«به نام او كه بال داد,خصلت پرواز داد»
بالندة سرودة مرا
درآستانة اوج به اسارت گرفتند
و
و به هنگام بلوغ منشاَش
كندند پَر از پَرش تا رسيدند به شَه پرش
و سر آخر، با هم زدند شاه پرش و شاهرگش
اسارتِ پرندة روايتِ آهنگين من
بحبوحة تابستاني بود در آغازِ فصلِ انگور
و
پرپركردنش در هنگامه بهاري در نوبرانة
گيلاسهاي سرخ و توتفرنگيهاي قرمز از غرور
انگور, خود نشانگر سيري است؛
سيري از گونِ گونيِ ريز غوره هاي تُرُش
به
شيرين حبّههاي درشتِ سرخوش
و
گيلاس و توت سرخ هم, بيانگر شعري است؛
شعرِ طور به طوري در جوهر و عَرَض
از دريچهاي بر چشماندازي پرشور از مقصود و غَرَض.
گرچه! گرچه!
در ميهنِ من ميشد بيخيالِ آن سير و اين شعر
تك تاكِ سبزِ «حياتي»، با خوشهخوشههاي حامله از شهدِ زندگي را
در آستانه جشنِ «تمدن»، از ساقه «تبر» زَني
كه زدند؛
و نيز ميشد خون توت و گيلاس را
در آستانِ مهماني كريهالمنظر، مستانه بر خاك پاشي
كه پاشيدند
قصدِ درنگ نيست, ميگذرم از شوق مشتركِ
پرندة پَر بلور
تاكِ مشعوف از تابش خور
گيلاس بر سرِ شاخكِ از دسترس دور
توت سرخ پرغرور
و
به خود ميرسم، در آن سالْ سرخ هاي نه چندان دور
به اولْ تابستان و دومْ بهارِ آن خجسته دهة وفور
]دهة كار
دهة بار
دهة حرف
دهة جانبازيهاي شگرف
دهة خون
دهة شگون[
دههاي قرينه با قدم نهادنم در كوچه پس كوچههاي نوجواني
در آن اواني كه هنوز
به وقتِ عبور از خَمِ اين كوي و آن كوي، در مفصَلِ روز؛
به مشام ميرسيد عطر دمپختك
گرما ميبخشيد رَج به رَج, برشتههاي نان سنگك
ديده مينواخت پرواز رنگ به رنگ بادبادك ـ هنوز نبود بُرج و بُرجك ـ
تبسّمي به لب ميآمد از سرخوشي دختر بچهاي از خريد دوزار زالزالك
و آن سو تر؛ عمو زنجيرباف و الك دولك.
هنوز ميراثي از گذشتهها هويدا
چيزكي از پيشينهها پيدا
منِ نوجوان در اين ميانه قدم ميزدم؛
به همراه «دل»ام و «سر»ام
تازه از دبستان جهيده بودم؛
به سيكل اول متوسطه رسيده بودم
با شوري و شوقي
و احساس «بزرگي»
در پسِ پيشانيام معجوني از آميزشِ شوقهاي رنگارنگ؛
كفش و توپ و تور
كتابهاي نازك و بعضاً قطور؛ داستانهاي نَسين و صمد و مديرمدرسة آلِ احمد
پسزمينة قصههاي صبحي و عاطفي
تأثير تصاوير غيرتِ قيصر و منشِ آكُل و پاكيِ رگبار و كينة زارممّد و گاو مش ممّد
ترنّم پرياي نازنين، ناز مريم، جمعه و شبانه
آموزههاي يكي دو معلم و يك مربي زمزمهگر
و سر آخر, جهان پهلوانِ صاحب بازوبند
در آن خجسته سالها
پسِ پيشانيِ من هنوز پر بود از؛
خالي حفرهها و تهي حوضچهها
پسِ پيشانيام دم به دم «تلنگُر» ي ميخورْد از؛
برخي زمزمهها
دستنوشتهها
رخدادها
ترورها
دادگاهها
دفاعها
و
...
ضربآهنگها
حتي در «روز» نامهها؛
در اين غوغا, همهچيز موازي پيش ميرفت، جابهجا
مثلاً,
در جمعهاي كه من در عصر تبدارش در امجديه بودم, چشم دوخته به ميداني «سبز»
در سحرگاه پنجشنبهاش، پنج تني را كشانده بودند به ميداني هم «سرخ» و هم «سبز»
كه يكي هم پرندة روايتِ من بود.
نيك دقت ورزيد، نيك!
پرنده در ميدان تير، قبل از ارزانيِ جان
شليك تير را, خود داده بود فرمان
اين نيز مرگي بود
درخشان به سنت پهلوانان
من قدم ميزدم، قدم....
ليك در آن خرداد, نه ميشناختمش
نه به حفرهاي از حفرههاي پيشانيام سپرده بودمش
در عوض
در گذرِ آرام از نوجواني به جواني
حفرهها و حوضچهها پر شده بود از ”چرا“؟ و ”چرايي“
همچنانكه مشحون شده بود از؛
مهرها
كينهها
عشقها
نفرتها
قدم ميزدم... جلوتر كه آمدم، دورانْ نو شد؛
بيرون از من, غوغاها
درون من, شور و شرها
هم در جوهر،هم در عرض، تلاطم ها
كماكان قدم ميزدم
قدم مبارك است؛
]ذهن در راه, شكل ميبندد
نُت در حركت, آهنگ ميشود
ديده در مسير, نقطهچين ميزند
خدا در سير, از بنده حال ميپرسد[
قدم مبارك است
قدم ميزدم در بهاري تاريخي
كه نشست بر كتفام تك پَري
من بياعتنا, پَر صبور
حسّي داشت، حسّام برانگيخت.
كردم اعتنايش و سپس احترامش
پيشترها، پيشترها پَر زياد ديده بودم
در حياطِ دلانگيز خانة مادربزرگ؛
در آشيانة كبوترهايش
در لانة جوجهخروسهايش
برشاخسار و گلِ انارش
بر تاج لاله عباسيهايش
گويي
اين يكي فرقي داشت با همه
انگار بيصدا با خود داشت چندين مميّزه در بيان همهمه
تفاوتهايش در ناخودآگاهم, محسوس
ليك, مميزههايش, نامحسوس
اين خود, زمينهاي بود براي تحقيق
عرصهاي بود براي كنكاش دقيق
به خانه بُردَمش
در خلوت، بارها خيره شُدمَش
به عقبترها سركشيدم، در ردِ پيشينة صاحبش؛
به چيتگر رسيدم
به اوين
به نشاط
به روبروي ميكده
به قصر
به كرج
و در اول خط به تبريز
در كنكاشي رو به گذشته،
يافتم مميّزههايي به حقيقت سِرشته
عمده يافتههاي ذهنِ دوندهام؛
ـ عشق بود و جَهش
آموزش بود و جوشش
رَوش بود و مَنش ـ
نهايتاً اينگونه يافتم؛
پرِ سبك
متعلق است به بالندهاي سترگ
يادگاري است از «جوانْ اوّل»ي بس بزرگ
در مسير كنكاشم, يكي ميگفت:
بالنده آرام آغاز ميكرد
و
سريع اوج ميگرفت
كه اتفاقاً! اتفاقاًَ
در ميهنِ من،
رسمي است كهن
كه؛
سيبلها را يا در اوج ميكارند
يا
در آستانه اوج
در مسير كنكاشم, ديگري ميگفت:
او از دل آغاز ميكرد
يكي نيز چنين زمزمه ميكرد:
عشقش پابرجاست
همچنان كه مادّه ميماند، انرژي ميماند
عشق نيز ميماند
درست ميگفت، راست ميگفت،
مادة بيروح كه بقا دارد
مهر مملوّ ز روح, بقا ندارد؟
القصّه, در پايان كنكاش و سر آخرِ برداشت
صاحبِ پر, روحي داشت, مهري داشت
مهرش «دُرد»ي شد و بر دل نشست
از قضا در همان بهاري كه پَر بر شانهام نشست
و
مهر صاحبِ پر بر كنج دلم نشست
مهر دِگَر نيز بر حفرهاي دِگَر, كرده بود نَشت
مهرِ موازي, بر «فرد»يتام, گره «زوجي»ات بَست
مدتي بعد, محصولِ مشتركِ مهرِ مشترك، نه در بهار, كه در پاييزي بر شاخساري نقش بست
نام نوزاد را
در انتخاب اوّل و برتر
به ياد و مهرِ صاحبِ پَر
نهاديم «حنيف» ي دِگَر عشق برتر از ماده، بقا دارد دگر
از همان بهارِ دلانگيزِ تماس شانه و پَر
در حد توان و امكان به پا كردهام مراسمي به ياد صاحب پر
در سالروز رخداد چيتگر
در بهارهاي قبل
آيهاي بود و آينهاي
سرودي بود و ترّنم جمعي
اشكي بود و مَشكي
و سر آخر؛
درسي بود و مشقي
در تك افتادگيِ بهارِ آخر
آيينه نبود و جمع نبود در بَر
در بهاري كه ياد يار را
پاس داشتم تنها
نو امكاني يافتم در خفا؛
درِ چهارمين دستشويي انفراديها
در پيش روي سلسلة دوستانِ جدا و تنها
در سختترين, وانفساترينِ اوضاع، گر بگردي امكاني ميشود پيدا
در سحرگاه چهارم خرداد
اندكي قبل از آنكه مؤذن سر دهد فرياد
با قلمِ «آبي», كه جدا از پس دادن بازجويي, باز هم داشت استمداد
نوشتم:
«سلام بر خرداد هميشه بهار»
درِ سرد وبيروح،
روح و گرمايي گرفت، ز يادِ يار
* * *