عراق و مقولة حكومت‌سازي

 

  آنچه در اين مقاله كه پيش از شروع جنگ امريكا عليه عراق, در دوماهنامة فارن پاليسي به چاپ رسيده مي‌خوانيم, بيانگر اين امر است كه مراكز تحقيقاتي امريكا از مدت‌ها پيش با برنامه‌ريزي درازمدت روي «كشورسازي» و «تغيير جغرافيايي منطقة خاورميانه» به بررسي و تحقيق پرداخته‌اند؛ مقالة حاضر يكي از دستاوردهاي اين تحقيقات است. در اواخر حكومت كلينتون, امريكا دچار ركودي شد كه رهبران امريكا ترجيح دادند آن را رسماً اعلام نكنند,‌ اما ظرف مدت يك ماه پس از 11 سپتامبر 2001, اين ركود بي‌سابقه و بدون چشم‌انداز برون‌رفت, توسط عالي‌ترين نهادهاي اقتصادي امريكا افشا شد.

  بسياري از صاحب‌نظران اعتقاد دارند كه امريكا ناچار است براي يافتن گريزي از اين ركود و نيز دستيابي به منابع «امن», «ارزان» و «باثبات» انرژي, از طريق نظامي دست به تغيير جغرافيايي منطقة خاورميانه بزند. در اين خصوص در مقالة «نرمش در افغانستان, ورزش در عربستان» (چشم‌انداز ايران شمارة 11) و ديگر مقالات به تفصيل بحث شده است. دليل ديگر براي برخورد نظامي و به‌كارگيري قوة قهريه اين است كه براساس منابع امريكايي, امريكا فقط 2% ذخاير نفت جهان را داراست و از آن طرف 67% منابع انرژي دنيا در منطقة خليج‌فارس نهفته است و اين درحالي است كه مردم منطقة خاورميانه از امريكا متنفر هستند. بر همين اساس براي ايجاد تعادل, ناوگان‌هاي امريكايي به‌سرعت به منطقة اعزام مي‌شوند تا اگر لازم شد دست به حملة نظامي بزنند. در راستاي بازبيني اين استراتژي از پيش تعيين‌شده, بر آن شديم تا به تلخيص مقالة حاضر بپردازيم. بسياري از تحليل‌گران ما, تعيين‌كننده بودن عوامل خارجي و استعمار را «توهّم‌توطئه» مي‌دانند, اين درحالي‌ است كه, در اين مقاله و در مقاله‌هاي ديگر, خود امريكايي‌ها اين امر را باور داشته و آشكارا به راهبرد خود درجهت تغيير سياست خارجي منطقه اعتراف مي‌كنند.

   اميدواريم خوانندگان گرامي ضمن پي‌گيري سياست‌هاي جديد كشورسازي امريكا در خاورميانه, به تحليل و ارزيابي اين سياست‌ها بپردازند.

  در گذشته راه ايجاد يك حكومت جديد, لشكركشي و ايجاد جنگ و خونريزي بود. امّا امروزه دنيا مي‌خواهد حكومت‌ها را از طريق حل و فصل مناقشات, كمك‌هاي چندجانبه و انتخابات دموكراتيك ايجاد كند. با اين همه, روش ايجاد حكومت به شيوة جامعة مدني, دستاوردهاي خوبي به بار نياورده است. نويسندة مقاله, اعتقاد دارد براي ايجاد يك حكومت به عوامل زيادي نياز داريم. ازجمله به‌كارگيري «نيروي نظامي» و آگاهي به اين نكته كه «دموكراسي هميشه يك هدف واقع‌بينانه نيست.»

 

آيا حكومت‌سازي يك باتلاق است؟

  حكومت‌سازي به شيوة امروزي محكوم به فرورفتن درون باتلاق است. كاري كه بسيار دشوار مي‌نمايد, اما شايد با داشتن اهداف روشن و منابع كافي در اين راه, بتوان از كشيده‌شدن به درون باتلاق جلوگيري كرد.

  براي تقريب به ذهن, سومالي و تي‌مور شرقي را با هم مقايسه مي‌كنيم. هم ايالات متحده و هم سازمان ملل, بدون داشتن نقشة خاصي در سومالي دخالت كردند و آنجا گرفتار شدند. درواقعيت, تلاش‌هاي بشردوستانه براي تغذية مردم آن سامان به‌خاطر تاخت و تازهاي جنگجويان قبايل گوناگون منجر به ايجاد حكومت ويژه‌اي شد. علتش هم اين بود كه ارتش امريكا مي‌خواست «محمد فرح عيد» يكي از رؤساي قبايل سومالي را دستگير كند كه سرانجام امريكا و نيز سازمان ملل در 1994 آنجا را به حال خود گذاشتند تا به سرنوشت محتوم خود دچار شود و خودشان را از آن باتلاق خلاص كردند. برخلاف سومالي, سازمان ملل در تي‌مور شرقي داراي طرح و نقشه بود و به همين علت آنجا كنترل خارج نشد. از همان ابتدا سازمان ملل براي استقلال تي‌مور شرقي از اندونزي و تشكيل حكومت جديد در آنجا درصدد برآمد تا به كمك اتفاق آراي مردم و همچنين سازمان‌دهي يك گروه انبوه, اين كار را انجام بدهد. در همين راستا بود كه به نيروهاي حافظ صلح به رهبري استراليا ـ با توجه به جمع‌بندي‌اي كه از شبه‌جزيرة بالكان و نقاط ديگر داشتند ـ اختيار داده شد كه عليه شبه‌نظاميان طرفدار اندونزي به سركوب نظامي متوسل شوند و اين درحالي بود كه شبه‌نظاميان طرفدار اندونزي هم سعي داشتند با شورش و كارشكني جلوي تلاش‌هاي تي‌مور شرقي را براي دستيابي به خودمختاري  بگيرند. درنهايت هم اهالي تي‌مور شرقي موفق شدند يك دولت دموكراتيك براي خودشان انتخاب كنند. دولت جديد يازده هزار كارمند استخدام كرد و چريك‌ها را هم به‌عنوان يك نيروي دفاعي تربيت كرد؛ اين اقدام, حركتي بود در جهت حكومت‌سازي. بايد به اين نكته نيز توجه داشت كه «مليّت» و يا «حس يك هويت مشترك» به‌تنهايي ثبات يك كشور را تأمين نمي‌كند. اصولاً براي بسياري از كشورها يك هويت مشترك مطرح نيست, مانند خطوط قومي در بوسني, وجه مشترك ديني در ايرلند شمالي و وجه مشترك طايفه‌اي در سومالي. جامعة بين‌المللي نمي‌تواند بين مسلمانان بوسني و كروات‌ها و صرب‌ها يك پل مشترك بسازد و اختلافاتشان را از بين ببرد. همچنان كه نمي‌‌تواند كاتوليك‌ها و پروتستان‌هاي ايرلند را به وحدت برساند. كشورهاي بزرگ نيز برخلاف ادعايشان, انسجام كمتري نشان دادند. مثلاً اسپانيا و فرانسه به سختي فرهنگ‌هاي منطقه‌اي و محلي را پذيرفتند. در ايالات متحده (امريكا) نيز مفهوم پلوراليسم فرهنگي عملاً به كناري نهاده شده است. به‌ويژه موج مهاجرت‌هاي جهان سوم به امريكا اين پديده را تشديد كرده است. در قرن حاضر, شواهد نشان داده است كه هويت مشترك و يا حس مليّت در بسياري از كشورها پيش از ايجاد يك كشور وجود نداشته است, بلكه آنچه اين ويژگي‌هاي مشترك را ايجاد كرده, نظام حكومتي آنهاست كه از طريق تحميل يك زبان و فرهنگ مشترك و از طريق آموزش در مدارس, فرهنگ مردم كشور را يكسان كرده است. بنابراين هدف از كشورسازي يا حكومت‌سازي, نبايد تحميل يك فرهنگ مشترك به اقوام جدا از هم باشد, بلكه بايد هدف, برقراري حكومت‌هايي باشد كه كشورهاي خود را تابع مقررات و قوانيني بگردانند كه تقسيم‌بندي‌هاي ضروري را ايجاد كند و به مردم اجازه بدهد ‌علي‌رغم اختلافات در كنار يكديگر زندگي كنند تا اگر حكومت‌سازي در چارچوب كشورهاي شناخته‌شده امكان‌پذير نباشد, جامعة ملل براساس مصلحت مرزهاي قديمي را مردود دانسته و مرزهاي جديدي را بشناسد.

آيا حكومت‌سازي ايدة جديدي است؟

  اگر از زمان فروپاشي روم تا زمان حاضر به نقشة جغرافيا نگاه كنيم, مي‌بينيم كه كشورسازي و حكومت‌سازي پيشينه‌اي طولاني دارد. با نگاهي كوتاه به قرن نوزدهم و بيستم ملاحظه خواهيم كرد كه كشورسازي ماندگار براساس اين سه ويژگي بوده است.

  الف ـ ملي‌گرايي

   ب ـ پديدة استعمار

  ج ـ بازسازي در دوران پس از جنگ جهاني دوم

حال به شرح گذراي اين سه ويژگي مي‌پردازيم:

  الف ـ ناسيوناليسم يا ملي‌گرايي: خاستگاه پيدايش بسياري از كشورهاي اروپايي امروز بوده است كه در آن زمان مي‌گفتند هر كشوري كه فرهنگ و نژاد مشترك دارد مي‌تواند و حق دارد حكومت و نظام خود را ايجاد كند. اين نوع ناسيوناليسم به همبستگي مجدد ايتاليا در 1861 ميلادي, همبستگي آلمان در 1871 ميلادي و فروپاشي اتحادية اتريش و مجارستان در 1981 ميلادي انجاميد. اين پروسة تشكيل ملت در جايي امكان‌پذير بود كه دولت‌ها  از قدرت, استعداد و قابليت  برخوردار بودند و اين در شرايطي بود كه مردم كشورهاي تازه تشكيل شده اختلافات عميقي نداشتند و قدرت‌هاي بزرگ هم اجازه مي‌دادند كه اين نورسيده‌ها فضايي را به خود اختصاص دهند. مثلاً آلمان يك دولت مقتدر و باكفايت داشت و آن‌چنان در ايجاد هويت مشترك پافشاري كرد كه تمام جهان خسارت آن را پرداختند. برعكسِ آلمان, يوگسلاوي در تلاش‌هاي خود شكست خورد و امروز تجزية مستمر آن را ملاحظه مي‌كنيم.

  ب ـ قدرت‌هاي استعماري: ملاحظه مي‌كنيم دولت‌هاي استعماري هم سرزمين‌هاي زيادي را فتح كردند و حكومت‌هاي جديدي نيز ايجاد كردند. به‌عنوان نمونه مي‌توان از افغانستان و سومالي نام برد.

  ج ـ بازسازي پس از دوران جنگ جهاني دوم: بازسازي ژاپن پس از جنگ جهاني دوم و همچنين بازسازي آلمان‌غربي توسط نيروهاي خارجي, موفق‌ترين الگو در راستاي كشورسازي بوده است. تكرار اين روال در نقاط ديگر, متأسفانه بعيد به نظر مي‌آمد. دو كشور ژاپن و آلمان, هرچند در جنگ شكست خورده بودند, اما «سنت‌هاي حكومت‌داري قوي» و «حاكمان لايق» هم داشتند. اين دو كشور به لحاظ قومي ـ ‌سياسي جوامع يكپارچه‌اي بودند كه به اشغال ارتش امريكا درآمدند و گزينه‌اي جز دموكراسي نداشتند.

آيا تنها جنگ ايجادكنندة كشورهاست؟

  گرچه امريكا و برخي كشورهاي اروپايي از طريق جنگ به‌وجود آمدند, اما اين كشورها به كسب مليت پرداختند و همة توان خود را در راه بسيج امكانات به‌كار بردند. برخي كشورها هم نه با تلاش خود, بلكه با تصميم جامعة ملل ايجاد شدند. به‌عنوان نمونه, شبه‌جزيرة بالكان از به‌هم‌پيوستن قطعات جداشده از يك امپراتوري منقرض شده به‌وجود آمد. بسياري از كشورهاي آفريقايي به اين دليل به‌‌وجود آمدند كه قدرت‌هاي استعماري اراده كردند تا آنها به‌وجود بيايند. به‌عنوان نمونه امپراتوري بريتانيا, بيشتر كشورهاي خاورميانه را با فروپاشي امپراتوري عثماني ايجاد كرد. اگر موجوديت كشور فلسطين هم به واقعيت تبديل شود, موجوديت خود را مرهون تلاش‌هاي بين‌المللي مي‌داند. اين‌گونه كشورها را «شبه‌كشور» مي‌دانند؛ يعني موجوديت‌هاي حقوقي و قانوني دارند. گرچه در سطح بين‌المللي شناخته‌شده‌اند, ولي چون داراي حكومت‌هايي نيستند كه سرزمين‌هاي آنها را تحت كنترل قرار دهد, مانند يك كشور رفتار نمي‌كنند. البته برخي كشورها هم تنها در ساية يك پوستة حقوقي و قانوني موفق هستند. به‌‌عنوان نمونه, كشور اسراييل بر اثر يك تصميم بين‌المللي به‌وجود آمد, اما اسراييل قدرت بقا و پايداري خود را در دست زدن به يك جنگ چريكي موفقيت‌آميز براي دفاع از موجوديتش به‌دست آورده است. در اين روند,‌ برخي از شبه‌كشورها شكست مي‌خورند و به يك كشور فروپاشيده مبدل مي‌شوند. امروزه استفاده از جنگ به‌عنوان يك ابزار براي ايجاد حكومت پذيرفته نيست؛ چرا كه ايجاد يك كشور بايستي خود, فرايندي دموكراتيك داشته باشد و اين فرايند دموكراتيك نمي‌تواند از طريق صاحبان اسلحه و جنگجوياني‌كه مصمم به‌ كاربرد اسلحه هستند به‌وجود بيايد. البته دنيا نبايد فريب خورده, تصور كند ايجاد يك كشور بدون به‌كارگيري زور, عملي است, بلكه بايد يك نيروي حافظ صلح بين‌المللي قوي وجود داشته باشد تا بتواند از تشكيل كشورها از طريق جنگ ناخواسته جلوگيري كند, اما به هر حال عنصر نظامي براي تشكيل يك كشور لازم است.

آيا كشورسازي كار لشكر هوابرد هشتادودوم است؟

  خانم كونداليزا رايس مشاور كنوني امنيت كاخ سفيد در مبارزات انتخاباتي‌اش گفت: «كار لشكر هشتادودو هوابرد, اسكورت بچه‌ها نيست.» منظور او اين بود كه اين لشكر و امثال اين لشكرها, وظايف بزرگ‌تري را به عهده دارند كه به نظر مي‌رسد همان كشورسازي باشد. جامعة بين‌الملل بايستي براي جلوگيري از جنگ و كنترل رقيبان جنگجو با حضور نظامي و به‌كارگيري يك نيروي سركوب‌گر, سلطة خود را تثبيت كند. اگر پروسة كشورسازي به نفع امريكاست ـ كه دولت بوش هم به اين نتيجه رسيده است ـ بنابراين امريكا در اجراي آن بايد كنترل و مشاركت فعالي داشته باشد. در بستر كشورسازي, كوشش اوليه يعني جنگ هوايي كافي نيست, مهم آن چيزي است كه پس از آن روي زمين اتفاق مي‌افتد. يك ديپلمات امريكايي گفته: «ما وارد سرزميني مي‌شويم, تروريست‌ها را سركوب مي‌كنيم, بعد هم از آنجا بيرون مي‌آييم, به‌طوري كه انگار اصلاً آنجا نرفته‌ايم.» اما در پروسة كشورسازي, تنها اين كار كافي نيست, چرا كه بعد از بيرون‌رفتن امريكا, آن كشورها تكه‌تكه خواهند شد. به‌عنوان نمونه, اگر ارتش امريكا, طالبان و القاعده را در افغانستان سركوب كرده و بعد به‌سرعت از آن كشور بيرون رود, بعيد نيست امريكايي‌ها با خطر ديگري كه سال‌ها از آن در امان بوده‌اند, روبه‌رو شوند؛ و آن همانا تجزية آن كشور است. از آنجا كه امريكا مقتدرترين كشور عضو جامعة بين‌الملل است, مجبور نيست در عمليات حافظ صلح نقش مركزي را به عهده بگيرد, بلكه بايد در يك تلا ش هماهنگ با ديگر كشورها عمل كند و اگر براساس قول ديپلمات يادشده, امريكا بيايد, سركوب كند و برود؛ اين پيام به ملت‌ها داده مي‌شود كه امريكا اهميتي نمي‌دهد كه پس از عمل نظامي چه اتفاقي خواهد افتاد. با ابلاغ اين پيام است كه دولت‌هاي نوظهور تضعيف مي‌شوند و درمقابل, فرقه‌ها با كينه‌هاي متقابل تقويت خواهند شد.

جامعة بين‌الملل مي‌داند چگونه ملتي را ايجاد كند, اما ارادة سياسي براي اين كار را ندارد

  جامعة جهاني نه ارادة اين كار را دارد و نه راه و روش آن را مي‌داند. جامعة جهاني هنوز روش‌هايي كه جايگزين روش‌هاي منسوخ كشورسازي باشد, پيدا نكرده است. روش جنگ‌هاي وحشتناك براي برقراري صلح, روش كهنه و منسوخ‌شده‌اي است. امروزه روش‌هاي خشونت‌آميز به‌هيچ‌وجه پذيرفته نيست. البته روش جامعة مدني نيز در عمل به‌ندرت مؤثر و موفق از آب درمي‌آيد.

  اين روزها ارادة سياسي هم براي بازسازي و ايجاد كشورها فايده‌اي ندارد. چرا كه كشورهايي كه از آنها انتظار مي‌رود كه به بازسازي ديگر كشورها بشتابند, همان كشورهايي هستند كه تا همين اواخر خودشان متهم بودند كه از امپرياليسم نو (استعمارنو) تبعيت مي‌كنند. اهالي سيرالئون با حسرت از نيروي حافظ صلح بريتانيا ياد مي‌نمايند. اما در دهة 1950 اهالي سيرالئون ضداستعمار بريتانيا شورش كردند و چندي پيش نيز انگلستان را منشأ بدبختي‌هاي خود دانسته‌اند. بنابراين از اين‌كه بريتانيايي‌ها نسبت به عصر استعمار ديدگاه‌هاي متفاوت دارند, نبايد شگفت‌زده شويم. حتي اگر جامعة جهاني ارادة لازم براي ايجاد يك كشور را از خود به ظهور برساند, با اين همه نمي‌داند اين بار مسئوليت را به دوش چه كسي بيندازد. جامعة جهاني يكدست و يكپارچه نيست, تضادهاي زيادي هم در درون اين خانوادة جهاني ديده مي‌شود. در جامعة جهاني قدرت‌هاي عمدة جهان وجود دارند و گاه امريكا در آن جامعه به صورت مجري مسلط و گاهي نيز كارگزار بدون تمايل عمل خواهد كرد. مسلماً امريكا در افغانستان مايل بود كه هم تسلط بر عمليات داشته باشد و هم در همان حال, كاري در جهت صلح انجام بدهد. به عبارت ديگر, سازماني كه هم بايد نقش مسلط در پاسداري از صلح را ايفا كند و هم بايد به بازسازي بپردازد, متأسفانه خود ضعيف‌ترين و پرتفرقه‌ترين سازمان است.

آيا سازمان‌هاي غيردولتي نقش كليدي در ايجاد يك كشور ايفا مي‌كنند؟

  سازمان‌هاي بزرگ خيرية غيردولتي گاهي خود را به مخاطره انداخته و به كشورهاي فروپاشيده كمك‌هاي بشردوستانه‌ مي‌كنند كه گاهي نتيجة عكس مي‌دهد. به‌عنوان نمونه, در سومالي پولي كه بايستي به دست مردم مي‌رسيد, صرف خريد اسلحه و غيره مي‌شد. فقط حكومت مي‌تواند ثبات چنين سازمان‌هاي غيردولتي را تأمين كند. حتي بايد فعاليت‌هايشان را با حكومت‌ها هماهنگ كنند تا جريان بازسازي سست نشود. اين سازمان‌ها نقش بهداشتي خوبي مي‌‌توانند ايفا كنند كه حكومت تسلط چنداني بر آن ندارد. البته در موزامبيك همين سازمان‌هاي غيردولتي فاجعه‌اي به‌بار آوردند و پول‌هاي بشردوستانه را از مسير خودشان منحرف كردند. هم‌اكنون نيز در افغانستان بين اين سازمان‌ها و دولت دائماً درگيري وجود دارد, اگرچه اين سازمان‌ها, توانايي‌ها  و تجربيات خوبي در رساندن كمك‌هاي بشردوستانه دارند,‌ ولي توانايي دولت تا اين اندازه نيست و بيم آن مي‌رود كه دولت وظيفة اصلي و درازمدتش را كاملاً  فراموش كند.

آيا كشورسازي بايد به آنجايي كه  به لحاظ فوق‌الجيشي اهميت دارد, ‌محدود شود؟

  تشخيص اين مسئله كه «كدام قسمت از دنيا اهميت سوق‌‌‌الجيشي دارد» با چه كسي است؟ هيچ‌كسي با حكومت در منطقة سوق‌الجيشي مخالف نيست. بحث بر سر حكومت‌سازي در مناطقي است كه فاقد چنين اهميتي هستند. اما ما مي‌بينيم افغانستان بعد از خروج شوروي به صحنة‌ درگيري ميان جناح‌هاي جنگنده تبديل شد و بدين‌سان پناهگاه امني براي القاعده گرديد. در سال 1994 ميلادي هم امريكا,‌ سومالي را به‌حال خود رها كرد. پس از واقعة 11 سپتامبر بود كه ـ آن هم پس از مدتي ـ به‌ياد سومالي افتاد و اين‌كه آيا شبكه‌هاي تروريستي به آنجا رخنه كرده‌اند يا نه؟ بيشتر حكومت‌ها اهميت راهبردي ـ سوق‌الجيشي را يك متغير مي‌دانند, نه يك عنصر ثابت. چين هميشه از اهميت ويژه‌اي برخوردار بوده اما حتي كشورهايي كه داراي اهميت نيستند نيز مي‌توانند به يك كشور منطقه‌اي و سرنوشت‌ساز تبديل شوند. تنها افغانستان نمونة چنين كشوري نيست. در پروسة جنگ سرد برخي از كشورهاي غيرمهم با اتحاد جماهير شوروي, طرح دوستي ريختند. در سال 1980 روابط امريكا و شوروي به حدي از سردي رسيد كه برژينسكي مشاور وقت امنيت ملي امريكا گفت: «پيمان سالت‌(Salt) در شن‌هاي اوگادن مخفي شده است.» در آن زمان جنگ بين اتيوپي و سومالي در اوج خودش بود و هر كشوري يك طرف را حمايت مي‌كرد, اما چند سال بعد ريگان اعلام كرد كه يك شهر كوچك غيرمعروف براي منافع امريكا جنبة حياتي دارد و آن منطقه مهم شد و نقشه‌هاي جغرافيايي آنجا را خريدند. بنابراين مي‌توان گفت هيچ كشوري نيست كه در زمان خاص خودش اهميت پيدا نكند. بنابراين تنها بايد روي كشورهايي كه به لحاظ راهبردي خيلي مهم هستند وقت و نيرو صرف كرد.

آيا هدف كشورسازي ايجاد يك حكومت دموكراتيك است؟

  برقراري رابطة بين «بازسازي» و «دموكراسي» كار كاملاً‌ درستي است. به‌عنوان نمونه طرح‌هايي كه براي افغانستان به‌كار مي‌رود, براي جمهوري دموكراتيك كنگو آزاردهنده است. هرجا بايستي طرح مناسب خودش را داشته باشد. الگوي پذيرفتني اين است كه جناح‌هاي درگير از طريق همايش‌ها با هم گفت‌وگو كنند, آنگاه دربارة ساختار حكومتي آن نقطه از دنيا به توافق برسند و به‌دنبال آن انتخابات برگزار كنند. همزمان با انتخابات, كار رزمندگان قبلي متوقف شده و ارتش ملي بنا نهاده شود؛ كه با گسترش اصلاحات در قوة‌قضاييه, تغيير ساختار خدمات همگاني و اجتماعي به تأسيس يك بانك مركزي منجر شده و كشور براي يك نوع اداره مدرن آماده مي‌شود. اين الگو بسيار عظيم و گسترده است و بايستي هزينه و نيروي‌انساني آن را تأمين كرد. اين روش در مورد بوسني به اجرا درآمد و با اين‌كه جامعة جهاني تعهد پولي نامحدودي به آنجا سپرد و شش سال از آ‎غاز اين فرايند مي‌گذرد, ولي پيشرفت در بوسني به كُندي انجام مي‌گيرد و چشم‌انداز روشني ديده نمي‌شود.

  اين الگو در افغانستان بدون فراهم‌شدن منابع و امكانات تجويز شده است. افغانستان آشكارا فاقد يك نيروي تازه‌نفس صلح بين‌المللي است. تنها ارادة سياسي نيست كه اهميت دارد, بلكه منابع هم بايد در دسترس باشد. اگر بخواهيم كشورهايي كه از طريق حكومت‌سازي ايجاد شده‌اند در يك فهرست بياوريم, بوسني, كوزوو, افغانستان, سيرالئون, دي آرسي و بوروندي در چنين فهرستي جاي دارند. اگر بوش صدام را سرنگون كند, بازسازي عراق در آيندة ‌نزديكي  صورت مي‌گيرد و اين كار به‌منزلة ايجاد يك كشور يا حكومت خواهد بود. اين در حالي است كه هنوز دولت وعدة چهارصد ميليون دلاري را براي كمك به افغانستان انجام نداده و جامعة جهاني بايد اهداف متفاوت‌تري را طراحي كند و جامة واقعيت به آن بپوشاند و اگر جامعة جهاني ارادة خلع سلاح را در افغانستان نداشته باشد, آنگاه ناگزير خواهد شد كه با رؤسا و فرماندهان مزبور به شيوه‌هاي ديگري سازش كند؛ چرا كه آنها با ميل و ارادة‌ خودشان صحنه را ترك نخواهند كرد. شايد جامعة جهاني بتواند اين فرماندهان و رؤسا را با دادن كمك‌هاي نقدي متعادل‌‌تر كند. اگر بخواهند كمك حكومت‌هاي محلي را در نظر بگيرند, بايد از سومالي شروع كنند كه اين حكومت‌هاي محلي براي پركردن خلأ حاكميت در سومالي ظاهر شده‌اند و هركدام  از اين حكومت‌ها بخشي از اين كشور را در سلطة خود دارند. در مورد دي آر سي جامعة جهاني مي‌بايست يا گسيختگي و فروپاشي كشور را بپذيرد و يا اين‌كه به رهبران غيردموكراتيك اجازه دهد كه براي وحدت كشور به زور و قوة قهريه متوسل شوند كه اينها همه انتخاب و گزينش‌هاي ناخوشايندي است. رهبران جهان بايد به تعميق و بازنگري دوباره‌اي در شيوه‌هايشان بپردازند و اين‌كه چگونه مي‌توان يك جامعة ‌فروپاشي‌شده  را به يك جامعة دموكراتيك تبديل كرد؟

منبع: فارن پاليسي, سپتامبر و اكتبر 2002 (شهريور و مهر 1381)

نويسنده: مارينا اتاوي Marina Ottaway

 

 


 

پي‌نوشت‌ها:

 

جامعة بين‌المللي بايستي براي جلوگيري از جنگ و كنترل رقيبان جنگجو با حضور نظامي و به‌كارگيري يك نيروي سركوب‌گر, سلطة خود را تثبيت كند. اگر پروسة كشورسازي به نفع امريكاست ـ كه دولت بوش هم به اين نتيجه رسيده است ـ بنابراين امريكا در اجراي آن بايد كنترل و مشاركت فعالي داشته باشد

 

 

 

اگر بوش صدام را سرنگون كند, بازسازي عراق در آيندة ‌نزديكي  صورت مي‌گيرد و اين كار به‌منزلة ايجاد يك كشور يا حكومت خواهد بود

 

 

 

 

رهبران جهان بايد به تعميق و بازنگري دوباره‌اي در شيوه‌هايشان بپردازند و اين‌كه چگونه مي‌توان يك جامعة ‌فروپاشي‌شده  را به يك جامعة دموكراتيك تبديل كرد؟