سي‌‌خرداد 60؛

    خط‌مشي ساواك در زندان و ضعف نيروها

گفت وگو با آقاي جلال صمصامي‌فرد

 

¢پيش از اين‌كه وارد بحث  شويم, لطفاً خلاصه‌اي از زندگي خود را بيان كنيد تا بعد از آن دربارة ريشه‌يابي سي‌خرداد 60, به گفت‌وگو بنشينيم.

£من متولد سال 1327 هستم. ما در محلة حمام گلشن در خيابان سيروس (مصطفي خميني كنوني) ساكن بوديم. پدرم در آن زمان از طرفداران دكترمصدق بود. هميشه صبح‌هاي جمعه به همراه پدرم به دعاي ندبه مي‌رفتيم و اين در باروري احساس ما خيلي نقش داشت. فضاي پيرامون زندگي ما از حضور عدالت‌خواهان خالي نبود, مثلاً در سال دوم دبيرستان (علميه) يك همكلاسي داشتيم به اسم كلهر كه به دنبال واقعة اول بهمن 1340 شهيد شده بود. آقاي خرازي هم كه معلم زبان انگليسي ما بود, هميشه بچه‌ها را به پاكي و پاكدامني تشويق مي‌كرد. در اعتصاب فرهنگيان و تاكسيراني و گران‌شدن بنزين در سال 1343 هم ما در آن نقش داشتيم. ما به‌عنوان پشت جبهة پانزده‌خرداد ـ چون كوچك بوديم ـ بعد از اين‌كه آرامش برقرار شد, در رسيدگي به خانواده‌هاي كساني‌كه مجروح يا زنداني شده بودند, تلاش مي‌كرديم. من فعاليت سياسي‌ام را به‌طور تشكيلاتي از سال دوم دبيرستان شروع كردم. تيمي با شركت محسن انوشه, محسن روشن و پينه‌چي تشكيل داديم و از طريق يكي از بچه‌ها به جلسه‌اي در خانة آقاي قهرماني دعوت شديم. بعدها فهميديم اينها حزب «خداپرستان سوسياليست» هستند. دكترپيمان و مهندس نوشين را هم در جلسات آنجا مي‌ديديم.

  من حدود سه‌سال با اينها بودم. بعدها به سربازي رفتم و در نيروي هوايي مشغول فعاليت شدم. با سرگرد ...  درگيري پيدا كردم و به زندان افتادم. در زندان با شهيد محمد باقرعباسي آشنا شدم. او هم آدم متمردي بود كه در پادگان نمي‌شد او را پيدا كرد. بايد مي‌رفتيم و در زندان او را مي‌ديديم. در پايان شبي من و باقرعباسي با هم نماز خوانديم و بعد از نماز عقد اخوت و برادري بستيم و تا صبح با همديگر صحبت مي‌كرديم. در سال 1350 يك‌روز من او را با ابوشريف در خيابان ديدم. به او گفتم آخر نامردي نيست كه تو ما را رها كني. باقر مي‌خنديد و زير بار نمي‌رفت, تا اين‌كه يكي ـ دوماهي گذشت. روزي آمد و اولين قرارم با عليرضا سپاسي را ترتيب داد.

¢او با مجاهدين ارتباط داشت يا با ابوشريف؟

£گويا با مجاهدين پيوند خورده بودند. باقرعباسي پيش از من يعني در مرداد 1351 دستگير شد. محمد مفيدي, صبح روز بيستم شهريور دستگير و من عصر دستگير شدم.

¢بعد از ترور سرتيپ طاهري شما متوجه شديد كه محمد مفيدي هم در تيم ترور بوده است؟

£من حدس زده بودم كه اينها در عمليات شركت داشتند. امّا هيچ‌كدام از جاهايي كه باقرعباسي مي‌دانست لو نرفت, درنتيجه محمد مفيدي به اين جمع‌بندي رسيد كه باقرعباسي شهيد شده و زنده نيست, چون هم سيانور, هم نارنجك و هم اسلحه داشت. بنابراين ما برگشتيم سر روابط عادي‌مان, به هواي اين‌كه باقر شهيد شده و هيچ‌گونه اطلاعاتي نداده. البته ده ـ پانزده روز ديگر گذشت,‌ سپس ما دستگير شديم.

¢بعد از دستگيري, به كجا منتقل شديد؟

£ابتدا به كميته مشترك و سپس به زندان قصر. در كميته ما را با محمد مفيدي روبه‌رو كردند. محمد به‌شدت شكنجه شده بود.

¢چند ماه در كميته بوديد؟

£چهارماه در كميته بودم. سپس به زندان موقت شهرباني و پس از آن به بند شمارة 4 زندان قصر منتقل شدم. مسعود رجوي, موسي خياباني و دكترشيباني هم آنجا بودند.

¢به چند سال حبس محكوم شديد؟

£من به زندان ابد محكوم شدم و باقر عباسي و محمد مفيدي به اعدام محكوم شدند. به‌دنبال حوادث ماه رمضان 1354, من, شهيد حقاني, عباس مدرسي‌فر, محمود عطايي و عباس دوزدوزاني را به زندان اوين تبعيد كردند.

¢همان‌طور كه مطلع‌ايد, بحثي دربارة‌ ريشه‌يابي سي‌‌خرداد 60 را در نشريه آغاز كرده‌ايم و خوانندگان هم از آن استقبال كرده‌اند. دلايل اين كار را هم در ابتداي هر گفت‌وگويي ذكر كرده‌ايم؛ تبديل تاريخ شفاهي به كتبي,‌ عبرت‌گيري براي آينده و پيشگيري از وقوع حوادثي مشابه و...  بي‌ترديد سي‌خرداد 60, نقطة عطفي در ايران بود كه مي‌شود از آن به جنگ داخلي تعبير كرد؛ نيروهايي كه در زمان شاه متحد بودند و عليه استبداد وابسته مبارزه مي‌‌كردند, در برهه‌اي رو در روي هم قرار گرفتند و اين گزارة دردناكي بود. در تحليل اين واقعه يك نگرش اين بود كه سي‌خرداد آغاز سركوب از طرف رژيم بوده است. نگرش ديگر بر اين باور بود كه سي‌خرداد آغاز جنگ مسلحانه با جمهوري اسلامي و به‌دنبال آن, حاكم‌‌شدن نيروهاي افراطي و سركوبگر و از دست‌رفتن انقلاب بود. تاكنون از منظرهاي گوناگون, سي‌خرداد را بررسي كرده‌اند. بسياري از تحليل‌گران سياسي ايران معتقدند كه حوادث بعد از انقلاب, خصوصاً حادثة سي‌خرداد 60, ريشه در مسائل و درگيري‌هاي بين نيروهاي انقلاب در زندان دارد. از آنجا كه شما در آن سال‌ها با رهبران مجاهدين در زندان‌هاي مختلف هم‌بند بوديد, با مسائلي كه آنجا پيش آمد, با بيانية تغيير مواضع در سال 1354, واكنش ساواك, واكنش نيروهاي مذهبي, روحانيت, واكنش سازمان و واكنش گروه‌هاي مختلف ماركسيستي كه در زندان بودند از نزديك آشنا هستيد, براي موشكافي نظرية فوق مايليم كه ابتدا فضاي آنجا را براي ما ترسيم بكنيد و بگوييد كه آيا اين زمينه‌هاي اختلافي ـ ايدئولوژي در سال 1354 بروز كرد يا پيش از آن هم وجود داشت؟ نحوة شكل‌گيري آن تضادها چگونه بود؟ مرحوم طالقاني توصيه مي‌كردند كه مسائل زندان را به درون انقلاب وسيع توده‌ها نگشايند, ولي حالا بعد از گذشت بيست‌‌وهشت‌سال از آن حوادث, ما ناچاريم ـ به لحاظ آكادميك ـ در ريشه‌يابي به آن مسائل بپردازيم و همان‌طور كه بارها تكرار كرده‌ايم قصد ما ريشه‌يابي استراتژيك است و نه مقصرتراشي. گاهي خطاهاي استراتژيك ازجانب بزرگان سر زده است كه توبه‌پذير و قابل جبران است, ولي مهم پيشگيري از ‌تكرار آن خطاهاست.

£ من يك ديد كلي روي مبارزات و انقلاب‌ها و مسائلي از اين دست دارم. با مبارزات سياسي و نظامي‌آشنايي دارم و با تجربه‌اي كه در زمينة مبارزات ـ‌ سياسي و نظامي ـ دارم, به اين رسيده‌ام كه هيچ جرياني ضربه نمي‌خورد, مگر اين‌كه  از اصول اعلام‌شده خودش عدول كند؛ چرا كه عدول از اصول, ريشة تمام مشكلات است. اگر انسان‌ها و يا تشكل‌ها به اصول اعلام‌شدة خودشان وفادار باشند ـ به درست و يا غلط بودن آن اصول هم كاري نداريم ـ در تصوير و شناختي كه از جهان دارند به محكماتي مي‌رسند و ‌آن را مبناي حركت خود قرار مي‌دهند. اگر انسان صادقانه راهي را برود و در هيچ شرايطي از اصول راهش عدول نكند, مي‌تواند در شكست‌ها يا پيروزي‌ها به جمع‌بندي صحيحي از خود و تشكيلات و جريان‌ها برسد و ارتقا پيدا كند. حتي ممكن است كه تغيير مشي و جهت بدهد, ولي با توجه به راهي كه رفته و اصولي كه پيموده, نه با عدول از اصول. ما مي‌بينيم خيلي از انشعابات زماني شكل مي‌گيرد كه يك فرد يا تشكّل آن اصول اعلام‌شده را فراموش كرده, درنتيجه درعمل به  بن‌بست‌ها و مشكلاتي رسيده, آن‌وقت تغيير مشي و ايدئولوژي مي‌دهد, جايگاه طبقاتي‌اش را عوض مي‌كند و نگرشش را تغيير مي‌دهد. به نظر من اين منطقي نيست, چون وقتي راهي را درست  نرفته‌ايم, طبعاً با مشكلاتي روبه‌رو مي‌شويم كه بخش اعظم آن ناشي از عدول از اصول آن راه است. بنابراين اين راه را طي نكرده‌ايم كه حالا جمع‌بندي كنيم و به يك تغيير ايدئولوژي يا خط‌مشي يا حركت برسيم. ما  مشكلاتي را هم با دست خودمان فراهم كرده‌ايم. مثل اين است كه بگوييم ساختماني را نساختيم و محاسباتش را نكرديم, حال اين ساختمان فروريخته و مي‌پرسيم: «چرا اين‌طور شد؟!» آيا بايد ساختمان بتوني را كنار بگذاريم و برويم ساختماني از خشت و گل بسازيم, چون آوارش كمتر است؟ تشكيلات فدايي خلق شاخة جنگل اصولي داشتند, ازجمله «صعود», «عدم اعتماد به توده‌ها» و «تحرك مطلق». از همة اين اصول عدول كردند و ضربه خوردند و به دست دهقان‌ها به پليس معرفي ‌‌شدند و آن فاجعه به‌وجود آمد.

  در سازمان مجاهدين هم همين‌طور شد. حنيف‌نژاد اصلي را در سازماندهي مطرح كرده بود و آن اين بود كه «ده تا عضو به زندان بيايند, ولي يك هوادار نيايد.» شايد تحليل حنيف‌نژاد اين بوده كه هوادار آمادگي زندان, درگيري و شكنجه را ندارد. فرد مؤمني به محمد مفيدي پولي داده بود و به او گفته بود كه چون مي‌دانم به زودي شهيد مي‌شوي, مي‌خواهم در آن دنيا از من شفاعت كني. محمد به او گفته بود كه شفاعت به اين يك تومان ـ دوتومان نيست. اما ديده بود كه او قانع نمي‌شود و محكم ايستاده بود كه تو شهيد مي‌شوي, از ما شفاعت كن. محمد هم گفته بود باشد ما شفاعت مي‌كنيم. امّا از اين آدم نمي‌توان توقع داشت كه زير شكنجه مقاومت كند و لو ندهد. اگر هم لو داد, آن را دستاويزي عليه او بكنند. اين عدول از اصول بعد از سال 50 در سازمان اتفاق افتاد.

  مثلاً محمد مفيدي آن ساعتي كه با يك هوادار قرار داشت, با بهرام آرام هم قرار داشت. براي اين‌كه بهرام آرام را لو ندهد, هوادار را دم تيغ ساواك مي‌داد, با اين چشم‌انداز كه اين سمپات مي‌آيد و يك تجربة دو ـ سه‌ساله‌اي در زندان پيدا مي‌كند و آب‌ديده‌تر شده و به بيرون برمي‌گردد, ولي فكر نمي‌كرد كه شايد اين هوادار حكم ابد بگيرد.

¢آيا شما ريشة واقعة ‌خرداد سال 60 را صرفاً در نقاط ضعف  تشكيلاتي بررسي مي‌كنيد؟

£من مي‌خواهم بگويم ما خيلي از سمپات‌ها را به زندان آورديم و بعد شرايط كادرهاي تشكيلاتي را به آنها تحميل كرديم. توقع داشتيم همه مثل يك چريك بايستند, سينه‌چاك بدهند, با پليس درگير بشوند, سرود بخوانند, تظاهرات بكنند, كتك بزنند, كتك بخورند, روي زمين بخوابند, لباس كهنه بپوشند, نه براي يك روز و دو روز و بيست‌روز, بلكه براي پنج‌سال. به حاج‌آقاي پشت جبهه هم گفتيم تو بايد اين‌طوري باشي, اگر نكردي تو ضدانقلابي, سازشكاري, خرده‌بورژوايي. ما تصور مي‌كرديم سلام و عليك با پليس هم به‌معناي همكاري است. حتي در زندان شمارة چهار, وقتي نتوانستيم دوتا از بچه‌ها را جذب كنيم, به اينها برچسب انحراف جنسي زده شد. بچه‌هاي بند شمارة چهار قصر مثل مهدي افتخاري, جابرزاده, مشارزاده و حسن محرابي از روي ناپختگي به كمك بچه‌هاي چپي اينها را كتك زدند. درحالي‌كه هر دوي اينها كه متهم شده بودند, سمپات‌هاي شهيدمصطفي خوشدل بودند. نتيجه اين شد كه اين دونفر را به بند بالا نزد مسعودرجوي, موسي خياباني و دكترشيباني بردند. اگر آن دو واقعاً ضعيف بودند, عليه آنها جاسوسي مي‌كردند. از قول همة‌ رهبران مجاهدين نقل شده كه لودادن سمپات خيانت است.

  نمونة ديگر اين‌كه كاظم ذوالانوار كه عنصر باارزشي بود, ولي قرارش را چك نكرد و بدون ديدن علامت سلامتي, مستقيم سر قرار رفت. عضو ساده با اين نيّت كه ذوالانوار هميشه علامت سلامتي را چك مي‌كند, قرار او را گفته بود. آن‌وقت آن عضو ساده را اين بچه‌هاي ناپخته در فلكة موقت شهرباني كتك زدند. البته بعد مصطفي خوشدل از او دلجويي كرد و گفت: «برادرجان! تو را به خدا, تو را به دين, به پيغمبر خودت را حفظ كن. من از تو معذرت مي‌خواهم.» يا مثلاً فرد ديگري بود كه پروندة سنگيني نداشت, مي‌خواست آزاد شود و در سرودخواني شركت نمي‌كرد. او را هم در فلكة موقت شهرباني خيلي كتك زدند. يا به افرادي كه مي‌نشستند جُك مي‌گفتند و مي‌خنديدند يا واليبال بازي مي‌كردند و وقتشان را اين‌طوري مي‌گذراندند به ديدة جاسوسي نگاه مي‌شد. من هميشه درمقابل اين رفتارها مي‌ايستادم و به همين دليل به من مسئوليت كمتري مي‌دادند, چون حرف‌شنوي نداشتم. آنجايي كه مي‌ديدم تشكيلات دارد بد عمل مي‌كند گوشزد مي‌كردم.

  نمونة‌ ديگر اين‌كه آيت‌الله رباني با سازمان اختلاف‌نظر داشت, ولي مسائل را افشا نمي‌كرد. ما در زندان كيسه‌اي داشتيم كه وسايل خصوصي‌مان را بالاي سرمان مي‌گذاشتيم. قاسم باقرزاده كه هم‌اتاق آيت‌الله رباني بود ـ و آن‌موقع دانشجو بود ـ بالاي سر او رفت و يادداشت‌هاي خصوصي او را برداشت وخواند. از فرداي آن روز, براساس نقدهايي كه رباني در يادداشت‌هاي خصوصي خودش نوشته بود با او شروع به موضع‌گيري كردند. ما علتش را پرسيديم كه «چرا آقاي رباني را بايكوت مي‌كنيد؟» به ما گفتند: «چون انتقاداتي به سازمان دارد, بنابراين او را بايكوت كرديم.» من به آنها اعتراض كردم كه شما خيانت كرده‌ايد.

¢ اين رفتار پيش از سال پنجاه‌وچهار صورت گرفت؟

£بله, وقتي آيت‌الله رباني امنيت نداشته باشد و ما ناصادقانه عمل كنيم, اصول خودمان را زير پا بگذاريم و مواضع شفاف فرد را نپذيريم و برويم كنكاش و تجسس كنيم, معلوم است كه نتايج منفي به‌بار خواهد ‌آورد. در حالي ‌‌كه آيت‌الله رباني پشت سر ما نماز مي‌خواند, به ما افتخار مي‌كرد, همه جا ريش گرو گذاشته بود كه به ما كمك كنند و مي‌گفت: «من بهترين نمازهايم را پشت سر اينها (مجاهدين) خوانده‌ام.» اما ما با برخورد بد و ناصادقانه‌, او را تبديل به يك دشمن كرديم. آقاي رباني تنها كسي است كه وقتي آيت‌الله خميني بحث ولايت‌فقيه را درسال 1348 مطرح ‌كرد, انتقاد داشته و‌گفته است ولايت‌فقيه بايد ادواري باشد و هر چهارسال يك‌بار انتخاب بشود. ايشان بر اين باور بوده كه بشر هر چند هم كه زبده و فرهيخته باشد, از امكان انحراف به دور نيست. اين مطالب در كتاب نهضت‌ امام‌خميني هم آمده و مستند است.

   مرحوم دربندي, حاج خليلي و آزاداني كه همه به‌عنوان تيپ‌هاي بازاري, سمپات سازمان بودند, اينها را آورديم به زندان كه هيچ, شرايط خودمان را هم به شكل فيزيكي ـ مكانيكي به اينها تحميل كرديم. تنها يك تخم‌مرغ يا يك خرما بيشتر به كسي نمي‌داديم. با اين فشارها بود كه بعضي خودشان تسليم مي‌شدند. در همة برخوردها, الگوي يك چريك تمام‌عيار را به اينها تحميل كرديم. در اعتصاب غذاها و اعتصاب ملاقات‌ها بايستي مي‌آمدند كنار من كه بچه نداشتم! من آن‌موقع نمي‌دانستم احساس يك پدر نسبت به فرزندش چيست و نديدن خانواده چه گذشتي مي‌خواهد. ولي چون من نمي‌رفتم به ملاقات و در اعتصاب بودم, به او هم كه پنج تا بچه داشت مي‌گفتم مثل من رفتار كن! اگر به ملاقات مي‌رفت مي‌گفتيم او بريده است. ما نه خانه داشتيم, نه زندگي, نه پول, هيچ‌چيز نداشتيم. ممكن بود پتانسيل داشتنش را داشتيم, ولي بالفعل هيچ‌چيز نداشتيم. ما اينها را كسب نكرده بوديم كه از آن بگذريم. ما خيلي را اين‌طوري در عمل مشكل‌دار و مسئله‌دار كرديم و نيازهايشان را سركوب كرديم.

  فروشگاه زندان تشك‌هاي ابري دوسانتيمتري آورده بود. جلسات متعدد گذاشتيم كه روي تشك بخوابيم يا نخوابيم. كسي كه خانه, زندگي, خوشخواب و... داشته, ما او را روي زمين مي‌خوابانديم, آن هم نه داوطلبانه, بلكه تحميلي.

¢مي‌خواهيد بگوييد اين فشارها باعث واكنش‌هايي شد و بعد از ضربة 54 اينها را عليه سازمان متشكل كرد.

£ما شرايطي را در جامعة زندان تحميل كرديم كه توانش براي همه نبود. سمپاتي كه به هر دليلي به زندان آمده, مي‌بايد در يك روند منطقي عضو شود و به رده‌هاي بالاي سازمان برسد, اما نه مكانيكي و تحميلي. البته نمونه‌هاي ديگري داشتيم كه با آنها خوب عمل شد,‌ كتاب خواندن, روزنامه‌خواندن و خيلي چيزهاي ديگر را در زندان فراگرفتند.

  ما فكر مي‌كرديم كه جنگ مسلحانه در زندان هم بايد با همان شدت و حدّت بيرون ادامه داشته باشد. سرگرد پوركميليان كه هم‌محلي ما بود به من مي‌گفت: «جانم! اگر يكي از اين سرودها را بيرون بخوانيد شما را مي‌گيرند, آن‌وقت آمدي در زندان از اين سرودها مي‌خواني؟» بر وزن سرود تاج‌گذاري يك سرود ديگر ساخته بوديم به‌نام «انقلاب سرخ راه توده‌ها». آن‌شب كه اين سرود را خوانديم, پوركميليان گفت: «اين همه سرود مي‌خوانيد, ديگر چرا سرود تاج‌گذاري را اين‌طوري كرديد؟»

   وقتي ساواكي‌ها مي‌آمدند تا كسي را براي بازجويي ببرند, ما بچه‌هاي زندان صف مي‌كشيديم و يك‌ساعت برنامه اجرا مي‌كرديم. مثلاً اگر نودنفر بوديم, بايد با هر نودنفر روبوسي مي‌كرد در داخل راهروها ما سرود مي‌خوانديم, بعد هم فرياد مي‌زديم اتحاد ـ مبارزه ـ پيروزي. بندة خدا مي‌رفت دفتر پليس و او را لت و پارش مي‌كردند. او مي‌گفت: «من هيچ‌كاره‌ام.» آنها مي‌گفتند: «تو هيچ‌كاره‌اي اين‌طوري براي تو مراسم مي‌گذارند؟!» ساواكي‌ها شاكي شده بودند كه «هر دفعه ما مي‌خواهيم متهمي را ببريم, يك ساعت بايد صبر كنيم تا اينها مراسمشان را اجرا كنند.» نه شرايط پليس زندان را در نظر مي‌گرفتيم و نه شرايط فردي كه مي‌خواست به بازجويي برود فردي را كه در آغاز راه مبارزه بود, به چه‌گوارا تبديل مي‌كرديم.

  هواداران سازمان ديدگاه مذهبي و سنّتي داشتند و بسياري با عشقي كه داشتند فرضاً بر سر جزوة امام‌حسين به زندان افتادند, ولي ما به راحتي اينها را بر سر كم و كيف غذاخوردن از دست مي‌داديم. بعضي از اينها آدم‌هاي باشخصيتي بودند و سعي مي‌كردند با تحميل‌هاي ما در ظاهر مخالفت نكنند و آن را بپذيرند, ولي انسان نمي‌داند در وجودشان چه مي‌گذشت! اينها, يعني مذهبي‌هاي سياسي‌شده توسط سازمان, وقتي ضربة سال پنجاه‌وچهار شكل گرفت, زبان باز كردند. تا آن لحظه سكوت كرده بودند, چرا كه سازماندهي ما را در زندان پذيرفته بودند, به تفكر و آموزش ما حرف نمي‌زدند. از آن زمان كم‌كم شروع كردند به حرف‌زدن تحت عنوان اين‌كه چه بوده, چه نبوده و چرا اين‌طور شده؟ به اطمينانشان ضربه خورده بود.

¢اين نكته كه فرموديد مهم است, چون تا سال پنجاه‌وچهار همة نيروهاي جامعه هژموني راديكال مجاهدين را پذيرفته بودند, حتي آيت‌الله شريعتمداري حمايت كرده بود, مرحوم امام نسبت به سازمان نه تكذيب داشتند نه تأييد, ولي به خانواده‌هاي زندانيان سياسي كمك مي‌رساندند.

£ما هم در همان برخوردهاي محدود با مجاهدين, قرب به خدا و تقوايشان را مي‌ديديم و جذب مي‌شديم. شهيد مفيدي كه يك‌سال مسئول من بود, در زندان ديدم مثل عبدالباسط قرآن مي‌خواند ـ پيش از آن نمي‌دانستم كه قرآن با صوت مي‌خواند ـ آنچنان زيبا مي‌خواند كه پليس جرأت ساكت‌كردن او را نداشت.

  اين احوالات و حالات را ديده بودند كه اطمينان كرده بودند. خودشان هم, رهبري بچه‌ها را پذيرفته بودند. اما زندگي در زندان يك لحظه دو لحظه نيست يا سر يك قرار چريكي‌رفتن نيست, بلكه پنج‌سال زندگي مستمر است و ضعف‌ها نيز هويدا مي‌شود. درحالي‌كه پيش از آن, حنيف‌‌نژاد, سعيدمحسن و... از بچه‌هاي داخل زندان صالح‌تر بودند, دست‌كم اين چيزي است كه ما شنيده‌ايم. جامعه صداقت آنها را ديده بود, آنها با بخش تئوريك جامعه برخورد كرده بودند. علاوه بر اين خود آقايان روحانيون هم در آن مقطع چيزي براي ارائه نداشتند. خلأيي در روحانيت بود كه پاسخگو نبود. من خدمت سربازي بودم كه قضية سياهكل رو شد, گريه‌ام گرفته بود. باقرعباسي گفت: «چرا گريه مي‌كني؟» گفتم: «اينجا مملكت شيعة مسلمان است؟ بچه‌هاي ماركسيست حركت كردند, مگر ما مرده‌ايم؟ پس ما كجاييم؟» وقتي جريان حنيف‌نژاد رو شد, من جشن گرفتم. گفتم چيزهايي هم بوده كه ما از آن خبر نداشتيم. روحانيت سنتي در خواب تئوري ـ عملي بود. اگر جريان امام نبود, روحانيت چيزي براي ارائه به جوانان نداشتند. آيت‌الله منتظري و طالقاني انگشت‌شمار بودند. از روحانيت كساني‌كه به زندان آمدند ـ غير از معدودي ـ از بچه طلبه‌ها بودند. چون يك خلأ در خود روحانيت بود, درنتيجه به آنچه كه از طرف سازمان و اين بچه‌هاي مخلص ارائه مي‌شد اطمينان كردند. حتي روي دستاوردها هم عميق كار نكردند. ساواك جزوه‌هاي مجاهدين را در بند يك اوين در اختيار علما قرار داد تا زمينة فتواي معروف را فراهم آورد. علما پيش از آن جزوه‌ها را نخوانده بودند, فقط به خلوص بچه‌ها و عمليات آنها عليه رژيم شاه چشم دوخته بودند. در مراسم سالگرد شهيد مفيدي در سال 1359 مرحوم لاهوتي گفت: «زماني‌كه مرا مي‌خواستند بگيرند, به يكي از اين آقايان كه امروز سردمدار است گفتم: «ماشين آرياي مرا نگه‌دار, من مي‌روم زندان» اين آقا گفت: «ماشينت را هم بردار برو, چون خطرناك است. اگر من ماشين تو را نگه‌دارم, فردا مي‌آيند مرا هم مي‌گيرند.» طبيعي است از آنجا كه اين روحيه نقد نشده, يك جاي ديگر خودش را نشان خواهد داد.

¢اين چيزهايي كه گفتيد به رويه‌هاي تشكيلاتي و عدول از شيوه‌هاي پسنديده مربوط مي‌شد. همة اينها مي‌تواند در روابط و نحوة برخورد انسان‌ها با يكديگر تعريف بشود. آيا همة مشكل همين‌ها بود يا وقتي كه بيانية تغيير ايدئولوژي در سال 1354 منتشر شد, مسائل ايدئولوژيك نقش اصلي را داشت و اين رويه‌ها هم به‌عنوان موضوع فرعي در آن بستر ايدئولوژيك, خودش را نشان داد؟

£به نظر من اين آقايان كه در زندان بودند به دلايل مختلف و برخوردهايي كه با آنها شده بود, همه يك «موضع مخالفت نهفته» داشتند, ولي توان ايستادگي تشكيلاتي درمقابل مسعود رجوي و توان نقد ايدئولوژيك را نداشتند زيرا كار چنداني نكرده بودند. فضا و سازماندهي زندان اجازه نمي‌داد كه اينها اگر هم توان طرح مسائل ايدئولوژيك را داشتند, مطرح كنند. ما در سال 54 در دوران گم‌‌گشته‌شدن از جامعه بوديم؛ ديوار محكم زندان دور ما تنيده بود, يك جامعة انقلابي درون زندان و يك حركت در بيرون, چه‌كسي مي‌خواست در برابر سازمان مقاومت كند؟ گروه مؤتلفه به زندان آمده بودند, برخي از آنها آزاد شدند, آنهايي كه ماندند به عدد انگشتان دست بودند. حاج‌شهاب به حاجي انواري نقد داشت, حاجي انواري به حاجي عراقي انتقاداتي داشت, حاجي عراقي با سيدمحمودي كنار نمي‌آمد, سيدمحمودي آن  ديگري را قبول نداشت؛ همه در زندان بودند, ولي هركدامشان با طيف‌هاي سياسي مختلف زندان بودند. آن زمان آقايان حيدري و عسگراولادي هم در زندان مشهد بودند. اينها نه‌تنها جاذبه‌اي براي جوانان نداشتند, بلكه خودشان هم با يكديگر وحدت ايدئولوژيك نداشتند. حركت و مطالعات به‌روزي هم نداشتند.  حاج سعيد  اماني هم مستقل بود. البته آيت‌الله رباني و آيت‌الله انواري در يك اتاق با هم مباحثه داشتند, ولي من نديدم چيزي ارائه كنند تا اگر‌ يك مبارز از درِ زندان وارد ‌شد, به او برنامه و سازماندهي بدهند. وقتي ضربة پنجاه‌وچهار پيش آمد, با توجه به زمينه‌هايي كه ساواك از پيش آماده كرده بود, به مجاهدين اوليه مارك و برچسب ماركسيست ـ اسلامي زده بود و بعد هم عناصرش را رو كرد و جزواتش را در اختيار آقايان گذاشت و سعي مي‌كرد به اينها منطق بدهد. به‌دنبال ضربة پنجاه‌وچهار بخش زيادي از علما كه بيرون بودند و نظريه‌پرداز هم بودند بازداشت شدند و به زندان آمدند نظير آيت‌الله منتظري, آيت‌الله طالقاني, آيت‌الله مهدوي كني, حجج‌ اسلام هاشمي رفسنجاني و معاديخواه و در زندان خودشان جماعتي شدند. آقاي لاهوتي هم كه از قبل زنداني شده بودند. آن جريان عدول كننده از آرمان مجاهدين همة اينها را لو داد. همسر مهربان احمد احمد را از او جدا كردند؛ اين از بدترين كارها بود كه همسر كسي را با تفكر تشكيلاتي, جريان ماركسيست‌شدة سازمان از خانواده‌اش جدا كرد. با اين رفتارها, در دل اينها تخم نفرت و كينه كاشتند. حال مي‌خواهيد اينها بيايند براي مجاهدين اسپند دود كنند؟! به اين ترتيب, مخالفت‌هاي خفته توجيه پيدا كرد. كموني هم در بند شمارة يك اوين تشكيل شد. آقايان عراقي, اماني, حيدري, عسگراولادي و... را از زندان‌هاي مختلف ايران به بند يك اوين منتقل كردند و جزو‌ه‌هاي تغيير ايدئولوژي سازمان را در اختيار علما و مؤتلفه گذاشته بودند. در آن مقطع من در زندان اوين بودم؛ ما خريد نداشتيم, روزنامه نداشتيم, حتي يك جلد قرآن نداشتيم كه بخوانيم. ما مثل فيلم فارنهايت كه افراد كتاب‌ها را حفظ مي‌كردند, قرآن را حفظ مي‌كرديم. هويت هركسي همان سوره‌اي بود كه حفظ كرده بود. يك‌سال تمام در چنين وضعيتي به‌سر مي‌برديم؛ ملاقات نداشتيم, حق رفت‌وآمد به اتاق‌ها را نداشتيم, با هزار مكافات يك تلويزيون با ساعت محدود براي ديدن داشتيم. از جمع ما فقط به سه نفر اجازة ملاقات مي‌دادند؛ دكترشيباني, بهزاد نبوي و حسين منتظر حقيقي. دكترشيباني از طريق برادرش و بهزاد هم از طريق پدرش كه متنفّذ بود و منتظر حقيقي هم از طريق دكترمهاجراني به ملاقات مي‌رفتند. ميوه‌اي كه اين سه نفر مي‌آوردند, در تمام بند ما پخش مي‌شد. آنجا محدوديت امكانات براي ما طوري بود كه يك پرتقال را قاچ مي‌كرديم و هركدام يكي ـ دو پَر مي‌خورديم, يك سيب را شش قسمت مي‌كرديم, پانزده‌روز يك‌بار براي ما شير مي‌خريدند. ساواك جزوه‌هاي تغيير ايدئولوژي سازمان را در اختيار علما و مؤتلفه گذاشته بود. بندي در اوين درست كرده بودند كه بند فرجي بود؛ كساني را كه حبسشان تمام شده بود نگه‌مي‌داشتند و نمي‌گذاشتند بيرون بروند, مگر اين‌كه سازمان را نفي كنند. اينها در آن بند آن برخوردهاي سازمان و آن لورفتن‌ها را بازنگري كردند. شما خود را جاي آنها بگذاريد, اينها را از زندگي‌ها و روابطشان جدا كرده بودند و به زندان آورده بودند. به نظر من بخش عظيمي از واكنش‌ها مربوط به اين قضيه مي‌شد و برخي هم اين واكنش‌ها را سازماندهي مي‌كردند. مدتي آقاي محمد محمدي گرگاني و مدتي هم علي‌محمد تشيّد در آن بند بود. ما از طريق اينها شنيديم كه بحث‌هايي روي اصل سازمان و خود حنيف‌نژاد كه از ابتدا كمونيست بوده شروع شده است. البته بين آ‌يت‌الله منتظري و آيت‌الله طالقاني با برخي از آنها اختلاف بود. نزديك بود كار به خشونت فيزيكي هم بكشد. آقاي طالقاني گفته بود اگر بخواهيد دست به اين عمليات خشونت‌آميز و فيزيكي بزنيد من اعتراض مي‌كنم. آن بخش از سازمان كه تغيير ايدئولوژي داده بود در بيرون از زندان تهديد كرده بود كه «اگر با تغيير ايدئولوژي مخالفت كنيد و يا اطلاعيه بدهيد كشته خواهيد شد و مي‌گوييم ساواك كشته است.» اين مطلب را به مرحوم طالقاني گفته بودند.

¢آيا نقل‌قول از خود آقاي طالقاني است؟

£من در زندان شنيدم و اينها مطالبي بود كه به ما مي‌رسيد. حتي روحانيت بيرون را نيز چنين تهديدي كرده بودند. درست مثل آنچه براي شريف‌واقفي و صمديه پيش آوردند. آن‌گونه كه ساواكي‌ها مي‌آمدند آنجا حمدوسورة ‌اينها را اصلاح مي‌كردند و مي‌گفتند شما پنج ـ شش‌سال است كه فريب خورده‌ايد, ماهيت ايدئولوژيك اينها اين است! از طرفي مسعود رجوي هم به لحاظ سازماني خودش را كمتر از خدا نمي‌دانست. حتي زماني‌كه من حسن نيّت آقاي ميثمي در نقد سازمان را پذيرفتم, اينها گفتند كه «فلاني (يعني من) هيچ‌گاه عضو تشكيلات نبوده است.» به آنها گفتم: «اگر لطف‌الله به شما برچسبي زده و شما مي‌گوييد صداقت ندارد, دلايلش را بگوييد تا من بتوانم موضع بگيرم.» جواب اين بود كه «اصلاً به‌عنوان يك فرد تشكيلاتي قبولت نداريم.» ملاحظه كنيد, با من كه عضو تشكيلات بودم و هميشه سپربلا و خط مقدّم كتك‌خوردن بودم چه رفتاري داشتند. آن‌وقت مي‌خواهيد امثال من با اين رفتار كينه به دل نگيرند؟ اگر لطف خدا و خويشتن‌داري نبود, معلوم نبود چه مي‌شد. آن‌وقت چگونه مي‌شد توقع داشت كه مواضع اصولي و صادقانه‌اي درمقابل آنها بگيرند؟ از بيرون به سازمان تهاجم مي‌شد, درون هم روابط ناجوري داشت, مواضع هم نادرست, دشمن هم آماده؛‌ نتيجة طبيعي اين است كه آن بيانية «نجس ـ پاكي» كه بعدها توضيح خواهم داد, درمي‌آيد.

¢بين روحانيت و مؤتلفه چه روابطي بود؟

£روابط آنها فرازونشيب داشت. بعضي‌ها گفته بودند حتي حنيف‌نژاد و سعيدمحسن هم شهيد نيستند.

¢سال پنجاه‌وچهار يك بخشي از سازمان بيرون اعلام كردند كه تغيير ايدئولوژي داده‌اند, اما روحانيت و مؤتلفه اطمينان داشتند كه بچه‌هاي سازمان در درون زندان احكام مذهبي‌شان را به‌جا مي‌آورند. چرا به‌جاي اين‌كه بيايند در كنار مسعود رجوي, موسي خياباني و ديگر رهبران مجاهدين قرار بگيرند و به‌اتفاق ضربة 54 را ريشه‌يابي كنند و در برابر بيرون حالت دفاعي بگيرند, اين‌طور رو در رو شدند و حتي يك‌عده گفتند كه رهبرانشان هم ماركسيست ـ اسلامي بودند؟

£خودتان مي‌دانيد كه تحليل مسعودرجوي با لطفي فرق داشت. آنها علت ضربه را صرفاً بيروني مي‌دانستند. مبناي ضعف‌ها را در درون سازمان يا ايدئولوژي نمي‌دانستند, بلكه فرافكني كرده و ابتدا مي‌گفتند توطئة ساواك يا دشمن است. بعد كه بچه‌ها آمدند  در تلويزيون و مسائل رو شد, باز هم آن را توطئة ساواك دانستند. بنابراين, اين انگيزه كه درون را پاكسازي كنيم, ديگر وجود نداشت. لطفي هم كه آمد درون را اصل گرفت, او يكي از موردهايي بود كه با  بخشي از اين افرادي كه تغيير ايدئولوژي داده بودند به‌طور تئوري و عملي ارتباط داشت يا دست‌كم از بخشي از آن فاجعه از سال‌هاي پيش از شكل‌گيري آن يا زمان اتفاقش به‌طور نسبي اطلاع داشت. وقتي ميثمي كه دروني‌ترين عنصر بود اين فاجعه را دروني تحليل كرد و گفت عدم‌انسجام‌هايي در ايدئولوژي, بينش, خط‌مشي‌, جهان‌بيني و جهان‌‌نگري ما وجود دارد و با استناد به آيات قرآن گفت كه بايد درون‌نگر بود, ديديد كه با او چه برخوردي شد. به لحاظ تشكيلاتي, او  به‌ سازمان نزديك‌تر بود يا آقايان طالقاني, هاشمي و مهدوي كني؟ ميثمي و آقاي محمدي را بايكوت ‌كردند. برچسب خيانت به آنها مي‌زدند, چرا كه تحليلشان با آنها فرق داشت. من وقتي از اوين به زندان قصر برگشتم لطفي را نماينده و مدافع سازمان مي‌دانستم. در سال پنجاه‌وپنج و پنجاه‌‌وشش كه در اوين بودم, تصورم اين بود كه ميثمي دارد از سازمان دفاع مي‌كند. وقتي به زندان قصر آمدم, به‌طور طبيعي رفتم و كنار او ايستادم. اما وقتي سعادتي به زندان قصر آمد, او را كنار زد و آن كساني‌كه تا ديروز عليه سازمان عمل كرده بودند و دل بچه‌ها را خون كرده بودند, جذب كرد. با اين عملكرد چگونه طالقاني مي‌تواند بيايد و با آنها بر سر يك ميز بنشيند؟ وقتي آقاي محمدي از بند يك اوين به بند دو پيش ما آمد, احساس مي‌شد كه روابطش تشكيلاتي نيست. فقط مذاكرات خاصي با مسعود و موسي مي‌كرد و تنها بود. از آنجا كه در زندان قصر آقاي محمدي مسئول من بود, گفتم: «قضيه چيست؟» ولي او مسائل را دروني مي‌دانست و چيزي نگفت, مثل ميثمي مسئله‌دار شده بود. لطفي در زندان قصر با يك جمع 20 يا 25 نفري كار مي‌كرد, آموزش‌ها و تحليل‌هايش هم با مسعود فرق مي‌كرد. تحليلش را هم از زندان قصر براي زندان اوين فرستاده بود. امّا اين, غير از پيامي است كه او در سال 55 از طريق پرويز يعقوبي به مسعود داده بود مبني بر اين‌كه وي (مسعود رجوي) از سال 51 از معيارهاي سازماني عدول كرده است.

  آقاي محمدي با آن سوابق, تحليلش با مسعود فرق مي‌كرد, ولي به كسي نمي‌گفت. وقتي مجدداً در سال پنجاه‌وهفت همة رهبران سازمان به زندان قصر آمدند, به من گفتند: «فقط تو مجاهدي, ما ديگران را قبول نداريم.» با من تماس گرفتند كه دستاوردهاي تشكيلاتي و جزوات سازمان را به آنها برگردانم. من گفتم دونسخه مي‌كنم, يكي براي ما و يكي براي شما. گفتند: «نه, اين خيانت است, بايد همه را به‌دست ما بدهيد.» من گفتم: «اصلاً چرا به من مي‌گوييد؟ اينجا يك تشكيلاتي وجود دارد, به آنها بگوييد. من عضو اين تشكيلاتم, مي‌توانم حرف شما را به آنها انتقال بدهم.» ميثمي و آقاي محمدي را قبول نكردند! دروني‌ترين لايه‌ها را, وقتي با تحليلشان نمي‌خواند پس مي‌زدند. به من گفتند: «تو مريضي, بايد اينجا بخوابي تا مسعود به‌عنوان طبيب تو را معالجه كند, حرف بي‌حرف. اگر ما به تو گفتيم ارتجاع و امپرياليسم تعريفش اين است, تو قبول كن, مگر ما به تو ياد نداديم؟» عقل, شعور, منطق و انسجامي براي افراد قائل نبودند. مي‌گفتند: «تا امروز گفته‌ايم سياه, سفيد است. حالا مي‌گوييم سفيد, سياه است.»

  اولين‌باري كه مقاومت كردم, وقتي بود كه تحليلي در زندان قصر به من ارائه دادند و من نپذيرفتم. گفتند: «اين تحليل مسعود است.» گفتم: «تاكنون تحليل از بالا به پايين مي‌آمده و از پايين به بالا مي‌رفته تا به يك انسجامي برسد. اين‌كه اين تحليل فلاني است يعني چه؟ حال چرا از افراد اسم مي‌بريد و مي‌گوييد تحليل فلاني است؟ اين خلاف اصول سازمان است كه شما تحليلي را از موضع فرد بخواهيد به خورد بچه‌ها بدهيد.» شما داريد تشكيلات را فرمايشي و بيانيه‌اي مي‌كنيد و اطلاعيه صادر مي‌كنيد. اين‌كه اصول را تراوش‌هاي ذهني خود بدانيد و يا به درون اصالت ندهيد خلاف اصول سازمان است. گفتند: «پس تو خودت را رهبر مي‌داني؟! اين كه مسعود را قبول نداري, يعني ادعاي رهبري داري.» گفتم: «به‌سادگي از آنچه كه آموخته‌ايم نمي‌گذريم. شما از يك‌طرف مي‌گوييد خرده‌بورژوازي چپ تا سال‌ها ماندگار است, ولي فرداي آن مي‌گوييد بايد با آن مبارزه مسلحانه كرد!»

   اين همان ريشة درگيري سي‌خرداد 60 است. اگر «حداقل» بر همان تحليلي كه از خرده‌بورژوازي‌ چپ داشتند باقي مانده بودند, بايد يك دوران گذار بلندمدت براي آن در نظر مي‌گرفتند, نه اين‌كه در عرض دوسال اينها مرحله‌سوزي كنند و بگويند دورة خرده‌بورژوازي و تفكّر سنّتي گذشته است و از امروز بايد تفكّر پرولتاريايي را جايگزين كنيم. آنها با اين جابه‌جايي‌‌ها حتي از تحليل خود نيز عدول كردند. كارشان با دروني‌ترين آدم‌ها به اصطكاك كشيد, دروني‌ترين آدم‌ها را مسئله‌دار كردند, برچسب زدند, ميثمي مي‌شود خائن شمارة يك. آن‌وقت شما انتظار داريد كه روحانيت را به حساب آورند؟ روحانيت را در معادلات وارد نمي‌كردند. نه به پايگاه طبقاتي‌شان توجه مي‌كردند و نه به پتانسيلي كه پشتشان بود. اگر روحانيت در سازمان ارزشي داشته, مربوط به دوران حنيف‌‌نژاد بوده است, امّا اينها مي‌گفتند طلبه‌ها بايد بازسازي بشوند, مثل آقاي عرفا. آدم‌هاي جاافتادة روحانيت را هم مرتجع  مي‌دانستند و براي آنها جايگاهي قائل نبودند كه مورد مشاوره قرار بگيرند و در درون سازمان يا مركزيت بيايند.

¢در سال 1354, بيانية تغيير ايدئولوژي منتشر شد و به زندان هم رسيد. اين قضيه باعث شد كه برخي بگويند آنهايي كه خدا را قبول ندارند نجس‌اند و بيانيه‌اي هم صادر شد و به‌دنبال آن در سراسر زندان‌ها توصيه كردند سفره‌ها را جدا كنند. درحالي‌كه در آن شرايط يك الگوي پلوراليستي بر زندان حاكم بود و همه بر سر يك سفره مي‌نشستند. چه شد كه نجس ـ پاكي پيدا شد؟ اين پديده باعث شد كه دسته‌بندي شود و همه از هم جدا شوند. ماركسيست‌ها كه تا آن زمان خيلي به اسلام گرايش پيدا كرده بودند, بعد از قضية نجس ـ پاكي, هرچه مي‌گفتيم روي آنها تأثير مثبتي نمي‌گذاشت. اساس اين بيانيه چه بود؟ سازماندهي آن با چه كساني بود؟ چگونه در سطح كل زندان‌هاي ايران تسرّي پيدا كرد؟ موضع سازمان در درون زندان در برابر آن چه بود؟ ديدگاه آيت‌الله طالقاني و آيت‌الله منتظري نسبت به اين بيانيه چه بود؟

£نظر ساواك از سال 50 اين بود كه مجاهدين ماركسيستِ اسلامي هستند و هميشه اين را تبليغ مي‌كرد و جدايي و رودررويي را طلب مي‌نمود. بنابراين, اين پديده براي نخستين‌بار در سال 50 توسط ساواك بيان شد, اما ساواك مترصد بود تا شواهد اين قضيه رو شود و بيانية تغيير ايدئولوژي توسط سازمان اين خوراك را به‌دست ساواك داد. بخشي از آقايان معتقد بودند كه اين بيانيه از طريق عناصر نفوذي ساواك در درون سازمان شكل گرفته است. فرار تقي شهرام از زندان ساري را كار ساواك مي‌دانستند و بقيه تحت‌الشعاع شهرام قرار گرفتند, يعني آموزش ديده بودند تا براي برچسب ساواك به مجاهدين, بسترهاي عيني فراهم شود تا با توجه به ضعف‌هايي كه وجود دارد, چنين انحرافي در سازمان ايجاد كنند. وقتي اين نظرية ساواك عينيت پيدا كرد, روحانيون و نيروهايي را كه ساواك فكر مي‌كرد روي اين موضوع حساسيت دارند از سراسر زندان‌هاي ايران در بند يك زندان اوين جمع كرد و مطالب و جزواتي براي مطالعه به آ‌نها داد. امكاناتي را هم در اختيار آنها قرار داد و آنها را به طرف صدور آن بيانيه تقسيم نيروها به نجس ـ پاكي تشويق نمود.

   به نظر من روحانيون درون زندان نيز از خط‌مشي تاريخي روحانيت عدول كردند, چرا كه اين نخستين‌باري نيست كه افرادي در جامعة اسلامي پيدا مي‌شوند كه نقطه‌نظراتي خلاف برداشت عمومي جامعه از اسلام دارند. در تاريخ, بخش روشنفكري روحانيت درمقابل اينها چه مي‌كرده؟ كساني در قرن‌هاي گذشته فرضاً پيغمبر(ص) را مجنون و ديوانه خوانده‌اند, وحي يا واقعيت خود خدا را انكار كرده, مكاتب مختلف ضاله‌اي را ايجاد كرده‌اند و... روحانيت در مقابل آنها چه كار كرده است؟ روحانيت ما به‌طور سنتي پاسخگوي شبهات بوده, يعني اگر ديگران طرح اشكال كردند, او هم آمده به‌طور طبيعي پاسخ داده. عده‌اي پيام غدير را نفي كردند, علامه اميني آمد و در چندين مجلد توضيح داد و اثر ماندگار «الغدير» را نوشت. شيعة علوي در تاريخ هيچ‌گاه از اختلاف يا برداشت‌هاي غلط نهراسيده, بلكه آن برداشت‌ها بستري شده براي كنكاش, برخورد فكري, باروري, نگرش جديد و رفع ابهام. وقتي مسئلة تغيير ايدئولوژي در يك سازمان اسلامي ـ چريكي پيش آمد, اينها به‌جاي اين‌كه‌ مواضع اعلام‌شدة آنها را در بيانية تغيير ايدئولوژي نقد كنند ـ يعني همان كار منطقي درون‌جوش روحانيت ـ و آن را در زندان اوين در دستور كار قرار دهند, آن بيانيه «نجس ـ پاكي» را صادر كردند. ساواك نمي‌خواست يك نقد تئوريك بر بيانية تغيير ايدئولوژي منتشر شده در سال 1354 نوشته شود و آن ضربه به تازيانة تكامل تبديل گردد. درحالي‌كه اگر مباني بيانية تغيير ايدئولوژي را روحانيت نقد مي‌كرد و يكي‌يكي پاسخ مي‌گفت, هم تفكر روحانيت بارور مي‌شد, هم انسجام بچه مسلمان‌ها بالا مي‌رفت و هم يك پتانسيل مطلوب براي ادامة روند مبارزه به‌وجود مي‌آمد, ولي معلوم بود كه ساواك مايل نبود چنين بستري فراهم شود. به «انماالمشركون نجسٌ» استناد مي‌شد. مصداقش هم ما و ماركسيست‌‌هايي بوديم كه قبلاً بر سر يك سفره مي‌نشستيم. درواقع ما مصداق كافر و مشرك شده بوديم. به يكي از آنها گفتم: «آيا ماركسيست‌ها نجس هستند, ولي ساواك با آن شكنجه‌هاي وحشتناكش نجس نيست؟ پس بياييم از فردا غذاي زندان را نخوريم و همه اعتصاب ‌كنيم. به خانواده‌هايمان مي‌گوييم كه براي ما غذاي حاضري بياورند كه پختن هم نخواهد. پس اعلام ‌كنيم شاه, رژيم سلطنتي, دربار, ساواك و زندانِ ساواك نجس است. هركس هم در اين خط‌مشي با پليس رفت نجس است, خواه مجاهد باشد و يا فدايي و توده‌اي باشد. بياييم اين‌گونه طراحي خط‌مشي كنيم. آيا چنين بيانيه‌اي را ساواك تحمل خواهد كرد؟... اين قبض و بسط‌ها و نشر بيانيه و فرستادن آن به زندان‌هاي شهرستان‌ها را ساواك انجام مي‌دهد, درحالي‌كه شما با ساواك مرزبندي مشخصي داشتيد. به نظر من نسبت به مجموعة شيطنت‌هاي ساواك ساده‌انديش شده‌ايد.»

¢پيامد آن بيانيه «نجس ـ پاكي» در زندان‌ها و بيرون چه بود؟

£بريدگي, اختلاف و فروپاشي در زندان و جداشدن و بيرون‌رفتن آقايان. آقاي بادامچيان شب 28 مرداد 55 آزاد شد. عده‌اي هم در «سپاس» 15 بهمن شركت كردند. در قضية جداشدن‌ها, رجايي و دوزدوزاني و عزت‌شاهي (مطهري) با آنها همكاري نكردند. شهيد رجايي و چندنفر ديگر تقسيم‌بندي‌ها و عملكردها و جداسازي‌ها را قبول نداشتند. اين نحوة برخورد را قبول نداشتند كه پليس بيايد وسط نيروهاي مذهبي خط بكشد و ديگ غذايشان را جدا كند. نتيجة آن, سپاس, بريدگي و انتقال درگيري‌ها به بيرون  از زندان شد. در فضاي پيروزي انقلاب, وقتي بچه‌هاي سازمان در خيابان تظاهرات مي‌كردند, به آنها گفته مي‌شد پرچم‌هايتان را پايين بكشيد, آرمتان را پايين بياوريد يا همين‌طوري رد شويد. آيت‌الله رباني سه نفر را مسلمان حقيقي مي‌دانست؛ حسين منتظرحقيقي, بهروز و عزت‌شاهي. بهروز در زندان اوين نفوذي ساواك بود و حسين منتظرحقيقي به خلق مسلمان و آيت‌الله شريعتمداري پيوست. اين دو را سمبل تشرع مي‌دانستند.

   روز سوم پيروزي انقلاب, من نزد مرحوم امام در خيابان ايران رفتم. حاج‌مهدي عراقي به من گفت: «رئيس كارخانه‌اي را احتمالاً بچه‌هاي غيرمذهبي دستگير كرده‌اند. او را داخل توالت كرده و بحراني درست كرده‌اند. برو با آنها صحبت كن و او را بياور, درحالي‌كه ما روي ساواك به‌عنوان ارگان امپرياليستي كار مي‌كنيم, اينها آمده‌اند تضاد را در حد كار و سرمايه تنزّل داده‌اند.» تا آن روز ما حدود بيست ساواكي براي اينها دستگير كرده بوديم. آقاي رباني بايد حكم را امضا مي‌كرد, آن روز هم شيفت ايشان بود. تا اسم مرا ديد, قلم را زمين گذاشت. من فهميدم حساسيت‌هاي زندان زنده شده, ايشان را بوسيدم و گفتم: «حاج‌آقا اسم يكي ديگر را بنويس تا مشكل حل شود.» آن‌قدر فاجعة 54 هولناك بود و آن‌قدر آن برخوردهاي غلط و اين خط‌كشي‌ها و جداكردن نيروها قوي بود كه هنوز اين انقلاب من و شماها را به‌عنوان خادمين خودش قبول ندارد, آن‌وقت چه‌طور مسعود رجوي را بپذيرند كه هيچ بهايي به آن طرف نمي‌داد؟

¢اين‌طور كه مي‌گوييد عمق ضربة 54 و عوارض بعدي‌اش و نحوة برخوردي كه با آن شد, دنباله‌دار بوده است. آيا كساني‌ در زندان بودند كه دلسوز باشند و جلوي اين قطب‌بندي كاذب را بگيرند؟ مثلاً مرحوم آيت‌الله طالقاني و آيت‌الله منتظري و... چه نقشي داشتند؟ عمل‌صالح در آن فضا چه بود كه جلوي اين دوقطبي كاذب گرفته شود؟ شنيده‌ايم كه شهيد رجايي پنج‌‌عضو علني از سازمان را مي‌شناخت كه بعد از دستگيري‌اش اگر يكي از اينها را لو مي‌داد كل سازمان لو رفته بود. ايشان حتي اين مطالب را در اوين هم به مسعودرجوي نگفته بود, يعني اين‌قدر خوددار بود. شكنجه‌هاي سختي را هم تحمّل كرد.

£من در اتاق نشسته بودم با آقاي رجايي, مهدي افتخاري, حاج‌محسن رفيق‌دوست و دوسه نفر از معاودين عراقي. عضدي و رسولي كه دونفر از سربازجوهاي ساواك بودند, آمدند داخل بند تا بازديدي داشته باشند. وقتي به اطاق ما رسيدند گفتند: «هركس نادم است دستش را بالا كند.» اصلاً چنين برخوردي در زندان سابقه نداشت. آقاي رجايي دستش را بلند كرد. عضدي به آقاي رجايي گفت: «تو از كي تا به حال نادم شده‌اي؟» ايشان جواب داد: «آقاي رسولي در جريان هستند.»

  بعد از رفتن آنها رجايي درحالي‌كه بسيار ناراحت بود, گفت: «نمي‌دانم چه شد كه دستم بالا رفت.» دو روز بعد فرم‌هايي آوردند براي نوشتن درخواست‌ها. بعد از توزيع پرسش‌نامه, آقاي رجايي را بردند به دفتر ساواك كه چرا درخواست عفو ننوشتي. او گفت: «نمي‌دانم چه حالي پيدا كردم كه اين كار را كردم (دستم را بالا بردم), ولي من نادم نيستم.» اما تحليل من اين است كه بيانية فوق در لحظاتي ايجاد تزلزل مي‌كرد, حتي در آدمي مثل رجايي كه راجع به شخصيتش توضيح داديد. بعضي نامه عفو نوشتند كه بروند و انقلاب را از بيرون ادامه دهند. ما شنيديم كه يك نفرشان گفته بود: «اگر من بروم بيرون, ديگر مبارزه نمي‌كنم, چون آخرِ مبارزه زندان است, آخرِ زندان هم ماركسيست‌شدن است يعني فاتحة مبارزه.» بعد از پيروزي انقلاب همين افراد مسئوليت گرفتند. معلوم است كه با نيروها چگونه برخورد مي‌كنند. درمقطع سي‌خرداد 60 يك روز من ـ بدون هماهنگي با جمعي‌ كه در آن بودم ـ به اوين رفتم. گفتم: «بگذاريد ما اينها (مجاهدين) را بازجويي كنيم. اينها شما را مرتجع مي‌دانند و با شما درگير مي‌شوند, شما هم اينها را مي‌كشيد يا احتمالاً شكنجه مي‌كنيد و فردا برچسب مي‌خوريد. آن‌وقت بايد جواب ملّت را بدهيد.» آقاي لاجوردي گفت: «خبرت مي‌كنم» ولي خبري نشد. يك هفته پيش يكي از بچه‌هاي زندان كه اكنون منتسب به جناح اصلاح‌طلب است را ديدم, گفتم: «چرا به جلسات كانون زندانيان سياسي نمي‌آيي؟» به من گفت: «چون از سران مؤتلفه به آنجا مي‌آيند و من دوست ندارم با آنها برخورد داشته باشم.» به او گفتم: «اتفاقاً آنها هم نمي‌آيند؛ نه قطب‌هاي اين طرف مي‌آيند و نه قطب‌هاي آن طرف, بلكه كساني مي‌آيند كه به همه مبارزين احترام مي‌گذاشتند.» تازه قطب‌بندي اوين بين رجوي و مجموعة اينها بود, حالا بين خودشان چنين قطب‌بندي پيدا شده است.

¢شما از آقاي طالقاني سؤال نكرديد كه چرا آن بيانيه را امضا كرد؟ آيا زير فشار بود؟

£فرصتي نبود, ارتباط هم نداشتيم. تا امروز هم از كساني كه در جلسه «سپاس» شركت كردند نپرسيده‌ام تحليلشان چه بود.

¢آقاي محمدي گرگاني نقل مي‌كردند كه ساواكي‌ها مي‌رفتند به بند ماركسيست‌ها و به آنها مي‌گفتند: «ما با شما نقاط اشتراك زيادي داريم, مثلاً چندان عاملِ به احكام نيستيم, نماز نمي‌خوانيم. با مدرنيزم ]غير وابسته[ و صنعتي‌كردن مشكلي نداريم و با مشروبات الكلي هم مشكلي نداريم. دوست هم نداريم مملكت دست مذهبي‌ها و مرتجعين بيفتد. بعد همان ساواكي‌ها مي‌رفتند بند پايين در اتاق مذهبي‌ها و مي‌گفتند: «ما هم خدا را قبول داريم, ولي ماركسيست‌‌ها نه خدا را قبول دارند و نه قيامت و دين را» و به اين ترتيب براي حكومت‌كردن اختلاف و تفرقه مي‌انداختند. مثلاً بازجويي‌هاي ناصر جوهري را به آقاي طالقاني داده بودند تا بخواند. تحليل مبتني بر يأس و بريدگي وحيد افراخته را هم مي‌دادند تا همه بخوانند.

£اينها را كه مي‌گوييد حضور ذهن ندارم, ولي مي‌دانم اينها را تغذيه مي‌‌كردند, اما جواب جامع و كاملي به بيانية تغيير ايدئولوژي داده نشد. آن سؤالات و آن شبهات بالاخره در هر عصري و به طرق مختلف مطرح مي‌شود. حالا هم بچه‌هاي ما ممكن است همان شبهات را مطرح كنند. بايد يك كار تاريخي مي‌شد كه نشد. صورت مسئله را با آن بيانية «نجس ـ پاكي» پاك كردند و نجس ـ‌ پاكي به‌جاي جواب درخور علماي شيعه عمده شد.

¢چه شد كه مجاهدين دشمن اصلي‌شان را مذهبي‌هاي سياسي شده توسط خود مجاهدين قرار دادند و آنها را راست ارتجاعي خواندند و دشمني با ساواك عمده نشد؟

£من با روحية‌ زندان قصر يعني روحية مقابله با پليس, در سال 54 به زندان اوين رفتم. گفتند: «تو نظم اينجا را به هم ريختي, آنها به ما فشار مي‌آورند.» فضايي بود كه به آنها گفته بودند اگر يك نفر بيرون ترور شود, نُه‌نفر را مي‌كشيم. در آن فضا دونفر از مبارزين همكاري با ساواك را شروع كرده بودند, يكي از مذهبي‌‌ها بود و يكي از ماركسيست‌ها, با هر دو بعد از انقلاب برخورد شد. به‌دنبال اين قبيل همكاري‌ها ضربات زيادي ـ چه در زندان و چه در بيرون از زندان ـ به جريان انقلاب وارد آمد. يكي از آنها تا سمت مسئول گروه‌ها در وزارت كشور بالا رفت و مورد اعتماد مسئولين شد. در همين فضاي زندان بود كه ساواك مذاكراتي را با مسعود رجوي و محمد حياتي شروع كرده بود. آن‌موقع كريم رستگار هم در بهداري اوين بود و به اينها انتقاد داشت. در چنين شرايطي متأسفانه ساواك ميانجي همة اختلافات شده بود. و آگاهانه روي همة نيروها كار مي‌كرد.

¢شنيده‌ايم كه حسين‌زاده ـ سربازجوي ساواك ـ در زندان گفته بود: «خط‌مشي ساواك سه مرحله دارد؛ مرحلة اول اين‌كه مذهبي‌ها را از ماركسيست‌ها جدا بكند, مرحلة دوم اين‌كه درون خود ماركسيست‌ها اختلاف بيندازد و مرحلة سوم اين‌كه در بين مذهبي‌ها اختلاف بيندازد.» از اين‌رو با اين تحليل حذف نيروهاي چپ مذهبي در بعد از پيروزي انقلاب هم قابل تأمل است.

£چقدر بد است كه وزيربهداري دورة شاه, دكتر شيخ‌الاسلامي, بعد از انقلاب ميثمي را در زندان اوين ببيند و با خوشحالي بگويد نوبت شما هم فرارسيد!

¢نقش اصلي در اين توطئه‌ها را چه كسي مي‌توانست داشته باشد؟

£ساواك؛ امّا من به‌عنوان يك عامل دروني بيشترين انتظار را از سازمان و دوستان خود داشتم. ما ز ياران چشم ياري داشتيم امّا..., اينهايي كه ادعا داشتند, خودشان را ناجي, فداكار و پيرو راه حنيف مي‌دانستند و توده‌ها را به خودشان تقدّم مي‌دادند, از تمام آرمان‌هاي خود عدول كردند. درنتيجه چه باقي مي‌ماند؟ اگر خصلت‌هاي انسان جاي اصول اعلام‌شده بنشيند, طرف مقابل شاد مي‌شود.


 

سوتيترها:

اگر انسان صادقانه راهي را برود و در هيچ شرايطي از اصول راهش عدول نكند, مي‌تواند در شكست‌ها يا پيروزي‌ها به جمع‌بندي صحيحي از خود و تشكيلات و جريان‌ها برسد و ارتقا پيدا كند

 

حنيف‌نژاد اصلي را در سازماندهي مطرح كرده بود و آن اين بود كه «ده تا عضو به زندان بيايند, ولي يك هوادار نيايد»

 

 

ما خيلي از سمپات‌ها را به زندان ]رژيم سلطنتي[ آورديم و بعد شرايط كادرهاي تشكيلاتي را به آنها تحميل كرديم. توقع داشتيم همه مثل يك چريك بايستند, سينه‌چاك بدهند, با پليس درگير بشوند, سرود بخوانند, تظاهرات بكنند, كتك بزنند, كتك بخورند, روي زمين بخوابند, لباس كهنه بپوشند, نه براي يك روز و دو روز و بيست‌روز, بلكه براي پنج‌سال

 

 

وقتي ما ناصادقانه عمل كنيم, اصول خودمان را زير پا بگذاريم و مواضع شفاف فرد را نپذيريم و برويم كنكاش و تجسس كنيم, معلوم است كه نتايج منفي به‌بار خواهد ‌آورد

 

 

اولين‌باري كه مقاومت كردم, وقتي بود كه تحليلي در زندان قصر به من ارائه دادند و من نپذيرفتم. گفتند: «اين تحليل مسعود است.» گفتم: «تاكنون تحليل از بالا به پايين مي‌آمده و از پايين به بالا مي‌رفته تا به يك انسجامي برسد. اين‌كه اين تحليل فلاني است يعني چه؟ حال چرا از افراد اسم مي‌بريد و مي‌گوييد تحليل فلاني است؟ اين خلاف اصول سازمان است كه شما تحليلي را از موضع فرد بخواهيد به خورد بچه‌ها بدهيد»

 

 

شما از يك‌طرف مي‌گوييد خرده‌بورژوازي چپ تا سال‌ها ماندگار است, ولي فرداي آن مي‌گوييد بايد با آن مبارزه مسلحانه كرد! اين همان ريشة درگيري سي‌خرداد 60 است. اگر «حداقل» بر همان تحليلي كه از خرده‌بورژوازي‌ چپ داشتند باقي مانده بودند, بايد يك دوران گذار بلندمدت براي آن در نظر مي‌گرفتند, نه اين‌كه در عرض دوسال اينها مرحله‌سوزي كنند و بگويند دورة خرده‌بورژوازي و تفكّر سنّتي گذشته است و از امروز بايد تفكّر پرولتاريايي را جايگزين كنيم

 

 

نظر ساواك از سال 50 اين بود كه مجاهدين ماركسيستِ اسلامي هستند و هميشه اين را تبليغ مي‌كرد و جدايي و رودررويي را طلب مي‌نمود. بنابراين, اين پديده براي نخستين‌بار در سال 50 توسط ساواك بيان شد, اما ساواك مترصد بود تا شواهد اين قضيه رو شود و بيانية تغيير ايدئولوژي توسط سازمان اين خوراك را به‌دست ساواك داد

 

 

 

 

ساواك نمي‌خواست يك نقد تئوريك بر بيانية تغيير ايدئولوژي منتشر شده در سال 1354 نوشته شود و آن ضربه به تازيانة تكامل تبديل گردد. درحالي‌كه اگر مباني بيانية تغيير ايدئولوژي را روحانيت نقد مي‌كرد و يكي‌يكي پاسخ مي‌گفت, هم تفكر روحانيت بارور مي‌شد, هم انسجام بچه مسلمان‌ها بالا مي‌رفت و هم يك پتانسيل مطلوب براي ادامة روند مبارزه به‌وجود مي‌آمد, ولي معلوم بود كه ساواك مايل نبود چنين بستري فراهم شود

 

آيا ماركسيست‌ها نجس هستند, ولي ساواك با آن شكنجه‌هاي وحشتناكش نجس نيست؟

 

 

آن‌قدر فاجعة 54 هولناك بود و آن‌قدر آن برخوردهاي غلط و اين خط‌كشي‌ها و جداكردن نيروها قوي بود كه هنوز اين انقلاب من و شماها را به‌عنوان خادمين خودش قبول ندارد, آن‌وقت چه‌طور مسعود رجوي را بپذيرند كه هيچ بهايي به آن طرف نمي‌داد؟