دكترعلي شريعتي (شمع)

 

با جوي‌هاي خون شهيدان سي‌تير

 در حيرتم ز چرخ كه آن مرد شيرگير

با دست روبهان دغل شد چرا اسير؟!

آن شاهباز غرّ و شرف از چه از سرير

با هاي‌وهوي لاشخوران آمدي به زير

اين آتشي كه در دل اين ملك شعله زد

با قدرت جوان بُد و با فكر بكر پير

با عزم همچو آهنِ آن مردِ سال بود

با جوي‌هاي خون شهيدان سيِّ تير

با مشت رنجبر بُد و فرياد كارگر

با ناله‌هاي مردم زحمتكش و فقير

با خشم ملتي كه به چنگال دشمنان

بودند با زبوني, يك قرن و نيم اسير

با آن كه خفته است به يك خانه از حلب

با آن‌كه ساخته‌ست يكي لانه از حصير

با مردمي كه آ‌مده از زندگي به تنگ

با ملّتي كه گشته «بس», از روزگار سير...

 

شمس تبريزي

 

 مـرگ را...

جان بازان...

 مرگ را چنان مي‌جويند كه:

شاعر,

         قافيه را

و بيمار,

صحّت را

و كودكان, آدينه را

و محبوس,

         خلاص را

                قونيه ـ 644 هـ . ق.

بهرام رحيمي
براي مجاهد شهيد احمدرضايي

 

در وعده‌گاه

قرار گذاشته بوديم كه بيايي

و آمديم.

چه فرق مي‌كند

اگر هم نيايي

         يك نفر ايستاده است

اين درست, كه ما

نشسته به دنيا آمديم

نشسته حرف زديم

نشسته خنديديم

و نشسته فكر كرديم.

         امّا تو مي‌دانستي كه عاقبت

يك نفر خواهد نوشت

پيش از آن‌‌كه فراموش شود

يك‌نفر فرياد خواهد زد

پيش از آن‌كه خاموش شود

و يك نفر خواهد ايستاد

پيش از آن‌كه بميرد

در وعده‌گاه

كه مي‌گويد؟

كه مي‌گويد

كه هيچ‌كس نيست

در وعده‌گاه

         زمان ايستاده است.

 

شهيد عزت‌ابراهيم نژاد

 

يادبودِ‌ مردگان

ما را به خاطر بياور!

ما را كه تازه جواناني بيست ودوساله بوديم

شور عشق در سينه داشتيم و

پيش از آن‌كه عاشق شويم

سينه بر خاك سوده

             مُرديم.

***

ما را به خاطر بياور!

ما را كه سينه‌سرخاني خنياگر بوديم

و دَه به دَه

نه در آسمان و نه در كوهسار

و نه بر شاخسار

         كه در بازار

پيش از آن‌كه آوازه‌خوان شويم

بر شاخه‌اي تكيده از تكيه‌گاه خويش

جان وا سپرديم.

***

به خاطر دارم پيامتان را,

             سرنوشتشان را,

آري...

و هميشه در گذر‌گاه خاطرم در گذر است

آواز‌هاي صامتِ سينه‌سرخانِ سينه بر سيخ

و تجسّدِ آرزوهاي بيست و دو سالگان  سينه بر سنگ

و از تكرار يادشان

شايد پيش از آن كه شاعر شوم

بيست و دوساله بميرم.

آمين...

 

غلامحسن رضايي اصل

 

در بمباران

كودكي كه گفت:

«بادكنكي بخرم

تا سوار بر آن

به ميهماني كبوتران بروم» 

مُرد.

او را ديشب

در بمباران

         كُشتند.

               مسجد سليمان ـ يازدهم فروردين1382

 
استاد اميري فيروزكوهي

 

داشت نيش «خامة» تيزش تراش از «ذوالفقار»

ديدي آن گلزار دانش را كه چون پژمرد و رفت؟

وآن چراغ اهل بينش را كه چون رفت و فسرد؟

آن‌كه جان از گوهر وي نور ايمان مي‌گرفت

چون به‌جاي گوهر دانش سپردن, جان سپرد؟

ز آتش عشق الهي شعله‌اي جوّاله زد

زان سبب چون شعلة جوّاله در يك دم فسرد

جلوه‌اي از عقل اول بود در دار وجود

لاجرم آخر مفارق گشت و رخت از جمع بُرد

داشت نيش «خامة» تيزش تراش از «ذوالفقار»

زان به تيغ خامه نقش كفر از دل‌ها سترد

در كمال دين و دانش فرّ  يزدانيش بود

فرّ يزداني هم آخر سوي يزدان ره سپرد

در شريعت چون كه از نام «علي» شد نامدار

لاجرم عيش جهان را كم گرفت و كم شمرد

يا رب آن نوباوة ايمان كه از هر عصر و مَصر

كمتر آيد در وجود آن‌گونه فردي فحل و گُرد

چون به مرگ نابهنگام از ميان جمع رفت؟

رفتن فحلي چنين از جمع, نه كاري‌ست خُرد!

بار اين سنّت چو از حق است وحق را آيتي‌ست

و آنچه ما را بود قسمت؛ خواه صافي, خواه دُرد

و آن شهيد فكر و حرّيت كه بي‌پرواي غير

در جهادِ امر حق جان داد و پا در ره فشرد,

شادخوار نعمت او باد در جنّات عدن

كز نعيم اين جهاني جز غم مردم نخورد

 

ناصر احمدزاده

 

روييدن از كوير

باران با شوره‌زار مي‌آميزد

                          از شاخة انتظار گل مي‌ريزد

افسرده شقايقي كه بر خاك افتاد

                        گل كرده و از كوير برمي‌خيزد

 

از دل اين كوير

او از دلِ اين كوير حرفي نو داشت

در دشت عطش دانة باران مي‌كاشت

مي‌خواست كه در زمين بروياند نور

افسوس كه داس شب‌پرستان نگذاشت

                                                   تهران ـ خرداد 1366

 

نيلوفر سياوشي

 

يگانه خنياگر

شبيه باد بود

         رونده و آزاد

به كوه مي‌مانست  

         مقاوم و مانا

براي برگ‌ها قطره‌هاي باران بود

براي چلچله‌ها, نغمة بهاران بود

يگانه خنياگر, ميان ابرهاي سياه زمستان بود

پناه و سايه‌اي آرام

         براي دل تفتيدة بيابان بود.

به روي خاكستر

بذرِ عشق مي‌پاشيد

و از كويرِ تشنه, هزار گل مي‌چيد.

در عمقِ چشمِ مرگ

رنگِ زندگي مي‌ديد.

به خشم و كينة قلب‌ها مي‌خنديد

شبيه آب بود

         زلال و خنياگر؛

و مثل ماه بود

سپيد و روشنگر.

 

طه حجازي

 

تنها سلاح او قلمش بود

مردي شگفت بود

تنها سلاح او, قلمش بود.

بر كاخ باستاني تزوير

بر مسجد «ضرير»

بر دود و بر دروغ

بر هر چه بند و يوغ

         يورش مي‌برد.

***

مردي شگفت بود

باجي به كس نمي‌داد.

خر خاكيانِ توطئه را

خوب مي‌شناخت

و خوك‌هاي بي‌قوارة قدرت را

شامپانزه‌هايِ وحشت را

و خرس‌هاي بي‌تفاوت سرمايه را

             همواره رجم مي‌كرد.

***

مردي شگفت بود

با مصلحت به هيچ طريقي

پيوند برقرار نمي‌كرد.

در جبهة جليلِ جسارت

با جور و جهل و جبوني

             دايم به جنگ برمي‌خاست.

***

مردي شگفت بود

تسبيح و تيغ و طلا را

ـ يكتا سلاحِ مكّاران, سلاخان,

خيل عظيمِ دلالان ـ

تثليتِ جانوراني مي‌دانست

كه در توهّمِ تطميعِ هر چه ايمان

تقطيع و دفنِ انسان

و تحميقِ خلق‌هايِ جهان بودند

غافل كه اين مثلثِ شيطاني

خود سال‌هاست كه ديگر

در ذهن خلق‌ها

در چشم‌هاي مردم

از اعتبار رفته و بي‌رنگ گشته است.

***

مردي شگفت بود

بر قبلة بزرگِ حقيقت

بر قلة رهاي صراحت

با عشق, چشم مي‌دوخت

و هر مهاجمِ سمجي را

در آتش نگاهِ  ملتهبش مي‌سوخت.

***

مردي شگفت بود

جز دوستانِ ايمان, آگاهي

جز عاشقانِ رادي, آزادي

ديگر تمام, دشمنِ او بودند

قصّابِ فكرِ روشنِ او بودند.

***

مردي شگفت بود

اما دريغ اكنون نيست

ولي خاطراتِ او

جامِ كبود و تيرة بي‌دردان را

دايم تَرَك مي‌اندازد

و از براي همين است

ـ هرگز نمي‌توانند ـ

آن كينة مداومِ خود را

             ـ حتي ـ

وقتي كه بالضروره و ناچار

گندابِ هرزه‌گوي دهان‌هاشان را

ـ اين مَبرزِ بروزِ فضولات را ـ

به يك ستايش و تمجيد

چون درّه مي‌گشايند

از چشم‌هاي خلق

پنهان نموده, ننمايند.

***

اي جوهرِ نجيبِ‌ ايمان!

حيثيتِ همارة انسان!

مردي شگفت بودي

آنك دريغ ديگر

از خانه رفته‌اي و نمي‌آيي

امّا نه...

بهتر كه با زيبايي

محكوم‌هاي ديروز

شلاق‌ها به‌دست

ساطورها به مشت

در چارراه‌ها

در مذهبِ قرون

در انتظارِ آمدنت هستند

و در كتاب‌هاي قطورِ خود

در كارِ پاك‌كردنِ خود

و ناپاك ساختنِ تو مي‌باشند؛

امّا چه بي‌خبر

كه با چنين دسيسه‌ و نيرنگ

ناپاك, آن‌سان كه گفته بودي

             اي پاك!

هرگز دوباره, پاك نمي‌گردد

و پاك,

مانند و مثلِ آنان, ناپاك.

***

مظلوم‌تر پيمبرِ آگاهي!

آنك تو نيستي

آنك تو رفته‌اي به آن نهايتِ بالا

بل آن رفيقِ اَعلا

امّا شگفت...

خاطره‌هايت اينك

از جبهة دروغ

از سنگرِ ريا و غارت و تزوير

از حوزة شريرِ زر و زور

             آماج مي‌رود.

***

اي عاشقِ هميشة آزادي!

اي آب, اي تبلورِ آبادي!

آن خندة گزندة خود را

باري دگر, نثار چشم‌هاي ازرقشان كن!

تا شعله‌هاي كينه‌شان

دوزخِ كريهِ سينه‌شان

داغ‌تر شود.

***

اي آذرخش بيداري!

باري...

يعني بخند, آري.

           تهران, شانزدهم خرداد 1382

 

س. و. موسوي

 

    منارة كوير

شميم شعلة عشقي!

         شقايقِ دشت,

لبان تشنة دشت را

         روحِ سبزِ باراني.

شكوفة صبري!

ستاده بر ستاكِ صبوري.

كلام شعري!

مسطور بر صحيفة شعور.

تبسّم ژاله‌اي!

         بر نجابتِ گل.

منارة كوير!

ايّام, از تو نامي‌ست

ايّام مي‌آيد تا از تو

         نامي شود.