميدم كه عليرغم ترديد اعضا بهعلت پافشاري رسول مشكينفام ـ با توجه به اطلاع وي از سابقة مذهبي من ـ به عضوگيري من اقدام نمودند. پس از چندماه از عضوگيري, تازه متوجه شدم هدف سازمان مبارزة مسلحانه بر ضد رژيم شاه است. علت امر هم اين بود كه من اصولاً فردي سياسي نبودم و هيچ انگيزة سياسي براي مبارزه با رژيم نداشتم. بايد از نظر مذهبي براي من روشن ميشد كه مبارزه يك تكليف است تا عضويت گروه را بپذيرم. اين نكات را در مورد گذشته خود گفتم تا خصوصيات فردي كسانيكه عضو سازمان ميشدند براي خوانندگان بهتر روشن شود. من از آن پس تا سال 1350 در گروههاي مختلف هم آموزش ميگرفتم و هم آموزش ميدادم. مسئولين و همرديفان بسياري داشتم. يكي از افرادي كه با من بود, حسين خوشرو بود كه در جريان هواپيماربايي از دوبي به عراق شركت داشت.
( حسين خوشرو خودش نيز زنداني بود؟
( بله, وي جزو ششنفري بود كه در زندان بودند. اصليت وي بلوچستاني بود ولي در آبادان بزرگ شده بود. داستان زندگياش جالب بود. وي خيلي زجركشيده و انسان بسيار پختهاي بود. ما بهوسيلة سازمان با هم آشنا شديم. او دانشجوي اقتصاد و همدورة من بود. فلسفة اينكه سازمان ما را در يك گروه قرار داده بود, جالب است. بهقول خودشان من از خانوادة بورژوا بودم و وي از خانوادة بسيار فقير و زحمتكش بود و آنها در نظر داشتند كه ما با هم تعديل بشويم.
در سال 1350 بعد از لورفتن سازمان مشخص شد نُهنفر نيز از شيراز عضو بودند كه عبارت بودند از مهدي محصل, حسين محصل, عليبهپور, من, محمدرضا شمس, محمد حقيقيطلب, حميد مشكينفام, كاظم حقشناس و جواد برائي. دونفر از بچههاي شيراز بهنامهاي مهدي و علي را اسم برده بودند و بچهها را شديداً تحت فشار گذاشته بودند كه اسامياي كه در كاغذ لورفته چه كساني هستند. چارتهاي سازماني با اسامي كوچك دونفر (مهدي و علي) در همان خانهها پيدا شده بود و اينها متأسفانه مدارك محكمي بود كه قابل انكار نبودند. اول در بازجوييها براي ساواك مشخص شد كه مهدي دانشجوي پزشكي است, مهدي را كه دانشجوي سال بالاي پزشكي بود, گرفتند. علي را هم كه ميدانستند دانشجوي مهندسي است دستگير كردند. چندين نفر هم از دانشجويان مهندسي ازجمله يكي از آشنايان ما را دستگير كردند. آنها هيچ كاره بودند و در زندان به آنها خيلي فشار آورده بودند. در اواسط شهريور 50 مهدي محصل دستگير شد. با دستگيري وي از طرف سازمان به همة اعضاي شيراز ازجمله من گفتند كه بايد فراري شويم و من نيز به تهران آمدم و كاري در يك آهنگري قديمي در خيابان شوش گرفتم. من كار ميكردم و بچههاي ديگر هم هركدام در تهران به جاهاي ديگر رفته بودند و ما با هم قرار ميگذاشتيم تا با هم و با سازمان در تماس باشيم. مهندس علي بهپور رابط اصلي ما با سازمان هم در همين وضعيت بود. من چون خانه پيدا نكرده بودم, شبها در يكي از مسافرخانهها بودم كه سر قراري با علي بهپور در 27 شهريور دستگير شدم. علي بهپور به من گفت كه هيچچيزي از تو نميدانند و بعد من را دستگير كردند. اين جملة بهپور به من فهماند كه دستگير ميشوم ولي از من اطلاعاتي ندارند. تنها چيزيكه ساواك از گروه شيراز ميدانست اين بود كه تعدادي عضو اين گروه هستند. نُهنفر بودند كه دونفر از آنها مهدي و علي هستند. اين افراد مجبور بودند كه هفتنفر بقيه را معرفي كنند و به اين صورت من دستگير شدم و مرا به زندان اوين بردند. بازجوي اصلي من كمانگر بود, نميدانم او را ميشناسيد يا نه؟ وي اصلاً زيركي لازم براي شغل بازجويي نداشت. خوشبختانه اين را از همان ابتدا فهميدم. در بازجويي, همهچيز را كاملاً تكذيب كردم. او هيچ مطلب جديدي از من كشف نكرد. پس از چهلوهشت ساعت پروندة من بسته شد. من به زندان اوين كه آمدم, دنيا برايم تغييركرد. من در سلول با گروهها و بچههاي ديگر برخورد داشتم و متوجه شدم كه دنيا بسيار وسيعتر از چارچوب سازمان ما ميباشد و پي بردم كه گروههاي ديگر هم فعاليت ميكردند, البته پيش از آن ميدانستم كه گروه سياهكل و گروههاي فدايي هستند اما من در سلول با گروهي از شيراز برخورد كردم كه به آنها ستارة سرخ ميگفتند و من قبلاً آنها را نميشناختم. گروههاي ماركسيست در دانشگاه شيراز زياد بودند. اما تصور اينكه خطمشي مسلحانه داشته باشند دور از انتظار بود. برخورد با اينها براي من نوعي آموزش بود. بعد كه به زندان قزلقلعه آمدم با بسياري ديگر ازجمله گروههاي چپ, روحانيون و... برخورد كردم و آشنا شدم كه براي من جالب بود. در زندان قزلقلعه تقريباً هرشب ما (مجاهدين) نشستهاي علني و يا مخفي با يكديگر داشتيم و در زمينههاي مختلف ازجمله اخبار و تحليل وقايع صحبت ميكرديم. اولين جرقههاي اختلاف در درون سازمان بهعلت اختلاف در تحليلها ظاهر شد. ميدانيد كه ما با بيرون دائماً در تماس بوديم. عليرغم اينكه آن زمان در قزلقلعه از مركزيت هيچكس حضور نداشت ولي ما دائماً در جريان وقايع بوديم و ميدانستيم اوضاع در درون و خارج از زندان چگونه است. بهعنوان مثال از وضعيت همة افراد در زير شكنجه ازجمله بديعزادگان اطلاع داشتيم. واسطة اين اخبار و اطلاعات خانوادههاي ما در ملاقاتها بودند. بعدها يك سؤال اساسي از طرف كسانيكه در اوين و جزو مركزيت بودند مطرح شد و قرار شد بچهها روي آن كار كنند, سؤال اين بود كه چرا سازمان در مرحلة ورود به عمل دچار اين ضربة سنگين شده است؟ چه نقصي وجود داشته كه عليرغم اينكه اين همه آموزش داده شده ناگهان سازمان چنين ضربة مهلكي بخورد؟ ما بهخوبي ميدانستيم كه سازمان در چه سطح وسيعي لورفته است و از همه وقايع در اين رابطه اطلاع داشتيم و از جريانات دلفاني و همة اتفاقات پس از دستگيريها آگاهي داشتيم. من تا زمانيكه سلول بودم از جريان شهرام پهلوينيا اطلاعي نداشتم, اما بعد كه به قزلقلعه آمدم متوجه شدم كه چه شد و طرح شهرام چگونه شكست خورد؟ بههرحال سازمان براساس اطلاعاتي كه داشتيم در مورد علت وقايع از ما تحليل ميخواست.
(نيروهاي خود سازمان تحليل ميخواستند؟
(بله, از بچههاي خود سازمان كه در قزلقلعه بودند. تعدادشان هم خيلي زياد بود.
تركيب خوبي هم بودند, ازجمله يعقوبي, جوهري, شهرام و تسليمي بودند.
بله, مهندس بهپور هم بود. از شيراز من و چندنفر ديگر بوديم. از شهرهاي ديگر نيز زمرديان, مهندس غرضي و مهندس توسلي و... بودند. من به ياد دارم كه تحليلهاي اوليه همه برپاية همان چارچوبهاي ماركسيستي بود. به اين صورت كه بهدنبال نقاط ضعف طبقاتي افراد ميگشتند و بيش از همه هم روي همين نكات تأكيد داشتند كه مبارزة كنوني مبارزهاي به رهبري پرولتاريا است و اكثريت ما از قشر خردهبورژوا و با خصوصيات خاص خردهبورژوازي هستيم و در رابطه با ربودن شهرام پهلوينيا هم تأكيد ميشد كه همين خصوصيت خردهبورژوازي باعث شكست طرح شد و مطرح ميكردند در اينكه شهرام را به داخل ماشين بكشند خيلي مماشات شد و به صورتي بود كه انگار ميخواستند با التماس به داخل ماشين دعوتش كنند. در صورتيكه اين طرح جزيي از يك مبارزة مرگ و زندگي بود و بايد خيلي خشن برخورد ميشد و نبايد هيچگونه رحمي ميشد. در رابطه با نگهبان هم گفته ميشد كه حتماً بايد وي را ميزدند چرا كه او بيمورد دخالت كرده است. بيان ميشد كه سازماني با اين همه تشكيلات, صحيح نبود كه به خاطر حفظ جان يك نگهبان و دلرحمي بيمورد, در اجراي طرحي بدين سادگي شكست بخورد, تقريباً همه علت آن را خصوصيات خردهبورژوازي ميدانستند. ما در اين چارچوب تحليلهاي ماركسيستي زندگي ميكرديم و حق هم همين بود كه اين نتايج را بگيريم. البته در آن زمان بهصورت آشكار هنوز از اين كه مذهب مشكل اصلي ماست, چيزي مطرح نبود. در آن زمان يعني تقريباً اواخر زمستان 1350 يادم است كه با يكي از افرادي كه در گذشته سازماني خيلي به من نزديك بود در قزلقلعه برخورد كردم و اين براي من خيلي جالب بود. وقتيكه از سلول آمده بود, چون من خيلي با او آشنايي نزديك داشتم, رفتم و او را بوسيدم و از او پرسيدم: "پروندهات چهطور شده است؟" جواب روشني نداد. فهميدم روحيهاش خيلي بد است. دوباره پرسيدم: "مگر چهطور شده؟" گفت: "هيچي." پيش خود گفتم حتماً مسائلي هست كه نميخواهد بگويد و بعدها با تعجّب ديدم كه نماز نميخواند. به او گفتم: "مثل اينكه نماز نميخواني؟ چرا وقتي من صبح بلندت ميكنم, ناراحت ميشوي؟" همة ما مذهبيها در بند چهار ميخوابيديم و همه با هم براي نماز بلند ميشديم. ايشان خيلي كاهل بود. عاقبت روزي مرا كنار كشيد و گفت كه من شوخي ندارم. واقعيت اين است كه خيلي در شك هستم كه ما اصلاً درست فكر كرديم يا نه؟ وي ميگفت كه من در سلول با يكي از فداييان همراه بودم و خيلي جالب بود من كه مسلمان بودم, ماهها كتك ميخوردم به اين علت كه يكنفر در پروندة من بود كه من بايد آدرس آن را ميدادم. من مقاومت كردم, رفتم و آمدم و به خدا توكل كردم, اما نتوانستم و عاقبت ايشان را لو دادم و درواقع نميشد لو نداد, به اين جهت كه دقيقاً ميدانستند كه من با اين فرد در ارتباط هستم و اين در روحية من خيلي اثر بد گذاشته كه چرا من اين مقاومت را شكستم. ولي وقتي كه من خود را تحليل ميكنم ميبينم, واقعاً گناهكار نيستم, براي اينكه هيچ شكي نبود كه ساواك مرا به خاطر همين يكنفر ميكشت. فردي كه جز ارتباطي ساده هيچ كاري نكرده بود. به هر جهت اين موضوع براي من ماية سرشكستگي است. من روي خدا خيلي بيش از اين حساب ميكردم و متأسفانه نتوانستم مقاومت كنم. ولي آن فرد فدايي كه با من گرفتار شد, شايد چهل و هشت ساعت هم بيشتر زير فشار نبود و وقتي هم كه او را براي بازجويي ميبردند, تمام اطلاعاتش سوخته بود و اصلاً فايدهاي نداشت. همه را هم لو داد, ولي هيچكس را نگرفتند. منظورم اين است كه ارتباطات كاملاً حساب شده بود و پس از چهلوهشت ساعت تمام بازجوييها و كتكها تمام شد. در زندان قزلقلعه دوستم ميگفت كه ما به خاطر ايمان به خدا اين همه زجر كشيديم و آبرويمان هم رفت. او در ادامه ميگفت من بعد از آن به اين فكر افتادم كه شايد اصولاً ما اشتباه ميكنيم كه در اين مبارزه دين را وارد كرديم. اين كاري كاملاً حسابشده و دودوتا چهارتاست و اگر درست حساب كرده بوديم, به نتيجه ميرسيديم. اگر هم نكرديم حالا خدا را هم قبول داشته باشيم فرقي نميكند. نتيجه همين مصيبتي است كه بر سر من هم آمد. اين دوست همبند من, در آن زمان حرف كاملاً جالبي ميزد. بحث او درست بود, ولي نكته اينجاست كه هيچگاه مذهب اشاره نكرده بود كه يك تشكيلات مخفي اينگونه باشد. چنانكه مذهب به ما نگفته بود كه شما به اميد خدا يكسري كارهاي بدون حساب و كتاب بكنيد و در عين حال چون به خدا ايمان داريد هيچ عواقب سويي هم نخواهد داشت.
با نقل اين واقعه ميخواستم به اين اشاره كنم كه در زندان قزلقلعه مسئلة اختلافات ايدئولوژيك در درون سازمان, ديگر بالاتر از اين حد نرفت و حتي كسانيكه خيلي تندتر از شهرام بودند و مدتها قبل از او ماركسيست شدند, باز هم بر ضدِمذهب سخني نميگفتند. فقط ميگفتند كه ما خصوصيات خردهبورژوازي داريم ولي نميگفتند كه مذهب يكي از مصاديق فرهنگي خردهبورژوازي است. من بعد از عيدِ سال 1351 به فلكة زندان موقت شهرباني (كه حالا اين زندان به موزه تبديل شده است) منتقل شدم تا اينكه جريان دادگاه بچههاي مركزيت و حكمها پيش آمد. يعني تا مدتي كه من در فلكه بودم دائماً درگير مسائل دادگاه بودم. همة فكر ما اين بود كه دادگاهها چه شد؟ در آنجا خيليها بودند ازجمله مصطفي ملايري و دو پسرعمو بودند بهنام حقيقت. نميدانم آنها را ميشناسيد يا نه؟ محسن حقيقت, پسر آقاي حقيقت كه كبابي داشت يكي از آنها بود.
(كاراته باز هم بود.
(بله, دادگاه اينها با دادگاه محمد حنيفنژاد بود و دائماً از وضعيت دادگاه اطلاعات ميآوردند.
(مشكينفام و دكترميلاني هم بودند؟
(بله, دكترميلاني هم بود. به هر جهت آنجا باز بحثي از مسائل ايدئولوژيك نبود. همة افكار درگير اين بود كه كادر مركزي دفاع كنند يا نكنند. بعضيها معتقد بودند كه اصلاً كادر مركزي لازم نيست كه به اين شكل, محكم بايستد. بهخصوص كسانيكه پختهتر بودند, اين موضوع را بارها به ما ميگفتند. من يادم است آقايانرفسنجاني و سحابي به ما گفتندكه اين نوع موضعگيري درست نيست. اصلاً در دادگاه لزوماً نبايد اثبات حقانيت كرد. اين يك دادگاه فرمايشي است و شما بايد برويد و برگرديد. ديگر چرا فحش ميدهيد؟ حيف است كه بچههاي سطوح بالا به خاطر چنين موضعگيريهايي, خودشان را فدا كنند و در آينده نيز عقبه نداشته باشند و كسي نباشد كه سازمان را رهبري كند. شما دفاع حقوقي بكنيد. البته كسي آنموقع قبول نميكرد به اين جهت كه گروههاي ماركسيست خيلي محكم ايستاده بودند و اصلاً رسم اين بود كه بروند سينه جلو بدهند و دفاع كنند و اينها هم همين كار را ميكردند. همانطوريكه ميدانيد, در خرداد 1351 همگي بجز يكنفر شهيد شدند. در همين زمان بود كه دادرس و پروندهخواني من شروع شد. واقعاً هم پروندة من هيچچيزي نداشت و خوشبختانه در تكنويسيها هيچكس ديگري هم هيچگونه اطلاعاتي به ساواك نداده بود و چون اصلاً مدركي دال بر عضويت من در سازمان وجود نداشت, در دادگاه اول به يكسال زندان محكوم شدم. در اواسط دادگاه من را به زندان قصر آوردند. در دادگاه دوم حكم تأييد شد. قبل از اينكه آزاد شوم, در اواخر خردادماه سال 1351 و قبل از اينكه به شمارة چهار بروم, يك مدت كوتاه مرا به شمارة سه قصر بردند. بسياري از افراد سازمان و تمام كادرهاي بالا و اشخاصي كه در دادگاه بودند و اعدام نشده بودند در آنجا بودند, ازجمله رضاباكري, بهمن بازرگاني, مهدي خسروشاهي, موسي خياباني و مسعودرجوي. در آنجا بحث ايدئولوژيك خيلي داغ بود و بعضي از بچهها اعلام مواضع كرده بودند. به عبارت ديگر صريحاً اعلام كرده بودند كه ديگر اسلام را قبول نداشته ماركسيست ميباشند.
(يادم است كه در همان زمان نيكسون به ايران آمده بود و آن انفجارها رخ داده بود.
(حالا صحيح نيست اسمي ببرم, در بين آنها از كادر مركزي و بسيار سابقهدار بودند. علناً ميگفتند كه ما ماركسيست هستيم و من يادم است دو روز بيشتر نبود كه آمده بودم, يكي از دوستان نزديك, من را كناري كشيد و گفت همانطور كه ميداني جريانات اينگونه شده و به هر جهت سازمانيكه به اين صورت شكل گرفته بود به بنبست رسيده است و اغلب, افراد بالاي گروه به اين رسيدهاند كه علت و اشتباه از طرز تفكرمان بوده و اگر تفكر اشتباه باشد, ما به هيچ جايي نميرسيم و اولين وظيفة ما تصحيح اين تفكر است. ما چارهاي نداريم جز اينكه تفكر علمي ماركسيسم را در همة ابعاد بپذيريم, نه اينكه نصف آن را پذيرفته و نصف ديگر را رد كنيم. همينكه بحث را شروع كرد, منظور وي را فهميدم و متوجه شدم كه ميخواهد به من بگويد كه تو چگونه فكر ميكني و آيا جزو ما هستي يا نه؟ من براي وي خيلي احترام قائل بودم. او زماني مسئول من بود. به او با سرسنگيني گفتم: "حالا صبر كن تا من فكري بكنم." او هم منظور مرا فهميد. بههرحال در سال 51 در زندان قصر بود كه افرادي خيلي علني موضع غيرمذهبي شديد ميگرفتند. از آن به بعد سازمان دچار يك دودستگي عظيم شد. من از همان زمان برايم اين مسئله فكري ايجاد شد كه با اين شكل و با اين نوع تفكر كه ما وجوهي از ماركسيسم و وجوهي از مذهب را بگيريم به هيچجايي نميرسيم و بايد يك فكر اساسي كرد. از همان ابتدا من تصميم خود را گرفته بودم. از نظر من اين ماركسيسم بود كه از تفكر سازماني بايد پاك ميشد. اين تصميم بههيچوجه از سر تعصّب نبود.
اگر فرصت شد توضيح ميدهم, چون من در مسائل روانشناسي مطالعه كردهام. در روانشناسي (Cult) يا روانشناسي گروههاي متعصب كارهاي زيادي شده است. سازمان مجاهدين عليرغم اينكه بعداً به يك فرقه(Cult) تبديل شد, اما از ابتدا اينگونه نبود. يعني من عليرغم اينكه گذشتهاي شديداً مذهبي داشتم, اما هيچگونه فشاري به جهت مذهبي بودنم, در خود احساس نميكردم. آن زمان مانند شرايط حالا نبود كه مذهبي بودن يك امتياز باشد. من به اين فكر افتادم كه اگر حقيقتاً اين تفكر كه ما داريم نتواند جواب دهد, بايد حتماً آن را كنار بگذاريم, اما خوشبختانه من با توجه به سوابق طولاني كه از مذهب داشتم ـ شايد كمتر كسي را ديده باشم كه در مسائل مذهبي مانند من قبل و در دورة دبيرستان در گروههاي مذهبي فعاليت كرده باشد ـ به اين فكر افتادم كه من اين قدرت را دارم كه بنشينم و براي خود فكر كنم و تصميم بگيرم. شايد پانزدهروز بيشتر در شمارة سه نبودم كه ما را تقسيم كردند و من را به شمارة چهار فرستادند. از آن به بعد تا پايان دورة يكساله, در زندان شمارة چهار قصر بودم. در شمارة چهار, چند نفري از مجاهدين بيشتر نبوديم. من, جوهري, دكتر طباطبايي و توسلي از طيف مجاهدين بوديم. بقيه از كساني بودند كه زندانهاي خيلي زياد و طولاني داشتند. ازجمله صفرخان و تمام گروههاي باقيمانده از حزبتوده, مؤتلفه و پنجاهوپنجنفر حزب ملل اسلامي بودند. در آنجا بهصورتي تحت بازجويي قرار داشتيم. آنهايي كه در آنجا بودند چون اصلاً با سازمان مجاهدين برخوردي نداشتند از ماهيت آن بياطلاع بودند و با سابقة طولاني كه در كارهاي سياسي داشتند مايل بودند بدانند كه اين گروه جديد چه ميگويد كه اين همه سروصدا بهپا كرده است. يادم است كه من با آقاي عمويي از طرف ماركسيستها و تودهايها و از طرف مؤتلفه هم با آقاي عسگراولادي كلاسي براي توضيح ديدگاههاي سازمان داشتم. يعني برايشان ساعت گذاشته بودم, درس ميدادم اما شايد بايد گفت كه بيشتر درس ميگرفتم! در بحثهاي زندان قصر بودكه عميقاً فهميدم چه درگيري سابقهداري بين تفكر روحانيت و حزبتوده وجود داشته است, طوريكه اصلاً به هيچوجه حاضر به هيچگونه مصالحهاي نبودند و تصورش را هم نميكردند.
(يعني بين مؤتلفه و حزبتوده هيچ مصالحه و ارتباطي نبود؟
(خير, هيچچيز نبود و اصلاً با هم درست سلام و عليك هم نميكردند. غذا و كلاً همهچيزشان از هم جدا بود. ماركسيستها براساس مسائل مذهبي مؤتلفه نجس بودند و آنها كاري با ماركسيستها نداشتند, به همين علت برايشان سؤال بود كه يك گروه مذهبي مانند سازمان مجاهدين كه اين همه علما هم آنها را تأييد كردهاند, چهطور ممكن است با سازمانهاي ماركسيستي اينگونه دوست نزديك باشند و ميگفتند كه ما شنيديم در زندان, شما با ماركسيستها سر يك سفره مينشينيد و يك كمون داريد. ما برايشان توضيح ميداديم, البته توضيحي كه ما ميداديم به شكلي بود كه از موضع سازمان دفاع ميكرديم, در عين حالي كه ميگفتيم صددرصد مذهبي هستند. ما هنوز فكر نميكرديم كه اختلافات باعث شود كه اعضاي سازمان اينگونه جدا بشوند.
من در شهريور سال 1351 آزاد شدم. (سال زندان 350 روز است) بعد از آزادي رفتم تا ببينم كه واقعاً چه بايد بكنم. به همين دليل به دانشگاه مراجعه كردم. يكسال و چندماهي بيشتر نمانده بود تا تحصيل من در دانشگاه تمام بشود. آمدم و به تحصيل ادامه دادم. من با سازمان از طريق خواهرم كه با خانمهاي سازمان به تهران يا زندانهاي مختلف ميرفتند در ارتباط بودم و تمام اين اخبار را داشتم تا اينكه تابستان سال 1352, ناصر جوهري به شيراز آمد, وي آن زمان فراري شده بود و بدون قرار قبلي به در خانة ما آمد. چون با ديدن او دچار هيجان زياد همراه با ترس شدم ـ صحنه كاملاً به يادم است ـ من به او گفتم اينجا نايستيم و برويم در خيابان بگرديم, شايد خانة ما تحت نظر باشد. آنموقع كه ناصر دنبال من آمد, به احتمال زياد ماركسيسم را پذيرفته بود. اما من از اين موضوع مطلع نبودم, همانطوريكه گفتم جوهري و من در زندان شمارة چهار با هم بوديم و تقريباً با هم آزاد شديم.
(فكر نميكنم كه ناصر در آن زمان ماركسيسم را پذيرفته باشد؟
(ماركسيست شده بود. يقين دارم. براي اينكه با تيم شهرام بود و البته من هم وقتي مخفي شدم و به تيم شهرام آمدم, شهرام چون ديد بهاصطلاح مذهبي دگمام, مرا به جاي ديگري پرت كرد كه توضيح خواهم داد, اما ناصر از همان زمان ديدگاه شهرام را پذيرفته بود و تا آخر با شهرام بود.
خلاصه حرف ناصر جوهري اين بود كه سازمان دچار كمبود شديد كادرهاي قديمي است و شهرام (كه در آنموقع رهبر سازمان در خارج از زندان بود) مرا فرستاده تا از تو بخواهم مخفي شده به سازمان ملحق شوي. قبول اين درخواست در آن شرايط, قبول مرگ بود. چرا كه طبق آماري كه از گروههاي مخفي در دست بود, متوسط عمر يك چريك در آن زمان حدوداً شش ماه بيشتر نبود. درست به ياد دارم كه به ناصر گفتم اين شرايطي كه الآن براي سازمان وجود دارد و درخواستي كه كردهاند مثل درخواست امامحسين(ع) در روز عاشوراست كه گفت "هل من ناصر ينصرني". من آن را ميشنوم و حتماً ميآيم و سپس ما با هم قرار گذاشتيم.
در اين يكسالي كه تا مرداد 1352 بيرون بودم و با توجه به اطلاع از شرايط ايدئولوژيك سازمان در درون زندانها, خيلي روي مسائل ايدئولوژيك كار كرده بودم و ميدانستم كه چه مسائل فكري ممكن است در سازمان و در بيرون وجود داشته باشد, البته فكر نميكردم كه شهرام ماركسيست شده باشد. شهرام در زندان چيزهايي ميگفت و اشارههايي ميكرد, اما نشان نميداد كه ضدمذهب باشد, همانگونه كه افراد ديگري بودند كه علناً اظهار ميكردند. من آمدم و اين بار باز هم در ميدان حسنآباد (آنجا كه بار اول دستگير شده بودم) با من قرار گذاشته بودند. سر قرار خانمي با چادر آمد (بهنام طاهره جعفرزاده علاف) كه قدي كوتاه, صورتي گرد و چهرهاي گندمگون داشت. به او مريم ميگفتند. ما با ايشان رمز را ردوبدل كرديم و او من را به خانهاي در خيابان گرگان برد. در طبقة دوم ناگهان شهرام در را باز كرد. مانند دو برادري كه سالها از هم جدا بوديم و حالا به هم رسيده بوديم. يكديگر را در آغوش گرفتيم. صحنه را كاملاً به ياد دارم. با تمام وجود خوشحال شدم, اما افسوس كه نميدانستم از آن پس درگيريهاي شديدي شروع ميشود.
(اگركاملتر توضيح دهيد, ممنون ميشويم.
(من مخفي شده بودم تا به افراد سازمان بگويم كه باعنوان نام سازمان در زندان, تفكرم مذهبي است و فكر نميكردم هيچ كسي سابقهدارتر از من در بيرون از زندان باشد و واقعاً هم همينطور بود. درواقع رسالت خود را حفظ ايدئولوژي مذهبي سازمان ميدانستم. خيلي محكم بودم. شهرام را هم ميشناختم. شهرام دوسال بيشتر سابقة سازماني نداشت. خودش هم در زندان شمارة سه قصر يك شوخي با من كرد و گفت: "نالوطي تو شش سال در سازمان بودي يك سال حكم گرفتي, من دوسال در سازمان بودم دهسال گرفتم و اين حق نيست." آدم خيلي شلوغي بود و خيلي حرف ميزد. به ياد دارم كه حسن راهي به شوخي ميگفت: "تقي فقط يك گوش مفت ميخواهد كه از صبح تا شب بنشيند و برايش حرف بزند." شهرام خيلي با انرژي بود و پيش خودش هم فكر ميكرد كه تحليلهاي زيبايي ميكند. روي همهچيز تحليل و صحبت داشت. اولين چيزي كه ما در مورد آن با هم صحبت كرديم, وضعيت و شرايط كنوني بود. ميخواستم بدانم كه در حال حاضر وضعيت سازمان پس از شهادت رضارضايي چگونه است؟ با توجه به سابقهاي كه داشتم از همة مسائل حتي آنهاييكه از جنبة امنيتي خطرناك بودند برايم گفت. شهرام گفت كسانيكه الآن به درد ميخورند و كاري ميتوانند بكنند از انگشتان دست هم بيشتر نيستند و اين سازمان عليرغم سروصدايي كه بيرون دارد, درونمايه ندارد و ميگفت من تمام وقتم را به آموزش ايدئولوژي ميگذرانم و بايد حتماً يك مجموعه آموزشي ايدئولوژيك براي افراد ـ خصوصاً آنهاييكه تازه ميپيوندند ـ وجود داشته باشد. اوايل در صحبتهايش با توجه به آن موضع سخت مذهبي كه من داشتم چيزي بروز نميداد, اما نمازصبح نميخواند. من ظهرها و اغلب شبها بيرون بودم و او را نميديدم, اما صبح كه بودم ميديدم كه نماز نميخواند. من به او گفتم كه تو نماز نميخواني؟ و او گفت كه تو خودت خوب ميداني من تا نصفشب بايد بنشينم جزوه بنويسم و خيلي سختم است كه صبح بلند شوم. گفتم اينها دليل نميشود نماز نخواني. نمازصبح خواندن كه اصلاً ربطي به شب ندارد, حالا اگر دير هم خوابيده باشي, حتماً بايد بخواني. به هر جهت ميخواستم بگويم كه هنوز گمان نميكردم كه او ماركسيست باشد تا اينكه ما درگير مسائل فكري شديم. او هم در مسائل فكري مجبور بود از يكسري مسائلي كه خودش فكر ميكرد صحيح است, دفاع كند. شهرام دائماً در صحبتهايش ميگفت سازمان و به خودش اشارهاي نميكرد و نميگفت كه كاملاً بريده, بلكه ميگفت سازمان در بيرون از زندان كاملاً درگير تضاد ميان اسلام و ماركسيسم است و مطرح ميكرد كه اولين مسئلة ما همين است, تا حل نشود هيچكاري نميتوانيم بكنيم. نميگفت كه من به اين رسيدهام كه اسلام را كنار بگذاريم تا بتوانيم كار كنيم, بلكه ميگفت مسئلة ما الآن تفكر التقاطي است, تضاد بين اسلام و ماركسيسم است و اكنون بايد اين را حل كنيم. من گفتم قبول دارم كه اين تفكر درست نيست و همانطور كه تو كلمة التقاطي را بهكار بردي, من هم قبول دارم التقاطي است. اما در اين ميان اين اسلام است كه درست است, نه ماركسيسم و من آمدهام روي همين جنبه كار كنم و اصلاً هدف من اين است كه اين تضاد را حل كنم. از آن پس ميگفت پس شما كار خودتان را انجام بدهيد, ببينيم چهكار ميتوانيد بكنيد. اما بلافاصله بعد از چند روز به من گفت كه از زندان پيغام دادهاند كه كريم را بفرستيد كار كارگري, براي اين كه يكسري روحيات بهتري براي كار در سازمان پيدا كند. گفتم چشم. البته شهرام ظاهراً ميگفت كه ما تحت فرمان كادر مركزي زندان هستيم از آنجا هر چه بگويند ما اطاعت ميكنيم.
(آن زمان كه بهمن بازرگاني در زندان مشهد بود؟
(منظورش رجوي بود كه در زندان قصر بود.
(اينطور كه شنيدهام شهرام, رجوي را قبول نداشت.
(او اصلاً موضوع دستور گرفتن از زندان را دروغ ميگفت. بههيچوجه سازماندهي زندان در اين مسائل كوچك دخالتي نميكرد. فقط او به اين جهت كه فكر ميكرد روحية من با رفتن به كار كارگري عوض ميشود ـ طبق همان تئوري خودشان ـ من را فرستاد كه وقتي برگردم پيرو تفكر او بشوم.
(شهرام كه اصولاً خودش به كار و كارگري نرفته بود و داراي روحية اهمالكاري بود؟
(اصلاً آدمي راحتطلب بود كه خيلي ادعا داشت, ولي من خود شاهد بودم, عليرغم اينكه دوماه كار كارگري كردم, در شرايطي كه هيچكسي نميتوانست كار بكند, من در ميدان قزوين در يكي از گاراژها آبفلزكاري ميكردم. لولههاي پوسيده را ميساييدم و از آنها صندليهاي چرخدار ميساختم. واقعاً زمستان سرد وحشتناكي بود. زمستان سال 1352 بود. برف سنگيني ميآمد. من اينها را پاك ميكردم تا بعد بشود آبش داد, ولي ميگفتم هيچ مشكلي نيست. روزي سهتومان ميگرفتم آن هم به خاطر اينكه آن زمان كار نبود و جثة من هم آنچنان نبود كه با نگاه اول بگويند از او كار ميكشيم. آنموقع به يك عمله هفتتومان ميدادند, من با سهتومان رفته بودم در آنجا كار ميكردم. به هرجهت در آن سرماي شديد من دوماه كار ميكردم. وقتيكه از كار كارگري برميگشتم, شبها در خانة گرگان و با شهرام بودم. شهرام هم هر شب كه از كار برميگشتم از من سؤال ميكرد و من هنوز روي موضع خودم بودم تا شهرام به من گفت كه گفتهاند كار, ديگر بس است و شما برويد آن كاري را كه مايل هستيد (يعني كار روي ايدئولوژي اسلامي) با گروهي كه با شما كار خواهند كرد انجام دهيد. ما آنجا با هم قرارها را گذاشتيم. بهخوبي به يادم ميآورم در آخرين صحبتها من از موضع بالا با شهرام برخورد ميكردم, چرا كه رتبة او در سازمان پايينتر از من بود. من هشتسال در سازمان سابقه داشتم. با هم قرار گذاشتيم و من گفتم كه تو بنشين فكرهاي خودت را جمعبندي كن و روي كاغذ بياور و من هم جمعبندي ميكنم و روي كاغذ ميآورم, اما درست نيست قبل از اينكه سازمان تأييد كرده باشد افكارت را به بچههاي پايين منتقل كني. ما با همان تفكر قديم هستيم, يعني با همان تفكري كه محمد حنيفنژاد و بقيه اين سازمان را ايجاد كردند, روية سازمان و آن تفكر را ادامه ميدهيم. او اين حرف منطقي را ظاهراً قبول كرد.
(اين قرار و مدار را شما پيشنهاد كرديد؟
(بله, من ميگفتم. شهرام خودش در آخر گفت و من هم از قبل متوجه شدم كه كاملاً ماركسيست شده است. من از خانة تيمي شهرام به يك گروه ديگر منتقل شدم. من مسئول گروهي شدم كه در آن سيدمرتضي صمديه لباف, ناصر انتظارمهدي بودند و يك سمپات بود كه اصغر (تهراني) نام داشت.
(با اصغر تهراني, انتظار مهدي ارتباط داشت يا صمديه؟
(او از دانشگاه تهران و صمديه هم از دانشگاه شريف بود. انتظار مهدي اهل شيراز بود و بعداً فهميدم داراي چند سمپات شيرازي است. تهراني آنموقع هنوز دانشگاه ميرفت و فراري نبود و تقريباً بهطور پيوسته با سازمان همكاري ميكرد. بعد ما به يك خانة تيمي در يكي از كوچههاي خيابان نواب آمديم؛ خانة يك گروهبان يا استوار ارتش كه در مرز ـ احتمالاً كردستان ـ شهيد شده بود و بعد دولت اين خانه را براي بازماندگان او كه دو پسر و يك خانم بودند, گرفته بود. اين خانه دوطبقه بود. طبقة دوم بوديم و اين خانم با بچههايش پايين زندگي ميكردند.
(در اين موقع از خانة تيمي گرگان آمديد؟
(بله, از خانة گرگان بيرون آمدم و در خيابان نواب به صمديهلباف و انتظار مهدي ملحق شدم و خانة تيمي من ديگر آنجا بود.
(همان خانه كه لو رفت و جلوي آن صمديه تيراندازي كرد؟
(بله, من از آن خانه به اينجا آمدم و با اين بچهها آشنا شدم. من, انتظار مهدي را جسته و گريخته ديده بودم, اما نميدانستم اسمش چيست. او شيرازي بود, اما صمديه لباف را اصلاً نديده بودم. اين خانه از نظر محمل امنيتي مناسب بود. خيلي به دانشگاه تهران نزديك بود و ما آنجا را بهعنوان دانشجو گرفته بوديم. فرزند همين خانم هم نزديك كنكورش بود و من به او درس شيمي ميدادم و هركدام از ما يك درسي به او ميداديم يعني ما دقيقاً نشان ميداديم كه در درس و تحصيل بسيار خوب هستيم و اينها هيچ شكي نداشتند كه ما دانشجوي خيلي زرنگ و مؤدب دانشگاه هستيم و آن خانم به اين چشم به ما نگاه ميكرد. ما آنجا از هر لحاظ خيلي راحت بوديم. چون كه اين تيم قبلاً بهعنوان يك تيم عملياتي و زير نظر شهرام بود و خيلي مواد منفجره داشتند و هر دو هم اسلحه فابريك داشتند. صمديه خيلي فعال و عملگرا بود و در خيلي از عملياتهاي سازمان دخالت مستقيم داشت. من دقيقاً دو عمليات را يادم است كه خودش گفت ما رفتيم و چگونه برخورد شد. او خيلي در ساخت موادمنفجره و مخصوصاً استفاده از اسلحه تبحّر داشت. من پس از مدت كوتاهي كه به آن دو ملحق شدم, دقيقاً فهميدم كه شهرام با اين تيم از نظر فكري چهكار كرده است و هر چه نظر خودش بود, بهعنوان نظر سازمان, منتقل كرده بود تا بچهها فكر كنند كه از درون زندان, اين مباحث مطرح شده و از طريق شهرام منتقل ميشود. البته اينها نميدانستند كه شهرام همان كسي است كه از زندان فرار كرده است. ميدانستند كه يكنفر از زندان فرار كرده, اما نميدانستند آن يكنفر كيست. شهرام بهعنوان مسئول صمديه و انتظار مهدي ميگفت در زندان چيزهايي مطرح شده مبني بر اينكه روي ايدئولوژي بايد كار شود و عمدهترين مسئله اين است كه آيا مذهب صحيح است يا ما بايد ماركسيسم را قبول كنيم؟ به عبارت ديگر, در قدمهاي اول شبهه ميانداخت و بعد كه فرد ميآمد و اين شبههها را ميپذيرفت, ميگفت كه مشكل اصلي مذهب است و مذهب جوابي براي اين قضيه يا آن قضيه ندارد و بحث را تكميل ميكرد و ميگفت ما (سازمان) تصميم گرفتيم كه مذهب را كنار بگذاريم و طرف مقابل چارهاي جز تسليم نداشت. اما اين دونفر (صمديه و انتظار مهدي) هنوز وارد اين مرحله نشده بودند و افرادي بودند كه به قول خود شهرام مسئلهدار بودند و ماركسيسم را هم قبول نكرده بودند. به خاطر همين هم مرا بهعنوان مسئول اين دونفر گذاشت.
چون اين شبهات را از اين دونفر شنيدم, دقيقاً حس كردم شهرام آن قول و قراري كه با من گذاشته از پيش نقض كرده است. قرار گذاشته شده بود كه بحثها را به پايين منتقل نكند, چرا كه اينها بحثهايي نبود كه در ردههاي پايين سازمان به نتيجه برسد. اين بحثها بايد در سطح بالا ميماند, روي آن كار ميشد تا در زمان مناسب به پايين منتقل شود. ديدم كه تمامي مسائل با پايينيها كار شده است و آنها را در شبهه انداختهاند. من گفتم اين فردي را كه قبلاً مسئول شما بوده ميشناسم. سابقة چنداني در سازمان ندارد و حق هم نداشته كه اين حرفها را بزند و سازمان همان موضع گذشته را دارد و هيچ شبههاي هم مبني بر اينكه ما مذهبي بمانيم يا نه وجود ندارد. ما مذهبي هستيم و از اين به بعد هم روي مسائل مذهبي كار ميكنيم. بعد خطبة 211 جهاد را كه خطبة كوچكي در نهجالبلاغه است "والله مستأديكم شكره و...." برايشان خواندم و تفسير كردم. اين دو نفر اشك ميريختند و ميگفتند ما براي اولينبار است كه بعد از اينكه مخفي شديم احساس ميكنيم به جايي بند و متصل هستيم. پيش از اين,اين بند گسسته بود و نميدانستيم كه چهكاره هستيم, مدام در شبهه بوديم و همة مغز ما در اين تضاد بود كه چه بايد كرد و همين عامل روحية ما را تضعيف كرده بود. من با توجه به سابقه و زندانهايي كه كشيده بودم, بي دست و پا نبودم. كاملاً ميدانستم كه با اينها چگونه برخورده شده و من شهرام بايد چگونه برخورد كرد و من تقريباً به اين رسيده بودم كه بايد روي ايدئولوژي از نظر مذهبي كار بشود و فهميده بودم كه بحث ما در حال حاضر اين نيست كه برويم و جايي را منفجر كنيم. اگر سازمان بخواهد بماند, ما بايد ايدئولوژيمان را بسازيم, وگرنه سازمان بهوسيلة گروههايي كه ماركسيست شدهاند, دچار مشكل خواهد شد. درنتيجه بايد محكم باشيم و روي مذهب كار كنيم. بايد خيلي مراقب افراديكه در سازمان كار ميكنند باشيم و در نظر بگيريم كه آنها هيچ حق مطلقي ندارند و سازمان ارثية پدرشان نيست و در زندان هم چنين صحبتهايي كه آنها مطرح كردهاند, نبوده است.
از اين به بعد بود كه ديدگاه ما مقداري با ديدگاه مركزيت خارج از زندان سازمان تفاوت پيدا كرد, اما در عين حال خيلي با هم دوست و نزديك بوديم. اصلاً فكر نميكرديم كه درگيري وجود داشته باشد. من قراري با محسن فاضل (كه از اين به بعد رابط ما با شاخة شهرام بود) داشتم, از اين طريق اخبار رد و بدل و كارها مشخص ميشد. يك روز كه من با محسن صحبت ميكردم, محسن به شوخي گفت: "آيا ميداني كه شهرام هروقت با من در رابطه با تو صحبت ميكند به تو ميگويد "اسقف؟"من خيلي از اين موضوع ناراحت شدم, گفتم: "ميداني چرا اين را به من ميگويد؟ اسقف يعني اسقف بركلي و او معتقد است من يك آدم خشك مغز ايدئاليستي هستم كه حاضر به پذيرش حقايق نيست." به او گفتم: "برو به او بگو كه اصلاً قرار نبود كه ما با بچههاي پايين در رابطه با اينكه گروه دچارتضاد فكري است و افراد با هم اختلاف دارند, صحبتي كنيم." اما من يقين داشتم كه شهرام كار خودش را ميكند. براي اينكه از صحبت محسن فاضل كاملاً مشخص بود كه شهرام همچنان بهدنبال سمپاشي است. البته محسن در آن زمان كاملاً مذهبي بود. اما مشكل ما خيلي اساسي و بزرگ بود. سازمان در بين تودة مردم, خصوصاً قشر دانشجوي مسلمان, طرفداران بسيار داشت و ما بهسادگي ميتوانستيم عضوگيري نموده, به سرعت رشد نماييم, اما افسوس كه مشكلي بزرگ مانع اين امر بود. از نظر فكري و معارفاسلامي فقير بوديم و به لحاظ آموزشي چيزي در دستمان نبود كه پاسخگوي نياز ما باشد. شرايط قفل شده و بستهاي بود و ما عضو نميگرفتيم و به افراد هم نميگفتيم كه فراري بشويد, براي اينكه ميدانستيم, زود از مركزيت ميگويند آن عضو را به شاخهاي ديگر منتقل كنيد و ما مجبور بوديم كه منتقل كنيم و آنها كه ميرفتند هم ماركسيست ميشدند. براي اينكه چهار ـ پنج جزوه تعليمات ماركسيستي به آنها ميدادند و تمام فكر آنها با همين جزوهها شكل ميگرفت, اما ما هيچچيز منسجمي از اسلام در دست نداشتيم. تمام جزوات ما كه متعلق به قبل از سال پنجاه بود, چند جزوة سياسي بود و چند تا هم در رابطه با سورة توبه و محمد و خطبههاي نهجالبلاغه بود كه آنها را تفسير ميكردند و به اصل قضيه نپرداخته بودند. ما نميدانستيم كه چارچوبة فكري قرآن در مورد مسائل طبقاتي, سياسي, تاريخي و اقتصادي چيست و اينكه ما اصولآً چه چيزي را ميخواهيم ايجاد كنيم. خصوصيات جامعهاي كه در نظر داريم چيست؟ آيا طبقات در اسلام مورد قبول است؟ پرولتاريا در اسلام چه جايگاهي دارد؟ طبقهبندي جامعه به مؤمن, كافر و منافق و اين گروههايي كه ما در طبقات ميشناسيم چگونه است؟
از اين به بعد بود كه ما فعالانه ـ هم بين خودمان و هم با سمپاتهايي كه با اين شاخه در ارتباط بودند ـ مسئله را مطرح ميكرديم و آنها را ميفرستاديم با تكتك كسانيكه در سطح مملكت ادعايي داشتند صحبت كنند. ما ميرفتيم با آقايان بهشتي, مطهري و مفتح و با هركسي كه فكر ميكرديم چيزي ميفهمد مسئلهمان را مطرح ميكرديم. ما همانموقع كه مخفي بوديم, سمپاتهاي زيادي داشتيم. من يادم است اينقدر در دانشگاهها به مجاهدين علاقهمند بودند و اينقدر نسبت به مجاهدين سمپاتي وجود داشت كه وحشتناك بود و اصلاً نميتوانستيم جوابي بدهيم. ميدانستيم مشكل سازمان كمبود كادر مذهبي نيست, مشكل اين است كه اگر بخواهيم مذهبي بمانيم و به مبارزه ادامه دهيم, به اين پرسشها پاسخ بدهيم. تا بهحال سازمان, پاسخها را از ماركسيسم بهعنوان يك علم ميگرفت و آنها را با اسلام در تضاد نميديد, ولي اكنون گروههايي در اين سازمان هستند كه ميگويند ما مسلمانها به ماركسيسم بيجهت وابستهايم. ما يا بايد ماركسيسم را بپذيريم و يا اصولاً اين مغلطه و قاطيكردن مسائل بيفايده است. تقي شهرام هم از همين طريق ميگفت: "اسلام پاسخگوي اين مسائل نيست, اما ماركسيسم پاسخ آنها را دارد. ما كه شوخي نداريم, ما ميخواهيم مبارزه كنيم, مبارزة كور كه معني ندارد. هنگاميكه از اسلام هيچ وسيله و اهرمي در دستمان نيست, براي اينكه بتوانيم حكومت را سرنگون و جامعة ايدئالي بسازيم, بايد از همين چيزيكه هست استفاده كنيم. متأسفانه هيچكدام از اشخاصي كه رفته بودند و سؤالها را با صاحبنظران مسلمان مطرح كرده بودند, در اين مورد جوابي نداشتند. درواقع اين پرسشهاي جديدي بود كه تاكنون از مذهب نشده بود. در يك كلام, مسئلة سازمان در "بيرون" اين بود كه در رابطه با جهان يك منطق ماترياليستي (ديالكتيك ماركس) را پذيرفته بود. آيا هيچ منطق مشخص ديگري غير از ديالكتيك هست كه ما آن را از اسلام بگيريم؟ خصوصاً در رابطه با شناخت جامعه هيچ ادعايي نداشتيم؛ شناختيكه به ما بگويد كه چگونه عمل كنيد تا در اهداف اجتماعي خود موفق بشويد. ماركسيسم ميگويد براي شناخت جامعه روي طبقات و براي موفقشدن بايد بهطور مشخص روي پرولتاريا كار كنيم. ما بايد روشن ميكرديم كه چه ميگوييم و اينكه آيا اصلاً مسئلة ماترياليزم تاريخي و اينكه جامعة سرمايهداري بهسوي كمونيسم ميرود را قبول داريم يا اينكه جامعة ديگري را آرمان خود ميگيريم؟ آيا ما ضد سرمايهدار, (بهنحويكه اينها ميگويند) هستيم يا نه؟ اصلاً ما بايد ببينيم سرمايهداري در اسلام درست است يا نه؟ براي من خيلي روشن و مشخص بود كه در اسلام, اخلاق كارگري بههيچوجه اخلاق مطلوب و مورد نظر نيست. براي اينكه از آن دو ماهي كه من با كارگرها بودم, بهخوبي آنها را شناختم. اغلبشان اگر فاسد نبودند, آدمهاي معمولي بودند كه از ارزشهاي جامعة دوران شاه تأثير پذيرفته بودند. من بهعنوان يك مسلمان مبارز, بههيچوجه حاضر نبودم يك سر سوزن از آن خصوصيات را در خودم داشته باشم. آري, ما به بنبست عمدهاي رسيده بوديم كه تا جوابي براي پرسشهايمان نمييافتيم, عضوگيري كار بيهودهاي بود. براي اينكه اگر عضوگيري ميكرديم, همة آنها ماركسيست ميشدند. پس بايد ميرفتيم و از كسانيكه شايد ميتوانستند جوابي بدهند كمك ميگرفتيم, اما هيچ جوابي وجود نداشت. متأسفانه حتي بعد از انقلاب هم هركس كه اين سؤالها برايش مطرح ميگرديد, نتوانست از پسِ جواب آنها بربيايد. تنها شهيد مطهري كوششهايي در تبيين تاريخ از نظر اسلام كردند. به عبارتي فلسفه را كنار گذاشتند و گفتند براي جواب به اين سؤال بايد ديدگاه, تجربي باشد و در اين زمينه كار هم كردند. البته ايشان در حد توان خودشان كار ميكردند. ايشان جامعهشناس نبودند. آدمي بودند كه بهصورت كلي يكسري مسائل جامعهشناسي را ميدانستند.
درحاليكه مشكل ارائه ديدگاه اسلامي و رهايي از التقاط, تمام همّت و تلاش ما را به خود مشغول كرده بود, شما (آقاي ميثمي) به ما ملحق شديد. خودتان بهخوبي ميدانيد كه در چه شرايطي به ما ملحق شديد. در خانة تكي من كه درواقع يك اطاق در خيابان سلسبيل بود, يك حصير نايلوني, يك تخت فلزي كهنه و يك چراغ خوراكپزي كه هم خوراكپزي بود و هم بخاري و ديگر هيچ. مسئله اي كه بهخوبي به ياد دارم اين است كه پس از دستگيري ـ كه در مورد آن صحبت خواهم كرد ـ پشت پاي من سياه بود و در بازجويي خيلي درگير اين مسئله شدم. بازجوها مرتب ميپرسيدند كه چرا پايت سياه شده است و خيلي به من فشار ميآوردند. به من ميگفتند: "تو موتور داري و اين سياهي جاي عوضكردن دنده است, موتورت كجاست؟" در صورتيكه من اصلاًدر ذهنم نبود كه براي چه پشت پاهايم اينگونه شده است. بعدها يادم آمد كه چون روي يك حصير سفت مينشستم و نماز و دعا ميخواندم, بهخاطر تماس با زمين سفت چنين شده بود. بعداً توضيح خواهم داد كه به ياد نياوردن علت سياهي پايم, نزديك بود به قيمت جانم تمام شود. ميخواهم بگويم ما هيچ چيزي نداشتيم و آن خانه خيلي محقر بود. شما خيلي كوتاهمدت در آن خانه بوديد. فقط همان اصول اوليه مخفيشدن را به شما ياد ميداديم و اين كه شرايط جديد امنيتي در شهر چگونه است, گشتي چيست. كجا نبايد رفت و يا چگونه بايد رفت و قرارگذاشت و... كه من دستگير شدم.
(ما چهار روز با هم بوديم؟
(سه, چهار روز بيشتر نبود. من روز چهارشنبه, سوم ديماه دستگير شدم. داستان جريانات زندان خيلي مفصل است. خيلي خلاصه ميگويم كه من ظهر روز دستگيري, سيانور خوردم و تا نيمهشب بيهوش بودم. بعد كه به هوش آمدم, هوا كاملا ًتاريك بود و شواهد نشان ميداد كه شايد سه ـ چهارساعت هم از شب گذشته است. بلافاصله مرا سوار ماشين كردند و چشمم را بستند و به كميتة ضدخرابكاري بردند.
(نميدانيد كميتة ضدخرابكاري كجا بود؟ گويا بيمارستان شهرباني بوده است.
(بله, پس از دستگيري مرا به بيمارستان شهرباني در خيابان بهار بردند. پس از بههوش آمدن از آنجا مرا به زندان شهرباني قديم يا كميتة جديد بردند. آن شب, شب كشيك مصطفوي بود و او بازجوي من شد. از من ميخواست كه ارتباطاتم, خانه و جايمان را بگويم. من تا صبح مقاومت كردم. صبح اتاق تكي واقع در سلسبيل را گفتم, اما من ميدانستم كه در اين خانه هيچ خبري نيست. براي اينكه شما (ميثمي) با من بوديد و ديديد كه من دستگير شدم. مسلم بود كه ديگر به خانه نميرفتيد.
(شما وقتي فرار ميكرديد و اكيپها در تعقيب شما تيراندازي ميكردند, مرا ديديد؟
(بله, مشخص بود كه من دستگير شدم و اگر به خانة تكي ميرفتند خطري نداشت. به خاطر اين مقداري تأمل كردم كه نشان بدهم من زير مقاومت شكسته شدهام و همة اطلاعاتم را دادهام. عمدهترين چيزي كه از من ميخواستند ارتباطات با بالا و خانة تيمي بود كه من همهچيز را منكر شدم و گفتم كه اصلاً چنين چيزي نبوده و من براي ديدار ميثمي به تهران آمدهام.
(بيسيم هم لو نرفت؟
(نه, اصلاً هيچچيز لو نرفت. در جواب اينكه چگونه با ميثمي آشنا شدي, ميگفتم آشنايي با ميثمي در زندان بود. اصلاً ما مخفي نبوديم. هر چه بازجو گفت من انكار كردم, تا عاقبت اتاق تكي را گفتم تا قدري فشار شكنجه كم شود. مدتي مرا زير فشار قرار دادند كه بيا و در مورد اين فرد يا آن فرد (مثلاً شهرام) بنويس, من هم بهظاهر چيزي نداشتم كه بنويسم. روزهاي چهارشنبه و پنجشنبه دائم مرا ميبردند, ميزدند و برميگرداندند و ميگفتند: "بنويس." از من انكار و از آنها اصرار. عصر پنجشنبه ديدم كه مصطفوي رفت و پرونده نيمهكاره ماند. پنجشنبه ديگر بازجويي نداشتم. جمعه هم تعطيل بود. درست يادم است كه مرا مجبور كردند با پاهاي خونين به حمام بروم.
(شما را با پاي شكنجه شده به حمام بردند؟
(بله, اوضاع جسمي من به شدت خراب بود. يادم هست كه صبح روز پنجشنبه مرا خواستند. البته من عينكي بودم و عينكم روي چشمم نبود و ديد خوبي نداشتم. مصطفوي در اتاق بازجويي داشت با آقايي صحبت ميكرد. من كه وارد شدم, مرا به او معرفي كرد و گفت اين فرد دانشجوي فلان دانشگاه است و به خاطر همين كتابهاي شما خرابكار شده است. چون دائم به او ميگفت "دكتر" من فهميدم كه او دكترشريعتي است. او ميخواست همهچيز را به گردن دكترشريعتي بيندازد و منظورش اين بود كه اين فرد دانشجوي سال آخر پزشكي بوده و ميتوانسته اين همه خدمت به مملكت بكند و با خواندن كتابهاي شما خرابكار شده است. درحاليكه ما در آنموقع اصولاً مشي دكترشريعتي را قبول نداشتيم. نميدانم آيا به ياد ميآوريد يا نه؟ من سرم پايين بود, ولي كاملاً مشخص بود كه مصطفوي با دكترشريعتي صحبت ميكرد. اينقدر مرا زده بودند كه چشم من باز نميشد. يعني غير از پاهايم, چشمم و صورتم خيلي ورم كرده بود.
(دكتر وضعيت شما را ميديد؟
(بله, دكترشريعتي در مقابل اين كه مصطفوي همهچيز را گردن او انداخت, جملة خيلي جالبي گفت به اين مضمون كه اگر در كشوري مثل الجزاير شرايطش باشد, مبارزة مسلحانه به نتيجه ميرسد, ولي اگر شرايط نباشد به نتيجه نميرسد. درواقع دكترشريعتي مبارزة مسلحانه را نه تصديق كرد و نه انكار و نه چيزي گفت كه به نفع آنها باشد. من دقيقاً صحبتهاي آقاي دكتر و مصطفوي را بهياد دارم. ازجمله مصطفوي در مورد من ميگفت كه اين (اشاره به من) چه خانوادهاي داشته است, چه امكاناتي داشته و ميتوانسته به مردم و مملكت چه خدماتي كند. شما او را از تخت عزت آوردهاي به ذلّت نشاندهاي, به قيافهاش نگاه كن ببين حالا به چه دردي ميخورد؟
از روز شنبه اوضاع خيلي بد شد و پروندة من نميدانم به چه دليلي زير دست تهراني رفت. تهراني هم آمد و پروندة من را پرت كرد و گفت: "همة اينها به درد عمهات ميخورد. من از اين نوشتهها چيزي نميفهمم. تو عضو برجستة سازمان بودي, به خاطر اينكه قبلاً هم يك بار در زندان بودهاي. كسيكه يكسال در زندان بوده و به سازمان برگشته يك عضو عادي نيست و شما جزو ردههاي بالا بودي. بايد اطلاعاتت را بدهي. من اصلاً از تو سؤال نميكنم. من فقط مينويسم (ج) يعني جواب بده. همة اطلاعاتت را بده, هر چه ميداني بنويس. اگر بازجو سؤال را مينوشت, مثلاً در مورد كسي سؤال ميكرد, من ميدانستم ارتباطم با آن فرد بهنوعي لو رفته و سروته آن را بههم ميآوردم, اما او وقتيكه مينوشت (ج) يعني اينكه من اصلاً سؤالي از تو ندارم, ولي ميدانم تو خيلي اطلاعات داري. درحاليكه ممكن بود بلوف باشد و هيچ اطلاعي لو نرفته باشد. من هم به اميد اينكه قبلاً در موردم هيچ چيزي لو نرفته, هيچچيزي ننوشتم, تا عاقبت او گفت: "ببريدش به اتاق شكنجه" من دو روز وحشتناك داشتم, براي اينكه هروقت پايين ميآمدم, او ميگفت كه اين ورقه را بايد پر كني. ميدانستم كه اگر شروع به نوشتن ميكردم, تازه مسائلم را لو ميدادم, به همين علت هيچ نمينوشتم. همة حرف او اين بود كه ميگفت: "من بههيچوجه كمتر از اين را قبول ندارم كه تو در يك شاخه, رهبر بودي و بايد تمام اين اطلاعات را به من بدهي. تو موتور هم داشتي. پشت پايت علامت موتور است." من اصلاً هيچچيز يادم نميآمد. از بسكه فشار آورده بودند و حالم بد بود, تمركز نداشتم. بار آخر مرا به يك سيني ميبستند.
(سيني را كجا ميگذاشتند؟
(يك سيني آهني خيلي بزرگ و سنگين بود كه دو حلقه در آن بود. پاي مرا در اين حلقهها محكم ميكردند و دست و پا را به سقف ميبستند, بعد شوك ميدادند, بدون اراده با شوك برقي پا جمع ميشد و اين سيني چهل كيلويي را بالا ميآورد و به زمين ميزد. چون كه پاي من زخم شده بود, نميتوانستند به آن شكل شلاق بزنند. يك بار كه مرا از اتاق شكنجه بيرون آوردند, عليرغم اينكه چشمانم بسته بود, از آنجا كه ميدانستم وضعيت ساختمان چگونه است, ميدانستم فلكه و ميلههايي در دور فلكه هست (زيرا در دورة زندان قبلي در آنجا بودم) فكر كردم تنها راهي كه ميتوانستم خودكشي كنم, اين بود كه سرم را محكم به اين ميلهها بزنم و همينكه مرا از در اتاق شكنجه بيرون آوردند, من محكم توي اين ميلهها رفتم و بيهوش براي چند لحظه به زمين افتادم. اينها نهتنها شكنجهها را كم نكردند, بلكه فهميدند كه من ميخواهم خودكشي كنم. يك روز ظهر بعد از شكنجههاي زياد مرا به سلول بردند و برايم غذا آوردند. ميدانيد كه در سلول دو تا پتو بيشتر نميگذاشتند و ميآمدند و همهچيز را ميتكاندند و لباسها را درميآوردند و بعد لباس ميدادند كه چيزي براي خودكشي دم دست زنداني نباشد. جالب اين بود كه يك ناخن كلفت پا به پتو گير كرده بود و من همينطور كه نشسته بودم و داشتم ظاهراً غذا ميخوردم, از آنجا كه در آرنج دستم يك شرياني از رو ميگذرد كه نبايد اينگونه باشد و غيرعادي است, در تلاش بودم كه آن شريان را با ناخن ببرم. وقتي دستم شروع به خونآمدن كرد, ناگهان در باز شد و داخل سلول ريختند و مرا تا حد مرگ زدند و گفتند كه ميخواهي خودكشي كني و دوباره مرا به اتاق شكنجه بردند. بعد فهميدم كه خودكشي از نظر آنها اين استكه حتماً اطلاعات مهمي هست كه من ميخواستم براي حفظ آنها خودكشي كنم و دوباره بازجو تهراني مرا خيلي اذيت كرد. درنهايت, دستور داد مرا صليب كنند تا دوباره دست به خودكشي نزنم.
روز يكشنبه من ديگر چارهاي نداشتم و فكر كردم كه يا مرا ميكشند يا اينكه بايد چيزي را لو بدهم و تا حالا هم فكر ميكردم كه ديگر به هرجهت خانة تيمي نواب را خالي كردهاند. همة اميدم به اين بود كه مواد منفجره و اسلحهها را خالي كرده باشند. براي اينكه با وجود اسلحه و موادمنفجره پروندهام خيلي سنگين ميشد و حكمم اعدام بود. اگر اسلحهها و مواد منفجره در خانه بودند, خيلي بد ميشد. تازه بازجويي و شكنجه در مورد آنها آغاز ميگرديد. براي اينكه صداقتم را نشان دهم و ثابت كنم كه آخرين اطلاعاتم را به آنها ميدهم در بازجويي (ج) نوشتم كه مرا يك روز چشمبسته به خانهاي در خيابان نواب بردند, گفتم كه ميتوانم بهطور تقريبي محلش را بگويم, اما آنجا خانة من نبود. همة اميدم اين بود كه اگر داخل خانه چيزي باشد, به گردن من نيفتد. چون اگر يك خانة تيمي بود, پروندة من خيلي بالا ميرفت. من كلاً خانة تيمي را منكر شده بودم. من ميگفتم فقط با آقاي ميثمي تماس دارم و آمدهام خانة ايشان.
(آيا قبل از دستگيري مرا شناخته بوديد و نميگفتيد؟
(بله, ميشناختم. من شما را در زندان ديده بودم.
(من گفتم فكر ميكنم كه شما را ميشناسم. شما گفتيد كه سازمان به من گفته كه سكوت كنيد و هيچچيزي را نه تأييد كنيد و نه رد كنيد, ولي شهرام به من گفت براي رد گم كني به او گفتهام كه اين يكي از بچههاي كنفدراسيون است و از خارج آمده است.
(من شما را ميشناختم. هم اسم شما را ميدانستم و هم در پروندهام اسم شما بود. كسي ديگر را نميتوانستم بگويم. گفتم من دوستي داشتم و به تهران آمدم تا اين دوست را ببينم. ماجراي اتاق تكي خيلي راحت گذشت, بر سر خانة تيمي من را خيلي اذيت كردند. مصطفوي آدم خيلي سادهاي بود. خيلي راحت ميشد كلاه سرش گذاشت. من هم واقعاً در ردگمكردن خيلي خبره بودم. اما تهراني خيلي زيرك و بيرحم بود و بهسادگي بازي نميخورد.
(در آن زمان شش ماه بود كه كسي را دستگير نكرده بودند, لذا خيلي اطلاعات ميخواستند.
(بله همينطور است. در رابطه با هر اتفاقي كه افتاده بود و هركسي كه در بيرون بود, بايد بعد از يك دور شكنجه تكنويسي ميكردم. به هرحال من گفتم كه خانة تيمي مال من نيست. يك روز چشم بسته مرا آنجا بردند و گفتم من فكر ميكنم كه احتمالاً در كوچة ... بوده اين مسئله خيلي برايشان مهم بود. كشف يك خانة تيمي برايشان بسيار مهم بود. آنها بهدنبال خانه رفتند و تا اندازهاي فشار از روي من كم شد. تهراني ديگر من را رها كرد. در همين مدت تهراني ميخواست نشان بدهد كه ميتواند كاري بكند. اين كار را كرد و بعد مرا رها نمود. بعد از آن پرونده زير دست مسئول اصلياش كه مصطفوي بود رفت. ديگر شكنجهها تمام شد. اما من همچنان در سلول, صليب بودم. از آن پس وضعيت جسمي من خيلي بد شد. به خاطر اينكه در پاي من شديداً زخم چركيني ايجاد شده بود, من يك ماه به صليب بودم. صليب تختي بود كه فقط روزي سهبار مرا از آن براي غذاخوردن و دستشويي رفتن باز ميكردند.
(يعني افقي ميخوابيديد؟
(بله, افقي ميخوابيدم. دست و پايم را با چهار دست بند به گوشههاي تخت ميبستند و به عبارتي من شبانهروز صليب بودم. مرا به يك تخت فلزي بسته بودند و يك پتو زيرم و يك پتو هم رويم بود. دستهايم را به بالا و پاهايم را هم به پايين بسته بودند كه تكان نخورم. يك ماه پاي من بهطور وحشتناكي عفونت كرده بود. بيشتر وقتها تب و لرز شديد داشتم و بهشدت سردم بود. يك پزشكيار بود كه به او آقاي دكتر ميگفتند. او ميآمد و نگاه ميكرد تا اينكه تورّم پاي من كمكم زياد شد و اندازة يك بالشت شده بود. يك شب ناگهان حس كردم پاره شد و از آن چرك و خون بيرون زد و روي پتويي كه زير من انداخته بودند ريخت و خيلي كثيف شد. بالاخره قبول كردند كه من مريض هستم. تنها كاري كه كردند اين بود كه اين پاي مرا باز كردند و بعد هم پزشكيار ميآمد روزي يك آمپول به من ميزد. تب وحشتناكي داشتم. تا اينكه يك شب كه حالم خيلي بد بود مصطفوي را آوردند كه مرا ببيند كه آيا من را به بيمارستان بفرستند يا نه. مصطفوي آمد و به من گفت: "كريم, من با تو اين كار را نكردم, يادت هست؟" من چيزي نگفتم و مصطفوي قدري تحتتأثير قرار گرفت. براي من جالب بود كه يك بازجو بيايد و بگويد من اين كار را نكردم. اصلاً براي آنها جاي سؤال نبود كه بخواهند توجيه بكنند. او گفت: "بازش كنيد." بعد از يكماه مرا باز كردند و بعد گفت: "خودت دكتر هستي و ميداني ما بايد به بيمارستان ببريمت." گفتم: "نه, حالا نميخواهد مرا به بيمارستان ببريد, (در آن وضعيت آرزوي مرگ داشتم), ولي بايد به من آنتيبيوتيك خيلي قوي بدهيد." از اين پس اين كار را كردند. چون پاهاي من عفونت داشت, روزي يكبار بهوسيلة پزشكيار كميته ويزيت ميشدم. روزي يك كپسول تتراسايكلين به من ميداد. هر چقدر به وي ميگفتم كه اين مقدار آنتيبيوتيك براي من كافي نيست و چرك وارد خون من شده است, گوش نميداد, فكر ميكرد تمارض ميكنم و يا شايد ميخواست نشان دهد كه در "اينجا" من دكتر هستم نه تو. يعني ببينيد اين پزشكيار چقدر احمق بود. من ميدانستم كه بايد آمپول آنتيبيوتيك با دوز خيلي بالا هر شش ساعت يك بار به من ميزدند, ولي او يك كپسول در هر شبانهروز به من ميداد . من هنوز هم فكر نميكردم كه بازجوييام تمام شده باشد و اصلاً نفهميدم بر سر خانة تيمياي كه گرفتند چه آمد. شايد به خاطر اين كه چون من بهشدت مريض شده بودم, ديگر بازجويي نرفتم. ديگر از دست ساواك بهكلّي رها شدم. شايد مدت شش ماه درگير پايم بودم. بعد از اينكه مرا از تخت باز كردند, به يك سلول ديگر بردند كه سلول بهتري بود. حسن عباسي برادر باقر عباسي در اين سلول بود. او دانشجو بود و به خاطر برادرش او را گرفته بودند. سمپات سازمان بود. وقتي مرا پيش او بردند, مصطفوي به حسن گفت: "تو مراقب غذاخوردن و دستشويي رفتن اين باش, همه با توست." رسم نبود كه افراد همگروه را در يك سلول قرار دهند. شايد مصطفوي دلش رحم آمده فكر ميكرد چون حسن همگروه من است, از من بهتر مراقبت ميكند. بيچاره حسن مرا كول ميكرد به دستشويي ميبرد. همة كارهاي مرا ميكرد, اما ماركسيست شده بود. به او گفتم: "با چه كسي تماس داري؟" با علائمي كه ميداد فهميدم با خود شهرام تماس داشته, البته لو نداده بود, شايد هم واقعاً نميدانست مسئولش كيست, ولي من فهميدم كه او سمپات شهرام است. حسن عباسي, ماركسيست كه هيچ, بلكه ضدمذهب كامل بود و در عين حال عضو سازمان مجاهدين هم بود! در آن بحران روحي كاملاً برايم مشخص شد كه شهرام كار خودش را انجام ميدهد. من مدتي با او بودم تا اينكه پايم خوب شد و خودم را براي رفتن به دستشويي روي زمين ميكشيدم تا اينكه اولين ملاقات من با خانوادهام در تابستان سال 1353 بود كه من تازه آنموقع فهميدم كه كار پروندة من تمام شده, وگرنه به من ملاقات نميدادند. من در شك بودم به دليل اينكه اصلاً اسم خانة تيمي را نياوردند و نگفتند كه ما داخل خانه رفتيم و چيزي پيدا كرديم و تو بيا امضا كن. من تا آن زمان منتظر ادامة بازجويي در مورد خانة نواب بودم. براي من خيلي خوب شد كه در پروندهام غير از لودادن, چيز ديگري نبود, اما من ميدانستم كه اگر وسايل را جمع نكرده باشند ـ كه همينطور هم بود ـ همين اسيد پيكريك كافي بود تا 15 سال برايم زندان بدهند. براي اسلحهها و... اعدام يا حداقل ابد داشتم.
(در سرمقالة شمارة 18 نشرية چشمانداز ايران ماجرايش را تحت عنوان (شهيد صمديه لباف؛ پويندة نسبت ميان دين و علم) نوشته بودم, آيا آن را خوانديد؟
(بله, خود من هم ماجرايش را كامل شنيدهام. البته شما تمام ماجرا را نشنيده و ننوشته بوديد.
(مرتضي صمديه خيلي انگيزه داشت و به شما نيز خيلي علاقه داشت.
(او اصلاً اجازه نميداد و همة كارها را خودش ميكرد. هر موقعيت خطرناكي بود, اول ميگفت كه من ميروم و شما باشيد. ميخواست با تمام وجود خودش در خدمت اين باشد كه ما تدوين ايدئولوژي اسلامي را به انجام برسانيم. به خاطر همين بود كه ميخواست برود و اسيدها را بيرون بكشد تا پروندة من سبك شود. من روز يكشنبه خانة نواب را لو دادم و ساواك هم آمده بود و دام گذاشته بود و اين دام به اين شكل بود كه رفته بودند و خانة مقابل را گرفته بودند. صمديه لباف و انتظار مهدي درمقابل, يك كلك ديگر زده بودند تا اگر واقعاً دامي هست, متوجه شوند. آنها ميروند و يك تاكسيبار ميگيرند و يك گوني پياز از مغازه كنار كوچه ميخرند و آن را داخل تاكسيبار ميگذارند و به راننده ميگويند: "اين گوني را به فلان آدرس ميبري و تحويل صاحبخانه ميدهي." پول را هم قبلاً داده بودند و خودش بهدنبال تاكسيبار ميآيند تا ببيند هنگام تحويل چه اتفاقي ميافتد. تاكسيبار هم ميرود و گوني را تحويل ميدهد, بدون اينكه هيچ اتفاقي بيفتد و همهچيز تمام ميشود. اينها هم از سركوچه ميبينند و يقين داشتند كه اگر جواني برود و درِ اين خانه را بزند, چنانچه ساواك در كمين باشد حتماً روي سرش ميريزند.
(در تكميل سرمقاله ـ آنطور كه من از خود صمديه شنيدم ـ مسعود (فرزند صاحبخانه) پيازها را گرفته بود و هيچچيز نگفته بود. مسعود آمده بود سر كوچه و صمديه هم ميرود و با او صحبت ميكند كه بپرسد كسي آمده يا نيامده, تا به خانه برود. شمّ پليسي انتظار مهدي قوي بود, هرچند به اندازة صمديه جرأت نداشت. يك كلت استار هم بود كه از آنِ او نبود, بهدليل اينكه خانه به خانه شده بودند, او به كمرش بسته بود. كلت را درميآورد, آنوقت صمديه بهصرافت ميافتد و تيراندازي ميكند. وي عقبعقب ميرود و حتي داخل جوي ميافتد و ساواكيها گيچ ميشوند و تماماً به هم ميريزند. همة اينها را در بيسيم منزل شيخ هادي هم ميشنيدند.
(من اينطور شنيدم كه اول, ساواكيها درگير شده بودند.
(ساواكيها تيراندازي نكردند. صمديه تيراندازي كرده بود. اينها گيج شده بودند. گيجي آنها را در بيسيم شنيده بودند. بهرام خوشحال بود و ميگفت: "رحيم (صمديه) غوغا كرد, گردوخاك كرد, تمام كاسه و كوزة ساواكيها را به هم ريخت."
(ولي در اين خانه همهچيز بود. يعني اسيدها و غيره دست نخورده بود, اما در پروندة من نيامد.
(چهطور شد كه شما را منفك كردند؟
اصلاً من نفهميدم چهطور شد, وضعيت جسمي من خيلي خراب بود. شايد خود مصطفوي به شكلي تحتتأثير قرار داشته و يا چون من بهشدت مريض شدم, ميخواسته بهنوعي جبران كند. به هيچوجه اصلاً در پروندة من نامي از اين كه در اين خانه اينگونه وسايل بوده و بخواهند آن را جزو پروندة من بكنند و امضا بگيرند, نبود. البته اگر ميآمدند, من مجبور بودم بپذيرم كه آنجا بود.
(يك احتمال هم دارد كه تمام نيرويشان را روي دستگيري من گذاشتند. خانة ما را در آبمنگل محاصره كردند. تمام كسانيكه مرا ميشناختند, در اين مدت گرفتند و به كميته بردند. ازجمله مهندس استكي, برادر حوريخانم (حوري بازرگان), دامادمان, ناصر بازرگان و بيشتر خويشاوندان مرا گرفتند.
(شايد اينطور بوده باشد, ولي از اين نظر كه اينها تيمهاي مختلف داشتند, ميتوانستند اين قضيه را پيگيري كنند. شايد فكر ميكردند كه من واقعاً آن خانه را نميشناختم و لو دادم. چون به نظر ساواك اگر سازمان ميدانست كه من اين خانه را ميشناختم, همان اول بايد تخليه ميكردند و چون تخليه نشده, لذا من به ساواك در اين مورد كلك نزدم. بههرحال اين دليل صداقت من به ساواك شد.
(من مطلبي را از لحاظ زماني مطرح ميكنم, ببينيد آيا ميتوانيد با اين موضوع تطبيق بدهيد. روزيكه شما را دستگير كردند من گمان كردم كه از صبح تحت تعقيب بوديد. نمونههايي هم به شما گفتم. بعد از آن ديگر به خانه نرفتم. شب به خانة مهندس غرضي رفتم و خوابيدم و صبح سر قرار ثابتم با شهرام در خيابان كارگرجنوبي, روبهروي بيمارستان روزبه رفتم. اما او آنجا نيامد. مهندس غرضي هم با من قرار گذاشت و به شاهعبدالعظيم رفتيم و گشتيم. سرِ قرار ساعت دو بعدازظهر, خانم طاهره جعفرزادة علاف (مريم) آمد و با خوشحالي ما را ديد و از كوچههاي اميريه ما را برد و به شهرام وصل كرد و شهرام هم دستپاچه شده بود و پالتويش را درآورد و به من داد و گفت: "عوض كن." خيلي هول كرده بود. يك كوچه بعد, ما را به بهرام وصل كرد. بهرام هم ما را به خانة تيمي خيابان شيخهادي برد, يعني يك روز بعد از دستگيري شما. فكر ميكنم كه قضية خانة تيمي شما دو روز بعد از آن روز اتفاق افتاده بود.
(به هرجهت من فكر ميكنم اين يك موهبت خدايي بود كه اينها به خانه نرفته بودند و وقتي كه من لو دادم رفتند تا ساواكيها يقين پيدا كنند كه من اين خانه را اصلاً نميشناختم. اينها مطمئن بودند كه خانه لو نميرود و آمده بودند و درگير شده بودند. پروندة من آنجا بسته شد. تقريباً شهريور ماه بود كه مرا به بند موقت زندان قصر كه همة كسانيكه در آن بودند يا زير بازپرسي بوده و يا در قرنطينه بودند, منتقل كردند.
(فكر ميكنم قرنطينة زندان قصر, اوايل سال 1354 درست شده بود.
(من مدتي قبل از دادگاه آنجا بودم. شهريور سال 1353, در آن زمانيكه به زندان موقت آمدم, تنها فردي بودم كه ميدانستم سازمان در بيرون در چه وضعيتي است. دقيقاً ميدانستم كه شهرام الآن مشغول چهكاري است و بچههاي مذهبي در بلاتكليفي چه فكر ميكنند و سازمان به كجا ميرود.
من يقين داشتم كه شهرام به قول خودش, دارد سازمان را استحاله ميكند و ايدئولوژياش را كاملاً عوض ميكند و اينكه اصلاً حاضر نيست كوچكترين امتيازي به مذهبيها بدهد و درمقابل, ميدانستم از نظر مذهبي كساني هستند كه در مقابلش ميايستند. اگر خودم بيرون بودم اصلاً به شهرام اجازه نميدادم. شديداً فكر ميكردم كه اين آدم اصلاً حق ندارد بدون هيچ تأييدي از داخل زندان اين برخوردها را داشته باشد. من به زندان كه آمدم با هركس كه برخورد ميكردم و فكر ميكردم كه با سازمان رابطه دارد و سرش به تنش ميارزد, به او ميگفتم كه جريان بيرون چگونه است و بايد حتماً به شكلي جلوي شهرام را گرفت. خودم به خوبي ميدانستم كه اشكال كار فكري ما در كجاست و ميگفتم اين منطق ديالكتيك ـ ماركسيستي اصلاً درست نيست.
در آن حال اعتمادبهنفس عجيبي به من دست داده بود. به يقين ميگفتم كه مذهب اصالت دارد و يقين هم داشتم كه مذهب به همة سؤالهايي كه اينها مطرح ميكنند پاسخ ميدهد. ما جهانبيني كاملي داريم, اما روي آن كار نشده است, البته چيزهايي هم در ذهنم بود, ازجمله چيزهايي كه در ذهنم بود در رابطه با اين موضوع بود كه در مورد جهان, قرآن چه ميگويد, "كرسي" چيست؟ "عرش" چيست؟ و "روح" چيست؟ چيزهايي كه من در حال حاضر تماماً از لحاظ علمي جزيياتش را هم روشن كردهام, در آن زمان بهصورت كلي به همة آنها رسيده بودم.
(آنموقع اجمالاً به آنها رسيده بوديد؟
(بله اجمالاً رسيده بودم. تا اينكه مرا محاكمه كردند. يادم هست كه وقتي پروندة مرا كه در دادگاه ميخواندند, تنها اتهام من اين بود كه "رابطة مجدد با سازمان" داشتم.
(اسلحه و... نبود؟
(خير, اسلحه نبود. حتي اتاق تكي هم به اسم خود من نبود. من و شما با هم اين اتاق مشترك را داشتيم, رئيسدادگاه به من گفت كه به علت تكرار جرم, عليرغم نبودن شواهد, شما عضو سازمان محسوب ميشويد و ششسال زندان به من داد. مدرك كامل نداشتند. حكم عضويت در يك سازمان ضدامنيت ملي و نه حتي مسلحانه, سهسال زندان است. حكم عضويت در يك سازمان مسلحانه خيلي فرق ميكرد. مرا به جرم اقدام عليه امنيت كشور به سهسال و براي تكرار جرم به ششسال محكوم كردند. رئيس دادگاه پس از خاتمة حكم جلسه بهصورتي به من گفت كه خيلي معذرت ميخواهيم از اين كه شما چنين حكم بالايي گرفتيد. مادة قانوني به ما ميگويد شما تكرار جرم داشتهايد.
(درحال حاضر كه اين مطالب را ميگوييد, آيا اين احتمال وجود دارد كه مسعود (صاحبخانه) مواد منفجره را برده باشد و در جايي گذاشته باشد و ساواكيها هم نديده باشند؟ بهخاطر اينكه به درس و مشق او خيلي رسيدگي كرده بوديد؟
(من اين موضوع را نميدانم, اصلاً در پروندة من نبود. حتي ما اسلحههاي قراضة زيادي داشتيم كه استفاده نميشد و آنها را در آنجا انداخته بوديم. چيزي كه مطمئن بودم اين بود كه مصطفوي در مقابل پرونده خيلي كوتاه آمد. يعني همان دو روز اول مرا ميزد, بعد رهايم كرد تا اينكه تهراني آمد. به هر جهت بعد از اينكه پرونده تمام شد و زندان من قطعي شد, مرا به زندان بالا (قصر) بند پنجوشش فرستادند. اين, اواخر تابستان 1353 بود. از آنجا بود كه درگيري من با سازمان در درون زندان شروع شد. من در بند پنج بودم. وقت ناهار, آنهاييكه در بند شش بودند دوساعت ميآمدند به بند پنج و ناهار ميخوردند و برميگشتند. همة افراد بالاي سازمان مجاهدين ازجمله مسعود رجوي و موسي خياباني همگي در بند شش بودند. ظهرها پيش ما ميآمدند. چون بعد از مدتهاي طولاني اولين فردي بودم كه از مركزيت بيرون به زندان ميآمدم, همه ميخواستند وضعيت بيرون را از زبان من بفهمند. من هم از اول خيلي روشن گفتم كه سازمان بهدست شهرام در بيرون اينگونه شده است.
(آيا خوشدل و ذوالانوار آنجا بودند؟
(خوشدل و ذوالانوار را نديدم. اينها را برده بودند, ولي مسعود رجوي و موسي خياباني بودند.
(موسي و مسعود را هم بعد از اعدام آن دو (خوشدل و ذوالانوار) به اوين بردند؟
(آنجا شنيديم كه اينها را اعدام كردند. اينها را براي اعدام برده بودند و از افراد ديگر جدا كرده بودند. در زندان قصر, من با مسعود رجوي درگير شدم و گفتم كه بيرون اينگونه است. مسعود ميگفت: "نه, بيرون هيچ طوري نيست و همه از ما تبعيت ميكنند و ما هستيم كه ميگوييم آنها چهكار كنند." گفتم: "نه, اينگونه نيست. در بيرون همه كاملاً ماركسيست شدهاند و فقط عدة كمي هستند كه مذهبي ماندهاند و بقيه نيز حتماً تحتتأثير قرارگرفتهاند." اصولاً شهرام وظيفة انقلابي خودش ميدانست كه سازمان را استحاله كند. شهرام باور داشت كه ما در روند تكامل تاريخي از آن تفكر مذهبي به اين تفكر ماركسيستي ميرسيم و اين روند را چيز طبيعي ميدانست. كاملاً توجيه ايدئولوژيك ميكرد و يقين داشت كه يك وظيفة انقلابي در سازمان انجام ميدهد. مسعود رجوي بههيچوجه حرف مرا نميپذيرفت و زير بار نرفت و گفت كه تو از نظر مذهبي آدمي دگم هستي و يكسري مسائلي اتفاق افتاده كه تو آنها را خيلي بزرگ ميكني. گفتم كه اينطور نيست. سازمان دارد به مرحلهاي ميرسد كه با مذهب درگير ميشوند. گفت:"تو چه ميگويي؟" گفتم كه من ميگويم كه ماركسيسم اشتباه است و در اين استحاله بايد به اسلام نزديك شد و نبايد به آن سو (ماركسيسم) رفت و حتماً هم بايد استحالة ايدئولوژيك صورت گيرد. من قبول دارم كه شهرام واژة التقاطي را درست بهكار ميبرد, اما او ميخواهد به آن طرف و من ميخواهم به اين طرف استحاله دهم. ما روزهاي متوالي با هم حرف ميزديم, چون تماس دائم من با مسعود از نظر امنيتي درست نبود, يك نفر به اسم جابرزاده را بهعنوان رابط گذاشت كه تمام مسائل ايدئولوژيك را به مسعود منتقل كند و جوابهاي مسعود را به من برساند. ما خيلي صحبت ميكرديم و مسائل خيلي حساس بود و من تازه از بيرون آمده بودم و مسعود هم رهبر سازمان بود و بايد بهسرعت از جريانات بيرون مطلع ميشد و ما هميشه ظهرها كه ناهار تمام ميشد با هم قدم ميزديم, ولي متأسفانه جابر از نظر ايدئولوژيك چيزي نميدانست و معلوماتش در حد صفر بود و تمام اين مدت وقت ما تلف شد. مدت شش ـ هفت ماه بدين صورت از زمان حياتي براي نجات سازمان از دست رفت. بعدها فهميدم كه مسعود فقط براي رفع تكليف و سر كار گذاشتن من جابر را مسئول انتقال نقطهنظرهاي من نموده بود.
اين نكته كه ميگويم خيلي مهم است. درنهايت ديدم كه ادامة بحث وقت تلفكردن است. به مسعود گفتم اين بحث به درازا ميكشد و جابر اصلاً صلاحيت ندارد كه در اين بحث شركت كند. من مطمئن نيستم كه آنچه ميگويم,درست به شما منتقل كند. ما بايد در اين مرحله تصميمي نهايي بگيريم و آن را به بيرون اعلام كنيم, وگرنه سازمان در بيرون از بين ميرود. منظورم اين بود كه به شهرام بگويند دست به تركيب ايدئولوژي سازمان نزند. اين امر در حد مسئوليت او نيست. مسعود در جواب گفت: "من به بيرون گفتم." گفتم كه چه گفتي؟ گفت كه به شهرام گفتم كه تندروي نكن. من گفتم كه اين حرفها بيفايده و بيهوده است, تندروي كردن يعني چه؟ اصلاً شهرام كارش چيست؟ مركزيت سازمان و همة ما در زندان مسلمان هستيم و شهرام بايد از رهبريت بيرون بيفتد. اين موضوع را به تمام اعضا بيرون بگوييد. گفت: "نه, اينطور كه نميشود, من فقط به او گفتم كه تندروي نكند." گفتم كه نه, من اين حرف را قبول ندارم, شهرام بايد كنار برود. اصرار من در اين مورد براي اين بود كه عليرغم قدرت شهرام, همه در "بيرون" مركزيت زندان را قبول داشتند و اگر مركزيت زندان شهرام را كنار ميزد و يا حداقل او را زير فشار ميگذاشت, از بروز فاجعة سال 1354 جلوگيري ميشد. بهخوبي بهياد دارم خيلي جدي به من گفت: "كريم! ما يك سازمان سياسي هستيم, ما يك سازمان تحقيقاتي نيستيم. من اگر بگويم فكرم غلط بوده و بايد درست كنم, بايد جواب نهتنها اعضا, بلكه تمام خانوادهها و سمپاتها را بدهم. يعني بايد به آنها توضيح بدهم كه چرا اين چنين است. اينها هم به من ميگويند كه اول فكرت را درست ميكردي, بعد بچة ما را ميدادي اعدام كنند. اول فكرهايت را ميكردي, بعد اين همه زنداني ايجاد ميكردي. چرا اين كار را كردي؟ من جواب ندارم تو چه ميگويي؟" گفتم: "لزوماً به آنها نميخواهد بگويي, ما خودمان اين كار را ميكنيم." او گفت: "نه, ما يك سازمان سياسي هستيم. سازمان سياسي اگر يك كلام عقب نشست, خودكشي كرده از اين به بعد هم به تو ميگويم كه خفهشو. اگر با يك نفر ديگر از اعضا حرفي زدي كه سازمان از نظر ايدئولوژيك اشكال دارد, از سازمان بيرون هستي. تو اگر در اين سازمان هستي, هر چه من ميگويم بايد به آن عمل كني يا اگر ميخواهي بيرون بروي, برو بيرون."
(واژة "خفهشو" را هم او به شما گفت؟
(نه, دقيقاً اين كلمه را بهكار نبرد, امّا واقعاً منظورش اين بود كه خفه شوم و حرف نزنم. خيلي هم جدي بود آخر بحثي نبود كه شوخي باشد. خيلي زياد با هم صحبت كرده بوديم و ميگفتم كه تفكر سازمان اشتباه دارد و او هم فهميده بود, اما نميخواست با اقرار به اشتباه, سازمان خودكشي سياسي كند. از نظر او درواقع ما بايد يك سازمان سياسي ميمانديم و يا به يك گروه تحقيقاتي تبديل ميشديم. من به او گفتم كه من از سازمان بيرون نميروم, اما به شما ميگويم كه اين فكر سازمان كاملاً غلط است و از اين به بعد هم من اين تفكر را كه ما يك سازمان سياسي هستيم, قبول ندارم. من مسلمانم و محققم و با شما هم كنار نميآيم, بلكه بايد روي اسلام كار بشود و مبارزه هم بايد ادامه داشته باشد, اما به اين شكل كه شما جلو ميرويد, خواهيد ديد كه سازمان به كجا ميرسد. از آن به بعد ما ديگر با هم قهر بوديم. تنها كسي كه با من صحبت ميكرد محمد حياتي بود. از آن به بعد من تقريباً در سازمان ايزوله بودم. در قصر هم به همه گفته بودند كه با كريم حرف نزنيد. براي اينكه من حرفم را به هركس كه مناسب ميديدم ميگفتم. علناً ميگفتم مسعود رجوي خيانت ميكند و مكانيزمش را هم شرح ميدادم.
(واژة "خيانت" را هم به كار ميبرديد؟
(مسعود براي اينكه مانع تماس افراد سازمان با من شود, به من مارك "بريده" زده بود و من هم درمقابل بايد واقعيت را ميگفتم. او داشت اشتباه ميكرد و من ميگفتم كه مسعود رجوي دارد اين كار را ميكند و اشتباه است.
دقيقاً يادم نيست, ولي احتمالاً در ارديبهشت 1354 بود كه اسامي تعدادي را خواندند و جدايمان كردند و به اوين بردند. يك بند عمومي بود كه همة ما را در آن ريختند و از بند شمارة شش هم عدة ديگري را آوردند. تقريباً يك بند بزرگي شد كه سه يا چهار اتاق داشت. در يكي از اتاقهاي اوين من و مسعود با هم بوديم. وضعيت اين اتاق بهگونهاي بود كه ترسي براي تماس افراد با يكديگر وجود نداشت. يعني مشخص بود كه وضعيت ما از نظر ساواك قبلاً بد بوده و ساواك ما را براي ايزولهكردن به اوين آورده است. اين بود كه از نظر امنيتي براي صحبتكردن و بحث كردن با مسعود هيچ مشكلي نبود. در زندان اوين هم من و مسعود روي دو موضع متفاوت بوديم؛ مسعود معتقد بود كه در بيرون هيچ خبري نيست و مبارزة ما يك مبارزة سياسي است و اصلاً مبارزة ايدئولوژيك نيست. مبارزة ايدئولوژيك يك مبارزة انحرافي و در اين شرايط خدمت به امپرياليسم است و تو با اين كار داري به امپرياليزم خدمت ميكني.
(منظور او مبارزة ايدئولوژيك در درون سازمان بود يا بيرون آن؟
(نه, در درون سازمان. ما با بيرونيها اصلاً صحبتي نداشتيم. ما در درون سازمان مبارزة ايدئولوژيك داشتيم.
(آن طرف هم شهرام, پرچم مبارزة ايدئولوژيك را برافراشته بود.
(اين طرف هم ايشان (رجوي) در زندان اوين در اين خوشخيالي بود كه هيچ خبري نيست و فكر ميكرد چون من دريك درگيري فردي با شهرام از بيرون آمدهام, خيلي متعصب هستم. درواقع بايد گفت نكتهايكه در مورد سازمان خيلي مهم بود اين بود كه هيچكسي به خودش اجازه نميداد در مورد ماركسيسم شك كند. اينقدر خودباختة ماركسيسم بودند كه من به ياد دارم كه زماني با يكي از افراد مركزيت صحبت ميكردم و او ميگفت كه ده انقلاب در جهان براساس تكيه بر همين ايدئولوژيِ علميِ ماركسيسم پيروز شده است و تو چه حرف بيهودهاي ميزني.
(آن زمان ماركسيسم در دنيا قدرت زيادي داشت و در ويتنام, شاخ آفريقا, موزامبيك (سامورا ماشل) و يمن جنوبي پيروز شده بود.
(آنها از شوروي, چين, ويتنام, كره و كوبا و... مثال ميآوردند. او ميخواست بگويد كه تو بيتجربه هستي و اين حرفها را مبني بر اينكه ماركسيزم از پايه غلط است بيهوده ميزني. آنها اصلاً حرف مرا قبول نداشتند و من هم يقين كامل داشتم كه درست ميگويم. در اتاقي كه بوديم, باز هم بحث بود, ولي بحثها بعد از آن به علت اينكه ما به بيرون دسترسي نداشتيم افت كرد. براي اينكه ما نميتوانستيم به شهرام بگوييم كه كاري را بكند يا نكند. نميتوانستيم به بچههاي بيرون بگوييم كه شهرام را از رهبريت بيندازند. بحث, ديگر تمام شده بود و اصلاً اميدي نبود. ما در آنجا كاملاً از جهان خارج ايزوله شده بوديم. نه كتابي, نه روزنامهاي, نه راديو... و از همه مهمتر نه ملاقاتي. فقط كارهاي روزمره را انجام ميداديم. فقط يك كتاب مذهبي عربي نوشته آقاي عصار پدر رئيس ساواك شيراز دادند كه شايد نشان دهند كه خانوادة ساواكيها هم اهل فضلاند! آقاي جلال گنجي از روي اين كتاب به من صرفونحو عربي درس ميداد. اين مهمترين كاري بود كه من انجام ميدادم. وقت بدين منوال ميگذشت. تا اينكه شبي رسولي كه سربازجو بود و زندان اوين و بندي كه ما در آن بوديم زير نظر او بود, دوباره سروكلهاش پيدا شد. رسولي گاهي ميآمد و زهرچشمي از ما ميگرفت. مثلاً به اين بهانه كه يكي شلوغ كرده, دستور ميداد چند روزي به انفرادي فرستاده شود و چند شلاق به او بزنند.
ميخواست به ما بگويد كه اينجا زندان است و فكر نكنيد كه در اينجا همهچيز تمام شده است. آن شب رسولي سربازجوي ساواك آمد و مستقيماً به اطاق ما وارد شد. مطابق معمول همه درمقابل او ساكت و بدون حركت ايستاده بودند. بدون مقدمه به من گفت: "اسقف بايست آن طرف." من پيش خود گفتم كه در پروندة من اين اسم نبود. پس از كجا اين اسم لو رفته؟ من آن طرف ايستادم. او به مسعود رجوي گفت: "كمونيست پدرسوخته, تو هم بايست آن طرف." و ادامه داد هر كدامتان مسلمان هستيد اين طرف و هركدام كه كمونيست هستيد آن طرف بايستيد. او به رجوي گفت كه ما ميدانيم كه شما كمونيست هستيد. در آنموقع ما اصلاً نميفهميديم منظور او از اين عمل چيست. اين در زماني بود كه خليل دزفولي دستگير شده بود. همة اينها از طريق اسنادي كه با او بود لورفته بود, البته ما اينها را نميدانستيم.
(فكر ميكنم اوايل تير يا مرداد 1354 بود؟
(فكر ميكنم خرداد بود. بههرحال بچهها خيلي عكسالعمل نشان ندادند. ميدانيد كه بازجوها در زندان خيلي بلوف ميزنند و بچهها هم چون ميدانند, ميايستند و فقط نگاه ميكنند. پس از چندي محسن سياه كلاه را از كميته به اوين آوردند. او چند ماه قبل دستگير شده بود. چون فردي مسلمان بود و از موضع من در مقابل شهرام خبر داشت. مستقيماً با من تماس گرفت و تمامي جريانات پس از دستگيري من تا آن روز را شرح داد. محسن سياهكلاه گفت كه همة سازمان بجز چند نفر (مجيد شريفواقفي, صمديه لباف و...) همه كمونيست شدهاند. همچنين گفت كه اسلحة مجيد را گرفتهاند و او را به كار كارگري فرستادهاند. خلاصه مسلمانان باقيمانده را از بدنه سازمان جدا نمودهاند. مسئول محسن, وحيد افراخته بود كه بنا به گفتة وي كمونيست بود. اگرچه اين روزها واقعة شهادت مجيد و دستگيري صمديه رخ داده بود, امام محسن از آن اطلاع نداشت. محسن بعد از صحبت با ما (من و مصطفي ملايري؛ يعني تنها فردي از سازمان كه موضع مرا درمقابل مركزيت قبول داشت) تمامي جريان را به مركزيت زندان (مسعودرجوي, موسي خياباني و محمدحياتي) منتقل كرد. مركزيت مطابق معمول محسن سياهكلاه را از پخش خبري كه دال بر صحت نظر ما بود منع نمود و ما را افرادي بريده قلمداد نمود.
اوضاع به همين منوال پيش ميرفت تا اينكه در مردادماه, رسولي, من, مسعودرجوي و موسي خياباني را به بازجويي برد. در اين بازجويي جريان قتل مجيد, سوزاندن جسد او, ترور صمديه و تمام جريانات از كمونيستشدن همة افراد و مسئلة روابط نامشروع در درون گروه را بيان كرد و از ما خواست كه موضع خود را درقبال ماهيت كنوني سازمان بنويسيم. او اصرار ميكرد كه كتباً بنويسيم سازمان مجاهدين خلق مورد تأييد ما نيست, وگرنه بنويسيم كه خود ما هم كمونيست هستيم. البته موضع ما درقبال گفتههاي بازجوها روشن بود كه ما چون در زندان هستيم و از هيچچيزي اطلاع نداريم, هيچچيزي را مورد تأييد يا انكار قرار نميدهيم. البته از قرائني كه محسن گفته بود حرفهاي رسولي چندان بعيد به نظر نميرسيد. درنهايت, رسولي گفت برويد فكرهايتان را بكنيد, فردا دوباره ميآورمتان تا بنويسيد. در بازگشت يك مقدار به مسعود رجوي فحش داد, با اين مضمون كه شما كمونيستها آمديد مردم مسلمان را چنينوچنان كرديد. در بازگشت به بند, ما سه نفر بين خودمان قرار گذاشتيم كه حرفهاي رسولي را جز به مركزيت نگوييم, چرا كه اينها دروغ زياد ميگويند. اگرچه من احتمال صحت آن را ميدادم, اما فاشكردن مطالب هيچ فايدهاي نداشت. آن شب بين خودمان خيلي صحبت شد, در مورد اينكه اين جريان چيست و رسولي براي چه اين كار را كرد؟ آيا ميخواهد اقرارنامهاي ضد سازمان از ما بگيرد و با سروصدا در روزنامهها چاپ كند؟ نظر همه با هم جمع شد و نتيجه اين شد كه اگر واقعاً فردا ميخواهند از ما اقراري بگيرند, همة ما مينويسيم كه ما نه كمونيست هستيم و نه مسلمان. ما زنداني هستيم و جرمي را مرتكب شدهايم كه داريم زندان آن را هم ميگذرانيم و هيچ كاري هم به كار افراد بيرون از زندان نداريم و به ما ربطي ندارد كه آنها كمونيست شدهاند يا نه. البته آنموقع تنها افرادي كه با من تا اندازهاي رابطه داشتند, مصطفي ملايري و داوودآبادي بودند. ما هم به همديگر گفتيم كه اگر زماني واقعاً صحت اين مطالب روشن شد, ميگوييم كه مسلمانيم و كاري هم به كار كسي نداريم, اما نميگوييم كه هيچكاره هستيم. چرا كه از نظر ما با از بين رفتن شاخة مسلمان بهدست ماركسيستها, مبارزه به بنبست رسيده و حمايت از گروهي كه در بيرون مانده بيمعني بود. بههرحال من يقين داشتم كه يكي از كادرهاي بسيار بالا دستگير شده كه مسئلة اسقف لو رفته است. اسقف چيزي نبوده كه پايينيها بدانند و من در همان زمان هم به شهرام پيغام دادم كه تو حق نداري اين حرفها را بزني و اسم روي كسي بگذاري. احتمالاً يا محسن فاضل دستگير شده بود يا خود شهرام بوده كه اسم من بهعنوان اسقف لو رفته بود.
(البته من تا زمانيكه بيرون بودم چنين چيزي را نميدانستم. چون بهرام به من نگفته بود.
(در مرداد 1354 محسن سياهكلاه را دوباره به كميته بردند و پس از دو هفته مجدداً بازگرداندند. محسن پس از بازگشت گفت كه علت بازجويي مجدد وي دستگيري وحيدافراخته مسئول وي بوده است. وي كه در كميته با تعداد زيادي از افراديكه پس از دستگيري وحيدافراخته لورفته و دستگير شده بودند همسلولي شده بود, از جزييات وقايع بيرون باخبر بود. او اين بار براي مركزيت تمامي وقايع مربوط به 16 ارديبهشت 54 كه ضمن آن مجيد كشته و جسدش سوزانده شده و صمديه لباف مجروح گرديده بود شرح داد و بدينصورت حرفهاي رسولي بازجو را تأييد كرد. همانطوريكه ميدانيد, وحيد افراخته در زندان كاملاً بريده بود و تمامي اطلاعات خود را در اختيار ساواك قرار داده بود. سلولهاي كميته از زندانيان جديد پر شده بود. عدة زيادي از سمپاتهاي مسلمان ازجمله روحانيون مبارز به زندان افتاده بودند. محسن گفت كه صمديه قهرمانانه در زير شكنجه مقاومت ميكند و چون سهبار دست به خودكشي زده, او را به صليب كشيدهاند. او تمامي مطالب ازجمله روابط نامشروع درون سازمان را تأييد ميكرد. از نظر من ديگر كار از كار گذشته بود. خيانت شهرام و سكوت مركزيت درون زندان ـ خصوصاً شخص رجوي ـ در طولمدت 9 ماه كه من جريان بيرون را به آنها مكرراً تذكر دادم, فاجعه بهبار آورده بود. از نظر من مسئوليت رجوي درقبال اين فاجعه بسيار بالاتر از شهرام بود, چراكه شهرام از ديدگاه خود داشت بهاصطلاح مسئوليت انقلابي خود را انجام ميداد و ايدئولوژي سازمان را از تفكر خردهبورژوازي پاك ميكرد. اما رجوي عليرغم مذهبيبودن درقبال اين امر با سكوت خود مهر تأييد بدان زده, يعني درواقع به ايدئولوژي خود خيانت ميكرد.
چند روز بعد رسولي درحاليكه بسيار عصباني بود آمد و به ما فحش داد و اينبار يكسري اطلاعات داد. گفت كه شما كمونيستها, مسلمانها را كشتهايد و حالا هم آمدهايد و اينگونه پررويي ميكنيد. بعد كه رفت, همه ميگفتند كه اين صحبتها همه دروغ بود, ازجمله مسعود رجوي گفت كه همة اينها خيالات است كه ماركسيستها, مسلمانان را كشتهاند. بعد از چند روز روزنامة كيهان را به ما دادند كه تمام جريانات در آن نوشته شده بود. خليل فقيهدزفولي در تلويزيون همهچيز را اقرار كرده بود و همه را با تيتر بزرگ در روزنامه زده بودند. جريان از اين قرار بود كه اواخر مرداد خليل كه از افراد ماركسيستشدة مجاهدين بود, با يك پز مذهبي معصوم و متعصب پشت تلويزيون ظاهر شد. او كسي بود كه خود را در اختيار ساواك قرار داده بود و بهطور مفصل جريانات درون سازماني را شرح داد. او با ماسك يك مذهبي متعصب, كمونيستها را عامل اين جنايات معرفي كرد. شيوة رفتار كمونيستها با مسلمانان سازمان را با آب و تاب تشريح ميكرد. روز بعد, روزنامههايي را كه متن مصاحبه را چاپ كرده بودند بهدست ما دادند.
(صمديه هم در تلويزيون آمده بود, ولي فقط شرح ماجرا را گفته بود.
(مركزيت, خليل دزفولي كمونيست شده را كه بهخوبي ميشناخت ـ چرا كه محسن خاموشي چگونگي كمونيستشدن وي را برايشان شرح داده بود ـ بهعنوان مذهبي متعصب مورد حمله قرار داده روحيه خردهبورژوازي وي را عامل تسليم به ساواك و مصاحبه قلمداد كرد. مركزيت تا مدتها حتي پس از ورود روحانيون به اوين از وحيدافراخته دفاع نموده, شريفواقفي, صمديه لباف و خليل دزفولي را خائن ميخواندند. اشتباهي كه كمتر از اشتباه اول يعني سكوت در مقابل اعمال شهرام نبود. اين اشتباه دوم باعث شد كه روحانيون و تمامي مذهبيهاي زندان نسبت به سازمان بدبين شوند و مقابل آن موضع بگيرند . اما اصلاً جاي انكار نبود. همهچيز مشخص بود و من هم دست بالا بودم و ميگفتم كه از پيش ميدانستم كه شهرام سازمان را به جايي ميبرد كه به اينجا ختم شود. از آنجا بود كه من به مسعود گفتم كه تو مسئول هستي و باعث اين وضعيت شدهاي حال چه ميگويي, موضع وي كمكم نرم شد. از آن پس بود كه من دوباره عضو سازمان بودم و حياتي هم خيلي با من نزديك شد تا كدورتهاي گذشته را از دلم دربياورند, ولي من خيلي ناراحت بودم. براي چنين سازمان پرافتخاري كه ديگر از بين رفته بود, جاي اشك ريختن چه عرض كنم, جاي دقكردن داشت. ولي چهكاري ميشد انجام داد؟ فايدهاي هم نداشت. من به مسعود رجوي گفتم كه ديدي چهطور شد؟ ولي هر چه بود, گذشت و ما ديگر با هم دعوايي نداريم. بيا بنشينيم و روي مذهب كار كنيم و اين كار حتماً بايد انجام بشود. ما ميتوانيم وقت بگذاريم و اين وضعيت را درست كنيم. يادم هست از آن پس مسعود نمازشب ميخواند. تعداد انگشتشماري در بند بلند ميشدند و نمازشب ميخواندند. مسعود هم از اين به بعد خيلي مذهبي شده بود, از اين به بعد با ورود سمپاتهاي لورفته ازجمله روحانيون خيلي از مسائل روشن شد. مسائلي كه موجب ناراحتي شديد ما شدند. مسائلي در مورد دخترها و اينكه آنها را بالاي سر آقاي طالقاني آورده بودند.
(آقاي طالقاني را كجا برده بودند؟ آيا او را به كميته, بالاي سر دخترها برده بودند؟
(خير, پسرها بالاي سر آقاي طالقاني آمده بودند و اقرار كرده بودند كه به دخترها تجاوز كردهاند.
(اين را خود آقاي طالقاني به شما ميگفت؟
(آقاي طالقاني را همراه با آقاي منتظري هنگاميكه ما در اوين بند عمومي بوديم آوردند. خود ايشان اين مطلب را گفتند. خيلي هم متأثر بودند. همه ازجمله آقايان رفسنجاني, احتمالاً انواري و معاديخواه را به علت كمككردن به سازمان مجاهدين دستگير كرده بودند. اينها را آورده بودند همانجايي كه ما بوديم, براي اينكه ساواك به ما ثابت كند كه درست گفته است. ساواك از اين به بعد روي اين مسئله كار ميكرد كه مطرح كند كه با مسلمانها كاري ندارد و ميخواست بگويد كه اگر شما مسلمان باشيد و نخواهيد با گروههاي كمونيست همكاري كنيد, ما با شما كاري نداريم. يا ميخواست بگويد كه مسلمانها اصلاً با ما دشمن نيستند, و مبارزين, ماركسيست هستند و انگ اسلام به خودشان چسباندهاند و همگي دروغگو هستند.
(واژة ماركسيست اسلامي را رايج كرده بودند؟
(بله, اين را كه از اول ميگفتند. در اينجا بود كه فشار رسولي براي اينكه افراد ـ خصوصاً افراد سطح بالا ـ موضعشان را درمقابل وقايع بيرون مشخص كنند زياد شد. افراد را براي تكنويسي ميبرد و ميپرسيد با كدام طرف هستيد. تنها سهنفر از مجاهدين يعني من و ملايري و محمد داوودآبادي نوشتيم كه ما مسلمانيم, بقيه همانطور كه گفتم نوشتند ما با اين وقايع كاري نداريم. با از همپاشيدن شاخة مذهبي و لورفتن سمپاتها بهوسيلة افراخته و ديگران, براي ما مبارزة مسلحانه به بنبست رسيده بود. وقايع بعدي يعني كشتهشدن و دستگيري بقيه افراد و ازهمپاشيدن گروه فداييان خلق, دليل صحت اين نظر بود. همانطوركه گفتم, مسئوليت اين امر اول برعهدة مركزيت زندان و دوم تقي شهرام بود. اما مركزيت درون زندان ـ خصوصاً رجوي ـ براي اينكه خود را از اتهام تبرئه نمايد, تا مدتهاي مديد پس از روشنشدن وقايع شريفواقفي و صمديه و خليل دزفولي (كه وي را به اشتباه به مذهبيها ميچسبانيد) خائن و بهرام آرام و وحيدافراخته را قهرمان نشان ميدادند. بهعنوان مثال, به دروغ از قول افراديكه از كميته آمده بودند ميگفتند كه وحيدافراخته در زير شكنجه اسطوره شده است و او را ديدهاند كه نماز ميخواند... . همانطوريكه قبلاً گفتم, همين نوع برخوردهاي مسعود و هويت سازمان در زندان بود كه منشأ جدايي مذهبيها از سازمان مجاهدين گرديد. مسلماً با رفتار صحيح ميشد جلوي اين تضاد و جدايي را گرفت. مركزيت سازمان در زندان بيشتر از پنجماه سعي داشت قضيه را وارونه جلوه دهد و ما را متعصب مذهبي و سازشكار قلمداد ميكرد. اين درحالي بود كه از حقيقت واقعه كاملاً آگاهي داشتند. دروغگوييها و ماركزدنها به مسلمانان سازمان, ديگر قابل تحمل نبود. درگيري ما باعث بايكوت كامل ما از طرف اعضاي سازمان شد. هيچكس در بند با ما جز سلامي خشك و از سر ناچاري نداشت. بعضيها چنان تحتتأثير سمپاشي سازمان قرار داشتند كه اگر اجازه داشتند ما را در زندان ميكشتند. خبر بايكوت ما از طرف سازمان به گوش ساواك هم رسيده بود و ميخواستند از اين مسئله سوءاستفاده كنند.
در مدت زندان دوم و درگيري با مجاهدين بهتدريج نوع تفكر من در رابطه با مبارزة اسلامي تغيير نمود. من اين موضوع را در جاي خود در كتابي كه انشاءالله بهزودي منتشر خواهد شد بحث كردهام. فقط بهذكر اين نكته بسنده ميكنم كه مبارزة اسلامي و اصولاً تمامي پيامبران الهي بر سر حقانيت يك مكتب, يك جهانبيني درمقابل مكتب و جهانبيني حاكم آغاز ميگردد و در ساية اين مكتب و جهانبيني است كه مسئلة حق و باطل و حقوق افراد در جامعه مطرح ميگردد. اگر بتوانيم حقانيت مكتب و جهانبيني خود را ثابت نماييم و به عبارت ديگر بتوانيم حجت را بر طرف مقابل تمام نماييم, مبارزه و درگيري بر سر حقوق بيمعني است. بهعنوان مثال, در مبارزة حضرت موسي با فرعون در ابتدا بههيچوجه مسئلة حقوق بنياسراييل مطرح نگرديد. در ابتدا جهانبيني الهي حضرت مطرح شد و با ارائة معجزات, حجت بر فرعون تمام گرديد. سپس حقوق بنياسراييل براساس اين جهانبيني مطرح گرديد. به همين خاطر بود كه من يقين پيدا نمودم كه وظيفة اساسي و محوري هر مسلمان در شرايط كنوني ارائة جهانبيني دقيق اسلامي است, بهصورتيكه بتوان حجت را بر هر فرد صادق و غيرمتعصبي تمام كرد. لازمة اين امر نه مبارزة سياسي (مسلحانه و يا مسالمتآميز) بلكه يك مبارزه يا جهاد عظيم فرهنگي است. ما نياز به يك سازمان زيرزميني سياسي نداشتيم, ما با توجه به شرايط امنيتي آن زمان, به يك دانشگاه زيرزميني نياز داشتيم. هنوز هم فكر ميكنم كه مبارزه يا جهاد اسلامي نه درگيريهاي سياسي در اجتماع, بلكه در جهاد علمي در آزمايشگاهها, دانشگاهها و جوامع علمي بايد صورت گيرد.
يك روز من و ملايري را خواستند كه شما بازجويي داريد و رسولي ميخواهد شما را ببينيد. من و ملايري رفتيم و رسولي گفت كه شما واقعاً مسلمان هستيد؟ گفتيم ما مسلمانيم و نوشتيم كه مسلمانيم. دستور داد كه چشمانمان را ببندند و ما را از آنجا به بهداري اوين بردند و از بقيه سازمان جدايمان كردند. جاي تقريباً بزرگي بود, البته ديگر هواخوري نداشتيم. من و ملايري هشتماه آنجا بوديم. ما در اين هشتماه اصلاً نميدانستيم كه بيرون چه خبر است. تنها چيز مهمي كه بود, يك جلد قرآن بود كه احتمالاً از يك فرد روحاني كه قبلاً در آنجا بوده بهجا مانده بود و اين هشتماه, من تقريباً اين قرآن را حفظ كردم و صبح تا شب برنامه گذاشته بودم و اين قرآن را جزء به جزء و كلام به كلام ميخواندم. البته هيچچيز ديگر هم نداشتيم. تا اينكه من آنجا فكرم در رابطه با قرآن و فهم معناي آن, منسجم شد. من با يك ديد ديگري قرآن را ميخواندم و اين موضوع خيلي جالب بود. اين همان ديدي است كه امروزه بهدنبال ارائة آن هستم. ما را يك روز خواستند و گفتند كه شما چه ميگوييد؟ ما ميخواهيم ببينيم اگر مسلمان هستيد, آزاديد؛ وگرنه اگر كوچكترين رابطهاي با اين گروه داشته باشيد, تا آخر عمرتان اينجا هستيد و آزاد نخواهيد شد. گفتند كه بگوييم كه ما مسلمان هستيم و كاري هم با مبارزة مسلحانه نداريم. صريحاً از ما خواستند كه مبارزة مسلحانه را نفي كنيم.
(و شما هم گفتيد كه كاري نداريد و نفي يا تأييد هم نكرديد؟
(بله, آنها دقيقاً ميپرسيدند كه آيا شما مبارزة مسلحانه را قبول داريد يا نه؟ من در آنجا به مسعود هم ميگفتم كه من مشي مسلحانه را قبول ندارم و نميپذيرم كه شما بدون اينكه ايدئولوژيتان را درست كنيد, به اين صورت مبارزه نماييد. بايد حتماً مبناي ايدئولوژي درست باشد و اين اشتباه است كه شما بياييد و بچههاي مسلمان را جذب كنيد و سپس به جهت مشخص نبودن ايدئولوژي آنها را بهدست ماركسيستها بدهيد. بهطوركلي ماركسيستها به اين طريق عضوگيري ميكردند. ماركسيستها به درون جوانان مسلمان اصلاً هيچ راهي نداشتند. خود شما بهتر ميدانيد كه در دانشگاه كمتر پيش ميآمد كه جوانها از اول ماركسيست باشند, بلكه ابتدا مسلمان و مبارز بودند و سپس از طريق گروههاي مسلمان در زندان ماركسيست ميشدند. اغلب اينگونه بود و يا اينكه در بيرون, گروههاي مسلمان ماركسيست ميشدند. جالب اينجا بود كه شهرام هنوز در گرفتن عضو ميگفت كه ما مسلمان هستيم, تا زمانيكه اين جريان لو رفت و اينها مواضع خود را اعلام كردند. همين گروه ماركسيستي از آقايان طالقاني و هاشمي رفسنجاني و... تا همين اواخر پول ميگرفتند و همه نيز فكر ميكردند كه اينها مسلمان هستند.
25 آبانماه سال 1355, مرا خواستند, بدون اينكه چيزي از سابقة من بدانند و اينكه من ميخواهم چهكار كنم. آنها به من گفتند كه آزاد شديد. اگرچه آقاي ملايري تقريباً سهسال زنداني خود را كشيده بود و نزديكي آزادياش بود, اما هنوز سهسال از زنداني من مانده بود. براي من تصور اين امر هم بسيار غريب بود. تنها گمانيكه در مورد آزادي خود ميبردم اين بود كه در يكي از ملاقاتهايي كه من قبلاً با برادرم داشتم و برادرم يك كتاب پزشكي برايم آورد, چون ملاقات حضوري و با حضور بازجو بود, بهصورت سربسته گفت كه ما از طريق كسي دنبال كار شما هستيم.
(آيا او در كتاب چيزي نوشته بود يا اينكه فقط شفاهي به شما گفت؟
(نه, در كتاب چيزي ننوشته بود. من اين كتاب را به جهت اينكه مربوط به خاطرات آن دوران است نگهداشتهام. وقتيكه از زندان آزاد شدم, او به من گفت كه آقاي فرهنگمهر رئيس دانشگاه شيراز لطف كرده و دنبال كار شما را گرفته, اما آن زمان كه آزاد شدم, اصلاً نميدانستم كه جريان چيست و شك داشتم كه اينها به چنين كاري دست بزنند. هيچكسي هم دم در زندان در روز آزادي نيامده بود. فقط من بودم و كيف و لباسهايي را كه در زمان دستگيري همراه داشتم به من دادند. يك كت و شلوار آبي رنگ بود كه داخل كيف به من دادند. همان شلواري كه يك تير آن را سوراخ كرده بود و داستانش مفصل است و در بازجويي هم متوجه نشدند و مدتها آن را بهعنوان يادگاري نگهداشتم. از اوين كه بيرون آمدم, براي اولينبار زندان اوين را ديدم كه كجاست و چگونه است. باران ميآمد و ما از تپهها بالا آمديم و از هم جدا شديم.
(آيا فكر نكرديد كه شما را هم ميخواهند اعدام كنند؟
(نه, من اصلاً نميدانستم كه اوضاع چگونه است. بعد كه به خانه آمدم, ناگهان همهچيز عوض شد. تازه باورم شد كه آزاد شدم. به شيراز زنگ زدند و خبر آزادي مرا دادند و خانوادهام آمدند. بعد از اينكه من به شيراز آمدم, ساواك مرا خواست و درحقيقت سعي داشت از من نسق بگيرد, اما درنهايت به من اجازه دادند كه به دانشگاه بروم.
رئيس ساواك شيراز آقاي عصار بود كه پدرش هم روحاني بود. او معاوني بنام داشت كه همهكارة ساواك شيراز بود. او ابتدا با من برخورد كرد و سپس به من گفت كه ما بدين شرط و شروط اجازه ميدهيم كه به دانشگاه بروي و تحصيلت را ادامه دهي. سال آخر پزشكي من بود كه دوباره شروع كردم, اما دائماً در اين فكر بودم كه برداشت و ديدي كه ما از اسلام داشتيم غلط و اشتباه بوده و حتماً بايد درست بشود. اين برداشت من بود و در حال حاضر هم روي آن كار ميكنم. اين بحثي است كه ميشود بهطور مفصل دربارة آن صحبت كرد.
(در زندان اوين, بعد از اينكه مسعود متوجه شد كه در بيرون ماركسيست شدهاند و نرم هم شده بود, چه بحثهايي بين شما بود؟
(زمانيكه با مسعود رجوي خداحافظي كردم و مرا بردند, او حتي در اين مورد كه من نوشتم كه مسلمانم هيچ صحبتي نكرد. مسعود رجوي تا حدي نرم شده بود كه ميگفت من حرفهاي تو را قبول دارم و ما بايد برويم و روي اسلام بيشتر كار بكنيم. من از قبل, اين جريان را كاملاً گفته و پيشبيني كرده بودم و دقيقاً هم همان چيزي كه گفتم اتفاق افتاد و مسعود اشتباه خود را پذيرفته بود. با مركزيت روي سه زمينه توافق كرديم: 1ـ لزوم تغيير فكر 2ـ اشتباه در عدم برخورد قاطع با تقي شهرام 3ـ لزوم كار جدي روي جهانبيني اسلام. من در اين زمينه بهصورت مفصل در كتابي كه گفتم اينها را آوردهام.
(اين كه شما را به بهداري بردند و از مسعود جدا كردند به اين دليل نبود كه در اين زمينه قاطعيت داشتيد كه التقاط را به نفع اسلام حل كنيد, منتها ساواك اين را نميخواست؟
(ساواك اصلاً اين موضوع را نميدانست. ساواك فكر ميكرد من يك آدم مسلمان دگم (اسقف) هستم. رسولي هم اسم اسقف را روي من گذاشته بود. بعضي وقتها هم مست ميكرد و داخل بند ميآمد و حرفهاي بيربطي ميزد. مثلاً يك زمان مست كرده بود و در بند آمده بود و به ملايري ميگفت كه تو بايد قرآن بخواني. بچهها را واميداشت همه دور هم بنشينند و مصطفي ملايري هم قرآن بخواند و افراد هم مجبور بودند اين كار را بكنند. من و مسعود وقتي از يكديگر جدا شديم, قول و قرارمان اين بود كه چيزيكه در دست داريم اشتباه است و حتماً بايد روي آن كار بشود. من از نظر فكري يقين داشتم كه ميتوانم اين كار را انجام بدهم و خيلي اعتماد به نفس داشتم و بعد از اينكه اينها در جريان انقلاب سال 1357 از زندان آزاد شدند, من مدتها از طريق محمد حياتي با آنها در ارتباط بودم. اما آنها با توجه به شرايط از خود بيخود و مغرور شده بودند. يعني آنقدر عضو گرفته بودند كه حاكميت را صرفاً از آن خود ميدانستند. من روزي به اينها گفتم كه زماني قرار بود روي اين فكر كار بشود و در حال حاضر شما ميگوييد "اين است و جز اين نيست." مگر قبول نكرديد كه ديالكتيك غلط است و تفكر اسلامي بايد جداي از ماركسيسم ايجاد شود؟ چهطور شد دوباره به عقب بازگشتيد؟ نظر حياتي اين بود كه ديگر زمان بحثهاي ايدئولوژيك گذشته است.
(يعني آموزشهاي سازمان ايرادي نداشته و صرفاً ضعف تشكيلاتي داشته است؟
(بله, بعد از آن هم آنها ميگفتند كه ما مبارزة سياسي ضدامپرياليستي داريم و نبايد خود را درگير مسائل انحرافي بكنيم. پس از انقلاب به حياتي گفتم كه مثل اينكه شما همة قول و قرارها را فراموش كردهايد و دوباره بر سر آن موضع سياسي قبلي رفتيد. او از قول مسعود به من گفت كه ما در حال حاضر اگر اراده كنيم, ميتوانيم دويست هزار جوان را با يك كلام در خيابانهاي تهران بريزيم و كشور را بگيريم. حالا بياييم و حرفهاي تو را گوش بكنيم؟ جالب است كه ميگفت: "آيا فكر ميكنيد مردم براساس بحثهاي ايدئولوژيك, دور (امام) خميني را گرفتهاند؟ خير مردم قهرمانپرستند. امروز (امام) خميني قهرمان اين مردم است. اما فردا مسعودرجوي قهرمان خواهد بود و ما روي اين كار ميكنيم. ما كاري ميكنيم كه همة آمال و آرزوي مردم نه (امام) خميني, بلكه مسعودرجوي باشد. هركس كه مسائل ايدئولوژيك را مطرح كند, مسائل انحرافي مطرح كرده و واقعيت شرايط را نفهميده است." اگر دقت كنيد, تا به امروز هم همين استراتژي ـ يعني قهرمان و يا فوقبشر نشان دادن مسعود ـ هدف اصلي و اساسي سازمان مجاهدين است. سازمانيكه در ابتدا هدفش مبارزه در راه مكتب و اعتلاي آن بود, امروزه هدفش مسعود و اعتلاي نام اوست. آنها (مجاهدين) خيلي مغرور شده بودند و خيلي خود را بالاتر از اين ميديدند كه نياز به بحثهاي ايدئولوژيك داشته باشند.
آخرين صحبتي كه مسعود رجوي داشت اين بود كه يكي از او پرسيده بود كه كريم چنين صحبتهايي ميكند و او گفته بود: "كريم خائن است." آنها به قدري مغرور بودند كه علاقهاي نداشتند به اين صحبتها گوش كنند و كاري بنيادي انجام دهند. ما آن زمان چند كتاب نوشته بوديم. من شخصاً سه كتاب نوشته بودم, نميدانم كه شما آنها را خواندهايد يا نه؟
(بله, "دين, اركان طبيعت" و "هفت آسمان" و...
(ديگري هم "ماركسيستها به آخر خط ميرسند" بود و در آن نشان داده بودم كه ميشود كار كرد, اما آنها ديگر به اين فكر نبودند. اگر مايليد بهطور مختصر بگويم كه در انقلاب چه اتفاقي افتاد؟
(در صورت امكان اگر زمينههاي سيخرداد را هم بگوييد بسيار مفيد خواهد بود. به نظر شما چه چيزي باعث جنگ داخلي شد؟ آيا آنها ميتوانستند از اين موضوع پيشگيري كنند؟آيا زمينة آن در زندان شكل گرفت؟ آيا اگر بعد از ضربة 54, ريشهيابي درستي ميكردند و قطببندي كاذب با مؤتلفه به راه نميافتاد, امكان پيشگيري از وقايع بعدي وجود داشت؟
(در زندان مسئلة وحشتناكي اتفاق افتاد و آن اين بود كه سازمان مجاهدين بعد از جرياناتي كه رخ داد و آقاي شريفواقفي شهيد و صمدية لباف نيز ترور و زخمي شد و مسائل جنسي مطرح شد, افرادي كه به عمق قضيه آگاهي نداشتند بهشدت به سازمان حمله كردند. تا آنجا كه سازماني كه در مبارزة اسلامي پيشتاز بود, بهعنوان "عامل انحراف در مبارزات اسلامي" مطرح شد و هركدام از افراد با طرز تفكر خودشان با سازمان برخورد كردند و مطرح ميكردند كه شما به علت عدم تبعيت از روحانيت و نبود يك مرجع در مركزيت به انحراف دچار شديد. عدهاي نيز معتقد بودند كه شما به جهت اينكه فلسفة اسلامي را نخوانديد, به وجود خدا شك كرده و منحرف شديد و هركسي براساس ديدگاه خودش حملة شديدي به سازمان ميكرد, اما هيچكدام از منتقدين نميدانستند كه سازمان در يك مبارزة ايدئولوژيك گير كرده است و هيچيك از افرادي كه انتقاد ميكردند, صلاحيت نداشته و اصلاً درك نميكردند كه مسئله چيست. دقيقاً وقتي من به قصر رفتم به مسعود رجوي همين موضوع را گفتم. مسائلي در بيرون بود كه ما براي آن جواب نداشتيم تا اينكه بنشينيم و كار كنيم.
اصلاً هيچيك از افرادي كه در حال حاضر هم هستند, جواب مكفي ندارند. اكنون هم اگر از آنها پرسيده شود كه اسلام, در رابطه با مسائل اقتصادي چه ميگويد؟ چيزي ندارند كه مطرح كنند و اينكه آيا اسلام, سرمايه, مالكيتِ خصوصي و بانكداري را قبول دارد يا نه؟ يادتان هست كه اوايل انقلاب, پرداختن به همة اين چيزها نفي ميشد و اكنون دوباره همة اين مسائل برگشتهاند.
(يكي از مسئولان كه در گذشته در زندان بود ميگفت كه در سال 54 ـ 52 بچههاي مجاهدين صداقت داشتند و به اين رسيده بودند كه آن اسلام جوابگو نيست و اين را اعلام هم كردند, مسئولان ما هم به اين رسيدهاند كه اين اسلام جوابگو نيست, ولي متأسفانه اعلام نميكنند و راه امنيت و مصلحت را پيش گرفتهاند.
(ما برعكس آن چيزي كه مخالفان فكر ميكردند, واقعاً دشمني خاصي با آنها كه ماركسيست شدند نداشتيم يعني دگم مذهبي, بلكه معتقد بوديم كه اينها بهعلت بنبست فكري به اينجا كشيده شدهاند. اگر هم من مقداري با تقي شهرام تضاد داشتم به خاطر اين بود كه ما قول و قرارهايي داشتيم و او زير همة آنها زده بود والا از نظر اين كه اشكال فكري داريم شكي نبود كه اشكال فكري داشتيم, ولي فقط جنبة فكري داشت, منظور اينكه كدورتي از اين باب نبود. شهرام هم درست ميگفت, اما او رفته بود و بدون اطلاع و اجازة بالا مسئله را مطرح كرده بود و بچههايي را كه اصلاً زمينة ذهني نداشتند به طرف خودش كشيده بود و آن گروهي را كه مسلمان بودند, بهعنوان خائن مطرح كرده بود. مسئلة اصلي اين بود, وگرنه اگرچه ما با ماركسيسم مشكل داشتيم, چون مشكل فكري بود, بايد روي آن كار فكري انجام ميشد, امّا براي آن جواب هم داشتيم. مسئلة سازمان خيلي خطير بود. مسئلة اصلي سازمان در سال 1354 با گروههاي مذهبي داخل و خارج از زندان اين بود كه آنها سازمان را بهعنوان افراد بدون صلاحيت مذهبي و مبارزاتي مطرح ميكردند كه گروهي با اين وسعت را ايجاد كرده, عدهاي را شهيد و عدهاي را قرباني كردند و سپس همه را دست ماركيستها دادند و در آخر هم به فساد كشيده شدند. اين نگرش بيشتر كساني بود كه در جريان امر نبودند و دائماً چماق بر سر مجاهدين ميزدند.
(آيا آنها ميگفتند از اول هم اينگونه بوده است؟
(بله, ميگفتند از اول هم شما غلط كرديد كه مبارزه كرديد. از ابتدا هم همه درواقع ماركسيست اسلامي بودند و شما حق نداشتيد كه جوانهاي مسلمان را به اين وادي بكشانيد. حتي در مورد مسائل مالي هم شما از ابتدا دروغ گفتيد و پولها را اينگونه خرج فعاليتهاي ماركسيستي كرديد. از ديدگاهي كه آنها داشتند, درواقع حق با آنها بود و اين مسائل درست بود و واقعاً مسائل مالي اتفاق افتاده بود و آنها ميكشتند و ترور ميكردند و..., اما اصل قضيه خيلي عميقتر از مسائلي بود كه آنها بحث ميكردند. آنها نميدانستند كه قضيه چيست. از اين جنبه بود كه مجاهدين هم در زندان در برابر اينها جبههگيري كردند. البته مسئله قدري غامضتر از اين بود. مركزيت سازمان پس از افشاي جريانات انحرافي, موضعگيري غلط نمود و باعث افزايش شك و بدبيني ديگر مسلمانان شد. ازسوي ديگر, از مجاهدين انتظار بسيار بيشتر از اين ميرفت كه با صبر و تحمل و با كار روي ايدئولوژي, نه مقابله بهمثل و درگيريهاي سياسي با مخالفان برخورد نمايند؛ كه البته دقيقاً مخالف آن را انجام دادند. اشتباه مجاهدين بدانجا كشيد كه گروههايي همچون مؤتلفه, اينها را اصلاً مسلمان نميدانستند. اينها افرادي بودند كه حتي از ماركسيستها هم خطرناكتر بهحساب ميآمدند و با اين نگرش و تفكر بود كه بعد از انقلاب بهاصطلاح نميخواستند مملكت را به افرادي كه براساس سابقة ذهني دشمن اسلام بودند تحويل دهند. به عبارت ديگر, پس از انقلاب براساس اين سابقة ذهني, دو طرف با هم برخورد كردند و درنهايت به سيخرداد منجر شد.
(يعني شما معتقديد كه نطفههايي كه در زندان كاشته شد, در ايجاد درگيريهاي پس از انقلاب تأثير بسزايي داشت؟
(بله, خيلي تأثير داشت. اصولاً همة درگيريها و ديدگاههاي بعد از انقلاب ناشي از مسائل زندان بود.
(لطفاً براي شناسايي ريشههاي جنگ داخلي سيخرداد, توضيحات بيشتري بدهيد.
(من در انقلاب با خيلي از افرادي كه با آقاي خميني در ارتباط بودند, تماس داشتم و با آنها صحبت ميكردم, ولي مشخص بود كه آنها هيچ ديدگاهي در رابطه با مسائل واقعي حكومت ندارند؛ چرا كه معتقد بودند كه اگر شاه را بيندازند, كارها درست ميشود و حرفهايي به اين مضمون كه "اقتصاد اسلامي چيست؟" را بيفايده و بيهوده ميدانستند. من از آنها ميپرسيدم: "شما چه جامعهاي ميخواهيد بسازيد؟" آنها اصلاً نميدانستند كه چه جامعهاي را ميخواهند. اين بحثها در ذهنشان نبود و فكرشان در اين زمينه كار نميكرد.
(حتي مرحوم امام بدين مضمون ميگفت كه اگر شاه برود, حتي ابنزياد هم بهجاي او بيايد بهتر است. اين جملة امام در صحيفة نور هم هست.
(داوودآبادي ميخواست به پاريس برود. او, من و سابقهام را خوب ميدانست و ما خيلي با هم دوست بوديم. او گفت كه اگر سؤالي داريد من از امام بپرسم؟ من به او گفتم: "شما كه به پاريس ميرويد, از امام بپرسيدكه اگر شاه رفت, شما چه جامعهاي ميخواهيد ايجاد كنيد؟ از نظر جامعهشناسي اين جامعه چه تفاوتي با جامعههاي موجود دارد؟ اين جامعه چه تفاوتي با جامعة ماركسيستها دارد؟ اقتصاد اسلامي چيست؟ و اصولاً ما بايد به چه سمت و سويي برويم؟ شما بايد مشخص كنيد كه هدفتان چيست و از چه مسيري ميخواهيد به اين هدف برسيد. آيا شما اينها را مدوّن كردهايد؟" ايشان به پاريس رفت و برگشت. من از او پرسيدم: "جواب چه دادند؟" گفت كه من سؤال شما را مطرح كردم و ايشان جواب دادند كه هركس شاه را مياندازد, خودش ميداند كه بايد چهكار كند. براي من اين صحبت جاي سؤال داشت, چرا كه برپانمودن مانند پايين انداختن به اين سادگيها نيست. شما ميتوانيد با يك بولدوزر بدون حساب و كتاب و طرح و نقشه كاخي را خراب كنيد, اما اگر بخواهيد شروع به ساختن آن كاخ بكنيد, ديگر با آن بولدوزر نميشود كاركرد. دانش كافي, طرح و نقشه, حساب و كتاب, مديريت دانا و كارآمد, حداقل شرايط مورد نياز است.
انقلاب كه شد, من در تهران بودم و داشتم كارهايي ميكردم. من از طريق آقاي مهندس غرضي و غلامحسين كرباسچي (كه قبلاً با هم در زندان بوديم و اين مسائل را ميفهميدنند و قبول داشتند و ميخواستند كاري انجام بدهند) با امام ملاقات كرديم. آن زمان امام در قم بودند. من به قم رفتم و با امام صحبت كردم و گفتم كه مشكل اين است. سازمان مجاهدين به اين دليل اينگونه شدند تا برخورد خصمانه با هم نداشته باشند, ولي اين گروههايي كه ميگويند مجاهدين منحرفاند, شايد درست بگويند و در مجاهدين انحراف هم باشد, اما بايد بدانيد كه مجاهدين مسئلة فكري دارند و شما نبايد مجاهدين را از طريق نظامي سركوب كنيد. بياييد تا مسائل فكري را با هم حل كنيم.
(هر جلسهاي چند ساعت طول ميكشيد؟
(من بار دوم به اتفاق مهندس غرضي رفتم. دفعة اوّل خوب بود, ولي دفعة دوم زياد طول نكشيد. ما هم بحث را به درازا نكشانديم, چون كه خيليها ميآمدند و ميرفتند و خيلي شلوغ بود.
(آيا جلسة دوم يك ربع ساعت شد؟
(بله, عاقبت هم ايشان گفتند كه شما برويد و اين مسائل را با آقاي مطهري مطرح كنيد, من ايشان را مسئول اين امور گذاشتهام. من با آقاي مطهري از گذشته آشنايي داشتم. طبق توصية ايشان نزد آقاي مطهري رفتم. چندين جلسه با آقاي مطهري نشستم. جلسة اول در خانه ايشان بود كه در يكي از كوچههاي خيابان دولت قرار داشت. ايشان دم درِ خانه آمدند و از من استقبال كردند و مرا به اتاق بزرگي هدايت كردند كه دور تا دور آن كتابخانه و كف آن موكت بود. ايشان كتاب مرا روي پتويي گذاشته بودند و خودشان هم آنجا نشسته بودند. من پيش خودم گفتم كه خيلي بد شد, چرا كه ايشان كتاب مرا خواندهاند و حتماً يك ديد خيلي منفي نسبت به آن دارند. در آن كتاب به فلسفه و منطق ارسطو خيلي تاخته بودم. آقاي مطهري هم يك فيلسوف بودند و فكر ميكردم عقيدهاي كاملاً خلاف من داشته باشند, اما وقتي شروع به صحبت كردند, فهميدم كه پيشبيني من درست نبوده است. ايشان گفتند كه من از طريق اين كتاب با شما آشنايي دارم و من خيلي كتاب شما را پسنديدم. براي من اين صحبت ايشان, جاي تعجب داشت. گفتم من معذرت ميخواهم اگر در بعضي قسمتها تندروي كردهام. ايشان گفتند كه نه, اينها مهم نيست. براي من همين كه شما نشان داديد كه اسلام توانايي دارد, مهم است و خود من هم در اين كار بودم و هرچه شما روي ايدئولوژي اسلام انجام بدهيد, خوب و مطلوب است.
(منظور ايشان اين بود كه در پارادايم اسلامي باشد؟
(بله, ايشان گفتند كه خود من در حال حاضر به اين رسيدهام كه بايد اين موضوع را از ديدگاه علمي بررسي كرد و ادامه دادند كه من در مورد تاريخ مطلب نوشتهام, ولي متأسفانه وقت و ماية اينكه در مورد مسائل علمي كار كنم ندارم و بهتر است كه شما در اين زمينه كار كنيد. در پايان ايشان به من گفتند كه شما شبكة دوم تلويزيون را كه تازه تأسيس شده به دست بگيريد. من گفتم كه تمايل به اين كار ندارم. ايشان گفتند كه ما اين شبكه را تأسيس كردهايم تا در مورد مسائل ايدئولوژيك و مسائل زندان و مجاهدين صحبت كنيم. من در جواب گفتم كه اينگونه صحيح نيست. من آنچنان وقتي ندارم كه مسئوليت بپذيرم. ايشان گفتند: "پس با هم قرار ميگذاريم و صحبت ميكنيم." من در دو, سه جلسه دربارة مسائل مجاهدين و مشكلاتي كه بوده براي آقاي مطهري توضيح دادم. هدف من اين بود كه خصمانه برخورد نشود. اگرچه آنها اشتباه كردهاند, اما اين ديدگاهي كه شما نسبت به اينها داريد و ميخواهيد اينها را سركوب كنيد, طوريكه همة گذشتة آنها زير سؤال برود و همة اين فداكاريها محو بشود, اصلاً صحيح نيست و ايشان هم قبول كردند. پس از خاتمة آخرين جلسه, وقتي كه از هم جدا شديم, از پشت سر در خيابان مرا صدا زدند و گفتند: "شما گروهي به نام فرقان ميشناسيد؟" گفتم: "نه" گفتند: "در زندان چنين گروهي نبود؟" گفتم: "نه, مگر چه شده؟" ايشان گفتند: "چيزي نيست, اين گروه نامهاي براي بنده نوشتهاند و مرا تهديد به مرگ كردهاند." گفتم: "من اينها را نميشناسم." البته من گمان نميكردم كه اين تهديد جدّي باشد. دو, سه روز بعد از آن ملاقات از تلويزيون اعلام شد كه ايشان ترور شدهاند. واقعاً اين ترور يك ضربه بزرگ بود. من بعد از ايشان با خيليها صحبت كردم؛ ازجمله با آقاي بهشتي, اما هيچكدام از آنها قابل مقايسه با آقاي مطهري نبودند و هيچكدام متوجه عمق قضيه نميشدند. البته جريانات خيلي داغ شده بود و مسائلي اتفاق افتاده بود كه نبايد اتفاق ميافتاد و متأسفانه مجاهدين روز به روز بيشتر به سمت مبارزة مسلحانه ميرفتند و جاي اين بحثها نبود, اما اين اواخر كه من از همهجا مأيوس شدم, دوجلسه با حاجاحمدآقا خميني صحبت كردم, ايشان يك ديد و نگرش نظامي داشت و معتقد بود كه در حال حاضر سازمان مجاهدين خانههاي تيمي درست ميكنند و ديگر از اين بحثها گذشته است.
(اين مسائل در چه تاريخي بود؟
(در سال 1359 و شايد پيش از خرداد ماه 1360 بود.
(جنگ شروع نشده بود؟
(چرا, جنگ شروع شده بود, اما مجاهدين هنوز در ايران بودند.
(چه مدت بعد از شهادت آيتالله مطهري بود؟
خيلي بعد از آن بود. مدتها بعد از اينكه آقاي مطهري شهيد شدند, به ما گفتند كه آقاي مصباح يزدي بهجاي آقاي مطهري مسائل ايدئولوژيك را بررسي ميكنند. من به قم رفتم و با ايشان صحبت ميكردم, ولي نگرش و تفكر ايشان خيلي با آقاي مطهري فرق ميكرد. آقاي مصباح معتقد بود كه علم به درد نميخورد و فلسفه اصل است و همهچيز را ميگويد و مجاهدين به اين دليل كه فلسفه نميدانستند كمونيست شدهاند. اكنون هم بسياري اينگونه ميانديشند. آنها فكر ميكنند كه مجاهدين درگير مسئلة اثبات خدا بودهاند كه كمونيست شدهاند.
(يعني بهخوبي نتوانستند خدا را اثبات كنند؟
(آنها اگر خدا برايشان خوب اثبات شده بود كه كمونيست نميشدند. من به ايشان گفتم كه آقاي مصباح شما يك حكومت در دست گرفتهايد و بايد به اين سؤالها پاسخ بدهيد كه آيا مالكيت خصوصي در اسلام صحيح است يا نه؟ آيا بانكداري در اسلام درست است يا نيست؟ شما بايد مسائل عيني جامعه را حل كنيد, پاسخ اين پرسشها را كه نميتوانيم از فلسفه دربياوريم. اين امور در حيطة علم است. ايشان جواب داد: "همين سؤالها بود كه مجاهدين را كمونيست كرد. اين سؤالها انحرافي است." گفتم: "اين سؤالها انحرافي است؟ يعني ما حق نداريم بپرسيم كه آيا براي جامعة مورد نظر اسلامي كه ميخواهيم بسازيم, چه بايد بكنيم؟" ايشان معتقد بودند كه اين سؤالات از غرب وارد شده است و صحيح نيست. گفتم: "من با آقاي مطهري مدتي صحبت كرده بودم و ايشان خودشان به من گفتند و كتاب هم نوشتند كه بايد به اين شكل كار كنند. منظورشان اين بود كه بايد روي مسائل علمي كار بشود." ايشان در جواب در مورد كارهاي آقاي مطهري جملهاي گفتند كه نشان ميداد اين كارها را قبول ندارند. من ديگر از ايشان كاملاً مأيوس شدم. ايشان با من بسيار تند برخورد ميكرد و فكر ميكرد كه من نادان هستم. من و آقاي كرباسچي نزد ايشان ميرفتيم. من گفتم كه ديگر ادامه دادن اين جلسات فايدهاي ندارد. يك جلسه هم با آقاي بهشتي صحبت كرديم. متوجه شدم كه آقاي بهشتي موضعي كاملاً سياسي دارد و به من ميگفت: "پشت تلويزيون بيا و انحرافات عملي و فكري مجاهدين را افشا كن." ما ميگفتيم كه حل مشكل مجاهدين به اين معنا نيست كه آنها را افشا كنيم و آبروي آنها را بريزيم. من به آقاي بهشتي گفتم كه اصولاً حل مشكل فكري مربوط و مختص به مجاهدين نيست. اين مسئله مربوط به اسلام است و شما بايد آن را حل كنيد كه اين مورد هم تحقق نيافت. من با مجاهدين مدتها بر سر اين بحث ميكردم كه شرايط بهگونهاي نيست كه شما بياييد و اوضاع را به هم بريزيد و براي مملكت وضعيت بحراني ايجاد كنيد. واقعاً هم آنها درصدد انجام همين كار بودند. مجاهدين در آن برهه تندروي ميكردند و از دولت موقت نقطهضعف ميگرفتند, هرجا بودند سياسيكاري ميكردند و ما ميگفتيم كه شما بهتر است بياييد و بهجاي اينكه آبروي ديگران را ببريد, خودتان را اثبات كنيد و نشان بدهيد كه از اسلام چيزي ياد گرفتهايد و چيز جديدي وراي آنچه مطرح است آوردهايد. جامعة توحيدي يعني همان شعاري كه ميدهيد روشن كنيد كه چيست و چگونه است؟ اينها زير بار نميرفتند. يعني ميخواستند به هر وسيله كه شده حكومت را در دست بگيرند. دختر و پسرهاي دانشآموز و دانشجو را واميداشتند كه در خيابان اعلاميه پخش كنند و درگيري بهوجود آورند تا حكومت از امور اصلي منحرف و به امور فرعي مشغول شده و بحران ايجاد گردد. اينها (مجاهدين) گمان ميكردند كه در دو قدمي سقوط حكومت هستند و براي اين اتفاق روزشماري ميكردند.
(اينها با بازرگان درگيري شديدي داشتند؟
(بله, شايد يكي از بدترين كارهايشان درگيري با دولت موقت بود. آنها به هر صورت ميخواستند نشان دهند كه دولت بازرگان دولتي سازشكار و ضدانقلابي است. چپرويهايي بدتر از گروههاي چپ داشتند. معتقد بودند كه بايد حكومت را به هر شكلي به بنبست كشاند. من به (مجاهدين) ميگفتم شما بهتر است صلاحيت خود را ثابت كنيد. شما حق نداريد كه صلاحيت ديگران را رد كنيد و خودتان هم هيچكاري نكنيد. من به اينها گفتم كه شما ميگوييد اين حكومت خوب نيست و شما يك حكومت بهتري در نظر داريد, اينها را از طريق برخورد منطقي و مسالمتآميز نشان دهيد. از آن به بعد هم آنها رفتند و خانههاي تيمي تشكيل دادند. بعدها كه مجدداً با حاجاحمدآقا خميني صحبت ميكردم, همانطوركه گفتم, ديدم كه زمينة بحث هم در طرف مقابل از بين رفته است. بهياددارم كه درمقابل درخواست من به مسالمت, گفتند كه ما سي تا خانة تيمي در چند روز گذشته از اينها كشف كردهايم. ديگر كار از اينها گذشته است. احتمالاً اين موضوع در سال شصت بود.
(ميخواستم بگويم, شما كه دلسوزي ميكرديد و با همه صحبت ميكرديد تا اين تضادها حل بشود, آيا پيشبيني هم ميكرديد كه اين قضيه به آنتاگونيسم و تخاصم و محاربه كشيده ميشود؟
(من با آقاي رفسنجاني خيلي نزديك بودم و به خانة ايشان ميرفتم. خانة ايشان در نزديكي خانة من بود. ما به دفعات ميرفتيم و صحبت ميكرديم. ايشان از بعضي جهات يك مقدار جوانتر و روشنتر بودند. من اين مسائل را مطرح ميكردم تا اينكه شهرام دستگير شد. من از طريق آقاي رفسنجاني كه آن زمان رئيس مجلس بودند به زندان رفتم و شهرام را ديدم. نميدانم شما تا چه اندازهاي در جريان دستگيري شهرام بوديد؟ من شهرام را در زندان ديدم و با هم مختصر صحبتي كرديم. گفتم من اينجا نيامدهام تا به تو بگويم كه چرا شريفواقفي را كشتهاي؟ ما در سازمان مجاهدين مشكلي داشتيم كه مورد توافق هر دونفر ما بود و بر اين موضوع و مسئله, هردو تأكيد داشتيم كه اين آموزشها التقاطي و مشكلساز است و بايد اصلاح بشود كه از آن پس تو به يك سو رفتي و ما هم بهسوي ديگر رفتيم و به همين دليل اين قضيه به اينجا كشيده شده است. شما در مورد جرياني كه باعث شد عدهاي تغيير ايدئولوژي بدهند و سازمان "پيكار" درست بشود, پشت تلويزيون و در بحثهاي عمومي به تفصيل توضيح بدهيد و بگوييد كه از چه رو مجاهدين اشكال فكري دارند و از اين طريق بحث را بشكافيد تا از حالت نظامي به بحث فكري كشيده شود و جوّ و فضاي اجتماع كمي عوض بشود و من به او گفتم كه شما آدم باسابقهاي هستي و حرفهايت براي بعضيها گيراست و ميتوانيد توضيح دهيد كه براي چه اينها كشته شدند و به چه جهت شما از نظر فكري مجبور شديد كه با عدهاي از اعضاي سازمان به اين شكل آنتاگونيستي برخورد كنيد. ما گفتيم كه شما اين قسمتها را توضيح دهيد و ما هم شخصي را در نظر داريم و او را ميآوريم تا از موضع مجاهدين طرفداري كند. شهرام گفت كه من حاضرم بيايم و همة مسائلي را كه مرا به اين موضع كشيده توضيح بدهم. من با آقاي رفسنجاني قرار گذاشتم و به او گفتم كه شهرام آماده است اين مسائل را توضيح بدهد. بهترين كار اين است كه از او يك نوار ويدئو ضبط بشود و شما نگاه كنيد و نظر بدهيد. آقاي رفسنجاني از اين موضوع خيلي خوشحال شد. من بار دوم كه رفتم تا شهرام را ببينم, در زندان به لاجوردي كه در آن زمان هم رئيس زندان بود برخورد كردم. او از قبل مرا خوب ميشناخت. او به من گفت: "چرا شما به اينجا آمديد و چه كسي به شما گفته كه به اينجا بياييد؟" من از آقاي رفسنجاني نامه داشتم, ولي ايشان با نامة آقاي رفسنجاني برخورد سردي كرد. بالاخره اجازه داد تا من با شهرام صحبت كنم, اما من متوجه شدم از اين موضوع خيلي خوشش نيامد. من آن روز از زندان بيرون آمدم. صبح روز بعد مرا براي زنگ تلفن از خواب بيدار كردند و به من گفتند كه شهرام اعدام شد. گفتم: "چگونه؟ اصلاً چنين قراري نبود. آقاي رفسنجاني نامه نوشتند كه نگهش داريد." من متوجه شدم كه نميخواهند با قضيه از اين جنبه برخورد بشود. شايد دستهايي در كار است كه ميخواهند مسير, همان مسير آنتاگونيستي باشد. جريانات بعدي هم مشخص شد و عدهاي به اين فكر بودند كه سازمان مجاهدين بههيچوجه جاي بحثكردن ندارد. مطرح ميشد كه سازمان مجاهدين يك سازمان كمونيستي زير لواي اسلام است و انحرافي ميباشد. از ابتدا هم اينگونه بوده و اينها اصلاً حرفي براي گفتن ندارند تا كسي بخواهد از آنها دفاع كند و يا در تلويزيون بحث كنند. با اين روش با اينها برخورد ميشد و اينها هم قدرت زيادي داشتند, زندانها دستشان بود و سابقة مبارزاتي زيادي داشتند. در حال حاضر هم اشخاصي معتقدند كه اسلام, همان است كه آنها فكر ميكنند و لاغير. امروز هم عدهاي به اين فكرند كه بدون نياز به تبيين اصولي از اسلام, قادرند تا با همين روش و به همين شكل جهان را بگيرند.
اين طرف قضيه هم كاملاً متكبرانه برخورد ميكرد و مجاهدين هم از موضع بالا برخورد ميكردند و معتقد بودند كه اينها نميفهمند و احمق هستند. ميدانيد كه ما خودمان در سازمان كه بوديم چه تكبّري داشتيم. فكر ميكرديم در دنيا كسي مانند ما نيست و فقط مجاهدين هستند كه ميفهمند. بههرحال در اين مدت عليرغم اينكه ما خيلي تلاش كرديم, ولي هيچ نتيجهاي گرفته نشد. اين مسائل را بهصورت مفصّل در كتابي كه بهزودي منتشر ميشود آوردهام. موضعگيريها به تخاصم و درگيري سال 1360 كشيده شد و جرياناتي بعد از آن رخ داد و آنها از كشور فرار كردند و هنوز هم بر مواضع خودشان تأكيد ميكنند, امروزه ديگر مشكل مملكت ما مشكل مجاهدين و يا گروههاي مخالف نيست؛ مشكل همانا روشننبودن جهانبيني اسلام است, جهانبينياي كه قادر به حل مشكلات بشر در اين جهان پيچيدة تجربي باشد مسئله فكريايكه در سال 1354 سازمانمجاهدين را از هم پاشيد, همچنان گريبانگير دنياي اسلام ميباشد. اينكه مسئلة بنبستهاي جنبش اسلامي سرانجام حل شد يا نه, مسئلة ديگري است. اگر لازم باشد انشاءالله در فرصتهاي بعدي, ديدگاههاي خود را در اين زمينه شرح خواهم داد.
(با توجه به اينكه فكر ميكنم خسته هستيد, بهعنوان آخرين سؤال بگوييد در حال حاضر به چه كار مشغوليد.
(بهصورت بسيار خلاصه بايد اشاره كنم كه بعد از يأس در جناحهاي درگير در درك اهميت حل مشكلي كه اسلام با آن روبهروست, از زمان اوايل سالهاي 1360, هرگونه فعاليت سياسي را كنار گذاشته و در جهت همين هدف به تحصيل روآوردم. يعني از آن زمان تاكنون بدون فوت وقت بهصورت مداوم به فراگيري آنچه در اين زمينه لازم بوده است پرداختم. اين زمينهها شامل سادهترين يعني فيزيك تا عمدهترين آنها يعني انسانشناسي, مسئلة روح, جامعهشناسي و حتي قيامت بوده است. اين مباحث اكنون بهصورت كامل تدوين شده و آمادة چاپ است و بايد بگويم كه نظر قرآن دربارة هريك از اين زمينهها بهصورت افتخاراتي عظيم در مقايسه با دانش بشري است. نظر من اين است كه تمامي دانشمندان متخصص و منصف عالم درمقابل قرآن سر تعظيم فرود خواهند آورد.
(در اين فضاي خودباختگي در برابر علوم, ادعاي مهمي است و اميدواريم به زودي دستاوردهاي اين نظرية شما در دسترس ديگران نيز قرار بگيرد. گرچه قرآن مدعي است كه راهنماي عمل, علم, تحقيقات و... است, ولي بهقول پروفسورِ راهنماي شما در انگليس believe It is too good to راهي بس مشكل در پيش داريد, خدا يار و ياور شما باشد.
(همينطور است, البته بايد در نظر داشت كه اين ادعاي قرآن است كه معجزة باقيه است. به هر حال تا زمانيكه اين مطالب عرضه نشده, بهتر است در مورد اهميت آنها سكوت نمود و قضاوت را به بعد از عرضة آنها محول كرد.
سوتيترها:
آقاي كريم حقيقي ديدگاهي عرفاني و بسيار عميق از مذهب داشت. همين ديدگاه باعث جذب من به محفل وي شد. ياد دارم كه ايشان براي من حديثي خواند كه هنوز هم برايم جالب است. وي گفت كه شما جوانان كه اكنون يك قدم بهسوي خدا آمديد, خدا نيز صدها قدم به طرف شما ميآيد
پس از چندماه از عضوگيري, تازه متوجه شدم هدف سازمان مبارزة مسلحانه بر ضد رژيم شاه است
بعدها يك سؤال اساسي از طرف كسانيكه در اوين و جزو مركزيت بودند مطرح شد و قرار شد بچهها روي آن كار كنند, سؤال اين بود كه چرا سازمان در مرحلة ورود به عمل دچار اين ضربة سنگين شده است؟ چه نقصي وجود داشته كه عليرغم اينكه اين همه آموزش داده شده ناگهان سازمان چنين ضربة مهلكي بخورد؟
در زندان قزلقلعه دوستم ميگفت كه ما به خاطر ايمان به خدا اين همه زجر كشيديم و آبرويمان هم رفت. او در ادامه ميگفت من بعد از آن به اين فكر افتادم كه شايد اصولاً ما اشتباه ميكنيم كه در اين مبارزه دين را وارد كرديم
بههرحال در سال 51 در زندان قصر بود كه افرادي خيلي علني موضع غيرمذهبي شديد ميگرفتند. از آن به بعد سازمان دچار يك دودستگي عظيم شد. من از همان زمان برايم اين مسئله فكري ايجاد شد كه با اين شكل و با اين نوع تفكر كه ما وجوهي از ماركسيسم و وجوهي از مذهب را بگيريم به هيچجايي نميرسيم و بايد يك فكر اساسي كرد
من به اين فكر افتادم كه اگر حقيقتاً اين تفكر كه ما داريم نتواند جواب دهد, بايد حتماً آن را كنار بگذاريم
در بحثهاي زندان قصر بودكه عميقاً فهميدم چه درگيري سابقهداري بين تفكر روحانيت و حزبتوده وجود داشته است, طوريكه اصلاً به هيچوجه حاضر به هيچگونه مصالحهاي نبودند و تصورش را هم نميكردند
شهرام گفت كسانيكه الآن به درد ميخورند و كاري ميتوانند بكنند از انگشتان دست هم بيشتر نيستند و اين سازمان عليرغم سروصدايي كه بيرون دارد, درونمايه ندارد و ميگفت من تمام وقتم را به آموزش ايدئولوژي ميگذرانم و بايد حتماً يك مجموعه آموزشي ايدئولوژيك براي افراد ـ خصوصاً آنهاييكه تازه ميپيوندند ـ وجود داشته باشد
شهرام دائماً در صحبتهايش ميگفت سازمان و به خودش اشارهاي نميكرد و نميگفت كه كاملاً بريده, بلكه ميگفت سازمان در بيرون از زندان كاملاً درگير تضاد ميان اسلام و ماركسيسم است و مطرح ميكرد كه اولين مسئلة ما همين است, تا حل نشود هيچكاري نميتوانيم بكنيم
من گفتم قبول دارم كه اين تفكر درست نيست و همانطور كه تو كلمة التقاطي را بهكار بردي, من هم قبول دارم التقاطي است. اما در اين ميان اين اسلام است كه درست است, نه ماركسيسم و من آمدهام روي همين جنبه كار كنم و اصلاً هدف من اين است كه اين تضاد را حل كنم
ما نميدانستيم كه چارچوبة فكري قرآن در مورد مسائل طبقاتي, سياسي, تاريخي و اقتصادي چيست و اينكه ما اصولآً چه چيزي را ميخواهيم ايجاد كنيم. خصوصيات جامعهاي كه در نظر داريم چيست؟ آيا طبقات در اسلام مورد قبول است؟ پرولتاريا در اسلام چه جايگاهي دارد؟ طبقهبندي جامعه به مؤمن, كافر و منافق و اين گروههايي كه ما در طبقات ميشناسيم چگونه است؟
ما به بنبست عمدهاي رسيده بوديم كه تا جوابي براي پرسشهايمان نمييافتيم, عضوگيري كار بيهودهاي بود
در زندان قصر, من با مسعود رجوي درگير شدم و گفتم كه بيرون اينگونه است. مسعود ميگفت: "نه, بيرون هيچ طوري نيست و همه از ما تبعيت ميكنند و ما هستيم كه ميگوييم آنها چهكار كنند."
در زندان اوين هم من و مسعود روي دو موضع متفاوت بوديم؛ مسعود معتقد بود كه در بيرون هيچ خبري نيست و مبارزة ما يك مبارزة سياسي است و اصلاً مبارزة ايدئولوژيك نيست. مبارزة ايدئولوژيك يك مبارزة انحرافي و در اين شرايط خدمت به امپرياليسم است و تو با اين كار داري به امپرياليزم خدمت ميكني
مركزيت تا مدتها حتي پس از ورود روحانيون به اوين از وحيدافراخته دفاع نموده, شريفواقفي, صمديه لباف و خليل دزفولي را خائن ميخواندند. اشتباهي كه كمتر از اشتباه اول يعني سكوت در مقابل اعمال شهرام نبود
ساواك از اين به بعد روي اين مسئله كار ميكرد كه مطرح كند كه با مسلمانها كاري ندارد و ميخواست بگويد كه اگر شما مسلمان باشيد و نخواهيد با گروههاي كمونيست همكاري كنيد, ما با شما كاري نداريم
پس از انقلاب به حياتي گفتم كه مثل اينكه شما همة قول و قرارها را فراموش كردهايد و دوباره بر سر آن موضع سياسي قبلي رفتيد. او از قول مسعود به من گفت كه ما در حال حاضر اگر اراده كنيم, ميتوانيم دويست هزار جوان را با يك كلام در خيابانهاي تهران بريزيم و كشور را بگيريم. حالا بياييم و حرفهاي تو را گوش بكنيم؟
در زندان مسئلة وحشتناكي اتفاق افتاد و آن اين بود كه سازمان مجاهدين بعد از جرياناتي كه رخ داد و آقاي شريفواقفي شهيد و صمدية لباف نيز ترور و زخمي شد و مسائل جنسي مطرح شد, افرادي كه به عمق قضيه آگاهي نداشتند بهشدت به سازمان حمله كردند. تا آنجا كه سازماني كه در مبارزة اسلامي پيشتاز بود, بهعنوان "عامل انحراف در مبارزات اسلامي" مطرح شد و هركدام از افراد با طرز تفكر خودشان با سازمان برخورد كردند و مطرح ميكردند كه شما به علت عدم تبعيت از روحانيت و نبود يك مرجع در مركزيت به انحراف دچار شديد
هيچكدام از منتقدين نميدانستند كه سازمان در يك مبارزة ايدئولوژيك گير كرده است و هيچيك از افراديكه انتقاد ميكردند, صلاحيت نداشته و اصلاً درك نميكردند كه مسئله چيست
مسئلة اصلي سازمان در سال 1354 با گروههاي مذهبي داخل و خارج از زندان اين بود كه آنها سازمان را بهعنوان افراد بدون صلاحيت مذهبي و مبارزاتي مطرح ميكردند كه گروهي با اين وسعت را ايجاد كرده, عدهاي را شهيد و عدهاي را قرباني كردند و سپس همه را دست ماركيستها دادند و در آخر هم به فساد كشيده شدند. اين نگرش بيشتر كساني بود كه در جريان امر نبودند و دائماً چماق بر سر مجاهدين ميزدند
اما اصل قضيه خيلي عميقتر از مسائلي بود كه آنها بحث ميكردند. آنها نميدانستند كه قضيه چيست. از اين جنبه بود كه مجاهدين هم در زندان در برابر اينها جبههگيري كردند
ازسوي ديگر, از مجاهدين انتظار بسيار بيشتر از اين ميرفت كه با صبر و تحمل و با كار روي ايدئولوژي, نه مقابله بهمثل و درگيريهاي سياسي با مخالفان برخورد نمايند؛ كه البته دقيقاً مخالف آن را انجام دادند
اشتباه مجاهدين بدانجا كشيد كه گروههايي همچون مؤتلفه, اينها را اصلاً مسلمان نميدانستند. اينها افرادي بودند كه حتي از ماركسيستها هم خطرناكتر بهحساب ميآمدند و با اين نگرش و تفكر بود كه بعد از انقلاب بهاصطلاح نميخواستند مملكت را به افرادي كه براساس سابقة ذهني دشمن اسلام بودند تحويل دهند. به عبارت ديگر, پس از انقلاب براساس اين سابقة ذهني, دو طرف با هم برخورد كردند و درنهايت به سيخرداد منجر شد
اصولاً همة درگيريها و ديدگاههاي بعد از انقلاب ناشي از مسائل زندان بود
دوجلسه با حاجاحمدآقا خميني صحبت كردم, ايشان يك ديد و نگرش نظامي داشت و معتقد بود كه در حال حاضر سازمان مجاهدين خانههاي تيمي درست ميكنند و ديگر از اين بحثها گذشته است
اينها (مجاهدين) گمان ميكردند كه در دو قدمي سقوط حكومت هستند و براي اين اتفاق روزشماري ميكردند
من به (مجاهدين) ميگفتم شما بهتر است صلاحيت خود را ثابت كنيد. شما حق نداريد كه صلاحيت ديگران را رد كنيد و خودتان هم هيچكاري نكنيد
امروزه ديگر مشكل مملكت ما مشكل مجاهدين و يا گروههاي مخالف نيست؛ مشكل همانا روشننبودن جهانبيني اسلام است, جهانبينياي كه قادر به حل مشكلات بشر در اين جهان پيچيدة تجربي باشد مسئله فكريايكه در سال 1354 سازمانمجاهدين را از هم پاشيد, همچنان گريبانگير دنياي اسلام ميباشد
1