¢آقاي دكتر! از اينكه عليرغم گرفتاريها, وقتي را اختصاص داديد تا دربارة وقايع خرداد 60 گفتوگو كنيم, متشكريم. بهتر است از اين پرسش شروع كنيم كه انگيزة شما از ورود به مسائل اجتماعي ـ سياسي چه بود؟ مراحل و نقاط عطف فعاليتهايتان را براي ما توضيح بدهيد.
£من هم تشكر ميكنم از اينكه اين فرصت را در اختيار من گذاشتيد كه اگر تجربياتي در گذشته داشتهام, بتوانم منتقل كنم. انتقال تجربه, وظيفة ديني, اخلاقي و سياسي ماست. من, تنها از اين زاويه حاضر به شركت در اين گفتوگو شدم, در غير اينصورت تمايلي وجود نداشت.
من متولد سال 1321 هستم. در يك خانوادة مذهبي متولد و بزرگ شدم. از همان دوران كودكي با مسجد و منبر و مجامع ديني و فكري مأنوس بودم. دليلش هم اين بود كه پدر من نسبت به اوضاع كشور بسيار حساس و علاقهمند بود. پيش از بيست و هشت مرداد 1332ـ با اينكه شايد من آن موقع يازده سال بيشتر نداشتم ـ همراه پدرم در مجامع مختلفي كه تشكيل ميشد شركت ميكردم. من هيچ فراموش نميكنم در جلساتي كه فدايياناسلام در مسجدجامع بازار بينالحرمين تشكيل ميدادند, مرحوم عبدالحسين واحدي از رهبران فداييان اسلام سخنراني ميكرد, در حاليكه آيتالله كاشاني هم پاي منبر نشسته بود. شور و حال و وضعيت خاصي كه در آن روزگار بود, طبيعتاً بايستي در ذهن و تفكر من اثرات خودش را بهجا گذاشته باشد.
به اين نكته هم اشاره كنم كه با اين كه پدر من در اين مجالس و مجامع شركت ميكرد, ولي برداشت من اين بود كه بهشدت به دكترمصدق علاقهمند است. بعد از بيست و هشت مرداد هم اين جلسات به نحوي تشكيل ميشد. يكي از خاطرات بدي كه من از جريانها دارم اين بود كه درحاليكه دكترمصدق در دادگاه نظامي سلطنتآباد محاكمه ميشد, همزمان با تيرباران شهيد دكترفاطمي و زمانيكه خفقان حاكم شده بود و به قول اخوان ثالث: «هوا بس ناجوانمردانه سرد بود», ولي در همان شرايط, رژيم براي اينكه نفاق و تفرقه ايجاد كند و درواقع تكتك نيروها را از ميان بردارد, به فداييان اسلام اين اجازه داده شده بود كه در مساجد مختلف جلسات متعددي تشكيل ميدادند و به تبليغات خودشان ادامه ميدادند. من هم در بعضي از اين جلسات شركت ميكردم. با اين سوابق ذهني, بعد از جريان بيست و هشت مرداد, وارد دبيرستان پيرنيا شدم. اين دبيرستان, پيش از بيست و هشت مرداد, درواقع يكي از كانونهاي فعاليت حزبتوده از يكسو و گروههاي طرفدار جبهة ملي ازسوي ديگر بود.
گاهي در دبيرستان اعلاميههاي طرفداران دكترمصدق و اعلاميههاي مختلفي كه كودتا را محكوم ميكردند, پخش ميشد و من در فضاي محكوميت كودتاي بيست و هشت مرداد هم در همان دبيرستان قرار گرفتم. بهتدريج با كتابهاي مهندس بازرگان, آيتالله طالقاني و جلسات مسجدهدايت آشنا شدم. پيش از اينكه وارد دانشگاه بشوم, از سال 1339 با فعاليتهاي جبههملي دوم هم آشنا شده بودم و گاهي در تظاهرات دانشجويي جلوي دانشگاه شركت ميكردم. وقتي وارد دانشگاه شدم ـ در حد يك دانشجوي تازهوارد ـ جريانهاي سياسي را ميشناختم و تا حدودي هم تفكرات من شكل گرفته بود. ميتوانم بهطور خلاصه بگويم كه, من در آن روزگار به دكترمصدق ايمان داشتم و كودتاي بيست و هشت مرداد را محكوم ميكردم. اعتقادات ديني خودم را حفظ كرده بودم و فكر ميكردم در ميان گروههاي موجود, شايد جبههملي براي ادامة فعاليت, مناسبترين باشد. البته بعدها كه بهتدريج نهضتآزادي تشكيل شد, ما در جبهة ملي هم اگر رفتوآمدي داشتيم, باز از همين موضع بود؛ يعني درواقع موضع ايرانيّت, اسلاميت و پذيرش رهبري دكترمصدق و محكوميت كودتاي بيست و هشت مرداد. من در جلسة روزي كه بنا بود نهضتآزادي موجوديّت خودش را اعلام كند, حضور داشتم و بهتدريج من و ديگر بچههاي مسلمان كه در جبهة ملي هم فعاليت داشتند و خط و خطوط ارائهشده توسط مهندس بازرگان و آقاي طالقاني و نهضتآزادي را پذيرفته بودند, در آن روزگار كمكم خودشان را پيدا كردند.
£در سال 1340 وارد دانشگاه شدم. در كميتههاي مختلف دانشجويي كه از طرف نهضتآزادي تشكيل ميشد حضور داشتم و در همين روزگار بود كه از افرادي كه بعدها سازمان مجاهدين خلق را تشكيل دادند شناخت پيدا كردم و همين شناخت باعث روابط ما در آينده شد. اين مختصري بود از آنچه من از گذشته به ذهنم ميرسيد.
£بازداشتهاي من از سال چهلويك شروع شد. چندين بار ساواك مرا احضار, بازجويي و بازداشتكرد. اولين بار در جريان لوايح ششگانهاي كه شاه ارائه داده بود دستگير شدم. در سال 1342 بعد از پانزدهخرداد در جريان تظاهرات جلوي بازار دستگير و به زندان شهرباني منتقل شدم و در بيستونهم اسفند 1351 شب عيد مجدداً دستگير و به زندان اوين منتقل شدم و پس از شهادت رضا رضايي در بيست و پنج خرداد 1352 از زندان قزلقلعه آزاد شدم, از آنجا كه احتمالاً فكر ميكردند من اطلاعاتي در اينباره دارم, مرا بهطور موقّت آزاد كردند. مجدداً در بيست و شش مرداد 1352 دستگير و به زندان كميتة مشترك رفتم و با محكوميت هجدهماه و حدود هشتماه «ملّيكُشي», در سال 1354 از زندان قصر آزاد شدم.
£من درطول تحصيل در دانشكدة پزشكي دانشگاه تهران, بهعنوان يك دانشجوي فعال نهضتآزادي شناخته شده بودم و طبيعي بود كه در طول اين مدت با خيلي از دانشجوياني كه در نهضتآزادي فعاليت داشتند آشنا ميشدم؛ هم دانشجويان دانشكدههاي درون دانشگاه تهران و هم با بچههايي كه در پليتكنيك, علم و صنعت و دانشسراي عالي تحصيل ميكردند, در جلسات مختلف سياسي ـ مذهبي كه آقاي طالقاني, مهندس بازرگان, شهيد مطهري و ديگران سخنراني ميكردند, با همة اينها به نوعي آشنا شده بودم.
نكتهاي كه باعث شد ما مجدداً بعد از محكوميت سران نهضتآزادي در دادگاه نظامي در مسير هم قرار بگيريم اين بود كه همانطور كه اشاره كردم در بيشتر دورههاي كميتة دانشجويي نهضتآزادي در دانشگاه عضويت داشتم. وقتي كه شهيد حنيفنژاد و شهيد سعيدمحسن از سربازي برگشتند, طبيعي بود كه با توجه به تصميماتي كه گرفته بودند و دستاوردهايي كه داشتند, قاعدتاً ميبايستي مجدداً با ما ـ در كميتة دانشجويي نهضتآزادي ـ تماسهايي برقرار ميكردند, ولو اينكه طي هجدهماه سربازي آنها, اين ارتباطات تا اندازهاي گسسته بود.
£ در سالهاي 44ـ42, كمكم تغيير و تحولاتي در تمام كسانيكه در صحنة مبارزه بودند بهوجود آمد. مبارزاتي كه در صحنة ويتنام, الجزاير و در امريكاي لاتين جريان داشت, خواهناخواه تأثير خودش را در دانشجوها و مبارزان آن دوران گذاشت. بهخصوص دادگاهي هم كه براي محاكمة سران نهضتآزادي تشكيل شد و دفاعياتي هم كه در آن دادگاه شد, تأثير به سزايي در اين زمينه داشت. خوشبختانه خدا اين توفيق را به من داد كه در بعضي از جلسات اين دادگاه ـ با اين كه موانع مختلفي گذاشته شده بود و نميتوان گفت كه دادگاه كاملاً علني بود ـ به هر ترتيبي بود, شركت ميكردم و شاهد و ناظر دفاعيات مهندس بازرگان و ديگران بودم. در پيامي هم كه مهندس بازرگان داشت ـ هم تحليلي كه از زندان به بيرون فرستاده شده بود و هم صحبتهايي كه در دادگاه كرد ـ به اين نكته اشاره شد كه در آينده بايد منتظر بود كه گروههايي با روش و مشياي خارج از چارچوب قانون, با رژيم شاه به مبارزه برخيزند. اين پيام در دادگاه مهندس بازرگان موج ميزد. بههرحال, بهدليل آن سوابق و شور و حال و جواني كه وجود داشت, همه بهدنبال اين بودند كه بنشينند و فكر كنند و ببينند كه آيا براي آينده بايد روشهاي گذشته را ادامه داد يا بايستي حرف نويي داشت؟ اين فضا عموميّت داشت؛ هم در بچههاي مذهبي و هم در بين گروههاي غيرمذهبي. بحث آنها هم حول همين محور بود كه استراتژي آينده چه بايد باشد؟ طبيعي بود كه در برخورد اوليهاي كه ما با سعيد و حنيف داشتيم, سخن همين بود كه براي آينده «چه بايد كرد؟»
¢با آنچه مطرح كرديد به نظر ميرسد شما نيز ذكر تاريخ شفاهي, ازجمله در زمينة نقطهعطف سيخرداد 60 را ضروري ميدانيد. از نظر شما چه عوامل و پيشزمينههايي در رخداد خرداد 60 دخيل بودهاند؟ ممكن است شما ريشة اين بهاصطلاح جنگ داخلي را به حوادث بعد از انقلاب نسبت بدهيد, ممكن است به گيرهايي كه خود انقلاب داشت نسبت بدهيد, ممكن است به ضربة سال 1354 و برخوردهايي كه در زندان شد و قطببندي كاذبي كه در زندان بهوجود آمد نسبت بدهيد, شايد هم جلوتر برويد و به تئوري مبارزة مسلحانه نسبت بدهيد و يا به خود بنيانگذاران و به تئوري پيشتاز در ايران و حتي ممكن است به قيام پانزده خرداد منتسب كنيد. با توجه به تجربيات طولاني خودتان, اين واقعه را ريشهيابي كنيد؛ از هر كجا كه صلاح ميدانيد و هر مبدأ مختصاتي را كه ميپذيريد.
£پيش از اينكه وارد اصل قضيه بشوم, چند نكته را يادآورميشوم. نخست اينكه فاصلة زماني آشنايي و دوستي من با شهيد حنيفنژاد و شهيدمحسن تا امروز نزديك به چهلسال قبل ميرسد و هيچكسي نميتواند ادعا بكند كه با گذشت اين زمان, تحول و تغييري در او بهوجود نيامده است و آنچه هماكنون ميگويد, دقيقاً همان نكاتي است كه همانموقع به آن باور داشته است سعي ميكنم آنچه امروز ميگويم, همان اتفاقاتي باشد كه در گذشته پيش آمده, ولي نميتوانم ادعا كنم كه تحولاتي كه به لحاظ فكري, عقيدتي و استراتژيك در هر فردي و ازجمله شخص من بهوجود آمده در آنچه كه ميگويم بيتأثير است.
نكتة دوم اينكه اگر احياناً من در رابطه با جريان يا فردي, ديدگاه انتقادي دارم, به اين معنا نيست كه همه اشتباه كردهاند و من اشتباه نكردهام. كلاً اگر انتقادي ميشود, خود من هم در بطن اين جريانها بودهام و اين انتقادها قطعاً شامل حال من هم خواهد بود.
نكتة سومي كه ميخواهم اشاره بكنم, اين را بهخصوص به نسل جوان ميخواهم بگويم؛ من به تمام كسانيكه اهداف درستي داشتهاند و صادقانه وارد صحنة مبارزه شده باشند, در تمام عمرم احترام گذاشتهام. دليلش هم اين است كه تنها ديكتة نانوشته غلط ندارد, كسي كه وارد صحنة مبارزه ميشود, به لحاظ فردي و گروهي از خطا مصون نيست؛ بنابراين من صرفنظر از اعتقادات و باورها, براي تمامي كسانيكه وارد صحنة مبارزه شدند احترام ميگذارم. در گذشته آنهايي كه وارد صحنة مبارزه ميشدند ـ اعم از دانشجو و غيردانشجو ـ افرادي با استعداد بودند. اگر اينها وارد صحنة مبارزه نميشدند و ميخواستند در كار حرفهاي و شخصي خودشان به زندگي ادامه بدهند, تكتكشان از افراد سرشناس و مديران رده بالا ميشدند, ولي اينها جان به كف گرفتند؛ عدّهاي شهيد و عدّهاي زنداني شدند. من در مقابل تمام اينها سر تعظيم فرود ميآورم.
و اما بحث ريشهيابي؛ نكتهاي كه من در اينجا بايد بگويم و شايد كمتر اشاره شده, اينكه من امروز با نگاهي به گذشته, به اين نتيجه رسيدهام و همان موقع هم اين دغدغه را داشتم. اعتقاد من اين است كه وقتي حنيفنژاد از سربازي برگشت, تصميم خودش را گرفته بود. يعني حنيفنژاد استراتژي مبارزات خودش را تعيين و به لحاظ عقيدتي وضعيت خودش را روشن كرده بود و تمام كارهايي كه بعدها در زمينة ايدئولوژي, استراتژي و تشكيلات صورت گرفت, حول محور تصميمات حنيف بود. اين مسئله عوارضي را در آينده براي ما بهبار آورد. ما در پي آن بوديم كه جنبههاي مختلف قضيه را موشكافي كنيم و بهطور جمعي به نتيجه برسيم, ولي احساس من اين بود كه تصميم گرفته شده و درواقع قضيه به اين صورت بود كه اين تصميمات به نوعي به ما منتقل بشود. اين هستة اوليه مشكلي شد كه ما در طول سالهايي كه اين فعاليتها ادامه داشت با آن درگير بوديم. احساس من اين بود كه با همة صحبتهايي كه ميشود, با همة جوّ دموكراتيكي كه در آن زمان بين ما حاكم بود, ولي در عين حال تصميمات, تصميمات قطعي بود. من هم احساس ميكردم كه تا زماني كه خودم به نتيجه نرسم, تن به كار نخواهم داد.
¢خودتان در دادگاه مهندس بازرگان بوديد كه گفت: «اين آخرين دادگاهي است كه از قانون دفاع ميشود.» وقتي هم كه حنيفنژاد آزاد شده بود, مهندس به او گفته بود كه: «اينبار دست خالي نيا.» دستش را به شكل اسلحه درآورده بود. همچنين مهندس سحابي ميگفت در زندان همراه با سران نهضتآزادي سيزدهنفر بوديم. روي استراتژي صحبت ميكرديم, مهندس بازرگان گفت كه «ديگر شرايط پيچيده است و ما بايستي رحمي بشويم براي مولود جديدي كه اين پيچيدگي اوضاع را درك بكند.» آيا احتمال نميدهيد كه اين تصميمگيري از شوراي مركزي نهضتآزادي به بيرون منتقل شده بود يا حنيف در رابطة متقابل با زندان به اين تصميم رسيده بود؟ يا اينكه در اثر مطالعات نظامي كه حنيفنژاد در دورة سربازي داشته و در سير تجربيات خودش به اين قطعيت رسيده بود؟
£ بله, درست است, اين تحليلي كه شما به نقل از سران نهضت و مهندس بازرگان به آن اشاره كرديد, در زندان نوشته شد و بيرون هم آمد و اين جزو بحثهاي ما در جلساتي بود كه با سعيد و حنيف داشتيم تشخيص اين كه پيغام از درون بود يا حنيف اصالتاً خودش به نتيجه رسيده بود مشكل است. در فضاي سالهاي 44ـ43, همه بهدنبال اين بودند كه بايد طرحي نو درانداخت؛ هم آنهايي كه در زندان بودند و هم ما كه بيرون بوديم. حنيف هم طي آن هجدهماه سربازي بهترين استفاده را كرده بود, وقت گذاشته بود و به قاطعيت ايدئولوژيك ـ استراتژيك رسيده بود. اگرچه در مواردي احساس من اين بود كه اين قاطعيت جوّ دموكراتيك ما را تحتالشعاع قرار داده و همين باعث شد كه ما در آينده هم مشكلاتي داشته باشيم.
¢براي حل مشكلي كه گفتيد چه كرديد؟
£ به روابط دوستانة ما هيچگاه كوچكترين خدشهاي وارد نشد. من از معدود كساني بودم كه تا اول شهريور 1350, از بسياري از قضاياي سازمان اطلاع داشتم و ارتباطم با سعيد محسن, ناصرصادق و بچههاي ديگر قطع نشده بود. من سال 1348 و اوايل 1349 در شيراز با ناصرصادق همخانه بودم و در يك اتاق با هم زندگي ميكرديم. شايد كسي نداند كه تمام دستاوردهاي ايدئولوژيك و سياسي سازمان در اختيار من گذاشته شد كه همه را مطالعه كنم و نظر بدهم. براي بعضي از بچههاي شيراز خيلي عجيب بود, ميگفتند: «اين حسن كيست؟ اين كه از تمام زير و بم ما اطلاع دارد, اما رابطة تشكيلاتي هم با ما ندارد.» يكي از بچههاي شيراز كه با حنيف هم گروه بود به حنيف گفته بود: «اين يعني چه؟ فردا اگر خطري پيش بيايد چهكسي جواب خواهد داد؟» و خود او به من گفت كه حنيف گفته بود: «شما نگران او نباشيد. دهن او از دهن خيلي از ما محكمتر است.» البته اين لطف خدا بود. در همان سالهايي كه من در شيراز بودم, علاوه بر بهرام آرام و احمدرضايي, بچههاي شيراز با من در رابطه بودند و با هم بحثهاي متعددي داشتيم. اينها را گفتم به اين دليل كه شما بدانيد رابطة ما تا آخرين لحظه برادرانه و صميمانه بود و رابطة اعتقادي و مبارزاتي ما به قوّت خود باقي بود. ولي من با توجه به مسائلي كه اشاره خواهم كرد, نميتوانستم تا موقعي كه خودم دقيقاً و آگاهانه قضايا را نپذيرفتهام, وارد در ماجرا بشوم.
£نه همان موقع هم احساس من همين بود.
£ما بحثهاي زيادي داشتيم, ولي هميشه اعتقاد من اين بود كه شايد اين بحثهاي ما چندان نتيجه نخواهد داد.
£يك مقدار بازتر صحبت كنم؛ حنيف در زمينة ايدئولوژيك معتقد بود كه وقتي براي آموزش در جلسات مينشينيد و ميخواهيد قرآن بياموزيد, لحن خواندنتان بايد لحن انقلابي باشد. ميگفت سورة توبه را بايد با آهنگ انقلابي خواند, با حركات دست «براءهٌ مِنَالله», اين عين چيزي است كه اكنون چهرة صادقانة حنيف و توصيههايش را در خاطر من زنده ميكند. درحاليكه من همانموقع ضمن اينكه مسلمان بودم, كتابهاي مهندس بازرگان را مطالعه ميكردم, پاي صحبتهاي طالقاني, مطهري و... بودم, البته من به چنين باوري نرسيده بودم كه ما با استعانت از قرآن ـ در حدّ درك من در آن روزگار ـ تمام مسائل ايدئولوژيك, استراتژيك و تشكيلاتي خودمان را جوابگو خواهيم بود. اين چيز جديدي نيست, اين دغدغه را همانموقع هم داشتم.
در رابطه با استراتژي؛ با توجه به اينكه ارتباطات من خيلي زياد بود ـ شايد تربيتم اينگونه بود ـ بههيچوجه نميتوانستم بپذيرم كه همة ارتباطات بايد قطع بشود و همهچيز بايد تحتالشعاع مبارزة مسلحانه قرار بگيرند. بالاترين قانون, مبارزة مسلحانه باشد, بالاترين قانوني, تشكيلات باشد و همهچيز قرباني سازمان, تشكيلات و استراتژي شود؛ هميشه در زندگيام اينگونه بوده, من درنهايت كار وقتي ميخواهم تصميم بگيرم, به درون خودم برميگردم ببينم كه انسجام لازم را در آن زمينه پيدا كردهام يا نه. من احساس ميكردم كه نه به لحاظ استراتژيك و نه به لحاظ ايدئولوژيك من هنوز آن انسجام ضروري را پيدا نكردهام. بحثهايي هم با حنيف و سعيد داشتيم, ولي اين دغدغه را داشتم كه گويي تصميمات از پيش گرفته شده است. در رابطه با سعيد, من كمتر اينگونه فكر ميكردم. برخوردهاي سعيد آرامتر و انعطافپذيرتر بود. نميخواهم بگويم حنيف سعةصدر نداشت, ولي به نظر من, سعيد براي شنيدن ديدگاههاي ديگر آمادگي بيشتري داشت.
من ميخواهم به يك نكتة ديگر هم اشاره بكنم كه چرا اينگونه بود, اين جمعبندي نتيجة تفكرات و تجربيات بعدي من است. از شهريور 1320 به بعد, دو عامل مهم روي تصميمات ايدئولوژيك ـ سياسي و سازماني و تشكيلاتي ما سايه افكنده و تا حالا هم ادامه داشته است؛ يك نكته اينكه جايگاه آزاديهاي اساسي در روابط فردي و در سازماندهيها و تشكيلات ما جايگاه مهمي نبوده است. من شرمندهام از اينكه امروز به اين نكته اشاره كنم كه شايد در گذشتههاي دور, خودم هم بارها اين جمله را بر زبان آورده باشم كه ديكتاتور باشم, ولي به فكر مردم باشد و مشكلات مردم را حل كند! ما در آن روزگار هنوز دقيقاً به تناقض ذاتي و دروني اين تفكر پي نبرده بوديم كه اگر كسي ديكتاتور باشد, جمعبندي نتايج كارش هم به نفع مردم نخواهد بود.
¢يعني ديكتاتور دلسوز را قبول داشتيد؟ الگويي مثل عبدالناصر؟
£بله, شما به عبدالناصر اشاره كرديد. ببينيد, من هنوز كه هنوز است نسبت به جمال عبدالناصر عواطف و احساساتي دارم. من در اسكندريه و قاهره هم مدام دنبال اين ميگشتم كه ببينم نشانههاي بازمانده از جمال عبدالناصر چيست؛ به هرحال فرداي پنجم ژوئن كه ارتش مصر از هم متلاشي شد و عبدالحكيم عامر فرماندة ستاد ارتش خودكشي كرد, ما همان موقع بايد متوجه ميشديم كه اين تفكر كه «بگذار ديكتاتور بيايد, ولي به نفع مردم كار كند» يا اصطلاحاتي كه امروزه شنيده ميشود «ديكتاتورِ مصلح» تناقضاتي در درونش وجود دارد كه درنهايت, هم ديكتاتور و هم مردم را متلاشي ميكند.
بنابراين يك نكته اين بود كه آزاديهاي اساسي فردي و تشكيلاتي در سازمانها و گروههايي كه تشكيل ميشد جايگاه درستي نداشت و چندان به آن بها داده نميشد. اعتقادم اين است كه اين موضوع بعدها گريبانگير سازمان شد. افزون بر اين كه سازمان به لحاظ تشكيلاتي هم اجباراً بايد سازمان مخفي ميشد, در آن زندگي مخفي بود كه چهرة اين قضيه روزبهروز بزرگتر شد و عوارضش شديدتر.
نكتة دوم كه بيارتباط با نكتة نخست نيست, فرهنگ سياسي حاكم در سالهايي كه ما در دانشگاه فعاليت ميكرديم, بسيار متأثر از فرهنگي بود كه حزبتوده در ايران حاكم كرد؛ يعني فرهنگ ماركسيستي آن هم از نوع استالينياش. اين, ضربههاي مهلكي به ما زد, چه در آن دوران و چه بعد از آن. از افراد معدودي بودند كه فكر ميكنم اين تفكّر و اين فرهنگ نهتنها روي آنها اثر نگذاشته بود, بلكه بهشدّت با آن مقابله ميكردند, يكي مرحوم دكترمصدق بود و يكي هم مرحوم مهندس بازرگان. همينجا اشاره كنم كه به اعتقاد من, امروز آقاي خاتمي كه بار نبودن نهادهاي مدني, نبودن تشكيلات, نبودن احزاب و بار نداشتن انسجام در دومخرداد را يكجا به دوش ميكشد و همة حملهها متوجه اوست, با طرح مسائلي در طي اين پنج ـ ششسال در زدودن اين فرهنگ خدمت بسيار بزرگي به اين مملكت كرده است و چه حركتش شكست بخورد و چه پيروز بشود, وجههاي كه در تاريخ ايجاد كرد, تحملي كه كرد و بار مظلوميتي كه كشيد در تاريخ بهجا خواهد ماند.
¢دربارة مسائل ايدئولوژيك هم توضيح بدهيد؟
£آنموقع من چندان در مسائل ايدئولوژيك پخته نبودم, ولي احساس ميكردم كه ما با اين شيوه بهجايي نخواهيم رسيد و چنين پاسخي نخواهيم شنيد, در همين حدّ. اما امروز معتقدم كه آن احساسم درست بود. دليلش اين بود كه سطح انتظارات ما از قرآن در حدّي بودكه ما بر دوش قرآن درواقع بار كرده بوديم, ما از قرآن ميخواستيم كه تمام مشكلات استراتژيك, تشكيلاتي, روابط موجود و تاريخ و آيندة ما را حل كند. سطح انتظارات ما از قرآن واقعي نبود. چيزي كه بايد از قرآن انتظار ميداشتيم, غير از اينها بود كه نمونههايش را هم حتي بعد از انقلاب ميديديم. يادم هست كه دكتريزدي جزوهاي در اوايل انقلاب نوشته بود بهنام «اقتصاد اسلامي» يا فرض كنيد بعدها مدام پسوند اسلامي با زمينههاي مختلف گفته شد. اعتقاد من امروز اين است كه چنين چيزي, انتظارات درواقع بيهوده داشتن بود و اين ما بوديم كه اشتباه ميكرديم. شايد مهندس بازرگان در كتاب آخري كه در اواخر عمرش نوشت و آن سخنراني كه كرد, رسالتي را كه بايد از قرآن انتظار داشت, تشريح كرد. اين اجمالي بود از آنچه كه به ريشهها برميگردد.
¢ممكن است با اين جمعبندي, به خرداد 60 بپردازيد؟
£به اعتقاد من داستان سيخرداد 60 را از سابقة سالهاي 44 تا 60, نميشود جدا كرد. من ريشههاي سيخرداد را در همان تطوّري ميبينم كه سازمان در طي آن سالها از سر گذرانده است. ريشههاي اين نكتهاي كه در سيخرداد بهچشم ميخورد, به نظرم در گذشته هم بود, منتها ممكن است كه در گذشتهها عدّهاي صادقانه متوجّه اين مسئله نبودند, ولي بعدها يك عدّه آگاهانه از اين امكان استفاده ميكردند.
سازمان از همان ابتدا خودش را پيشقراول ميدانست. همهچيز ميبايد زير ساية سازمان ميبود.بالاترين قانون سازمان بود. سازمان به ديگر گروهها و جريانها و افراد با ديد ابزاري نگاه ميكرد. من احساس ميكردم كه تصميمات از پيش گرفته شده, به اين معني كه من شايد ابزاري باشم در راه تحقق آن تصميمات, بدون اينكه خودم به انسجام دروني رسيده باشم. اين نگاه, در سيخرداد هم خودش را نشان ميدهد؛ به همه, به صورت ابزار نگريسته ميشد, حتي به انقلاب. سازمان فكر ميكرد كه انقلاب متعلق به خودش است, انقلاب را خودش انجام داده؛ همة پايهها و مايهها و بنيانهاي انقلاب را خودش گذاشته و اين انقلاب فعلاً توسط عدّهاي از دستش ربوده شده است. شما نگاه كنيد به كسانيكه بعدها در شوراي ملي مقاومت شروع به همكاري كردند, سرنوشت تك تك اينها را در نظر بگيريد. به لاهيجي, حاجسيدجوادي, حزب دموكرات كردستان, بنيصدر, خانبابا تهراني و بسياري با ديد ابزار نگاه ميشد. ابزاري كه بايد در خدمت آنها ميبودند, حق انتقاد, سخن گفتن و سؤال كردن نداشتند.
يادآوري يك خاطره مطلب را روشنتر ميكند؛ ما روز 22 بهمن سال 1357 در منزل آقاي طالقاني بوديم. عدّهاي را دستگير كرده و از ستاد ارتش به آنجا آورده بودند. محسن رضايي (برادر رضاييهاي شهيد) آنجا بود. آنجا پيشنهاد شد كه ما همراه اينها برويم و از اينها سؤالهايي بشود, بهخصوص در رابطه با اهداف سفر هايزر. يكي از دستگيرشدگان از جيبش قرصهايي درآورد, (بيماري قلبي داشت) و گفت كه اگر امكان دارد ترتيبي بدهيد كه اين قرصها به من برسد. يكي از كساني را كه آنجا بود و مرا نميشناخت, صدا كردم و گفتم: « اين آقا بيماري قلبي دارد, اگر امكان دارد كمكي به او بشود و داروهاي قلبي برايش تهيه بشود.» فكر ميكنيد چه جوابي به من داد؟ آن جوان, برگشت به من گفت: «شما با سازمان مجاهدين خلق طرف هستيد. شما نميخواهد اينجا به ما دستور بدهيد. سازمان تصميم ميگيرد كه چه بايد بكند.» من بلافاصله به محسن گفتم: «من اصلاً در جريان كار شما نيستم و خداحافظ!» اين تفكر القا شده بود كه تنها سازمان بايد تصميم بگيرد. سازمان خداست, سازمان قرآن است, سازمان پيغمبر است, هر چه سازمان گفت. البته من نميخواهم بگويم حنيف نگاهي ابزاري به قرآن داشت هرگز! اعتقادم اين است كه حنيفنژاد و سعيدمحسن و آن مجاهدين اوليه بهشدّت مذهبي, عاطفي و مسلمان بودند و بهدنبال راه بودند, اما درنهايت, سازمان به جايي رسيد كه به همهچيز به شكل ابزار نگاه كرد. البته من حتماً بايد اينجا اشاره كنم كه ايمان, صداقت, تديّن و اسلاميت حنيف, اصلاً جاي چون و چرا ندارد. من واقعاً ميتوانم بگويم جزو كساني هستم كه در اين مورد خوب ميتوانم قضاوت كنم. همة بچههاي اولية سازمان بدون استثنا بهشدّت مذهبي, معتقد, اهل قرآن و نهجالبلاغه بودند, ولي آن تفكّر كه من آنموقع دغدغهاش را داشتم, بهتدريج در سازمان به غول بزرگي تبديل شد و ايدئولوژي, استراتژي و تمام تشكيلات را بلعيد. شما در عمل هم ديديد كه بهعنوان نمونه با حاجسيدجوادي چه كردند. نامههاي خصوصياش را از صندوق پستياش درآوردند و كپي كردند كه در آينده برايش پروندهسازي كنند؛ ديگران هم همينطور. ديگراني كه با اينها همكاري كردند, بعد از سال 1360, بهتدريج پي بردند كه اينها ابزاري در دست سازمان هستند, اين نگرش ابزاري به قضايا, به نظر من از ريشههاي واقعة سيخرداد بود. انقلاب را سهم خودشان ميدانستند, اصلاً كسي حق نداشت كه در اين رابطه اظهارنظري بكند.
خوب است نمونهاي هم از صداقت و پاكباختگي اين بچهها را بازگو كنم؛ وقتي كه شهيد رضارضايي از زندان فرار كرد, احمدرضايي سراغ من آمد. من با رضاييها روابط ديرينهاي داشتم. ضمن صحبتهايي كه داشتيم, گفت كه رضا از زندان فرار كرده, مطالبي كه در مورد شما در بازجوييها از طرف بچهها گفته شده در اين حدّ است. مثلاً سعيد اينطور گفت يا ديگران به اين شكل گفتند و شما متوجه باشيد. در آن شرايط سخت, شرايطي كه هر لحظه جان احمدرضايي در خطر بود, اين آمدن و رساندن اين پيام خيلي ارزش داشت. ولو اينكه من زندان هم ميرفتم, ابد هم ميگرفتم, در آن شرايط ارزش سلامتي او خيلي بيشتر بود. به اين دليل وقتي زندان رفته بودم, درواقع بازجو فكر ميكرد كه من چشم بسته آمدهام. درحاليكه من ميدانستم در درونم چراغم روشن است, حواسم هم جمع است, حدود مطالبي هم كه گفته شده ميدانستم و هيچوقت از آن حدود هم تجاوز نكردم.
£شما خاطرات آيتالله شيخ محمد يزدي را نگاه كنيد. ببينيد آن شبي كه آيتالله خميني بناست برود و ميهمان ايشان بشود, از قبل چه تمهيداتي ميبينند كه ايشان را به اين نتيجه برسانند كه بايد حكمي عليه مجاهدين خلق داده بشود! از آن طرف هم اسلحه جمعكردنها, شيوههاي خامي كه بهكار ميبردند, نامه نوشتنها براي آيتالله خميني و كانديداكردنها و... من تمام اينها را كه ميديدم, به نظرم ميآمد كه تمام اينها بازيهاي سياسي استl تصميم از پيش گرفته شده است.
خاطرة ديگري دارم كه بد نيست بگويم؛ از سال 1340 به بعد, من با خانوادة رضاييها آشنا بودم و ميتوانم بگويم كه پدرومادرشان مرا مثل فرزندان خودشان ميدانستند و به خانة آنها هم رفتوآمد زيادي داشتم. محسن از برادرهاي كوچك بود و هنوز وارد مقولههاي سياسي خيلي نشده بود و برخلاف شهيد مهدي رضايي كه شور زيادي داشت, او خيلي آرام و ساكت بود. وقتي من به بند سه و چهار زندان قصر رفتم, محسن آنجا بود. بهدليل سوابقي كه بود خيلي با هم ارتباط داشتيم. بعد از انقلاب هم رابطهاش را با من حفظ كرد. يادم ميآيد اواخر خرداد بود كه ايشان زنگي به من زد و به خانة ما آمد. اينبار آمدن او تفاوتهايي داشت؛ اول اينكه يك نفر بهعنوان محافظ همراهش آمده بود. دوم اينكه وسطهاي صحبت من, احساس كردم كه حرفهاي من دارد ضبط ميشود. چون يكي دو تا حركت كوچك ديدم, شك كردم. آنروزها, روزهاي پرتلاطمي بود, داستان بنيصدر بهشدّت مطرح بود, مجلس مطرح بود, مسئلة قصاص و جبهةملي و حكمي كه آيتالله خميني داده بود و... درواقع شرايطي بسيار پرهيجان و پرتلاطم بود. طبيعي بود كه اولين صحبت ما به اين سو رفت كه «چه خواهد شد؟» برگردم به آن شرايط خرداد 60 و آن جملههايي كه به او گفتم. دقيقاً سعي ميكنم كه همان واژهها را بازگو كنم. محسن رضايي گفت: «ما سيتيري براي اينها تدارك ديدهايم كه خواهند ديد.» البته اين قرينهسازي برميگشت به اينكه دكترمصدق استعفا داده بود, قوامالسلطنه روي كار آمده بود و مردم در سيام تير 1331 بسيج شده بودند و با شهادت و به صحنهآمدن مردم, دكترمصدق مجدداً آمده بود و شاه مجبور شده بود كه حكم نخستوزيري دكترمصدق را صادر بكند. من به او گفتم: «شما در حال حاضر به نظر من چنين تواني نداريد. جز كشت و كشتار و برادركشي نتيجهاي نخواهد داشت» و اين جمله دقيقاً خاطرم هست كه گفتم: «شما با دست خودتان داريد گور خودتان را ميكَنيد و به طرف دام ميرويد.» در پاسخ به من گفت: «اطلاعات شما درست نيست. تيراژ نشرية مجاهد, اكنون به چهارصد يا چهارصد و پنجاههزار رسيده است.» البته شايد هم درست ميگفت, ما چندان اطلاع نداشتيم كه اينها چه كارهايي كردهاند و يا كجا نفوذ كردهاند, ولي آنچه من ميگفتم قاعدتاً براساس آن اطلاعات محدود, تجربة گذشته, تماسي كه با مردم داشتم و شناختي كه از جريانهاي مختلف داشتم, بود. وگرنه شايد او حق داشت كه اطلاعات من كم است.
£خوب من كه حسابم روشن بود؛ من از سال 47ـ46 مرزبنديهايي داشتم, همه هم ميدانستند. در زندان هم آمدند و به من گفتند كه از سازمان پيغام فرستادهاند كه مواظب فلاني باشيد. حالا چه مواظبتي, من نميدانم. مثلاً حريم داشته باشيد. شايد اطلاع داشت كه بعد از انقلاب هم من فعاليتهايي داشتم. شايد ميخواست ببيند كه آنجا نظر چيست؟ ولي به هرحال, من نظرات شخصي خودم را ميگفتم.
من اين بخش را جمعبندي ميكنم؛ آن نكتهاي كه گفتم سازمان خودش را پيشتاز و پيشقراول و نوك پيكان تكامل ميدانست, آن تفكّر تا عمق وجود اينها نفوذ كرده بود. آن تفكّر كه سازمان به همهچيز و همهكس و همة سازمانها با چشم ابزار نگاه ميكرد كه بهموقع از آن استفاده كند.
من گفتم كه هر دو طرف خودشان را آماده ميكردند. ما امروز در سال 82, اينجا نشستهايم, شما نگاه كنيد, ببينيد تفكراتي كه آن سالهاي اولية انقلاب وجود داشت و تفكراتي كه امروز مطرح ميشود, چه تفكراتي است؟ اين تفكرات آن روز هم وجود داشت. امروز شما شاهديد كه قانوناساسي ما چه سرنوشتي پيدا كرده است. مجلس ـ با اكثريت آرا ـ لايحه يا طرحي را تصويب ميكند, بلافاصله گفته ميشود كه اين با تصميمات مثلاً شورايعالي انقلاب فرهنگي مغايرت دارد. مجلس چيزي را تصويب ميكند, بعد گفته ميشود كه اين با نظري كه در يك موقعي كسي داده مغايرت دارد. اين تفكّرات در آن سالها هم وجود داشت و چندان احتياج به توضيح ندارد. در يك نامة رسمي كه سالها پيش نوشته شد, گفته ميشود كه ولايتمطلقة فقيه تمام اختيارات رسولالله و تمام اختيارات ائمة اطهار را دارد. در چنين شرايطي تكليف قانوناساسي چه خواهد شد؟ تكليف تحزب چه خواهد شد؟ اين شعاري كه از روزهاي اول انقلاب شروع شد, حزب فقط حزبالله, نطفة اقتدارگرايي و انحصارطلبي و اجازة نفسكشيدن به ديگران ندادن را منعقد كرد. ما جاي دوري كه نرفتهايم, اينهايي كه امروزه هستند, همانهايند. اينها در مقعطي هم صريحاً اعلام كردند, گفتند بگذاريم اصلاً «حكومت اسلامي» باشد, «جمهوريت» چيست؟
¢منظور شما اين است كه چون هر دو طرف خودشان را عين دين وعين اسلام وحق ميدانستند, جبراً تصادمي پيش ميآمد؟
£بله, يعني خودش جاي ايدئولوژي مينشيند, خودش ميشود ايدئولوژي. يعني اگر به من انتقاد كردي درواقع به ايدئولوژي انتقاد كردهاي. وقتي گفته ميشود اختيارات رسولالله و ائمة اطهار, تمام در يك نفر جمع ميشود. آن وقت شما بيا بگو كه فرض كنيم نصيحت به رهبران امت اسلامي! وقتيكه طرف خودش درواقع جاي ايدئولوژي را ميگيرد, ميگويد كه تو اگر به من انتقاد كني, قرآن را زير سؤال بردهاي. سازمان هم ميگفت تو اگر به من انتقاد كني, درواقع ايدئولوژي و استراتژي سازمان را زير سؤال ميبري. اين دو طرف هر دو دست همديگر را خوانده بودند, اما هر دو طرف, طرف مقابل را دست كم گرفته بودند و هر دو دچار توهّم بودند.
£من فكر ميكنم درگيري سيخرداد 60 اجتنابناپذير بود. اين پرسش مثل اين ميماند كه شما از من بپرسيد كه انقلاب 57 , اجتنابپذير بود يا اجتنابناپذير؟ اين برميگردد به اين كه ما چند تا «اگر و مگر» داشته باشيم. اگر ما در مقطع خرداد 60, احزاب و گروههايي داشتيم كه به تمام معنا حزب و گروه بودند و ديدگاه مشخص داشتند, اگر نهادهاي مدني داشتيم كه جايگاهشان در تصميمگيريهاي سياسي مملكت ما روشن بود, اگر ما آن دو بلاي بزرگي كه گفتم درواقع يكي فرهنگ استاليني حاكم بر بسياري از جريانهاي مبارز و درواقع آن استبدادزدگيهاي طولانيمدت ما و آن نظرية پيشتاز و ابزاري نگاهكردن و «اگر و اگر و اگر»ها؛ را نداشتيم بله اجتنابپذير بود. اما اين اگرها به نظر من كارساز نبود. در مجموعهاي از شرايط و امكانات, آن انقلاب بايد رخ ميداد كه داد. آن درگيري هم در آن شرايط با آن تفكرات و با آن سوابق كه در هر دو طرف ميبينيم, بايد رخ ميداد, كه داد. امروز ما اينجا نشستهايم و بيست و دوسال از آن ماجرا گذشته شما ببينيد كه دو طرف به كجا حركت كردند. اتفاقاً يكي ازراههايي كه ميشود قضاوت كرد كه اجتنابپذير بود يا نبود, بررسي حركت بيست و دوسالة هر دو طرف است. ناگفته نماندكه انصافاً عدّهاي خيلي تلاش كردند تا آن اتفاق نيفتد. مهندس بازرگان ـ كه خدا رحمتش كند ــ تلاش زيادي كرد. شايد اگر رحلت آقاي طالقاني پيش نيامده بود, پيامدهاي ديگري داشتيم و اين هم از آن «اگر»هاست.
¢واقعاً هيچ روزنهاي وجود نداشت؟ مثلاً وقتي اشرف دهقاني به كردستان رفته بود, مسعود رجوي در نامهاي به او مينويسد كه اگر خميني لب تر كند دو ميليون بسيجي آنجا ميريزند و كارت تمام خواهد شد. آيا اين آگاهي از پايگاه تودهاي رهبري, خودش يك روزنة اميد نبود؟ چرا با توجه به اين آگاهي خودش به اين شيوهها دست زد؟
£من نميدانم اين نامه چهموقع نوشته شده است. اينها اوايل انقلاب در مورد آيتالله خميني ميگفتند: «شما بزرگترين رهبر ضدامپرياليستي هستيد, ما گوش به فرمان شماييم. همة امكاناتمان را در اختيار شما ميگذاريم.» منتها من با توجه به مطالبي كه گفتم, همة اينها را نوعي حركتهاي سياسي ميدانم. نميدانم آن نامه در چه شرايطي نوشته شده, شايد در شرايطي نوشته شده كه گروه اشرف دهقاني ميخواستند اقداماتي بكنند و سازمان فكر ميكرده كه اين اقدامات ممكن است مشكلاتي براي سازمان ايجاد بكند و اين هشدار را به ايشان ميداد كه اين كار را نكنيد. چون از نظر آنها مبنا سازمان بود, اگر اشرف دهقان ميخواست كاري انجام بدهد كه سازمان فكر ميكرد ممكن است كه عوارض و خطراتي براي آنها داشته باشد, عيب ندارد چنين نامهاي هم نوشته شود!
¢منطقي كه در آن نامه به كار رفته شده نشان ميدهد كه حتي اگر آيتالله خميني را به لحاظ ايدئولوژيك هم قبول نداشتند و خودشان را براي جايگزيني آماده ميكردند, ولي به لحاظ استراتژيك ميگويند كه نيروي قوياي است و اگر لب تر كند دوميليون بسيجي به كردستان ميروند.
£حقيقت مطلب اين است كه من به لحاظ عاطفي و احساسي و آن احترام و مقام و رتبهاي كه براي شهداي سازمان قائلم, هيچوقت حاضر نبودم اين حرفها را جايي بزنم, ولي شما تا موقعيكه اين پل ارتباطي بين گذشته و آينده و آن نكات و دغدغههايي را كه گفتم برقرار نكنيد, قضايا حل نخواهد شد. گفته ميشود كه ششهزار ساعت كار استراتژيك شده تا اينكه حلقة مفقودة رابطة بين نيروهاي ملّي, مذهبي و عدالتخواه پيدا بشود. من نميگويم ششهزار ساعت كار نشده. منتها چند سال بعد, بنيان كشت و كشتارهاي درونگروهي و برادركشي و سوزاندن شريفواقفي و كشتن از درون همين سازمان درآمد.
يك نكتة كليتر هم بگويم؛ اعتقاد من اين است كه ما بهدليل حاكميت آن فرهنگ استبدادي در ساليان دراز, آن حاكميت فرهنگ استاليني و جايگاه نداشتن آزادي, كلاً در برخورد با مخالفان خودمان هم, انصاف و مروّت را گاهي زير پا گذاشتهايم. اعتقاد من اين است كه آن كسيكه بر جنازة دشمن خودش پايكوبي ميكند, حق ندارد خودش را مبارز و مجاهد بداند. من ميگويم مبارز و مجاهد آن كسي است كه اگر در نبردي, كسي هم كشته شد, بنشيند و بر كشتة او گريه كند. ما به اين فرهنگ نياز داريم. يعني با اين ديد نگاه كند كه اين دشمن دچار خطا شد, راه غلط رفت, كشته شد و جانش را از دست داد و امروز ديگر دستش از دنيا كوتاه است, بايد برايش گريست و راهي پيدا كرد كه اين جريانها تكرار نشود. متأسفانه اين فرهنگ, يعني فرهنگ انتقام, فرهنگ گرفتن قدرت و حفظ قدرت در طول تاريخ ما حاكم بوده است.
¢يكي ديگر از روزنهها آگاهي آنها نسبت به طرح برژينسكي بود. برژينسكي گفته بود كه بايد جريانهاي راديكال را در ايران به جان هم انداخت و وقتيكه نيروهاي راديكال در اين چالش خسته شدند, ما دخالت خارجي ميكنيم. شايد هم كودتاي نوژه عينيت اين طرح بود. اين مطلب را آقايان دكتررفيعي, دكتررئيسي و دكترنوحي آشكارا و با صداي بلند گفتند و كتابشان هم قبل از سيخرداد بهنام «روند جدايي» چاپ شد. چرا اينها بر روند پيشگيري تأثير نداشت؟ روزنة سوم اينكه سازمان فرهنگ ضدامپرياليستي داشت. حرفهايي هم كه آيتاللهخميني ميزد, ضدامپرياليستي بود و جلوي امريكا درآمده بود, آنها هم كودتاي نوژه را ترتيب دادند و جنگ تحميلي را راه انداختند. در كتاب اعترافات كه چاپ شده, نظر سران دنيا در آن آمده كه «نميخواهيم اسلام نوع خميني گسترش پيدا بكند.» چرا اينها فرهنگ ضدامپرياليستيشان را هم به كار نگرفتند؟
£اولاً در مورد اينكه امريكا چنين گفت و چنان گفت, از امريكا و اسراييل و... چه انتظاري داريد؟ آنها بهدنبال تأمين منافع اقتصادي, سياسي, استراتژيك و ژئوپولتيك خودشان هستند؛ اصلاً شكي در آن نيست. اين صحبت شما را امروز هم خيليها ميگويند. اما اعتقاد من اين است كه ريشهها در درون است. اگر عوامل خارجي براي كودتاي نوژه زمينهسازي كردند, اگر بهدنبال اين بودند كه با به جان هم انداختن نيروها, نيروهاي راديكال را از بين ببرند, اينها نه غيرمترقبه است و نه غيرمنتظره, طبيعي هم هست, اما اينها همه شرط خارجاند. ريشهها در درون بود. وقتي من معتقد باشم كه «من» بايد انقلاب را رهبري كنم, «سازمانِ من» بايد برتر از همة سازمانها باشد, «ايدئولوژي من» برتر است, «تشكيلات من» برتر است. همه بايد زير نظارت «من» باشند. امروز ما فكر ميكنيم نظارت استصوابي را شوراينگهبان باب كرده, آنها هم نظارت استصوابي داشتند. آنها هم ميگفتند همه بياييد با من باشيد. همه تصميمها را من ميگيرم. به نظر من تا زماني كه عوامل دروني ريشهيابي نشود و روي آن بحثهاي مفصّل نشود, مشكل بهجاي خود باقي است. ميشود گفت كه عوامل خارجي هميشه شرط تحقق هستند, ولي بنيانِ تحققِ پديده, بهشمار نميروند. شما حتماً خواندهايد, وقتيكه دكترحسين رفيعي با رابط سازمانياش انتقادهاي خود را به سازمان مطرح ميكند, به او چه جوابي ميدهد؟ ميگويد: «شما بنشين اينجا من پيچومهرههاي مغزت را باز كنم بريزم روي ميز و مجدداً پيچ و مهرههاي مغزت را براساس ايدئولوژي و استراتژي خودم و آنچه كه سازمان ميگويد ببندم و تنظيم كنم.» اين همان دغدغهاي است كه من ميگويم در سال 46ـ44 داشتم من بايد خودم پيچ و مهرههاي مغزم را ببندم. سازمان خودش هم در زندان علت ضربه را تحليل كرده بود كه: «تراكم كار در بالا و تراكم كادر در پايين.» پايينيها خيليهايشان همينهايي بودند كه پيچومهرههايشان باز و بسته شده بود و كوك ميشدند. آنوقت نتيجهاش اين ميشود كه ميبينيم. در اثر يك ضربه نودوپنج درصد اعضاي سازمان ماركسيست ميشوند. ما بايد اينها را ريشهيابي نماييم تا دستمايهاي تجربي براي حركتهاي آينده فراهم آوريم. تا موقعيكه اينها صراحتاً گفته و شكافته نشود, مجدداً خواهيم گفت كه امپرياليسم چه كرد, استعمار چه كرد, امريكا چنين و چنان كرد! بله همة اينها درست, امريكا يك لحظه هم از اينكه منافع خودش را تأمين نكند, غفلت نخواهد كرد, اين يك اصل مسلّم است. ما چه؟
¢بعضي در مصاحبههايشان گفتهاند كه از موقعي كه سازمان آن آرمانها, اهداف و شيوههاي اوليه را كنار گذاشت به اين مسير افتاد. حتي كساني مثل آقاي علويتبار همين حرف را ميزنند. ولي ميگويد: «سازمان براساس اهدافي شكل گرفت كه اهداف دموكراتيكي بودند, ولي به مرور زمان اين استحاله شد» و يكي از ريشههاي خرداد 60 را در اين ميبينند.
£من مصاحبة آقاي علويتبار را خواندم. از نوشتههاي ايشان هم هميشه استفاده ميكنم, اما من اين را ميپرسم كه شما كجا ميخواهيد قيچي بگذاريد؟ بايد واقعبين بود. آيا قيچي را ميگذاريد روي اول شهريور كه بچهها دستگير شدند؟ من چنين اعتقادي ندارم. ضمن اعتقاد به صداقت و صميميت و پاكي حنيف و سعيد و..., در عين حال چنين اعتقادي ندارم كه تمام قضايايي كه بعدها پيش آمد هيچ ارتباطي با آن مسائل اوليه نداشته است.
£اعتقادم اين است كه نطفة آنچه ما بعدها مشاهده كرديم از همان ابتدا وجود داشته است. اما اين را هم معتقدم كه اگر حنيف, سعيد, بديعزادگان و ديگران شهيد نشده بودند و مانده بودند, شايد در عمل متوجه قضايا ميشدند و تجديدنظرهايي ميكردند؛ همچنان كه چنين چيزهايي در آن سالها كه اينها بودند اتفاق افتاد. آنوقت نميشد گفت كه اين پيشامدها اجتنابناپذير بود. لذا اگر به اين معنا ميگويند كه عدمحضور آنها به اينجا منجر شده, اين مقداري قابل تأمل است. اما اگر بگويند آنها نبودند و اينها آمدند و شيوههايي را اعمال كردند و راه به اينجا رسيد, به نظر من تا اندازهاي چشمپوشيدن از گذشته است. براي ارزيابي هر جرياني بايد واقعبينانه برخورد كرد. فرض كنيد اگر امروز بخواهيم حزبتوده را هم بررسي كنيم, بايد برگرديم به همان نطفههاي اوليه كه تشكيل شده و قدم به قدم با حزبتوده جلو بياييم؛ برخوردش با نفت, با دكترمصدق, با نهضتملي, حركتهاي بعد از 28 مرداد, برخورد با سازمانهايي كه ميخواستند مسلحانه مبارزه كنند, آنوقت ميتوانيم يك جمعبندي كلي بكنيم. ما بايد حلقهاي را پيدا كنيم كه اين ارتباط را برقرار بكند. نميتوانيم انقطاع بهوجود بياوريم, بگوييم آن يك چيز ديگر بود, اين يك چيز ديگر است.
¢آقاي دكتر! در مصاحبهاي كه با مهندس يكتا داشتهايم, ايشان ما را به فضاي زندان تبريز ميبرد كه يكي از هواداران مجاهدين كه زجر هم كشيده بود, به ايشان ميگويد كه من شهيد ميشوم, اما تا دو ماه ديگر يك خيابان به نام من ميكنند؛ يعني نظام سقوط ميكند و اين دقيقاً آموزش و يا توهّم سازمان را در اين جمله تجلّي ميدهد كه طي دوماه رژيم سقوط ميكند. شما هم اشاره كرديد كه هر دو طرف توهّم داشتند. جزميّت ايدئولوژيك بود يا تيراژ نشرية «مجاهد» يا عوامل ديگر مثل غرور كه زير بار هيچكس نميخواهند بروند. حاكميت هم دچار اين توهّم بود كه اگر اينها دست به اسلحه ببرند, دوماهه كارشان ساخته شده است. چه عواملي در اين توهمات نقش داشتند؟
£در صحبتهايم اشاره كردم كه هر دو طرف همديگر را دستكم گرفته بودند. رهبران سازمان در جريان انقلاب داخل زندان بودند و جريانهاي سال 57ـ 56 را چندان مستقيم نديده بودند. اينها فكر ميكردند كه روحانيت قدرت سازماندهي ندارد, ايدئولوژياش, ايدئولوژياي نيست كه بتواند كشش داشته باشد, استراتژي ندارند. درحاليكه ما در سال 57ـ56 شاهد بوديم كه سازماندهي داشتند. مساجد, هيئتها و امام جماعتها در شهرستانهاي مختلف, بههرحال نوعي سازماندهي داشتند كه با سازماندهي سازمانهاي سياسي و تشكيلاتي گروههاي مختلف متفاوت بود و اتفاقاً آن سازماندهي و آن تشكيلات با جريان انقلاب بسيار متناسب بود. دوم اينكه مهندس بازرگان در كتاب «انقلاب در دو حركت» ميگويد: «رهبري آقاي خميني در قبل از پيروزي انقلاب, رهبري بيغل و غشي است و در رهبري حرفي نيست.» آيا اين رهبري كه انقلاب را به پيروزي رسانده بود, از فرداي انقلاب همة آنهايي كه اين رهبري را پذيرفته بودند, از دور و برش پراكنده شدند؟ به نظر من اينها را دستكم ميگرفتند. ما ديديم كه در جنگ هم اين سازماندهي و اين رهبري و اين قدرت بسيج, حداقل تا پيروزي خرمشهر ادامه داشت. من فكر ميكنم كه سازماندهي و تشكيلات و انسجام و قدرت بسيج اينها را در سازمان دستكم گرفته بودند.
اما طرف ديگر قضيه يعني حاكميت؛ ما در جريان انقلاب يا قبل از انقلاب چه كساني را ميديديم؟ كساني مثل شهيد بهشتي, شهيد باهنر و آقاي مطهري. ما بيشتر پاي بحثهاي اينها نشسته بوديم. احتمالاً بحثهايي هم با بعضي از اينها داشتيم. اما آن جبههاي كه پشت پرده بود, آن جبههاي كه آقاي خميني قريب به اين مضمون گفت كه من پسرم از كوزهاي آب خورده بود و چون من فلسفه تدريس ميكردم, گفتند: «پدرش فلسفه تدريس ميكند و اين كوزه نجس است!» ما اين جبهه يا اين پشت پرده را درست نديده بوديم. من خودم هم اعتراف ميكنم كه ما آن جبهه را درست نميشناختيم. نديده بوديم و روي آن حساب زيادي باز نكرده بوديم. شايد هنوز هم با همة جلوههايي كه در طول اين بيست و پنجسال از خودش نشان داده, هنوز هم زير و بمهاي اين جبهه را ما نشناختهايم. به نظر من سازمان و ديگر نيروهاي انقلاب هم اين جبهه را دستكم گرفته بودند (براي شناخت اين جبهه بهتر است به خاطرات حجتالاسلام محتشمي صفحات 134 ـ 131 رجوع كنيد).
و اما غرور؛ همان كسيكه به آقاي مهندس يكتا گفته بود كه به اسم من خيابان خواهد شد و به قول شما فشردهاش اين است كه ما بهزودي قدرت را بهدست خواهيم گرفت, اين حرف در سطح بالاترش حرفي است كه محسن رضايي به من گفت, «سي تيري بهوجود خواهيم آورد كه در تاريخ بماند.» يعني اين كه ما اينها را شكست خواهيم داد و قدرت را بهدست خواهيم گرفت.» غرور, اعتماد بهنفس بيش از حد, عدمشناخت انگيزههاي موجود در سطح جامعه, دستكم گرفتن سازمان و تشكيلات روحانيت, نديدن آن جبهة پشتپرده, نگاه ابزاري به ديگر گروهها و شخصيتها, اين درگيري را اجتنابناپذير كرد. با شناختي كه دارم, حدس من اين است كه هيچوقت در درون آنها اين بحث نشده كه «ما چگونه ميتوانيم در يك جوّ دموكراتيك احزاب و گروههاي ديگر را تحمّل كنيم. ما هم به اندازة وزنمان در تعيين سرنوشت مملكت سهم داشته باشيم.» اين طرف را هم نگاه بكنيد. اين طرف هم «همه يا هيچ» است, «حزب فقط حزبالله» ميگويد: «ما شش نفر هستيم كه ميگوييم چهكسي حق ورود به مجلس را دارد وچه كسي حق ورود به مجلس را ندارد.» اصطلاح «گروهك» كه همه «گروهك»اند, همه «معلومالحال». همه «مزدور امريكا», همه «حقوقبگير» امريكا هستند! فقط من هستم كه اينگونه نيستم! اين همان انحصارطلبي, اقتدارگرايي و حق نفسكشيدن ندادن به ديگران است. اين بيست و دوسهسال, فرصت خيلي خوبي در اختيار ما گذاشته كه برونريزي باطن تفكرات هر دو طرف را ببينيم.
به اين نكته هم اشاره كنم كه در مقطع سيخرداد 60 همة نيروهاي دلسوز و ملّي و مذهبي, هيچ مايل نبودند كه اينها ضربه بخورند, چون ميدانستند كه اين ضربهخوردنها و برادركشيها عوارضي خواهد داشت كه سالهاي سال جوّ سياسي مملكت ما را تحتالشعاع قرار ميدهد, چنانكه اين كار را كرد. شايد اين صحبتهايي كه من گاهگاه با محسن يا افراد ديگر داشتم از اين موضع بود كه نبايد بهسوي درگيري برويد. اگر درگير شويد, شما را خواهند كوبيد. ما خداخدا ميكرديم كه هر دو طرف راه و رسمي را انتخاب كنند كه مسائل بهتدريج حل بشود.
¢شما در صحبتهايتان اشارهاي هم كرديد كه تلاشهايي هم شد كه آن وضع پيش نيايد, ازجمله تلاشهايي كه شخص خودتان كرديد. اگر افراد يا جريانهاي ديگري را هم ميشناسيد كه تلاش كردند تا آن وضع پيش نيايد, بفرماييد؟
£مهندس بازرگان, هم بهطور علني و هم غيرعلني تماسهايي داشت و تلاش ميكرد كه اين وضعيت پيش نيايد. اگر خاطرتان باشد, مهندس بازرگان در يكي از صحبتهايش پيشنهاد كرد كه راه و رسمي را انتخاب بكنيد كه اينها اجازه داشته باشند وارد مجلس بشوند. چه اشكالي داشت؟ روزگاري حزبتوده در مجلس نمايندگاني داشت, مجلسي بود كه دكترمصدق هم آنجا بود. دكتركشاورز نمايندة بندرانزلي, دكتررادمنش و ديگران هم بودند؛ تكيهگاه اينها اتحاد جماهير شوروي بود, حرفهايشان را خيلي محكم ميزدند و دكترمصدق هم ميآمد حرفش را ميزد. مصدق در يكي از مذاكرات گفت: «من به شرطي طرح خودم را ارائه ميدهم كه نمايندگان حزبتوده در مخالفت و موافقت حرفي نزنند.» چون فكر ميكرد اگر آنها هم در اين مقوله وارد بشوند انگ وابستگي خارجي هم خواهد خورد. او آنچنان مورد تأييد مردم و ملّت بود كه آنها هم قبول كردند و احترام فوقالعاده زيادي هم به دكترمصدق ميگذاشتند. درحاليكه اينها ماركسيست بودند و دكترمصدق يك عنصر درواقع ملّي ـ مذهبي بود. بنابراين اگر نمايندگان مجاهدين خلق به مجلس هم ميآمدند, آسمان به زمين نميآمد, بلكه دموكراسي را تجربه ميكرديم. مهندس بازرگان خيلي در اين زمينه تلاش كرد. البته عمر آيتالله طالقاني كفاف نداد. به نظرم اگر بود خيلي ميتوانست در اين زمينهها كار بكند. ديگراني هم حتماً بودند. نيروهايي كه سابقة مبارزاتي داشتند, حتي گروههايي از سازمانهاي چپ واقعاً تأسف خوردند و براي اين برادركشي گريه كردند, كه عوارضش تا همين امروز كه ما اينجا نشستهايم دامنه دارد.
¢مسعود رجوي در محفلي بدينمضمون گفته بود: «آيتالله طالقاني در سه موردِ راهبردي با ما اختلاف دارد؛ نخست مسئلة كردستان كه ايشان گفته بود, اگر لازم بشود من و خميني سوار تانك ميشويم ميرويم كردستان. مورد دوم اينكه اتحاد كمونيستها با مجاهدين راهبردي است اما ايشان رگ آخوندياش گل كرده و گفتهاند مگر جوجه كمونيستها دستشان پينهبسته كه خودشان را متحد كارگرها ميدانند. سوم اينكه اينها امام را قبول نداشتند, امّا طالقاني شخصيت امام را قبول داشت.»
£با همة اينها اگر آقاي طالقاني زنده بود و ميديد كه مملكت بهسوي بحران ميرود و اگر ميديد كه راه دارد بهجايي ميرسد كه برخوردي پيش خواهد آمد, من هيچ ترديدي ندارم كه مواضع قاطعي ميگرفت و تلاش ميكرد كه قضيه را حل بكند و در اين مسير, مصلحت اين طرف يا آن طرف يا جانبداري از اين يا آن برايش محور اصلي نبود. شايد يكعده باورشان نشود؛ اما روزگاري شيخ علي آقا تهراني به رهبران حزبجمهوري بدجوري انتقاد كرد و آنها را كوبيد. فكر ميكنيد مهندس بازرگان چه كار كرد؟ مهندس بازرگان برايش يك نامه نوشت: «آشيخ عليآقا شما ديگر چرا؟ چرا اينها را ميكوبي؟» نقطة حركت مهندس بازرگان كجاست؟ مهندس بازرگان آينده را ميبيند. به خاطر هاشمي رفسنجاني و به خاطر ديگران اين كار را نميكند. ميگويد آشيخعليآقا كجا داري ميروي؟ چه خبر است؟ يك كم آهستهتر, واقعيتها را ببين! مهندس بازرگان آن جبهة پشتپرده را ـ كه پيش از اين بدان اشاره كردم ـ ديده بود و ميشناخت.
¢در تكميل صحبت شما مهندس ميثمي در خاطراتش نقل ميكرد كه آقاي طالقاني پس از اينكه در سال 57 از زندان آزاد شد, در بيمارستان سوم شعبان بستري گرديد. از ايشان سؤال شد «حاجآقا چه شده بستري شدهايد؟» گفت: «مريضيام بود, ولي علت اصلياش اين بود كه من شك كردم چرا ساواك ما را آزاد كرده؟ آمدم دور از غوغاها كمي فكر كنم.» ايشان گفته بود: «شايد ساواك مرا را آزاد كرده تا جلوي رهبري بلامنازع آيتالله خميني عَلَم كند. من آمدم روي آن فكر كنم.»
در سال 1340 هم كه با اصرار زياد دوستان و شاگردانش, نمازجمعه را در مسجد نارمك راه انداخت, يك روز كه آقاي واحدي به آنجا آمده بود, مرحوم طالقاني با اصرار زياد, امامت نماز را به ايشان سپرد. زيرا برخي از اين آقايان محراب نماز را يك مالكيت و سرمايه ميدانند و كسي آن را به كسي تقديم نميكند! ولي آقاي طالقاني محراب را تحويل آقاي واحدي داد.
£من ميخواهم تأكيد بكنم كه آقاي طالقاني و مهندس بازرگان, آينده و منافع ملك و ملت را ميديدند. اگر به سازمان روي خوش نشان ميدادند هم بر اين اساس بود. اگر به سازمان اخم ميكردند هم باز روي همين اصل بود.يك زماني به آقاي طالقاني انتقاد كردند كه شما رفتيد پاي سخنراني فلانكس نشستيد كه در جريان سال 40, اصلاحات ارضي و لوايح را تأييد كرده بود. آقاي طالقاني گفته بود: «به هر حال اين هم نيرويي است ديگر, بايد روي آنها كار بكنيد, نبايد آنها را دفع بكنيد.» با اين هدف به آينده نگاه ميكردند و آن صحبتها و دعوتها و نصيحتهايشان بر اين اساس بود وگرنه آنها در قيد و بند سازمان و غير سازمان نبودند.
¢با توجه به بحثي كه شد, چه پيشنهادي در رابطه با بقاياي مجاهدين و وضعيت كنوني آنها در عراق به نظرتان ميرسد؟
£ميدانيد كه امريكاييها در برخورد با اينها چندين مرحله را پشت سر گذاشتهاند. يكي از دلايلش هم ميتواند اختلافاتي باشد كه در وزارت امورخارجه و پنتاگون وجود دارد. به نظر ميآيد كه اكنون خلع سلاح شدهاند و در آينده, امريكاييها برايشان برنامههايي دارند كه از آنها در مقاطع مختلف بهرهبرداريهايي داشته باشند. تقريباً ميشود گفت كه چنين چيزي اتفاق خواهد افتاد. نحوة برخورد امريكا, به اصطلاح تسليمشدن آنها نبود, فقط گفتند اسلحههايشان را گرفتيم, ولي در عين حال, هر لحظه ميتواند اين اسلحهها را در اختيارشان قرار بگيرد و هر لحظه ممكن است كه بازبرگرديم به آن ريشههايي كه گفتيم. وقتي كه اصل, تشكيلات و سازمان باشد, وقتي كه اصل بر اين است كه تكليف ايران بايد درنهايت به دست «ما» تعيين بشود, وقتي اينها را كنار هم بگذاريم, با توجه به همكاريها و سوابقي كه با صدام داشتهاند, اين احتمال داده ميشود كه در آينده هم امريكا بتواند بهعنوان اهرم فشار از اينها استفادههايي كند.
سوتيترها:
در سالهاي 44ـ42, كمكم تغيير و تحولاتي در تمام كسانيكه در صحنة مبارزه بودند بهوجود آمد. مبارزاتي كه در صحنة ويتنام, الجزاير و در امريكاي لاتين جريان داشت, خواهناخواه تأثير خودش را در دانشجوها و مبارزان آن دوران گذاشت. بهخصوص دادگاهي هم كه براي محاكمة سران نهضتآزادي تشكيل شد و دفاعياتي هم كه در آن دادگاه شد, تأثير به سزايي در اين زمينه داشت
در پيامي كه مهندس بازرگان داشت ـ هم تحليلي كه از زندان به بيرون فرستاده شده بود و هم صحبتهايي كه در دادگاه كرد ـ به اين نكته اشاره شد كه در آينده بايد منتظر بود كه گروههايي با روش و مشياي خارج از چارچوب قانون, با رژيم شاه به مبارزه برخيزند
اگر احياناً من در رابطه با جريان يا فردي, ديدگاه انتقادي دارم, به اين معنا نيست كه همه اشتباه كردهاند و من اشتباه نكردهام. كلاً اگر انتقادي ميشود, خود من هم در بطن اين جريانها بودهام و اين انتقادها قطعاً شامل حال من هم خواهد بود
اعتقاد من اين است كه وقتي حنيفنژاد از سربازي برگشت, تصميم خودش را گرفته بود. يعني حنيفنژاد استراتژي مبارزات خودش را تعيين و به لحاظ عقيدتي وضعيت خودش را روشن كرده بود و تمام كارهايي كه بعدها در زمينة ايدئولوژي, استراتژي و تشكيلات صورت گرفت, حول محور تصميمات حنيف بود
در فضاي سالهاي 44ـ43, همه بهدنبال اين بودند كه بايد طرحي نو درانداخت؛ هم آنهايي كه در زندان بودند و هم ما كه بيرون بوديم
البته من به چنين باوري نرسيده بودم كه ما با استعانت از قرآن ـ در حدّ درك من در آن روزگار ـ تمام مسائل ايدئولوژيك, استراتژيك و تشكيلاتي خودمان را جوابگو خواهيم بود
سازمان فكر ميكرد كه انقلاب متعلق به خودش است, انقلاب را خودش انجام داده؛ همة پايهها و مايهها و بنيانهاي انقلاب را خودش گذاشته و اين انقلاب فعلاً توسط عدّهاي از دستش ربوده شده است
من نميخواهم بگويم حنيف نگاهي ابزاري به قرآن داشت هرگز! اعتقادم اين است كه حنيفنژاد و سعيدمحسن و آن مجاهدين اوليه بهشدّت مذهبي, عاطفي و مسلمان بودند و بهدنبال راه بودند, اما درنهايت, سازمان به جايي رسيد كه به همهچيز به شكل ابزار نگاه كرد. نگرش ابزاري به قضايا, به نظر من از ريشههاي واقعة سيخرداد بود
محسن رضايي گفت: «ما سيتيري براي اينها تدارك ديدهايم كه خواهند ديد.» من به او گفتم: «شما در حال حاضر چنين تواني نداريد. جز كشت و كشتار و برادركشي نتيجهاي نخواهد داشت» و اين جمله دقيقاً خاطرم هست كه گفتم: «شما با دست خودتان داريد گور خودتان را ميكَنيد و به طرف دام ميرويد.»
وقتيكه طرف خودش درواقع جاي ايدئولوژي را ميگيرد, ميگويد كه تو اگر به من انتقاد كني قرآن را زير سؤال بردهاي. سازمان هم ميگفت تو اگر به من انتقاد كني, درواقع ايدئولوژي و استراتژي سازمان را زير سؤال ميبري
دو طرف دست همديگر را خوانده بودند, اما هر دو, طرف مقابل را دست كم گرفته بودند و هر دو دچار توهّم بودند. آن درگيري در آن شرايط ـ با آن تفكرات و با آن سوابق كه در هر دو طرف ميبينيم ـ بايد رخ ميداد, كه داد