اراده‌اي براي وحدت؟!

 گفت‌وگو با دكتر فضل‌الله صلواتي

 

<آقاي دكتر! از اين‌كه فرصت دوباره‌اي در اختيار ما گذاشتيد تا اين مصاحبه ادامه پيدا بكند, متشكريم. بنابر نظر بسياري از خوانندگان نشريه, آنچه را كه شما در گفت‌وگوي قبلي (چشم‌انداز ايران, شمارة 18) عنوان كرديد, واقعاً آيينة تمام‌نماي فضاي آن زمان بود و اگر تاريخ‌نگاري بخواهد فضاي آن زمان را درك كند و به تصوير بكشد, اين امكان در اختيارش گذاشته شد. عنواني كه براي آن مصاحبه انتخاب شد ”هيچ اراده‌اي براي وحدت نبود“ شايد عنوان مناسبي نبوده باشد. شما فرموده بوديد كه همه مي‌خواستند وحدت باشد, جز يك جناح كه از اول قرار را بر حذف گذاشته بودند؛ مرحوم امام با اين‌كه يك انقلاب را به پيروزي رسانيد, اراده‌اش بر وحدت بود. آقاي آيت‌الله منتظري مي‌گفت: «اصلاح ‌ذات البين كنيد, وحدت داشته باشيد.» با وجود اين‌كه همة بزرگان كشور ارادة وحدت داشتند, چرا راهكار و مكانيزم مناسبي براي تحقق اين اراده وجود نداشت؟

 

1بسم‌الله الرحمن الرحيم ـ تا قبل از سي خرداد 60 مردمي كه انقلاب كرده بودند, همه طرفدار وحدت بودند. ممكن بود تنها عده‌اي كه مخالف انقلاب و يا طرفدار نظام سلطنت  يا افرادي كه وابسته به بيگانه بودند, مي‌خواستند تا وحدت مردم و جامعه و نظام خدشه‌دار شود. روي كارآوردن آقاي مهندس بازرگان توسط حضرت امام به‌عنوان نخست‌وزير دولت موقت و دوستانشان كه بيشتر يا از جبهة ملي بودند و يا از نهضت‌آزادي, براي مخالفان مرحوم دكترمصدق خيلي گران تمام شد. آنها معتقد بودند كه چرا بايد انقلابي مهم و تحولي عظيم, آن هم به رهبري مذهبي‌ها و آيت‌الله امام‌خميني انجام بگيرد و بهره‌اش را ديگران ببرند. با اين‌كه وابستگان به نهضت‌آزادي از انقلابي‌ترين و شناخته‌شده‌ترين گروه‌هاي مبارز كشور بودند و بيشترين زندان را در زمان شاه تحمل كرده بودند. اين جريان حزب زحمتكشان و توده‌ايها و حتي قاعدين, طرفداران دكترمصدق را ”ديگران“ و ”دگرانديش“ مي‌دانستند. با نگاه ظاهري, مخصوصاً دوستان حزب زحمتكشان و علاقه‌مندان به مرحوم آيت‌الله كاشاني در اصفهان, آنهايي را كه  من مي‌شناختم همه  آدم‌هاي موجّه, متديّن و مورد اعتماد بودند,  يكي دو جلسه هم من آقاي دكتربقايي را در اصفهان ملاقات كرده بودم و اعلاميه‌هاي قبلي‌شان را راجع به طرفداري از امام خوانده بودم. اينها و هوادارانشان هم به‌عنوان طرفدارن امام قلمداد مي‌شدند. ولي اينها غيرمستقيم و در باطن معتقد بودند كه استعمارشرق در انقلاب نفوذ كرده است. به همين دليل, طرح‌ها و حركت‌هايي مثل ”بند ج“ و واگذاري زمين‌هاي كشاورزي به كشاورزان را كه در انحصار فئودال‌ها بوده, به‌حساب نفوذ توده‌‌اي‌ها و كمونيست‌ها در انقلاب مي‌گذاشتند. از آنجا كه اين آقايان به هدف خود مؤمن بودند و بر مرامي كه داشتند پاي مي‌فشردند, تحمل مصدقي‌ها و يا ملّي‌گرا‌ها ـ و يا  اصطلاحي كه بعدها گفته شد ”ليبرال‌ها“ ـ را در رأس حكومت‌ نداشتند. قصد حضرت امام اين بود كه حكومت صددرصد به مردم واگذار بشود, حتي ايشان به قم تشريف بردند و تصميم داشتند كه درس‌هاي خود را شروع كنند و حوزه را اداره كنند. حتي بعد از رحلت مرحوم آيت‌الله طالقاني ـ كه هفته‌اي يك بار از طريق تلويزيون تفسير قرآن مي‌گفتند ـ حضرت امام تفسير سورة حمد را آغاز كردند؛ با آن بينش عميق و آن عرفان فوق‌العاده‌‌اي كه در بيان ايشان بود, اين سوره را تفسير مي‌كردند. يكي از معاريف حوزه به خود من ـ كه در آن زمان نمايندة مجلس بودم ـ گفت كه: «هنگامي‌كه امام در تلويزيون تفسير قرآن را آغاز كردند, ما چند نفر شديم, به خدمت ايشان رفتيم و گفتيم كه آقا شما كه رهبر و مرجع هستيد, نبايد تفسير قرآن داشته باشيد و اين حرف‌ها را بزنيد.» ايشان مي‌گفت: «ما ترسيديم كه اين برنامه باعث شود اصلاً تفسير قرآن به‌سوي عرفان كشيده شود و مسائل ديگري پيش بيايد و از آن سوءاستفاده بشود.» ايشان با افتخار نقل مي‌كرد كه چگونه «ما جلوي تفسير گفتن امام را در تلويزيون گرفتيم.» من همان وقت به‌ياد سخن مرحوم دكترعلي شريعتي افتادم و به خود آن آقا هم عرض كردم. آيت‌الله‌العظمي خويي مشغول نوشتن تفسير البيان بودند, مقدماتش را نوشته بودند, حمد را هم تفسير كرده بودند, كه يك عده از روحانيون خدمت ايشان رفتند و آقا را قانع كردند كه تفسير (البيان) را متوفف كنند و نگذاشتند كه نوشتن تفسير ادامه پيدا بكند و اين را يك كار دور از شؤونات مرجعيت به‌حساب مي‌آوردند. مرحوم شريعتي از اين اقدام ناراحت و عصباني مي‌شود و مي‌‌گويد: «ببينيد! چگونه مردم را از تفسيري كه يك مرجع مسلّم بنويسد محروم كردند و نگذاشتند كه آيت‌الله خويي آن تفسير فوق‌العاده‌ را به جامعة اسلامي ارائه بكند» و من به آن برادر روحاني عرض كردم «شما هم مانعي شديد تا ‌حضرت امام يك تفسير ارزشمندي دربارة قرآن داشته باشند و جلوي اين كار بزرگ گرفته شد» ايشان گفت: «مصلحت نبود.» من نمي‌دانم چه كسي بايد تشخيص مي‌داد كه آيا مصلحت بوده يا نبوده؟! در هر صورت, آقايان نيز امام را قانع كرده بودند كه از ادامة تفسير خودداري كنند.

<امام در آغاز ورود خود به ايران, به قم رفتند. بعضي مي‌گفتند هميشه دولت موقت در مخمصه قرار مي‌گرفت و تحت فشار بود. نزد امام مي‌رفتند و از ايشان تقاضاي دخالت در امور را مي‌كردند. همين مقدمه‌اي شد كه ايشان در كارها دخالت كنند و بعد به تهران بيايند. اين تا چه حد درست است؟

1منظور من از نقل خاطرة فوق اين بود كه حضرت امام تصميم داشتند كه در قم به تدريس و تعلّم بپردازند, ولي مسائل و موانعي كه هر روز براي دولت موقت ايجاد مي‌شد, شايد باعث شد كه امام به تهران نقل‌مكان كنند. دادگاه‌ها بي‌حساب و كتاب مي‌گرفتند, بي‌حساب مي‌بستند, بدون اين‌كه فكر كنند آينده چه خواهد شد. حتي پسر‌هاي آيت‌الله طالقاني را گرفتند, تا اين‌كه ايشان دفترشان را ترك كردند, با اين‌كه در زمان شاه از نظر محوري در ايران كسي را بالاتر از آيت‌الله طالقاني و آيت‌الله منتظري نداشتيم و محور اصلي در ايران ـ در زماني‌كه حضرت امام در تبعيد بودند ـ  همين دو بزرگوار بودند. ولي ديديم در قدم اول؛ عدة خاصي از گروه‌هاي حزبي آيت‌الله طالقاني را رنجاندند. دليل ديگر آمدن حضرت امام به تهران ناراحتي قلبي ايشان بود كه لازم بود پيوسته زير نظر پزشكان متخصص باشند و منطقة جماران بهترين و امن‌ترين جايي بود كه براي استقرار ايشان  تشخيص داده شد. روند  دعواي سر حكومت و قدرت تنها مختص انقلاب ما نبود. در همة انقلاب‌ها رسم است كه بعد از انقلاب, هر گروه و دسته‌اي سعي مي‌كنند حاكميت و قدرت را به‌دست بگيرند, در فرانسه, در روسيه و در هر جايي مي‌بينيم كه بر سر جانشيني و كسب قدرت نزاع و درگيري است. در ايران بعد از انقلاب هم اساس بر حذف دولت موقت و انقلابيون قبل از پيروزي بود. شايد از اين زاويه عنوان مصاحبة شما يعني ”هيچ اراده‌اي براي وحدت نبود.“ عنوان بامسمّايي باشد. من در مصاحبة قبلي عرض كردم, همانند ترجيع‌بندي, هركس در اوايل مجلس اول, اهانتي به دولت موقت مي‌كرد. اگر در گيلان و مازندران خبري شده بود, اگر كردها و بلوچ‌ها و يا  خلق عرب شورشي داشتند و يا اگر در خرمشهر مسئله‌اي اتفاق افتاده بود, اگر در كردستان حادثه‌اي رخ مي‌داد, تقصيرها را ـ به حق و ناحق ـ به‌گردن دولت موقت مي‌انداختند. حتي دولت از برخوردها و درگيري‌هاي قارنا در كردستان و جاهاي ديگر باخبر نمي‌شد. حتي جمله‌اي به طنز بر سر زبان‌ها افتاده بود كه «آقاي بختيار از مرز بازرگان فرار كرد.» در اين طنز, تعريضي به آقاي بازرگان بود كه چون ايشان سابقة دوستي با بختيار را داشت پس آقاي بازرگان او را فراري داد! با اين‌كه مرحوم مهندس بازرگان تيرو تفنگي در اختيار نداشت و مرزها در كنترل او نبود, ولي مخالفان و مخصوصاً مجموعة آش درهم جوش و به هم آميختة حزب جمهوري كارشكني مي‌كردند و هرچه مي‌خواستند مي‌گفتند. ملاحظه بفرماييد اين دشمني ديرينه مخالفان مصدق و به قول ما اصفهاني‌ها ”كينه شتري“ كه از زمان مصدق و بعد از كودتاي 28 مرداد بين طرفداران قاطع و جدي دكتربقايي از يك‌سو و طرفداران جدي و قاطع دكترمصدق ازسوي ديگر آغاز شده بود, ادامه يافت و اينها در مقابل هم ايستادند. اگر در زمان شاه اجازه و توان ظهور و بروز عقايدشان را نداشتند, ولي وقتي انقلاب شد, يك‌دفعه مي‌خواستند كينه‌هايشان را سر هم خالي كنند.

<آيا در چنين فضايي, هيچ راهكاري براي وحدت نبود؟

1خيلي‌ها نشستند صحبت كردند, ولي آن طرفي‌ها واقعاً بقايي و آيت‌الله كاشاني را مقصر مي‌دانستند. در مقابل, طرفداران آيت‌الله كاشاني و بقايي مي‌گفتند همة ضربه‌ها را مصدق به نهضت و انقلاب مردم زد و خودش را كنار كشيد و رفت زير پتويش خوابيد و بدون آن‌كه جامعة انقلابي را رهبري كند, منزوي شد و اجازه نداد دوستانش مثل دكترفاطمي و ديگران قدم جلو بگذارند. البته ناگفته نماند كه اين طيف با دكترفاطمي هم سخت مخالف بودند و اين مخالفت را در هر مسجدي و هر گوشه و كناري كه ممكن بود, ابراز مي‌كردند. اخيراً يكي از سخنراني‌هاي مرحوم دكترديالمه را كه در اوايل پيروزي انقلاب انجام شده بود, ديدم. ايشان در يكي از مساجد تهران, در همان گام‌هاي نخستين انقلاب عليه دكترمصدق سخنراني كرده بود, بدون اين‌كه هنوز اصلاً موضوعي در اين رابطه مطرح باشد درحالي‌كه مردم در شور و شعف پيروزي انقلاب بودند. مرحوم آيت‌ نيز در هر جا كه مي‌رفت عليه مصدق موضع مي‌گرفت, اصلاً انگار كه انقلابي انجام نشده, مثل اين‌كه اصلاً كاري صورت نگرفته, اينها برنامه‌هاي خودشان را پياده مي‌كردند و ديگر مكانيزمي براي وحدت وجود نداشت و هيچ‌ حركتي امكان‌پذير نبود. عزيزان روحاني هم كه تازه روي‌كار آمده بودند و چندان در جزييات كار مصدق و كاشاني و بقايي و مكي و... نبودند و فكر مي‌كردند هر چه سخنرانان حزب جمهوري مي‌گويند, همان صحيح است. مردم سخنرانان را بيشتر از كساني كه در حزب جمهوري اسلامي عضو بودند, دعوت مي‌كردند. اين شخصيت‌ها هم مي‌آمدند حرف‌هاي خودشان را مي‌زدند و عقايد شخصي خودشان را مي‌گفتند. يك آيه يا حديثي هم مي‌خواندند يا بعضي نكات مثل ”فراماسونري“ و اين حرف‌ها را هم عنوان مي‌كردند. اينها مي‌خواستند از هر موقعيتي  بهره‌برداري كنند و به دولت موقت ضربه بزنند و سرانجام بر اثر شدّت كارشكني‌ها, اعضاي دولت بازرگان نتوانستند كار كنند و هر روز  به قم مي‌رفتند و خدمت امام  گزارش‌ مي‌دادند و از امام كمك مي‌خواستند. مقداري هم شايد براي عزيزكردن خودشان و يا به خاطر عدم توانايي‌شان, استعفايشان را اعلام مي‌كردند. خودِ آقاي بازرگان در صداوسيما مي‌گفتند: «اتفاق‌هايي مي‌افتد كه من خبر ندارم و در روزنامه‌ها خوانده‌ام كه فلان كس اعدام شده است.» اول انقلاب كه هنوز نظمي بر كشور حاكم نبود, دادگاه‌ها خودسرانه عمل مي‌كردند. بالاخره لازمة انقلاب بود و جناب بازرگان هم به نظر من بايد با اقدامات مشروع مردم, خود و دولتش را هماهنگ مي‌كرد, جامعه كه سالن منظم سخنراني و كلاس منظم دانشگاه نيست. بالاخره پس از سال‌ها رنج و استبداد و ظلم مردم به پيروزي رسيده بودند و بايد به صورتي از ستمكاران انتقام مي‌گرفتند. گرچه حالا هم علي‌رغم بحران‌هايي كه كشور را تهديد مي‌كند, ما مي‌بينيم كه قوة قضاييه كار خودش را انجام مي‌دهد, اصلاً انگار نه انگار كه در كشور خبري است؛ روزنامه‌ها را تعطيل مي‌كنند و روزنامه‌نگاران را به زندان مي‌اندازند و تازه آن شخصيتي كه روزنامه‌ها را به قول آقاي خاتمي  فله‌اي تعطيل كرده, همان را براي دادستاني پيشنهاد مي‌كنند.

  حتي آقاي بني‌صدر در زمان رياست‌جمهوري در جلسه‌اي گفته بود: «اقلاً اعدام‌هايي را كه مي‌كنيد به‌ من هم خبرش را بدهيد.» يكي از قضات روحاني كه اعدام‌هايي داشت, در جايي كه من هم حاضر بودم, گفت: «مگر در قانون شرع, آگاهي رئيس‌جمهور هم براي محاكمه شرط است؟» كه آقاي دكتر سلامتيان پاسخ داد كه «شرط نيست ولي موقعيت سياسي شرط است. مثلاً شما اگر خواستيد كسي را اعدام كنيد, فرض كنيد در روزي كه از سازمان حقوق‌بشر عده‌اي قرار است به ايران بيايند, روزي كه تولد امام است يا روزي‌كه سالگرد انقلاب است, اقلاً در آن روز نباشد. سياست كلي را رئيس‌جمهور مشخص كند, نه اين‌كه بخواهد در كار قضايي دخالت كند و يا بگويد چه‌كسي را اعدام بكنيد و يا اين‌كه اعدام نكنيد.»

<زماني‌كه بحران ميكونوس پيش آمده بود, آيت‌الله يزدي در خطبه‌‌هاي نمازجمعه جمله‌اي به اين مضمون گفت كه: «اين حرف بي‌خودي است كه قوة قضايية آنجا (آلمان) مستقل است, ما مي‌دانيم كه به هرحال دولت آلمان مي‌تواند روي قوة‌قضاييه تأثير بگذارد و از دولت آلمان مي‌خواهيم كه اين كار را بكند.» همزمان, هوشنگ اميراحمدي گفت: «اين بحران را مي‌شود اين‌گونه حل كرد كه دولت آلمان بگويد اين يك مسئلة ملّي است, وقتي ملّي شد, قوة قضاييه تابع مسئلة ملّي مي شود. مسئولان ايران هم «مصلحت» را عنوان كنند.» معناي حرف آيت‌الله يزدي اين است كه وقتي بحراني وجود دارد, دولت بايد بر قوة‌قضاييه اعمال نظر كند.

1البته آيت‌الله يزدي در زمان بحران ميكونوس رئيس قوة‌قضاييه بودند و شايد نظرشان اين بوده كه همانند ايران كه دستورِ مقام بالاتر را ديگران اجرا مي‌كنند, قوة قضاييه آلمان هم اين‌ كار را بكند. البته به نظر من اين طور اصلاً صحيح نيست و خلاف دموكراسي است. ولي اگر مسئله‌اي ملي شد, آن حساب ديگري است و آنجا دولت, حكومت و مجلس بايد تصميم بگيرند كه چه راهكاري را اتخاذ كنند. در هر صورت در آغاز انقلاب, هركسي خودسرانه و آن‌طور كه خود صلاح مي‌ديد, عمل مي‌كرد. حتي خود من هم كه فرماندار اصفهان بودم, هيچ مقرراتي نداشتم ـ نه دستورالعملي و نه بخشنامه‌اي ـ خود من شهر را طبق نظرات خود و دوستان اداره مي‌كردم. حتي مدتي هم كه اصفهان استاندار نداشت يا وقتي هم كه داشت تا استاندار جا بيفتد و به امور وارد شود, من مجبور بودم تمام كارهاي استان را انجام بدهم. شايد بتوان گفت من هم قوة مجريه بودم و هم قوة مقننه. حتي موانعي مانند تظاهرات‌ كه گاهي ايجاد مي‌شد, تلفني به كميته‌ها و يا به دادگاه انقلاب يا دادگستري, مي‌گفتيم ببينيد اينها چه مي‌گويند؟ كسي پاسخگو نبود. گفتني است آن اوايل برخي گروه‌هاي چپ كمونيستي خيلي تظاهرات مي‌كردند و هر روز مانعي بر سر راه انقلاب ايجاد مي‌كردند. البته مي‌شد با آنها مذاكره كرد و به اين ترتيب جلوي بحران و اغتشاش را گرفت و مانع تضاد و درگيري و كشت‌وكشتار شد ولي دولت خود به راهي مي‌رفت و كميته‌ها و دادگاه‌ها راه خود را مي‌پيمودند, اما براي حل و فصل تضاد ميان آن دو جرياني كه در ابتداي سخن به آن اشاره كردم, هيچ مكانيزمي وجود نداشت! اينها دو جريان اصلي و عمده و تأثيرگذار بودند. البته من نمي‌دانم دست‌هاي خارجي چقدر در كار بود, اما مي‌دانم كه حزب‌توده برخي كارشكني‌ها و تحريك‌ها را انجام مي‌داد و كاري هم نمي‌توانستيم بكنيم. همان‌طور كه اشاره كردم, هواداران سلطنت و بعضاً اراذل و اوباش هم سعي در ايجاد بي‌نظمي و اغتشاش داشتند, ولي اينها تشكل خاصي نداشتند و خودجوش بودند. خودشان وقتي با هم بودند گفت‌وگو مي‌كردند و حرف‌هايي مي‌زدند و شلوغ مي‌كردند, وقتي هم كه از هم جدا مي‌شدند, مثل آدم‌هاي عادي بود. اما آن دو گروه اصلي بود كه بانفوذ خود بر تشكل‌ها و بر بعضي از آقايان روحانيون اهدافشان را پيش مي‌بردند. اين گروه‌‌ها دور و بر بسياري از روحانيون و ائمه جمعه را گرفته و كار حزبي و گروهي و باندي و خطي مي‌كردند. براي نمونه, پيش از انقلاب كه من به مدت پنج سال در يزد تبعيد بودم, بين آيت‌الله صدوقي و انقلابيوني چون آقاي مهندس بازرگان, آيت‌الله طالقاني و... رابطة بسيار نزديكي برقرار بود؛ بعد از تشكيل دولت موقت ديديم كه مخالفت‌ها آغاز شد و جناح‌هاي خاصي را كه عرض كردم ـ مخصوصاً حزب قاعدين كه در يزد فعال بودند ـ آقا را محاصره كردند. البته پيش از انقلاب هم اين تلاش را مي‌كردند, ولي يك مقداري جوان‌هاي يزد وحتي خود من دور و بر ايشان مي‌رفتيم و كارها خنثي مي‌شد و در جريان انقلاب, آيت‌الله صدوقي از همه انقلابي‌ها جلو افتادند و حتي در ايران محور شدند و در شرايطي كه خود امام در ايران نبودند و آقايان فعالي مثل طالقاني, منتظري و رباني شيرازي در زندان بودند, آيت‌الله صدوقي يكي از محورهاي مبارزه در ايران شدند. بعد از پيروزي انقلاب, وقتي قاعدين با قيافه‌هاي ظاهر‌الصلاح دور و بر علما و روحانيون را گرفتند, طبيعي بود كه ديگر توده‌‌اي‌ها با آن ريش‌هاي تراشيده و سبيل كلفت نمي‌توانستند بين روحانيون نفوذي داشته باشند. بايد كسي باشد كه اهل تهجّد و اهل نماز باشد, مختصر محاسني داشته باشد و سوابقش را آن روحاني خوب بداند؛‌ البته سوابق غيرسياسي. در اصفهان و يزد و يا در جاهاي ديگري كه من رفت‌وآمد داشتم افرادي در حواشي روحانيت رفت‌وآمد داشتند كه خوب يا بد, اثرگذار بودند. البته شخصيت ‌آيت‌الله طاهري  فرق مي‌كرد. مي‌توانيم بگوييم كه ايشان يكي از كساني بودند كه خوب مي‌فهميدند و تحليل مي‌كردند و كمتر تحت‌تأثير اين‌گونه عوامل قرار مي‌گرفتند, لذا اين عوامل چندان دور و بر آقاي طاهري نمي‌گشتند.

  حالا پشت پرده چه مي‌گذشت و چه كساني مي‌خواستند در بيت علما و يا در كميته‌ها نفوذ داشته باشند من خبر ندارم. ما فقط اختلاف‌اندازي و دودستگي و برخوردها را مشاهده مي‌كرديم, حتي در اطراف اصفهان دودسته از كميته‌ها به جان هم افتادند و تعدادي كشته شدند و در خود شهر نزديك بود كه از كشته, پشته ساخته شود. شايد:

    گر پرده ز روي كارها بر دارند       معلوم شود كه در چه كاريم همه

  معلوم نيست وقتي پرده‌ها برداشته شود, آيا فراماسونرها پشت قضيه بوده‌اند, يا كا.گ.ب, كه مي‌خواستند انقلاب را لكه‌دار و شخصيت‌هاي انقلابي را  منفور كنند و وحدت را از بين ببرند. اينها ديگر مسائل پشت‌پرده است كه شايد در آينده معلوم بشود. مثل كودتاي 28 مرداد 1332 كه بعد از اين همه سال, سه‌چهارسال قبل, رسماً خانم آلبرايت ـ وزير وقت امورخارجه امريكا ـ به دخالت امريكا در كودتاي 28 مرداد رسماً اعتراف كرد, درحالي‌كه پيشتر همه مي‌دانستند و دست امريكا را مي‌ديدند, به هر صورت, اين مسائل اجازه نمي‌داد كه بين جناح‌ها اتحاد به‌وجود بيايد. چهار تا  از افراد ساده‌اي مثل من كه رنج‌هاي بسياري را در دوران شاه تحمل كرده بوديم دلمان براي انقلاب مي‌سوخت و اين طرف و آن طرف مي‌دويديم كه اختلاف‌ها را برطرف كنيم. مردم را جمع مي‌كرديم و كساني را به زحمت به تهران مي‌كشانديم. پيش اين شخصيت و آن شخصيت, مثل آقايان هاشمي رفسنجاني, معين‌فر, بني‌صدر, شهيد رجايي و آيت‌الله منتظري مي‌رفتيم و چه بسيار حرف‌ها كه زده شد.  اين كارها همه يك كار روبنايي بود و چندان مفيد و مؤثر واقع نشد. البته همه قبول مي‌كردند, ولي در عمل ديديم كه كاري انجام نشد. دولت موقت  بعد از اشغال سفارت امريكا, استعفا داد و بالاخره تير مخالفان به هدف نشست. به نظر من اين كار كودتايي عليه دولت موقت بود؛ مي‌خواستند با اين كار دولت موقت را ساقط كنند. امام هم موضع گرفتند و گفتند «انقلابي بزرگ‌تر از انقلاب اول.»

< آيا شما در اين خصوص با امام صحبت كرديد؟

1زماني من براي كارهاي مربوط به استان اصفهان و ديگر مسائل اجتماعي و اختلافات درون‌شهري به خدمت امام رسيده بودم, پس از مذاكرات و هنگام خداحافظي  به ايشان گفتم كه سؤال‌هايي از شما دارم, كه گفتند: «بفرماييد.» عرض كردم يك سؤال من دربارة مرحوم شيخ فضل‌الله نوري است كه شما موضع گرفتيد.وضع آن مرحوم مشخص بود, با آزادي و قانون مخالفت داشت و اين روحانيت بود كه حكم اعدام ايشان را صادر كرد و اين امر چندان به مخالفان روحانيت و روس‌ها و انگليس‌ها ربطي نداشت. شما كه عقايد و عملكرد ايشان را مي‌دانيد. من نمي‌خواهم بگويم كه تجليل نشود, بلكه مي‌خواهم دليل اين‌طور تأييد كردن ايشان را از جانب شما  بدانم؟ دوم آن‌كه شما در يك سخنراني فرموده‌ايد: «آن شخص مُسلم نبود.» اگر منظورتان مرحوم مصدق بود, كه مصدق مسلمان بود و من خبر دارم كه ايشان حتي سهم امام را مي‌پرداختند. پرسش سوم هم اين‌كه حضرتعالي بالارفتن از ديوار يك سفارت و گرفتن آن را انقلابي بزرگ‌تر از انقلاب اول ناميديد. مبارزان براي انقلاب اول چقدر زجر كشيدند و چقدر رنج برده شد؟ اين همه زنداني و اين همه شكنجه و اين همه كشته داديم تا اين انقلاب به پيروزي رسيد. خود شما چقدر رنج كشيديد, زنداني و تبعيد شديد روشنفكران و طلبه‌ها و دانشجوها به زندان افتادند تا انقلاب به اينجا رسيد؟ ما مي‌توانستيم سفارت را طبق مقررات بين‌‌المللي تعطيل كنيم. مي‌شد افراد سفارت را به‌عنوان عناصر نامطلوب به كشورشان امريكا برگردانيم.  قطع رابطه با امريكا نماييم, ولي شما فرموديد: «انقلابي بزرگ‌تر از انقلاب اول» چرا؟ دليل اين را هم مي‌خواهم بدانم. امام فرمودند كه: «حالا براي پاسخ آمادگي ندارم.» عده‌اي هم منتظر ملاقات با حضرت امام بودند. مرحوم امام به مرحوم حاج‌احمدآقا گفتند: «وقتي بگذاريد تا با آقاي صلواتي صحبت كنم.» من هم دست امام را بوسيدم و بيرون آمدم. از احمدآقا يك تلفن خصوصي خواستم تا سريع و صريح بتوانم با ايشان صحبت كنم و وقت ملاقات خصوصي بگيرم. ايشان چند تا شماره تلفن دادند كه با  هيچ‌كدام موفق نشدم با جناب احمدآقا ارتباط برقرار كنم. يك‌دفعه هم حاج‌احمدآقا به مجلس تشريف آوردند. به ايشان گفتم كه «پس جلسة ملاقات و مذاكرات ما با امام چه‌طور شد؟ من دلم مي‌خواهد پاسخ پرسش‌هايم را از محضر امام بگيرم و توجيه بشوم و واقعاً بر اطلاعاتم افزوده بشود», ايشان فرمودند كه «چشم» و دوباره تلفن دادند و قول دادند, ولي باز هم موفق نشدم. البته من دفعات ديگر خدمت امام رسيدم, اما طوري نبود كه ايشان تنها باشند و بشود خصوصي سؤال و جواب و گفت‌وگو كرد. گاهي هم فكر مي‌كردم كه جنگ و مسائل مهم‌تر در كشور هست و بهتر است ذهن امام را به اين‌گونه سؤال‌ها مشغول نكنم لذا خيلي پيگيري نكردم. به هر حال, اينها پرسش‌هايي بود كه در اواخر سال 1362 يا اوايل سال 1363 از حضرت امام رحمه‌الله عليه داشتم.

<آقاي دكتر! آيا همة كساني‌كه در حزب‌جمهوري گرد هم آمده بودند افكار ضدمصدقي داشتند؟

1 من يك عده از كساني را كه وارد حزب شده بودند, از سال‌هاي پيش از انقلاب مي‌شناختم, مثل آقاي مهندس ميرحسين موسوي و عدّه‌اي از دوستانشان. در دوره‌اي كه براي گذراندن دورة كارشناسي ارشد و دكتري به دانشگاه تهران مي‌رفتم, گاهي به اينها سر مي‌زدم. مرحوم آلادپوش و آقاي مهندس عبدالعلي بازرگان و آقاي مهندس هندي و آقاي مهندس نجفي هم بودند. بعضي وقت‌ها هم اين آقايان تشريف مي‌آوردند اصفهان و  در اردوها و در جلسات ما شركت مي‌كردند. انديشه‌ها و افكار آنها را مي‌دانستم كه از طرفداران دكترمصدق هستند. مرحوم دكترشريعتي هم به جلسات اين آقايان مي‌رفتند. خود من هم با بعضي از آنان جلسات نهج‌‌‌البلاغه داشتم و با اينها آشنا بودم و به‌نام گروه سمرقند معروف بودند چون در خيابان بهار دفتر نقشه‌كشي و آرشيتكتي داشتند به‌نام (سمرقند). بعد از انقلاب ديدم بعضي از اينها در حزب جمهوري عضو شده‌اند و آن آقايان مسئوليت‌هايي هم گرفتند. در سال 1359 و يا 1360 كه من به مكّه مشرف شده بودم, يكي دو تا از آن آقايان هم به مكه تشريف آورده بودند. آنجا فرصتي پيش آمد و من از يكي از آن آقايان پرسيدم: «شما اين تيپي نبوديد. شما يك‌سري روشنفكر بوديد كه نمي‌توانستيد با خيلي از روحانيون و انديشه‌هاي ضدّمصدقي كنار بياييد. چه‌طور شد كه تغيير جهت داديد و با جريان‌ حزب‌جمهوري و امثال آيت و... همراه شديد؟» ازجمله پاسخ و توجيه ايشان اين بود كه: «ما دور هم نشستيم و به اين نتيجه رسيديم كه ما مي‌خواهيم به مردم خدمت كنيم و بهترين راه و وسيلة خدمت به مردم فعلاً از اين راه است.» حتي ما مي‌ديديم كه وقتي آقاي مهندس موسوي مي‌خواستند نخست‌وزير بشوند, مرحوم آيت يا آقاي مهندس احمد كاشاني آقازادة مرحوم آيت‌الله كاشاني كه نمايندة دورة اول بودند از مخالفان ايشان بودند و حتي پشت سر مي‌گفتند اينها نفوذي و مصدقي هستند كه خودشان را جا انداخته‌اند و در انقلاب و زمامداري مملكت نفوذ كرده‌اند. ولي اكثريت مجلس طرفدار نخست‌وزيري آقاي موسوي بودند و رأي موافق هم دادند. احتمال دارد, آقاي مهندس ميرحسين موسوي و دوستانشان كه به حزب وارد شدند مي‌خواستند به حزب, جهت ‌ملي و مصدقي بدهند و يا آن‌كه تا حدي فعاليت‌هاي امثال مرحوم آيت‌ را خنثي كنند.

   از موارد ديگري كه عمق برخوردهاي كينه‌توزانه را تا حدودي مشخص مي‌كند, همان اوايل مجلس اول بود كه نمايندگان امريكا, نامه‌اي به نمايندگان مجلس ايران نوشته بودند كه در صورت‌جلسة مذاكرات مجلس شوراي اسلامي موجود است. حالا مضمون نامة نمايندگان امريكا يادم نيست, ولي  پاسخي كه ازسوي نماينده‌هاي مجلس ايران تهيه و مورد به مورد به جنايات و دخالت‌هاي امريكا در امور ايران اشاره شده بود, آن نامه در صحن مجلس خوانده شد؛ ازجمله اين مطلب كه «شما حكومت به‌حق دكتر مصدق را در 28 مرداد 1332 ساقط كرديد.» اين را هم به ياد دارم كه مخبر كميسيون امورخارجه كه اين پاسخ را تهيه كرده بودند جناب آقاي خاتمي رئيس‌جمهور فعلي بودند كه اين نامه را ‌خواندند. مرحوم آيت اعتراض كردند و گفتند اين قسمت از نامه بايد حذف شود! رأي‌گيري شد و پيشنهاد آقاي آيت رأي نياورد. بعد ايشان از كانال ديگري وارد شدند از طريق دوستاني كه داشتند, آقاي مهندس احمد كاشاني و ديگران كه 15 نماينده شدند و درخواست كردند كه اين نامه ارسال نشود و براساس آيين‌نامة داخلي مجلس اگر 15 نماينده چيزي را مي‌خواستند كه از دستور جلسه خارج شود, انجام مي‌شد. اين هم كاري بود كه آقايان كردند. به‌طوركلي مواردي هست كه پيش‌زمينه‌هاي سي‌خرداد را به‌وجود ‌آورد اينها نشان مي‌دهد كه چرا زمينه‌اي براي وحدت نبود؟ در نشست قبلي هم عرض كردم كه با آمدن آقاي دكتربني‌صدر, همه‌جا شايعه كرده بودند و در اذهان انداخته بودند كه رهبرِ بني‌صدر, مصدق است. او مي‌خواهد با امام خميني مثل آيت‌الله كاشاني در زمان مصدق رفتار كنند و خودش را به‌جاي مصدق بگذارد و محبوب مردم نمايد؛ يك مصدق جوان با انديشه‌هاي جديد كه پاي همان‌چيز مي‌خواهد بايستد و به اصطلاح كسي نيست كه برود به منزلش و پتويش را سرش بكشد و انقلابيون را تنها بگذارد! با اين فضاسازي‌ها, امثال ما را كه واقعاً شيفتة امام بوديم, مي‌رنجاندند. انقلابيون جوان هم تصور مي‌كردند كه اگر هواداران مصدق موفق بشوند, ديگر امكان ندارد انقلابي اسلامي وجود داشته باشد و انقلاب را به‌طرف غرب‌زدگي و ليبراليسم و بي‌بندوباري مي‌كشانند! البته ماها علت اين جوسازي‌ها را مي‌فهميديم و چنانچه پيش از اين عرض كردم از شدت ناراحتي گاهي در اعتراض به اين برخوردها, مجلس را ترك مي‌كرديم, چون من خيلي زياد براي پيروزي انقلاب ناراحتي كشيده بودم, تحمل مخالفت‌ها و اختلاف‌اندازي‌ها و دسته‌بندي‌ها را نداشتم, نمي‌توانستم مشاهده كنم با دروغ و جوّ‌سازي و باندبازي مردم را به جان هم بيندازم. در تمام سخنراني‌ها و مصاحبه‌ها و در نوشته‌هايم از وحدت حرف مي‌زدم, ولي فريادها و سخنراني‌ها باد هوا بود, فايده‌اي نداشت. مهم‌تر از خود حضرت امام نبودم كه هرچه در سخنراني‌هايشان بر ضرورت وحدت تأكيد مي‌كردند, كمتر نتيجه مي‌گرفتند و گوش طالبان قدرت بدهكار آن نبود. در هر صورت, ما تلاش خودمان را كرديم تا آن اتفاقات نيفتد. هرج‌ومرج و جنگ داخلي را هم پيش‌بيني مي‌كرديم و دلمان مي‌سوخت كه چرا بايد در اول انقلاب اين اختلافات وجود داشته باشد؟ امّا آقايان كار خودشان را كردند؛ راه بازگشت را بستند و پل‌هاي پشت سر را خراب كردند و اين امكان را از بين بردند كه روزي وحدت برقرار بشود. يادم هست وقتي عدّه‌اي كميته‌ايِ بدون مسئوليت و سرخود ريخته بودند به منزل مرحوم آيت‌الله لاهوتي ـ كه يك انقلابي بزرگ و باشخصيت بود, ولي تابع بعضي‌ها نشده بود ـ مي‌خواستند آقازاده‌هايش را بگيرند, با ايشان هم برخورد بدي كرده بودند. ايشان سكته كرده و همان حركت منجر به فوت ايشان شد. تمام شكنجه‌هاي زمان شاه را تحمل كرده بود, اما اهانت مسلمان‌ها و حكومت اسلامي را نمي‌توانست تحمل كند. بعضي‌‌ها را ‌ديدم كه از اين وضعيت كه براي مرحوم لاهوتي پيش آمده بود اظهار شادماني مي‌كردند. آقاي هاشمي رفسنجاني در مجلس, درگذشت ايشان را تسليت گفت و متأثر شد و گريست, بعضي‌ به او ايراد گرفتند كه چرا اين كار را كردي. چون مرحوم لاهوتي طرفدار وحدت بود و برخوردهاي كينه‌توز‌انه و ضدّيت با بني‌صدر را قبول نداشت. در هر صورت جوّ اين‌گونه بود. مدتي بعد, آقاي هاشمي  همان گريستنش را توجيه كرد كه من به اين دليل گريستم كه چرا شخصيتي مثل آقاي لاهوتي اين‌گونه بايد بميرد؟ آقايي حزبي كه پهلوي من نشسته بود گفت: «اين نقطه‌ضعف را آقاي هاشمي رفسنجاني داشت, الحمدالله اين نقطه‌ضعف هم رفع شد.» به اين ترتيب هيچ راهكار و مكانيزمي براي عملي‌شدن آن اراده‌اي كه برخي بزرگان براي وحدت داشتند, وجود نداشت. گويا بايد اين‌گونه مي‌شد, جبر زمان و حركت تاريخ بود و ادامة مبارزات طرفداران دكترمصدق و مخالفانش كه متأسفانه به انقلاب اسلامي و جمهوري اسلامي كشيده شده بود. در يكي از ملاقات‌ها آيت‌الله انواري و حجت‌الاسلام محمد جواد حجتي و بنده خدمت حضرت امام رحمه‌الله عليه بوديم, اجازه خواستيم كه ما با كمك ديگران گروهي را تشكيل دهيم كه بين گروه اول و دوم را آشتي بدهيم و جبهة سومي از انقلابيون پيش از انقلاب باز كنيم كه حضرت ايشان تبسم فرمودند و بعد در سخنراني خود گفتند كه آقاي حجتي پيشنهاد حزب سوم را داشتند كه من مخالفت كردم, فرمايش امام قريب به اين مضمون بود.

<نقش صداوسيما در ايجاد وحدت چگونه بود؟

1 صداوسيما هم كه دربست در اختيار مخالفان وحدت بود, از همان ابتداي رياست‌جمهوري بني‌صدر كارشكني مي‌كرد. تنها مطيع اوامر سردمداران حزب بود, و هركجا كه مخالفتي با رئيس‌‌جمهور مي‌شد آن را آگرانديسمان (بزرگ‌نمايي) مي‌كردند سخنراني او را قطع مي‌كردند و وسط آن برنامة ديگري مي‌گذاشتند. جمعي از همين مخالفان كه در ارگان‌ها نيز نفوذ داشتند در بين نمازجمعة اصفهان قطعنامه‌اي عليه رئيس‌جمهور خواندند, و عليه نمايندگان مجلس كه طرفدار آقاي بني‌صدر بودند مثل آقاي دكتر سلامتيان و آقاي دكترغضنفرپور عليه آنها شعار دادند  و از مردم خواستند كه در تأييد مطالب و بندهاي آن متن تهيه‌شده توسط فرد يا افرادي, با تكبير تأييد كنند. يكي از بندها آن بود كه ما رأي خود را از اينها پس گرفتيم و از رياست مجلس و ديگر نمايندگان اصفهان مي‌خواهيم كه آ‌نان را طرد كرده و بين خود راه ندهند و آنها را از مجلس شوراي ‌اسلامي بيرون كنند, اين تعداد محدود كه از تريبون نمازجمعه مطالب خود را گفتند, مي‌خواستند عقايد خود را به مجلس هم تحميل نمايند.

  صداوسيماي ايران هم همان شب به صورت سراسري به‌طور كامل اين مراسم را پخش كرد, در صورتي‌كه سابقه نداشت مسائل داخلي و حتي نمازجمعه و مسائل پيرامون نمازجمعه‌هاي شهرستان‌ها را از شبكة سراسري پخش نمايند, ولي براي تضعيف بني‌صدر و دارودسته‌اش و به‌اصطلاح گروه‌هاي ملي‌گرا يا ليبرال, گروهي متحد شده بودند و پاي همه‌چيز هم ايستادند. مجلس شورا از نظر قانوني كاري نمي‌تواتست  انجام بدهد, افرادي را كه با شناسنامه و انگشت‌نگاري و امضا انتخاب شده بودند, نمي‌شد كه با شعار و دادوفرياد بركنارشان كرد. آن مراسم اصفهان و آن پخش سراسري جز تبليغات منفي, و دور كردن مردم از انقلاب و نقض وحدت نتيجة ديگري نداشت. در مراسم چهارده اسفند سال 1359 دانشگاه تهران هم ديديم كه چگونه ضدمصدقي‌ها به دانشگاه حمله كرده و در سخنراني رئيس‌جمهور اخلال ايجاد كرده و درگيري‌هايي به‌وجود آوردند و صداوسيما يك‌طرفه حق را به طرف مقابل داد و موارد ضد بني‌صدر را پخش كرد.

<آيا شما براي دست‌هاي بيگانه هم در ايجاد آن پيش‌زمينه‌ها و جوّسازي‌ها نقشي قائل هستيد؟

1بعضي‌ها تحليل مي‌كنند كه امريكا و انگليس كه در سال 1332 مردم را به هم ريختند و بر سر منافع خودشان از ايران اختلاف پيدا كردند, هنوز به همان خط‌مشي خود ادامه مي‌دادند و شرايط زمان بهترين بهانه براي اختلاف‌اندازي بود. سياست انگليسي‌ها اختلاف انداختن بين جوامع است تا بهر‌ه‌برداري بيشتري بكنند. تحليل‌ها متفاوت بود و ظواهر قضيه‌اي كه شما از من سؤال مي‌كنيد همين مواردي بود كه به آن اشاره كردم.

<در جامعه‌اي مثل جامعة ما كه انقلابي حول محور قرآن رخ داده بود و اعتقاد بر اين بوده و هست كه مبدأ مختصاتي بالاتر از خدا و قرآن نداريم, آيا راهكار قرآني براي وحدت وجود نداشت؟

  براي توضيح بيشتر بايد بگويم در همين جامعة قرآني, يك عده اهل زيغ و كج‌‌دلي و منافع گروهي و طبقاتي و فردي هستند كه مي‌خواهند قرآن را به ميل خودشان تأويل و تفسير و توجيه كنند. از اين كه بگذريم, يك عده كليد فهم‌هاي مختلف و پيش‌فرض‌هاي مختلف دارند؛ يكي مي‌گويد قرآن سرتاسر منطقي و ارسطويي است, يكي مي‌گويد قرآن علمي و ديالكتيكي است و... وقتي كليد فهم‌ها متفاوت باشد, درك‌ها هم متفاوت است و نمي‌توان اينها را به سادگي با هم پيوند داد. دستة سوم كساني هستند كه اهل حق و متقي هستند, و مي‌خواهند خودشان را در معرض وحي الهي و مخاطب خدا قرار بدهند و ببينند كه خدا در قرآن چه مي‌گويد؟ اينها هم با مسائل معرفتي زيادي ـ ازجمله محكمات و متشابهات و ناسخ و منسوخ ـ روبه‌رو هستند؛ افزون بر اينها, در شرايط مختلفي هم زندگي مي‌كنند,‌ يكي در خارج بوده, ‌يكي در داخل بوده و به‌طور طبيعي محيط هم روي آنها اثر گذاشته است. دست‌هاي بيگانه و دست‌هاي مرموز هم بيكار نيستند. نفسانيات افراد هم هميشه وجود دارد. با همة اينها آيا ما مكانيزمي براي  «فَاِن تنازعتم في شيء فَردّوهُ الي‌الله والرسول» داريم كه واقعاً مشكل جامعة ما را حل كند؟

1درست است كه در جامعة اسلامي اساس قرآن است... 

<و همچنين در ادبياتمان.

1بله و در ادبياتمان, ولي برداشت‌ها و تفسيرها از قرآن متفاوت است. حضرت علي(ع) يك نوع تفسير از قرآن دارد, ابوموسي اشعري هم يك نوع ديگر, هر دو ممكن است يك آيه را بخوانند و هر دو ممكن است حتي يك نظريه را  دنبال كنند,‌ ولي برداشت ضد هم داشته باشند. براي حفظ وحدت اسلامي و جامعة اسلامي و به اصطلاح حفظ اسلام, ابوموسي اشعري حكم مي‌دهد كه بايد با كسي كه بر وليّ امر مسلمين خروج مي‌كند جنگيد. امام حسين(ع) براساس قرآن وظيفة خودش مي‌داند كه حركت كند و با ستمكاران بستيزد و اين دو تفكر در مقابل هم قرار مي‌گيرند. نمي‌شود گفت كه اينها برداشت نداشتند, هر دو برداشت‌ دارند, ولي هيچ‌‌كس نمي‌گويد كه من كافرم و يا عادل نيستم و يا من ظالم هستم. حتي چنگيز هم «ياسا» دارد و خودش را بهترين مي‌داند و طبق مقررات و قانون مي‌خواهد عمل كند, ولي چه قانوني؟ قانوني كه بايد خون مردم ريخته شود, قانوني كه بايد آدم كشته شود, قانوني كه حق را پايمال كند. امروز هم ملاحظه مي‌فرماييد كه به‌عنوان مبارزه با تروريسم و جمع‌كردن سلاح‌هاي كشتار جمعي, بچه‌ها و زنان مردم عراق را مي‌كشند و موزه‌ها را غارت مي‌كنند, كتاب‌ها و كتابخانه‌هاي ملي را از بين مي‌برند, ولي در‌واقع مي‌خواهند امنيت اسراييل و چاه‌هاي نفت را براي منافع خودشان حفظ كنند. در صورتي‌كه مي‌بينيم بيمارستان‌هاي عراق توسط لمپن‌ها و ايادي امريكا غارت مي‌شود تا اين‌كه مسلمان‌ها را بي‌شخصيت و بي‌هويت نشان بدهند. در عين حال هم مي‌بينيد كه از مراكز نفتي حفاظت مي‌شود! اين هم توجيهي است كه امريكا براي خودش دارد. شايد كسي هم كه وسايل بيمارستان را مي‌برد, دلش مي‌خواهد اموال ملّي به دست خارجي‌ها نيفتد, و آن‌كه قطعات موزه را برده شايد فكر مي‌كرده كه اگر اين قطعه را از داخل موزه ببرد و درجايي پنهان كند, به‌دست دشمن و افراد خائن نيفتد؛ اين هم يك بينش است. بنابراين معرفت ديني افراد و انديشه‌هاي مذهبي و برداشت‌هاي قرآني تابع زمان و مكان و تربيت افراد است. شما ديديد كه  مرحوم دكترشريعتي يك برداشت از قرآن داشت و مخالفان ايشان هم يك برداشت. بنابراين ما نمي‌توانيم خودِ قرآن را منهاي تفسير و مفسر آن بر اعمال, زندگي و حكومت و كارهايمان در نظر بگيريم, و تفسيرها نيز متفاوت است. حتي دو برادر اگر هر دو عالم باشند, ممكن است كه دو تفسير گوناگون و دو برداشت متفاوت از قرآن داشته باشند. آن‌وقت كه ما در مجلس بوديم, مي‌گفتيم خوب, فتاوي زياد است, ولي براساس فتواي امام بايد شوراي نگهبان فلان كار را تأييد يا رد كند. اگر معيار شرع, نظر خودشان باشد كه هر شش نفر, شش نظريه دارند, به لحاظ حقوقي هم دوازده نظريه به تعداد اعضاي شوراي‌نگهبان هست هركدام براي خود نظريه دارند. شايد هم اين اختلاف برداشت‌ها خودش يك‌نوع تكامل در مسير اعجاز باشد كه حتماً هم اعجاز است و اين‌كه:

هركسي از ظن خود شد يار من          از درون من نجست اسرار من

  ولي ما دنبال آن هستيم كه فهم واقعي از قرآن پيدا بشود. افراد شناخته‌شده‌اي مثل آيت‌الله خويي و  حضرت امام خميني بنشينند و تفسير بنويسند و مسائل را تحليل كنند. نكتة ديگر اين‌كه بايد در نظر داشته باشيم كه به ظاهر قرآن تكيه نكنيم و فقط خود را سرگرم الفاظ و عبارات ننماييم و از مفهوم و پيام آن غافل نشويم:

ما ز قرآن پوست را برداشتيم         مغز را نزد خران بگذاشتيم

  نبايد تنها پوسته و ظواهر قرآن را بگيريم, امّا قرآن را با زمان و مكان وفق ندهيم و به اعجاز قرآن ـ كه بايد در طول زمان و مكان مشخص شود ـ توجه نكنيم و ادعا هم داشته باشيم كه ما اهل قرآنيم. از اهل بيت و وابستگان و درس‌آموختگان از قرآن بايد تفسير را بياموزيم تا گمراه نشويم. مي‌دانيد كه در مقابل علي(ع) هم قرآن را سر نيزه كردند؛ يعني اي علي تو داري با قرآن مي‌جنگي! كه درنتيجه مردم طرفدار حضرت علي(ع) هم سست شدند و عقب‌نشيني كردند. خوارج هم قرآن را ملاك قرار دادند و ‌گفتند: «لا حكم الا لله». در سنگرهاي سربازان عراقي ـ كه با ما مي‌جنگيدند ـ قرآن هم بود, ضمن آن‌كه مجله‌هاي هنري و سينمايي و سكسي هم بود. در عربستان خيلي بيشتر از جامعة ما به قرآن اهميت داده مي‌شود. ولي آيا مي‌توان جامعة آنها را قرآني دانست؟

  نتيجه اين‌كه تفسير قرآن را تنها نمي‌شود مبناي واحد قرار داد. اگر حكومت و مردم روي تفسير و احكامي خاص توافق و تفاهم كردند, آن ملاك و قانون رسمي جامعه مي‌شود. اگر كسي خودش مفسر و مجتهد بود, به لحاظ شخصي مي‌تواند تابع آن مقررات عمومي نباشد ولي از نظر جمعي و قانوني بايد تابع جمع باشد. ملاك رسمي جامعة ما برداشت جمعي از قرآن است. لذا ما نمي‌توانيم بگوييم كه چون ما قرآني هستيم, همه‌چيز بايد قرآني باشد. بله بايد قرآني باشد, اما چه‌كسي و چگونه اجرا كند؟ آيا كسي كه به اين روش عقيده ندارد؟ آيا كسي كه مي‌گويد بايد خشونت داشت و كُشت و نابود كرد و زد و بست؟ شما روي همين «عدالت» كه همة ما روي آن توافق داريم مطالعه‌اي بفرماييد. ببينيد مرحوم شهيد مطهري چه نظريه‌اي داده‌‌اند؟ مرحوم استاد جعفري چه نظريه‌اي دادند؟ از مفسران, مرحوم علامه طباطبايي درخصوص عدالت چه گفته‌اند؟ هركسي «عدالت» را به‌گونه‌اي مطرح كرده است و ما هم مي‌دانيم كه عدالت واضح‌ترين واژه است و از متشابهات هم نيست و همه آن را باور داريم و خواستار آنيم و حتي خارجي‌ها و غيرمسلمان‌ها هم طرفدار عدالتند. عدالت يك موضوع صرفاً اسلامي نيست,‌ ولي مي‌بينيم كه تفسيرهاي مختلفي درخصوص آن هست. ما بايد تفسير خاص خودمان را از اسلام, از عدالت, و از حكومت اسلامي داشته باشيم و روي آن پافشاري كنيم و جلوي فتواها و نظريه‌ها و برنامه‌هاي مختلف را بگيريم و آن مسائل را براي مدرسه و تحقيق و كتاب و مطالعه بگذاريم. تا روي ايدئولوژي و  انديشه و عمل وحدت نداشته باشيم همچنان مثل اول تا حالا سرگردان خواهيم بود و جامعه را از قرآن و اهل بيت دور مي‌كنيم.

والسلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته

 

 

 


 

سوتيترها:

 

يكي از معاريف حوزه به خود من ـ كه در آن زمان نمايندة مجلس بودم ـ گفت كه: «هنگامي‌كه امام در تلويزيون تفسير قرآن را آغاز كردند, ما چند نفر شديم, به خدمت ايشان رفتيم و گفتيم كه آقا شما كه رهبر و مرجع هستيد, نبايد تفسير قرآن داشته باشيد و اين حرف‌ها را بزنيد.»

 

آيت‌الله‌العظمي خويي مشغول نوشتن تفسير البيان بودند, مقدماتش را نوشته بودند, حمد را هم تفسير كرده بودند, كه يك عده از روحانيون خدمت ايشان رفتند و آقا را قانع كردند كه تفسير (البيان) را متوفف كنند و نگذاشتند كه نوشتن تفسير ادامه پيدا بكند و اين را يك كار دور از شؤونات مرجعيت به‌حساب مي‌آوردند. مرحوم شريعتي از اين اقدام ناراحت و عصباني مي‌شود و مي‌‌گويد: «ببينيد! چگونه مردم را از تفسيري كه يك مرجع مسلّم بنويسد محروم كردند.»

 

 

اين دشمني ديرينه مخالفان مصدق و به قول ما اصفهاني‌ها ”كينه شتري“ كه از زمان مصدق و بعد از كودتاي 28 مرداد بين طرفداران قاطع و جدي دكتربقايي از يك‌سو و طرفداران جدي و قاطع دكترمصدق ازسوي ديگر آغاز شده بود, ادامه يافت و اينها در مقابل هم ايستادند

 

 

آقاي بني‌صدر در زمان رياست‌جمهوري در جلسه‌اي گفته بود: «اقلاً اعدام‌هايي را كه مي‌كنيد به‌ من هم خبرش را بدهيد.» يكي از قضات روحاني كه اعدام‌هايي داشت, در جايي كه من هم حاضر بودم, گفت: «مگر در قانون شرع, آگاهي رئيس‌جمهور هم براي محاكمه شرط است؟» كه آقاي دكترسلامتيان پاسخ داد كه «شرط نيست ولي موقعيت سياسي شرط است.»

 

 

بعد از پيروزي انقلاب, وقتي قاعدين با قيافه‌هاي ظاهر‌الصلاح دور و بر علما و روحانيون را گرفتند, طبيعي بود كه ديگر توده‌‌اي‌ها با آن ريش‌هاي تراشيده و سبيل كلفت نمي‌توانستند بين روحانيون نفوذي داشته باشند. بايد كسي باشد كه اهل تهجّد و اهل نماز باشد, مختصر محاسني داشته باشد و سوابقش را آن روحاني خوب بداند؛‌ البته سوابق غيرسياسي

 

 

با آمدن آقاي دكتربني‌صدر, همه‌جا شايعه كرده بودند و در اذهان انداخته بودند كه رهبرِ بني‌صدر, مصدق است. او مي‌خواهد با امام خميني مثل آيت‌الله كاشاني در زمان مصدق رفتار كند و خودش را به‌جاي مصدق بگذارد و محبوب مردم نمايد؛ يك مصدق جوان با انديشه‌هاي جديد كه پاي همان‌چيز مي‌خواهد بايستد و به اصطلاح كسي نيست كه برود به منزلش و پتويش را سرش بكشد و انقلابيون را تنها بگذارد! انقلابيون جوان هم تصور مي‌كردند كه اگر هواداران مصدق موفق بشوند, ديگر امكان ندارد انقلابي اسلامي وجود داشته باشد و انقلاب را به‌طرف غرب‌زدگي و ليبراليسم و بي‌بندوباري مي‌كشانند!

 

در تمام سخنراني‌ها و مصاحبه‌ها و در نوشته‌هايم از وحدت حرف مي‌زدم, ولي فريادها و سخنراني‌ها باد هوا بود, فايده‌اي نداشت. مهم‌تر از خود حضرت امام نبودم كه هرچه در سخنراني‌هايشان بر ضرورت وحدت تأكيد مي‌كردند, كمتر نتيجه مي‌گرفتند و گوش طالبان قدرت بدهكار آن نبود

 

 

براي تضعيف بني‌صدر و دارودسته‌اش و به‌اصطلاح گروه‌هاي ملي‌گرا يا ليبرال, گروهي متحد شده بودند و پاي همه‌چيز هم ايستادند. مجلس شورا از نظر قانوني كاري نمي‌توانست  انجام بدهد, افرادي را كه با شناسنامه و انگشت‌نگاري و امضا انتخاب شده بودند, نمي‌شد كه با شعار و دادوفرياد بركنارشان كرد

 

 

معرفت ديني افراد و انديشه‌هاي مذهبي و برداشت‌هاي قرآني, تابع زمان و مكان و تربيت افراد است. تفسير قرآن را تنها نمي‌شود مبناي واحد قرار داد. اگر حكومت و مردم روي تفسير و احكامي خاص توافق و تفاهم كردند, آن ملاك و قانون رسمي جامعه مي‌شود