باشكوهترين فراز...
چه فرق ميكند كه نامش چيست و اهل كجاست؟ كسي كه براي رسيدن به هدف, سرانجام بايد سينه را سپر گلولهباران جوخههاي اعدام كند.
زندگي «بهروز» و خاطراتي كه از او دارم, مرا به ياد اين مصرع بلند مولانا مياندازد كه:
«دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم.»
اين سرنوشت, دامن زندگي كسي را ميگيرد كه زندگي و مرگش قيامتي عاشقانه ميشود. عشقِ «بهروز» درواقع «پيروزي عشق» بود. به همين خاطر قيام كرد و فهميد كه براي رسيدن به معشوق بايد تلاشي پيگير و بيامان داشته باشد. يادش هميشه گرامي باد.
«بهروز» در سالهاي 45 ـ 44 به بنيانگذاران مجاهدين پيوست و ديري نپاييد كه به عضويت شوراي مركزي سازمان درآمد. آشنايي من با او به بهار سال 1349 برميگردد, در خانهاي موسوم به گلشن. وقتي كه بنا بود در مأموريتي چندگانه به سفر خارج بروم ـ قطر, انگلستان و بعد فرانسه ـ بهروز با حوصلة فراوان, فهرست 150 عنوان كتاب را به من داد كه از طريق جاسازي در يك ماشين به ايران بياورم كه وقتي برگشتم و در خيابان فرح (سهروردي) با او ملاقات كردم و گفتم مجبور شدم در راه تركيه به ايران كتابها را در جايي چال كنم و ناراحت بودم, بهروز با اميدواري و گشادهرويي گفت؛ مهم اين است كه سالم برگشتيد و كسي لو نرفته, كتابها را ميشود از طريق ديگر هم تهيه كرد؛ شرح كامل اين ماجرا در كتاب خاطراتم ـ از نهضتآزادي تا مجاهدين ـ آمده است.
در اسفندماه 1349, يعني همزمان با دوراني كه من مجبور شده بودم براي معالجة پسرعمويم, بهعنوان همراه به پاريس بروم, بهروز هم در پاريس بهسر ميبرد. او در فرودگاه اورلي به استقبالم آمد و تمام اطلاعاتي را كه بهصورت يك كتاب نامرئي به من سپرده بودند تحويل گرفت و همان شب تا صبح آن را مرئي و پاكنويس كرد. بهروز و حسينروحاني در يكي از مسافرخانههاي پاريس زندگي ميكردند و در آنجا بهدنبال كانالي بودند كه به چين, كوبا, الجزاير و يا فلسطين بروند. در مدّت دوهفتهاي كه در پاريس بودم, هر شب بهطور پنهاني پيش آنها ميرفتم و با هم در مورد مسائل مختلف نفت, مسائل سياهكل, فاز مبارزه و آموزش نظامي بچهها صحبت ميكرديم. بهروز در فرانسه بعضي از كارهاي بچهها را هم انجام ميداد؛ نامههاي آنها را پست ميكرد, وسايل الكترونيكي و عكاسي كه نياز داشتند تهيه ميكرد. او موفق شده بود با كارتهاي شناسايي جعلي به صندوقپستي دسترسي پيدا كند و با اين ابتكار سيستم ارتباطياش با ايران برقرار شده بود.
وقتي هم كه از پاريس به ايران برميگشتم, بهروز كتابهايي را داخل چمدان و وسايل شخصي من جاسازي كرد تا به ايران بياورم. بعد از برگشتنم, شنيدم كه كانالهاي ارتباطي آنها با جاهاي ديگر, به بنبست خورده و بهروز به لبنان رفته تا در پايگاه فلسطين به اصغر بديعزادگان و... بپيوندد. اوايل تابستان 50 بود كه بهروز با كولهباري از دانش انفجاري و تجربيات فراوان انقلابي و ابتكار جديد در عرصة استراتژيك از پايگاه فلسطين به ايران برگشت. او ميگفت: «شرايط تغيير كرده, بايد تز قيام مسلحانه را كنار گذاشت و به حركتهاي كوچك اكتفا كرد و تيمها را فعّال كرد... چريكهاي فدايي نيز, هم در شهر مبارزه را شروع كردند, هم در جنگل سياهكل.» اين ديدگاه ـ بهروز با اينكه رهبر سازمان نبود ـ بسيار پيشتازانه بود.
پيشنهاد او همزمان بود با تحريم جشنهاي 2500 سالة شاهنشاهي, ازسوي آيتاللهخميني؛ حنيفنژاد ميگفت: «وقتي يك روحاني مبارز چنين درخواستي دارد, بايد ”عملي“ انجام بدهيم.» بهروز ما را براي آموزش به جاهاي مختلف ازجمله ”كاسة توچال“ ميبرد. آنجا تمرين ميكرديم و قرار بود حركتهاي تيمي انجام بدهيم. شناساييهايي هم انجام داده بوديم, ولي دستگيريهاي شب اول شهريورماه 1350 اتفاق افتاد و موفق نشديم.
بعد از ضربهاي كه سازمان در شهريور ماه 1350 متحمل شد و بهدنبال آن خيليها دستگير شدند. در شرايطي كه يأس و نااميدي در دل همه غالب شده و كدورتها زنده شده بود و همه ميخواستند ريشهيابي كنند و بدانند كه: «چرا ضربه خورديم؟» ديدگاهها متفاوت بود. بعد از دستگيري, همه شرايط سختي را گذرانديم. شكنجه, بازجويي, انفرادي و... تا اينكه كمكم از بندهاي انفرادي به عمومي آمديم و تحليلها و جمعبنديهايمان به هم منتقل شد. در يكي از اين بندهاي عمومي, درحاليكه هيچكس تحليل منسجمي نداشت, بهروز جمعبنديهاي خوبي داشت. يكعده ميگفتند: «ما بهدليل مذهبي بودنمان ضربه خورديم, چرا كه اگر ماركسيست بوديم و پرولتري و قاطع فكر ميكرديم, هرگز اين دستگيريها رخ نميداد.» اما بهروز ميگفت: «فداييها با اينكه ماركسيست بودند, ضربة هولناكتري خوردند. پس ضربه, ارتباطي به جهانبيني و ايدئولوژي ندارد. علت اصلي اين است كه ما به بسياري از دستاوردهايمان عمل نكرديم و از بسياري مسائل غافل بودهايم و در مقابل, ساواك از تجربيات امپرياليستي بهره ميبرد, چرا كه ساواك براي سركوب نيروهاي چريكي با برنامهريزي و جمعبندي دقيق به اين نتيجه رسيده بود كه بايد به هستة مركزي دست پيدا كند و بهجاي دستگيري طرفدارها و سمپاتها ـ كه با دستگيري آنها, هستة اصلي خودش را ترميم كرده و عضوگيري بيشتري ميكند ـ صبر كند. ساواك ششماه همه را تحت تعقيب قرار داد تا در يك شب به 16 خانة تيمي دست پيدا كرد. بهروز تأكيد داشت كه ما از كارشناسي و شناخت ساواك غافل بوديم و به همين علت همة جنبشهاي مسلحانه ـ اعم از مجاهدين, فداييها و ستارة سرخ و... ـ ضربه خوردند كه درنهايت ريشهيابي ما به «ذهنيت در عمل» و «عملنكردن به دستاوردها» محدود شد. البته گفتني است كه در اين تبادلنظرها «محمد حنيفنژاد» و «رسول مشكينفام» حضور نداشتند. آنها در سلولهاي انفرادي بهسر بردند. همه در بند عمومي به كارهايي سرشان را گرم ميكردند, اما بهروز دائم قدم ميزد و فكر ميكرد. بيانش صريح بود و روي مخاطب تأثير ميگذاشت. او در سلول انفرادي به يكي از شاگردانش بهنام مجيد احمدزاده برميخورد. احمدزاده تا جايي به استاد شيمياش اعتماد ميكند كه همة اطلاعات و جمعبنديهاي چريكهاي فدايي را به او منتقل ميكند. حتي احمدزاده از بهروز درخواست ميكند كه به خاطر داشتن اطلاعات ويژة درون سازماني, او را درخودكشياش ياري دهد. اما چون اطلاعات او از طريقي ديگر براي ساواك لو ميرود, مسئلة خودكشي منتفي ميشود.
يكي ديگر از ديدگاهها علت اصلي ضربة 50 را ديكتاتوري حنيفنژاد ميدانست. اينجاست كه فراز پرشكوه ديگري از زندگي بهروز ورق ميخورد و او براي بار سوم ميدرخشد. او ميگفت: «وقتي موضوعي را در جمع شوراي مركزي به فكر و بررسي ميگذاشتيم, هفتة بعد كه ميآمديم, هيچ كداممان خوب فكر نكرده بوديم, اما حنيفنژاد در مورد ابعاد مسئله بهخوبي فكر كرده بود و ما بهطور طبيعي پيشنهادهاي دلسوزانة او را قبول ميكرديم. نبايد ضعف خودمان را به حساب ديكتاتوري حنيفنژاد بگذاريم.» اين تحليل بهروز در يكدلي و يكيشدن دوبارة بچهها تأثير زيادي گذاشت و منجر به عذرخواهي بعضي دوستان از حنيفنژاد به خاطر اين انتقادشان شد.
بهروز در بند عمومي مبتكر طرح فرار از زندان بود و بيشترين ارتباطاتي كه از بيرون گرفته ميشد, از طريق بهروز بود. البته اگر طرح او موفق ميشد, پيروزي بزرگي بود, اما اتفاقاتي افتاد و ما را دوباره از بند عمومي به انفرادي بردند و طرح فرار عقيم ماند. به هرحال تجربة ارزشمندي بود و آنقدر دقيق بود كه ساواك و زندانبانها هيچ اطلاعي از آن بهدست نياوردند.
و اما پرشكوهترين فراز زندگي بهروز در جملهاي خلاصه ميشود كه او در دادگاه نظامي, او فرياد برآورد كه: «عمر متوسط يك مجاهد شش ماه است.»
اين جمله عمق كلام و درك شگفت بهروز را از زندگي و مبارزه نشان ميدهد. دادگاه تجديدنظر ما و بهروز در يك روز بود و ما اين جمله را از زبان يك ساواكي شنيديم كه آن را به تمسخر براي ما بازگو ميكرد. با همين جمله است كه نگاه ما به او و شيوة مبارزهاش خاص و توجهبرانگيز ميشود. انديشة او در راه مبارزه قدم به قدم شكوفاتر شد تا آنكه همزمان با شكوفايي بهار سال 1351, نوع نگاه و بينش او در دادگاه نظامي, گويشي تازه از حركت امام حسين(ع) به ما داد.
در آن زمان, در آموزشهاي جاري سنتي ميگفتند تحقيق روي نهضت امام حسين(ع) به گمراهي منجر ميشود, چرا كه درنهايت به اين مسئله ميرسيم كه: «اگر امام حسين(ع) علم داشته كه شهيد ميشود, پس چرا خود را به هلاكت انداخته؟ و اگر علم نداشته است, بنابراين علم امام نقض ميشود.» اما بهروز با الهام از حركت امام حسين(ع) در انديشه و خطمشي «رهگشايي بزرگي» را ارائه كرد. او موقعيت اجتماعي, تحصيلات, سرمايه و حتي عشق به دختري را كه گويا از زمان كودكي با او نامزد بوده كنار گذاشت. من بهروز را خوب نميشناختم؛ سعيدمحسن در بند عمومي زندان اوين به من گفت: «بهروز در سال 1324 در يك خانوادة مرفه در رضاييه (اروميه) بهدنيا آمده, پدرش صاحب كارخانة قند اروميه است و بهروز فارغالتحصيل دانشكدة فني تهران در رشتة مهندسي شيمي و استاد دانشگاه شريف (آريامهر سابق) بوده است.» سعيد محسن ميگفت: «او از همة اينها گذشته است, بهخصوص كه وقتي با كار تماموقت در سازمان تصميم ميگيرد از عشق و علاقه به نامزدش هم بگذرد, اين كار را ميكند و تا مدتي زخم معده ميگيرد.»
بهروز از همه چيز ميگذرد, با علم به اينكه در قبال اين ايثار, نبايد به چيزي دل خوش كند. انگار انسانشدنِ بهروز, همه در گرو اين گذشت و ايثار بيتوقعِ پاداش است. او با الهام از قيام امامحسين(ع) به اين نتيجه رسيده بود كه وقتي ظلم در اجتماع سنت ميشود, تنها راه مبارزه با آن شورشي عاشقانه و گذشتن از همهچيز است. بهروز با جملة معروفش در دادگاه ـ كه زبانزد عام و خاص شد ـ به ما فهماند كه علم به شهادت در راهي پرپيچوخم, غير از نيّتكردن براي كشتهشدن است. او ضمن تلاش براي بقا, ميدانست راهي كه در آن گام نهاده, راهي پرخطر است و به شهادت منجر ميشود. او از همة وابستگيها دل كند و وارهيد. او عاشق پيشهاي بود كه عاشقي را قمار نميدانست و هيچ چشمانداز و روزنهاي براي «بُرد» نداشت.
با توضيحاتي كه سعيدمحسن از زندگي بهروز برايم داد, فهميدم كه بهروز گوهري است كه از مدتها قبل «معاد باور» شده و خدا را هميشه و هر لحظه در زندگياش حاضر ديده است. بسياري معاد را در زندگي پس از مرگ ميدانند, اما بهروز در همين دنيا «معادباورانه» زيست. او از ابتداي اين مسئوليت با خدا عهد و پيمان بست و اين عاشقي محض بود كه «زندگي دنيوي» بهروز را تبديل به «زندگي اخروي» كرد. آنچنان كه با شهادت و انديشة خود همين پيام را به برادرانش حميد و مهدي انتقال داد تا در آزادسازي خرمشهر در سوم خرداد 1361 نقش مؤثر داشته باشند. همان كسانيكه دلاورانه در خط مقدّم جبههها حضور يافتند, با آنكه ميدانستند كه شهيد ميشوند, اما به اين يقين رسيده بودند كه شهادتشان پيروزي عشق و پاكي است.
اينجاست كه وقتي بهياد ميآورم در سحرگاه 30 فروردين 1351, مهندس بهروز (علي) باكري به همراه مهندس ناصرصادق و مهندسعليميهندوست و محمدبازرگاني قدم به ميدان چيتگر ميگذارد و سينه سپر ميكند, ناخودآگاه زمزمه ميكنم:
«دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم.»
سوتيترها:
عشقِ «بهروز» درواقع «پيروزي عشق» بود. به همين خاطر قيام كرد و فهميد كه براي رسيدن به معشوق بايد تلاشي پيگير و بيامان داشته باشد
پرشكوهترين فراز زندگي بهروز در جملهاي خلاصه ميشود كه او در دادگاه نظامي فرياد برآورد كه: «عمر متوسط يك مجاهد شش ماه است.» اين جمله عمق كلام و درك شگفت بهروز را از زندگي و مبارزهاش نشان ميدهد
بهروز از همه چيز ميگذرد, با علم به اينكه در قبال اين ايثار, نبايد به چيزي دل خوش كند. انگار انسانشدنِ بهروز, همه در گرو اين گذشت و ايثار بيتوقعِ پاداش است. او با الهام از قيام امامحسين(ع) به اين نتيجه رسيده بود كه وقتي ظلم در اجتماع سنت ميشود, تنها راه مبارزه با آن شورشي عاشقانه و گذشتن از همهچيز است
بهروز در همين دنيا «معادباورانه» زيست. او از ابتداي اين مسئوليت با خدا عهد و پيمان بست و اين عاشقي محض بود كه «زندگي دنيوي» بهروز را تبديل به «زندگي اخروي» كرد. آنچنان كه با شهادت و انديشة خود همين پيام را به برادرانش حميد و مهدي انتقال داد تا در آزادسازي خرمشهر در سوم خرداد 1361 نقش مؤثر داشته باشند