چرا ملي؟ چرا مذهبي؟(2)
عقلانيت وحي, عقلانيت مدرن
گفتوگو با دكترحبيبالله پيمان
(مصاحبة قبلي شما (چشمانداز ايران شمارة 20) با استقبال خوانندگان روبهرو شد؛ مخصوصاً بخشهايي از آنكه به اعماق ويژگي "ملي" و "مذهبي" بودن پرداخته بوديد و در آن مذهب بهعنوان يك مكتب و مقولة راهنما مطرح شده بود. شما در آن گفتوگو, برخلاف روند صدسال گذشته كه تلاش ميشد تا هر طور شده عقل و دين را ـ كه معتقد بودند دومبناي متفاوت دارند ـ به يكديگر جوش بدهند, از اين جوشكاري ناهمگون پرهيز كرديد. شما كلاً از خودكمبيني دين در برابر عقلانيت و تطبيق و يكي گرفتن اين دو پرهيز كرديد و رويكرد جديدي را مطرح كرديد و ميگوييد كه اصلاً دين براي خودش يك عقلانيت مستقل دارد و اسمش را هم "عقلانيت دين" يا "عقلانيت وحي" گذاشتهايد.
پرسش اين است كه وقتي عقلانيت وحي را مطرح ميكنيم, بايد بتوانيم آن را در طول تاريخ تحقق بدهيم. چه مشكلات يا بنبستهايي در تاريخ معاصر ايران و پس از انقلاب با ديگر انديشهها و عقلانيتها حل نشد كه با عقلانيت وحي حل ميشود؟
(مسئلة رابطة عقل و وحي ـ كه يك بحث قديمي است ـ به يك مسئلة ديگري معطوف ميشود و آن ثنويتي است كه در فلسفه و فرهنگ غرب سابقة كهن دارد و شرق اين سابقه را ندارد؛ ثنويتي كه در مدرنيته هم ميبينيم و قبل از دكارت هم وجود داشته است. ولي از زمانيكه دكارت تفكر جديد عقلاني را طرح كرد, اين ثنويت بهصورت واضحتري مطرح شده است؛ و آن دوگانگي ذهن و عين است. اينكه يك ذهن شناساگر وجود دارد, و يك جهان عيني كه بهعنوان اوبژه در برابر خود قرار ميدهد و آن را از بيرون شناسايي ميكند. اين ذهن است كه فعالانه با موضوع برخورد ميكند و اوبژه بهصورتي منفعل در اختيار ذهن قرار ميگيرد. جهان خود را به ما نميشناساند, بلكه ذهن است كه بهطور مستقل و از درون خود آن را به تصوير ميكشد. استقلال و جدايي ذهن (سوژه) از واقعيت عيني يا جهان پذيرفته شده است, و رابطة ذهن با جهان, رابطهاي صرفاً معرفتشناختي است, معرفتي كه منطبق با سازوكار ذهن پديد آمده و وسيلة اعمال سلطه بر جهان قرار ميگيرد.
علم جديد هم بر همين پايه پديد آمد. كانت هم همين تفكر را توسعه داد. اين ثنويت در وجوه متعدد تفكر مدرن ديده ميشود؛ ميان عين و ذهن, طبيعت و ماوراي طبيعت, دنيا و آخرت, ماده و معنا, مرد و زن, دانش و ارزش, ارزش و واقعيت و همينطور عقل و وحي. مدتهاست ما هم در اين چارچوب ميانديشيم و بسياري از متفكرين و نويسندگان روشنفكر ما هم اين را پذيرفتهاند. وقتي هم كه راجع به دين بحث ميكنند, در چارچوب همين ثنويت ميانديشند. درحاليكه بعد از چندي كه از رشد دانش جديد برپاية ثنويت گذشت و آثار فكري, علمي و عملي آن آشكار شد, در همان غرب تفكر انتقادي جديدي عليه عقلانيت مدرن پاگرفت كه يكي از موارد مورد انتقادشان همين ثنويت است. هم متفكرين مكتبهاي انتقادي كه در پارادايم مدرنيته فكر ميكنند و هم پست مدرنهايي كه اساساً بنيانهاي تفكر مدرن را مورد پرسش و ترديد قرار دادهاند, در رد ثنويت دكارتي شريكاند. از اين منظر, دين و علم و يا عقل و وحي, دو مقولة كاملاً متفاوت و متعلق به دو سپهر متفاوت و مستقل از هماند. ماوراي طبيعت سپهر و دنيايي بيرون از طبيعت است و طبيعت دنيا و سپهري خالي از ماوراي طبيعت. ارتباط ميان اين دو به وسيلة واسطههايي برقرار ميگردد كه گاهي از اينجا به آنجا سرك ميكشند و يا از آنجا پيك يا پيامي به اينجا ميفرستند. در يونان باستان نيز هرمنيوس كسي بوده كه پيام و سروش غيبي را از ماوراي طبيعت به انسانها ميرسانده است. پيامبران هم پيكهايي بودهاند كه از ماوراي طبيعت خبري به اينها ميرسيده و اين خبر را به زمينيها ميدادهاند.
در تفكر مسيحيت هم عيسي تجسم و تجسد خدا تلقي شد و نشانهاي از حضور خدا در طبيعت. در ساير اديان ابراهيمي اين ارتباط به وسيلة وحي انجام ميگيرد. در اينجا دو مسئله وجود دارد؛ يكي رد جدايي و استقلال ذهن از عين و ديگري رد ادعاي جدايي و استقلال وحي از عقل.
برخي وحي را امري غيرعقلاني ميدانند و بعضي آن را يك تجربة صرفاً عاطفي و احساسي ميدانند. عرفا كانون و محل نزول آن را در دل قرار ميدهند و از مقولة عشق و بيگانه با عقل ميخوانند. پوزيتيويستها معرفت ديني را ضد علم و معتدلترها غيرعلم توصيف كردهاند. گفتند هر گزارهاي كه در تجربه قابل اثبات يا ابطال نباشد, واقعيت ندارد و لذا وحي, ضدعقل و منطق عقلانيت و يا دستكم غيرعلمي است. اين نظريات مورد انتقادات جدي قرار گرفته است. اكنون انحصارطلبيِ "علمتجربي" اعتبار خود را از دست داده است. بعضي فلاسفه علم نظير فايراباند (Feyera Bend) قائل به تنوع حوزههاي دانايياند, وينگنشتاين با نقد تئوري پوزيتيويستي معرفت (و انكار استقلال ذهن از عين) بر اين باور بود كه حقيقت در درون بازيهاي زماني شكل ميگيرد, زيرا ما خود درون بازيهاي زمان قرار داريم و واقعيت را در همانجا ادراك ميكنيم. فهم زماني حاصل ميشود كه ما درون شكل معيني از زندگي (عين) قرار داريم. سوژه (ذهن) از زبان و زبان از شكل زندگي جداييناپذيرند.
(آيا تفكري هم بوده كه بگويد دين, يك نوع عقلانيت هست, ولي يك عقلانيت نادرست؟
(من چنين تعبيري نديدهام. وقتي عقلانيت را بپذيرند, صدق و كذب آن بايد آزمون بشود. ممكن است يك انديشة فلسفي يا علمي باشد, اما صادق نباشد و كذب باشد.
(معيار عقلاني يا علمي بودن را چه چيز ميدانند؟
(نزد آنان شاخص عقلاني يا علمي بودنِ يك گزاره اين است كه با روشهاي علمي ـ عقلي يا تجربي قابل آزمون, اثبات يا رد باشد, نه اينكه حتماً درست باشد. در اين صورت بايد بررسي شود كه آيا گزارههاي ديني قابل آزمون عقلي يا تجربي هستند يا نه؟
(منظورم از اين پرسش اين بود كه مثلاً ارسطو كه خودش را مدوّن منطق ميداند, اعتقاد دارد كه منطق, منطق عوامالناس و مردم است به اين معني كه هر گزارهاي بتواند به كلام دربيايد, يك صغري, يك كبري و يك نتيجه دارد؛ يا اينكه قياس مساوات چيزي است كه بقال هم ميفهمد. مثلاً يك سنگ يك من ميگذارد و يك من لوبيا و بعد سنگ را برميدارد و يك من عدس ميگذارد, ميگويد "الف" با "ب" مساوي است "ج" با "ب" مساوي است پس "الف" با "ج" مساوي است. به اين معنا, در هر گزارهاي كه به كلام دربيايد عقلانيتي وجود دارد.
(آنها دين را در چارچوب منطق و استدلال عقلي و آزمون تجربي قرار نميدهند و ميگويند با استدلال عقلي نميتوان آنها را اثبات يا رد كرد. آنها تجربي هم نيستند, چون در تجربه هم قابل اثبات يا رد نيستند. بديهي است كه در چارچوب اين نظريهها, خاستگاه معرفت ديني را نبايد در شعور يا خرد انسان جستوجو كرد.
(پس منبع معرفت ديني را چه ميدانند؟
(معتقدند كه منبع توليد معرفت ديني, خارج از عقل و شعور انسان قرار دارد. معرفت از جايي بيرون از شعور انسان و مستقل از ذهن و عقل پديد ميآيد و انسانها نه به كمك عقل, بلكه تعبداً ميپذيرند و به آن عمل ميكنند, گفتند معرفت بشري يا علمي و فلسفي همه در درون شعور يا عقل انسان توليد ميشود, درحاليكه دين از منبعي بيرون از عقل پديد ميآيد كه براي عقل شناختهشده نيست, ولي بر آن تحميل ميشود, سپس عقل, "دين" را مورد شناسايي قرار ميدهد و بر عقلاني بودن آن صحّه ميگذارد ـ نه به اين معنا كه زاده و پروردة عقل است ـ بلكه با موازين عقل, همسازي دارد. گروهي ديگر گامي فراتر نهاده, گفتند منبعي بيرون از خرد وجود ندارد تا به انسان آگاهي دهد, دين هم ساخته و پرداختة ذهن آدمي است. فوير باخ عقيده داشت كه "دين و خدا ساختة ذهن انسان است." آدمي آرزوها و ايدئالهايي كه براي خود ميخواسته است در خدا جمع كرده و آن را مورد پرستش قرار داده است. عقل متكي بر خود عمل ميكند. همة معارفي كه دربارة جهان, هستي و يا خويشتن وجوددارد, ساختة ذهن انسان است. حقيقتي بيرون از ذهن آدمي وجود ندارد و نميتوان براي وحي خاستگاهي غير از ذهن بشر در نظر گرفت.
(به اين ترتيب, چه اشكالي بر عقل خودبنيادِ مورد نظر مدرنيسم وارد است؟
(نزد قرآن, سوژه يا ذهن شناساگر, بيرون و منفك از جهان نميباشد و فهمي كه از جهان ارائه ميدهد حاصل عمل يكجانبة ذهن بر روي واقعيتها نيست. معرفت وحياني در جريان تعامل وجودي ميان شعور انسان و شعور فراگير هستي, پديد ميآيد. لذا به لحاظ نقش ذهن يا نيروي خرد در همة انواع شناخت, "ثنويت منابع معرفت وحياني و عقلاني" منتفي است. در دوران اسكولاستيك در غرب ميگفتند انديشه ديني پديدهاي ماوراي عقل است, اما عقل انسان صحت و حقيقيبودن آن را تأييد ميكند. آكوئيناس در اثبات سازگاري ميان عقل و دين كوشش مجدّانهاي بهعمل آورد كه تا پايان قرون وسطا اعتبار آن محفوظ بود. در دنياي اسلام نيز كوشش مشابهي در اين زمينه بهعمل آمد, از معتزله تا مرحوم بازرگان, بسياري از مفسرّين, متكلمين و فلاسفه, ضمن اذعان به دوگانگي خاستگاه دين در برابر علم و فلسفه, هريك بهنحوي عقل و علم را در تأييد آموزههاي ديني بهكار گرفتند و بعضاً به همان روش رايج در علوم مدرن, دين را بهعنوان يك اوبژه در برابر عقل قرار ميدهند و آن را در چارچوب نظم عقلاني و علمي كه پيشزمينة ذهني آنهاست, موافق آن تفسير و تأويل مينمايند. اما اينكه چه اشكالي بر عقل خودبنياد مدرن وارد است؛ يكي همان روح ثنويت دكارتي حاكم بر آن است, كه موجب ميشود ذهن واقعيت را تنها از بيرون و از روي دادههاي مشاهدهپذير (عيني) و با گزينشي كه از ميان آنها برمبناي هدفها و اغراض خود انجام ميدهد, و ادراكي كه در چارچوب پيشفرضهاي خود صورت ميدهد, شناسايي كند و اين شناسايي به همين دليل محدود به توصيف روابط پديدارها در ظرف كميتهاي رياضي و مادي است. پس, از يكسو اين شناخت وسيلهاي ميشود براي سلطه بر موضوع ـ پديدههاي طبيعي يا اجتماعي و انساني ـ و ازسوي ديگر مناسبات و مبادلات مبني بر ارزشها در ميان پديدارها كه انضمامي واقعيتاند و به رفتار و كنشها و واكنشهاي پديده جهت ميدهند, از حوزة مشاهده و بررسي و شناخت كنار گذاشته ميشوند. علم و عقل مدرن خود را نسبت به ارزشها و اخلاقيات خنثي نشان ميدهند و درنتيجه دنياي علمي مدرن و تكنولوژي و مناسبات سياسي ـ اجتماعي و اقتصادي مبتني بر آنها از معيارهاي ارزشي و اخلاقي تهي هستند و يكسره در خدمت اغراض و منافع كسانيكه دانش و تكنولوژي را در اختيار دارند, قرار ميگيرند. اگر بهدرستي تأمل كنيم, مبنا و منشأ معرفتشناختي, خشونتهاي داخلي, تضادها, جنگها و رقابتهاي بيرحمانه بر سر قدرت و سود, اختلاف طبقاتي و سلطهجويي و جهانخوارگي مندرج در اين تمدن, همه به اين نقيصة اساسي در عقلانيت مدرن مرتبط ميشوند. آنها علم را ـ كه منحصراً از روابط كمّي ميان پديدارها سخن ميگويد ـ مرجع قرار ميدهند, اما از آنجا كه ارزشها و اخلاقيات را بيرون از دايرة عمل و عقل و علم قرار دادهاند و به احساس شخصي منتسب كردهاند, نميتوانند مرجع قرار داده, روي اصول آن دو به توافق بينالاذهاني برسند. حال آنكه در عقلانيت وحياني, مشاهده و آزمون ارزشها منضم به واقعيتاند و از آنها جدا نيستند و اگر علم مدرن در اين جهت تصحيح و توسعه پيدا كند, ارزشهاي انساني و اخلاقي (صفات خدا) نيز در صورت معرفتهاي علمي قابل فهم و نقد بينالاذهاني شده, مرجع داوري و مبناي تصميمگيري قرار خواهند گرفت. درنتيجه اثر آن محاسبات عقلاني, منحصر به تعيين سود و زيان مادي نخواهد بود, بلكه معنا و مفهوم سود و مصلحت عموم يا شخص از ماديات به دستاوردهاي معنوي و تواناييهاي وجودي و ارزشهاي عام و جهانگستر انساني نيز تعميم پيدا ميكند.
(سؤال اصلي مدرنيته و خردخودبنياد اين است كه آيا شما منبعي جز شعور و عقل در شناخت جهان داريد كه ميگوييد يك منبع ديگري هم بهنام وحي وجود دارد؟
(آنها فكر ميكنند كه اعتقاد دين به اين است كه جدا از عقل بشر و بدون دخالت فعال و خلاق آن, منبع ديگري وجود دارد كه توليد معرفت ديني ميكند و بشر بينياز از كاربرد خرد آن را اخذ كرده, بهكار ميبرد.
(يعني خرد خودبنياد تصور ميكند در مقولة وحي, بدون اينكه انسان خردورزي بكند, بهآساني همهچيز در اختيار بشر قرار ميگيرد و اسم آن را وحي ميگذارند؟
(دقيقاً همينطور است. من ميخواهم بگويم اين تصور از دين و وحي خطاست. ادعاي قرآن اين نيست كه در جريان ارتباط و تعامل ميان خدا و انسان, عقل بشر در پرانتز گذاشته ميشود و به تعطيلي ميرود. درست است كه خداوند واقعيتي شعورمند و مستقل از ذهن بشر و پيش از پديدآمدن انسان در كار آفرينش بوده و هست, اما آگاهي ما دربارة جهان و خدا و پيامهاي الهي كه بهنام دين و يا معارف وحياني شناخته ميشود, بدون دخالت فعال و خلاق نيروي خرد توليد نميشود. انسان با قرارگرفتن در درون جهان كه خود تجلي شعور الهي است و ضمن تعامل وجودي با آن, خويشتن و جهان, هر دو را فهم ميكند. در اين تعامل نميتوان آدمي (يا ذهن او) را از جهان منفك كرد, ما درون جهاني عمل ميكنيم و جهان نيز در درون ما. اين رابطه عيناً در نسبت ميان خدا و انسان برقرار است؛ يعني ما درون جهاني كه محاط و آميخته با شعور الهي است, ميانديشيم و خدا نيز در شعور ما عمل ميكند, يعني كلام الهي در شعور آدمي (پيامبر) توليد ميشود.
(مكانيزم اين توليد معرفت را بيشتر توضيح دهيد. وقتي ما ميگوييم توليد معرفت ميكنيم به چه معناست؟
(گفتم كه شعور انسان از درون خود و منفك و مستقل از جهان بيرون توليد معرفت نميكند. شعور استعدادي است كه درون عالم هستي شكل ميگيرد و عمل ميكند و در رويارويي با پديدهها, از واقعيت جهان و خويشتن ادراكي حاصل ميكند و نتيجة آن ادراك معرفت است و حتي جهان با شعور خود در ما حضور دارد. چگونه ميتوان معرفت را يكسره متعلق به ذهن منفك از واقعيت جهان (و شعور هستي) توصيف كرد و به اين اعتبار از خرد خودبنياد سخن گفت؟ هيچ معرفت و آگاهي براي بشر وجود ندارد مگر آنكه در خرد وي توليد شده است, اما ذهن نه بهتنهايي و مجرّد و بيرون از جهان, بلكه در تعامل وجودي با آن, كسب آگاهي ميكند. حتي در عقلانيت علمي مدرن نيز اگر پديدههاي جهان خود را بر ذهن انسان آشكار نسازند و به كمك انواعي از نشانهها با آدميان سخن نگويند و به پرسشها و تجربيات آنان پاسخ ندهند, شناخت حاصل نميشود. كانت بر اين عقيده بود كه ذهن انسان فقط با پديدهها سروكار دارد و خود آنها اموري واقعي و مشاهدهپذيرند و ذهن با گردآوري دادههاي مشاهدهپذير و نظمدادن آنها درقالب مقولات پيشين ذهني, آنها را ادراك ميكند, ولي هرگز به حقيقت ـ همانگونه كه در عالم خارج هست ـ دسترسي ندارد. بعضي افراطيتر ميانديشند و ميگويند كه اصولاً ذهن ما فقط تصويري پندارگونه از جهان ميسازد كه فاقد حقيقت است. نيچه وجود هرنوع حقيقتي را منكر بود و معتقد بود كه معارف همه ساخته خود انسان است. اما ذهن بيرون و منفك از جهان (واقعيت) نيست,انسان با ذهن و شعور خود درون جهان قرار دارد و جهان نيز در درون انسان حضور دارد. يك ارتباط و تعامل وجودي ميان انسان و جهان برقرار است. معرفت, حاصل تعاملِ هستي فرد و جهان است. شعور, جوهر يا هستة سخت هستي است. شعور, حقيقت هستي است. تعاملِ وجودي ميان انسان و جهان, همان تعامل شعور است كه در جريان عمل رخ ميدهد. به همين دليل با هر شناختي از جهان, خود را بيشتر بازميشناسيم. پس شعور جهان در كنار شعور انسان شناساگر, يكي از دو پايه يا منبع توليد معرفتاند. معرفت در شعور آدمي توليد ميشود و جهان نيز در شعور ما حاضر است و در توليد معرفت شركت ميكند. خدا درون جهان است و هستيِ جهان از خدا كه شعور فراگير و يا حقيقت جهان است جدا نيست. لذا اگر ميگوييم درون و محاط در جهان ميانديشيم و جهان درونِ ما حضور دارد, همان رابطة ميان خدا و انسان را توضيح دادهايم. پديدههاي جهان شعورمند هستند و با زبانها و نشانههاي گوناگوني خود را بر "ديگران" آشكار ميسازند. اين نوعي ارسال پيام است كه بهوسيلة آنها ديگران را از وجود خود و از نيازها, خواستهها و استعدادهاي خود باخبر ميكنند. موجودات درون طبيعت در يك تعامل وجودي دائمي از طريق اين نشانهها از وجود يكديگر باخبر ميشوند و يكديگر را درك ميكنند و واكنش نشان ميدهند. دانشمندان هم بعد از مواجهه با طبيعت, به سخنان آنها بهدرستي و دقت گوش ميدهند و نشانههاي آنها را ميبينند و پس از آشنايي با زبان آنها, شناختي از آنها بهدست ميآورند. اگر محقق نشانهها را نبيند و نشنود و با تفسير و تأويل آنها پيامها و معانيشان را فهم نكند و آنگاه ايدهاي را الهام نگيرد, معرفت يا "تئوري جديد" زاده نميشود. بدون الهام گرفتن از واقعيتي در درون هستي, خردورزي انجام نميگيرد. يعني خرد انسان در جدايي كامل از جهان واقعي, بدون قرارگرفتن در برابر يك پرسش و تعامل با ديگر شعورها, به خردورزي تحريك نميشود.
(تجربه هم به دليل اينكه تاريخ و طبيعت در حال تكامل است بهوجود خواهد آمد. تجربهها هم ايستا نيستند و تأثير متقابل دارند. در اين پروسه عامل وحي چه نقشي بازي ميكند؟
(جهان هستي شعورمند است و همة پديدهها هم درجه و مرتبهاي از شعور را دارا هستند. شعور موجودات كه حقيقت هستي آنهاست, تجلّي آن شعور فراگيري است كه درون جهان عمل ميكند و در درون همة پديدهها حضور دارد. بنابراين نشانهها و جلوههاي جهان هستي, در عين حال نشانهها و جلوههاي آن شعور فراگيرند. يعني وقتي ما با اين نشانهها روبهرو ميشويم, گويي آنها از زبان نشانهها به ما پيام ميدهند. چنانكه وقتي ما با رنگ زرد برگي روبهرو ميشويم و زردي آن ما را متأثر ميكند, براي ما پيامي در بر دارد و بر اثر اينكه يا پاييز فرارسيده يا آب به گياه كم رسيده و يا آفتي به آن زده است, شعور ما پيام را ادراك ميكند. ولي اگر نشانه يا اشارهاي حامل پيامي نباشد و در مواجهه با ذهن قرار نگيرد, ذهن ما تحريك به فعاليت و ادراك نميشود. وحي هم نشانهها و پيامهايي است از آن شعور فراگير كه توسط شعور يا ذهن ما دريافت و فهم ميشود.
(شعور فراگير را چگونه استدلال ميكنيد و به آن رهنمون شدهايد؟
(از روي نشانههايش توصيفش ميكنيم. بدينترتيب كه ميبينيم با هر پديدهاي روبهرو ميشويم آن را شعورمند و حساس مييابيم, در همهجا نشانههايي از زندگي, رشد, تعامل شعورمند, آفرينش مدام, تلاش بيوقفه براي بقا و ماندگاري و نظاير آن مشاهده ميكنيم؛ يعني در وراي اين تنوع و گونهگوني بسيار در اَشكال و اطوار و رفتار موجودات, وجوه مشتركي بهچشم ميخورد و پرسشي از اين نوع كه حقيقت هستي چيست و چه چيزي آن را از نيستي و مرگ متمايز ميسازد در ذهن پديد ميآيد. پديدهها را در حال تغيير و تولد و مرگ ميبينيم و نيز خود را در رويارويي با واقعيت مرگ مييابيم, لذا پرسش از چرايي مرگ و چيستي حيات و عوامل ماندگاري يا نابودي آن در ذهن ما طرح ميشود. شايد نخستين پرسش اساسي و وجودي با درك مرگ ـ يعني خودآگاهي نسبت به مرگ خود ـ براي انسان طرح شد. مشاهده مرگ ديگران نميتوانست محرك طرح اين پرسش و بروز دغدغه وجودي گردد. آگاهي از مرگ خويشتن, و در برابر تمايل دروني به ماندگاري و اين كه به ظاهر مشاهده ميكنيم كه مرگ همه تلاشهاي ما را براي ماندن و زيستن در يك لحظه و بهطور چارهناپذيري به كام خود فروميبرد, مضطربمان ميسازد. آنگاه در جستوجوي حل معماي مرگ و زندگي و عوارض گوناگون آن چون بيماري, پيري, دردورنج, فقر و ترس كه مظاهر مرگاند, از يكسو و احساس نشاط و بالندگي و سرزندگي و شادي و اميد و ميل به كاركردن, آفريدن و ساختن و رشدكردن و گسترشيافتن, دوستداشتن و دوستداشتهشدن و مهرورزي و نوگشتن و فراتررفتن از وضعيتي كه داريم, و همه مظاهر زيستن و هستياند, با اين واقعيت روبهرو ميشويم كه جهان يا هستي پيش از ما بوده و پس از مرگ ما نيز ادامه دارد, ولي "ما" ميرا هستيم. تعامل آن جاودانگي و اين ميرايي, ما را به جستوجو در كشف و فهم معماي هستي و راز جاودانگي و غلبه بر مظاهر مرگ و جستوجو و تأمل بيشتر در كُنه پديدهها و عمق هستي جهان وادار ميسازد. همانگونه كه يك گياه با شعور خود به پرسش ضابطهمند و هستيشناختي يك گياهشناس سمج و ژرفنگر جواب ميدهد ـ آن هم كه اگر پرسش كاملاً بديع و وجودي باشد كه ميشود الهام و شهود ـ شعور هستي نيز پرسش انسان جستوجوگر و دارندة آن پرسش اساسي فلسفي و وجودي را با الهام و شهود وحي پاسخ ميدهد و اينگونه خدا خود را بر كسي كه خواهان حقيقت حال هستي است آشكار ميسازد.
(اين ويژگي مشتركي كه بين پديدهها وجود دارد را شعور فراگير ميخوانيد؟
(ويژگيهاي مشترك مثل زندهبودن, شعورمندي, نيروي آفرينش و نقش آزادي و انتخاب, خردورزي و... تجليات يا نشانههاي حضور خدا در هستي موجوداتاند. وقتي يك دانشمند گياهشناس با گونههاي متنوع گياهان روبهرو ميشود, با آنكه مختلفاند, در آنها به وجوه و صفات مشتركي ميرسد. مجموعة اين صفات مشترك را كه در همة آنها وجود دارد, "گياه" مينامد. ولي اين يك انتزاع ذهني است. يعني "گياهِ" مطلق در جهان واقع نداريم, بلكه گياهان داريم. ولي خدا چنين نيست, انتزاع ذهن ما از وجوه مشترك پديدهها نيست. خدا وجود مستقلي است كه واقعيت دارد. شعوري است كه مستقيماً با آن ميتوان ارتباط برقرار كرد. چون جهان و پديدهها تجلي وجودي و شعورمند او هستند, اين دو را نميتوان از يكديگر تفكيك نمود.
(معيار مشترك از راه تجربه بهدست ميآيد, ولي آن شعور فراگير قابل تجربه نيست.
(آري, اگر انتزاع ذهني مثل مفهوم كلي انتزاعي "گياه" بود, نميشد با آن مستقيماً وارد تجربه و تعامل شد, ولي خدا وجودي واقعي است, به همين جهت در تجربه و تعامل با انسان قرار ميگيرد. اگر خداوند در تجربة انسان قرار نگيرد, ازسوي انسان شناخته نميشود؛ يعني براي "ما" وجود نخواهد داشت. چنانچه پيش از پديدآمدن انسان بر كرةزمين, گياهان وجود داشتند, ولي انسان نبود تا گياهان را شناسايي كند. زماني بعد, انسان درون همين جهان (و كرةزمين) پديدار شد. گياهان هم بخشي جداييناپذير از جهاني بودند كه ما در آن زاده شديم. آنها در شكلدادن به هستي ما و شعور و وجدان ما شركت داشتند. در تعامل با آنها بود كه از خود آنها آگاهي پيدا كرديم. با هر شناختي از آنها به فهمي بهتر و عميقتر از خود و وجود تمايز خود او به "غير" نائل شديم. گياهان پيش از ظهور "انسان" و شروع فعاليت شعورمند وي براي او وجود نداشتند, زيرا در تعامل وجودي و در رويارويي با شعور وي قرار نميگرفتند. بنابراين, هر معرفتي كه ما از جهان داريم, محصول فعاليت شعور و تعامل هستيشناختي ما در درون آن است. البته مدتها بشر از اين ارتباط باخبر نبود, زيست جهان خود را نميشناخت و آن را در وجود خود نميديد. امروزه هم افراد "ازخودبيگانه" كسانياند كه هستي اجتماعي, يا هستي "غير" از آنها عمل ميكند ولي خودشان خبر ندارند, لذا كنترل و تأثيري روي عمل آنها در درون خود ندارند. به محض خودآگاهشدن از اين ارتباط وجودي, انسان از خودبيگانگي رهايي مييابد, بر عمل و نحوة حضور هستههاي اجتماعي, فرهنگي و تاريخي در درون خود آگاه ميشود و از آن پس قادر به كنترل و تأثيرگذاري و تغيير كيفيت ارتباط و تعامل خواهد بود؛ يعني بهسوي آزادي و استقلال وجودي پيش ميرود. پس براي "ما" گياهان (يا گياهان بهطوركلي) از زماني وجود دارند كه با شعور و خودآگاه خود وارد تعامل با آنها ميشويم. درست است كه اگر خرد نبود, وجود گياهان "ادراك" نميشد, اما اين بدان معنا نيست كه گياهي پيش از انسان و مستقل از خرد انسان وجود نداشته و ندارد. خدا نيز چنين است؛ ما ميگوييم خدا واقعيتي مستقل از ذهن ما هست, اما براي ما انسانها, خداوند از زماني وجود دارد كه او را ادراك و تجربه ميكنيم. خدا براي ما خدايي است كه در تجربة بشري ما قرار ميگيرد. اين تجربة بشري مشابه همان تجربهاي است كه ما با ديگر پديدههاي هستي داريم. به همين جهت فهم ما از خدا, با تكامل و تعامل و تجربيات ما عميقتر و حقيقيتر ميشود.
(وقتي شما ميگوييد گياه پيش از اينكه ما آن را تجربه كنيم وجود داشته, يعني اول به واقعيت گياه ايمان داريد و بعد تجربهاي هم ميكنيد و تصوري هم از گياه بهدست ميآوريد. يا اينكه وقتي ميگوييد خدا قبل از تجربة ما بوده, يعني اينكه اول به هستي ايمان داريد و بعد تصوري هم از اين هستي پيدا ميكنيد. اين با تجربة علمي فرق دارد؛ اول وجودش را باور ميكنيد و بعد تجربهاي بهدست ميآوريد.
(در علم اينگونه است كه دانشمند زماني به تفكر ميپردازد كه مدتي در اين جهان زندگي كرده و با آن آشنا شده است. در آغاز تولد ـ همانطور كه قرآن هم ميگويد ـ انسان هيچ چيزي دربارة جهان نميداند. قرآن ميگويد: "خداوند شما را از شكم مادرانتان آفريد, درحاليكه چيزي نميدانستيد." (نحل: 78) اما از همان لحظه چيزهايي داشتيد: گوش و چشم و دل؛ يعني شعور و ابزار ديدن, شنيدن و فهمكردن داشتيد. البته در آغاز تولد اينگونه نيست كه ما هيچ نوع دانايي نداشته باشيم, دانايي اكتسابي و ناشي از شعور خودآگاه نداريم, اما دانايي ناشي از شعور غريزي يا ژنتيك داريم, بدون آن دانايي نميتوانستيم به دنيا بياييم و زندگي را آغاز كنيم. بنابراين ما به هنگام تولد فقط استعدادي براي فهميدن داريم, هنوز معرفت نداريم ولي پا به جهاني ميگذاريم كه پيش از ما ديگران معرفتهاي بسياري توليد كردهاند و اين شناختها در جريان اجتماعيشدن و آموزش به ما منتقل ميشوند. به محض اينكه نيروي خرد ما فعال ميشود و قدرت ارتباط پيداكردن و فهم را حاصل ميكند, خودش هم شروع به فهميدن و توليد معرفت ميكند. بنابراين اينجا بايد بين دو چيز فرق گذاشت؛ يكي خود واقعيت هستي, دوم معرفت نسبت به هستي. معرفت نسبت به هستي را ما توليد ميكنيم, اما واقعيت هستي را ما توليد نكردهايم. هر چند با آفرينشهاي خود بر آن ميافزاييم و توسعه ميدهيم. معرفت نسبت به خدا را هم ما توليد كردهايم, ما خدا را فهميديم, اما ما خدا را بهعنوان يك واقعيت مستقل بهوجود نياوردهايم. نحوة پيبردن به هستي خداوند (بهوجود واقعي او) در اساس مشابه نحوة پيبردن به وجود جهان است. ما درون جهان پا به عرصه ميگذاريم, ولي وجود آن را در تمامي وجوه و سطوح يكباره ادراك نميكنيم, آگاهي ما از واقعيت و آثار پديدههاي جهان بهتدريج و متناسب با نوع تجربيات و تعاملهاي ما با آنها فراهم ميشود. كودك بهتدريج و در جريان تجربه و تعامل با اشيا و انسانهاي پيرامون, آنها را ميشناسد. كنشها و واكنشهاي طفل كه از نيازها و محركهاي درونياش نشأت ميگيرند, در اين تعامل نقش دارند. تجربيات نخستين منحصر به نيازها و كششهاي اولية زندگي است, ولي به مرور و با گذشت زمان تجربيات جديدي اضافه ميشود و ابعاد تازهاي از هستي پديدهها (در زيست جهان) بر كودك آشكار ميگردد. بهعبارت ديگر, فرايند آشكارگي جهان بر شعور فرد متناسب با توسعه و تجربيات و گسترش تعاملها, پيش ميرود. تا اين مرحله ضرورتي براي طرح پرسشهاي وجودي پيش نميآيد. پرسشهاي بعدي از خود و علايق فردي فراتر ميرود و علايق مشترك ديگران را هم دربرميگيرد و كودك با هستي غيرخود آشنا و در تعامل و فهم نشانههاي وجودي ديگران, شناخت از خود را عمق ميبخشد تا روزيكه پرسش دربارة اصل وجود, يعني نهتنها هستي هستندهها (هستيدارها) بلكه از حقيقت هستي طرح ميشود. از چگونگي طرح اين پرسشها و بحرانهايي كه مقدمة آنها هستند درميگذرد. از اين مرحله به بعد است كه تجربه و تعامل فرد براي فهم حقيقت هستي و پرسشهاي اساسي وابسته به آن, او را با خدا در مواجهه قرار ميدهد و وجود خدا از طريق نشانههايش (آيات) در ذهن جستوجوگر, بهصورت شهودي فهم ميگردد.
(شما خردورزي و عقلانيت را در معرفت نسبت به هستي تأييد ميكنيد؟
(از نگاه قرآن هم, ما براي فهم جهان يك منبع بيش نداريم و آن خرد است. خدا نميگويد شما در فهم خود و جهان از دومنبع كمك بگيريد, يكي نيروي تعقل و ديگري خارج از آن در ماوراي طبيعت. نشانهها و اشارات خدا (وحي) هم به عقل عرضه ميشود؛ قلب پيامبر يعني شعور پيامبر. وحي به انسانهاي ديگر و يا ديگر موجودات هم تابع همين قاعده است. وحي يك امر عام است و شعور همة موجودات در صورتيكه آن مقدمات فراهم شود, در ارتباط با شعور خداوند قرار ميگيرند. آنها در پاسخ به پرسشها و حل معماها و بحرانهاي ديگر, فهمي بهدست ميآورند كه درنتيجة آن ساختار وجوديشان تغيير ميكند. معرفت جديد, باعث تغيير در شيوة زندگي آنان ميشود و واقعيتهاي تازهاي را در برابرشان ميگشايد و دگرگونشان ميكند.
معارف بشري يا عقلانيت انساني, ساحتهاي مختلفي دارد. در يك تقسيمبندي, يك ساحت متعلق به علم, يك ساحت متعلق به هنر يا زيباشناسي و يك ساحت متعلق به اخلاق و دين. بعضي آن را به سه ساحت علم, فلسفه و دين تقسيم كردهاند. بعضي ديگر به علم, عقلانيت, زيباشناسي و اخلاق. اين عرصهها, عرصههاي مختلف معرفت بشرياند, اما خاستگاه و بستر پرورش همة اينها عقل انسان است. عقل استعدادي است كه ميتواند تجليات مختلف داشته باشد, اگر اين تفاوت ساحتها و وجوه مختلف تجليات شعور يا نيروي خرد درك شود, نسبت ميان عقلانيت علمي, فلسفي يا زيباشناختي و اخلاق و دين روشن ميشود.
(البته همانطور كه مطلعايد در قرآن واژة "عقل" نيامده, واژة "تعقل" و فعل عقل آمده و منظور بيشتر عقلورزي است.
(كاملاً درست است, نخستين و اساسيترين آموزة وحياني, آگاهكردن آدميان از نيروي تعقل و انديشيدن است كه دارند و بيشترشان از آن بيخبرند و لذا آن را معطل و بلااستفاده رها كردهاند. دعوت و توصية مكرر بهكاربردِ اين استعداد براي فهم و حقيقت امور, مشخص و تمييز ميان آنچه باعث بقا و اعتلا و رشد و آرامش ميشود و بهعكس, عدمكاربردِ آن, عذاب و رنج و تباهي ايجاد ميكند. قرآن از "عقل" بهعنوان مرجعي كه از آغاز, بهطور فطري و مادرزادي در ما وجود دارد يا خودبهخود مانند ديگر اندامها پديد ميآيد, سخن نگفته است. آنان كه "عقل" را بهصورت اسم بهكار ميبرند, نظر به مرجعي دارند كه در هر انساني هست تا براي داوري نزد او بروند. عقل, حقيقت و كذب, بد و خوب را از هم تمييز ميدهد و همانند قاضي به داوري مينشيند. چنين عقلي كه بعضاً مردم به رجوع به آن ترغيب ميشوند, مجموعه دانستهها و تجربيات پيشين است كه در ذهن انباشت شده و ذهن با تكيه به آن دانستهها و معارف و در محدودة همانها ميتواند پاسخ بعضي پرسشها را بدهد و مفاسد و مصالح بعضي امور را تشخيص دهد. اين چنين عقلي در همة افراد برابر نيست. عقل مركب متناسب و به اندازة اطلاعات و تجربيات جمع شده در ذهن او مدوّن و توانايي ذهن به برقراري ارتباط ميان دانستهها و داوري منطقي است, ولي اين دانستهها همه محصول فعاليت شعور و انديشهورزياند كه فرد شخصاً انجام داده و يا از محصول فكر ديگران استفاده كرده است. وجداني كه ما همهچيز را به آن عرضه ميكنيم تا درست يا نادرست بودن آن را براي ما مشخص سازد, چيزي جز جمعبندي دانستهها و تجربيات و آموختهها در ذهن نيست. پس يك تلقي رايج از عقل به معناي دانستههاي ماست, ولي ـ چنانكه گفتم ـ دانستهها خود توليد شده بهوسيلة نيروي تعقل است. ما در لحظة تولد فقط استعداد انديشيدن داريم. به همين جهت قرآن روي فعل عقل انگشت ميگذارد؛ تعقلكردن. ولي بعداً كه معلوماتي بهدست آورديم, در عرف عدهاي به آن "عقل" ميگويند. ميگويند "به عقلات رجوع كن." يعني "ارجاع بده به آن معارف و تجربيات پيشين, ببين با توجه به تجربهها و دانستههاي قبليات. اين كار درست است يا غلط؟"
نيروي تعقل ميتواند در ساحتها و با روشهاي مختلف عمل كند؛ استدلال منطقي يكي از تجليات نيروي شعور است, تجلي ديگر تعقل در مشهودات و آزمون تجربي است. دستهبندي دادههاي تجربي و تدوين نظريه و قانون علمي نيز از تجليات عقل است. تا ميرسيم به تجليات خلاقه نيروي خردورزي؛ همانها كه با روشهاي الهامي و شهودي يا وحي حاصل ميشوند. شاعري پرواز يك پرنده را ميبيند و از اين پرواز ايدهاي را الهام ميگيرد و آن را در قالب يك شعر و موسيقي يا تابلو نقاشي ميآفريند. در اينجا استعداد خلاقه شعور انساني در كار است. همه جا شعور است اما شيوة كار و تجلياتش متفاوت است. بهاستثناي مورد اخير, عمل ذهن با خلاقيت و ابداع همراه نيست, ذهن فقط آنچه را كه دريافت نموده, دستهبندي و نسبتهايي ميان آنها برقرار ميكند, وجوه تشابه و افتراق ميان دادهها را تشخيص ميدهد. اما تجلّي خلاق ذهن, همانهاست كه در فرهنگ مدرن به ساحت زيباشناختي تعلق دارد؛ يعني ساحت آفرينش هنري و بهنظر من, آفرينشها و ابداعات علمي و فلسفي نيز در همين رديف قرار دارند و آنها نيز تجلي خلاق شعورند كه با شيوة شهودي به انجام ميرسد؛ هنرمند برانگيختهشده با دغدغههاي وجودي در پديدارهاي هستي مينگرد و تأمل ميكند و در لحظهاي ناگهان ايده و حقيقتي تازه به وي الهام ميشود, شعري ميآفريند, تابلوي نقاشياي خلق ميكند, مجسمهاي ميسازد يا آهنگي ميسازد كه بيانگر آن دغدغه و الهامات دريافتي او هستند. اين ابداع و آفرينش هم كار شعور است؛ كلامي آفريده شده كه پيش از اين وجود نداشته است, يعني اين تركيب, تركيب جديدي است. هر چند مواد اوليهاش از همان جامعه و فرهنگ اخذشده است, همان لغتهاست, همان كلمات و الفاظ است, اما در تركيبي كاملاً بديع به كار برده شدهاند. نقاش از همان رنگهاي سياه و قرمز و نارنجي استفاده كرده, اما با خلاقيتي ويژه از آنها تركيبي بديع پديد آورده است. موسيقيدان از همان نُتهاي موسيقي استفاده كرده, اما آهنگ جديدي آفريده كه در شكل و محتوا بيسابقه و بينظير است. اينها همه كار ذهن است, اما كاري كاملاً آفرينشي. به زبان وحي, همة اينها نوعي آفرينش خدايياند كه همان استعدادهاي الهي است كه در انسان عمل ميكند. تجليات عالي و خلاقه استعداد و شعور انسانياند كه خود پرتوي از شعور الهي ميباشند.
(در وحي چه اتفاقي ميافتد؟ به عبارت ديگر وحي از كدام مقوله است؟ آيا از اين مقوله است كه ما استدلال منطقي كرديم, جمعبندي و تجربة علمي كرديم, وجوه تشابه و افتراق را گرفتيم, آنگاه دادهها را دستهبندي كرديم؟
(نه, وحي در ساحت عقلانيت آفرينشي (زيباشناختي) قرار دارد. پيامبر همانند يك هنرمند حقيقي, يك متفكر خلاق علم و فلسفه حامل پرسش يا پرسشهايي وجودي است. در جستوجوي حقيقت, معنا و حل معماهايي است ولاجرم بيقرار و هشيار و خودانگيخته؛ در اين حال با جهاني كه در درون او حضور دارد و او در درون آن جهان درگير تعامل وجودي با پديدههاي مختلف است, در نشانههاي هستي كه به اشكال مختلف متجلياند, مينگرد و گوش جان ميسپارد و شعور او در بيداري و خواب گشوده, حساس و پذيرندة هر علامت و اشارهاي است كه چون كبريتي در تاريكي روشني ميافروزد و حقيقت را در صفحة ذهن (= دل) وي روشن ميسازد. پس, از يكسو از نشانهها پيامي را الهام گرفته است, همانطور كه شاعر از مشاهدة شبنمي بر روي گل يا پرواز پرندهاي يا مشاهده اشك چشمِ طفل يتيمي, ايدهاي مرتبط با يكي از دغدغههاي فكري و وجودي خود الهام ميگيرد و فهم ميكند و آن را در تركيب بديعي از كلمات, رنگها, نُتها و آهنگها در ذهن ميآفريند. اين پديده, در عين حال كه بشري است, خدايي هم هست, چون كار خداوند آفرينش است. پيامبر نيز با پرسشها و دغدغههاي هستيشناختي خود در تعاملي با حقيقت هستي جهان و مشاهدة نشانهها و اشاراتي پيامهايي دريافت ميكند. اشارات (وحي), در شعور وي تجلي ميكند و بعد از آنكه در ظرف دانستهها و سازوكار ذهن وي درك شدند, طي يك فعاليت دشوار خلاق اين ادراك را در تركيب بديع گفتاري بيان كرده است.
(شما ادعا ميكنيد كه دين برتر از حوزة عرفان و هنر و علم و فلسفه است, البته نه اينكه دين برتريطلب باشد, بلكه در ذات خودش, برتري و فراگيرياي دارد كه بر آن حوزهها محيط است. هرچند ممكن است نهادهاي ديني ما برتريطلبيهايي داشتهاند و فشارهايي بر آن حوزهها وارد كردهاند كه منجر به خشونتهايي شده, ولي ادعا اين است كه دين در ذات خودش نه خشونت دارد و نه به حوزههاي ديگر فشار ميآورد, بلكه در ذات خودش برتر است. اگر ما اين برتري را نفهميم, هزينههاي اجتماعي هنگفتي بايد بپردازيم. استدلال شما براي برتري ذاتي دين و وحي و فراگيري آن چيست؟ اگر ممكن است به مواردي بپردازيد كه عقلانيت بشري يا علم به بنبستهايي رسيده باشند كه اگر دين راهنما باشد, نهتنها اين بنبستها را حل ميكند, بلكه بركات و مزاياي بيشتري هم خواهد داشت.
(اين تفاوت را بر همين پايه و به اين شكل ميتوان توضيح داد؛ در تجربههاي عرفاني يا آفرينشهاي هنري و زيباشناختي, يا اكتشافات و ابداعات علمي و فلسفي, نوعي الهام وجود دارد و نتيجه هم آفرينش يك پديدة بديع است. با اين حال, عرفان و هنر به ساحتهاي كاملاً متفاوتي تعلّق دارند و ساحت اكتشاف و ابداع علمي و فلسفي با هر دو متفاوت است. بديهي است كه اين هر سه به لحاظ روش و محصول فعاليت ذهن با علم تجربي يا استدلال فلسفي, منطقي و عقلاني فرق دارند. يك هنرمند و يك فرد عادي, هر دو از نيروي شعور بهرهمندند, اما در برابر نشانهها و حوادث دريافت و واكنش مشابهي ندارند, آن نشانهها و حوادث, ممكن است منشأ الهام و ابداع هنري در هنرمند گردد, اما فرد عادي بيتفاوت از برابر آن عبور كند. هنرمند دغدغههايي دارد كه فرد عادي از آنها تهي است. او ذهني تيز, خلاق, حساس, هشيار و فعال دارد, اما فرد عادي از فرصت پرورش استعدادهاي خلاق ذهنياش محروم مانده است. دغدغة معمّاهاي هنرمند ممكن است جزيي و كاملاً شخصي يا با گروههايي از مردم مشترك باشد يا همة انسانها را شامل گردد, در آن صورت اثري كه ميآفريند جذب وجودي همة كساني ميشود كه بهنحوي در پرسشها و دغدغههاي او سهيم بودهاند. دغدغة يك عارف نيز ممكن است جزيي و محدود يا گسترده و جهانشمول باشد, در اين صورت, معرفت عرفاني حاصله از تجربيات شهودي آنان, زندگي و هستي ديگران را هم نشاط و آرامش و اميد و رهايي ميبخشد. انبيا نيز به لحاظ كم و كيف پرسشها و معماهايي كه آنان را در معرض تجربيات وحياني قرار ميدهد برابر نيستند و آثار مشابهي پديد نميآورند. در مورد انبياي بزرگ, لازم است كه ابتدا به هستههاي سخت آموزههاي آنان توجه شود و آن يافتن حقيقت, پاسخ به معماي مرگ و معناي زندگي و ارزشها و اصولي است كه هستي هستندهها را پايدار نگاه ميدارد و اعتلا ميبخشد و در پاسخ به اين پرسشهاست كه در جريان تجربة وحياني, بر ارتباط وجودي ميان خود بهعنوان يك هستنده, با حقيقت فراگير هستيبخش آگاه ميگردند و در اين اتصال و ارتباط با منشأ و سرچشمة هستي خويش و راز بقا و ماندگاري و ارزشهاي بنيادين زندگي آشنا ميگردند. نتيجه اينكه دريافت پيامبر از تجربة وحياني كه در يك اثر بديع ارائه ميشود, درك كاملتري از وجوه متنوع هستي انسان بهدست ميدهد. به همين جهت وقتي از منظر وحي به هستي پديدهها نگاه ميكنيم, نگاهمان به همه وجوهي از واقعيتها كه به بود و نبود وچگونگي بودنمان مربوط ميشود فراروي ذهن قرار ميگيرد, بهخصوص ارزشهاي انضمامي درواقعيتها (در هستي فرد و جامعه) را كه عقل مدرن ناديده به كناري نهاده است, به خودآگاهيهاي ما وارد ميسازد. يك تجربة عرفاني و يا زيباشناختيِ معمولي بهندرت به همة پرسشهاي اساسي هستيشناختي انسان و تبيين ارزشهاي عام و فراگير انساني ميپردازد. از يك تجربة الهامي علمي نظير اكتشافات نيوتن, اينشتين و يا داروين و ديگر دانشمندان نيز نبايد انتظار داشت در اين ساحتها سخن گويند. كار آنها هم در آن لحظه كار زيباشناختي و الهامي است و نتيجة آن تركيبي جديد و بديع.
هر ايده يا حقيقت جديدي در عرصة علوم طبيعت يا فلسفه و دين كه از يك تجربة شهودي يا وحياني حاصل ميشود, توسط جامعههاي علمي و متفكرين بهمنظور تعيين مصداقها و آزمونهاي تجربي آن, تفصيل داده ميشود. اين بخش از فعاليتهاي علمي و عقلي برخلاف مرحلة اول كه جنبة ابداعي و آفرينشي (شهودي) دارد, با روشهاي معمولي در علم و فلسفه انجام ميگيرد. يادآوري اين نكته لازم است كه معرفتهاي حاصل از تجربة خلاق و شهودي در يك ساحت از جهان هستي را نبايد به همة ساحتها تعميم داده و يا در مرحلة بعد تحقيق و آزمون و تفصيل ايدههاي جديد را منحصر به كاربرد يك روش خاص و واحد نمود. نبايد تجربهاي را كه تنها وجه معيني از هستي را شامل ميشود, عموميت داد و مطلق نمود ـ همانكاري كه در قرون 17 و 18 دربارة علوم تجربي جديد انجام شد و ساينتيسيسم پديد آمد, يعني دستاورد علمي نيوتن را به همة ساحتهاي جهان هستي عموميت دادند و خواستند همة وجوه آن را با آن نظريه توضيح دهند و همة مسائل را با آن حل نمايند ـ ديري نگذشت كه نارساييهاي اين نوع مطلقكردنِ علم دامن بشريت را گرفت. تجربة وحياني نگاهي شامل و جامع به پرسشهاي اساسي و وجودي آدمي دارد و جايگاه و نقش ارزشها كه انضمامي واقعيتهاي جهان هستند و وجوه مختلف حيات انسان را در پرتو آن ارزشها مورد نقد و ارزيابي قرار ميدهد, درحاليكه در عقل مدرن اين بحثهاي اساسي (وجودي و ارزشي) مغفول و از حوزة بررسي و فهم عقلاني و تجربي, كنار گذاشته شده است.
(پس شما ضمن پذيرفتن عقلانيت مدرن و اينكه اصولاً انسان براي دستيابي به هر معرفتي تنها يك منبع دارد و آن "تعقل" است و ثنويتي را در اين زمينه نميپذيريد, معتقد هستيد كه برتري عقلانيت وحي به فراگير بودن آن است و به همين دليل به نارساييها و بنبستهاي عقلانيت مدرن مبتلا نميشود. اگر اين برداشت درست است, كامل بودن عقلانيت وحي و نارسابودن عقلانيت مدرن را بيشتر توضيح بدهيد.
(در عقلانيت مدرن پديدههاي هستي جزءجزء و بهصورت اوبژه, در برابر ذهن قرار ميگيرند و هدف عامل شناساگر اين است كه روابط ميان پديدهها را بهصورت نظمي كمّي (و رياضي) درچارچوب مفروضات و فرضيههاي خودساخته تبيين و توصيف كند. اين نظم و قانونمندي كمّي و توصيفي بهصورت ابزاري براي شناخت جهان ازسوي سوژه و درنهايت تسلط بر آن بهكار ميرود. كاربرد اين روش در شناخت جامعه نيز به همان نتايج ميانجامد و سلطة كارگردانان علوم را بر جامعه و انسانها تسهيل و مسجّل ميسازد. در اين روش, ذهن درگير تعامل وجودي با جهان نميشود و پيام آنها را (كه درضمن همه شعورمند هستند و دارنده هستي) نميشنود و در تشكيل معرفت و فهم جهان و خود شركت نميدهد. درحاليكه درواقعيت امر, از آنجا كه هستي ما درون جهان قرار دارد و در تعامل با آن شكل ميگيرد و جهان نيز در وجود ما ـ و شعور ما ـ حضور دارد و تأثيرگذار و در تعامل است؛ معرفت حقيقي اولاً محصول تعامل وجودي اين دو است و ثانياً معرفت جهان به فهم تازة خود كمك ميكند, چنانكه فهم خويشتن نيز به فهم جهان ياري ميرساند. اين نوع معرفت ابزاري نخواهد بود, زيرا نه طبيعت و نه انسان و نه جامعه در سطح اوبژه و شيءشدگي تنزل مرتبه پيدا نخواهند كرد. آنها نيز هستندههايي هستند ذيشعور و داراي نيازها و استعدادهاي وجودي اثرگذار در بازتوليد و نوكردن خود و جهان پيرامون خويش.
(عقلانيت ابزاري اول ميخواهد بر طبيعت مسلط شود و بعد اين كار را ميكند؟
(بله, با اين انگيزه به طبيعت نگاه ميكنند. عدهاي معتقدند كه چون علم و عقلانيت در سپهر سرمايهداري و در پرتو انگيزة تسلط بر جهان و طبيعت بهوجود آمد, وقتي هم به طبيعت نگاه ميكند, ميخواهد شناختي پيدا كند كه به وسيلة آن شناخت, آن را به خدمت بگيرد. بعضي هم مثل مرحوم علامه طباطبايي اصولاً خصلت استخدامطلبي را خصلت ذاتي و فطري بشر دانستهاند, به اين معني كه بشر با هر پديدهاي روبهرو ميشود, انگيزهاش استخدام و تحت استيلا قراردادن آن است. از اين بابت با تفكر مدرن و فرهنگ مدرن همراستا هستند. با اين نگاه, طبيعت در ذهنِ شناساگر, يك شيء است, جامعه و انسان هم در ذهن سوژه شناساگر, در حد يك شيء (و منابع و ذخاير انرژي) تنزل مييابد و بعد هم كه شناسايي ميشود, همان علم, بهمثابة ابزاري براي دستكاري و بهرهبرداري و استثمار طبيعت و انسانها بهكار ميرود. در نگاه عقل مدرن, اين حقيقت كه پديدههاي طبيعت و جامعة انساني, عناصر و موجوداتي هستيمند, فعال و شعورمند هستند, بنابراين داراي احساس بوده و با ديگران در كنشهاي فعال قرار ميگيرند و يكسره منفعل نيستند, فاقد هرنوع اهميت است.
(بنابراين شما عمدهترين نارسايي عقلانيت مدرن را همين ميدانيد كه تنها, ذهن شناساگر را فعال ميداند و موضوع شناسايي را منفعل و غيرفعال, در اين صورت آيا بنبستهاي عقلانيت مدرن از همين نگاه ناشي ميشود؟
(بله, يك ضعف عمده و اساسي كه منشأ شيءوارهشدن طبيعت و انسان ميشود و خواهناخواه به سلطة سوژه شناساگر بر اين دو عرصه ميانجامد, در همين نكته نهفته است. حال آنكه در عقلانيت وحياني, موضوعهاي مورد شناسايي حتي در طبيعت نيز شعورمند محسوب شده, داراي انگيزهها و خواستههايي هستند و فعاليتي دارند؛ بنابراين همانگونه كه ما با كنشها و واكنشها و بروز آثار وجودي يعني آفريدههاي خود جهان پيرامون را از بودن خود باخبر ميسازيم و هويت, خواستهها و نيازهاي خود را به آگاهي ديگران ميرسانيم, پديدههاي طبيعت نيز بهدليل شعورمندي (در مراتب نازلتر) قائم بر شعور خود, فعاليتهاي مشابهي انجام ميدهند و خويشتن را در درون و برون ما بر ما ميشناسانند.
(شما معتقديد هر شيء نيز به آدم پيامي ميدهد و جهتي را نشان ميدهد...
(و از خويشتن حرف ميزند. چون شعورمند, زنده و فعال است. او هم حرفي براي زدن دارد. او هم با موجودات پيرامون خود سخن ميگويد و متقابلاً سخن ديگران را ميشنود. بديهي است اين گفتوگوها در حوزههاي زباني (وجودي) مشترك برقرار ميشود و به تفاهم بينالاذهاني ميانجامد.
اگر با اين نگاه با جامعه و طبيعت و پديدههاي آنها روبهرو شويم, نهتنها جلوههاي ظاهري و فيزيكيشان را شناسايي خواهيم كرد, بلكه از طريق همين "نشانهها" با ذهن آنان هم ارتباط برقرار ميكنيم. مثلاً با انساني دوست هستيم, ميتوانيم با نگاه از بيرون (برپاية جدايي ذهن از عين) حركاتش را ثبت كنيم, سپس دادههاي ثبتشده را در چارچوب پيشفرضهاي خود نظم بخشيده, توصيف يا تبيين نماييم. در اين صورت تبيين و شناخت ما از وي متأثر از هدفهايي است كه مبناي گزينش دادهها و ثبت اعمال او بودهاند. اين نوع شناخت, فهمي از زاوية "ديد" و اغراض ماست, يعني ما آنگونه كه خود خواستهايم ـ يكسويه ـ او را شناختهايم. زماني ديگر سعي ما بر اين است كه به او از زاوية نگاه خودش ـ از درون اوـ نگاه كرده, به خاستگاه رفتار و كنشهاي او و انگيزه يا معانياي كه پشت كنشهاي او قرار دارد, پي ميبريم. يعني با او درگيري و تعامل وجودي برقرار ميكنيم و شناخت آن, تلفيق هر دو افق ديد ما و خود او ـ يا حاصل وحدت عين و ذهن ـ بيرون و درون, خواهد بود. شناخت ظاهري رفتار براي فهم ديگري كافي نيست و تنها به درد تسلط بر وي ميخورد درحالي كه لازم است از زاوية نگاه او نيز بدانيم از انجام آن كار چه قصدي داشته است؟ زيرا وي نيز انسان شعورمندي است كه مثل من فكر ميكند و دغدغههايي دارد. لذا براي شناخت حقيقي او و پيبردن به محركهاي وجودي رفتارش كافي نيست كه فقط دادهها و نشانههاي ظاهري رفتار و معمولاً همانها را كه متناسب و هماهنگ با چارچوب ذهني و مفروضات پيشين و مقاصد ما از شناخت وي است و فقط به استيلاي ما بر او كمك ميكند, ثبت كنيم. بلكه لازم است ضمن تعامل و برقراري يك جريان گفتوگو با واقعيت وجودي او آشنا شويم و از درون ذهن او نيز آنگونه كه خود او هم نگاه ميكند, به اعمالش بنگريم. اين نقدها را بهدرستي به روش شناخت علمي وارد كردهاند. اما در عقلانيت وحياني, گامي فراتر برداشته شده است و عرصة ديگري در برابر ذهن انسان باز كرده است و آن ارتباط و تعامل مستقيم ميان دو شعور است. در روش تأويلي (هرمنوتيك) معنا يا حقيقت با تفسير نشانهها حدس زده ميشود, اما در وحي شعور آدمي با شعور فراگير ـ يعني خدا ـ ارتباط برقرار ميكند و خداوند در اين ارتباط با ارائة نشانهها و راهنمايي به مشاهدة آنها در جهان, ويژگيهاي خود را به ما معرفي ميكند. از اين طريق است كه ميفهميم خدا زنده است و در عين حال, آفرينشگر, رحمان و رحيم است و صفات و تجليّات گوناگون او در اين رويارويي بر ما آشكار ميشود. از معرفت وحياني (ارتباط و تعامل و گفتوگو با خدا) حقيقت هستي جهان در خودآگاهي ما جاي ميگيرد. در اين مشاهده شهودي جهان را تجلّي صفات و افعال خدا مييابيم, متوجه ميشويم كه همة پديدههاي جهان به همين دليل برخوردار از مراتب و درجاتي از حيات, شعورمندي, خلاقيت, رحمانيت و... هستند. بنابراين معرفت وحياني كه معطوف به آشنايي و فهم حقيقت جهان هستي است, با معرفت شهودي و جزيي يك عارف يا دانشمند كه معطوف به يك پديده يا ساحت خاص است, به كلي فرق دارد. معرفت وحياني با ارائه شناختي عمومي و كلي از حقيقت هستي موجودات (هستندهها) و پيوند تعلق آنها با حقيقت فراگير وجود, مبنايي براي فهم درست و حقيقيتر هر پديدة جزيي بهدست ميدهد. اين شناخت كلي ـ فهم توحيدي جهان ـ بهمثابة فرضيهاي جامع و گسترده, راهنماي تحقيق و شناخت هريك از پديدهها و جلوههاي جهان قرار ميگيرد. آزمون اين شناخت (يا فرضيه) كلي و جامع از طريق مشاهده و تعقل در پديدهها و حوادث جاري يا رخ داده در طبيعت, تاريخ و جامعه و درون نفس آدمي, انجام ميگيرد و از اين بابت, با روشهاي علمي و تجربي آزمون فرضيهها و نظريهها شباهت زياد دارد. در اين شناخت جامع كه محصول تجربة وحياني است, موجودات عالم به زنده و غيرزنده يا شعورمند و غيرذيشعور تقسيم نميشوند, بلكه همة آنها زنده و ذيشعورند. اين يك نگاه جهانشمول, گسترده و متفاوت با عقلانيت صوري و ابزاري است.
آيا فقط ما خلاقيم يا همه ميتوانند مولّد و آفرينشگر باشند؟ همه ميتوانند با موجودات پيرامون خود رابطة مبتني بر رحمانيت, مهرباني, همكاري و عشق برقرار كنند. اين تفاوتي قابل ملاحظه و مهم ميان عقلانيت وحياني و عقلانيت علمي است.
(دانشمندان با همين متدولوژي علمي و عقل مدرن, خيلي از قوانيني را كه واقعي هم هست و بر طبيعت حاكم است كشف كردهاند. مثلاً نيوتن, اينشتين و پلانك كه به قله فيزيك رسيدهاند, بيترديد يكسري قوانين واقعي هستي را كشف كردهاند. چگونه ممكن است يك دانشمند پديدهها و اشيا و طبيعت را بيشعور و بيجهت ببيند, اما به قوانين واقعي از هستي دست يابد و آنها را كشف كند؟ مگر اينكه اين فرض را بپذيريم كه اينها هم در بُن كارشان عقلانيت وحياني و حس ديني جايگاهي داشته است.
(قبل از همهچيز بايد پيشفرضمان را اصلاح كنيم. وقتي صحبت ميشود كه دين چه ميگويد و پيامش چيست, فكر نكنيم دين معرفتي است كه در برابر علم قرار ميگيرد. دين نيامده تا رفتار پديدهها و روابط ميان آنها را بهصورت كميّتهاي رياضي توصيف كند. اساسيترين آموزة وحي يا هستة سخت معرفت وحياني يا جوهر دين, چيزي جز دعوت به تعقل نيست. رسالت پيامبر اين است كه از انسانها بخواهد تا خرد خود را از اسارت و وابستگي به آباواجداد, سنتهاي گذشتگان يا بزرگان و پيشوايان اديان (احبار و رهبان) و رهبران قبايل آزاد كنند. به آنان توصيه ميكند تا سخنان ديگران را خوب بشنوند و فهم كنند و سپس دربارة آنها بينديشند و به ياري نيروي تعقل و ضمن مشاهده و مصاديق عيني آنها در جهان, اگر عقلاني و حقيقي بودند, بپذيرند. بنابراين اگر دانشمندي به مشاهده ميپردازد و در مشهودات خود تعقل ميكند, درواقع به آموزة ديني عمل ميكند؛ چه در طبيعت, چه در جامعه و چه در تاريخ و چه در خويشتن. ولي نقص عقلانيت علمي علاوه بر آنچه پيشتر گفته شد, در اين است كه به فهم روابط كمّي و صوري ميان پديدهها اكتفا ميكند و مشاهده و تفكر در روابط كيفي (مناسبات و مبادلات ارزشها) را رها ميكند. غفلت از اين جنبة مهم از واقعيت هستي, باعث شده است كه جهان در نگاه عقلانيت مدرن, از هر معنا و ارزشي تهي فرض شود. آثار و عوارض ويرانگر اين نوع دانايي در طبيعت و جامعة انساني بر كمتر كسي پوشيده است. عقل مدرن جهان را صرفاً منبعي از ذخاير مادي و انرژي مينگرد كه بايد با كمك علم و تكنولوژي, براي مقاصد سودجويانة سرمايهداران, در بالاترين حد, مورد بهرهبرداري و بهرهكشي قرار دهد؛ زيرا مطابق ثنويت دكارتي, او ميتواند خود را (ذهن را) از واقعيت جهان جدا كند و تعامل و آميختگي وجودي خود را با جهان ـ عين و ذهن ـ درك نكند و از احوال دروني و حقيقت وجودي آنها باخبر نشود. درنتيجه بهنحو بيرحمانهاي نسبت به نيازها و حقوق طبيعت و انسانها, بياعتنا مانده و با بهرهكشي لجامگسيخته و بياعتنايي به ارزشهايي كه ماية قوام, پايداري و رشد و بالندگي موجودات عالم است, آنها را دچار بيماري, افسردگي, پژمردگي و شيءشدگي ميكند.
(شما ميگوييد از آنجا كه نتيجة متدولوژي كه از عقلانيت علمي و مدرن درميآيد, ناقص است و به وجوه ارزشي توجه ندارد, تسلط و چيرگي و تخريب طبيعت است, اما نتيجة متدولوژي كه از عقلانيت وحي درميآيد, هماهنگي با طبيعت و سازگاري با آن است, آيا اين برداشت از سخن شما درست است؟
(بله, همينطور است. در اين مقايسه كه ضرورت نقد, اصلاح و توسعة عقلانيت مدرن محرز ميگردد, عقلانيت وحياني به حق ميتواند راهنماي نقد و توسعة عقل مدرن قرار گيرد. متفكران مكتب انتقادي, ضمن نقد مدرنيته, به اين جمعبندي رسيدند كه اين نگاه يك بعدي به واقعيتها, نادرست است. بهويژه در مسائل انساني, پيامدهاي ويرانگر و ناگواري دربردارد. آنان نشان دادند كه چگونه جامعههاي انساني زير سلطة تفكر مدرن و علومانساني برخاسته از آن, در خدمت قدرتها و حكومتها قرار گرفتند ـ همانگونه كه به كمك دانش تجربي, منابع طبيعت زير سلطه و بهرهكشي قدرتها قرار گرفت ـ درنتيجة اين نوع مداخله و دستكاري, آسيبهاي متعددي به حيات در جوامع, جمعيتها و انسانها وارد شد و تضادها, خشونتها و بحرانهايي بروز نمود كه بهنوبة خود شورشها, بينظميها, كشمكشها و جنگها و عوارض مختلف اجتماعي ـ رواني و اقتصادي ـ سياسي در پي داشت. همزمان همين نحوه رويكرد به طبيعت سبب بروز عوارض و بحرانهايي همانند تخلية منابع, آلودگي محيطزيست و كاهش ضخامت لاية ازن گرديده است.
معرفت وحياني از آغاز, توجه انسان را به پيامد اين نوع غفلت از اهميت نقش و كاركرد ارزشها در حفظ سلامت و رشد و تداوم و نوشوندگي منظومههاي هستي جلب ميكند. وحي, آدميان را از بهرهبرداري از ذخاير و منابع طبيعت نهي نميكند. بهعكس طبيعت را بستر زيست و پرورش انسان ميداند, اما توصيه ميكند كه آدميان رابطة خود را با طبيعت و با يكديگر براساس فهمي وجودي و حقيقي از يكديگر و با توجه كامل به چگونگي عمل ارزشها و اهميت آنها در حفظ بالندگي هستي, سامان بخشند. از آنها ميخواهد كه طبيعت را نيز چون خود موجودي زنده, ذيشعور و مولّد بدانند و فرصت زيست, رشد, خلاقيت و نوشوندگي را از آن دريغ ندارند. زيرا بهدليل تعامل و ارتباط و جودي ميان همة پديدهها, آسيب و تخريب هريك ـ به شرطي كه بهموقع جبران و تصحيح و ترميم نگردد ـ به كنشگران و بهرهكشان هم آسيب ميزند و هستيشان را به تباهي ميكشاند.
نگاه وحي هشدار ميدهد كه آدميان نميتوانند بوالهوسانه و سربههوا هر بلايي خواستند بر سر طبيعت و انسانها بياورند و اگر چنين كردند و بهموقع آسيبي را كه زدهاند ترميم و جبران نكنند, بايد منتظر پيامدهاي سخت و دردناك آن باشند. اينكه علم مدرن موفقيتهايي داشته است, جاي بحث نيست, چون ميتواند روابط را كشف كند و از اين روابط هم نتايج عملي بهدست بياورد, اما بالاخره آن نقيصه, عوارض سوء و ويرانگر خودش را جايي نشان ميدهد. آن نقيصه نه به اين معنا كه نبايد اين رابطه را كشف يا برقرار ميكردند, نه, بلكه ميبايست در كنار و همراه با آن روابط ديگري هم كه متضمن ارزشهاي وجودي و معنا و هدف فعاليتهاي حياتي است ميديدند تا وقتي برپاية اين شناخت شروع به عمل ميكنند, آن ملاحظات اساسي را هم مدنظر قرار دهند.
(به نظر ميرسد شما كمكم از عقلانيت به علم رسيديد و علم را با عقل يكي گرفتيد.
(علم مدرن يكي از تجليّات استعداد تعقل است. اشكال مدرنيته اين بود كه عقلانيتش را مطلق كرد. يكي از نقدهاي پستمدرنها به مدرنيته اين است كه مطلقگراست. من با همه مواضع پستمدرنها در نقد مدرنيته موافق نيستم, ولي اين بخشِ آن درست است. اين نقد را متفكران مكتبهاي انتقادي, از جمله تئودور آدورنو, دوركهايم و هابرماس هم به مدرنيته دارند كه روش علمي خود را مطلق كرده است, يعني عقلانيت علمي را مطلق كرده و آن را تنها روش دستيابي به حقيقت توصيف ميكند. با استناد به عقلانيت وحياني نيز, نقدهايي جدّي به عقل مدرن وارد است.
(چگونه و با چه استدلالي و با چه منبعي اين كار ممكن است؟
(يكي اينكه با تكيه بر استعداد تعقّل و انديشهورزي بهجاي ارجاعدادن به عقل, حجيّت همة معارف بشري از سنّت تا مدرن را مشروط به آزمون نوبهنو آنها مينمايد. يعني نميپذيرد كه يك منظومة معرفتي و يا مجموعهاي از دانستهها كه ممكن است زماني معتبر شناخته ميشده, براي هميشه بهعنوان عقل, مرجع داوري و تشخيص و تميزكذب از صدق قرار گيرد. به اين نوع "عقل" اصالت نميدهد, بلكه به نيروي شعور و استعداد تعقل اصالت ميدهد. با اينكار انسان را از وابستگي به هر منبع معرفت شناختي ازجمله سنت يا مدرن آزاد ميسازد و راه را براي فهم تازه و نوبهنو از جهان بازميگذارد و آدميان را توانا و موظف و مشمول به كاربرد دائمي استعداد خردورزي ميشناسد و به اينكار ترغيب ميكند. اين تأكيد, به عقلانيت وحياني, پويايي خاصي ميبخشد. بر همين اساس است كه از آغاز, مخاطبان را از رجوع به منابع سنت يا دانستههاي بزرگان و شخصيتها و حجتگرفتن آنها پرهيز ميدهد و راهنمايي ميكند كه بهجاي آن به نيروي تعقل خود تكيه كنند و آن منابع را در معرض نقد و بررسي و آزمون خرد از طريق مشاهده قرار دهند و به آنچه محصول تعقل در مشهودات است, عمل كنند. با اين آزمون پراهميت, بشر در هيچ مرحلهاي از پيشرفت متوقف نميشود. علم در هيچ زمان و مكاني به پايان و كمال خود نميرسد و انسان از مسئوليت دائمي انديشيدن و فهم تازه و تجديد دانستههاي پيشين, معاف نميگردد. نقد بعدي از اين موضع است كه در عقلانيت وحياني و دستيابي به حقيقتِ تازه, ابداع و آفرينش فكري از طريق شهود و وحي, پديدهاي عام و انجام آن براي هركس كه ظرفيت وجودي خود را مستعد آن سازد, انجامشدني است. علاوه بر اين, تأكيد بر استعداد تعقل بهجاي ارجاع به منبع شخصي بهنام عقل, تأييدي بر اين واقعيت كه نيروي شعور راهها و روشهاي متنوعي براي انديشيدن و فهم پديدهها دارد و تجليّات اين استعداد منحصر بهفرد نيست كه رد ادعاي كساني است كه روش علومتجربي را تنها روش علمي معرفي ميكنند و دست آخر تأكيد در رويكرد عقلانيت وحياني به شناخت و داوري ارزشي, نقد ديگري است كه از اين موضع به عقلانيت مدرن وارد ميشود.
(دين از كجا به اين وجوه همهجانبه و جامع و شامل همة هستي پي برده است؟
(از طريق ارتباط وحياني با شعور فراگير هستيبخش ـ يعني خداوند ـ و سپس آزمون اين دريافت وحياني از طريق مشاهده و مطالعة رويدادها و پديدههاي واقعي در طبيعت, تاريخ و جامعة انساني و تعقل فردي آن مشهودات. به عبارت ديگر, عقلانيت وحياني به آنچه از طريق تجربة وحياني فهم ميشود بسنده نكرده, آزمون تجربي آنها را براي يقينآوردن به صحّت آنها ضروري ميداند.
(آيا ممكن است متدولوژياي را كه متكي به عقلانيت وحي است با يك بيان متدولوژيك مطرح كنيد؟
(فرايند تفكر سازنده با طرح يك پرسش يا معمّا آغاز ميشود. پرسش نيز در رويارويي با موانع و دشواريها و تضادها در برابر زندگي طرح ميگردد. از اين مرحله ذهن براي يافتن پاسخ فعال ميشود و به مشاهدة رويدادها ميپردازد, مثل پرسش و دغدغهاي كه يك دانشمند يا يك هنرمند درباره يك موضوع دارد و پيرامون آن شروع به تحقيق, مشاهده و انديشيدن ميكند. در اين مرحله از دو حال خارج نيست, يا پاسخ معماها را با رجوع به منابع معرفتي موجود و استفاده از علوم متعارف ميتوان بهدست آورد؛ يعني در چارچوب نظامهاي دانايي مسلط و پذيرفتهشده و يا استفاده از روشهايي چون قياس و استقرا يا مشاهده و تجربه, پاسخ سؤال و معما بهدست ميآيد. در موارد زيادي كه قرآن مخاطبان را در حل مشكلاتشان به مشاهده و تعقل و يا آزمون عقلي شنيدهها و ديدهها دعوت ميكند, نظر به اين حالت از تعقل دارد. "بشارت بده بندگاني را كه گفتار و نظريههاي مختلف را با دقت ميشنوند و بعد از تميز (عقلاني) بهترين (حقيقيترين) آنها, از آن تبعيت ميكند." در حالت دوم, پاسخ معما و پرسش در منابع موجود يافت نميشود و علوم متعارف از حل معما عاجز ميباشند و جستوجوها در هيچيك از منابع به نتيجه نميرسد, بنابراين درنتيجه بحراني در عقلانيت علوم متعارف پديد ميآيد و عجز آنها از حل معماها بر بسياري از جمله تيزبينترين افراد آشكار ميگردد. در اين صورت اگر جوينده, با تمام وجود و با بسيج و تمركز همة قواي ذهني در پي يافتن پاسخ باشد و تمام وجود او چشم و گوش شوند و شعور در اوج حساسيت و هوشياري قرار گيرد, اين امكان هست كه جواب معما را از طريق شهود و الهام و وحي دريافت كند. اين پاسخ پاية گسترش علم متعارف جديدي ميشود ـ زمانيكه او و يا ديگران آن را در بررسي پديدهها در عرصههاي مختلف و يا حل معضلات خود بهكار برند و تفصيل دهند. قرآن به اين فرايند, يعني دريافت شهودي حقيقت و سپس تفصيل آن تصريح كرده است. "كتابٌ اُحكمَتْ آياتُه ثُمَّ فصّلت" (هود:1) پرسش پيامبر, پرسش هستيشناختي و جهانگستر است. او به حقيقت هستي جهان و خويشتن و جايگاه خودش در آن هستي فكر ميكند. با مشاهدة تكتك پديدهها بهتنهايي نميتوان به حقيقت رسيد. هريك از پديدههاي طبيعي و يا يك فرد انسان نميتوانند به پرسشها و معماهايي كه فراتر از ظرفيت وجودي و شعور آنهاست پاسخ دهند. يك نهضت اجتماعي محصول خردجمعي است. تأمل در آن, شعور جمع را به پاسخدادن ميطلبد, آنچه از اين تعامل دريافت خواهد شد, محصول تعامل ميان شعور محقق و خردجمعي است. معرفت حاصله از تأمل و تجربة شهودي در آن پديده ـ هرچند ممكن است بديع و بيسابقه باشد ـ تنها جنبشهاي اجتماعي مشابه را شامل خواهد شد. تأمل در پديدههاي طبيعت و الهامگيري از آنها در عرصه علم و زيباشناختي نيز از اين قاعده خارج نيست و پاسخ فراتر از محدودة پرسش و ظرف شعوري طرفين تعامل نخواهد بود. به همين جهت پرسشهاي مربوط به حقيقت هستي و معماهاي جهانگستر را تنها از طريق تعامل و تجربه شهودي و وحياني با شعور فراگير هستي ـ خدا ـ ميتوان بهدست آورد.
(به نظر ميرسد كه در اينجا دو منبع الهام وجود دارد؟
(ظاهراً چنين است يعني هم شعور پديدهها و موجودات و هم شعور فراگير خالق هستي, ميتوانند طرف تعامل و تجربة شهودي و وحياني انسان قرار گيرند. اما با قدري تأمل و توجه به اين نكته كه شعور پديدهها تجلي شعور الهياند, در اين صورت پاسخي كه محققي نظير اينشتين از تأمل در پديدههاي فيزيكي, يا داروين از تأمل و تعامل شهودي با پديدههاي طبيعت ميگيرند, درواقع از منبعي مستقل از شعور الهي نيست. بنابراين پيامي كه از مشاهدة نشانههاي پديدهاي فيزيكي يا زيستي در طبيعت, از شعور موجود به شعور محقق الهام ميگردد, در تحليل نهايي به منشأ الهي خود بازگشت پيدا ميكند. منتها جواب, محدود به پرسشي است كه آن دانشمند مطرح كرده است. بدين ترتيب يك وحدت و هماهنگي كلي در نحوة شناخت و تعامل وجودي و فعاليتهاي شعور موجودات, وجود دارد. تفاوتها مربوط به تفاوت ميان ظرفيت وجودي و توانايي شعور به انجام تعاملهاي گستردهتر وجودي است. محصول هر تجربة شهودي با ظرفيت دوطرف تعامل و كيفيت پرسش تناسب دارد. از اينرو اعتبار پاسخها و راهحلها محدود به همان ساحتي است كه سؤال تعيين كرده است. مثلاً از يك اتم به اندازة ظرفيت شعور آن و كم و كيف سؤال و از يك انسان در اندازههاي متفاوتي ميتوان الهام گرفت. به اين ترتيب اگر ثنويتهاي رايج در تفكّر مدرن را با وحدت وجوه مختلف واقعيت (عين و ذهن) جايگزين كنيم, براي خيلي از مسائل و آشفتگيهايي كه در حال حاضر در مباحثات مربوط به سنت و مدرنيته در جامعة ما وجود دارد راهي پيدا ميشود.
(همان ثنويتي كه اول گفتيد: ماده و معنا, عقل و دين, علم و وحي و...؟
(به نظر من نه فقط انواع ثنويتها, كه تقابل مدرنيته و سنت هم تقابلي كاذب است. نزد آنان مدرنيته سپهري است تحت سيطرة عقل و انسان, و دين پديدهاي كه خارج از عقل انسان و سپهر زندگي انساني بهوجود آمده است. اما با توضيحاتي كه در اين گفتوگو داده شد, ديديم كه چنين نيست. معرفت ديني نيز متعلق به خرد انسان است و اشارات (وحي) در آنجا فهم ميشود و مرتبط با زندگي انسان است. به عبارت ديگر, آن هم يك تجربة بشري است, با اين ويژگي كه ساحت آن به وسعت هستي فراگير است. بنابراين تقسيم جهان هستي به دو سپهر جهان زميني و جهان مافوق طبيعت درست نيست. تجربة وحياني در سپهر انساني رخ ميدهد و مرتبط با زندگي انسان در زمين (در همين جهان) است؛ يعني خصلت سكولار دارد. برخلاف تصور, سكولاريته در اصل و به لحاظ تاريخي, ضد دين يا در جهت انكار آن نبوده است. هدف طرفداران سكولاريزم اين بود كه خدمات عمومي مثل آموزشوپرورش يا قضا را از سيطرة نهادهاي مذهبي ـكليساـ خارج سازند. اگر معناي سكولاريته اين باشد كه: نظرها از منابع ماوراي طبيعت برگشته و معطوف به خرد انسان گردد و خاستگاه هر معرفتي را منحصراً ذهن آدمي بدانند, بدين معني كه آدمي با خردش توليد معرفت ميكند و موضوعها همه مربوط به همين دنياي زميني است كه انسانها با آن تعامل دارند, سخن خداوند يكسره دربارة امورِ اين جهاني است. آخرت هم پديدهاي است كه پيوسته درون همين دنيا رخ ميدهد, آفرينش و زندگي و مرگ و تجديد حيات ما, همه در همين زمين انجام ميگيرد؛ "منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارهً اخري." (طه: 55) نفوذ انديشه ثنويت, باعث تفكيك دنيا و آخرت گشته و آنها را به دو سپهر و جهان بيگانه از هم نسبت داده است. آخرت پروسهاي است در ادامة همين زندگي و حتي مختص بعد از مرگ هم نيست, بلكه پيش از آن هم براي هركسيكه به خودآگاهي ميرسد قطعاً رخ خواهد داد و او آثار و عوارض انتخابهايش را, به شرط خودآگاهشدن, خواهد ديد و اندوه و رنج پشيماني و محروميت و ترس و يا به عكس نشاط و بالندگي و قدرت و بهرهمندي و امنيت را تجربه خواهد كرد. تقابل دين با سكولاريته با اين تعريفي كه قرآن از دين بهدست داده است, واقعيت ندارد. چيزي است كه از خارج دين بر ما تحميل شده است و تقابل كاذبي محسوب ميشود.
(سكولارها ميگويند كه روشنفكر با عقلانيتش با دين برخورد ميكند و در آن حدي كه عقل او اجازه ميدهد از دين استفاده ميكند. بدين معنا آنها هم ضددين نيستند, آيا درست فهميدم؟
(در اينكه سكولاريته ضددين نيست, ترديد وجود ندارد. اما اين تعبير و طرز بيان, برخاسته از همان دوگانگي است. گويي كه عقل معياري برونديني است كه مستقل از دين عمل ميكند و داوري مينمايد و معرفتهاي ديني را هم مورد قضاوت قرار ميدهد. من ميخواهم بگويم يك اصل اساسي در دين, دعوت به تعقّل است. نسبتدادن دين به ماورايطبيعت و نشاندن عقل در طبيعت, ريشه در همان دوگانهبيني دكارتي دارد. بر همين اساس است كه برخي ميان دين و معرفت ديني تفكيك قائل شدهاند, دين را متعلق به سپهر ماورايطبيعت و عالم قدسي و غيربشري دانسته و "معرفت ديني" را پديدهاي بشري و زيستي توصيف كردهاند. نتيجه اين شده است كه منابع اصلي دين, يعني قرآن و حتي سنت پيامبر را تحت عنوان "دين", پديدهاي آسماني و غيربشري و غير "معرفت" بنامند و تنها آنچه را مفسّران, فهم و تدوين ميكنند "معرفت ديني" بخوانند. اينها بر اين باورند كه آيات و آموزههاي قرآن "معرفت" نيستند, معرفت ديني فقط تفسيرها و مجموعة فقه و احكامي است كه فقيهان و مفسران تدوين كردهاند؛ ولي من معتقدم كه اصل آيات قرآن با وجود منشأ الهي, معرفتي انساني است زيرا در شعور پيامبر و برپاية زبان و فرهنگ او شكل گرفته است. تفاوت قرآن با متون ديگر يا تفسيرهايي كه از آن تهيه ميشود, در زباني است كه بهكار گرفته است. معارف بشري در زبانهاي بسيار مختلفي پديد آمدهاند, اگر با آن زبانها آشنا نباشيم, معاني و پيامهاي آنها را فهم نخواهيم كرد. قرآن معرفتي است پرورده در شعور انسان, هرچند خود محصول تعامل ميان شعور پيامبر و خداوند است و همانند ديگر معارف بشري قابل فهم و نقد عقلي است. قرآن مانند هر اثر خلاقة زيباشناختي, پديدهاي آفرينشي, بديع و بينظير است. به لحاظ معرفتشناختي, فهم پيامبر از اشارات (وحي) الهي است. چون از نگاه وحي, خدا در متن هستي و درون هر موجود و در وجدان و شعور هر انسان و از جمله پيامبر به تعامل مشغول است و با توجه به اين كه شعور يا ذهن پيامبر, بستر آفرينش اين اثر و محتواي پيام در پاسخ پرسشهاي انساني و هستيشناختي او و درقالب زمان و فرهنگ وي تدوين شده, لذا دليل ندارد كه آن را پديدهاي غيرسكولار بناميم. مگر آنكه سكولاريته مرادف انكار حضور و عمل خدا درون شعور آدميان باشد.
(آيا اين تعقل, كادر, ضوابط, مباني و مبادياي دارد يا اينكه تعقل آزاد است؟
(تعقلكردن يك استعداد خدادادي و توصيه بدان يك فضيلت و آموزة ديني است. آن هم مهمترين و نخستين آموزه كه پايه و اساس و هدف رسالت پيامبران است. قرآن, فهم و شناخت مبتني بر تعقل را در برابر شناخت مبتني بر تقليد از آباء و اجداد و يا رهبران و پيشوايان يا سنن و عادات قبيلهاي قرار ميدهد.
(آيا شيوهاي هم براي تعقل ارائه ميدهد؟
(بله, دو رهنمود اساسي دارد؛ يكي اينكه ميگويد وقتي تعقل ميكنيد بايد معلوم باشد كه مسئله و معمّاي شما چيست و دنبال چه هستيد؟ دوم اينكه با چه روشي اين جستوجوي فكري را انجام ميدهيد؟ تعقّل ممكن است روي پاسخها و راهحلهايي باشد كه از منابع مختلف در پاسخ پرسش و براي حل معمّاها ارائه شدهاند. اين منابع, آراي گذشتگان, نظريات و آراي بزرگان و نخبگان قوم, افرادي عادي و نيز پيامبران و وحي الهي را نيز شامل ميشود. آموزة ديني اين است كه اين پاسخها و راهحلها را چشم بسته قبول يا انكار و رد نكنيد و يا به شنيدن يكي بسنده نكرده, خود را از شنيدن و يا خواندن بقية آرا و اقوال محروم نكنيد, بلكه همة آرا و اقوال و نظريات مربوط به يك مسئله را كه درگير آن هستيد با دقت مطالعه كنيد و خوب بشنويد و فهم كنيد و سپس با تعقّل در آنها ببينيد از ميان آنها راست و غلط كداماند, يا از آنها كه حقيقي مينمايند و يا به نسبتهايي حاوي حقيقتاند, كداميك به حقيقت نزديكترند و شما را در حل معما و غلبه بر مشكلات و بحرانها و خروج از اين بنبستها, بهتر ياري و هدايت ميكنند. پس نخست بايد, پرسش يا مسئله مورد بحث معلوم و مشخص باشد, يعني بهدرستي تعريف شود. دوم همه آرا و نظريات پيراموني, مطالعه و با دقت شنيده و فهميده شوند و سوم براي تشخيص و تميز صحّت و سقم و يا درجة اعتبار و ميزان حقيقيبودن هريك, فرد به تعقّل و تفكّر بپردازد. چشم بسته قبول يا رد نكند, بلكه نيروي خرد را بهكار اندازد و برپاية خرد خويش به تشخيص برسد. روشي كه قرآن براي اين كار يعني تفكر و تعقل توصيه ميكند, انديشيدن در خلأ و در انزواي از واقعيتهاي عيني نيست. نميگويد به گوشة خلوتي پناه ببريد و سر در گريبان فروكرده به تفكر بپردازيد, بلكه نخست بايد روشن شود هدف تحقيق و تفكر چيست؟ آيا ميخواهيد روي پاسخهايي كه در پاسخ پرسش و معماي خود از منابع مختلف خوانده و شنيدهايد, تعقل و تحقيق كنيد؟ يا چون پاسخ پرسش خود را در منابع موجود و آرا و نظريات ديگران نيافتهايد و يا آن پاسخها شما را قانع نكرهاند و در آزمونهاي مختلف مردود شدهاند و راهگشا به حل معما نيستند, شخصاً در پييافتن حقيقت برآمدهايد؟ در حالت اول, هدف تعقّل و تحقيق, آزمون پاسخها و نظرياتي است كه ديگران در حل مسئله و معمّا مطرح كردهاند. قرآن رهنمودها و آموزههاي وحياني را هم در همين رديف قرار ميدهد كه شخص بايد پيش از پذيرفتن يا ردكردن, ابتدا دربارة آنها كنكاش و تعقّل كند و بعد از آن بپذيرد يا انكار كند. يعني در قبول يا رد آموزههاي وحي نيز داور نهايي, نيروي خرد فرد است كه با آزادي و بدون اكراه و اجبار بايد به تشخيص و تصميم و انتخاب برسد و اما روش آزمون نظريهها و گزارهها مطابق توصيه قرآن اين است كه فرد بايد با مراجعه و مشاهدة واقعيتهاي عيني در همة ساحتهاي جهان هستي و البته در آنچه كه به موضوع پرسش او مربوط ميشود, نظريهها و پاسخهاي عرضهشده را آزمون كند و ببيند رويدادها و تجربيات عملي و عيني, كداميك را تأييد يا تكذيب ميكنند. اين روش, همان روش آزمون تجربي فرضيهها و گزارههاست كه در جامعههاي علمي امروز نيز رواج دارد. پاسخها, ازجمله آموزههاي وحي, بهمثابة فرضيههايي است كه به آزمون گذاشته ميشوند. خداوند, توصيف و تبييني از مسائل و پديدهها براساس نظام ارزشها و صفات خود ارائه داده است, سپس از شما دعوت ميكند تا در طبيعت يا تاريخ و جامعه بگرديد و نشانههاي عيني آن صفات و ارزشها و قانونمنديها را ببينيد.
(با چه روشي؟
(از طريق تعقل در مشاهداتتان. يعني اولاً برويد, در طبيعت و در تاريخ و نفس خودتان نشانهها و حوادث عيني را مشاهده كنيد و آنگاه ببينيد كه آيا آنها مؤيّد يا مكذّب آموزهها و تبيين و توصيفهايي هستند كه خداوند يا هر منبع ديگري ارائه و پيشنهاد كرده است؟ پس آموزة ديني, تعقلِ محض و در خلأ نيست, بلكه تعقل روي مشاهدات تجربي, واقعيتهاي طبيعي و تاريخي است. اين روشي است كاملاً معتبر كه امروزه پاية همة علوم است. حالت دوم كه شخص خود در جستوجوي پاسخ معماي خويش است, روش تحقق و تعقّل و جستوجو تا رسيدن به حقيقت از طريق يك تجربة شهودي يا وحياني را جداگانه توضيح دادهام.
(بهطور شفاف, تفاوت تعقل قرآني با تعقل علمي چيست؟ شما ميگوييد كه در تعقل قرآني انسان با هدف ديدن خدا و صفات خدا سراغ پديدهها ميرود و معيار و ضابطهاي هدفمند انسان را به اين مسير رهنمون ميكند, اما در تعقل علمي الزاماً چنين معيار و هدفمندي و ضابطهاي وجود ندارد. آيا اين برداشت درست است؟
(تفاوت در چند نكته است, يكي در نوع و ماهيت پرسشها, دوم ـ كه از اهميت بيشتري نيز برخوردار است ـ در طرز نگاهكردن است. در علم اين رابطه بر قاعدة ثنويت و جدايي ذهن از عين (سوژه ـ ابژه) و رابطة يكطرفه ميان اين دو است, درحاليكه در روش قرآن اين دوگانگي و انفكاك مطرح نيست و جوينده ضمن حضور در درون واقعيت و درگيري وجودي با مسئله و يا پديدهها, با آنها وارد تعامل و گفتوگو ميشود؛ يعني واقعيتها را از درون و بيرون همزمان مينگرد و تجربه ميكند. سوم آنكه در علم تنها به روابط كمّي ميان پديدهها توجه ميشود اما در تعقّل قرآني تنها ظواهر رابطه را نميبيند بلكه كيفيت روابط را هم كه متضمن ارزشها و صفاتاند, ميبيند. نگاه ابزاري به پديدهها و قضايا ندارد, زيرا فرض بر اين است كه در جريان تعامل و ارتباطاتي كه بين پديدهها برقرار است, ارزشها نيز مبادله ميشوند. از نظر قرآن, ارزشها بهصورت انضمامي درون واقعيتها عمل ميكنند و نه فقط ارزشهاي مادي كه ارزشهايي چون مهرورزي, كار خلاق, آزادي و عدالت و برابري, گذشت و فداكاري, همدردي و مدارا و همكاري نيز چنين هستند. بود و نبود و طرز عمل آن ارزشها در بررسيهاي علمي جديد مدنظر نيستند و اساساً بهعنوان اموري واقعي انكار ميشوند. اما وحي براي آنها وجود واقعي قائل است, صفت فداكاري و ايثار يك واقعيت است.
(با توضيحاتي كه راجع به عقلانيت قرآني داديد, آيا ميتوان گفت كه قرآن در ذات خودش يك امر بشري است؛ به اين دليل كه از ذهن بشر رد شده است؟ عدهاي ميگويند كه دين يك امر پيچيده و غيرقابل دسترس است. دوم آنكه رسالت ما اين است كه دين را به معرفت بشري تبديل كنيم تا قابل دسترسي باشد و به عبارتي ديگر دين را ساده و لاغر كنيم. اما شما ميگوييد فرض اول نادرست است. تأكيدات زيادي در قرآن از جانب خدا شده كه پيامبر يك بشر است و كفار هم ميگفتند: "ما انتم الا بشر مثلنا" يعني شما بشري هستيد مثل ما.
( اتفاقاً يكي از نكات مورد مناقشه همين است. خيلي مهم است كه اينها وقتي ميخواهند بگويند كه "انسان" محور است ـ اين را از همان بحث دكارت گرفتهاند ـ يعني "سوژه" محور است. به اين معنا كه ذهن انسان بهطور مستقل و منفك از واقعيت عيني عمل ميكند. اشكال اين نظريه در اين است كه ذهن را به عنوان يك امر مجرد از واقعيت هستي و جدا از تاريخ گرفته است. وقتي هايدگر ميخواهد وجود را تعريف كند, ميگويد "دازاين" يعني "وجود در آنجا كه هست." "وجود در آنجا" يعني در اين جهاني كه هست. وجود در ارتباط با جهان معنا و تعريف ميشود. من و شما در ارتباط با جهاني كه هستيم تعريف ميشويم و وجود داريم, نه مستقل از آن, ذهن هم همينطور است. اشكالي كه به دكارت گرفتهاند اين است كه ذهن را مجرد فرض كرده است و حال آنكه ذهن در ارتباط و در درون هستي با جهان, انسان و تاريخ عمل ميكند.آن وجه از عقل محورياي كه در مدرنيته مورد انتقاد است, همان عقلانيت ابزاري است, نه اصل اصالت عقل. متأسفانه در تقابل سنت و مدرنيته يا علم و دين عدهاي آگاهانه آمدهاند دين را در برابر اصالت عقل قرار دادهاند و ميگويند دين به عقل اصالت نميدهد. درصورتيكه قرآن پاية يقين و ايمان و فهم و تميز و تشخيص را بر نيروي تعقّل فرد قرار ميدهد. روشهاي عقلاني رايج در فلسفه و علم, برخي تجليّات عقلاند كه بعضي اينها را مطلق كردهاند و هر معرفتي جز از اين راه و منطبق با اين نوع عقلانيت را ضدّ عقل يا غيرعقل و غيرعلم عنوان ميكنند.
(شايد انتقادي كه به روشنفكران و مدرنيستها وارد است اين باشد كه ادعا ميكنند "ويژگيما عقلانيت است." چرا ما فكر ميكنيم كه پديدة برگزيده هستيم و عقل فقط ويژگي ماست. مگر نوع بشر در طول تاريخ خردورزي نداشته است؟ حتي شيطان هم عقلورزي داشته است, هر چند توجيهگر. بهجاي اين ادعا, بهتر نيست موضوع را عوض كنيم و بگوييم روش تعقلت چيست؟ چه روش تعقل برتري نسبت به ديگري داري؟ آيا اين نوع نگاه نسبت به عقلانيت, ما و بشر امروز را دچار غرور نميكند و بهنوعي توهين به تاريخ بشريت نيست؟ به نظر شما آيا بهتر نيست كه مكانيزم عقلانيت را جستوجو كرد؟
(درست است, يعني بپذيريم كه عقل تجليات مختلف و تعقل روشهاي مختلفي ميتواند داشته باشد. اين استعدادي است كه عرصة فعاليت آن حدومرز ندارد. از درك سادة رابطة دو پديده هست تا آفرينش و توليد انديشههاي بديع و جديد. قرآن پيوسته هشدار ميدهد يا سرزنش ميكند كه چرا عقلتان را به كار نميبريد؟ ميگويد از آنهايي نباشيد كه در اثر انتخابهاي غلط خود دچار رنج و عذاب ميشوند و با حسرت و افسوس ميگويند "اگر خوب ميشنيديم و تعقل ميكرديم, اكنون مصاحب و همدم آتش نبوديم." تعقل ـ فينفسه ـ يك ارزش است. ميگويد همة كسانيكه تعقل نميكنند, پليدي ميكنند,(1) يعني دچار انحراف, كجروي و فساد و تباهي ميشوند. نزد قرآن بدترين جنبدگان آنهايياند كه تعقل نميكنند و نيروي خرد را بهكار نميگيرند.(2) ويژگي اصلي گمراهان و كافران, كري و كوري و خودداري از تعقل است, نه خوب ميشنوند, نه خوب ميبينند (با گوش و چشم و دل) و نه ميانديشند.(3) و البته براي عقلانيت هم روش ميدهد. نيچه عقلانيت مدرن را نقد ميكند و ميگويد كه زبان علم فقط زبان توصيف دادههاي حسي است, هركس چيزي را حس كرده آن را توصيف كرده است, جز اينها حقيقتي وجود ندارد. عدهاي ميگويند عقل كاشف حقيقت خارج است. ديگري ميگويد تنها, پديدارها درك ميشوند. بنابراين ما عرصه را وسيع بگيريم. عقلانيت وحي در طول عقلانيتهاي ديگر است. بهخصوص به عرصههايي ميپردازد كه بشر عادت ندارد ببيند و مغفول ميمانند, يعني ساحت ارزشها.
پينوشتها:
1ـ وَ يَجْعَلالرجس عليالذين لايعقلون. (يونس: 100)
2ـ ان شرّالدّواب عندالله الصّم البكم الذين لايعقلون. (انفال: 22)
3ـ صُمٌ بُكمٌ عُميٌ فَهُم لايعقلون. (بقره: 171)
سوتيترها:
مسئلة رابطة عقل و وحي ـ كه يك بحث قديمي است ـ به يك مسئلة ديگري معطوف ميشود و آن ثنويتي است كه در فلسفه و فرهنگ غرب سابقة كهن دارد و شرق اين سابقه را ندارد؛ ثنويتي كه در مدرنيته هم ميبينيم و قبل از دكارت هم وجود داشته است. ولي از زمانيكه دكارت تفكر جديد عقلاني را طرح كرد, اين ثنويت بهصورت واضحتري مطرح شده است؛ و آن دوگانگي ذهن و عين است
درحاليكه بعد از چندي كه از رشد دانش جديد برپاية ثنويت گذشت و آثار فكري, علمي و عملي آن آشكار شد, در همان غرب تفكر انتقادي جديدي عليه عقلانيت مدرن پاگرفت كه يكي از موارد مورد انتقادشان همين ثنويت است
در اينجا دو مسئله وجود دارد؛ يكي رد جدايي و استقلال ذهن از عين و ديگري رد ادعاي جدايي و استقلال وحي از عقل
فوير باخ عقيده داشت كه "دين و خدا ساختة ذهن انسان است." آدمي آرزوها و ايدئالهايي كه براي خود ميخواسته است در خدا جمع كرده و آن را مورد پرستش قرار داده است. عقل متكي بر خود عمل ميكند. همة معارفي كه دربارة جهان, هستي و يا خويشتن وجوددارد, ساختة ذهن انسان است و حقيقتي بيرون از ذهن آدمي وجود ندارد و نميتوان براي وحي خاستگاهي غير از ذهن بشر در نظر گرفت
اينكه چه اشكالي بر عقل خودبنياد مدرن وارد است؛ يكي همان روح ثنويت دكارتي حاكم بر آن است, كه موجب ميشود ذهن واقعيت را تنها از بيرون و از روي دادههاي مشاهدهپذير (عيني) و با گزينشي كه از ميان آنها برمبناي هدفها و اغراض خود انجام ميدهد, و ادراكي كه در چارچوب پيشفرضهاي خود صورت ميدهد, شناسايي كند و اين شناسايي به همين دليل محدود به توصيف روابط پديدارها در ظرف كميتهاي رياضي و مادي است
علم و عقل مدرن خود را نسبت به ارزشها و اخلاقيات خنثي نشان ميدهند و درنتيجه دنياي علمي مدرن و تكنولوژي و مناسبات سياسي ـ اجتماعي و اقتصادي مبتني بر آنها از معيارهاي ارزشي و اخلاقي تهي هستند و يكسره در خدمت اغراض و منافع كسانيكه دانش و تكنولوژي را در اختيار دارند, قرار ميگيرند. اگر بهدرستي تأمل كنيم, مبنا و منشأ معرفتشناختي, خشونتهاي داخلي, تضادها, جنگها و رقابتهاي بيرحمانه بر سر قدرت و سود, اختلاف طبقاتي و سلطهجويي و جهانخوارگي مندرج در اين تمدن, همه به اين نقيصة اساسي در عقلانيت مدرن مرتبط ميشوند
ادعاي قرآن اين نيست كه در جريان ارتباط و تعامل ميان خدا و انسان, عقل بشر در پرانتز گذاشته ميشود و به تعطيلي ميرود
چگونه ميتوان معرفت را يكسره متعلق به ذهن منفك از واقعيت جهان (و شعور هستي) توصيف كرد و به اين اعتبار از خرد خودبنياد سخن گفت؟ هيچ معرفت و آگاهي براي بشر وجود ندارد مگر آنكه در خرد وي توليد شده است, اما ذهن نه بهتنهايي و مجرّد و بيرون از جهان, بلكه در تعامل وجودي با آن, كسب آگاهي ميكند
حتي در عقلانيت علمي مدرن نيز اگر پديدههاي جهان خود را بر ذهن انسان آشكار نسازند و به كمك انواعي از نشانهها با آدميان سخن نگويند و به پرسشها و تجربيات آنان پاسخ ندهند, شناخت حاصل نميشود
از نگاه قرآن هم, ما براي فهم جهان يك منبع بيش نداريم و آن خرد است. خدا نميگويد شما در فهم خود و جهان از دومنبع كمك بگيريد, يكي نيروي تعقل و ديگري خارج از آن در ماوراي طبيعت. نشانهها و اشارات خدا (وحي) هم به عقل عرضه ميشود؛ قلب پيامبر يعني شعور پيامبر
وحي در ساحت عقلانيت آفرينشي (زيباشناختي) قرار دارد. پيامبر همانند يك هنرمند حقيقي, يك متفكر خلاق علم و فلسفه, حامل پرسش يا پرسشهايي وجودي است. در جستوجوي حقيقت, معنا و حل معماهايي است ولاجرم بيقرار و هشيار و خودانگيخته
دريافت پيامبر از تجربة وحياني كه در يك اثر بديع ارائه ميشود, درك كاملتري از وجوه متنوع هستي انسان بهدست ميدهد. به همين جهت وقتي از منظر وحي به هستي پديدهها نگاه ميكنيم, نگاهمان به همه وجوهي از واقعيتها كه به بود و نبود وچگونگي بودنمان مربوط ميشود فراروي ذهن قرار ميگيرد, بهخصوص ارزشهاي انضمامي درواقعيتها (در هستي فرد و جامعه) را كه عقل مدرن ناديده به كناري نهاده است, به خودآگاهيهاي ما وارد ميسازد
تجربة وحياني نگاهي شامل و جامع به پرسشهاي اساسي و وجودي آدمي دارد و جايگاه و نقش ارزشها كه انضمامي واقعيتهاي جهان هستند و وجوه مختلف حيات انسانزا در پرتو آن ارزشها مورد نقد و ارزيابي قرار ميدهد, درحاليكه در عقل مدرن اين بحثهاي اساسي (وجودي و ارزشي) مغفول و از حوزة بررسي و فهم عقلاني و تجربي, كنار گذاشته شده است
در نگاه عقل مدرن, اين حقيقت كه پديدههاي طبيعت و جامعة انساني, عناصر و موجوداتي هستيمند, فعال و شعورمند هستند, بنابراين داراي احساس بوده و با ديگران در كنشهاي فعال قرار ميگيرند و يكسره منفعل نيستند, فاقد هرنوع اهميت است
در عقلانيت وحياني, گامي فراتر برداشته شده است و عرصة ديگري در برابر ذهن انسان باز كرده است و آن ارتباط و تعامل مستقيم ميان دو شعور است
اساسيترين آموزة وحي يا هستة سخت معرفت وحياني يا جوهر دين, چيزي جز دعوت به تعقل نيست. رسالت پيامبر اين است كه از انسانها بخواهد تا خرد خود را از اسارت و وابستگي به آباواجداد, سنتهاي گذشتگان يا بزرگان و پيشوايان اديان (احبار و رهبان) و رهبران قبايل آزاد كنند. به آنان توصيه ميكند تا سخنان ديگران را خوب بشنوند و فهم كنند و سپس دربارة آنها بينديشند و به ياري نيروي تعقل و ضمن مشاهده و مصاديق عيني آنها در جهان, اگر عقلاني و حقيقي بودند, بپذيرند
نقص عقلانيت علمي در اين است كه به فهم روابط كمّي و صوري ميان پديدهها اكتفا ميكند و مشاهده و تفكر در روابط كيفي (مناسبات و مبادلات ارزشها) را رها ميكند. غفلت از اين جنبة مهم از واقعيت هستي, باعث شده است كه جهان در نگاه عقلانيت مدرن, از هر معنا و ارزشي تهي فرض شود. آثار و عوارض ويرانگر اين نوع دانايي در طبيعت و جامعة انساني بر كمتر كسي پوشيده است
عقل مدرن جهان را صرفاً منبعي از ذخاير مادي و انرژي مينگرد كه بايد با كمك علم و تكنولوژي, براي مقاصد سودجويانة سرمايهداران, در بالاترين حد, مورد بهرهبرداري و بهرهكشي قرار دهد؛ زيرا مطابق ثنويت دكارتي, او ميتواند خود را (ذهن را) از واقعيت جهان جدا كند و تعامل و آميختگي وجودي خود را با جهان ـ عين و ذهن ـ درك نكند و از احوال دروني و حقيقت وجودي آنها باخبر نشود. درنتيجه بهنحو بيرحمانهاي نسبت به نيازها و حقوق طبيعت و انسانها, بياعتنا مانده و با بهرهكشي لجامگسيخته و بياعتنايي به ارزشهايي كه ماية قوام, پايداري و رشد و بالندگي موجودات عالم است, آنها را دچار بيماري, افسردگي, پژمردگي و شيءشدگي ميكند
اينكه علم مدرن موفقيتهايي داشته است, جاي بحث نيست, چون ميتواند روابط را كشف كند و از اين روابط هم نتايج عملي بهدست بياورد, اما بالاخره آن نقيصه, عوارض سوء و ويرانگر خودش را جايي نشان ميدهد. آن نقيصه نه به اين معنا كه نبايد اين رابطه را كشف يا برقرار ميكردند, نه, بلكه ميبايست در كنار و همراه با آن روابط ديگري هم كه متضمن ارزشهاي وجودي و معنا و هدف فعاليتهاي حياتي است ميديدند تا وقتي برپاية اين شناخت شروع به عمل ميكنند, آن ملاحظات اساسي را هم مدنظر قرار دهند
اشكال مدرنيته اين بود كه عقلانيتش را مطلق كرد. يكي از نقدهاي پستمدرنها به مدرنيته اين است كه مطلقگراست. من با همه مواضع پستمدرنها در نقد مدرنيته موافق نيستم, ولي اين بخشِ آن درست است
عقلانيت وحي به نيروي شعور و استعداد تعقل اصالت ميدهد. با اينكار انسان را از وابستگي به هر منبع معرفت شناختي ازجمله سنت يا مدرن آزاد ميسازد و راه را براي فهم تازه و نوبهنو از جهان بازميگذارد و آدميان را توانا و موظف و مشمول به كاربرد دائمي استعداد خردورزي ميشناسد و به اينكار ترغيب ميكند. اين تأكيد, به عقلانيت وحياني, پويايي خاصي ميبخشد. بر همين اساس است كه از آغاز, مخاطبان را از رجوع به منابع سنت يا دانستههاي بزرگان و شخصيتها و حجتگرفتن آنها پرهيز ميدهد و راهنمايي ميكند كه بهجاي آن به نيروي تعقل خود تكيه كنند
اگر ثنويتهاي رايج در تفكّر مدرن را با وحدت وجوه مختلف واقعيت (عين و ذهن) جايگزين كنيم, براي خيلي از مسائل و آشفتگيهايي كه در حال حاضر در مباحثات مربوط به سنت و مدرنيته در جامعة ما وجود دارد راهي پيدا ميشود
يك اصل اساسي در دين, دعوت به تعقّل است. نسبتدادن دين به ماورايطبيعت و نشاندن عقل در طبيعت, ريشه در همان دوگانهبيني دكارتي دارد. بر همين اساس است كه برخي ميان دين و معرفت ديني تفكيك قائل شدهاند, دين را متعلق به سپهر ماورايطبيعت و عالم قدسي و غيربشري دانسته و "معرفت ديني" را پديدهاي بشري و زيستي توصيف كردهاند. نتيجه اين شده است كه منابع اصلي دين, يعني قرآن و حتي سنت پيامبر را تحت عنوان "دين", پديدهاي آسماني و غيربشري و غير "معرفت" بنامند و تنها آنچه را مفسّران, فهم و تدوين ميكنند "معرفت ديني" بخوانند
متأسفانه در تقابل سنت و مدرنيته يا علم و دين عدهاي آگاهانه آمدهاند دين را در برابر اصالت عقل قرار دادهاند و ميگويند دين به عقل اصالت نميدهد
1
17/7/82 ـ نمونه ششم