نقطة عزيمت مدرنيته؛
تعريف جديد از عقل(1)
گفتوگو با دكتر احمد خالقي
اشاره: نشرية چشمانداز ايران در راستاي آشنايي خوانندگان با مبحث مدرنيسم و پستمدرنيسم بحثي را گشوده است و در همين زمينه در شمارة 22 نشريه با دكتر محمدجواد غلامرضا كاشي مصاحبهاي صورت گرفت. در ادامه گفتگويي با دكتراحمد خالقي انجام دادهايم. ايشان ويژگيهاي دوران مدرنيته و پس از آن را با پرداختن به انديشمندان آن, به شكل آموزشي و تطبيقي بررسي نموده است. در اين شماره بيشتر به بررسي انديشههاي رنه دكارت و امانوئل كانت پرداخته شده است.
¢قبل از شروع بحث تذكر يك نكته ضروري است و آن اينكه انگيزة ما از طرح اين بحث ايجاد يك اسكلت(Plat form) براي آموزش در اين عرصه ميباشد زيرا با وجود چاپ كتابهاي متعدد هنوز سردرگمي خاصي در اين عرصه ديده ميشود و نظرات متفاوتي در اين زمينه وجود دارد؛ مرحوم شريعتي نقد اسكولاستيك را نقطهعطف مدرنيته ميداند كه داراي سه وجه است: 1ـ قياس ارسطو 2ـ نظرية خلقالساعه بودن انسان 3ـ هيئت بطلميوس.
مدرنيسم به جاي قياس, استقرا را حاكم ساخت, بهجاي بطلميوس گاليله و كپرنيك را و بهجاي نظرية «خلقالساعه» نيز «تكامل» ) (Transformism را جايگزين نمود. برخي ديگر نقطة عطف آن را دكارت يا كانت, انقلاب كبير فرانسه, انقلاب صنعتي انگليس يا انقلاب اكتبر ميدانند. برخي ديگر انقلاب اكتبر را همچون قيفي ميبينند كه انقلاب صنعتي انگلستان, انقلاب فلسفي آلمان و انقلاب كبير فرانسه را در آن ريختند و خروجياش مدرنيته شد و اين منجر به دموكراسي نوين خلق گرديد. از نظر شما مدرنيسم از چه زماني شروع شد و نقطةعطف آن چه هنگام بود؟ عدهاي از مدرنيستها معتقدند كه در پسِ مدرنيته, عقلانيت يونان وجود دارد و ما بدون فهم عقلانيت يونان نميتوانيم مدرنيته را درك كرده و بومي كنيم. نظر شما در اين خصوص چيست؟ پرسش ديگر در مورد بحث پايان مدرنيته است كه عدهاي از پايان مدرنيته و آغاز پروسهاي جديد بهنام پستمدرنيسم سخن ميگويند. بفرماييد تعريف پايان يك پروسه و آغاز پروسة ديگر چيست؟ آيا اين يك شالودهشكني است؟
£نخستين پرسش پيرامون نقطةعطف مدرنيته بود. به نظر من مدرنيته را در شاخههاي مختلف ميتوان بررسي كرد؛ از منظر فلسفي, سياسي, تكنولوژيك و... . شايد اگر از منظر سياسي وارد بحث بشويم انقلاب كبير فرانسه, نقطةعطف مدرنيته است, هرچند شروع آن با نظريهپردازاني مانند هابز است, امّا در انقلاب كبير فرانسه بود كه بهصورت جرياني اجتماعي درآمد و بدينگونه عموم مردم براي نخستينبار وارد نظرية سياسي شدند. در عرصة فناوري, تحولات تكنولوژيك در انگليس, نقطةعطف مدرنيته بود. از نظر فلسفي, به نظر من دكارت نقطةعطف گرايش فلسفي مدرنيته است و نگرش فلسفي به مدرنيته با دكارت شكل ميگيرد. نقطة عزيمت آن نيز تعريف جديد از عقل است. در تفكر اروپايي اين نگاه مديون دكارت است, هرچند جريانهايي پيش از دكارت نيز همانند كارهاي كپرنيك يا كپلر در عرصة هيئت قرار داشتهاند, ولي جمعبندي آن و ايجاد نقطة عزيمت در مدرنيته به لحاظ فلسفي توسط دكارت صورت گرفت.
نگرش فلسفي و نگرش سياسي به مدرنيته داراي شاكلههاي نسبتاً متشابهي ميباشند. من ابتدا مدرنيته را از منظر دكارت بيان ميكنم و سپس به نظر هابز ميپردازم. تلاش من اثبات وجود يك نماي كلي از جهان در پس و پشت هر دو نظريه معطوف به مدرنيته است.
در پاسخ به پرسش دوم هم بايد بگويم به نظر من بين دورههاي مختلف, گسست وجود دارد و نميتوان تفكر مدرن را دنبالة تفكر يونان بهحساب آورد. اعتقاد بنده به نظرية گسست معرفتي است و معتقدم كه در دوران مدرن, عقلانيت جديدي شكل ميگيرد كه در مجموع هيچ تشابهي با يونان ندارد. حال اگر بحثمان را خلاصه كنيم, با استفاده از نظرية پارادايم توماس كوهن, معتقدم پارادايم تفكر بشري تغيير ميكند و مقايسه امكانپذير نيست. برگرديم به دكارت و نقطةعطف مدرنيته, عمدة نظرية دكارت, تأسيس عقلانيت جديد است. اين عقلانيت جديد در دكارت از شكاكيت او نشأت ميگيرد, با اين استدلال كه ما بايد در همهكس و همهچيز شك بكنيم و خود به يك نقطة بديهي يا امري مبرهن برسيم كه برمبناي آن سامان فكري خود را شكل دهيم. اين نقطة بديهي همان اكسيوم اولية دكارت است. دكارت ديالوگي هم با دورة ماقبل خود دارد, زيرا نميتواند يكباره از ماقبل خود جدا شود.
دكارت نظرية معروف خود را بر اين اساس مطرح ميكند كه دو جوهر مستقل وجود دارد و اين دو جوهر كاملاً از هم متمايزند. يكي از آنها را انديشه و ديگري را بُعد مينامد. او اين موضوع را از همان اكسيوم «من ميانديشم پس هستم» نتيجه ميگيرد. از اثبات هست بودن خود نتيجه ميگيرد كه ديگران نيز هستند. از «من ميانديشم پس هستم», دو وجه «انديشه» و «بُعد» يا «عين» و «ذهن» را نتيجه ميگيرد و در سير تأملات خود به جدايي «عين» از «ذهن» ميرسد؛ اين مسئله اساس مدرنيته است. در تفسير دكارتي نقطة عزيمت اينجاست كه فاعل شناساگر و موضوع شناسايي دو ماهيت مستقل از هم دارند و اين اساس مدرنيتة دكارتي است و با اين نقطة عزيمت است كه مدرنيته به لحاظ فلسفي شكل ميگيرد؛ چيزي كه تاقبل از آن وجود نداشته است, سپس در تمام دورة مدرن نحوة رابطة «سوژه» و «ابژه» دغدغة اصلي مدرنيته ميشود. البته نقدهاي متفاوتي به آن وارد ميشود و به نظر من پاشنة آشيلي است كه درنهايت در قرن بيستم زير سؤال ميرود. پستمدرنيسم به لحاظ فكر فلسفياش ـ حداقل به لحاظ معرفتشناسي ـ از نقدهاي واردشده بر دكارت در همان نقطة استقلال «عين» و «ذهن» شكل ميگيرد؛ يعني انديشة پست مدرن اين اصل اوليه را كه ذهن يا فاعل شناسا و موضوع شناسايي كاملاً از هم متمايزند رد ميكند. به نظر من اين نكته اساس تفكر پستمدرنيته است. قبل از آن در خود هابز هم اين مشكل وجود دارد. سؤالي كه براي هابز وجودداشت اين بود كه اگر «ذهن» و «عين», دو جوهر متفاوتاند و هيچ وجه اشتراكي ندارند, چگونه ذهن ميتواند با عين رابطه برقرار كند و آن را بشناسد يعني اگر من با موضوع شناسايي خود كه پديدههاي هستي هستند, دو جوهر متفاوتيم و كاملاً از هم استقلال داريم, پس چگونه ميتوانيم با آن رابطه برقرار كنيم؟ مثلاً در فرهنگ ما, من و جن چنانچه داراي دو جوهر متفاوت باشيم, نميتوانيم با هم رابطهاي برقرار كنيم. فقط ميتوانيم در مورد جن خيالپردازي كنيم. دكارت براي اين موضوع هيچ پاسخ قانعكنندهاي ندارد. او يك اصل متعارف را مطرح ميكند و ميگويد: «چون هم «ذهن» و هم «عين» را خدا آفريده و خدا كار عبث نميكند و نميخواهد بندگانش را فريب دهد, پس حكمت خدا در اين است كه ما همديگر را بشناسيم.» ولي به نظر من اين توجيه كردن قضيه است چرا كه دكارت قبلاً گفته بود: «در همهچيز بايد شك كرد.» پس نميتوان پاي خدا را در اينجا وسط كشيد و اين توجيه غيرمعقولي است, ولي در پشت اين حرف استدلالي وجود دارد كه يكي ديگر از شاكلههاي تفكر مدرن دكارتي است. آن هم بدين مفهوم كه در پشت هستي يا بُعد (پديدههاي عيني) ساختاري رياضيگونه وجود دارد و اين ساختار هماهنگ, آفريدة خداست. تصور دكارت از ساختار رياضيگونه عمدتاً همان هندسة اقليدسي است. دكارت معتقد است ازسويي ديگر ذهن ما هم داراي ساختاري رياضيگونه است. به همين جهت شناسايي بين ذهن و عين صورت ميگيرد. اما به نظر من اين راهحل نيز يك مشكل اساسي ديگري را بهوجود ميآورد و آن اين است كه در صورت پذيرش استدلال فوق, عين و ذهن ديگر دو جوهر متفاوت نيستند, يعني تناقض از جاي ديگري سر بر ميآورد.البته دكارت در ابتدا نميخواسته چنين نتيجهاي بگيرد. او معتقد بود كه بايد اين پوستة ظاهري جهان را برداريم و قانونمندي عام پشت آن را شناسايي كنيم, دليل آن هم حضور انديشمنداني چون كپلر, كپرنيك, گاليله و نيوتن است.
توضيح بيشتر درخصوص اين ساختار رياضيگونه اينكه نيوتن معتقد بود كه ساختار رياضيگونة تمام منظومة شمسي را كشف كرده است. او ادعا ميكند اگر شما وضعيت فعلي يك نقطه را به من بدهيد وسرعت آن را هم براي من مشخص كنيد, من به شما ميگويم كه ميلياردها سال ديگر موقعيت آن كجاست يعني در جهان, نظم خدشهناپذيري وجود دارد كه ما ميتوانيم آن نظم را بشناسيم, نظمي ساعتگونه كه خدا آفريده است. يكبار آن را كوك كرده و حال خودش كار ميكند و ديگر نيازي به دخالت او در اين قضيه هم نيست.
پس اولين نكته در فكر فلسفي مدرن دكارتي اين است كه سوژه و ابژه مهم است و دوم اينكه اعتقاد به ساختار رياضيگونه هستي وجود دارد و منظور از رياضي هم رياضيات اقليدسي و مكانيك نيوتني است كه به نظر من خود, ريشههايي در تفكر اقليدس دارند.
در همان «من ميانديشم پس هستم» دكارت هم يك ساختار رياضيگونه وجود داشته, چون قبل از طرح نظرات جديد همچون هندسة افرادي مانند لوباچفسكي در قرن 19 و 20, هندسة اقليدسي يك هندسة منسجم و مبرهن بوده است و كاملاً استنتاجي و داراي قانونمندي غيرمرتبط با ذهن مخاطب است و با يك اكسيوم بديهي كه تعريف نقطه است امكان مييابد.
پست مدرنيسم ميگويد اصل اولية «من ميانديشم» غلط است و درنتيجه جدايي سوژه و ابژه نيز غلط است و اين موضع در هايدگر به اوج خودش ميرسد. درنتيجه «جدايي سوژه و ابژه» و «ساختار رياضيگونه هستي» اساس مدرنيته هستند. از اين دو موضوع يك نتيجة سومي نيز به اين مضمون بهدست ميآمد كه ذهن شناسنده اگر قوانين متدولوژيك را خوب رعايت بكند, ميتواند علم را در شكل فينفسه آن بشناسد و همه هم آن را به يكگونه بشناسند. ما اگر مشكل متدولوژي را حل كنيم, به يك نتيجه ميرسيم, و اينكه در تمام اين كارها يكنوع عقلانيت وجود دارد, حقيقت مترادف با يك شكل از عقلانيت است و عقل يكي است. اين چند محور مبناي فكر فلسفي مدرن ميباشد.
پستمدرنيته سه مؤلفة مدرنيته الف ـ «جدايي سوژه و ابژه», ب ـ «ساختار رياضيگونة هستي» و ج ـ «وجود يك عقل براي همة تاريخ و همة انسانها» را زير سؤال ميبرد. بهعنوان نمونه؛ توماس كوهن در ساختار انقلابهاي علمي اعتقاد دارد كه در دورههاي مختلف, پارادايمهاي متفاوتي بر علم بشر حاكم است و در درون اين پارادايمها, تصوري كه از عقل وجود دارد متفاوت است و همچنين اين پارادايمها قابل مقايسه نيز نيستند. به همين جهت هيچ دو عقلي در طول تاريخ با هم قابل مقايسه نيستند اين مشكل زباني ماست كه ميانديشيم يك عقل وجود دارد.
طرفداران گسست معرفتي كه به ساختارگرايان فرانسوي معروفاند, ازجمله فوكو اعتقاد دارند در دورة طولاني تاريخ بشر يك خط معرفتي كه مدام به انباشت دانش بشر منجر شده باشد, وجود ندارد. بلكه تاريخ تحول بشر دورههاي متفاوتي دارد كه اين دورهها گسست پيدا كرده است يعني اپيستمة دوران مدرن, با اپيستمه دوران ماقبل خود و اپيستمة يونان فضاهاي بسيار متفاوتي دارند. يعني خط سير تفكري آن, يك خط سير ممتد و انباشت شده نيست.
¢شما ميگوييد دكارت, اقليدسي فكر ميكرد, ازسويي هندسة اقليدسي در يونان حاكميتي فراگير داشت, پس چگونه ميتوان ادعا كرد مدرنيته كاملاً از يونان متفاوت است؟
£منظور من اين نيست كه هيچ ارتباطي نبوده, بديهي است كه انسان تاريخ فلسفه را مطالعه كرده و از آن تأثير پذيرفته, ولي آنها را وارد يك منظومة جديد نموده كه در اين منظومه كاملاً با شكلي كه در منظومة قبل وجود داشت متفاوت است. بهطور مثال همواره چه در يونان, چه در قرون وسطي و چه در دوران مدرنيته به مفاهيمي چون فضيلت, خير و نيكي توصيه شده است و هم منظور و هدفشان سعادت بوده است, ولي تصور آنها از سعادت و رستگاري در منظومهاي كه ارائه ميكردند متفاوت است, يعني هندسة اقليدسي در منظومة فكري دكارت با آنچه در يونان و قرون وسطي استفاده ميشد, متفاوت است.
¢جملة «من ميانديشم پس هستم» برگرفته از «قياس مساوات» ـ كه داراي صغري, كبري و نتيجه است ـ ميباشد, بنابراين گسست كاملي از عقلانيت يونان مشاهده نميشود؟
£گسست, ادعاي پست مدرنيستها است. دكارت چنين نظري ندارد. به اعتقاد او خط معرفتي بشر يك خط ممتد است, يعني با قرونوسطي اطلاعات بشر انباشتهتر ميشود و وارد دورة مدرن ميشود. به همين ترتيب ميتوان گفت كه در دورة مدرن اطلاعات انباشتهتر ميشود و وارد پستمدرنيسم ميشود. پستمدرنيستها معتقدند كه تحول فكر بشر يك تحول خطي نيست, بلكه به دورههاي مختلف تقسيم ميشود, در اين دورههاي مختلف ساماني شكل ميگيرد كه با دورههاي ديگر متفاوت است. مثلاً مفهوم نيرو در مكانيك نيوتني با مكانيك اينشتيني كاملاً متفاوت است. به همين ترتيب مفاهيمي نظير فاصله, زمان و مكان نيز اين چنين است, ولي ما اين واژهها را به كار ميبريم. گسست نه بدان معناست كه اينشتين از آنچه در تفكر نيوتن است بهرهاي نميبرد, بلكه به اين معني است كه مجموعة سيستم او متفاوت است. واژهها مشترك است كه دليل آن نيز ساختار زبان است يعني با وجود بهكارگيري مكانيك نيوتني در انديشههاي اينشتين, پارادايمهاي هركدام كاملاً متفاوت است. بهعنوان مثال در تفكر نيوتني, زمان مفهومي خطي است كه بهجاي استقرار ذهن شناسنده بستگي ندارد, اما در مفهوم اينشتين, سرعت, مكان و زمان بهجاي استقرار بيننده ربط دارد و حتي با تغيير سرعت بيننده, سرعت پديده هم تغيير ميكند. مكانيك نيوتني ميگويد: «فاعل شناسا كاملاً مستقل از موضوع شناسايي است و ميتواند آن را فينفسه بشناسد.» پست مدرنيستها اين موضوع را باور ندارند و ميگويند: «اين دو از هم مستقل نيستند, مثلاً در فيزيك جديد وقتي شما ميخواهيد در اتمها موضوع را بررسي كنيد, حضور خودِ وسيلة شناسايي شما كه ضروري هم هست, روي آن پديده تأثير ميگذارد و كيفيت آن را تغيير ميدهد. يعني شما ناچار به استفاده از دستگاهي براي شناسايي هستيد. بنابراين پديدة مستقل از شما قابل شناسايي نيست, دستكم وسيلة شما روي تركيب اتمها تأثير ميگذارد.
بهعنوان نمونه اصل «عدم قطعيت» هايزنبرگ ميگويد: «وقتي بخواهيد سرعت را بهدست آوريد, مكان را از دست ميدهيد و وقتي بخواهيد مكان را كسب كنيد, سرعت را از دست ميدهيد. در سطح الكترونها اصلاً نميتوان سرعت و مكان را در آنِ واحد با هم شناخت و به همين جهت شما فقط ميتوانيد بگوييد الكترون در اين طيف وجود دارد, ولي ادعاي نيوتن اين بود كه «من با استفاده از موقعيت كنوني نقطه, موقعيت آن را در سالهاي بعد نشان ميدهم.» پستمدرنيستها اين نوع عقلانيت را زير سؤال ميبرند.
¢به نظر شما گسستي كه ميگوييد بين مدرنيته و دنياي ماقبل آن وجود داشت, قابل تعميم به مدرنيسم و پست مدرنيسم هست يا خير؟ تويين بي ميگويد پست مدرنيسم دنياي پس از مدرنيسم است, يعني بين دو دنيا انقطاع و جدايي قائل است, اما اشخاصي چون رامين جهانبگلو مانند گيدنز آن را دنيايي در امتداد مدرنيته يا مدرنيتة متأخر مينامند.
£به نظر من پستمدرنيسم هنوز در ابتداي راه است و ما هنوز در دورة مدرن ايستادهايم. طرفداران پست مدرنيته افقهايي را در دوردست مدنظر قرار دادهاند و چندان قطعي نميتوان در مورد آن سخن گفت. در همين حد ميتوان در مورد پست مدرنيسم سخن راند, زيرا ما هنوز وارد آن مرحله نشدهايم تا بتوانيم بهطور كامل آن را شناسايي كنيم. ما در دورة مدرنيسم گرايشهايي را مشاهده ميكنيم كه حدس زده ميشود به آن سمت ميرود و به آن پست مدرنيسم ميگويند. من معتقدم هنوز همة تواناييهاي مدرنيته به انجام نرسيده است. روندي درون مدرنيته در حال شكلگيري است كه ميگويند منجر به يك تحول كيفي خواهد شد و اسمش را پستمدرن ميگذارند, ولي هنوز با شرايط قابل تحليل شدنش خيلي فاصله دارد. اين فاصله هم در غرب و هم در كشورهاي جهان سوم ـ البته بهميزان بسيار بيشتر ـ وجوددارد.
¢آيا طرفداران مدرنيسم, ماركسيسم را بهعنوان انديشة دوران مدرن قبول دارند؟
£مبناي مدرنيته بر جداسازي ذهن شناسنده و عين شناسايي است و ذهن ميتواند عين را ـ اگر درست بهكار گرفته شود ـ همانطور كه هست شناسايي كند و قانونمنديهايش را استخراج كند. اساس تفكر دكارتي بحث اپيستمولوژيك است؛ يعني اعتقاد اوليهاش اين است كه انسان موجودي آگاه است كه با بهكاربردن دقيق آگاهياش امكان شناسايي عين برايش ايجاد ميشود. با اين تعبير ماركسيسم يك فلسفه دوران مدرن است. به اعتقاد ماركس, اگر طبقات اجتماعي و نيروهاي اجتماعي, ذهنيتشان را درست به كار ببرند, ميتوانند قانونمنديهاي پديدههاي عيني را بشناسند و آنها را تغيير دهند. ماركسيسم جرياني فكري و متكي به فلسفة آگاهي است و قائل به وجود رابطهاي معرفتشناسانه بين انسان و اشيا است. پست مدرنيستها دقيقاً درجهت عكس آن معتقد به وجود رابطهاي آنتالوژيك بين پديدهها و اذهان هستند و اينكه برمبناي يك وجودشناسي(Ontalogy) يك اپيستمولوژي شكل ميگيرد. ماركس به اين موضوع اعتقاد ندارد و معتقد است اگر ما ذهنيتمان را درست بهكار ببريم, ميتوانيم قانونمنديهاي پديدههاي اجتماعي را بشناسيم و عمل كنيم, البته به اين موضوع يك نقد هم وارد ميكند كه برخي معتقدند از اين زاويه ماركس, ضربهاي هم به عقل مدرن زده است, هرچند به آن اعتقاد دارد. اعتقاد ماركس اين است كه ميگويد تنها ايدئولوژي ماركسيسم يا طبقة كارگر است كه ميتواند به اين آگاهي اصيل برسد و بقية طبقات نميتوانند. تنها يك نيروي اجتماعي وجود دارد كه ميتواند به آگاهي واقعي برسد؛ آگاهياي كه منافع همه را در نظر بگيرد و مستقل از فاعل شناسايي باشد. آگاهياي كه بورژوازي ارائه ميكند از نظر ماركس آگاهي كاذب است و در رابطه با منافع خودش است. او تفسيري از هستي ارائه ميكند كه درواقع قانونمندي عام هستي نيست, بلكه بيانگر منافع طبقة خاص بورژوازي است. بههرحال چارچوب تفكر ماركس, دكارتي است چرا كه معتقد است بورژوازي «آگاهي» را خوب به كار نميگيرد و اگر ما آن را خوب به كار بگيريم ميتوانيم به «رهايي» برسيم. يعني فلسفة «رهايي» او متكي به يك تئوري «آگاهي» است, به همين دليل ميتوان او را شاگرد هگل دانست چرا كه فلسفة آگاهي, فلسفة هگل است. ماركس از اين منظر به مدرنيته نقد وارد ميكند و ميگويد: «تمامي طبقات اجتماعي ـ جز پرولتاريا ـ تحتتأثير يك ايدئولوژي كاذب قرار دارند. به همين جهت نميتوانند به «آگاهي» اصيل برسند.» از نظر ماركس فيلترهايي بين ذهن شناسنده و عين شناسايي وجود دارد كه همانا «ايدئولوژي كاذب» است و از منظر اين ايدئولوژي كاذب, طبقات اجتماعي, پديدههاي هستي را بهطريق خاصي, تفسير( Represent) ميكنند كه منافع برخي طبقات باقي ميماند و منافع برخي از بين ميرود. در اين بين ماركسيسم يا طبقة كارگر داراي ايدئولوژي كاذب نيست. ماركس معتقد است كه ايدئولوژي كاذب يك ايدئولوژي فراگير است كه حيطة آگاهي ما را منحرف ميكند.
ماركس به همراه نيچه و فرويد مباني خاصي را بهوجود آوردند كه عقل مدرن را به چالش كشيد. نيچه سوژه آگاهي را كه اساس كار دكارت بود با نظرية) Perspectivism ( زير سؤال برد.
نيچه معتقد بود كه ما همواره از منظر ويژهاي به پديدهها مينگريم و ميتوانيم پرسپكتيو را عوض كنيم, ولي نميتوانيم بيرون پرسپكتيو بايستيم, يعني ما همواره از يك «منظر» به پديدهها نگاه ميكنيم.
فرويد نيز ضمير ناخودآگاه را مطرح ميكند. او عقلانيت مدرن را بدينگونه زير سؤال ميبرد كه ميگويد: «در پسِ ضميرآگاهِ ما يك ضمير ناخودآگاه وجود دارد كه ناشي از پيچيدگيهاي رواني و سركوبهاي شكلگرفته درطول زندگي ماست. آن ضميرناخودآگاه تأثير بسزايي در تعيين سمتوسوي آگاهي ما دارد و پديدههاي آگاهي ما كه آگاهي ما با آنها ارتباط برقرار ميكند درواقع با ارجاع به آن ضمير ناخودآگاهند كه تأويلپذيرند.» اين سه نظر يعني 1ـ «ايدئولوژي كاذب» ماركس 2ـ پرسپكتيويسم نيچه 3ـ ضمير ناخودآگاه فرويد انتقادهاي اساسي به حوزة مدرن وارد كردند.
¢ماركس هم ميگويد: «عقل يك حاسّة تاريخي است.»
£ولي ماركس درنهايت يك فيلسوف حوزة آگاهي است يعني به اصلاح آگاهي اعتقاد دارد. وقتي آگاهي اصلاح شد, ميتوان عين را همانگونه فينفسه شناخت. اما فيلسوفهاي پستمدرن اساساً اين موضوع را قبول ندارند و اعتقادشان بر اين است كه آگاهي لاية بالاي رابطة ما با پديدههاي هستي است. لاية پاييني آن يك رابطة آنتالوژيك است. برمبناي اين وجودشناسي است كه آن آگاهي شكل ميگيرد بهعبارتي معرفتشناسي بر يك وجودشناسي سامان پيدا كرده كه آن وجودشناسي اساس استقلال ذهن از عين را زير سؤال ميبرد.
¢آيا ميتوان محدوديتهايي را كه كانت به عقل مدرن وارد آورده در زمرة اين انتقادها ارزيابي كرد؟
£از مدرنيسم تفاسير متفاوتي ارائه شده كه نقطة عزيمت آن دكارت است, ولي بههرحال ازسوي فيلسوفان مدرن تعابير ظريف ديگري هم ارائه شده كه به نحوي تلاش كردهاند نقاط ضعف تفكر دكارتي را بپوشانند. به لحاظ فلسفي همة آنها درچارچوب مدرنيته ميگنجند ضمن اينكه با دكارت اختلاف دارند. ازجمله؛ هگل و كانت كه بين قرائت اين دو نيز تمايزاتي وجود دارد, اما هر دو به يك معنا, تأويل از دكارت را ارائه ميدهند يعني اين تعبير در دو شاخة كانتي و هگلي جلو رفته است كه نقطة عزيمت آنها دكارت است. يكي از اين نقاط عزيمت «تكيه بر عقل انساني» است. حوزة بحث كانت در اينجا حوزة معرفتشناسي است. كانت فيلسوفي معرفتشناس است و تلاش دارد تا بگويد كه ذهن شناسنده چگونه ميتواند عين را بشناسد و اين شناخت بهگونهاي باشد كه حداقل عناصر بيرون از حيطة آگاهي در آن دخالت داشته باشد؛ بهعنوان مثال در مسيحيت هرچند انسان ذهن خود را بهكار ميبرد و پديدهها را بررسي ميكرد, اما متافيزيك (كتاب مقدس) وجود داشت و همة شناختهاي حسي بهنحوي به كتاب مقدس و كليسا ارجاع داده ميشد و با ارجاع به آنها مشروعيت مييافت؛ يك داور نهايي بيرون از رابطة ذهن و عين كه ذهن و عين بايد دستاوردهاي خود را با آن ميسنجيدند. فيلسوفهاي مدرن آن را كاملاً حذف كردند و دكارت به اين معنا فيلسوف آگاهي است, يعني كليسا و كتاب مقدس يا بهطوركلي يك توجيه بيرون از عقل براي موجهكردن رابطة انسان و عين شناسايي را حذف ميكند و رابطة آگاهي را رابطة مسلط انسان و پديدههاي هستي ميداند. اين نيز يك معنا از فيلسوف دورة مدرن است و كاملاً با دورة پيش از خودش متفاوت است. عقل قرونوسطا پديدهها را تنها با رابطة مستقل عين و ذهن مرتب نميكرد, اين رابطه بايد پديدهها را به اكسيومهاي كتاب مقدس و كليسا ارجاع ميداد. كانت اين مسئله را نميپذيرفت و معتقد بود كه «من بهعنوان ذهن شناسنده و عين, بيرون از آن دستگاههاي مرجع ميتوانيم رابطه برقرار كنيم.» در اواسط زندگي كانت يك نشريه از وي سؤال مهمي ميپرسد كه «ويژگي دوره يا عصر روشنگري به نظر شما چيست؟» پاسخ كانت به اين پرسش به يكي از منابع كلاسيك مدرنيسم تبديل شد. كانت ميگويد: «ويژگي انسان دورة عصر روشنگري ـ يا به تعبير من دورة مدرن ـ بلوغ انسان براي نخستينبار است. تبعات اين حرف بسيار وحشتناك است. انسان زماني كه بالغ ميشود, ديگر به كفيل نيازي ندارد, خوب و بد, كسي نميتواند كجا رفتن يا چه كار كردن را برايش مشخص كند و انسان روي پاي خود ـ عقل خود ـ ميايستد و خير و صلاح خودش را تشخيص ميدهد. اين درست مثل همان سخن «من ميانديشم پس هستم» است و به نحوي تفسير آن است. اين موضوع به «عقل خودبنياد» تعبير شد و به اين معنا كانت يك فيلسوف مدرن است. بعدها در دوران مدرن, گرايشهاي متفاوتي برمبناي اين تفسير كانت از عقل شكل ميگيرد. كانت سه عقل براي انسان متصور است: 1ـ عقل نظري 2ـ عقل عملي 3ـ عقل زيبايي شناسانه. او ميگويد ما بايد بياموزيم كه هركدام از اين عقلها را در جاي مناسب خود بهكار ببريم. مشكل زماني ايجاد ميشود كه ما اين عقلها را در هم بياميزيم. كانت در كتاب خود باعنوان «سنجش خردناب» مينويسد كه انسان بايد بياموزد كه چگونه عقلش را به كار برد, چرا كه پيش از آن حيطههاي مختلف را در هم ادغام ميكرد و دستگاههاي بيرون از عقل مانند كليسا را وارد حيطة عقل ميكرد.
¢آيا ميتوان گفت كه انسان عقلانيت داشت, ولي روش درست تعقل را نميدانست.
£بله, البته اين بدين معناست كه اگر تا به حال نميدانسته, پس اين عقل را نداشته و حالا ميخواهد بياموزد كه چگونه عقل را درست بهكار ببرد. عقل داشته, اما اين عقل مدرن را نداشته است. موضوع عقل نظري پديدههاي تجربي است. كانت هم به تعبيري به اين موضوع معتقد است كه عقل نظري در مورد «پديدههاي كمّي», عقل عملي در مورد «خوب و بد و بايد و نبايد» و عقل زيباييشناسانه در حيطة «زيباييشناسي» بهكار ميرود و براي هركدام حيطهاي در نظر ميگيرد. كانت معتقد است كه ما اين سه عرصه را در هم ميآميزيم, درحاليكه اگر هركدام را بهجاي خود بهكار بريم مشكل بهوجود نميآيد.
هم در شاخة فلسفة تحليلي (هابز, هيوم, لاك, بركلي و...) و هم در شاخة فلسفه آلماني (دكارت, اسپينوزا, لايپنيتز و...) با معضلاتي ـ نظير قانون عليت ـ روبهرو بودند كه كانت سعي ميكند اين معضلات را پاسخ گويد كه به «انقلاب كپرنيكي كانت» معروف است. او ميگويد: «از ابتداي دورة مدرن تا به حال فكر ميكرديم كه ذهن يك لوح سفيد است و مقابل عين قرار ميگيرد و مانند آيينهاي كه زنگار نداشته باشد, عين در درونش منعكس ميشود. با اين تحليل بسياري از چيزها جواب داده نميشد ـ نقد هيوم بر قانون عليّت ـ پس اين پيشفرض را بايد تغيير دهيم.» كانت ميگويد: «ما در گذشته ذهن را منفعل و تسليم عين ميدانستيم, حال ميگوييم ذهن در روند شناخت منفعل نيست, بلكه فعال است و در روند شناخت تأثير دارد.» ـ البته هنوز در حيطة شناخت است و وارد بحث آنتالوژيك نشده ـ كانت چيزي خارج از عقل انسان را وارد اين روند نميكند و معتقد است ذهن انسان ساختاري خاص دارد كه مقولاتي دوازدهگانه بر آن حاكم است. اين مقولات درواقع چهار مورد است كه شامل؛ كميت, كيفيت, جهت و نسبت ميباشد. هركدام از اينها سه زيرمجموعه دارند. ساختار ذهن ما جهان را از طريق اين مقولات شناسايي ميكند. عقل نظري درواقع شناخت اين مقولههاي چهارگانه است و جهت بررسي پديدههاي عيني بهكار ميرود. خدا با اين عقل, قابل شناسايي نيست. ذهن نظري با كميت يا كيفيت سروكار دارد, اما عقل زيباييشناسانه كاملاً مستقل است. شناخت خدا در حوزة عقل عملي است. اگر عقلانيت بهطور كامل و بهجاي خود بهكار رود, همهچيز قابل شناسايي است. اين موضوع بعدها در مدرنيته گسترش پيدا كرد. بهطور نمونه در حال حاضر «هابرماس» از طرفداران جدّي كانت در اين بخش از نظرياتش است و بسياري از محورهايي كه در مدرنيته مطرح ميكند با اتكا به اين نگاه كانت به عقلانيت است, ولي بحثي كه در اينجا پيش ميآيد اين است كه در عقل نظري شيء, فينفسه قابل شناخت نيست, چرا كه معرفت يا دستگاه ساختاري عقلي ما بهگونهاي است كه همواره شيء را از اين ساختار ميگذراند و بهگونهاي كه ذهن ما آن را ميپذيرد, ميشناساند. درواقع همواره يك حوزة غيرقابل شناخت در هستي براي انسان وجود دارد چرا كه بههرحال شما نميتوانيد بيرون از اين مقولات پديدههاي هستي را بشناسيد. اينجا من جمله معترضهاي را بگويم ـ كه خيلي براي ما در مدرنيته مهم است و هايدگر از اينجا انتقادهاي اساسي را به مدرنيته وارد ميكند ـ و آن اين است كه اين مقولات دوازدهگانه كه در چهار حوزة سهتايي تقسيمبندي ميشود, درواقع اساس هندسة اقليدسي و مكانيك نيوتني است. يعني از زاويهاي سخن كانت با دكارت مشترك است كه «هستي ساختاري رياضيگونه دارد و ذهن ما هم ساختاري رياضيگونه دارد و اين دو ميتوانند همديگر را بشناسند.»
درواقع برداشت مدرنيته در شاخة فكر فلسفي از هستي نوعي بازنمايي رياضيگونه پديدههاي هستي است و اين يكي از شاخصهاي مهم مدرنيته و تفكر فلسفي مدرن است كه بعدها به چالش كشيده ميشود. با اين تحليل كه ما درواقع يك تصوير از جهان را ارائه ميكنيم. يعني جهان اينگونه نيست و اين تنها تصويري از جهان است. دوربين ما با اين درجه از حساسيت اينگونه جهان را تصوير ميكند. اگر دوربين ما حساسيت ديگري داشت, جهان بهنوعي ديگر تصوير ميشد. اين يك نظرية تصويري از جهان است كه تصويري از جهان ارائه ميكند و در همين جاست كه پست مدرنيستها نقد خود را وارد ميكنند و ميگويند كه با توجه به تغيير اين ساختار رياضيگونه, جهان تصويري ديگر پيدا ميكند. همانگونه كه بطلميوس و تفكر يوناني, قرونوسطا و عصر جديد تصويري ديگر از جهان ارائه ميكنند, اين تصاوير غيرقابل قياساند. ممكن است اشتراكات ظاهري داشته باشند, اما كل آنها متفاوتاند.
¢درواقع اين باور بايد وجود داشته باشد كه جهان خارجي وجود دارد, اما يونان يك تصوير ارائه ميدهد, فيزيك جديد يك تصوير و... پس اساس مدرنيته, هستي محور است؛ يعني يك واقعيت بهنام جهان خارجي را قبول دارد.
£حتي ميتوان گفت ممكن است اساس فكر بشر هستي محور باشد.
¢پس چرا در مدرنيته اين موضوع از ذهن شروع ميشود, «من ميانديشم پس هستم» يعني هستي را نتيجة فكر ميگيرد.
£هايدگر هم همين نقد را ميكند و ميگويد: «من هستم پس ميانديشم» انتقاد آنتالوژيك او اين است كه مدرنيستها از يك حوزة معرفتشناسانه يعني «من ميانديشم» هستي را نتيجه ميگيرند, امّا هايدگر ميگويد: «من اول هستم بعد ميانديشم»
¢علم هم ثابت كرده كه پنج مرحله تكامل پيش از پيدايش بشر بوده است. پس از آن بود كه بشر بهوجود آمد و فكر و ذهنش شكل گرفته است و آن را بديهي ميگيرند.
£وقتي همين بديهي ميخواهد به سامان فلسفي تبديل شود, نياز به يك استدلال منطقي دارد تا در درون خود سازگار باشد و همچنين سيستمي روي آن ساخته شود كه سازگار باشد.
¢نقد اساسي ديگري كه بر تفكر دكارت وارد ميشود اين است كه او همانگونه كه شك كرد ميتوانست به شك خود ادامه دهد, اما متوقف شد.
£هگل و كانت بهگونههاي مختلف سعي نمودهاند تا اين ايرادات را رفع كنند, ولي پست مدرنيستها معتقدند اين ايرادات رفع نشدهاند, چرا كه نقطة عزيمت اصلي غلط است.
همانگونه كه دكترنصر پاي خدا را وسط ميكشد, كانت هم شايد ميخواست همان كار را كند, اما مشكلي وجود داشته چرا كه آنها بلافاصله بعد از قرونوسطا بودند و در آن زمان بهشدت نسبت به كليسا دافعه وجود داشت و نميخواستند پاي خدا كه همراه كليسا بود وسط بيايد.
سوتيترها:
از نظر فلسفي, به نظر من دكارت نقطةعطف گرايش فلسفي مدرنيته است و نگرش فلسفي به مدرنيته با دكارت شكل ميگيرد. نقطة عزيمت آن نيز تعريف جديد از عقل است
در دوران مدرن, عقلانيت جديدي شكل ميگيرد كه در مجموع هيچ تشابهي با يونان ندارد
دكارت نظرية معروف خود را بر اين اساس مطرح ميكند كه دو جوهر مستقل وجود دارد و اين دو جوهر كاملاً از هم متمايزند. يكي از آنها را انديشه و ديگري را بُعد مينامد. او اين موضوع را از همان اكسيوم «من ميانديشم پس هستم» نتيجه ميگيرد. از اثبات هست بودن خود نتيجه ميگيرد كه ديگران نيز هستند. از «من ميانديشم پس هستم», دو وجه «انديشه» و «بُعد» يا «عين» و «ذهن» را نتيجه ميگيرد و در سير تأملات خود به جدايي «عين» از «ذهن» ميرسد؛ اين مسئله اساس مدرنيته است
در تمام دورة مدرن نحوة رابطة «سوژه» و «ابژه» دغدغة اصلي مدرنيته ميشود. البته نقدهاي متفاوتي به آن وارد ميشود و به نظر من پاشنة آشيلي است كه درنهايت در قرن بيستم زير سؤال ميرود
انديشة پست مدرن اين اصل اوليه را كه ذهن يا فاعل شناسا و موضوع شناسايي كاملاً از هم متمايزند رد ميكند
سؤالي كه براي هابز وجودداشت اين بود كه اگر «ذهن» و «عين», دو جوهر متفاوتاند و هيچ وجه اشتراكي ندارند, چگونه ذهن ميتواند با عين رابطه برقرار كند و آن را بشناسد
پستمدرنيته سه مؤلفة مدرنيته الف ـ «جدايي سوژه و ابژه», ب ـ «ساختار رياضيگونة هستي» و ج ـ «وجود يك عقل براي همة تاريخ و همة انسانها» را زير سؤال ميبرد
پستمدرنيستها معتقدند كه تحول فكر بشر يك تحول خطي نيست, بلكه به دورههاي مختلف تقسيم ميشود, در اين دورههاي مختلف ساماني شكل ميگيرد كه با دورههاي ديگر متفاوت است
به نظر من پستمدرنيسم هنوز در ابتداي راه است و ما هنوز در دورة مدرن ايستادهايم. طرفداران پست مدرنيته افقهايي را در دوردست مدنظر قرار دادهاند و چندان قطعي نميتوان در مورد آن سخن گفت. در همين حد ميتوان در مورد پست مدرنيسم سخن راند
من معتقدم هنوز همة تواناييهاي مدرنيته به انجام نرسيده است. روندي درون مدرنيته در حال شكلگيري است كه ميگويند منجر به يك تحول كيفي خواهد شد و اسمش را پستمدرن ميگذارند, ولي هنوز با شرايط قابل تحليل شدنش خيلي فاصله دارد
ماركس از اين منظر به مدرنيته نقد وارد ميكند و ميگويد: «تمامي طبقات اجتماعي ـ جز پرولتاريا ـ تحتتأثير يك ايدئولوژي كاذب قرار دارند. به همين جهت نميتوانند به «آگاهي» اصيل برسند.»
ماركس به همراه نيچه و فرويد مباني خاصي را بهوجود آوردند كه عقل مدرن را به چالش كشيد
1ـ «ايدئولوژي كاذب» ماركس 2ـ پرسپكتيويسم نيچه 3ـ ضمير ناخودآگاه فرويد انتقادهاي اساسي به حوزة مدرن وارد كردند
درواقع برداشت مدرنيته در شاخة فكر فلسفي از هستي نوعي بازنمايي رياضيگونه پديدههاي هستي است و اين يكي از شاخصهاي مهم مدرنيته و تفكر فلسفي مدرن است كه بعدها به چالش كشيده ميشود