در شرايطي كه برخي جريانهاي متنفذ سياسي, سكولاريسم و لائيسم را خطرناك ميدانند, چرا در صدد حذف نيروهايي كه هويت ملي و مذهبي دارند, برآمدهاند. آيا دغدغههاي سياسي بر دغدغههاي بينشي غلبه دارد و يا نوع تفكر ديني ملي ـ مذهبي را خطرناك ميبينيد؟
هر دو ملاحظه وجود دارد, يعني هم غلبة دغدغة سياسي و ماندگاري بر ملاحظات ايدئولوژيك و ارزشي قابل دقّت است و هم خطرناكتر تلقيكردن اين قرائت از مذهب نسبت به سكولاريسم, مبناي برخورد با ملي ـ مذهبي را اينطور ميبينم كه جريان متنفّذي كه در پرسش از آن ياد كردهايد, خطر استراتژيك را چنين تلقي ميكند كه قرائت غيرسنتي از اسلام, بديل قرائت سنتي حاكم شود. قرائتي از اسلام كه در دهههاي چهل و بهخصوص پنجاه, بهصورت قرائتي اجتماعي درآمد و مبناي رأي مردم در سال پنجاهوهشت, به نظام جمهوري با پسوند اسلامي شد. مردم در سال پنجاهوهشت, هيچ ذهنيتي از جمهوريت نداشتند و تنها بهعنوان يك داستان رمانتيك دلانگيز آن را شنيده بودند. تصور مردم از جمهوريت مشابه ترسيمي بود از جامعة امامزمان(عج), كه كسي آن را نديده و فقط برايش ويژگيهايي ترسيم ميكنند, لذا الگويي از جمهوريت وجود نداشت و مردم بهعنوان بديل دموكراتيكِ پس از سلطنت به آن رأي دادند تا آن را تجربه كنند. اما همين مردم, اسلامي را كه پسوند اين جمهوريت شد در ابعاد عمومي تجربه كرده بودند؛ اسلامي كه عناصر متعددي در درون داشت. اسلام دهة پنجاه ـ كه محصول تفكر نسلهاي مختلف ملي ـ مذهبي, از دهة بيست تا دهة پنجاه بود ـ چند عنصر جدي را با خود حمل ميكرد:
1ـ تماس با ذات و روح قرآن؛ كه خود مديون تلاشهاي آيتالله طالقاني بود. سورة واقعه هم به اين حقيقت اشاره دارد كه «لايمسّه الاالمطهرون» يعني تنها مطهران و پاكيزگان هستند كه با عمق قرآن تماس برقرار ميكنند.
2ـ عنصر استدلال؛ پشتوانة هر پذيرشي را استدلال ميدانست و نه تكليف؛ به عبارتي تقدم فهم برايمان.
3ـ عنصر رهاييبخشي؛ يعني مجموعهاي كه انسان را رها ميكرد و مترتب بر رهايي انسان, جامعه را هم پيش ميبرد.
4ـ عنصر مدارا.
5ـ عنصر ديناميزم و حيات.
6ـ عنصر ضدّظلم ـ ضدّاستبداد.
اين عناصر باعث شده بود تا مردم و بهويژه نسل نو در دهة پنجاه, تلقي تازه و نويني از اسلام پيدا كنند. انصاف تاريخي حكم ميكند كه يادآوري شود؛ اسلامي كه مردم به آن رأي دادند, مرهون تلاشها و ويژگيهاي فردي تلاشگران دوران بود. بهطور مشخص ميتوان از دكترشريعتي نام برد كه در سير تبديل ديدگاههاي سنتي مذهبي به ديدگاههاي نو و استدلالي مساعي جدي به خرج داد. مرحوم طالقاني به بينش قرآني عمق بخشيد و خود نيز شاخص مدارا بود. مجاهدين اسلام را بهعنوان مكتب مبارز با توان موجافشاني اجتماعي و دستماية حركت استراتژيك عرضه كردند. عنصر ايستادگي و ضدستم آقاي خميني هم بهعنوان يك مرجع شيعه در آغاز دهة چهل از مؤلفههاي اسلام مبارزبود و بالاخره تلاشهاي فردي مهندس بازرگان نيز در سازگاري اسلام با علم مؤثر بود.
جريان فكري ملي ـ مذهبي ـ كه به اعتقاد من در آن زمان عنصر مذهبياش پررنگتر و پرقوتتر از عنصر ملياش بود ـ در حد فاصل دهة بيست تا دهة پنجاه, دو بار بهطور جدّي موفق به دورانسازي شد. دوران اول دهة بيست و سي بود كه تلاش علمي مهندس بازرگان و دكترسحابي و تلاش ايدئولوژيك و قرآني آقاي طالقاني, سپهري بر فراز جامعة فكري ـ سياسي ايران تعبيه كرد و نيروها دو دهه در آن هواي تازه تنفس كردند. دوران دوم را مجاهدين و شريعتي مشتركاً در انتهاي دهة چهل تا نيمة دهة پنجاه خلق كردند. به اين ترتيب, منشأ رأي به عنصر اسلامي نظام نوپا در سال پنجاهوهشت, اسلام محصول دوران بود, نه اسلام سنتي.
جريان ملي ـ مذهبي با توجه به توان تبيين خويش و برخورداري از حافظة تاريخي و انباشت تئوريك محصول كار گذشتگانش ميتواند بهطور جدّي با ديدگاه سنتي مقابلة تاريخي كند و شرايط را براي اشاعة ديدگاه نو مهيّا كند. لذا جرياني كه در پرسش مطرح شده, ملي ـ مذهبي را بهعنوان يك خطر جدي براي خود تلقي ميكند. علاوه بر آن, تجربة ادارة فقهي رايج هم به بنبست تاريخي رسيده است. در درون اين تجربة به بنبست رسيده, نهادهاي موازي كه بعد از سال پنجاهوهشت بهعنوان نهادهاي ولايي در كنار نهادهاي كلاسيك تعبيه شدند, فرجام خوشي نداشتند؛ براي نمونه, جهادسازندگي در ساخت كلاسيك وزارت كشاورزي هضم شد و كميته, جذب و هضم ژاندارمري و شهرباني سابق شد.
اين بنبست تاريخي, تفكري را كه سؤال به آن اشاره دارد به دو سمت سوق داد؛ «تكنوكراتيسم» و «لائيسم» سمبل تشكيلاتي تكنوكراتيسم و لائيسم نيز «كارگزاران» محسوب ميشوند. كارگزاراني كه خود مايه و ايدة فكري ندارند و كارگزار مراكز قدرت در نظام مستقر ميشوند.
نكتة سوم كه سؤال به آن اشاره دارد, اصالت و تقدّس قدرت و نظام است. در حاليكه قبلاً قدرت و نظام ـ حداقل در ادعاي اين آقايان ـ تقدسي نداشت و اگر هم داشت, تقدسي پنهان بود و به بيان نميآمد. اما عملاً «ارزش و آرمان», در نظام جمهوري اسلامي بسيار سريع جاي خود را به تقدس «نظام و قدرت» داد. اين جابهجايي در روند خود منجر به استحاله شده و محصول آن نفي فرهنگ و اخلاقيات مذهبي است. از آنسو اثري از آثار فرهنگ ايراني حاوي منش و مردانگي هويدا نيست. در غياب فرهنگ «مردانگي ايراني» و فرهنگ «مداراي مذهبي» هر اتفاقي ممكن است رخ دهد كه داد. اين دو عنصر در ايران كنترلكننده و نگهدارنده بودهاند؛ مانند مواد نگهدارندهاي كه به كنسرو ميزنند. اگر آن مواد نگهدارنده در كنسرو نباشد, هيچ تضميني وجود ندارد كه محتواي درون كنسرو شش ماه تا دوسال سالم بماند. اين دو عنصر نگهدارنده در جريان فكرياي كه سؤال معطوف به آن است, متأسفانه وجود ندارد, درنتيجه سيري را كه ملاحظه ميكنيد رقم خورد.
شما از بنبست فقهي صحبت كرديد. آيا اين بنبست در بيستسال گذشته خودش را نشان داد, يا قبل از آن بهوقوع پيوسته بود؟ به نظر ميرسد در سال 58 اين بنبست تقريباً مشخص شده بود.
در سال پنجاهوهشت, اصلاً صحبت از اداره فقهي جامعه نبود. صحبت از ادارة انقلابي با ملاحظات قانوني و كلاسيك بود, درچارچوبي كه ميتوانست ميثاق ملي تلقي شود؛ يعني قانوناساسي. اگر همان قانوناساسي مصوّب سال 1358 اجرا ميشد, ميتوانست منشأ حل بسياري از اختلافات ايدئولوژيك و تاريخي و مرهم زخمهاي كهنه باشد. وقتي قانون به ويترين سپرده شد و تفكر فقهي جايگزين تفكر انقلابي شد, اين سير رقم خورد. به عبارت ديگر, بستري براي آزمون و خطاي تجربة ادارة فقهي تا مرحلة بنبست فراهم شد. در نقطهعطفي كه اين تجربه به بنبست رسيد, از درون نظام مولود جديدي بهنام كارگزاران متولد شد؛ بدون نظام ارزشي مشخص, بدون استعانت به مباني ايدئولوژيك, واداده به ايدئولوژي مسلط بينالمللي دوران يعني ايدئولوژي تعديل, واداده به نظام نويني كه دهانش را براي بلعيدن همه هويتها باز كرده بود و جهتگيريهاي اقتصادي كه در عمل به نفع نوكيسهها تمام شد. «كارگزارانِ» بوروكرات, نه روح انقلاب داشتند و نه مقيّد به قانون بودند. اين مولود جديد هم عملاً نتوانست حلاّل مشكلات باشد. رأي دومخرداد هفتادوشش, رأي منفي به هر دو تجربه ـ ادارة فقهي و ادارة كارگزاراني ـ بود. مردم به آقاي خاتمي بهعنوان فردي كه بازگشت به قانوناساسي متروكه و بازگشت به اسلام مدارا را بهعنوان وعدههاي ايدئولوژيك مطرح ميكرد, رأي مثبت دادند. آن وعدهها موجب شد كه جامعة ايران اميد مجددي به حيات پيدا كند.
ولي هيچكدام از دو جريان به تعبير شما معتقد به ادارة فقهي و ادارة كارگزاراني, قبول ندارند كه به بنبست رسيدهاند و همچنان بر نگرش خود پافشاري ميكنند؟
بله, هر دو آرمانشان را تعقيب ميكنند؛ آقاي هاشمي دارد تلنگرهاي نوستالژيك به ذهن جامعة ايران ميزند؛ «هشتسال دوران سازندگي و آباداني و عمران» و جريان ديگر هم با ادعاها و ادبيات خاص خود؛ البته تبصرههايي ميزند كه فقه بايد «پويا» شود و ملاحظات روز و بينالمللي را در درون خود مندرج بدارد, اما آن پويايي در مرحلة واژهپردازي ماند و سيري طي نكرد.
مجاهدين كه ثمرة روند نوانديشي بودند, در سال 1352 به اين رسيدند كه در بين مفسران, پيرامون محكمات قرآن هفده نظرِ بنياداً متفاوت وجود دارد و اين يعني اينكه قرآن نميتواند راهنماي عمل قرار گيرد و خيلي صادقانه و دلسوزانه قرآن را كنار گذاشتند و چون گفتمان مسلط آنموقع, عدالت و ماركسيسم بود, به آن روي آوردند. صاحبنظري اخيراً گفته بود كه آنموقع مجاهدين صادقانه به اين رسيدند كه آن اسلام پاسخگو نيست, پس آن را كنار گذاشتند. اما بسياري از مسئولان ما حالا به همين نتيجه رسيدهاند, ولي حاضر نيستند رسماً اين را بگويند. مملكت را روي دو بال امنيت و مصلحت اداره ميكنند. فكر نميكنيد اين سرنوشت محتوم است؟ روژهگارودي انديشمند فرانسوي هم كه اسلام آورد, در مصاحبه با كيهان فرهنگي بدين مضمون گفت «من مسلمانم, خدا را قبول دارم, محمد(ص) را قبول دارم, ولي ماركس در قلب من است» يعني روش اقتصادي, اجتماعي و سياسيام را از ماركس ميگيرم.
در سال پنجاه و سه هم بهرام آرام گفته بود كه اسلام خيلي قوي است ولي خيلي روبناست, يعني روش و استدلال ندارد. دكترسروش هم ميگويد كه قرآن كتاب روش و استدلال نيست و در پايان مقالة سكولاريسم در مجلة كيان نيز ميگويد در يونان خدا حذف شد, در رنسانس دين حذف شد و نتيجة طبيعي آن هم سكولاريزم است. كليد فهم و استدلال حوزههاي علميه هم منطق ارسطو و يونان است كه نتيجة طبيعي آن سكولاريزم ميباشد. با اين تفصيل اگر واقعاً يك كار جدي در اين زمينه نشود, آيا رسيدن به اين بنبست, سرنوشت محتوم همة نيروها نيست؟
مجموع تلاشهايي كه به لحاظ ايدئولوژيك از دهة بيست تا نيمة دهة پنجاه انجام شد, بهطور طبيعي به نيازهاي همان دوران پاسخ ميداد و براي عبور از بحران فكري 1352 نياز به «كار مجدد» بود, ولي متأسفانه پس از آن دوران كار ويژهاي در اين عرصه صورت نگرفت. من اشكال را در اينجا ميبينم. عنصر نياز و عنصر كار در ممزوجشدن با هم به توليد انديشه, ايده و فكر منجرشده و شرايط را پيش ميبرند.
قرآن كتابي است كه ديدهاي بلندمدت عرضه دارد, علاوه بر آن, يك روح راهنما هم در آن وجود دارد كه آن روح راهنما را ميتوان در عرصة اجتماعي, اقتصادي و فرهنگي به كار بست. تقرّب به قرآن در درون خود روش را هم پيش رو قرار ميدهد؛ روش برخورد با تاريخ, انسان, اجتماع و طبيعت. سرنوشت محتوم همة جريانهاي مذهبي, تارك دين و قرآن شدن نيست. اگر عنصر «نياز» و «كار» و «نوگرايي» با هم ممزوج شود و از سر نياز سراغ منابع برويم, ميتوانيم به محصول جديدي دست يابيم. اما الآن چون نيروها به يك «قضاوت» رسيدهاند, اين قضاوت مانع از بازكردن مجدد قرآن است. قضاوتي كه خودتان به آن اشاره كرديد اين است كه «كتاب» پاسخگو نيست. خيز مجددي از سر نياز توأم با كار برداشته نشده است. اگر «وداع با كار» و «خشكيدن نياز» با قضاوت درهم آميزد, حاصل آن, وضعي ميشود كه اكنون هست و شما به آن اشاره كرديد.
در اين شرايط, سكولارها ميگويند تا زماني كه پيوند اين عناصر در حد يك نهضت و ادعا است و به سيستم تبديل نشده, ادعاي عمل مذهبي در عرصة اجتماع را بايد كنار گذاشت و در عرصة سياست, لائيك عمل كرد. برخي الگوي رجب طيب اردوغان را اين ميدانند كه مسلماني است كه در دنياي سياسي امروز ميخواهد سكولار عمل كند و عمل به اين الگو به ما نيز فرصتي ميدهد كه با سياست كلي امريكا همسان بشويم و فشار نظامي از روي ما برداشته بشود.
اگر يك جريان فكري و يا يك فرد كه به يك دستگاه فكري اعتقاد دارد, هويتش را كنار بگذارد و بخواهد بينام و نشان در عرصه باشد, سير استحاله را طي ميكند. بنابراين هويت جزء جداييناپذير يك جريان فكري است. اما ما بايد دوران ادعا و حرف را تمامشده تلقي كنيم. بايد برنامه, الگو, سازماندهي و استراتژي نو معرفي بشود. لازم هم نيست در آن حتماً «جيغكشيدن ايدئولوژيك» وجود داشته باشد و بخواهيم عنصر ايدئولوژي را از سر عكسالعمل در آن پررنگ كنيم. آن برنامه, سازماندهي و استراتژي ميتواند از همان روح راهنما و ديدگاه استراتژيك و روشي كه اعتقاد دارم در درون كتاب هست, به اضافة استفاده از علم و تجربه راهگشا باشد. تصورم اين است كه متفكرين ملي ـ مذهبي در دوراني كه هم با كتاب مؤانست داشتند, هم خودشان از درون به ذهن تلنگر ميزدند و هم با دانش عصر تماس داشتند, توانستند گرهگشاي مسائل باشند. اما اين جلوآمدن با دانش عصر متوقف شد. مهندس بازرگان در تبيينهاي علمي و در تفاسير قرآني تا عصر نسبيت جلو آمد و مجاهدين تا آستانة كوانتوم. امّا رجوع مجدد به قرآن, بهموازات تحولات علميِ بعد از كوانتوم رخ نداد. اتفاقي كه امروز در جهان افتاده اين است كه فيزيك و فلسفه با هم درآميختهاند. از امتزاج فيزيك با فلسفه, نرمي فلسفه و زبري فيزيك گرفته شده و مادة شبهموميايي كه بهوجود آمده, امكان تفسير معنوي نويني را از جهان و هستي فراهم كرده است. نيروهاي مذهبي نوانديش از تحولات بعد از كوانتوم در عرصة فيزيك نظري و همچنين فيزيك فلسفه غافل بودهاند. ما بهطور جدي از مرز دانش دوران خودمان عقب افتادهايم. مرز دانش دوران مهندس بازرگان چند اصل ترموديناميكي بود كه وي در كتاب عشق و پرستش با استعانت به آن به تبيين جهان پرداخت. بعد از آن با برگرفتن از آموزهها و روش قرآن و دست يازيدن به دستاوردهاي علمي به تفسير نوين معنوي از جهان دست نيافتيم. دست كشيدن از هويت خودمان مسئلهاي را حل نميكند, در آن صورت ما هم به لشكر مستحيلشدگان! ميپيونديم. هيچ تضميني هم وجود ندارد كه اگر در يك دوره با هويت خودمان وداع كنيم, دورة بعد بتوانيم سر بر بياوريم.
اگر اين احتمال را بدهيم كه جريانهاي متنفذ سياسي, خطر نيروهاي ملي ـ مذهبي را از سكولاريزم بيشتر ميدانند, در اين صورت با حذف اين نيروها در بلندمدت چه صفبندي جديدي در صحنههاي ايدئولوژيك و سياسي ايران محقق ميشود؟
جريان ملي ـ مذهبي ممكن است به لحاظ فيزيكي حذفشدني باشد, اما به لحاظ هويتي قطعاً خير. جامعة ايران در دو مرحله, بلندمدت و كوتاهمدت, حذف فيزيكي ملي ـ مذهبيها را تجربه كرد. در دهة شصت, نظام با بهانه قراردادن باز شدن فاز مسلحانه توسط يك جريان با تحليل خاص, از فرصت براي خلع امكان و خلع فعاليت همة نيروهايي كه مخالف فكري ـ سياسي بودند و استراتژي مسلحانه را هم تأييد نكرده و به آن نپيوسته بودند, استفاده كرد. در پرتو چنين اقدام غيرمشروعي, يك حذف فيزيكي در دهة شصت صورت گرفت. يك حذف فيزيكي هم در سال هشتاد صورت گرفت كه عناصر اصلي اين جريان را بازداشت كردند.
اما ديديم كه تجربة حذف دهة شصت در سير خودش منجر به طلوع دوبارة ملي ـ مذهبي در سالهاي هفتاد و پنج ـ هفتاد و شش شد. البته در اين طلوع دوباره, عكسالعملي برخوردكردن جامعه هم دخالت داشت. در تحليل نهايي, محبوبيتي كه ملي ـ مذهبي در پايان سال هشتاد پيدا كرد, به مراتب بيش از محبوبيتي بود كه در سالهاي هفتادوهفت ـ هفتادوهشت در شرايط شبهدموكراتيك بهدست آورده بود.
ازسوي ديگر اين جريان يك جريان تشكيلاتي نيست, بلكه يك جريان هويتي است. به هيچروي نميتوان جريان هويتي را حذف كرد. ملي ـ مذهبي بذرهاي خود را در زمين ايران پاشيده؛ عنصر ايرانخواهي و منافع ملي مصدق, عنصر مداراي طالقاني و فرهنگسازي شريعتي چند بار در جامعة ايران شخم زده شده است. اين بذرها را با هيچ چنگكي نميتوان از اين زمين بيرون آورد. اينكه روش و اصول دموكراتيك دكترمصدق و مدل اقتصادي ـ اجتماعياش در شرايط كنوني پس از نيمقرن مجدداً قابل كشف است و با اصلاحات و ترميمهايي قابل بازسازي است, نشان از ماندگاري آن بذر است. نكتة ديگري كه بايد توجه داشت اين است كه ادبيات چهرهها و جريانهاي ملي ـ مذهبي, ادبيات مرجع هستند. به اين مفهوم كه هركس بخواهد كار قرآني را شروع بكند, لامحاله بايد به پرتوي از قرآن مرحوم طالقاني مراجعه كند. هركس بخواهد ادبيات علمي و ايدئولوژيك را مرور كند, لامحاله بايد با «راهطيشده» و «عشق و پرستش» بازرگان برخورد كند. «سير تحول قرآن» مرحوم بازرگان هم كتاب مرجعي است.دكتر شريعتي گفته است اين كتاب, از فلسفة نسبيت اينشتين مهمتر است. در پژوهش ايدئولوژيك و فرهنگي, حتماً بايد از «اسلامشناسي» شريعتي و «تشيع علوي و صفوي» عبور كند. اگر كسي بخواهد مروري بر استراتژيهاي بهكار بسته شده در يك سدة اخير كشور داشته باشد, ناچار بايد با ادبيات استراتژيك مجاهدين بنيانگذار برخورد رجوعي داشته باشد.
روندي كه اكنون در نسل نو و مشخصاً در دانشگاه ميبينيد, يك روند پرشتاب عبور از مذهب و يك روند كمشتاب عبور از ايران است. قبل از سال 1379 روند عبور از مذهب در انجمنهاي اسلامي بهعنوان فعالان نسل نو كمشتاب بود. روند عبور از ايران هم وجود نداشت و تعلقات ملي مشاهده ميشد.
نيروهاي ملي ـ مذهبي در طول پنجاهسال گذشته و حتي الآن كه ممكن است افت كرده باشد, باز هم نيروي نگاهدارندهاند. چون ملي ـ مذهبي هم عنصر ايران و هم عنصر مذهب را در خودش مندرج دارد و ميتواند مانع از شكلگيري روندهاي خودبهخودي بشود. اين جريان ميتواند تعقل و تحليلي بدهد كه در آن هم عنصر نگهدارندة ايرانيت هست و هم عنصر نگهدارندة فرهنگ مذهبي. در غياب اين نيرو, روند موجود, شتاب جديتري ميگيرد. شايد اين تصوير و ترسيم ذهني باشد, دوستان يا خوانندگان ميتوانند تذكر بدهند, اما به نظر من يك طيف كه در غياب اين نيرو بروز ميكند, طيف بيتفاوتها هستند كه طيفي رو به گسترش در جامعة ايراناند؛ جريانهاي جواني كه به پوچي رسيدهاند, فاقد هر آرماني هستند؛ آرمان ملي, ايدئولوژيك, طبقاتي و حتي آرمان علمي و حتي روي درس خودشان. آرمان زيست توأم با تلذذي كه دنبالش هستند, همين آرمانهاي شخصي هم برنامه ميخواهد. نسل يا طيفي كه به پوچي رسيدهاند, اين را هم ندارند.
طيف ديگر, جريان استحاله شده است؛ در سير خود به غرب شيفتگي, نظم نوين شيفتگي, تكنولوژي شيفتگي و تقديس دستاوردهاي شگرف تكنولوژيك ميرسد.
يك طيف هم ممكن است چپ نو باشد؛ كه در بازخيز خود ـ با روندي كه اكنون به لحاظ فلسفي در جامعة ايران با نگرش نافي توحيد پيشروي ميكند ـ بار ديگر ميتواند باز احيا بشود. با عنايت به آنكه فلسفة شسته رفتة نافي توحيد هم فلسفة ماركسيسم است.
در دل اين ترتيبات, طيفهاي سنتي ـ مذهبي باقي ميمانند كه دنبال تكليفاند و مقلّدند و احكام را تنها رابطة خود با خدا ميدانند. يك طيف ديگر هم طيفهاي مذهبي فرهنگي هستند كه مذهب را بهعنوان يك فرهنگ ميپذيرند و به مذهب فردي منهاي وجوه اجتماعي مذهب معتقدند. شايان گفت است كه انصاف نيست كه فقط بگوييم تنها نيروي نگهدارندة در جامعة ايران ملي ـ مذهبيها هستند. در دوراني كه ما هم تا حدّي به اين رسيده بوديم كه جامعة ايران در دهة 70 دافعة نسبي نسبت به مذهب پيدا كرده است, آقاي خاتمي كه از يك خانوادة فرهنگي مذهبي برآمده بود و سعي ميكرد به مردم دروغ نگويد, آنها را فريب ندهد و با اسلام مدارا به صحنه بيايد, در آن مرحله توفيق نسبي پيدا كرد. خاتمي اين توفيق نسبي را داشت كه مجدداً ذهنيت آسيبديده و زخميشدة جامعة ايران ـ و خصوصاً نسل نو ـ نسبت به مذهب را التيام ببخشد. در كنار نيروي ملي ـ مذهبي كه هم به لحاظ تاريخي و هم در روز, يك جريان نگهدارنده است, مجموعه افرادي كه بتوانند با صداقت و شفافيت و تلطيف به عرصه بيايند, آنها هم به سهم خود امكان نگهدارندگي را دارند.
محل دقّت است كه ملي ـ مذهبي جريان تعيينكنندهاي كه در شرايط حاضر عرصة تفكر را تحتتأثير كامل خود قرار دهد نيست, اما حذف ملي ـ مذهبي از نظر فيزيكي, سرعت استحاله و گريز از مذهب را در نسل نو ـ خصوصاً دانشجويان ـ سرعت ميبخشد.
از يكسو گفته ميشود ملي ـ مذهبيها نظريهپردازان خوبي هستند, ولي سياستمداران خوبي نميباشند. ازسوي ديگر, به روند ديگري اشاره ميشود كه ملي ـ مذهبيها پس از دومخرداد از ماهيت روشنفكر ديني فاصله گرفته و صبغة سياسيتري يافتهاند, تا آنجا كه نام خود را از «نوانديشي ديني» به «ملي ـ مذهبي» تغيير دادند؟
به چند عامل بايد توجه داشت:
نخست اينكه نيروهاي ملي ـ مذهبي در حد فاصل سالهاي شصت تا هفتادوپنج در مواجهه با بسترهاي پراتيك سياسي همچون انتخابات, برخورد تحريمي ـ انفعالي داشتند, يعني در هيچ انتخاباتي بعد از سال شصت شركت نكردند. سال هفتادوپنج مرحله يا فاز نوين حيات اجتماعي ـ سياسي در جامعة ايران باز شد كه نيروهاي ملي ـ مذهبي نميتوانستند وارد اين فاز نشوند. اگر وارد اين فاز نميشدند, به سرنوشت جبهة ملي دچار ميشدند. جبهة ملي از بسترهاي پراتيك بعد از دوم خرداد و فضاي جديد با همان تصورات سابق, مايل به استفاده نبود و يك جريان تاريخي ـ قديمي باقي ماند. چنانچه در اين سالها نتوانست با نسل نو, دانشگاه و طيفهاي فكري مختلف پيوند فعّال بخورد. اگر ملي ـ مذهبي به عرصة تحوّلات بعد از هفتادوپنج ـ هفتادوشش وارد نميشد, بيشتر به طرف ويترين تاريخي سوق پيدا ميكرد. وجه دوم قضيه اين است كه از ابتداي دهة هفتاد با انتشار ايرانفردا, بخشي از نيروهاي ملي ـ مذهبي مخاطبان سياسي ـ اجتماعي هم پيدا كردند. كه آن مخاطبان هم پرسشهاي سياسي و استراتژيك داشتند و هم در مقاطعي ميخواستند ظرفيتها و انرژيهاي دروني خودشان را در بستر هويتي ملي ـ مذهبي آزاد كنند. نميشد آن تمايلات ـ بهخصوص فكري و ذهني ـ را ناديده گرفت. از اين زاويه هم ملي ـ مذهبي ضروري بود كه رويكرد سياسي بسيار جديتري از گذشته داشته باشد.
نكتةديگر اين است كه شرايط موجود ـ مشخصاً از سال هفتادوپنج تا امروز ـ يك تفاوت ماهوي با شرايط دهههاي چهل و پنجاه دارد. در دهههاي چهل و پنجاه, به لحاظ استراتژيك, تكليف همة نيروهاي سياسي با نظام مستقر كاملاً روشن بود. روشنشدن اين تكليف استراتژيك در دل خود ايفاي هرگونه مسئوليت جاري و روزمره را از نيروها سلب ميكرد؛ هيچكس انتظار نداشت كه فرض كنيد نهضتآزادي سركوب شده در آغاز دهة چهل در پروسههاي انتخاباتي شركت كند يا براي ادارة شهر تهران الگويي ارائه دهد يا در انتخابات اصناف و شوراي شهر آن زمان شركت بكند. اين انتظار از سازمانهاي نوتأسيسي مثل مجاهدين و فداييان هم وجود نداشت, از جبهةملي هم وجود نداشت. ولي در شرايط امروز, مسائل متعددي رخ ميدهد كه يك نيرو نميتواند آن مسائل را با سكوت برگزار كند. دومخردادي رخ ميدهد, انتخابات شورايي هست, قتلهاي زنجيرهاي هست, تهاجم به كوي دانشگاه هست, تعطيل مطبوعاتي هست و... كه در ذهن همه ميماند و موجب ميشود كه نيروها وظايف جاري و روز هم داشته باشند.
ازسويي بعد از دومخرداد, حضور در بسترهاي پراتيكي مثل انتخابات رياست جمهوري, شوراها و مجلس ميتوانست بر آهنگ تحولات در دوران اصلاحات و تحولطلبي تأثير مثبت بگذارد, چنانچه ملي ـ مذهبي به سهم خودش در اين پروسهها تأثير نسبي مثبت گذاشت.
عامل بعدي, ضرورت مرزبنديهاي فكري ـ سياسي بود. مرزبندي با جريان راست, با لائيكها و جريانهاي موسوم به دومخرداد با اين پذيرش كه بخشي از مرزبنديها در عمل سياسي ـ اجتماعي صورت ميگيرد و نه فقط در عرصة ذهن. مجموعة عواملي كه عنوان شد, نيرويي مثل ملي ـ مذهبي را واميداشت كه علاوه بر دغدغههاي استراتژيك بخشي از انرژي خود را در عرصة سياسي فعال كند.
اما در كنار اين ضرورتها يك واقعيت هم هست كه نميتوان از آن عبور كرد؛ مجموعة جريانهاي ملي ـ مذهبي ـ چه منفردين, چه طيفها و چه دوستاني كه عنوان تشكيلاتي را به همراه خودشان دارند ـ در مقايسه با گذشته وقت و انرژي بسيار كمتري به عرصة انديشه اختصاص دادهاند و اين يك ضعف عمومي است. اما اينكه ملي ـ مذهبي از نوگرايي ديني به ملي ـ مذهبي تغيير عنوان داد, الزاماً به مفهوم تغيير ماهيت آن نيست؛ يك روي اين عنوان ملي است و روي ديگرش مذهبي, در درون عنصر مذهب, نوگرايي ديني بهعنوان پروژه ميتواند ادامه پيدا بكند. اطلاق اين واژه دال بر اين نيست كه اين جريان از نوگرايي ديني فاصله گرفته است.
كارهاي شبهتئوريكي صورت گرفته, همچون نقد برنامة تعديل و طرح ديدگاه توسعة درونگرا توسط مهندسسحابي, كارهاي معرفتشناسانة دكتر پيمان, تلاشهاي فردي كه مهندسميثمي يا ديگر دوستان داشتهاند يا جزواتي كه برخي از دوستان جوانتر منتشر كردهاند. گرچه اينها تلاشهاي پراكندهاي محسوب ميشوند, ولي نميتوان گفت اين جريان هيچ تلاشي نكرده است. اما در ارائه و انتشار ادبياتي از نوع ادبيات سالهاي 50 ـ 1320 كه سطح كل جنبش ايران و خصوصاً سطح جنبش مذهبي را متأثر ميكرد, در اين حوزه كمكاري شده است. مزيّت اصلي جريان ملي ـ مذهبي, مزيّت تحليلي و تبييني آن است, اگر بخشي از اين مزيّت را به سمت كار تئوريك ببرد, امكان ارائة محصول تئوريك هم پيدا خواهد كرد. از آنجا كه يك انباشت تئوريك از قبل دارد, حافظة تاريخي دارد و راهكار ايدئولوژيك را هم ميداند اگر ذهنش را فعال كند, ميتواند با ذهن بازسازي شده, مجدداً محصول كار تئوريك عرضه كند.
با نهادينهشدن انديشة مصلحتگرا در قانوناساسي دوم, ديدگاههاي ايدئولوژيك به عقب رانده شدند, كه به نظر ميرسد با فروپاشي بلوك شرق, اين روند تقويت شد. آيا به نظر شما ملي ـ مذهبيهاي ملهم از طالقاني, شريعتي و مجاهدين بنيانگذار, متأثر از چنين فضايي شدند؟
در اين دوران تاريخي كه سؤال به آن اشاره دارد رويدادهاي بسيار جدي رخ داده است. آن رويدادها با توجه به وزن و اهميتشان روي همة نيروها تأثير خاص خود ـ كم يا زيادـ را گذاشته است. تهاجم سرمايهداري و ديناميزم آن در پانزده سال اخير و فروپاشي اردوگاه سوسياليزم ـ كه در دهههاي گذشته خود از منابع الهام و تغذية همة نيروها حتي نيروهاي مذهبي داخل ايران بود ـ از يكسو و اتفاقات ويژة داخل ايران ازسوي ديگر؛ نخست, عكسالعمل برخاسته از كارنامة حكومت ديني يا دقيقتر بگوييم حكومت فقهي بود كه قبلاً به آن پرداخته شد. دوم, تجربة ناكام راديكالها؛ هم راديكالهاي درون نظام و هم راديكالهاي بيرون نظام. راديكالهاي درون نظام نتوانستند الگويي بديل كه در درون آن هم عدالت باشد, هم آزادي و هم سلامت اقتصادي ـ مالي, ارائه بدهند. حركتي كه در كادر دولت مهندس موسوي در سالهاي 68ـ 60 صورت گرفت, شبح سوسياليسمي بود كه دو عنصر داشت: عنصر دولتي و عنصر پنداري. اين دو عنصر مانع از آن بود كه نيروهاي چپ درون حاكميت يك الگوي مديريتي نو ارائه بدهند. سرانجام اين جريان هم با روي كار آمدن هاشمي رفسنجاني در سال 68 حذف شد و بعد از حذف هم تلاش ويژهاي براي كار ايدئولوژيك نكرد. چپهاي راندهشده از سيستم, در مؤسسه مطالعات استراتژيك, كار استراتژيك كردند كه يكي از آنها مشخصاً پروژة توسعة سياسي بود, اما كار ايدئولوژيك نكردند.
وجه ديگر ناكامي راديكالها, استحالة ارزشي ـ شخصيتي جرياني بود كه سال شصت دست به اسلحه برد؛ جرياني كه بارهاي جدّي تاريخي, ارزشي, مَنِشي و ايدئولوژيك را از گذشته با خود حمل ميكرد. ممكن است آن بارها در حد فاصل سالهاي60 ـ 54 آسيبهايي ديده باشد. در سير مجاهدين, ناكاميهاي ديگري, مهمتر از ناكامي استراتژيك پيدا شد. يك نيرو ميتواند خطاي استراتژيك بكند, امّا استحالة ارزشي, منشي و ايدئولوژيك جبرانناپذير است. چنانچه جمالعبدالناصر در جنگ اعراب و اسراييل خطاي استراتژيك كرد و صادقانه استعفا داد و كنار رفت, اما چون حوزه اخلاق سياسي را سالم نگهداشته بود, مردم به او رجوع كردند و نگذاشتند از صحنه كنار برود. لذا صرفاً اشتباه استراتژيك موجب حذف يك نيرو از صحنه نخواهد شد. راديكاليسم در ربع قرن اخير, چه در درون نظام چه در بيرون نظام, متأسفانه كارنامة مثبتي نداشت. ما براي هر دو جريان متأسف هستيم و از سير ناكامي هيچيك خوشحال نيستيم. اين ضربه, بيش از آنكه به خود آن جريانها لطمه بزند, به كل جنبش لطمه زد. هر چند اين اتفاق جاي تأسف دارد, ولي نميشود با روندها احساسي برخورد كرد.
روند ديگر, آموزههاي ويژهاي بود كه در انتهاي دهة شصت تا ميانة دهة هفتاد ارائه شد. آموزههايي كه در بطن خود نوع ديگري از استحاله را به همراه داشت. اينكه جريان آموزشي دكترسروش و طيف كيان در حد فاصل سالهاي 75 ـ 67 عقلانيتي به نسل نو بخشيد, تلنگرهايي به ذهنهاي منجمد زد و اسلام صرفاً تقليدي را زير سؤال برد, قابل انكار نيست, اما در درون خود تحوّلاتي را هم رقم زد. به اين معني كه هر يقين, تقيّد و مسئوليتي را در كُنه خود از بين برد. در پي آن نسل نو هيچ مسئوليت و تقيدي را نميپذيرد. مفتخر به بينظمي, بيتشكيلاتي و بيالگويي است. اينها تأثير آن آموزههاست.
ملي ـ مذهبيها هم آدم آهني نيستند؛ آنها هم مثل هر جريان ديگر از آنچه كه بيرون از خودشان ميگذرد تأثير ميپذيرند, چه از روندهاي بينالمللي و چه داخلي. اما چه ميتواند بكند؟ جز اينكه محكمات خود را حفظ بكند و آنها را بهطور جدي مرور كند, شرايط و نيازهاي برخاسته از آن را خوب بشناسد, محصول نو ارائه بدهد و حرفش را با محصول بزند. احترامي كه ما براي پيشينيان قائل هستيم, به اعتبار تلاش آنها, محصول آنها و حرف و ايدهها و سازماندهيهاي نوين آنهاست. ما نميتوانيم به اعتبار تلاشهاي نسلهاي قبل از خودمان, خودمان را نوگرا تلقي كنيم. اگر محصولي عرضه شد, به اعتبار نوبودنش, ديگران ميتوانند ارائهكننده را نوگرا اطلاق كنند. نسل نو انصافاً نياز به مشاهده دارند. مهندس ميثمي و مهندس سحابي در جواني از مشاهده محروم نبودهاند. امثال بازرگان, دكترسحابي و طالقاني را بهعنوان الگوهاي منشي, ارزشي و ايدئولوژيك پيش رو داشتهاند, با آنها همنفس بوده و زيست كردهاند و نقطهعطفهاي انديشة آنان را دريافتهاند. نسل ما هم اين مشكل را نداشت؛ ما با حال و هواي مصدق زيست ميكرديم, آقاي طالقاني را از دور ديديم و لهيب سوزانش را از دور لمس كرديم. پرنسيبهاي دموكراتيك مهندس بازرگان را نظاره كرديم, حنيفنژاد را نديديم, وجود و شخصيتش در پس پيشاني ما شورانگيزي كرد. به اين ترتيب نسل ما هم از نشست و برخاست و تنفس و زيست مشترك با آن الگوها محروم نبود. اما اين نسل جديد چه كسي را ديده؟ ما ممكن است به نسلنو انتقاد و كاستيهايش را فهرست كنيم. اما چه كسي با اين نسل كار آموزشي كرده و الگو ارائه داده است؟ ملي ـ مذهبي هميشه دو عنصر داشته است؛ بينش و منش. متفكريني بودهاند كه ممكن است خيلي فكريتر از مرحوم حنيفنژاد هم باشند, اما ازدواج منش و روش در وجود حنيفنژاد او را ماندگار كرد. چرا كسانيكه در جامعة ايران ميتوانستند تبيينهاي علمي جديتري از مهندس بازرگان داشته باشند, ماندگار نشدهاند؟ عنصر منش و بينش, بازرگان و طالقاني و ديگران را ماندگار كرد.
با توجه به مجموعة نقصانها ما بايد به «پاكديني» روي بياوريم كه چند عنصر را درون خودش داشته باشد: اخلاق, مدارا و سنن دموكراتيك. به اضافة سهويژگي: حداكثر عمل, حداقل حرف, پرهيز از ادعا. اگر ما بتوانيم پروژه پاكديني را بههمراه سهويژگي پيش ببريم. امكان نجات تاريخي ـ استراتژيكِ جريان ملي ـ مذهبي وجود دارد و نيز اگر نسل نو بخواهد مجدداً به باور مذهبي مجهز بشود, بايد يك نسل پاكدين را ببيند و لمس كند.
منظورتان اين است كه در اين روند پاكديني دوباره الگوهاي اخلاقي, علمي, عملي و ايدئولوژيك را ببينند و لمس كنند تا بتوانند خودشان را از اين بحرانهايي كه الآن به آن مبتلا هستند, نجات بدهند؟
نميشود مثلاً حنيفنژاد خلق كرد, بلكه بايد الگوي شخصيتهاي پيشين تبديل به الگوي اجتماعي بشود. نبايد اين دغدغه را داشته باشيم كه آن تكعناصر را به يكباره از زمين برويانيم و بهعنوان الگوهاي فردي معرفي كنيم. افرادي كه ميخواهند در آن الگوي اجتماعي وارد شوند, ميبايست تقيداتي داشته باشند و پيشنيازهاي آن را, پيشنيازهاي اخلاقي, ارزشي, ايدئولوژيك و بالاخره كارورزي. آرزوي همة ما اين است كه اين الگوي اجتماعي بتواند در پروسة پاكديني تعيّن پيدا كند. شايد اين مطالبي كه ما ميگوييم فناتيك و رمانتيك و عقبمانده تلقي بشود, اما من تصور ميكنم كه سير ثبات و ماندگاري جريان ملي ـ مذهبي, فقط با «راهطيشده» مهندس بازرگان و «راه انبيا ـ راه بشر» حنيفنژاد و «اسلامشناسي» دكترشريعتي و تز موازنة منفي مصدق ترسيم نشد, علاوه بر بينش با منش جلو آمده كه الآن منش گمگشته است. فقط اين نيست كه ايدهپردازي استراتژيك, تئوريك و تشكيلاتي مفقوده باشد, بلكه منش هم گم شده و اگر جستوجو كنيم, بيترديد پيدا ميشود و از نو احيا خواهد شد.
مردم ميگويند كه «سه چيز در ايران مذموم است؛ اول مسئلة جاسوسي, دوم مسئلة جنسي, سوم مشكل مالي, و ملي ـ مذهبيها اين سه مسئله را ندارند.» نظر شما چيست؟
با آنكه ارزشهاي پيشين جامعه ايران تا حدودي ساييده شده, باز هم به قول شما هركس اتهام اخلاقي, جاسوسي و مالي بخورد, اصلاً نميتواند سر بلند كند. جريان راست هم به اين پاشنة آشيلها واقف است. درست است كه ملي ـ مذهبي در اين پروسهها نبوده, ولي نبايد يك ويترين افتخار درست كند, اينها وظيفه است و انجام وظيفه فخر يك جريان يا يك فرد نيست. نيرويي كه به عرصه ميآيد, موظف است از مشكل اخلاقي و مالي به دور باشد و حساسيّت ملّي داشته باشد.
اگر احياي انديشة ايدئولوژيك را نياز روشنفكر ديني يا اصطلاحاً جريان ملي ـ مذهبي فرض كنيم, در آن صورت آيا اساساً نوع نگاه ايدئولوژيك دهة پنجاه را پاسخگوي نيازهاي كنوني ميبينيد يا اينكه پرداخت جديدي از ايدئولوژي را براي اين جريان پيشنهاد ميدهيد؟
از دهة پنجاه تا دهة هشتاد, رويدادهاي شگرفي هم در جوهر و هم در عرض, هم در ايران و هم در بيرون از ايران رخ داده است. الگوهاي ايدئولوژيك ـ استراتژيك و سازماني پيشين نميتوانند عيناً مورد بهرهبرداري مجدد قرار بگيرند. اين الگوها بايد سرند بشوند. بخشي از آن دستاوردها و الگوهاي گذشتگان ملاط كار استراتژيك, ايدئولوژيك, تئوريك و سازماندهي محسوب ميشوند, بايد ببينيم كه كداميك امكان زيست در شرايط جديد را دارند؛ يعني محكمات يا هستههاي سخت اين تفكر هستند.
نكتة بعدي اين است كه در دوران جديد احتياج به يك ايدئولوژي ملي وجود دارد, ايدئولوژي ملي, حاوي اصول نگهدارندة ظرف ملّي و منافع ملّي است كه همهپذير است. مهندس سحابي تلاشهايي در اين زمينه انجام داده كه البته هنوز طبقهبندي, تئوريزه و عرضه نشده است. تفاوت دوران كنوني با دهة پنجاه آن است كه يك نيروي ايدئولوژيك در دهة پنجاه, بهطور همزمان هم خودش ايدئولوژيك بود, هم ايدئولوژي را به جامعه تجويز ميكرد. به نظر ما با توجه به تجربة بيستوپنج سالة اخير, بايد در ارائة چارچوب ايدئولوژيك به جامعه بازنگري كنيم.
هيچكس نميتواند به يك نيروي ايدئولوژيك بگويد كه چرا كار ايدئولوژيك ميكني و يا الگوي داخلي ايدئولوژيك ارائه ميدهي, اما اينكه يك نيرو با برخي الگوهاي گذشته بخواهد ايدئولوژي را تجويز بكند, جاي بازنگري و تأمل دارد. بايد برنامهاي بدهد كه ملهم از ايدئولوژي خودش باشد, برنامهاي باشد كه مسئلهاي را حل كند و عنصر كارشناسي در آن پررنگ باشد. يك نيروي ايدئولوژيك به نسبتي كه بتواند الگوي زيست, مدارا و مشاركت جمعي ارائه بدهد, اين توان را پيدا ميكند كه نيرو جذب كند. اين جذب در دروان جديد, بيشتر جذب از طريق عرضه و مشاهده است. يعني نسل نو بايد نوآوري ببيند تا جذب شود. اما كار ايدئولوژيك گروهي, همچنان از ضرورت ويژهاي برخوردار است, بهخصوص براي جرياني كه نام خودش را ملي ـ مذهبي ميگذارد. اين جريان نميتواند در درون خود از كار ايدئولوژيك غافل و دور باشد. در تجربة ربع قرن اخير ـ چه در ايران و چه در جهان ـ سرنوشت نيروهايي را كه از كار ايدئولوژيك و فكري فاصله گرفتند ديدهايم.
گورباچف در كتاب آموزنده پروسترويكا اشاره ميكند كه در دهة هفتاد در مراجعه به آكادميها درمييافتيم كه آكادميسينها ديگر انگيزة كار ايدئولوژيك و تئوريك ندارند. بر اين عقيدهام كه روند پوكي ايدئولوژيك روندي بود كه از درون منجر به فروپاشي شوروي شد, نه صرفاً تهاجم امپرياليسم. علت را بايد داخل پديده جستوجو كنيم, نه در شرط خارجي. تحليل غيرمسئولانه, تحليلي است كه علت را در بيرون از پديده جستوجو ميكند.
وي رخوت و خشكي سوسياليزم دهة 70 را بيان كرده است؛ دورهاي كه سوسياليزم طراوت داشت, آن طراوت محصول كار نو بود. وقتي كار نو عرضه نشد, به آن سرنوشت دچار شد. در داخل ايران هم همينطور, جرياني مثل مجاهدين, يك دهه كار ايدئولوژيك و تئوريك كردند, اما بعد از انقلاب كار ايدئولوژيك در درون آن جريان صورت نگرفت. يكي از علل پسرفت و استحاله, فاصله گرفتن از كار ايدئولوژيك و فكري بود. تجربة چريكهاي فدايي هم همين را نشان داد. چريك فدايي از زمانيكه با كار مستقل ايدئولوژيك فاصله گرفت, جذب تئوريهاي حزبتوده شد و سپس هضم تشكيلاتي و استراتژيك هم شد.
تجربة چپ درون نظام هم همين را نشان ميدهد. اين جريان با وجود همة ضعفها در پروسة پراتيك تلاش ايدئولوژيك داشت؛ در بستر پراتيك ـ ايدئولوژيك هيئتهاي هفتنفره تقسيمزمين فعال بودند, تجربةجهادسازندگي, سپاه و نيز تماس با طبقة كارگر ازطريق نهادهايي چون كميتة كارگري, تجربههاي موفقي بودهاند. سالهاي اول جنگ نيز پروسة پراتيك ـ ايدئولوژيك بود كه در درونش فرهنگ سادهزيستي, وداع با مظاهر و امكانات شهري قابل رؤيت بود. ما به همين خاطر براي بچههاي نظام كه در پروسههاي خشونت و سركوب, خارج از كشور رفتن, بورسگرفتن و... وارد نشدند و به جبهه پيوستند و جان باختند, احترام ويژهاي قائليم. برايشان تمام قد, بلند ميشويم. جاي توضيح است كه كار ايدئولوژيك فقط در عرصة ذهن و كتابخانه نيست, در مواردي در بسترهاي كار عملي آموزشها و يافتههاي ايدئولوژيكي بسيار پراهميتتري وجود دارد.
در همان حال در نشرية عصر ما و روزنامة سلام هم تا اندازهاي كار ايدئولوژيك ـ تئوريك صورت ميگرفت, اما در نيمدهة گذشته, آنها هم با اين عرصه وداع كردند. نشرية عصر ما در شمارة يكصد, مطرح كرد كه «ما بعد از دومخرداد به سمت اجرا رفتيم و از عرصة تئوريك فاصله گرفتيم.» اين, جمعبندي مغزداري بود ولي پيگيري نشد. يكي از دوستان سفارش ميكرد كه سعي كن از موضع توليد انديشه فاصله نگيري. اين براي من خيلي مهم بود. در دورههايي انسان وسوسه ميشود كه كار پژوهش و مطالعه را كنار بگذارد و فقط به كار سياسي بپردازد. اگر اين اتفاق رخ دهد ما نيز سير استحاله را طي ميكنيم. كار توليدي در كنار كار تئوريك ضرورتي است انكارناپذير. بنابراين ما نميگوييم كار اجرايي مذموم است و نيروي روشنفكر و ايدئولوژيك نبايد كار معيشتي و اجرايي بكند. اتفاقاً امروزه بايد يك نيروي سياسي, الگوي معيشت هم ارائه بدهد, اما كار تئوريك و توليد انديشه هم جايگاه خودش را دارد.
در شرايط حاضر كه نظام سلطنتي وجود ندارد و مثل دوران مصدق, ديگر مبارزات ضداستعماري نداريم و با توجه به ماهيت سيّال جمهوري اسلامي و جوشش امثال آقاي خاتمي در آن, آيا تشكيل جبهه را براي استيفاي منافع ملي مفيد ميبينيد؟
الزاماً اينطور نيست كه فقط يك نظام توتاليتر سلطنتي سر كار باشد و يك شرايط مشخص ضدامپرياليستي و ضداستعماري هم مهيّا باشد, آنگاه تشكيل جبهه ضرورت پيدا كند. شايد بعضي معتقد باشند دوران استعمار و امپرياليسم سرآمده است, اما به نظر من عناصري كه هم در استعمار كهن بود و هم در دوران امپرياليسم, يعني عناصر سلطه, سيطره و هژموني, هماينك پيچيدهتر از قبل ظاهر شده است. آنچه در اين پانزدهسال بهنام «نظم نوين جهاني» رخ داده است, تنها در دوران استعمار كهن سراغ داريم؛ اينكه تجويز ميشود عرفات از رهبري ساف كنار برود يا بعد از سرنگوني صدامحسين ميخواهند براي عراق با الگوي مكآرتور در ژاپن بعد از جنگ جهاني دوم حاكم آمريكايي بگذارند يا حتي فرماندار نظامي تعيين كنند, اين جوهر سيطره و هژموني را بايد در وضعيت كنوني جهان ديد.
توضيح ديگر آنكه اكنون با توجه به شرايط خاص بينالمللي, منطقهاي و رويدادهايي كه در همسايگي ما رخ ميدهد و همچنين شرايط خاص داخلي, دو خطر استراتژيك ايران را تهديد ميكند؛ يك خطر خارجي كه استقلال و منافع ملي ما را تهديد ميكند و يك خطر داخلي هم از ناحية جريان افراطيِ ضدّتحوّل و معتقد به سركوب كه آزادي و مدارا را نشانه رفته است. با توجه به اين دو خطر داخلي و بينالمللي, ضرورت «جبهه» در شرايط كنوني وجود دارد. از شرايط خاص كه بگذريم, به لحاظ عمومي شرايط ايران غيرهژمونيك است و «شخصمحور» نيست. اين عصر, عصر هژموني متوسطها و كوچكهاست. نكتة سوم هم ـ كه شايد مهمتر باشد ـ اين است كه پيچيدگي شرايط و تعدد و عمق بحرانها باعث ميشود كه ديگر يك فرد, يك جريان, يك نحله و يك گروه خاص نتوانند در همة حوزهها بلكه حتي در يك حوزه هم, راهحلهاي خروج از بحران را بهطور جدي عرضه كنند. لذا بستر جبههاي كه سرجمع تعقلها, تحركها و برنامههاست, ضرورت دارد. در ايران بعد از خاتمي هم اساساً فردي كه در حد خود خاتمي در درون نظام مورد وفاق و اتفاق نيروها باشد وجود ندارد. با توجه به نكاتي كه گفتم, راهحل ايران, راهحل جبههاي است و ضرورت دارد جبههاي تشكيل شود كه ميانگين و معدل همة نيروها باشد؛ اعم از سني و شيعه, فارس و اقوام و اقليتها, مدرنانديشها و سنتيها, همه را در بر بگيرد, منهاي نيروهايي كه از خارج ارتزاق ميكنند و همچنين نيروهايي كه در داخل براي جلوگيري از روند دموكراسي و مدارا دست به جنايت زدهاند و ميزنند. منهاي اين دو جريان داخلي و خارجي, هر فرد «ايرانخواهِ مردمگراي تحولطلبِ مداراگرا», ميتواند و بايد كه در اين جبهه جايي داشته باشد و برنامههاي نهايي جبهه, ميانگين تمامي گرايشها و آرايي باشد كه عنوان شد.
حضور مردم در دومخرداد 76, بيست و نهم بهمن 78 و هيجدهم خرداد سال 80, نشان داده كه مردم حركت سياسي را در چارچوب قانوناساسي و همزيستي مسالمتآميز ميپسندند و يك استراتژي «وحدت ـ تضادي» را براي استيفاي حقوق خود مناسبتر ميبينند و ترجيح ميدهند كه عليرغم داشتن نقدهاي اساسي درچارچوب نظام موجود عمل كنند و بهسوي جريان سوم نروند. از ديدگاه شما نيز آلترناتيوي جريان ملي ـ مذهبي به چه صورت تحليل ميشود؟ آيا اين موضوع در معادلات اجتماعي ميتواند پايگاهي عيني داشته باشد يا اينكه طرح آلترناتيوي جريان سوم, مستمسكي براي حذف برخي نيروهاي فعال است؟
آلترناتيوشدن, پيشنيازهاي بسيار جدي و سترگي را ميطلبد. اگر آن پيشنيازها آماده نباشند, يك جريان نبايد تلقي بديلشدن و جايگزينشدن را به خودش راه بدهد و ديگران نيز آن را بديل محسوب كنند. نخست بايد در باور يك نيرو اين عنصر وجود داشته باشد كه خود را به لحاظ روحي و رواني آلترناتيو ببيند. بعد از آن, بايد ديد كه يك برنامة بديل و جايگزين دارد يا نه؟ آيا سازمان متناسب با آن برنامه و طراحي و نيروهاي اجتماعي لازم براي آلترناتيوشدن را داراست يا نه؟ به نظر من اين پيشنيازها و آمادگيها در درون جريان ملي ـ مذهبي موجود نيست. يك وجه قضيه آن است كه جريان ملي ـ مذهبي خود را در عرصة عمومي تعريف كرده, نه در قدرت و مخاطب خودش را بهطور مشخص مردم ميبيند. وجه دوم آن است كه نيرويي كه از سال 1360 تا 1375 حاشيهنشين بوده, از سال 1375 تا 1378, مجدداً به لحاظ هويتي مطرح شده, نه به لحاظ تشكيلاتي و در سالهاي 1379 و 1380 هم ضربة جدي تشكيلاتي خورده و اكنون هم زير بار احكام, وثيقهها و حساسيتهاي امنيتي سنگين بهسر ميبرد, طبيعتاً به لحاظ تشكيلاتي نميتواند آلترناتيو شود, حتي اگر در ذهن خود گرايش داشته باشد.
با توجه به تجربة جمهوري اسلامي, از اين به بعد نيروها بايد بسيار عقليتر و جديتر فكر كنند. پيش از انقلاب همة نيروها اتفاق نظر داشتند كه شاه بايد برود و سلطنت بايد سقوط كند و جمهوري تشكيل شود. يك سير تعقلي طي نشد كه اين آرمان تاريخي يك برنامه در پشتوانة خود داشته باشد و كادرسازي متناسب با آن را انجام دهد. بله, دهة پنجاه كادرسازيهايي صورت گرفت, اما بهدليل ضربات دروني نيروهاي سازنده و ضرباتي كه از طرف سلطنت به آنها وارد شد, آن سير ادامه پيدا نكرد و ميشود گفت كه سالهاي 57 ـ 56 يعني نقطة برجستة انقلاب, دوران ضعف تشكيلاتي نيروها بود. منتها نيروهاي كمتر پيچيده و بيشتر سادهانديش, تصور ميكردند ابتدا سلطنت سرنگون شود, بعد با عقل جمعي, برنامه و امكانات, تحول ايجاد ميشود, ولي ديديم كه اين اتفاق نيفتاد. وقتي جمهوري اسلامي ايران مستقر شد, مجموعة رهبري و گردانندگان نظام ازجمله شوراي انقلاب و دولت موقت برنامهاي نداشتند. نيروهاي روشنفكر سازمانيافتة بيرون از حاكميت, برنامهاي نداشتند. در شرايط كنوني جامعه نيز بايد قاطع گفت كه برنامهاي شفاف در ميان نيروهاي درون و بيرون حاكميت براي خروج از وضع موجود و بديلسازي وجود ندارد. اما از سوي ديگر, هر نيرويي كه هويت متعيني در جامعة ايران دارد, چه داخل حاكميت باشد, چه بيرون حاكميت, حق طبيعي اوست, كه به آلترناتيوشدن بينديشد, فقط با اين تبصره كه ايرانخواه, اهل دموكراسي و مدارا باشد و به توسعه و ترقي عمومي جامعة ايران بينديشد و آن را در برنامة خود داشته باشد. اين حق, از آن هر كسي است كه براي ايفاي نقش تاريخي و تحقق ايدههاي ذهني خود تلاش ميكند. اين تلاش, تلاش كودتايي و احساسي و سادهانگارانه نيست.
تلقي معمول از آلترتاتيو سياسي ـ اجتماعي, معمولاً با احتمال جايگزيني آن نيرو در هرم قدرت است. اما يك تعبير ديگر ميتوان از آلترناتيو ارائه داد و آن ارائة طرح و برنامه در سطوح مختلف اجتماعي, سياسي و ايدئولوژيك است, بيآنكه توقعي باشد كه نيروي ارائهدهندة طرح, خودش در هرم قدرت مجري باشد. در اين تلقي, طبيعتاً آلترناتيو بهجاي آنكه بهدنبال قبضهكردن حاكميت باشد, در صدد حل معضلات سياسي ـ اجتماعي برميآيد و درواقع برنامة اوست كه آلترناتيو خواهد شد. آيا به نظر شما چنين سرمشقي ميتواند در صحنة عمل براي نيروهاي صاحب انديشه و طراح كارايي داشته باشد؟
نكته اين است كه منطقاً نيرويي كه به برنامهاي ميرسد, عناصر ديگري هم لازم است كه آن برنامه تحقق پيدا كند. برنامه يك عنصر بيروح و خشك نيست. اينكه يك نيرو صرفاً به لحاظ حرفهاي طراح و برنامهريز بشود و نيروهاي ديگر مخيّر باشند آن را اجرا كنند, به نظر ميرسد تقسيم كار چندان روشني نيست و تحقق آن برنامه نيز ضمانتي ندارد.
در روندهاي تاريخي هم ديدهايم برنامههايي موفق اجرا شدهاند كه آمادگي رواني و بضاعت تشكيلاتي مجري بهعنوان دو عنصر در كنار آن برنامهها حضور داشتهاند.
اما با اين پرسش ميتوان از منظر ديگري نيز مواجه شد. فارغ از مسائل سياسي و درگيريهاي قدرت, نيروها بايد مسئولانه به برخي معضلاتي كه با تعقل حل ميشوند بينديشند, مثل آلودگي هوا, ترافيك, كودكان خياباني, زنان ويژه و... . نيروهاي سياسي و كارشناسي ميتوانند توليد انديشه و توليد برنامه با جهتگيري برونرفت از شرايط بحراني را اجتماعي كنند. فشار اجتماعي به نظام سياسي مستقر, موجب ميشود كه حداقل بخشي از آن برنامهها به سمت تحقق پيش بروند. بهعنوان نمونه, تجربه نشان داده كه گرچه در سه سال گذشته, انجمن حمايت از كودكان ضعيف عمل كرده است, اما با به راه انداختن خانة كودك در جنوب شهر و پوششدادن سيصدوبيست كودك, كه هم كودك كار و هم كودك خياباناند, توانسته يك الگوي كوچك نسبتاً موفقي ارائه بدهد. فشار اجتماعي, نظام مستقر را مجبور ميكند كه اگر خودش مجري نميشود, امكاناتي براي اجراي برنامه به ديگران بدهد. بحث كودكان خياباني با همين سرعت حداقلي كه به پيش ميرود, به موضوع درجه اول صفحات اجتماعي روزنامهها تبديل شده است. اين بازتاب, محصول همان كوشش است. بهدنبال آن, دولت ستاد حمايت از كودكان خياباني را تشكيل داد. آن ستاد با اينكه بيش از هشت ـ نه ماه از عمرش نميگذرد و كاري جدي صورت نداده است, اما چندي پيش دوميليارد تومان براي ايجاد صندوق مالي حمايت از كودكان خياباني اختصاص داد. اين الگوهاي كوچك نشان ميدهد كه ميشود در حوزههايي ـ نه همة حوزهها و نه حوزههاي اصلي ـ به برنامههاي بديل انديشيد و براي آن تلاش توضيحي كرد و سرانجام آن حركت را اجتماعي كرد. اما در نگاه كلان, به نظر ميرسد مجموعة حاكميت برنامهناپذير است. نظام جمهوري اسلامي, تهي از برنامه نبوده, برنامة اوّل و دوم اجرا شده و برنامة سوم هم در دست اجراست. برنامه روي كاغذ است, اما حركت, بيرون از برنامة روي كاغذ. هماكنون مؤسسة برنامهريزي و مطالعات سازمان برنامه ميخواهد يك همايش با عنوان برنامة چهارم ترتيب بدهد. در حاليكه برنامة سوم هنوز تمام نشده, محصولش مشخص نيست و ارزيابي روي آن صورت نگرفته است. معلوم نيست به چه مناسبت بدون عنايت به جمعبندي برنامة سومِ در حال اجرا, ميخواهند برنامة چهارم را طراحي كنند؟ در نظام, بيش از آنكه برنامه اهميت داشته باشد, اپيدمي برنامه وجود دارد. در آخر هم آمار و اعداد و ارقامي به زبان رياضي ارائه ميدهند كه فرضاً از اين تعداد نفر كارشناس استفاده شده يا اين مقدار نيرو براي كار مصرف و اين مقدار منابع مالي هزينه شده است. در نظام جمهوري اسلامي, با برنامهها برخورد ژورناليستي ميشود. برنامة درست, ممكن است چندان هم عريض و طويل نباشد, تا بخواهد يكي دو مسئلة اصلي را در طول پنجسال حل كند. در مقدمة برنامة اصلاحيهاي كه در سال شصت و چهار براي برنامة اول دولت مهندس ميرحسين موسوي كه سال 62 تا 66 را پوشش ميداد, تنظيم شده بود, عنوان شده بود كه «ميتوان برنامههايي با ادبيات پرطمطراق داشت و آن برنامه را براي قفسة كتابخانه نگاه داشت يا ميتوان يك برنامة كوچك داشت, ولي اجرا كرد.»
مرز برنامهداشتن و نداشتن, اجرا, پيگيري و رويكرد تحققي است. در پانزدهسال گذشته, برنامه وجود داشته, اما سمت و سو چيزي ديگري بوده است.
در سال 1328, زماني كه دكتر مصدق مليشدن صنعت نفت را مطرح كرد, هم مغضوب بود, هم بيرون حاكميت. اميدي هم نداشت كه در آن مجلس فئودالي ـ انگليسي اين برنامه تصويب شود. اما برنامة او از جوهري برخوردار بود كه تودهها را بسيج كرد و طرحهاي حاكميت را قفل كرد و حتي خود حاكميت حاضر شد آن برنامه را به كمك مصدق اجرا كند. آيا با توجه به اين مدل, فردي مثل مصدق نداريم كه اين ويژگي عمومي و بسيجكننده را داشته باشد؟
مثال خوبي است. دكترمصدق سال 1323 تئوري موازنة منفي را مطرح كرد. آنموقع فضاي عمومي ايران فضاي موازنة مثبت بود. تئوري نيروي چپ آن دوران ـ يعني حزب توده ـ موازنة مثبت بود و ميگفت حالا كه به انگليس امتياز دادهايم, به شوروي هم بدهيم. تئوري احمد قوام هم كه در ميانه همان دهه رئيسالوزرا بود, موازنة مثبت بود. اما مصدق تئوري ديگري ارائه داد. وقتي حزبتوده با فضا و ايدة مصدق مواجه شد, بهطور عكسالعملي مطرح كرد كه حالا كه چنين است, قرارداد نفت جنوب را هم ملغا كنيم و انگليسيها را اخراج كنيم. دكترمصدق در آن شرايط حرف پرمغزي زد, به اين مضمون كه «اكنون موقعش نيست و احتياج به زمينهسازي داريم.» زمينهسازي را در حد فاصل سالهاي 28 ـ 1323 انجام داد؛ يكي اينكه با استناد از بستر فراكسيون اقليّت مجلس كار آموزشي كرد, در جامعه, بعد از سقوط رضاخان كار علمي كرد, ميزان غارت شركت سابق نفت را در برخوردي كه با تقيزاده در مجلس كرد, با عدد و رقم نشان داد. مصدق نسبت به ايدهاش يك رويكرد آموزشي داشت. دوم اينكه عزم و ارادة دروني هم داشت. آقاي خازني كه رئيس دفتر دكترمصدق بود, نقل ميكند كه قبل از مليشدن, يكبار مصدق را ديده و زبان به شكايت از شركت نفت ايران و انگليس گشوده كه اينها در جنوب حاكم هستند و حتي فراتر از دولت مركزي عمل ميكنند و دولت مركزي در جنوب نقش و سهمي ندارد و... دكتر مصدق در پاسخ به او گفته بود كه «من ميبينم روزي را كه جُلوپلاس اينها را به دريا ميريزيم.» پس اين دو محور براي عمليشدن يك برنامه مهم است؛ نخست, رويكرد آموزشي ـ توضيحي, دوم, عزم و آمادگي روحي ـ رواني. وقتي هم كه مصدق زمامداري دولت را برعهده گرفت, شرطي كه گذاشت ناشي از همين آمادگي روحي ـ رواني بود. به اين شرط نخستوزيري را پذيرفت كه قانون مليشدن اجرا شود. مليشدن را هم خودش انجام داد, نه سلطنت. او در مسير ايدة خود از نهادهاي همان سلطنت بهره گرفت و مليشدن را اجرا كرد. اين تبصره را هم بايد اضافه كرد كه اگر زماني يك نيرويي صالحتر از نيروي برنامهريز وجود داشته باشد, چه اشكال دارد نيروي صالحتر آن برنامة پيشنهادي را اجرا كند. اما همه بحث بر سر صلاحيتهاست.
به ظاهر در مطلب شما پارادوكسي هست. از يك طرف ميگوييد ما در نيروهاي خودمان و ديگر نيروها طراحي و برنامهريزي نداريم و هيچكس براي آينده برنامهاي ندارد. از طرفي هم صحبت از كار آموزشي روي برنامه و اجرا ميكنيد. اگر نقص دروني ملي ـ مذهبي بيبرنامگي است, واقعاً بايد فكري كرد كه اصلاً تمام نيرو را صرف آمادگي براي برنامهريزي كنيد.
فرض كنيد مهندس سحابي تعديل ساختاري را نقد كرده و يا گفته است «نفت درآمد نيست, چپاول ثروت است» كار آموزشي هم به اندازة كافي روي آن كرده, حتي بيشتر از مصدق. چه اشكال دارد كه طراحي كنيم تا كادرش هم بهوجود بيايد. وقتي آموزش باشد, كادر هم بهوجود ميآيد و به مقطعي ميرسيم كه ميگوييم خودمان هم توان اجراي اين برنامه را داريم؟
من نميگويم كه اصلاً بضاعت طراحي برنامه و ايده وجود ندارد. منتها الآن گمشدة ما, «ديد استراتژيك» است. يعني نيروها به طراحي استراتژيك و تخصيص وقت مناسب براي آن بها نميدهند. نكتهاي هم كه شما درخصوص تلاشهاي فردي مهندس سحابي گفتيد, بله, تلاشها وجود داشته, اما چند عنصر مكمل هم به نظر من لازم دارد؛ بايد اين ايدههاي نقادانه طبقهبندي بشود و مبناي تئوريك علمي هم پيدا كند. مرحلة دوم بعد از نقد, مرحلة اثبات است. وادادگي به نظم نوين نه, اما كدام برنامة عملياتيكه ضمن پيونددادن ايران با جهان, ضامن منافع ملي هم باشد؟ ما نميتوانيم در لاك خودمان باقي بمانيم, واقعيت سازمان تجارت جهاني را بايد پذيرفت. با توجه به عناصر غيرارادي خارج از خودمان, چه برنامهاي و با چه ويژگيهايي ميتواند جانشين برنامة بينالمللي تعديل باشد؟ برنامهريزي و اجراي آن سخت هست, اما با همان ايماني كه دكترمصدق داشت امكانپذير است. ظرفيت ايدهپردازي و طراحي موجود است اما براي تحقق ايدهها به عناصر ديگري چون مجهزكردن ايده به مباني تئوريك, راههاي كارشناسي, سازماندهي و پيشبرندگي نياز است. ايدههاي اقتصاد سياسي مهندس سحابي خوشجوهر است اما به عناصر مكمّل نياز دارد.
در جريان اصلاحات, دو ديدگاه به صورت موازي در كنار يكديگر به چشم ميخورد. جريان نخست به نمايندگي آقاي خاتمي در صدد تبيين رابطة دين و دموكراسي با مبنا قراردادن تفكراتي چون انديشة نائيني است, بهگونهاي كه در تداوم, دين در مناسبات اجتماعي و سياسي به حضور خود ادامه دهد و درواقع پشتوانة يك نظام دموكراتيك باشد. اما ديدگاه دوم در جريان اصلاحات, به صراحت يا در لفافه سكولاريزه كردن جامعه و حكومت را ميپسندد. از نظر شما, درمجموع, طيفهاي جريان ملي ـ مذهبي به كدام يك از اين دو ديدگاه نزديكترند؟
قبل از اينكه مستقيماً به اين پرسش پاسخ دهم, يك گريز تاريخي ميزنم: دين در ايران ـ چه ما خوشمان بيايد چه نيايد, چه موافق رأيمان باشد چه نباشد ـ داراي يك كاركرد تاريخي و روندي بوده است نه مقطعي و نقطهاي. به فرازهاي يكصدوبيستسال اخير نگاه كنيد؛ تنباكو, مشروطه, جنگل, نهضتملي, پانزدهخرداد, دهة پنجاه, انقلاب 57 و اصلاحات 76. در همة اين فرازها و حركتها, دين يا محرك و مشوق اصلي و يا مؤيد ـ حامي بوده است. اين روند تاريخي را در تحليل نهايي نبايد از نظر دور داشت. نميشود كه در سلسله حركتهاي تاريخي يك مرز و بوم, دين را كه يا نقش كليدي و بنياني, يا نقش لجستيك داشته ناديده گرفت و خواست كه از اين پس اين نقش را ايفا نكند! حتي نيروهاي غيرمذهبي, چه در ايران, چه در كشورهاي آمريكاي لاتين كه مذهب كاتوليك خيلي ريشهدار و سنتي است, وقتي اين جوهر را درك كردند, توانستند در بوم خودشان بهطور منطقي تنفس بكنند. در ايران نيروهاي ماركسيستي كه با مذهب سر عناد نداشتند و حتي بنيانگذارانشان تربيت اولية مذهبي داشتند, راحتتر توانستند حركت كنند و جامعة ايران هم پذيرش جديتري نسبت به آنها داشت. در آمريكاي لاتين هم همينطور؛ وقتي كاسترو ميخواست براي كوبا قانوناساسي بنويسد, كلمة «بهنام خدا» را از آغاز قانوناساسي برنداشت! به او فشار آوردند كه تو اصلاً اعتقاد به ماورا نداري, چرا اين كار را كردي؟ او در پاسخ گفت «روح عمومي كوبا پذيراي اين مقوله است. ما به احترام آن روح و باور عمومي, واژة خدا را حفظ ميكنيم.»
تجربة ساندنيستها هم تجربة خوبي بود. ساندنيستها ماركسيست بودند, اما سه كشيش در كابينة آنها حضور داشت. وزارت فرهنگ را كه براي هر سيستم و حكومتي يك نهاد ايدئولوژيك است, به كشيش ارنستو كاردنال واگذار كردند وي بسيار هم خوب عمل كرد. در ايران هم ما به نيروهايي كه غيرمذهبي هستند, حالا يا ماركسيست هستند يا به لائيسم رسيدهاند, يا حتي نيروهايي كه مذهبي هستند, اما مذهب را نميخواهند اجتماعي كنند, احترام ميگذاريم. اما انتظار ما اين است كه آنها هم اين سير تاريخي ايران را باور كنند. اگر مذهب نبود, جنبشهايي مثل جنبش تنباكو يا پانزدهخرداد اساساً راه نميافتاد. حتي باني نهضت جنگل كه در سير خود بههمراه عنصر مذهب بهعنوان يك عنصر پايهاي, به عنصر دموكراتيك نيز گذار كرد و ماركسيستها را هم درون نهضت جاي داد, يك فرد كاملاً مذهبي بود. ايرانخواه هم بود, اما مقدم بر ايرانخواهياش مذهبي بود. در جريان اصلاحات هم در سال 1376 خاتمي بيشترين آرا را در منطقة عربنشين خوزستان كسب كرد. منطقهاي كه برايشان سيادت هم خيلي مهم بود. توجه داشته باشيم كه خاتمي بهعنوان يكي از شاخصهاي جريان اصلاح, رأي بخشهاي سنتي ـ مذهبي جامعة ايران را هم داشت, يعني آنها باور كردند كه در حركت اصلاحات يا پروژة توسعة سياسي, گريز از مذهب وجود ندارد. نهضت ملي, نهضتي براي احياي قانوناساسي مشروطه بود, اما نيروهاي مذهبي ايران ـ حتي مراجع ـ آن را تأييد كردند. بنابراين مذهب در ايران كاركردي تاريخي و روندي دارد و يك نيرو حتي به لحاظ علمي هم نميتواند بگويد تا حالا اينطور بوده, از اين به بعد نباشد! تا حال مذهب تأثيرگذار بوده, از اين پس نبايد تأثيرگذار باشد. با روندهاي تاريخي و عناصر تأثيرگذار بر روندها, نميتوان بخشنامهاي برخورد كرد.
سؤال شما شانه ميزند به ملي ـ مذهبيها. ملي ـ مذهبيها هم تاريخي دارند, آنها هم از ابتداي دهة بيست تا انقلاب 57 براي اجتماعيكردن دين تلاش استراتژيك كردند. طبيعتاً نيرويي كه اين روند را طي كرده است, از اين پس هم با مذهب برخورد حذفي نميتواند پيشه كند.
نكتة درخور توجه ديگر اين است كه امتزاج دين و دموكراسي در ايران صورت گرفته است و نمونههايي متعدد هم براي آن داريم, هم در چهرهها و هم در جريانها. دكترمصدق, دين را در عرصة سياست وارد نكرد, اما شخصاً ديندار بود. در زندگي فردي و معيشتياش از بسياري از روحانيون, حلال و حرام را بيشتر رعايت ميكرده و از بسياري از اقشار سنتي مذهبي, تقيّد و وسواسهاي شرعي بيشتري داشته است. مرحوم طالقاني نيز, هم سمبل دين است, هم سمبل دموكراسي و مدارا. فرزندان آقاي طالقاني عنوان ميكنند كه تصميمگيري شورايي در نهاد خانوادة آنها وجود داشته و شكلي نبوده است. تنها فردي مثل او ميتواند در سال 1358 پاي ضرورت وجود شوراها بهطور ايدئولوژيك و تاريخي بايستد كه شورا را در سنت و در ذات خود و در مناسبات خود جاي داده باشد.
دوستان مرحوم بازرگان عنوان ميكنند كه «بازرگان فردي متشرع و ديني بوده و هيچكس ـ حتي دشمنترين مخالفانش هم ـ نتوانستند و نميتوانند عنصر تشرع را از بازرگان حذف كنند. اما گفته ميشود همين «بازرگان متشرع و ديندار» در همة تصميمات تشكيلاتي ـ حتي اگر مخالف آن تصميم هم بود ـ اگر نظر مخالفش رأي ميآورد, در بيرون مدافع آن نظر بود و نظر مخالف درون تشكيلاتي خودش را در بيرون مطرح نميكرد. نمونة ديگر, مجاهدين بنيانگذار بودند كه هم درد دين داشتند, هم درد مردم و هم انديشة دموكراسي و در درون سازمان هم ـ تا آنجا كه ما پژوهش كردهايم ـ هيچكس عنوان نميكند كه آنها نتوانستند دين و دموكراسي را در سير تشكيلاتي ممزوج كنند. بنابراين با توجه به نمونههاي متعددي كه ذكر شد نااميد نيستيم كه از اين به بعد نيز امتزاج دين و دموكراسي نتواند در جامعة ايران شكل بگيرد.
پرسش شما همچنين به بخشي از اصلاحطلبان درون حاكميت نيز اشاره دارد كه ميل و گرايش ديگري دارند. نيروهايي در درون حاكميت, ميل به خصوصيكردن حوزة دين و حذف نقشهاي اجتماعي آن دارند كه خودشان, در سركشي و دخالتدادن دين در دهة شصت به خصوصيترين حوزهها مشاركت جدي داشتند. به حوزههاي كاملاً خصوصي كه هيچ عنصري حق ورود به آن را ندارد. به نظر من گزينشها, هيئتهاي پاكسازي, اخراجها در دانشگاه ـ چه در ميان اساتيد و چه دانشجويان ـ در ادارات بيش از اينكه محصول عملكرد و فكر جريان راست سنتي در ايران باشد, در كارنامة اين طيف قرار دارد. فرار از مذهب و راندن دين از عرصة اجتماع, عكسالعمل رفتارهاي خود اين جريان در دهة شصت است كه توضيحي هم پيرامون آن نميدهند. جرياني كه در سير خود معتدل عمل ميكند و با مذهب هم برخورد اعتدالي دارد, در فاصلة يك دهه, صدوهشتاد درجه تغيير موضع نميدهد و از يك «دين حداكثري» به يك «دين حداقلي» نميرسد. گرايش آنها را بايد در سير خودشان جستوجو كرد, نه در سير امتزاج دين و دموكراسي. يك نيرو اخلاقاً مجاز نيست كه محصول سير خود را به كل جامعه تجويز كند. ملي ـ مذهبيها بهرغم اينكه پيشينة ديني داشتهاند, اما منشأ مدارا با همه هم بودند. ميگويند كه آقاي طالقاني عبايش خيلي وسيع بوده عبايي كه از چريك فدايي خلق تا نواب صفوي فدايي اسلام و از روسپي مفلوك قلعه شهرنو تا زن مسلمان نسل نو در زير آن جايگاهي داشتند. جرياني مثل جريان ملي ـ مذهبي كه با مذهب, متعادل برخورد كرده و مذهب را ابزار سركوب و سركشي به حوزههاي خصوصي تلقي نكرده, طبيعتاً از اين به بعد, نظرش روي كاركرد اجتماعي مذهب بهطور كيفي و جدّي عوض نميشود. اما فراتر از اينها, خود خدا مظهر مداراست. خدا در جايي به حذف و برخورد مكانيكي در طول تاريخ متوسل شده كه مرحلة صبوري سرآمده باشد. از برخورد خدا با افراد و جريانها, يك قانون استخراج ميشود كه خدا مقدمتاً حذف پيشه نيست. انواع زمينهها و فرصتهاي مجدد را براي رساندن فرد يا جريان سركش, به تعادل فراهم ميكند. اگر اين اتفاق نيفتاد و مرحلة صبوري تمام شد, آنگاه به حذف ميرسد. در حالي كه اگر نعوذبالله ما جاي خدا بوديم, مرحله به مرحله در تاريخ برخورد حذفي پيشه كرده بوديم. مرحله به مرحله دنيا را منحل كرده بوديم و ميخواستيم از نو بسازيم! لذا خدايي كه ارادهاش طبيعتاً در مذهب ميبايد متجلي و متبلور باشد, وجود كاملاً مداراگري است كه عنصر اصلياش صبوري و شكيبايي است, نه برخورد حذفي. حال كه روح مذهب اين چنين است. مذهبي كه در سلسلة نهايي به منشأ هستي و مركز حقيقت وصل است, به نظر ما ميتواند و بايد با آراي مردم هم كنار بيايد. با اين اعتقاد روح مذهب در طول آراي مردم است و مذهب و آزادي دو كشتيگير سرشاخ با يكديگر نيستند.
به نظر ما در شرايط كنوني نيز امتزاج دموكراسي و دين را در رويكرد خاتمي ميشود ديد. ما از بين دو جرياني كه سؤال مطرح ميكند, بهطور طبيعي و به دلايلي كه عنوان كردم, خود را به گرايش خاتمي نزديكتر ميدانيم و مستقل و مهمتر از آن, جريان ملي ـ مذهبي در شرايط كنوني در بين مجموع نيروهاي تحولخواه در جامعة ايران از همه مذهبيتر است.
وقتي تاريخ جريان چپ معاصر را نيز بررسي ميكنيم, تغييرات مثبتي در قضاوت آنها نسبت به مذهب ملاحظه ميكنيم؛ قبل از مشروطيت, دين را روبناي فرهنگي فئوداليزم ميدانستند. بعد كه جلو آمدند و با عنصر بومي جامعه بيشتر ممزوج شدند, گفتند مذهب روبناي بورژوازي است. در مرحلة بعدي در زمان نهضت ملي و مصدق گفتند دين روبناي بورژوازي ملّي و ضدامپرياليسم است و بعد از قيام سيتير تابع آن شدند. در مورد راديكاليزم دهة پنجاه و ازجمله مجاهدين گفتند كه اسلام روبناي فرهنگي خردهبورژوازي چپ هم ميتواند باشد و كشش مبارزه با استبداد و سلطنت وابسته را هم دارد. شهيد خسروگلسرخي در سال 1352 در دادگاه نظامي جملهاي بدينمضمون گفت كه اسلام مدافع زحمتكشان است و حضرت علي(ع) را تأييد كرد. با چنين روندي اگر دين آنقدر كشش دارد كه ميتواند روبناي فرهنگي همة ادوار تاريخي بشود, آيا نبايد تجديدنظري بنيادي نسبت به جوهرة دين بكنند؟
من ميپذيرم موضوعي كه شما مطرح كرديد در فهرست اولويتهاست. ولي هستند كساني كه ميگويند: «انتقادي كه به ملي ـ مذهبي وارد است اين است كه عنصر مذهب را در كنار مليت گذاشته, در حاليكه عنصر مليّت بهتنهايي كفايت ميكند. مخصوصاً اگر الگوي نهضتملي و مصدق باشد.»آنها ميگويند: «اگر مذهب در رديف هنر, عرفان و علم قرار بگيرد, خوب است.» علم انگيزانندة بخشي از جامعه, هنر و عرفان هم انگيزاننده بخشهاي ديگري از جامعه و مذهب هم انگيزانندة بخش وسيعي از جامعه است. ولي اگر دين بخواهد بر آن سه عنصر محيط باشد, و به داوري بنشيند, اين منجر به خشونتهايي ميشود كه تجربه كردهايم, يعني حالت ديكتاتوري پيدا ميكند. شما نشان داديد كه نهتنها دين در روند تاريخ ايران اينطور عمل نكرده, بلكه حتي مداراگرتر و دموكراتتر از ديگر عناصر هم بوده است. مثلاً الگوي ميرزاكوچكخان, طالقاني, حنيفنژاد و بازرگان. روي مباني تئوريك اين روند كه واقعيت هم داشته است, چه كاري انجام شده است؟
ما متقابلاً از آنها كه شما پرسش آنها را مطرح ميكنيد, ميپرسيم كه جبهة ملي كه عنصر مصدقي داشت و آن را هم حفظ كرد, چرا امروز در متن تحولات فكري ـ سياسي جامعة ما نيست و چرا ملي ـ مذهبي كه هم مصدقي بود و هم عنصر مذهب را حفظ كرد و به آن وفادار ماند, توانست حضور خود را در متن جامعه حفظ كند؟
جريانهايي هم در جامعه وجود دارند كه به تز جبهة ملي بازگشت كردهاند؛ ملي ـ آزاديخواهي.
در تحليل نهايي بايد گفت نيروهاي ملي ـ مذهبي اگر صرفاً روي تكپاية مليّت ميخواستند جلو بيايند, در مليّت سطح مشخصي از ديناميزم وجود دارد, ولي ديناميزم برتري وجود دارد كه جريان را تا اينجا جلو آورده است. آن جوهر, صرفاً جوهر ملي نبوده است. عنصر ملي كشش مشخصي دارد و تا يك سقف معيني ميتواند به پرواز وادارد. عنصر ارزشمند ديگري وجود دارد كه اين نيرو را جلو برد. ما تقاضا داريم دوستان قبل از اين كه قضاوت و تجويز كنند, به جوهر آن عنصر هم فكر كنند.
با توجه به سابقة طولاني حضور روشنفكران ديني در ايران, به نظر ميرسد اين جريان داراي پايگاه اجتماعي گستردهاي نيست و بهرغم شعارهاي مردمي و عدالتطلبانه به غير از اقشاري چون دانشجويان, روشنفكران, تكنوكراتها و بخش محدودي از طبقة متوسط, نتوانسته در ديگر اقشار اجتماعي جاي خود را باز كند و به همين دليل از وزن سياسي ـ اجتماعي مناسبي برخوردار نبوده است. آيا اين عارضه دقيقاً به رويكردهاي خاص اين جريان بازميگردد (مثلاً زبان خاص اين جريان) يا اينكه طبقات متنفذ به آن اجازة بروز و ظهور ندادهاند؟ چرا كه يك فرض هم اين است كه اگر شرايط طبيعي حاكم باشد, نتيجه چيز ديگري خواهد بود.
يكي از همكاران من ميگفت: «من در اتاق بچهام ـ كه نوجوان است ـ اين جمله را نوشتهام كه «بيرون از خودت دنبال اشكال نگرد, در درون خودت جستوجو كن» اين را ما هم بايد به خودمان بگوييم. اگر جرياني بخواهد نوآوري داشته باشد, هيچكس نميتواند جلوي خلاقيت آن را بگيرد. خلق ايده, تفكر, انديشه و ادبيات متناسب, حبسناپذير است. اگر ما وضعيت خودمان را كه در سؤال تشريح شده بخواهيم به گردن موانع سياسي بيرون از خودمان بيندازيم, درست نيست. اگر نوآوري باشد راه نفوذ به لايههاي عميقتر جامعه باز ميشود. ما نيز بايد به سهم خودمان تلاش كنيم تا بازار شفاف عرضة انديشه و نوآوري را رونق دهيم و در اين بازار هر نيرويي جايگاه واقعي خودش را داشته باشد؛ در اين بازار رقابت بر سر كيفيت و عيار محصول خواهد بود و با بازار مكاره فرق خواهد داشت.
سوتيترها:
قرآن كتابي است كه ديدهاي بلندمدت عرضه دارد, علاوه بر آن, يك روح راهنما هم در آن وجود دارد كه آن روح راهنما را ميتوان در عرصة اجتماعي, اقتصادي و فرهنگي به كار بست. تقرّب به قرآن در درون خود روش را هم پيش رو قرار ميدهد؛ روش برخورد با تاريخ, انسان, اجتماع و طبيعت. سرنوشت محتوم همة جريانهاي مذهبي, تارك دين و قرآن شدن نيست. اگر عنصر «نياز» و «كار» و «نوگرايي» با هم ممزوج شود و از سر نياز سراغ منابع برويم, ميتوانيم به محصول جديدي دست يابيم. اما الآن چون نيروها به يك قضاوت رسيدهاند, اين قضاوت مانع از بازكردن مجدد قرآن است
متفكرين ملي ـ مذهبي در دوراني كه هم با كتاب مؤانست داشتند, هم خودشان از درون به ذهن تلنگر ميزدند و هم با دانش عصر تماس داشتند, توانستند گرهگشاي مسائل باشند
ملي ـ مذهبي بذرهاي خود را در زمين ايران پاشيده؛ عنصر ايرانخواهي و منافع ملي مصدق, عنصر مداراي طالقاني و فرهنگسازي شريعتي چند بار در جامعة ايران شخم زده شده است. اين بذرها را با هيچ چنگكي نميتوان از اين زمين بيرون آورد
من تصور ميكنم كه سير ثبات و ماندگاري جريان ملي ـ مذهبي, فقط با «راهطيشده» مهندس بازرگان و «راه انبيا ـ راه بشر» حنيفنژاد و «اسلامشناسي» دكترشريعتي و تز موازنة منفي مصدق ترسيم نشد, علاوه بر بينش با منش جلو آمده كه الآن منش گمگشته است. فقط اين نيست كه ايدهپردازي استراتژيك, تئوريك و تشكيلاتي مفقوده باشد, بلكه منش هم گم شده و اگر جستوجو كنيم, بيترديد پيدا ميشود و از نو احيا خواهد شد
گورباچف در كتاب آموزنده پروسترويكا اشاره ميكند كه در دهة هفتاد در مراجعه به آكادميها درمييافتيم كه آكادميسينها ديگر انگيزة كار ايدئولوژيك و تئوريك ندارند. بر اين عقيدهام كه روند پوكي ايدئولوژيك روندي بود كه از درون منجر به فروپاشي شوروي شد, نه صرفاً تهاجم امپرياليسم. علت را بايد داخل پديده جستوجو كنيم, نه در شرط خارجي
به لحاظ عمومي شرايط ايران غيرهژمونيك است و «شخصمحور» نيست. اين عصر, عصر هژموني متوسطها و كوچكهاست
پيچيدگي شرايط و تعدد و عمق بحرانها باعث ميشود كه ديگر يك فرد, يك جريان, يك نحله و يك گروه خاص نتوانند در همة حوزهها بلكه حتي در يك حوزه هم, راهحلهاي خروج از بحران را بهطور جدي عرضه كنند. لذا بستر جبههاي كه سرجمع تعقلها, تحركها و برنامههاست, ضرورت دارد. در ايران بعد از خاتمي هم اساساً فردي كه در حد خود خاتمي در درون نظام مورد وفاق و اتفاق نيروها باشد وجود ندارد. با توجه به نكاتي كه گفتم, راهحل ايران, راهحل جبههاي است و ضرورت دارد
در روندهاي تاريخي هم ديدهايم برنامههايي موفق اجرا شدهاند كه آمادگي رواني و بضاعت تشكيلاتي مجري بهعنوان دو عنصر در كنار آن برنامهها حضور داشتهاند
به فرازهاي يكصدوبيستسال اخير نگاه كنيد؛ تنباكو, مشروطه, جنگل, نهضتملي, پانزدهخرداد, دهة پنجاه, انقلاب 57 و اصلاحات 76. در همة اين فرازها و حركتها, دين يا محرك و مشوق اصلي و يا مؤيد ـ حامي بوده است