سيمين بهبهاني
يكي ز آزِ خودكامي يكي بهنام آزادي
به گردن كبوترها نهاده تيغ جلاّدي
يكي از آسمان, دوزخ به پهنة زمين بارد
يكي ز اشك و خون سِيْلي روان كند به هر وادي
يكي به پُشتِ ديواري زكودكان و از پيران
نشسته ايمن از آتش ميان كاخ شدّادي
نه اين تأسّفي دارد زموج مرگ و ويراني
نه آن تَنَبُّهي گيرد زمَحْوِ هر چه آبادي
كدام راست ميگويد از اين دو قطب ويرانگر؟
سياستش بنامم يا ـ خدانكرده ـ شيّادي؟
عراق را چنين خونين تقاص, كِي طلب كردم
كُدورت از دلم شويَد مَحبّتِ خدادادي
درود بر شهيدانم كه من به خونشان شُستم
نشان آن تهاجُم را زسرزمين اجدادي
به شعر, دال و ذالم را چه خوب, آشتي دادم
به جنگْ, اَبلهان را كاش خدايْ آشتي دادي
بر اين دعا مگر «نيما» به يُمنِ مُرغِ آمينش
اجابت از خدا خواهد كه پَر در آرم از شادي.
«بهار»! يك زمان نفرين به «جُغدِ جنگ» ميكردي
و آن قصيده فرمودي به مُنتهاي اُستادي
ز «مُرغْوايِ» او گفتي «بُريده نايِ» او گفتي
ببين كه جُغدِ شوم اكنون بُريده نايِ آزادي... 10 فروردين 82
كبوتر ارشدي
سين از سالِ ما پريده
از حد گذشته اين قرار
دستهايِ كسيكه مانده بالايِ دار
مَتَل موشك است و سرودِِ مسلسل....
قصّهگويِ كدام كودكِ بيرؤيا بود امسالِ عيد
هفتسينِ بيسلام و جنگ از ستارگان
ما هم كنارِ عروسك و كودك انگار مردهايم!
ديدي كه صلح چيزي بيشتر از بادكنكهايِ سفيد بود
و پيراهن گلدار, بسيار كمتر از بهار؟
از اين چكاوكِ زخمي
تا چك, چكِ بهارِ باراني,
جنازهها را شمردهايم
سين از سالِ ما پريده است حتمي
كه ماهي از آسمانِ تُنگ.
پيرِ ما
قامتي در خلوت,
بسته بود.
ناگهان,
مردي از كوي به بانگ.
حاجتي خواست.
پيرِ ما
رشته را بگسست
حاجتِ مرد, روا كرد
پاسخ حيرتِ ياران را گفت:
ـ «گر رضايِ خالق خواهي,
در هر حال,
گوش بر بانگِ خلايق ميدار.»
دستي است
بالايِ دستِ شب
دستِ سپيدِ صبح.
من نوشتم از راست
تو نوشتي از چپ
وسطِ سطر رسيديم به هم.
محمّد مختاري
چه شعرهايي خواهم سرود!
تمامِ اشعارم را توقيف كردهاند
و آسمان را مدتهاست
نديدهام
تو را كه ميهنم ارزاني داشته است
به خوابهايِ جهان ميبرم
و خاك, رخسارش را باز ميافشرد
به گونهام, به لبت, بازوانم, انگشتانت.
چه ريشههايي در كشتهايِ پاييز
به انتظارند.
پرندهاي كه هفتة پيش
پناهِ روزنِ تاريك خواند
هوايِ باراني را پيغام داد
و پنجة باران
هنوز بر بامِ سلول مينوازد.
خيالت از باران نزديكتر
و ذهنم از پرنده رهاتر
چه شعرهايي خواهم سرود!
عشق
خوابِ طولانيِ مرگ است
بيداري
يعني عشق, تمام.
عروسي سهند است
با دخترِِ برف
در تمام آذربايجان
به افتخارِ ايران.
چاقو را برداشتم
رويِ پوستِ احساسم كشيدم
و خونِ جهان بيرون زد.
ذهن خنجر مسموم است
و دستي كه بر آن ميرود سياه
و قلبي كه هر دو ميدرند سرخ
چقدر مانده
تا فهم آفتاب
و دركِ باران؟
دهان دفتر را چرا بايد بست؟
طه حجازي (ح. آرزو)
تيغِ سحر
بارانِ عاطفه بود, كز ديدة تو چكيد
دل خسته از همگان, زي خلوتِ تو دويد
گفتم كه غم يِله كن, قدري تو حوصله كن
در چشم همزدني, اين تيره شب برميد
وقتي كه شب برود, صبح و سپيده شود
خورشيدها بدمد, از آسمانِ اميد
گيرم نمانده كسي, يا نيست همنفسي
تيغِ سحر تو ببين, شب را چه سينه دريد
برخيز و گريه مكن, از گريه دجله مكن
بيهوده منتظري, پيكي ز ره نرسيد
شلاقِ فاجعهگر, پيچيد, گِردِ زمان
بيشك نبوده اثر, لب راز غصّه گزيد
بايد چو بادِ صبا, آزاد بود و رها
بر شهر جهل و ستم, توفيد و هم كه وزيد
در «آرزو»يِ توام, من مستِ رويِ توام
بگذار سلسلهها, وقتي ز هم گسليد
ميبينيَم به غزل, عشق و ترانه به لب
شورِ جوانه به سر, بس باغها شكفيد
ميخواستم غزلي, گويم براي تو من
ديدم به سلسلهاي, لب نامدم به نشيد
ديگر مرا مگذار, دلگير و خسته و زار
اين ابرِ خسته منم,
بغضم ببين, تركيد
نان را به نرخ روز خريديم
امّا به نرخِ روز نخورديم.
گفتند: ـ
«از جانِ خود بكاهيد
بر جسمِ خويشتن
افزاييد
اينگونه, آبرويِ شما ميرود
و از تبار
ميمانيد!»
گفتيم: ـ
«ما آبرويِ عشقيم
و از تبار عاشقانِ جهان
بيهوده دل به حالِ دلِ ما
ميسوزانيد
دلهاي عنكبوتي خود را
ـ اين سنگهايِ مصنوعي
اين هيزمانِِ دوزخ فردا را ـ
به حالِ خويش بسوزانيد.
اي گرگهايِ هار!
ما انقراض نمييابيم.»