تلخيصي از
سخنراني رييس جمهور خاتمي در جمع ايرانيان مقيم آمريكا
بسم الله الرحمن الرحيم
رستم,
مظهر انسان كاملي است به آن صورت كه فردوسي مي بيند يا در واقع نماينده روح ملتي
است كه در طول تاريخ پايدار مانده است و پرورش اين خصوصيتها در روح اين ملت باعث
عزّت و دوام اين ملت شده است.
روز خوب و خاطره انگيزي است براي من, بخصوص كه خداوند در
اين لحظه تاريخ, افتخار خدمتگزاري به مردم ايران و ازجمله شما زنان و مردان
بزرگوار و شرافتمند, عنايت كرده است.
بدون ترديد در مجموعه خاطرات من, ديدار با شما عزيزان يك
خاطره برجسته است و براي من موجب كمال تاسف است كه نتوانستم از نزديك خدمت همه
هموطنان عزيز در سراسر آمريكا عرض سلام و ادب كنم و از همين جا مراتب ادب و احترام
خود را به هر كسي كه ايراني است و در هر كجاي عالم و در ايالات متحده آمريكا هست,
تقديم مي دارم.
به نظر من امتيازي كه تاريخ اسلام
از ساير تاريخها دارد, اين است كه اسطوره در اسلام, نه پرداخته ذهن خيال پرداز
اسطوره پرداز حماسه سراست, كه حماسه و اسطوره در بيرون (تاريخ) تحقق يافته است.
…
به نظرم آمد كه شايد مناسب اين جمع باشد كه امروز كمي از روح ايراني سخن بگويم… معمولا" اسطوره, حكايتگر روح ملتهاست و هيچ قوم و ملتي نيست
كه تاريخ او و خاطره تاريخي او, تهي
از اسطوره و «ميت» باشد. البته به تناسب عمق و وزن و فرهنگ و تمدن و سابقه يك ملت,
اسطوره آن ملت پيچيده تر و عميقتر است و معمولا" ملتهاي صاحب تمدن, صاحب
حماسه هم هستند. اسطوره حماسي و حماسه
اسطوره اي را كه چهره برجسته بيانگر اين روح ايراني, حماسه سراي بزرگ تاريخ
ما فردوسي حكيم است, ساير ملل هم دارند؛ چنانكه نام يونان با هومر عجين شده است… به نظر من امتيازي
كه تاريخ اسلام از ساير تاريخها دارد, اين است كه اسطوره در اسلام, نه پرداخته ذهن
خيال پرداز اسطوره پرداز حماسه سراست, كه حماسه و اسطوره در بيرون (تاريخ) تحقق
يافته است… بنده معتقدم كه وجود مبارك امام علي ابن ابي طالب(ع) دربردارنده
برجسته ترين خصوصيتهايي است كه اسطوره سازان تلاش كردند در عالم خيال بپرورانند.
يا حماسه عاشورا, حماسه أي است كه در خارج تحقق پيدا كرده است و هنوز هم به نظر من
خيال پردازان و تصويرسازان بزرگ از بيان اين حماسه عاجز مانده اند… بدون ترديد, فردوسي بزرگ متاثر از روح و آموزش اسلامي هم بوده
است. يعني وقتي بيان اسطوره و حماسه مي كند, مستقيم يا غيرمستقيم تاثير دارد از
آموزشهاي اسلام و گاه هم خود به اين مساله تصريح مي كند…
بدون اينكه بگويم سر تا پاي شاهنامه مثل هر كتاب بشري ديگر هيج نقطه ضعفي ندارد,
اما ميتوان در وراي اين ظواهر به عمق انديشه فردوسي راه يافت و در واقع تصويري
درست و زيبا از روح ايراني, يعني آنچه كه اين قوم و اين ملت را در سراسر تاريخ
پايدار كرده است, در كلام فردوسي و شعر بلند او و حماسه جاودانه او يافت.
…
يكي, دو, سه نكته را بيان مي كنم تا ببينيم كه آن روح ايراني چيست؟ اين يكي, دو سه
نكته را از داستان بلند رستم و اسفنديار شاهنامه بيرون مي آورم.
رستم, مظهر انسان كاملي است به آن صورت كه
فردوسي مي بيند يا در واقع نماينده روح ملتي است كه در طول تاريخ پايدار مانده است
و پرورش اين خصوصيتها در روح اين ملت باعث عزت و دوام اين ملت شده است.
گشتاسب پادشاه ايران, فرزندي دارد به نام اسفنديار و
اسفنديار جوان برازنده و تربيت شده اي است, اما همچنان كه طبع قدرت است كه به
استبداد ميگرايد و شاهان مستبد در طول تاريخ كرده اند, گشتاسب حتي به فرزند خويش
نيز بدبين مي شود. در اثر بدگويي ديگران, دستور مي دهد كه اين جوان برومند را به
بند بكشند و ساليان سال او ر ا در زندان مي كند. بعد با دشمن روبرو مي شود, «با
تورانيان» و احساس مي كند كه بايد از توان و تدبير اين فرزند استفاده بكند و او را
از بند آزاد مي كند و او هم مي رود و دشمن را مي شكند. جنگهاي فراواني مي كند؛
ازجمله هفت خوان اسفنديار كه لابد ديديد…
بعد از پيروزيها, نزد پدر مي آيد تا پدر شايستگي او را براي
تاج و تخت تاييد كند و تاج و تخت را دست كم بعد از خود, به او بدهد. شاه خودخواه و
مستبد, طبعا" قدرت را از فرزند بيشتر دوست دارد, تصميم مي گيرد كه باز هم او
را از سر راه خود بردارد. شرطي مي كند و آن اينكه برود در زابل, رستم را دستبند
بسته نزد او بياورد… اين مقدمات براي اين است كه من اين
سه چهار نكته را از دل شاهنامه كه روايتگر روح حماسي ايراني است, بيرون بياورم.
اولا" ادب و حرمتي است كه دو پهلوان به همديگر دارند.
يعني روح ايراني, روح مودب است, ايراني ادب دارد. دوم تلاش سخت هر دو پهلوان براي
اينكه جلوي خونريزي را بگيرند. روح ايراني, خواستار جنگ و خونريزي نيست. سوم عزت
طلبي است. يعني همه تلاشها به كار مي رود كه جنگ صورت نگيرد, مگر آنجا كه مظهر روح
ايراني احساس مي كند, عزت خود را بايد از دست بدهد. يعني مرز مقاومت, مرز مهرباني,
مرز شفقت, عزت ايراني است. يعني ايراني به هيچ قيمتي حاضر نيست كه عزت و سربلندي
خود را از دست بدهد. اسفنديار به رستم پيشنهاد مي كند كه تو با اين برجستگيهايي كه
داري… خودت بند بر پاي خودت بگذار و با مسالمت برويم. آنجا بند برداشته
مي شود و بعد از اينكه من به قدرت رسيدم, تو به آلاف و الوف خواهي رسيد و حرمتت را
خواهي داشت. جواب رستم كه تمام تلاش خود را كرده است كه جنگ نشود اين است:
يكي ننگ باشد مرا اين سخن
كه تا جاودانه نگردد كهن
گر اين كين تو از مغز بيرون كني بكوشي
و بر ديو افسون كني
زگفتار تو رامش جان كنم
زمن هر چه خواهي تو, فرمان كنم
مگو بند, كز بند عاري بود
شكستي بود, زشت كاري بود
نبيند مرا زنده با بند كس
كه روشن روانم در اين است و بس
پس اين روح ايراني كه روح ادب است, روح حرمت به ديگران است,
روح پرهيز از جنگ و خونريزي است, روح عزت طلب هم هست, ننگ را نمي پذيرد و آيا
اينكه صداي رساي حضرت امام حسين(ع) كه در تاريخ پيچيده است كه هيهات من الذله, جز
اين است؟
…
اما وقتي هم كه جنگ درمي گيرد, اوج ادب ايراني, لطافت روح ايراني را در همين جا مي
بينيم, حتي در كلماتي كه بين دو دشمن ردوبدل مي شود. اولا" هر دو تصميم مي
گيرند كه سپاه را از همديگر دور بدارند و جنگ تن به تن باشد كه حداقل آسيب رسانده
بشود. جنگ هم كه مي شود گزافه گويي در آن نيست, دشمن حتي به دشمن خود احترام مي
گذارد و حتي آنجا كه سخن از مرگ است, چنان با لطافت اين مساله بيان مي شود, بدون
اينكه دشمن تحقير بشود كه شگفت انگيز است…
اسفنديار به دشمني كه بناست همديگر را بكشند, مي گويد:
تويي جنگجوي و منم جنگخواه
بگرديم با يكدگر بي سپاه
…
به جاي اينكه لاف بزنند كه من تو را مي كشم و پدر تو را درمي آورم و فلان, تصوير
مرگ را و پيروزي يك قهرمان را, ببينيد چه زيبا بيان مي كند:
ببينيم تا اسب اسفنديار
سوي آخور آيد همي بي سوار
و يا باره رستم نامجوي
به ايران نهد بي خداوند روي
روح ايراني در اينجا تجلي دارد. اين روح از جنگ گريزان است,
دشمن را حقير نمي شمارد, حتي در برخورد با دشمن از دايره ادب و انصاف خارج نمي
شود, در عين حال عزت خواهي او چندان است كه تا پاي جان هم براي عزت خويش ايستاده
است.
آيا همين روح نبوده است كه مردم بزرگوار ايران را در طول
تاريخ, در برابر تندبادهاي وحشتناك استبداد نگاه داشته است و احيانا" سختي
پيداي زندگي را در ادبيات و هنر فاخر خويش بازتابانده است؟
پس اين روح ايراني كه روح ادب است,
روح حرمت به ديگران است, روح پرهيز از جنگ و خونريزي است, روح عزت طلب هم هست, ننگ
را نمي پذيرد و آيا اينكه صداي رساي حضرت امام حسين(ع) كه در تاريخ پيچيده است كه
هيهات من الذله, جز اين است؟
و آيا در دوران اخير
زندگي اين ملت, مبارزات ضداستعماري
نشانه اين نيست كه اين ملت عزت و آزادگي خود را به هيج قيمتي از دست نميدهد؟…
اين روح و روحيه, نقطه پيوند همه ماست. با هر گرايش و هر
بينش و هر سليقه اي كه داشته باشيم؛ اگر راست بگوييم و اگر ايراني باشيم, چه نقطه
پيوندي براي همه ما با همه اختلاف عقايد و سليقه ها بالاتر از اينكه ايران را عزيز
و ملت ايران را سرفراز بخواهيم. انديشيدن به وطن, نقطه پيوند و اشتراك همه ما ست و
وطن چيست؟
وطن از نظر ظاهري و مادي, طبعا" در يك سرزمين تجسم
پيدا مي كند. اما زمين كه نسبت به زمينهاي ديگر امتيازي ندارد. آنچه كه وطن را
ارزشمند مي كند, اينكه اين سرزمين نقطه تجربه مشترك اقوام و قومهايي است كه
وطن از نظر ظاهري و مادي,
طبعا" در يك سرزمين تجسم پيدا مي كند. اما زمين كه نسبت به زمينهاي ديگر
امتيازي ندارد. آنچه كه وطن را ارزشمند مي كند, اينكه اين سرزمين نقطه تجربه مشترك
اقوام و قومهايي است كه خاطره تاريخي مشترك دارند. يعني وطن در درون ماست
خاطره تاريخي مشترك دارند. يعني وطن در درون ماست, وطن
عقايد ماست, گرايشهاي ماست, همين روحيه أي است كه خدمت شما عرض كردم. اصلا"
انسان نمي تواند از وطن فرار كند, مگراينكه از خويش فرار كند و دچار باخودبيگانگي
شود… وطن ما عزت اسلامي ماست. ما نمي خواهيم ديگران را تحقير كنيم,
بلكه حتي مي خواهيم و بايد بخواهيم كه از ديگران بياموزيم, ولي مي خواهيم عزيز
باشيم, مستقل و سربلند باشيم. در اينجاست كه در دنياي امروز, مساله گفت و گوي ميان
تمدنها و فرهنگها به جاي جنگ ميان تمدنها مطرح مي شود …
من در اينجا يك نكته اي را مي خواهم بگويم و آن, نسبت ميان گفت و گوي تمدنها و
مهاجرت است و مي خواهم بگويم كه يكي از بهترين كساني كه در فرآيند گفت و گوي
تمدنها و گفت و گوي فرهنگها مي
توانند مشاركت بكنند و ما را در اين اصل مطرح شده در دنيا و در سالهاي پاياني قرن
بيستم ميلادي ياري كنند, شما مهاجران عزيز هستيد.
اصولا" مهاجرت در طول تاريخ, در پيوند تمدنها, در
باروري تمدنها, در پيدايش تمدنها, در رشد تمدنها, در گسترش تمدنها و فرهنگها نقش
بزرگي داشته است. مهاجرت يك پديده و اصل بسيار ارزشمند انساني است. به پديده
مهاجرت نبايد به ديده بد و تحقير نگريست و يك نفر مهاجر, نبايد خيال بكند كه
جايگاه مهمي ندارد؛ بلكه بسيار جايگاه مهمي مي تواند داشته باشد, به شرط اينكه:
1ـ
به هويت اصيل خود پايبند باشيم و شرط آن اين است كه آن را بشناسيم…
يكي از خطراتي كه نسل مهاجر را ممكن است تهديد بكند اين است كه نسل بعدي, پيوندش با مادر و
با وطن يعني با خودش قطع بشود و انسان بي هويت, انسان سستي است كه در معرض همه
آفات قرار مي گيرد
مگر مي شود با ديگران گفت و گو كرد
و وجود او را به رسميت شناخت و اصلا" او را نشناخت ….
تمدن غرب, دو رويه دارد. يك رويه اش همان بينش و منشي است كه اين تمدن را
از چهارصد, پانصدسال پيش ساخته است… يك رويه اش هم رويه استعماري است
…
2ـ
ديگران را بشناسيم. مگر مي شود با
ديگران گفت و گو كرد و وجود او را به رسميت شناخت و اصلا" او را نشناخت؟
امروز تمدن غالب و پرآوازه, تمدن غرب است كه بدون ترديد دستاوردهاي بزرگي هم براي
بشريت داشته؛ گرچه آنچه از تمدن غرب به ما
رسيده است و عمدتا" نه آن دستاوردهاي خوبش بوده است, استعمار آن بوده
است و اينكه غربي به ما به عنوان يك بازار و يك منطقه نفوذ و يك وابسته نگاه كرده
است. اما همه تمدن غرب اين نيست. من توصيه مي كنم كه «دو رويه تمدن غرب» تاليف
مرحوم دكترعبدالهادي حايري را دوستان بخوانند. تمدن غرب, دو رويه دارد. يك رويه اش
همان بينش و منشي است كه اين تمدن را از چهارصد, پانصدسال پيش ساخته است… يك رويه اش هم رويه استعماري است كه البته فردگرايي كه از دلش فايده گرايي و
سودگرايي در مي آيد, طبيعي است كه وقتي با ديگران روبرو مي شود و غير را مي بيند,
سعي مي كند غير را در خودش منحل بكند و از آن بهره برداري ابزاري بكنند كه بايد در
جاي خودش بحث بشود...
شرط شناخت, تهي كردن خود از شيدايي و نفرت است. كساني همه عظمتها را در غرب ديدند و
هويت خويش را فراموش كردند و شيدا
شدند. آنها غرب را نشناختند و كساني, همه بديها را در چهره غرب ديدند و به آن نفرت
پيدا كردند, آنها هم نشناختند و در نتيجه غرب, هم سنگرهاي شيدايان را و هم سنگرهاي
صاحبان نفرت را تسخير كرد. شناخت دور از نفرت و دور از شيدايي, آشنايي با مباني و
مظاهر تمدن غرب است.
اگر ما اين دو شناخت را داشته باشيم, مهاجرت يك امر بسيار
ارزنده اي است… به لطف خداوند جامعه ايراني در خارج
از كشور, از نظر علمي, از نظر مادي, از نظر فرهنگي و از نظر اجتماعي يكي از برجسته
ترين و شاخصترين مهاجراني هستند كه در خارج از كشور بسر مي برند. اين سرمايه, سرمايه اي است كه با آن
روح ايراني و با آن وطن دوستي اي كه گفتم, بايد در خدمت وطن قرار بگيرد, با هر
عقيده و سليقه اي كه مي خواهد باشد.
شرط شناخت, تهي كردن خود از شيدايي و نفرت است. كساني همه عظمتها
را در غرب ديدند و هويت خويش را
فراموش كردند و شيدا شدند، آنها غرب را نشناختند و كساني, همه بديها را در
چهره غرب ديدند و به آن نفرت پيدا كردند, آنها هم نشناختند و در نتيجه غرب, هم
سنگرهاي شيدايان را و هم سنگرهاي صاحبان نفرت را تسخير كرد.
… براي ما ايراني در هر كجا كه باشد و هر كاري كه بكند مورد احترام
است و يك شهروند ايراني است و از حقوق يك شهروند برخوردار است و دولت جمهوري
اسلامي هم موظف است كه اين حقوق را ادا بكند. حتي اگر حقوق مخالفان خودش هم از سوي
ديگران مورد تجاوز قرار بگيرد, يك دولت درست و مقتدر اين است كه حتي از حقوق مخالف
خودش هم در مقابل ديگران دفاع بكند…
آنچه كه ما شعارش را داديم و اميدواريم بتوانيم با كمك خود مردم بزرگوار ايران و
با كمك همه شما آن را پياده بكنيم, در اين سه اصل خلاصه مي شود. «آزادي در عرصه
انديشه», «منطق در عرصه گفت و گو» و «قانون در عرصه عمل». روح ما روح استبدادزده است. اين فردگرايي
و تصوف گرايي كه در انديشه ايراني مي بينيد, حاصل استيلاي تغلب و خودكامگي در
سرنوشت اين مملكت بوده است. آن روح
بزرگ را ما ايرانيها داريم, اما اين طبيعت ثانوي استبدادزده را هم داريم و وقتي
اين روحيه بود, هم استقرار آزادي در عرصه انديشه, هم استقرار منطق در عرصه گفت و
گو و هم استقرار قانون در عرصه عمل, با دشواري روبرو است…
تجربه جديد در غرب در حالي بود كه از بيرون مورد فشار نبود.
گروههاي مختلفي بودند كه به سروكله همديگر زدند و بالاخره بعدش رنسانس و بعد هم
اين تشكيلاتي كه امروز مي بينيد, درآمد. اما ما در حالي تجربه حاكميت بر سرنوشت
خود و آزادي را مي كنيم كه جهان در سيطره قدرتهاي بزرگي است كه به سادگي نمي
خواهند مناطق نفوذشان را از دست بدهند؛ يعني نمي گذارند كه به سادگي در اين تجربه
موفق باشيم… اگر ما بتوانيم «آزادي در عرصه انديشه», «منطق در عرصه گفت و گو»
و «قانون در عرصه عمل» را مستقر بكنيم, مطمئن هستيم كه ايران سربلند خواهد شد و
ايراني, هر كجا كه هست, امكان مشاركت بيشتر در سرنوشت خود و در اعتلاي كشور را
خواهد داشت…