چشمانداز ايران, در راستاي كالبدشكافي واقعة سيخرداد 60, علاوه بر گفتوگو با صاحبنظران و برخي شاهدان عيني, از خاطرات شخصيتهاي انقلاب و مسئولان نظام نيز بهره برده است. در اين شماره برآنيم تا بخشي از «خاطرات آيتالله محمد يزدي» را كه به موضوع سازمان مجاهدين خلق و برخي شيوههاي بهكار گرفته شده در اين زمينه مربوط ميشود, از نظر خوانندگان بگذرانيم.
اميدواريم در آيندهاي نزديك, امكان گفتوگو با ايشان فراهم شود تا بتوان با به تصوير كشيدن فضاي آن مقطع تاريخي حسّاس, گامي در جهت روشنگري ذهن نسل امروز برداريم. در ضمن تيترهاي فرعي عيناً از كتاب «خاطرات آيتالله محمد يزدي» آورده شده است.
سازمان مجاهدين كه امروزه آنها را به نام «منافقين» ميشناسيم, داراي هستة اوليهاي بود كه از افراد متدين و پاك كه داراي قصد خالص بودند و انگيزة حمايت از اسلام داشتند, تشكيل شد. معالاسف بهتدريج رگههايي از انحراف در اين تشكيلات بهوجود آمد و گسترش آن خصوصاً بعد از شهادت اعضاي اصلي سازمان سبب شد كه به باطل گرايش يابد. ظاهراً ميان افراد ردة اول سازمان اختلافاتي در زمينههاي مختلف ازجمله آرم سازمان و جملاتي كه براي گنجاندن در آن پيشبيني شده بود درگرفت و ما گزارش اين اختلافات را دورادور ميشنيديم. در جلساتي هم كه ما در قم داشتيم, افرادي بودند كه با اين سازمان ارتباط داشتند و از طريق آنها هم در جريان تحولات سازمان قرار ميگرفتيم. درواقع در آن مقطع تاريخي, هدف اصلي براندازي رژيم بود و تمام افرادي كه با رژيم شاه خردهحسابي داشتند در طيف مبارزه قرار گرفته بودند و شايد برخي از افراد سادهانديش گمان ميكردند كه حضرت امام, اين همه طرفدار دارند؛ در حاليكه به قول معروف, بغض معاويه بود كه ايجاد وحدت كرده بود و نه حب علي(ع)!
منافقين در اولين فرصتي كه احساس كردند آبشان با روحانيت مدعي حكومت, در يك جو نميرود, دانستند كه چه كلاه گشادي به سرشان رفته است؛ لذا در اولين فرصت به جمعآوري و اختفاي سلاحهاي متعلق به اين ملت پرداختند تا روزي اگر لازم شد آن را عليه همين ملت به كار گيرند كه همينطور هم شد. در بحبوحة پيروزي انقلاب در شهر قم, تنها مركزي كه سلاحهاي بهيغما رفته از پادگانها و كلانتريها را تحويل ميگرفت, منزل ما بود. چندين بار به خاطر دارم كه زيرزمين و يكي از اتاقهاي منزل از اين اسلحهها پر شد. در همان اوان كه هنوز حضرت امام به قم تشريف نياورده بودند, به بنده اطلاع دادند كه آقايان مجاهدين مقدار زيادي سلاح جمعآوري كرده و در جايي مخفي كردهاند. من يكي از افراد اين گروهك را فراخواندم و در راهروي منزلمان با او بهطور خصوصي ملاقات كردم و هدف سازمان مجاهدين را از جمعآوري و اختفاي سلاح جويا شدم. در خلال جوابهايي كه آن شخص به من داد, پي بردم كه آنها قصد دارند راه خودشان را از راه امام و روحانيت جدا كنند. صحبت ما با آن عضو سازمان نيمهكار مانده و قرار شد بقيه صحبتها را به جلسه ديگر و اينبار در محل انبار مهمات آقايان موكول كنيم. بعد از اينكه حضرت امام به قم تشريف آوردند, پس از يكهفته كه از اقامت ايشان در قم گذشت, مصمم شدند كه به بازديد از شخصيتهايي بروند كه مناسب تشخيص ميدادند.
يك شب اطلاع دادند كه امام به منزل ما ميآيند. من هم با دوستان هماهنگ كردم تا آنها هم حضور داشته باشند و حتي راجع به مسائل كشور هم به بحث و تبادل نظر بپردازيم. ما اطلاع داشتيم كه حضرت امام دوست دارند كه در جلسات دوستانه و بازديدهاي اين چنيني هم راجع به مسائل مهم صحبت شود. ما هم بنا گذاشتيم كه بحث سازمان مجاهدين را پيش بكشيم و نظر امام را در اين مورد جويا شويم و براساس آن اتخاذ تصميم كنيم. طبق توافق به عمل آمده قرار شد كه آقاي حسيني* ـ فرزند آيتالله نورالدين شيرازي(1) ـ ابتدا مسئله را در جلسه و در حضور امام عنوان كند تا مسير بحث تعيين شود. حتي از پيش بنا شد كه تعدادي از كتابهاي منتشرشده توسط منافقين به جلسه آورده شود تا عنداللزوم مورد استشهاد قرار گيرد.
شب هنگام, حضرت امام به منزل ما تشريف آوردند. در آن ايام ما در منزل آقاي اشراقي در خيابان دور شهر اقامت داشتيم. وقتي جلسة بازديد شكل طبيعي خود را پيدا كرد و دوستان كه تني چند از آنها از اعضاي جامعة مدرسين حوزة علميه بودند, جمع شدند, آقاي حسيني برنامة از پيش تعيينشدة خود را شروع كرد. امام در پاسخ فرمودند: «من اعضاي مجاهدين را ميشناسم و با مواضع آنها آشنايي دارم و كتابهايشان را هم خواندهام, اما تا زماني كه اينها دست به اسلحه نبردهاند, با آنها كاري نداريم.»
يكي از افراد شركتكننده در جلسه, گفت: «حضرتعالي ميفرماييد كتابهاي اينها را خواندهايد. آيا اينها خطرشان از منافقين صدر اسلام بيشتر نيست؟» بعد, از اين گروه براي اولينبار با تعبير منافقين ياد كرد. امام مجدداً فرمودند: «من اينطور نيست كه اينها را نشناسم. ولي تا آنها سلاح را براي جنگ با ما از رو نبستهاند, با آنها كاري نداريم.»
يكي ديگر از اعضاي جلسه گفت: «يعني شما واقعاً از جانب اينها در حال حاضر احساس خطر نميكنيد؟» امام بار ديگر همان جملة خود را تكرار كردند و درواقع به سيرة جدّشان اميرالمؤمنين(ع) در مورد خوارج عمل كردند. بعد از آن ديگر اجازه ندادند كه در آن جلسه بحث مزبور ادامه پيدا كند و جلسه به سمت احوالپرسي معمولي سوق پيدا كرد.
چند روز بعد از اين ماجرا, بنده آن عضو منافقين را ـ به نام حسين اشراقي ـ كه با من صحبت كرده بود, ملاقات كردم كه به دفتر حضرت امام آمد. در آن مقطع آقاي محتشمي مسئول دفتر حضرت امام بود. دفتر مزبور روبهروي منزل امام قرار داشت. بنده از حضور آن عضو سازمان منافقين در دفتر امام احساس نگراني كردم و در اولين ملاقات با امام موضوع را به اطلاع ايشان رساندم و گفتم كه به نظر من به هيچ عنوان صلاح نيست كه پاي اين شخص گرچه با شما نسبت فاميلي دارد, به دفتر شما باز شود. امام بيدرنگ آقاي شيخحسن صانعي را صدا كردند و دستور دادند كه از اين به بعد ورود اين شخص به دفتر ممنوع است. آقاي صانعي در قسمت حياط كوچك منزل امام در يكي از اتاقها ميزي گذاشته بود و مينشست و به امور محوله رسيدگي ميكرد.
چند روز بعد از اين ماجرا كه يك روز صبح زود براي انجام كاري به دفتر امام رفتم, مجدداً چشمم به حسين اشراقي افتاد. دوباره به خدمت امام رفتم و ماجرا را عرض كردم و گفتم كه افراد دفتر به فرمايش شما عمل نكردند و باز هم به اين شخص كه عضويتش در سازمان مجاهدين حداقل براي من قطعي است, اجازه دادند كه به دفتر شما بيايد.
حضرت امام اينبار با لحن تندتري به آقاي صانعي گفتند: «مگر من نگفته بودم كه حسين ديگر در اينجا پيدايش نشود؟ آقاي يزدي ميگويد من او را مجدداً در دفتر ديدهام.»
آقاي صانعي وقتي ديد كه قضيه جدّي است, با دستپاچگي گفت: «بسيار خوب! من قضيه را پيگيري ميكنم.»
بعدها دانستيم كه اينها طرح تروري را ريخته بودند كه با امدادهاي الهي اين توطئه خنثي شد كه بعداً تفصيل آن را عرض خواهم كرد.
ممكن است اين سؤال در برخي از اذهان وجود داشته باشد كه با وجود اينكه سازمان مجاهدين در سال 54 رسماً اعلام كردند كه مرام ما ماركسيست است, چگونه برخي از آقايان حتي بعد از پيروزي انقلاب بر اين باور بودند كه با اين افراد بايد با نرمي و ملاطفت برخورد كرد؟
به طور اجمال در پاسخ ميتوان گفت كه آقايان فرض را بر اين گذاشته بودند كه بسياري از جواناني كه جذب اين سازمان شدهاند, مباني عميق و دقيق اين تشكيلات را نميدانند و تنها براساس احساسات و ميل به ماجراجويي و يا در خوشبينانهترين وجه آن, شوق به اين كه در شمار مجاهدين درآيند و طبق وعدة الهي بر قاعدين برتري يابند, پاي آنان را به اين تشكيلات باز كرده بود. فراموش نكنيد كه رهبران فكري سازمان مجاهدين اجازه نميدادند كه اعضاي ردة پايين سازمان در جريان همة مسائل قرار گيرند و از تمام ريزهكاريهاي سازمان سردرآورند؛ مگر آنكه به هستة اصلي تشكيلات نزديك باشند. بنده خود سراغ دارم جوانان متدين و نمازخوان و اهل روزهاي را كه از خانوادههاي با ديانت هم برخاسته بودند روي انگيزههاي صحيح به اين گروه گرويده بودند و خانوادة آنها هم از اينكه فرزندشان در ميسر جهادفيسبيلالله است ممانعتي نميكردند, بلكه حتي تشويق هم مينمودند. تا اينكه بعد از مدتها كه از اين عضويت بد عاقبت گذشت, از اين جوانان خواسته ميشد كه اقدامات خاصي انجام دهند و آنوقت بود كه بعد مخفي ماجرا خودش را نشان ميداد و معمولاً هم كار از كار گذشته بود.
براي نمونه خانوادهاي را ميشناختم كه از بعد مذهبي در مرتبة بالايي بودند. من با اين خانواده در يكي از تبعيدگاهها آشنا شدم و بعد از آن مطلع شدم كه به مشهد كوچ كردهاند و در آنجا به زندگي آبرومندانهاي مشغولاند. فرزند آنها هم كاملاً در خط مسائل مذهبي و در بند انجام فرائض و مستحبات بود و والدين او هم كاملاً از اين امر راضي بودند. تا اينكه يك بار احساس كردند كه او شب هنگام اندكي ديرتر از موعد معمول به خانه ميآيد و صبحها هم كه براي خريد نان از خانه خارج ميشود با تأخير بازميگردد. بعداً معلوم شد كه او به عضويت سازمان مجاهدين درآمده و در اوقات يادشده مأموريتهايي را كه ازسوي سازمان به او محول شده, انجام ميدهد. مشهد, شهري بود كه منافقين در آن فعاليت چشمگيري داشتند و از نفوذ زيادي برخوردار بودند.
به هر تقدير, جوان مزبور در يك عمليات مسلحانة گروهي كه براي ضربهزدن به نظام اسلامي ازسوي سازمان طراحي شده بود, دستگير شد؛ سرنوشتي كه هرگز والدين آن جوان انتظارش را نداشتند.
سازمان مجاهدين با آنكه در ابتدا به مقدار زيادي توانست خودش را در ميان قشر جوان و طالب مبارزه جا بيندازد, معالوصف بهدليل داشتن برخي افكار و آراي انحرافي ازقبيل «هدف وسيله را توجيه ميكند» كه در عمل مشكلات فراواني را بهوجود ميآورد, منفور شد؛ بهگونهاي كه حتي در زندان ستمشاهي, بيدرنگ پس از اينكه مرزبنديهاي خودش را نشان داد, افراد مذهبي سفرة خود را از سفرة آنها جدا كردند و از آنان كنارهجويي نمودند. در زندانها مرسوم است كه افراد يك بند, براي اينكه ايام پرملال زندان را بهگونهاي سپري كنند كه كمتر به آنها فشار بيايد, حتيالمقدور سعي ميكنند كه براي خود مصاحب يا مصاحباني پيدا كنند. دوستان زندان كارهاي داخل بند را مشتركاً انجام ميدهند. در سفره پهنكردن, غذاخوردن, جمعكردن ظروف و شستن آنها و ديگر امور با هم تقسيم كار ميكنند و اوقات را به اين ترتيب, براي خود تحملپذير ميكنند. اين زندگي مشترك ميان قشر مذهبي و افراد گروهك منافقين هم تا مدتها برقرار بود؛ تا اينكه در يك نقطة معيني معلوم شد كه اين افراد داراي تفكر ماركسيستي هستند. اينجا بود كه تعدادي از فضلاي روحاني كه در زندان بهسر ميبردند و در بسياري موارد در تصميمگييها حالت خطدهي داشتند, به اين باور رسيدند كه اتحاد با مجاهدين به سود اسلام و انقلاب نيست و بايد مرزها تفكيك شود. اين جدايي در زندان كميتة تهران شروع شد. البته بعضيها معتقد بودند كه بايد جداييها را به بعد از پيروزي انقلاب موكول كرد و در مقطع تخريب و رويارويي با طاغوتي همچون محمدرضا با آن سابقه و اقتدار چندين و چند ساله, كه كوچكترين غفلت ممكن است حركت انقلاب را به كلي متوقف كند يا دست كم به تأخير اندازد, بهتر است از ناپايدارترين وحدتها و همدليها هم استفاده شود. متقابلاً برخي از شاگردان حضرت امام عنوان ميكردند كه ما نه لزوماً براي پيروزي بلكه به انگيزه تقرب و جلب رضايت الهي مبارزه ميكنيم و بر اين اساس بايد از ابتدا درست و اصولي و منطبق با موازين صحيح ديني گام برداريم و خود را مديون افراد شبههناك نكنيم. اين بحث و اختلاف سليقه و عقيده حتي در بيرون زندانها نيز در جريان بود. در مقطعي كه تعدادي از فضلا و شخصيتهاي انقلاب به اقصي نقاط اين مرزوبوم تبعيد شدند, وقتي به ديد و بازديد يكديگر ميرفتند, يكي از صحبتهايي كه در خلال ديدارها انجام ميشد, همين بحث بود كه استفاده از زور بازوي افرادي كه هرگز تا به انتها آب ما با آنها از يك جو نخواهد رفت, چه حكمي دارد؟
در اين ميان هنوز ديدگاه امام بهعنوان فصلالخطاب انقلاب, به گوش ما نرسيده بود و لذا علما و روحانيون طراز اول انقلاب, به خودشان اجازه ميدادند كه در اين مورد نظر فردي خود را ابراز كنند. مدتي بعد ديدگاه امام هم به اطلاع ما رسيد. امام هم بر اين باور بود كه كمك گرفتن از افرادي كه داراي تفكر غيرمذهبي هستند, صحيح نيست. البته اگر خود آنها پيشقدم شوند كه كاري براي كشور انجام دهند, ما ممانعت نميكنيم, اما خود هرگز از آنها كمك نميخواهيم و هيچگونه تسامح در اين رابطه به سود اسلام و مسلمين نيست.
بحث استعانت از افراد غيرمذهبي حتي تا بعد از پيروزي انقلاب هم ادامه داشت و برخي از متفكرين و تئوريسينهاي انقلاب صلاح نميدانستند كه با اين گروهها و دستجات با تيزي و قهر برخورد شود, چرا كه اينها هر چه باشد انسانند و قاعدة «لعله يتذكر او يخشي» در مورد آنان صادق است.
متقابلاً انديشمنداني بودند كه به اين باور رسيده بودند كه منافقين, هدايتناپذيرند و هرگونه تلاش براي به راه آوردن آب در هاون كوفتن است و قاعدة «انك لاتهدي من احببت» در مورد آنان صادقتر است.
اين طرز تفكر دوم از بعضي جهات صائبتر بود؛ چرا كه ارتباط عميق و ناگسستني مجاهدين به ماركسيسم براي همه حتي رژيم شاه واضح و مبرهن بود و از همينرو رژيم, عنوان «ماركسيستهاي اسلامي» را براي كوبيدن بر سر انقلاب و انقلابيون علم كرد و به دفعات مورد استفاده قرار داد. بيشك گروههايي همچون منافقين بودند كه اين سوژهها را بهدست رژيم پهلوي ميدادند.
حضرت امام(ره) همانگونه كه اطلاع داريد, در وصيتنامة سياسي ـ الهي خود, به جوانان اغواشده توسط منافقين خطاب كرده, قريب به اين مضمون را نوشتهاند كه شما اين نصايح پدرانه را در زمان حيات من نميخوانيد. بنابراين شائبه اينكه من به خاطر منافع شخصي خود ميخواهم شما را به دامن اسلام و روحانيت بازگردانم, وجود ندارد و تنها خيرخواهي من براي شما باقي ميماند.
به هر تقدير گمان نميكنم هيچيك از آقاياني كه در آن عصر و زمان از جوانان اغواشده توسط سازمان منافقين حمايت ميكردند, به هدف دفاع از مباني عقيدتي و سياسي اين سازمان دست به اين كار ميزدند. قاطعانهترين فتواي امام در مورد اين گروه, اعلام اين امر بود كه حتي اگر يك عضو در شاخة فرهنگي اين تشكيلات فعاليت كند و به فرض اعلاميهها و منشورات آنها را توزيع نمايد, «محارب» محسوب ميشود و در حكم همان كسي است كه با سلاح گرم و سرد به مبارزة رودررو به نظام اسلامي برخاسته باشد. بعد از اعلام اين فتوا آن دسته از علمايي كه همچنان به اصلاح هواداران اين سازمان چشم دوخته بودند, قطع اميد كردند و از جانبداري دست برداشتند؛ ضمناً برخي از روحانيون در اين خصوص سماجت نشان دادند و از قِبَل اين مسئله آسيب شديدي به آبرو و شخصيت آنها وارد شد كه من پيش از اين خاطرهاي را در مورد جمعيت مؤتلفة اسلامي و موضعگيري صريح آنها در قبال مرحوم آقاي طالقاني بيان كردم كه به اين بحث هم ميتواند مربوط باشد.
در نخستين هفتههايي كه حضرت امام به قم تشريف آوردند, غائلة حزب خلق مسلمان با اتكا به شخصيت و موقعيت آقاي شريعتمداري بهوجود آمد. يك روز به ما اطلاع دادند كه اوضاع قم به هم ريخته و شبيه دوران قبل از پيروزي انقلاب, اغتشاشهايي بهوجود آمده است. بنده در آن ساعت, در منزل مرحوم آقاي اشراقي داماد حضرت امام نشسته بودم و امام هم تشريف داشتند. قرار شد از منزل خارج شويم تا از نزديك در جريان اوضاع قرار گيريم. سوار بر ماشين پيكاني شديم و به سمت ميدان ارم كه دارالتبليغ در آنجا قرار داشت, حركت كرديم. به جايي رسيديم كه جمعيت انبوه راه را بر حركت ماشين بسته بود و ميگفتند: «از اينجا جلوتر نميشود رفت.» گفتم: «براي چه؟» گفتند: «تركها ميزنند و چنين و چنان ميكنند.» من با پرخاش گفتم: «غلط ميكنند. يعني چه؟» راننده كه تندي مرا ديد, گفت: «شما از وضع شهر خبر نداري.» گفتم: «بالاخره كه نميشود دست روي دست گذاشت.» به هر حال به اصرار بنده, تا جلوي ساخمان دارالتبليغ رفتيم و مشاهده كردم كه در چهارراه و نيز سر كوچه آقازاده در خيابان ارم كه به منزل امام منتهي ميشد, سنگربندي كردهاند و خلاصه شهر حالت مضطربي دارد. چند دقيقه بعد آقا شيخغلامرضا را ديدم و شروع كرديم به صحبت كردن و در پي جملهاي كه ايشان به زبان آورد, من عصباني شدم و گفتم: «تو غلط كردي! تو ميداني كه اگر توهين كوچكي به امام بشود, ديگر اثري از آقاي شريعتمداري در قم نميماند؟» گفت: «آيا تو فكر ميكني كه مردم قم به همين سادگي دست از آقاي شريعتمداري ميكشند؟» گفتم: «اگر تا يك ساعت ديگر اين بساط را جمع نكرديد, ميدانم چه كار كنم.» گفت: «مثلاًَ چه كار ميكني؟» گفتم: «خواهي ديد.»
بعد به نزد باجناقمان مرحوم محسنآقا رفتم و از او خواستم تا حاجغلام را خبر كند. حاجغلام, شخص قوي و تنومندي بود كه خيليها از او ميترسيدند و سرش درد ميكرد براي كارهاي بزن بهادري! هر وقت در جايي به بنبست كشيده ميشد و تكليف احساس ميكرديم, به حاجغلام متوسل ميشديم و او هم خودش را ملزم ميكرد تا كاري را كه از او خواستهايم تمام و كمال انجام دهد. وقتي حاجغلام خودش را به ما رساند, گفتم: «بچههايت را جمع كن و برو سراغ اين تركهايي كه شهر را به آشوب كشيدهاند و تا آنجا كه در توان داري, آنها را دستگير كن! بعد به ساختمان نزديك پل منتقل كن.» توضيحاً عرض كنم كه ساختمان مزبور مربوط به زنان بود و به دستگاه طاغوت تعلق داشت و ما از آن براي كارهاي خودمان استفاده ميكرديم. حاج غلام گفت: «اين كارها براي چيست؟» گفتم: «كار نداشته باش و كاري را كه از تو خواستهام, انجام بده. فقط يادت باشد كه جان امام در خطر است.» حاجغلام گفت: «چشم!» و رفت. در كمتر از نيمساعت, حاجغلام و نوچههايش افتادند به جان خلق مسلمانها, زدند و بستند و گرفتند و به ساختمان مزبور منتقل كردند...
منافقين در اوج درگيريهاي انقلاب, مراكز زيادي را در قم و ديگر شهرها به تصرف خود درآوردند؛ ازجمله در قم مركز امورزنان و در تهران, مهدية مرحوم كافي را تسخير كردند.
در مقام واكنش به اقدامات خودسرانة منافقين در قم, ازجمله اشغال دفتر امورزنان, من پيشنهاد دادم كه جلسهاي در مكان همان دفتر تشكيل دهيم و با افراد سازمان صحبت كنيم و ببينيم حرف حسابشان چيست؟ رؤساي سازمان حاضر شدند و مادر شهيد حنيفنژاد ـ كه يكي از شهداي اولية سازمان بود ـ هم براي رونقدادن به جلسة آنان حضور يافت. به خاطر دارم كه جلسه در سالن بزرگي ترتيب يافت. قسمتي از سالن را با دكور و ظاهرسازي بهصورت بيمارستان و محل استراحت مجروحين درآورده بودند و در گوشة ديگر جلسهمان را ترتيب داديم. جلسه را من افتتاح كردم. درخلال سخن بحث حالت مشاجرة لفظي به خود گرفت و مادر شهيد حنيفنژاد** يك طرف قضيه بود. من درنهايت به او خطاب كردم و گفتم: «پاسخ مرا بدهيد! آيا آرم سازمان شما مقدستر است يا اصول اسلام؟» پاسخ داد: «آرم سازمان مجاهدين!» گفتم: «پس ما ديگر بحثي با شما نداريم.» و برخاستم و به حاجغلام كه فردي بزن بهادر بود و پيش از اين راجع به او توضيح دادم, گفتم: «اين ساختمان را بايد از چنگ اين جماعت درآوري و هر چه سلاح در اختيار اينهاست را به بيتالمال بازگرداني!»
حاج غلام هم شبانه با نوچههايش وارد عمل شد و تمام آنها را تارومار كرد و ساختمان امور زنان را به دامن انقلاب بازگرداند و تني چند از افراد سازمان را بازداشت كرد و تحويل مقامات قضايي داد. خوشبختانه به اين دليل كه من در آن مقطع از اختيارات تام و تمامي در قم برخوردار بودم, كسي جرأت نداشت در مقابل تصميمات قاطعي كه ميگرفتيم مقاومت كند.
در اين زمان به من اطلاع دادند كه منافقين در همان فاصلهاي كه من با يكي از اعضاي آنها بگومگو داشتم و آنها شستشان خبردار شده بود كه ممكن است مركزشان را به تصرف درآوريم, از فرصت استفاده كرده و بخشي از مهمات و سلاحهاي به يغما برده را به محل امن ديگري منتقل كردهاند. من به دوستانم عرض كردم كه ما بايد تا آنجا كه ميتوانيم اسلحههاي اينها را كه متعلق به اموال عمومي است از چنگشان درآوريم و نگذاريم كه در قم با خيال آسوده پايگاه درست كنند. خوشبختانه در برخورد نظامي و خشن با اين افراد منافق طينت, قم از ديگر شهرها پيشي گرفت و الگوي مناسب را در اختيار ديگر بلاد نهاد. در مدت اقامت امام در قم, دوستان ما به خانة تيمي اين گروهك نيز حمله بردند و درمجموع, قم را براي اقامت آنان ناامن نمودند.
منافقين پس از آنكه در اعمال خودسرانه و خودكامانة خود توفيقي بهدست نياوردند, به لانههاي تيمي و زيرزميني پناه بردند و دست به انجام ترورهاي كور زدند. نظام براي مقابله با آنان, طرح بسيار دقيق و جالبي را طراحي كرد و در مجلس شوراي اسلامي به تصويب رساند. اين طرح راجع به خانههاي استيجاري بود و طي آن آمده بود: «هيچ صاحبخانهاي در تهران حق ندارد خانهاش را در اختيار مستأجر قرار دهد؛ مگر اينكه قبلاً او را شناسايي كند و تضمين دهد كه از ناحية او خطري متوجه نظام و منافع ملي نيست.» اين طرح به مقدار زيادي جلوي فعاليتهاي سازمان منافقين را در تهران گرفت و آنها نتوانستند از راه اجارهكردن ساختمان به تشكيل خانههاي تيمي اقدام كنند و كمكم احساس كردند كه داخل اين مرزوبوم مكان مناسبي براي ادامة فعاليت آنان نيست و بايد به خارج از مرزها بينديشند و روي آن سرمايهگذاري كنند.
تحويل شهرباني قم به آقاي منتظري! (ص 268)
يك روز عصر, بنده حاجغلام را صدا كردم ـ او رئيس كل نيروهاي مردمي در قم محسوب ميشد و مخفيانه با خود اسلحه حمل ميكرد ـ و به او گفتم: «به رئيس شهرباني اطلاع بده كه آقاي يزدي با تو كار دارد.»
طبقة دوم منزل آقاي آذري قمي, قسمت مربوط به كتابخانه را بهعنوان محل قرار در نظر گرفتيم. وقتي موعد ديدار فرارسيد, يك جلسة چهارپنج نفري با حضور رئيس شهرباني قم تشكيل شد. رئيس يادشده به من گفت: «فرمايشي بود؟» گفتم: «اگر خواستيد تشريف ببريد, شهرباني را تحويل آقاي منتظري بدهيد و برويد!» گفت: «منظورتان را متوجه نميشوم.» گفتم: «تشكيلات شما مهمتر از آن سفارتخانة ما در خارج از كشور نيست كه بهتازگي به خيل انقلابيون پيوستند و از شاه و حكومتش بريدند. آيا وقت آن نرسيده است كه شما هم صداي انقلاب را بشنويد و به مردم بپيونديد؟» گفت: «اين كار شدني نيست. من براي خودم تكليفي دارم و نميتوانم سنگرم را خالي كنم.» در همان احوال از منزل آقاي پسنديده پيغام دادند كه ايشان با من كار دارند. من ناچار شدم كه برخيزم. قبل از رفتن به حاجغلام كه در آنجا بود, گفتم: «ايشان حق ندارد از اينجا خارج شود مگر اينكه شهرباني را به انقلابيون تحويل دهد.» بعد از رفتن ما ظاهراً حاجغلام با زبان نظامي با او برخورد كرده و گفته بود كه آقاي يزدي وقتي حرفي بزند, از حرفش برنميگردد. بنابراين بهتر است كه خودت را اذيت نكني. رئيس شهرباني مجبور به تسليم ميشود...
پينوشتها:
1ـ فرزندان آيتالله شيرازي در قم اقامت دارند و فرزند كوچك ايشان در اوايل انقلاب مدتي رئيس آموزشوپرورش قم بود و در حال حاضر در فرهنگستان علوم مشغول انجام خدمت ميباشد. (خاطرات آيتالله محمد يزدي)
* سيدمنيرالدين حسيني شيرازي فرزند سيدنورالدين حسيني شيرازي.
**گفتني است مادر شهيد محمد حنيفنژاد سالها قبل از انقلاب فوت كرده بود.
سوتيترها:
وقتي جلسة بازديد شكل طبيعي خود را پيدا كرد و دوستان كه تني چند از آنها از اعضاي جامعة مدرسين حوزة علميه بودند, جمع شدند, آقاي حسيني برنامة از پيش تعيينشدة خود را شروع كرد. امام در پاسخ فرمودند: «من اعضاي مجاهدين را ميشناسم و با مواضع آنها آشنايي دارم و كتابهايشان را هم خواندهام, اما تا زماني كه اينها دست به اسلحه نبردهاند, با آنها كاري نداريم.»
يكي از افراد شركتكننده در جلسه, گفت: «حضرتعالي ميفرماييد كتابهاي اينها را خواندهايد. آيا اينها خطرشان از منافقين صدر اسلام بيشتر نيست؟» بعد, از اين گروه براي اولينبار با تعبير منافقين ياد كرد. امام مجدداً فرمودند: «من اينطور نيست كه اينها را نشناسم. ولي تا آنها سلاح را براي جنگ با ما از رو نبستهاند, با آنها كاري نداريم.»
يكي ديگر از اعضاي جلسه گفت: «يعني شما واقعاً از جانب اينها در حال حاضر احساس خطر نميكنيد؟» امام بار ديگر همان جملة خود را تكرار كردند و درواقع به سيرة جدّشان اميرالمؤمنين(ع) در مورد خوارج عمل كردند. بعد از آن ديگر اجازه ندادند كه در آن جلسه بحث مزبور ادامه پيدا كند و جلسه به سمت احوالپرسي معمولي سوق پيدا كرد
برخي از متفكرين و تئوريسينهاي انقلاب صلاح نميدانستند كه با اين گروهها و دستجات با تيزي و قهر برخورد شود, چرا كه اينها هر چه باشد انسانند و قاعدة «لعله يتذكر او يخشي» در مورد آنان صادق است.
متقابلاً انديشمنداني بودند كه به اين باور رسيده بودند كه منافقين, هدايتناپذيرند و هرگونه تلاش براي به راه آوردن آب در هاون كوفتن است و قاعدة «انك لاتهدي من احببت» در مورد آنان صادقتر است
خوشبختانه در برخورد نظامي و خشن با اين افراد منافق طينت, قم از ديگر شهرها پيشي گرفت و الگوي مناسب را در اختيار ديگر بلاد نهاد. در مدت اقامت امام در قم, دوستان ما به خانة تيمي اين گروهك نيز حمله بردند و درمجموع, قم را براي اقامت آنان ناامن نمودند