چشم انداز شعر متعهد ايران
افشين سرفراز ]از كتاب مثل شب در باران[
سرانجام
ديروز
تكرار سبزترين فصلها را
در بيشكيبي شبانهام
از استعاره مدد ميجستم
چه تلخ بود و چه شيرين...
آنجا كه شقايقي
زندگي را
بيتابانه ميتپيد
و چشمانت
كه زمستانِ دست مرا
با اشارتي
به ميهماني شبسوزترين آتشها ميخواند.
من تاب آوردهام
اين همه را
به خاطر از ارتفاع نام تو گذشتن
بيهيچ وحشتي
پس ديگر چه باك
از زخم شب
وقتي كه عاشقان
رويين تنِ سپيدهدمانند
و شيدايي جوشنيست
ـ ايمنتر از دستهاي تو.
ديروز: رؤياي سفر دو آيينه
تا فراسوي ابديت
امروز: كابوسي
كه وقوعش
صراحت بيداري است.
اكنون من كهام؟!
و تو در بلوغ كدام باغ
گل دادهاي؟!
ايوب عندليب
دردِ آزادي
هزار درد داشتيم!
آزادياش
چنان از در آمد
كه همه را از خاطر برديم
???
اشكان قليپور
چهجاي غريبيست اينجا
هرگاه سپيد پوشيديم
جنگ شد
و هرگاه
سياه پوشيديم
صلـح
???
به ويكتور خارا
در دهانش
سيمان ريختند
صدايش
زيادي گُل ميداد
???
يلدا همدمي مقدم
"حوّا"
فريب تو را خوردهام
اي سكر بيجانشين: حوّا
ميگويند بهشت
از تخدير پوست و گوشت من و تو
معجوني زنوشيدن راهبان
ميبايستي سخن گفتن
سخن بگو سخن بگو
نه چو طوطيِ فكر, پربسته
سبوي جام را تا حلق ننوشيده
فكري پس مانده ميرود
ز جمجمة بيفكر و رگاني خالي
زآنچه تو
قرمز ميگويي
رخصتيست در اقبال طوطيان آويخته در قفس
در غفلت اهورايي سرزده
بيبال و نوك سخن ميراند
سخن بگو بر غلبهاي زخشماگينمان آگاه
صورتي بيفكن
شعري دگر بگوي
حسين را نديدي چو شعر؛
شعر شد و...
???
سياوش كسرايي
جهان پهلوان تختي
...
سمند بسي گُرد از راه ماند بسي بيژن مهر در چاه ماند
بسي خون به تَشتِ طلا, رنگ خورد بسي شيشة عمر بر سنگ خورد
سياووشها كشت افراسياب وليكن تكاني نخورد آب از آب
دريغا ز رستم كه در جوش نيست مگر ياد خون سياووش نيست؟
از اينگونه گفتار بسيار بود نبودي تو و گفته در كار بود
كنون اي گل اميد بازآمده به باغ تهي سروناز آمده
به يلدا شب خلق بيدارباش به راه بزرگت هشيوار باش
كه در تنگنا كوچة نام و ننگ كه خلق آوريده است در آن درنگ
تو آن شبرو ره گشايندهاي يكي پيك پرشور آيندهاي
بر اين دشت تَفكرده از آرزو تويي چشمة چشم پرجستوجو
...
درودم تو را باد و بدرود هم يكي مانده بشنو تو از بيش و كم
كه مردي نه در تندي تيشه است كه در پاكي جان و انديشه است
بهمن ماه 1340
]غزلي از استاد سيدعباس معارف, به يادبود و نكوداشت آن فرهيخته[
شب, شب يلداست غير از گيسويش با ما مگو در شب قدر جنون جز قصة ليلا مگو
حرمتت واجب بود هرچند اي پيرخرد يا سخن از عشق گو با دُرد نوشان يا مگو
بارها با كاروان اشك شد دل همسفر عين ره گشتم, دگر با من زمنزلها مگو
كيست مه تا برفروزد پيش مه رخسار ما در حضور نكتهدانان گفتة بيجا مگو
در شب هجران دوصد ره چشم عاشق ديدهام ناخدا بهر خدا شرمي كن از دريا مگو
يا تو ريزي خون من يا من نهم لب بر لبت فجر ما امشب دَمَد, بيهوده از فردا مگو
دم به هر محفل معارف كم زن از طرز غزل
نـزد نـامحـرم ز راز عـلَّمالاسمـاء مگـو
1
1/10/82 ـ نمونه چهارم