سي خرداد 60 ؛ حاكميت رقابتستيز, اپوزيسيون تماميتخواه
عليرضا علويتبار در سال 1339 در شيراز متولد شد. فعاليت سياسي را از سنين نوجواني آغاز كرد و در اين رابطه در سن شانزدهسالگي مدت كوتاهي را در زندان عادلآباد شيراز در بازداشت بهسر برد. پس از اخذ ديپلم, در رشتة اقتصاد دانشگاه شيراز به تحصيل پرداخت. پس از انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاه, به جبهههاي جنگ عزيمت كرد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. در طول خدمت در جبهه, رشادتهاي زيادي از خود نشان داد و چهار بار زخمي شد. دو روز پس از پذيرش قطعنامة 598 سازمان ملل در 27 تير 1367, توسط جمهوري اسلامي, از عضويت در سپاه استعفا داد. وي در آزمون ورودي كارشناسي ارشد در سه دانشگاه پذيرفته شد كه دو گرايش اقتصاد برنامهريزي و اقتصاد بينالملل دانشگاه اصفهان را براي ادامة تحصيل انتخاب كرد و همزمان به كار تحقيقاتي در جهاد دانشگاهي پرداخت. با راهاندازي مركز تحقيقات استراتژيك نهاد رياستجمهوري, به آن مركز رفت. پس از مدتي بهدليل تغيير مديريت و اختلافنظر با مديريت جديد, مركزتحقيقات استراتژيك را ترك كرد. در آزمون دكترا در زمينة خطمشيگذاري عمومي در مركز آموزش مديريت دولتي پذيرفته شد. دكتر علويتبار از سال 1374 تاكنون در اين مركز بهعنوان عضو هيئتعلمي مشغول بهكار ميباشد.
همانطور كه ميدانيد, يك نسل در تاريخ سياسي ايران منفعل هستند؛ نسلي كه شايد بتوان از آن باعنوان «نسل دوم انقلاب» ياد كرد. پس از وقايع سال 1360 و مشخصاً سيام خرداد 1360, همچنان اين ابهام باقي مانده است كه چرا دو گروه همرزم كه در زندانهاي ستمشاهي دوشادوش هم مبارزه ميكردند و شكنجه ميشدند و بر سر يك سفره مينشستند, بعدها به جان هم افتادند و با يكديگر برخورد حذفي كردند؟
چشمانداز ايران تلاش ميكند تا اين واقعه از جهات گوناگون ارزيابي شود تا يك تاريخ شفاهي به تاريخ كتبي تبديل گردد. قضاوت را هم به عهدة خوانندگان آگاه ميگذاريم, تا در يك پروسه و فرايندي طولاني و فاكتها يا واقعيتهاي مسلم و كافي, به داوري بنشينند. اين مصاحبهها «تاريخنگاري» بهمعناي حرفهاي آن نيست و ما هم مورخ نيستيم, اما توجه به اين فاكتها و شناخت شرايط جهاني داخلي به تاريخنگاران اين امكان را ميدهد تا رويدادهاي تاريخي را آنگونه كه بوده بنگارند و منصفانهتر تحليل و بررسي نمايند. ما در اين مرحله فقط ميخواهيم نسلي كه در متن جريان حضور داشته, ديدهها و شنيدههايش را ـ آنطور كه بوده است ـ بيان كند. بارها گفتهايم كه قصد ما تبرئهكردن يا مقصرسازي نيست. هركسي ممكن است دچار خطاي استراتژيك بشود, ولي در اين خطاها گاهي منشها, روشها و اخلاقهايي زير سؤال ميروند و روشهاي تحليل هم بازسازي ميشوند.
ما تاكنون از بررسي اين مصاحبهها به اين تنيجة اجمالي رسيدهايم كه جرياني با رهبري رجوي معتقد بوده كه در صورت رويارويي, دوماهه كار رژيم تمام است. در رژيم هم عناصري بودهاند كه ميگفتند اگر مجاهدين دست به اسلحه ببرند, دوماهه كارشان تمام است, ولي هر دو جناح دچار يك سراب تحليلي بودند و واقعيت غير از اين بود. در شرايط كنوني نيز گاهي شنيده ميشود كه جناح چپ خيلي قوي است, بيستودوميليون رأي دارد. جناح راست هم ميگويد كه جناح چپ تشكل و نهادي ندارد و از بينرفتني است. به عبارت ديگر جريانهاي فعلي جامعه نيز بهنوعي دچار يك نوع سراب تحليلي هستند. به هر حال, وقتي درگيري شروع شود, مثل يك طاس لغزنده است كه هيچكس نميتواند از آن بيرون بيايد. بنابراين برآنيم تا به بررسي اين واقعة تأسفبار تاريخ ايران بپردازيم تا گذشته چراغ راه آينده باشد.
پيش از تحليل اين واقعه, يك اشارة روششناختي ميكنم. بهطوركلي وقتي ما ميخواهيم يك واقعه, يك تحول و يا يك پديدة اجتماعي را تحليل كنيم ـ بهخصوص پديدهاي مثل سيخرداد ـ لازم است كه تا اندازهاي تصورمان را از نيروهاي اجتماعي كه در عرصة جامعه حاضرند و نقش ايفا ميكنند, مشخص كنيم. تصور بنده اين است كه ما در همة جوامعي كه ميشناسيم سه نيروي اجتماعي اصلي داريم, نخست طبقات اجتماعي, دوم گروههاي منزلتي و سوم, جريانها, احزاب و جبهههاي سياسي. من عمداً چند اسم براي اينها ميگويم, چون ممكن است در هر كدام از اين قالبها حضور داشته باشند. در هر جامعهاي ممكن است يكي از اينها نسبت به آن دوتاي ديگر در تحليل ما اهميت بيشتري پيدا كنند و اين مهم است كه تعيين كنيم در جامعة ما ـ بهخصوص در آستانة واقعهاي كه ميخواهيم تحليل كنيم ـ كداميك از اين نيروهاي اجتماعي نقش جديتر و قويتري را در ترسيم سيماي جامعة ما بازي ميكردند؟ در مورد طبقات در ايران, من يك تحليل كلي دارم؛ ما در مباحث اجتماعي معمولاً بين دو تعريف از طبقه خلط ميكنيم و گاهي اين دو تعريف را بهجاي هم و اشتباه بهكار ميگيريم. ما بايد بين مفهوم طبقة اقتصادي و طبقة اجتماعي فرق بگذاريم. آنچه در عرصة سياست نقش بازي ميكند طبقة اقتصادي نيست, بلكه طبقة اجتماعي است. هر جامعهاي در درون خودش طبقات اقتصادي دارد, اما بايد فرايندي اتفاق بيفتد تا در اين جامعه طبقات اقتصادي به طبقات اجتماعي تبديل شود.
در بحثهاي جامعهشناسي هم ما دو نوع جامعه را از هم تفكيك ميكنيم. اصطلاحاً به يكي از آنها ”جامعة طبقاتي“ و به ديگري ”جامعة منقسم به طبقات“ ميگويند. منظور از جامعة طبقاتي, جامعهاي است كه در آن, طبقة اقتصادي به طبقة اجتماعي تبديل شده باشد و به همين دليل طبقه در تصميمگيريها, آيندهسازيها و هدايت امور, نقش فعالتري را ايفا ميكند. در حالي كه جامعة منقسم به طبقات, جامعهاي است كه در آن طبقة اقتصادي داريم, اما هنوز به طبقة اجتماعي تبديل نشده است. فرقهايي بين اين دو شكل طبقه وجود دارد كه اجمالاً عرض ميكنم. يكي از مهمترين تفاوتهايش اين است كه اعضاي يك طبقة اجتماعي, احساس يك هويت مشترك و ”ما“ دارند, يعني از خودشان بهعنوان يك جمع ياد ميكنند و در منافع مشتركشان خودآگاهي دارند. درواقع حول آن منافع مشترك است كه كمابيش وحدت عمل و ايدئولوژي مشترك پيدا ميكنند. اينان تبارشناسي مشتركي نيز دارند و براي خودشان خاستگاهها و ريشههاي فرهنگي ـ تاريخي ميسازند. ميدانند از كجا نشأت ميگيرند. در حالي كه طبقات اقتصادي لزوماً اينطور نيست و تنها در مورد لوازم توليد و بازار موقعيت يكساني دارند.
ما در ايران طبقة اقتصادي داريم, ولي هنوز اين طبقات اقتصادي بهطور كامل به طبقة اجتماعي تبديل نشدهاند. فقط در مورد طبقة متوسط مدرن است كه ميتوانيم بگوييم مراحل اوليه را براي تبديلشدن به طبقة اجتماعي طي كرده است. به همين دليلِ عدمتبديل طبقة اقتصادي به طبقة اجتماعي, ما نميتوانيم در تحليل وقايع و تحولات ايران تاكنون, از جايگاه و نقش طبقات براي ريشهيابي رويدادها استفاده كنيم. با اين تحليل, اين سؤال پيش ميآيد كه ما بايد از چه نيروي اجتماعي براي توضيح وقايع بهره بگيريم؟ پيشنهاد من بهرهبرداري از آن دو نيروي ديگر, يعني گروههاي منزلتي و احزاب, جبههها و جناحهاي سياسي است.
گروههاي منزلتي در ايران سه مصداق اصلي دارند؛ روحانيان, روشنفكران و نظاميها. اينها گروههاي منزلتي هستند كه در ايران نقشهاي سرنوشتسازي را بازي كردند, ولي هيچكدام ”طبقه“ بهمعني خاص كلمه نيستند. البته هركدام از اينها هم ممكن است در داخل خودشان گرايشها و تمايلهاي متفاوتي داشته باشند كه بايد در تحليلمان لحاظ كنيم.
خير, گاهي گروههاي منزلتي ميتوانند نمايندگي يك طبقة اجتماعي را برعهده بگيرند. به اين معنا كه با يك طبقه پيوند انداموار يا به تعبيري ارگانيك ميخورند. سخنگو و هدايتكنندة آن طبقه ميشوند. بخشي از روحانيت ما با بازار پيوند انداموار دارد, يعني درواقع آن را تقويت و تركيب ميكند. بازاريها هم ازجمله طبقات اقتصادي هستند كه درمجموع بيشتر از ديگر طبقات اقتصادي به طبقة اجتماعي نزديك شدهاند, يعني بازاريها و طبقة متوسط مدرن بيش از بقية طبقات ـ مثل كارگران و كشاورزان و... ـ در آستانة داشتن نقش سياسي مشترك و طبقاتي در عرصة جامعة ما هستند.
يك نكتة ديگر را هم اضافه كنم؛ زماني كه واقعة سيخرداد رخ داد, از بين شكافهاي مختلفي كه در جامعة ما وجود داشت و حول و هوش آن سازماندهي و كشمكش سياسي اتفاق ميافتاد, در مقايسه با شكافهاي ديگر, دو شكاف بيشتر از همه خودنمايي ميكرد؛ يكي شكاف بين ”ديني ـ سكولار“ بود كه درواقع طرفداران گرايشها و سياستهاي ديني را از كساني كه عرفيتر و غيردينيتر به سياست نگاه ميكردند, جدا ميكرد, ديگري, شكاف ”چپ ـ راست“ بود كه به ميزان مداخلة دولت در اقتصاد و سازماندهي جامعه در آن مقطع مربوط ميشد. اين دو شكاف نسبت به شكافهايي كه بعداً حائز اهميت شد, مثل شكاف ”دموكراسي و اقتدارگرا“ كه به نظر من امروز مهمترين شكاف اجتماعي جامعة ماست, يا شكاف ”سنتي ـ مدرن“ كه مدتي خيلي حاد شد, بسيار تعيينكننده بود.
با توجه به اين مقدمات, سعي ميكنم واقعة سيخرداد را با تجزيه و تحليل دو نيرويي كه درگير آن واقعه شدند, روشن كنم. دو نيرويي كه در جريان سيخرداد با هم درگير شدند و عواقب درگيري آنها دامن كساني را هم كه درگير نبودند, گرفت.
جناحها و گروههاي سياسي و احزاب را در آن مقطع تشريح نكرديد؟
بله, ما درواقع ميتوانيم با توجه به آن دو شكاف ”ديني ـ سكولار“ و ”چپ ـ راست“, در آستانة سيخرداد 60, چهار طيف نيرو را تشخيص بدهيم, نيروهاي ديني چپ, نيروهاي ديني راست, نيروهاي غيرديني چپ و نيروهاي غيرديني راست. چهار بلوك سياسي در آن مقطع وجود داشت كه در درون هركدام هم طيفبنديهاي خاص خودش بود.
وقتيكه ميگوييد ”ديني“ منظورتان يك متدولوژي است يا صرف يك باور, اعتقاد به خدا, رسول و...؟
منظور من بيشتر نيروهايي است كه ديني بودنشان به نوعي در سياستشان هم تجلي ميكند. نيروهاييكه بهدنبال مشروعيتيابي حكومت يا عمل سياسيشان در مفاهيم ديني هستند و سعي ميكنند از مفاهيم ديني بهعنوان راهنماي عملشان استفاده كنند.
بله, يعني ديني كه كمابيش انديشه و عمل را هدايت ميكند. البته نه در همة زمينهها. كساني را ميشناسيم كه در تاريخ ايران در احزابِ سكولار حضور داشتند, ولي شخصاً افراد متديني بودند. ازجمله در جبهةملي از اين افراد زياد سراغ داريم كه كاملاً آدمهاي متديني بودند, ولي دينشان راهنماي عمل سياسيشان نبود. آنها براساس مصلحتانديشي و خرد عرفي خود سعي ميكردند عمل كنند.
چرا, آنها هم ايدئولوژيهايي دارند كه بعضي وقتها, ايدئولوژيهاي ضدديني است. اعتقاد من اين است كه سياستورزي در دنياي مدرن بدون ايدئولوژي امكان ندارد. ايدئولوژي نه به مفهوم خيلي بسته و دگم يا تفكر سنگوارهاي آن, ولي به نوعي ايدئولوژي براي عمل سياسي لازم است. به همين دليل كمابيش افرادي كه عمل سياسيِ بهخصوص جمعي در دنياي مدرن ميكنند, به نوعي از ايدئولوژي احتياج دارند.
بله, مجموعهاي كه به آنها بگويد سر دوراهيها چگونه انتخاب كنند, يعني به آنها امكان انتخاب و موضعگيري بدهد. درواقع جبهة آنها را از جبهة مقابلشان متمايز كند. سياست يك نوع انتخاب است و انتخاب بدون ايدئولوژي, معنايي در دنياي مدرن ندارد. نخست با مقدمهاي كه عرض شد برويم سراغ يك طرف درگيري كه سازمان مجاهدين خلق باشد. منظور من آن طيف از مجاهدين خلق است كه رهبرياش با رجوي بود, نه همة گروههايي كه سابقه و ريشهاي در آن سازمان داشتند. براي درك اين نيرو چند نكته به ما كمك ميكند. اولين نكتة درخور اهميت اين است كه, به نظر من سازمان مجاهدين در سال 1354 از نظر ايدئولوژيك, استراتژيك و نوع سازماندهي به بنبست رسيد. واقعهاي كه در سازمان اتفاق افتاد, علامت يك بنبست ايدئولوژيك ـ استراتژيك ـ تشكيلاتي بود. اما رهبري آنموقع سازمان اين بحران و بنبست را جدي نگرفت و بهجاي تأمل و بازخواني مجدد, بهسوي تمركز بيشتر؛ انضباط تشكيلاتي بيشتر و پرهيزكردن از مباحث ايدئولوژيك پيش رفت. افراد معترض را از سازمان حذف كرد, انضباط تشكيلاتي را بهمعناي اطاعت از مسئول بالا برد و تا حدودي هم امكان هرگونه گفتوگو و بحث ايدئولوژيك در درون سازمان, و بين سازمان و گروههاي منتقد را بست.
بعد از انقلاب وقتي مسئولان همين سازمان از زندان آزاد شدند, با اين ديدگاه به گسترش سازمان در سطح جامعه پرداختند. درواقع خارج شدن اعضاي سازمان از زندان و حضورشان در جامعه, هيچ كمكي به بازنگري و تأمل مجدد در اركان ايدئولوژي, استراتژي وسازماندهي نكرد, بلكه فقط هواداران همان سازمانِ متمركزِ به شدت منضبطي را كه به يك معنا بهدنبال تشكيلات آهنين بود و از هر نوع بحث ايدئولوژيك هم گريزان بود وسعت بخشيد. سازمان جديد ـ سازماني كه در بعد از انقلاب ابتدا در قالب «جنبش ملي مجاهدين» و بعد «سازمان مجاهدين خلق» درجامعه شروع به فعاليت كرد ـ وارث آن بنبستهاي سهگانهاي بود كه سال پنجاه و چهار خودش را نشان داد, ولي جدي گرفته نشد. اين سازمان به بنبست رسيده, در ذيل هالة مقدسي كه ناشي از فداكاري, صداقت و ايمان عناصر اوليهاش بود, به حيات خود ادامه داد, در حاليكه اين سازمان از بنيان دچار بيماري شده بود و احتياج به درمان اساسي داشت.
دموكراسي سازماني كه در زمان زنده بودن بنيانگذاران در سازمان تجلي داشت, در واكنش به بنبست سال پنجاهوچهار بهشدت كاهش يافت و كمكم از سازماني مخفي كه سعي ميكرد دموكراتيك اداره شود, به يك سازمان كاملاً توتاليترِ رهبر محورِ شخصمحور تبديل شد و از آن بنياني كه بر آن اساس پايهريزي شده بود, فاصله گرفت. وقتي اين سازمان وارد فعاليت اجتماعي گسترده شد, تحليلش از رژيم بعد از انقلاب ـ همانطور كه بارها هم تأكيد ميكردند ـ اين بود كه ما با سيستمي مواجهيم كه دو بخش دارد: يك بخش ارتجاعي و يك بخش ليبرال. در تحليلهايي كه گاهي در گفتوگوها و گاهي در جلسات خصوصيتر طرح ميكردند, چند ويژگي براي جريان ارتجاعي برميشمردند كه اين تحليل در تصميمي كه بعدها گرفتند اهميت بسزايي داشت. مجاهدين به رهبري مسعود رجوي معتقد بودند كه جريان ارتجاعي در وهلة نخست, كموبيش پايگاه وسيع تودهاي دارد, يعني توانسته با مردم پيوند برقرار كند و آنها را جذب كند. دوم اينكه فاقد يك سازمان متشكل است و در برقراري انضباط تشكيلاتي ناتوان است. معتقد بودند كه چون اينها عناصر خردهبورژوازي هستند, هيچگاه نميتوانند انضباط تشكيلاتي برقرار كنند و اين تودة وسيع را كه كمابيش هوادارشان است, در قالب يك تشكيلات منسجم جمع كنند.
نكتة سومي كه ميگفتند اين بود كه جريانهاي موجود در حاكميت از حل مشكلات اقتصادي ـ چه در كوتاهمدت, چه در بلندمدت ـ عاجزند و بهدليل گرايشهاي متضادي كه در آنها وجود دارد, فاقد برنامة اقتصادي براي حل بحرانهاي اقتصادي جامعه هستند.
اگر خاطرتان باشد, سازمان درواقع هميشه با دو قشر صحبت ميكرد: قشر درجة يك و قشر درجة دو. در يكي از تحليلهايي كه براي يكي از اين قشرها نوشته بودند كه بعدها در سطح جامعه منتشر شد بخشي از اين تحليل را گفته بودند. مسئول واحد دانشجويي سازمان كه در دانشگاه شيراز سخنراني ميكرد ـ در جلسهاي كه در آن افرادي مسئلهدار يا از اعضاي نزديك به سازمان حضور داشتند ـ اركان تحليلشان را كه از كميتة مركزي آمده بود مجدداً بازگو كرده بود كه ضبط شد و بعدها نوار آن تكثير گرديد. آنها شعاري را مطرح كرده بودند مبني بر اينكه خط مقدم و تاكتيكي, ارتجاع است, خط استراتژيكي و درازمدت, ليبراليزم است. يعني چيزي كه ترسيم ميكردند اين بود كه در كوتاهمدت با ارتجاع دست به گريباناند اما دشمن بلندمدت, ليبرالها هستند.
بله, در همان تحليل آورده بودند كه ما ليبرالها را دوست خود نميدانيم, بلكه دشمن خودمان هم ميدانيم, با اين همه, آنها خطر استراتژيك هستند. اما ارتجاع دشمني است كه در سنگر مقدم است. از همين زاويه هم به جنبش مسلمانان مبارز و فدائيان خلق حمله ميكردند و ميگفتند اينها با اعلام اينكه ليبرالها دشمن اصلي هستند, ما را از دشمن كوتاهمدت ـ يعني ارتجاع ـ منحرف ميكنند.
شايد بيمناسبت نباشد كه نكتة ديگري را هم اضافه كنم؛ اگر خاطرتان باشد, مجاهدين خلق در بيستودوم بهمن ماه 1357 از عنوان ”قيام“ براي انقلاب ايران ياد ميكردند ميگفتند: ”قيام بيست و دوم بهمن“. اواخر هم خيلي تأكيد ميكردند كه ما به يك جبهة متحد خلق احتياج داريم, براي اينكه اين انقلاب ناتمام را تمام كند و آن را به اهداف خود برساند تصور آنها نسبت به انقلاب اينگونه بود. يادم ميآيد كه در سال 1358 روزنامة مجاهد اعلام كرد كه امسال سال افشاگري ارتجاع است, سال 1359 را هم سال مقاومت اعلام كردند. اين نشان ميداد كه سازمان به عرصة سياسي كشور يك نگاه تاكتيكي ـ استراتژيك دارد.
اين تقسيمبندي و نامگذاري كه در آن سالها ميشد, نشاندهندة اين بود كه سازمان در ذهن خودش يا در تحليلهاي دروني يك نوع مرحلهبندي كرده است. در ابتدا ميخواست مبارزة تاكتيكي خود را با خط مقدم يا خطر نزديكتر كه ارتجاع بود, شروع كند. قرار بر اين بود كه درسال پنجاهوهشت آن پايگاه وسيع تودهاي ارتجاع لطمه بخورد و در سال پنجاهونه, سازمان بتواند با ايجاد يك آلترناتيو متشكل سراسري ـ كاري كه ارتجاع توانش را نداشت ـ قدرت اين را پيدا كند كه وارد مقابله با آنها بشود. تا اينجا ما فقط از زاوية سازمان مجاهدين خلق به مسئله نگاه كرديم.
من سعي ميكنم اطلاعاتمان را كنار هم قرار دهيم, بعد بگوييم كه چرا سازمان به جايي رسيد كه دست به آن عمل بزند. ولي ما اينجا يك طرف ديگر هم در دعوا داريم كه آن را هم بايد تحليل كنيم, يعني طرفي كه در حاكميت جمهوري اسلامي قرار داشت. شروع اين دعوا را فقط با فهم رفتارهاي يك طرف نميشود فهميد. بايد تفسيري از طرفين دعوا داشته باشيم تا بتوانيم به شناخت واقعبينانهتري از آن اتفاقي كه افتاد برسيم.
تا اينجا بحث ما بيشتر در مورد يكي از طرفين درگيري, يعني سازمان مجاهدين خلق بود. حالا بياييم سراغ حاكميت جمهوري اسلامي كه طرف ديگر اين درگيري بود. اجمالاً اين توضيح را عرض كنم كه حاكميت جمهوري اسلامي در آن مقطع هم, كمابيش دوجناحي بود. يعني هستههاي اولية آن تضادي را كه بعداً به نام جناح چپ و جناح راست شناخته شد, در درون حاكميت و در مقطع سيخرداد هم ميبينيم. اين حاكميت هم خصوصياتي داشت كه گاهي مشترك دو جناح بود و اين خصوصيات برخورد سيخرداد را تسريع كرد. من در اينجا به بعضي از آن خصوصيات اشاره ميكنم:
نكتة اول اين است كه در آن مقطع گرايش ايدئولوژيك, يا بهتر بگويم استنباطي كه از ايدئولوژي اسلامي در درون حاكميت ما وجود داشت, بهشدت رقابتستيز بود. يعني با هر نوع رقابت سياسي مخالف بود, هم در جناح چپ و هم در جناح راست. هم جناح چپ سنتي و هم جناح راست سنتي به لحاظ ايدئولوژيك, كمابيش با رقابت سياسي همسويي و همراهي نداشتند. اما يك تفاوت با هم داشتند؛ جناح چپ سنتي هميشه بهدنبال محدود نگهداشتن رقابت بود, يعني معتقد بود كه در عرصة سياست, نبايد رقابت را گسترش بدهيم و رقابت يك يا دو جريان در عرصة سياسي كفايت ميكند, ولي معتقد به گسترش مشاركت بود. به عبارت ديگر, جناح چپ سنتي هر چند با رقابت سازگار نيست, ولي مشاركت تودهوار را ميپسندد و انبوهي جمعيت شركتكننده در انتخاب رهبران و انتخاب خطمشيها را مطلوبتر ميداند. چپ سنتي ما ”رقابت محدود با مشاركت گسترده“ را دنبال ميكند. به اين مدل اصطلاحاً ”حكومت همهپرسي تصويبي“ ميگويند؛ به اين ترتيب كه انبوهي از جمعيت براي انتخاب از بين چند گزينة بسيار محدود مشاركت ميكنند. بنابراين, چپ سنتي ما هم رقابت را چندان مطلوب نميداند و نميپسندد. راست سنتي ما نه رقابت گسترده را ميپسندد و نه مشاركت وسيع را مطلوب ميداند. او با هر دو شاخصه مخالف است. رقابت محدود و مشاركت محدود, حكومت مطلوب راست سنتي ماست. بنابراين, نكتة مشتركي كه در آن مقطع, در هر دو وجود داشت اين بود كه به لحاظ گرايش ايدئولوژيك, هر دوي اينها رقابتستيز بودند.
نكتة ديگري كه در مورد حاكميت بايد به آن توجه كنيم اين است كه حاكميت ما در آن مقطع مبتني بر نهادهاي مدني نبود. اگر ما يك هرم را در نظر بگيريم كه در رأس آن حاكميت و در كف آن تودة مردم را قرار بدهيم, معمولاً يك واسطي بين رأس و قاعده وجود دارد كه اصطلاحاً به آن نهادهاي مدني ميگوييم. اين نهادهاي مدني رابط بين حكومت و تودههاي مردم هستند؛ خواستههاي تودة مردم را به حكومت انتقال ميدهند, ضمن آنكه خواستهها را تلفيق كرده و آنها را منطقي و عقلاني هم ميكنند. ممكن است در برخي از جوامع اين واسطه حذف شود, يعني حكومت مستقيماً با تودة مردم ارتباط برقرار ميكند. آنموقع كسي نيست كه خواستهها و تمايلات مردم را تلطيف كند و به حكومت انتقال بدهد. از آن طرف, معمولاً نهادهاي مدني محدوديتها و مشكلات حكومت را هم به تودة مردم منتقل ميكنند. به همين دليل وقتي نهادهاي مدني قدرت زيادي دارند, جامعه كمتر دستخوش هيجان ميشود و كمتر تصميمات هيجانزده ميگيرد. در مقطع اول انقلاب, نهادهاي مدني مثل احزاب, انجمنهاي صنفي, انجمنهاي خيريهاي, انجمنهاي علمي و همة آن انجمنهاي داوطلبانهاي كه ميتوانند نقش نهادهاي مدني را تا مدتي بازي كنند در جامعة ما بهشدت ضعيف بود. حكومت ما يك حكومت مبتني بر تودة مردم بود, به همين دليل هم نوسانپذير بود و بهشدت تحتتأثير هيجانات جمعي قرار ميگرفت و اين هيجانات را منعكس ميكرد. لذا حاكميت در آن مقطع مثل تودة مردم خيلي زود ميتوانست هيجانزده بشود و دست به انتقامگيري بزند. منافع بلندمدت خودش را قرباني هيجانات كوتاهمدت بكند و بهجاي ديدن افقهاي آينده, افقهاي نزديك را ببيند و براساس آنها عمل كند.
آيا اين امكان وجود دارد كه بين رأس آن هرم كه ترسيم كرديد و قاعدة آن, بهجاي نهادهاي مدني, دستهاي مرموز و بقاياي رژيم شاهنشاهي با آن همه سرويسهاي امنيتي نفوذ كرده باشند و اين جوّ را دامنزده باشند؟
بله, ميشود اين را هم بهعنوان يك فرض پذيرفت كه نهتنها عامل تثبيتكننده و تعديلكننده و عقلانيكننده فضا حضور نداشت, بلكه عواملي هم بودند كه فضا را به جهت عكس, سمتوسو ميدادند. يك عنصر سوم را هم بايد به ويژگيهاي برخي عناصر حاكميت در آن مقطع اضافه كرد؛ وجود يك اقليت فعال كه نسبت به مجاهدين خلق كينة شديد خاص و شخصي داشت, جريان اقليتي كه بسيار هم مؤثر بود. اقليتي كه بخشي از آنها واقعاً دروني بودند و نتيجة آن دعواها و كينههايي بود كه در زندان بنيان گذاشته شد و بعد رشد كرد. فرضية شما را هم ميشود اينگونه مطرح كرد كه ممكن است بخش ديگري هم بودهاند كه ريشهاي در سوابق و زندان و درگيريها نداشتهاند. بلكه در پي اين بودند كه كل اين انقلاب و سيستم برآمده از آن را با درگيركردن در يك جنگ داخلي تضعيف كنند و از بين ببرند. يك اقليت بسيار فعال نيز آتشبيار معركهاي شده بود كه روزبهروز بيشتر گُر ميگرفت و به سمت درگيري ميرفت. اين اقليت فعال, تحليلي القا ميكرد مبني بر اينكه همانطور كه با يك حركت ساده, شاه را سرنگون كرديم, هرگونه مقاومت در برابر حركت انقلاب را هم ميشود به همان راحتي كنار گذاشت و هيچ جناح سياسي وجود ندارد كه بتواند طولانيمدت در مقابل انقلاب و نيروي برخاسته از انقلاب مقاومت بكند. با اين تحليل, ورود حاكميت به فاز درگيري را تسريع ميكرد. به علاوه, بهشدت به كارساز بودن خشونت اعتقاد داشت. آن اقليت فعال و ضمناً مؤثر, معتقد بود كه بهترين راه تغييردادن آدمها استفاده از مناسبات خشونتآميز است. اين جريان به خشونت, صرفاً بهعنوان يك راه از سر لاعلاجي نگاه نميكند, بلكه به يك شيوة ايجاد تحول و ساختن نيروي جديد هم نگاه ميكند.
اگر اين سه ويژگي را در درون حاكميت در نظر بگيريد, كمابيش ميتوانيم بفهميم چرا سيخرداد اتفاق افتاد؛ تودهوار شدن, رقابتستيزي, عدمحضور نهادهاي مدني و وجود يك اقليت مؤثر فعال كه خشونت را بهعنوان يك روش ـ نه بهعنوان يك ابزار ناگزير ـ تبليغ ميكند. دو طرف اين واقعه ـ ويژگيهاي فوق در حاكميت و سازمان مجاهدين خلق ـ باعث شد كه آن اتفاق بيفتد.
اينكه گفتيد در غيبت نهادهاي مدني, برخي افراد و جريانها نقش مؤثر و تعيينكننده پيدا ميكنند, نكتة مهمي است. در خاطرات آقاي اميرانتظام هست كه در همان اوايل انقلاب, مسئولان ادارههاي احيا شدة هفتم و هشتم ساواك با ايشان تماس ميگيرند و ميگويند كه بين شوروي و يك جرياني تبادل اطلاعات ميشود.* ايشان هم به مهندس بازرگان اطلاع ميدهد. پيگيري اين قضيه به دستگيري سعادتي منجر شد كه بعد هم سعادتي اعدام گرديد. خوب, با اين موضوع به دو روش ميشد برخورد كرد؛ يكي اينكه, به دستگيري سعادتي و برخورد با او خيلي پختهتر فكر ميشد و عواقب آن در نظر گرفته ميشد. مثلاً شوراي انقلاب از سازمان و سعادتي توضيح ميخواست و اين قضيه را در نطفه حل ميكرد. روش ديگر راهي بود كه انتخاب كردند و فارغ از اين دغدغه كه دو جريان شكنجهديده, شلاقخورده و زندان كشيدة انقلاب به جان هم ميافتند, سعادتي را با آن روش دستگير كردند و عواقب آن رفتار را همه چشيديم. منظور اين است كه اين معادلة خطرناك تشخيص داده نشد كه فرضاً اگر چنين اقدامي بكنيم, جنگ داخلي را در پي دارد. تشخيص اين امر خارج از شعور آن روز ما نبود, منتها در غياب نهادهاي مدني چنين جريانها و افرادي كه ريشه در انقلاب ندارند عمده ميشوند.
نمونة ديگر اينكه در خاطرات فردوست به ده تا سرويس امنيتي ضربدري كه در سال 1357 و در آستانة انقلاب فعال بودند اشاره شده است. درواقع فقدان يك تشكيلات قوي و وقوع ناگهاني انقلاب, باعث شد كه خيلي از نيروهاي امتحان پس نداده و ناشناخته, قدرت بگيرند و موقعيتهاي حساسي را اشغال كنند. بعد از ضربة 1354 لودادن مجاهديني كه تغيير ايدئولوژي داده بودند و ماركسيست شده بودند باب شد و درواقع قبح همكاري با ساواك از بين رفته بود. همين جابهجايي اضداد, در انقلاب هم اتفاق افتاد. عدهاي وقتي ديدند كه مجاهدين با آن پيشينة مذهبي, كمونيست شدند, باب مذاكره با امريكا را گشودند تا از اين طريق مملكت را نجات بدهند. اين جابهجايي اضداد, جاي پاي يك جريان جديد را باز ميكند. اگر آن نهادهاي مدني عقلاني كه اشاره كرديد, حضور داشتند و اولويتها را بررسي ميكردند, به اين نتيجه ميرسيدند كه كار سعادتي در جايي كه يك انقلابي شده و نظام جمهوري مستقر شده است, كار مذمومي است, ولي نه در اين حد كه تا اعدام او پيش بروند و به عواقب آن هم نينديشند.
بله, داستان اعدام سعادتي خيلي جاي تأمل دارد. ميدانيد كه مواضع او در آن اواخر, غير از مواضع رجوي بود.
آقاي بهزاد نبوي هم با اعدامش مخالفت كرد, ولي او را اعدام كردند.
بله, ايشان را خيلي راحت اعدام كردند, در حاليكه ميشد از آن بهعنوان يك نيروي سياسي كه مواضع متفاوتي داشت, به نفع اصلاح امور استفاده كرد. بالاخره ايشان در سازمان نفوذ داشت؛ شايد با اين نفوذ ميتوانست روي نظر بسياري از اعضا و هواداران تأثير بگذارد.
شما اشاره كرديد كه در واكنش به ضربة سال پنجاه و چهار به سازمان, نيروهايي بودند كه در تحليلهاي خود از وقوع چنين درگيري و حذف جريانها حمايت ميكردند. بله, ميشود گفت نيروهايي هم بيرون از نيروهاي درگير بودند كه از اين دعوا و اوجگيري دعواي داخلي استقبال ميكردند. البته ممكن بود كه بعضي از اينها انگيزههاي ضدچپ داشته باشند و اين را يك فرصت مناسب براي حذف همة جريانهاي چپ در ايران تلقي كنند. بعضي هم ممكن بود اين را ابزاري براي تضعيف جناحهاي روحاني حاكميت تلقي كنند و فكر كنند اين درگيري نهايتاً باعث ميشود جناحهاي قدرتمند ضعيف بشوند و جا براي قدرتگرفتن جناحهاي ديگر در كشور باز بشود.
ميخواهم جمعبندي بكنم كه آنچه ما را به نقطه سيخرداد رساند اين بود كه در طرف مجاهدين خلق ما با تحليلي از خود و از قدرت طرف مقابل, مواجهيم كه اين تحليل در بستر يك ايدئولوژي كه به نظر من اشكالات اساسي داشته, به استراتژيايي تبديل ميشود كه آنها را به سمت درگيري با حاكميت به پيش ميبرد. در درون حاكميت هم يك اقليت فعالي ميتواند از دو ظرف اصلي موجود در حاكميت, يعني رقابتستيزياش و تودهاي بودن پايگاهش استفاده كند و اينها را براي واردشدن به سركوب آماده كند و نهايتاً اتفاقي ميافتد كه از آن باعنوان سيخرداد ياد ميشود و يك درگيري داخلي آغاز ميگردد.
اين نكته را بايد بيفزايم كه من در تاريخ, جنگ داخلي پاكيزهاي را سراغ ندارم. در تمام جنگهاي داخلي كه ما در تمام دنيا ميشناسيم, هميشه عدهاي بيگناه در كنار افراد گناهكار, قرباني اين جنگها ميشوند.
من برخلاف نظر بعضي از دوستان كه معتقد بودند كه ما با يك نوع وضعيت از پيش تعيينشده روبهرو شده بوديم, يعني برآيند نيروها طوري بود كه ما را به يك نقطهاي ميرساند كه ناچار اين اتفاق ميافتاد. معتقدم كه شايد در شرايط خاصي ميشد از اين واقعه پيشگيري كرد. البته آن شرايط خاص, تا اندازهاي به افراد مربوط ميشد, و تا اندازهاي هم نهادها در ايجاد آن مؤثر بودند. شايد دوستاني كه ميگويند دست ما براي جلوگيري از اين واقعه چندان باز نبود, اشارة آنها به اين است كه اگر نهادهاي مدني واسط و توانمندي ميداشتيم, ميتوانستيم جلوي وقوع اين حادثه را بگيريم و چون اين نهادها يك شبه ساخته نميشوند, در آن مقطع, امكان جلوگيري از اين واقعه وجود نداشت. اين اجمال آن تصويري است كه من از آن اوضاع دارم. اگر دقت بفرماييد من سعي كردم اطلاعاتي را كه بوده تنظيم كنم؛ بعضي اطلاعات را انتخاب كنم, به بعضي كمتر توجه كنم تا موضوع يك قالب تحليليتر پيدا كند و بشود روي آن گفتوگو كرد.
شما در صحبتهايتان در تحليلي كه از سازمان داديد, گفتيد كه سازمان سالها را نامگذاريهايي كرده بود؛ سال پنجاه و هشت؛ سال افشاگري ارتجاع و سال پنجاهونه؛ سال مقاومت. آيا اين نامگذاريها واكنش يا عكسالعملي در مقابل فشارها بود, يا نه يك استراتژي طراحي شده از قبل و مستقل بود؟ برخي از هواداران مجاهدين كه ورود به فاز مسلحانه را قبول نداشتند در تحليلهاي خود ميگويند ارادة اوليه بر درگيري نبود, ولي آنقدر فشار روي سازمان و هواداران آن بود كه ناچار شدند اين روند را ناخواسته طي كنند.
به نظر من هر دو گزينه وجود داشت؛ از يك طرف انقلابي در ايران پيروز شد كه نه ايدئولوژياش, ايدئولوژي سازمان بود, نه با استراتژي سازمان پيروز شد و نه رهبرياش در اختيار سازمان بود. يعني انقلابي كاملاً متفاوت از آنچه كه سازمان طراحي كرده بود و انتظارش را داشت, اتفاق افتاد. تصور سازمان نسبت به اين انقلاب اين بود كه خودش را ذيحق ميدانست. يعني معتقد بود بيشتر از ديگر نيروهايي كه بهعنوان انقلابي شناخته ميشوند, سابقه دارد و زحمت كشيده, بنابراين بايد جايگاه جدي در هدايت سالهاي پس از انقلاب و حضور جدي در حاكميت پس از انقلاب داشته باشد, ميخواهم عرض كنم كه ذهنيت سازمان از همان اول ذهنيت مثبتي نسبت به حاكميت بعد از انقلاب نبود, چون آنها را از سنخ خودش نميديد, از لحاظ ايدئولوژي, استراتژي و پيشينه, تفاوتهاي چشمگيري وجود داشت. بهخصوص كه با بخشي از اينها درگيريها و جداييهاي شخصي هم داشت. من فكر ميكنم در همان مقطعي كه انقلاب پيروز شد, پيش از اينكه هر اتفاقي بيفتد, سازمان متوجه شده بود كه اين چيزي كه در بيرون تحقق پيدا كرده, محصول خاص سازمان و متناسب با خواستههاي سازمان نيست. اما آن اوايل, سازمان تا جاييكه ميتوانست, براي حضور سياسي در صحنه تلاش ميكرد و ميخواست از امكانات موجود استفاده كند, ولي اين طرف, آن بخش از حاكميت كه بهشدت مخالف مجاهدين خلق بود, مانع استفادة آنها از اين امكانات و حضور آنها در حاكميت سياسي ميشد. تصور عمومي حكومتكنندهها در مورد سازمان و كلاً گروههاي چريكي قبل از انقلاب اين بود كه از نظر ايشان, جمهوري اسلامي حكومتي است مثل حكومت پرنسسيهانوك در كامبوج يا شبيه حكومت كرنسكي در روسيه كه معتقدند يك انقلابي شده و يك حكومتي روي كار آمده, و از اين آزادي كه در اين حكومت وجود دارد, براي گسترش خودشان استفاده ميكنند و بعد در مقطعي اين حكومت را بهطور كامل در اختيار ميگيرند. لذا ميگفتند كه ما نبايد اين فرصت را به آنها بدهيم كه با سازماندهي همه جا نفوذ كنند, امكانات فراهم كنند و بعد دست به عمل بزنند, بنابراين بايد پيشقدم بشويم و با آنها برخورد كنيم. از آن طرف هم مجاهدين خلق متوجه اين نكته شده بودند كه به دليل عدم سنخيت با حاكميت, نميتوانند در مدت طولاني با اين حاكميت همزيستي داشته باشند. درواقع, هم مجاهدين خلق از قبل خودشان را آماده ميكردند و هم فشارهايي كه ميآمد, امكان بيشتري را به آنها ميداد و آنها را حول تحليلي كه از حاكميت داشتند منسجمتر ميكرد. تحليل آنها اين بود كه نميگذارند ما مدت زيادي فعال باشيم و بخش ارتجاعي حاكميت, ما را بهتدريج از صحنه خارج خواهند كرد.
همانطور كه گفتم, سازمان از ابتداي پيروزي, تحليل نسبتاً بدبينانهاي از ساخت حاكميت داشت. از آن طرف بخشي از حاكميت هم با اقداماتي كه ميكرد اين تحليل را در سازمان بيشتر جا ميانداخت و درواقع آنها را تأييد ميكرد. بعضي از دوستان معتقد بودند كه رجوي و لاجوردي درواقع دو روية يك بازي را دارند انجام ميدهند و يكديگر را تقويت ميكنند, كه به نظر من تحليل درستي بود. اينها درواقع يكديگر را تشديد ميكردند.
اما اگر پختگي سياسي امروز ميبود, امكان كنترل مجاهدين خلق به طرق سياسي هم وجود ميداشت و همه به راههاي نظامي فكر نميكردند. فرض كنيد كه آن تصور اوليه مبني بر اينكه بعضي بهشدت نگران ورود مجاهدين خلق به مجلس بودند, امروز جاي چنداني ندارد. واقعاً مشكلي پيش نميآمد اگر برخي از افراد مجاهدين خلق هم در نقاطي رأي ميآوردند و وارد مجلس ميشدند.
درواقع, مشكل اين بود كه هيچكس آن موقع فكر نميكرد كه مشاركت بيشتر, ميتواند موجب مسئوليتپذيري و تعديل مواضع آدمها باشد. شايد تلاش براي مشاركت بيشتر مجاهدين خلق, ميتوانست جلوي برخي از تندرويها را بگيرد. متقابلاً امكان كنترلهايي هم بود. بايد سالها ميگذشت و جامعه خونهاي زيادي ميداد تا به اين نكته برسد كه براي حل مشكلات راههاي ارزانتر و كمهزينهتري هم وجود دارد.
شما ميفرماييد كه امكان پيشگيري بود. پيشگيري به چه شيوهاي, با چه مكانيزمي و بهدست چه كساني؟ آيا نبايستي ازجانب افراد و جريانهاي موجود در حاكميت انعطاف ايدئولوژيك, انعطاف استراتژيك يا انعطاف تشكيلاتي نشان داده ميشد؟ حتي آدمهاي فعالي كه توقع انعطاف بيشتر از آنها ميرفت و جزو طيف چپ محسوب ميشدند تلاش ميكردند كه مجاهدين با امام ملاقات نكنند! اين چيزي است كه خودشان در خاطراتشان ميگويند. در آن فضا, چگونه امكان پيشگيري وجود داشت؟
اين, بهدليل همان گرايش رقابتستيز ايدئولوژيك است كه در جناح چپ وجود داشت؛ يعني چندان مايل به رقابت نبود و نگاهش به عرصة سياست يك نگاه دموكراتيك نبود. شما در نگاه دموكراتيك وجود اپوزيسيون را ضروري ميدانيد و حتي خودتان گاهي به ادامة حيات اپوزيسيون كمك ميكنيد. در حاليكه اول انقلاب چنين ديدگاه مثبتي به وجود نداشت,اصلاً اپوزسيون خوب, اپوزيسيونِ از بينرفته و اپوزيسيونِ مرده بود! حتماً بيانية دهمادهاي دادستاني را به ياد داريد كه همانموقع با حمايت مجاهدين انقلاب تهيه و در آن خطاب به گروهها اعلام شد كه سلاحها را تحويل بدهيد, ولي فعاليت سياسي مجاز است. اگر ما توانسته بوديم همان مقطع از جنس همين بيانيهها را قانونمند كنيم, آن حوادث قابل پيشگيري ميشد. يعني بيانيههايي كه حكومت در آن اعلام كند ما براي همة كساني كه حاضرند فعاليت غيرخشونتآميز بكنند, امكان فعاليت فراهم ميكنيم و بعد قوانيني را براي قانونمندشدن اين امكان آماده ميكرد و هدفش ايجاد زمينه براي مشاركت بيشتر بود, نگاهش به اپوزيسيون منفي نبود و وجود اپوزيسيون را براي دموكراسي ضروري ميدانست. نكتة مهم اين است كه در مقطع اوليه, بايد حتماً جنگ داخلي اتفاق ميافتاد و يك جنگ طولاني خارجي هم اتفاق ميافتاد تا ما بفهميم كه وقتي خشونت ميآيد, چه عواقبي بهدنبال دارد! در آن مقطع اغلب نيروهاي انقلابي از پيامد خشونت فراگير غافل بودند.
شما در سياست بين ”خوب و بد“ انتخاب نميكنيد, بلكه ناچاريد بين ”بد و بدتر“ انتخاب كنيد. نيرويي كه خشونت و پيامدهايش را ديده باشد, ميفهمد خيلي گزينهها هست كه بدند, ولي خشونت از آنها بدتر است. بنابراين, ناچار بايد گزينة بد را به بدتر ترجيح داد و عواقب آن را هم پذيرفت. آن تصور در نيروهاي ما نبود. همة ما راهحلهاي قهرآميز را بر راهحلهاي ديگر ترجيح ميداديم. چون ممكن بود از همه سريعتر به نتيجه برسد. اگر نيروي قدرتمندي وجود داشت كه به لحاظ گرايش, دموكراتيكتر باشد و خشونتگريزي و پرهيز از خشونت در اولويتهايش جايگاه جدي داشته باشد, ميتوانست با مشاركت بيشتر, مجاهدين را تعديل و با ابزارهاي سياسي كنترل كند. لازم هم نبود كه از ايدئولوژي خودش بگذرد, بلكه شكل رقابت ايدئولوژيك را از صورت رقابت اسلحه با اسلحه بايد خارج ميكرد و يك صورت قانونيتر و مسالمتجويانهتري به آن ميداد. يك نكته هم تودهوار بودن جامعة ما بود؛ جامعهاي كه به راحتي دستخوش هيجان ميشد و بلافاصله بعد از هر انفجاري فقط اعدام تسلّياش ميداد, اين حركتهاي ظاهراً انقلابي هم به خشونتها دامن ميزد.
شما فكر نميكنيد آن عدهاي كه بعد از هر انفجاري به قول شما خواهان اعدام ميشدند, سازمانيافته بودند؟ سرانجام هم آن اعدامها شامل حال خود تودهها شد. لذا به نظر ميرسد علاوه بر تودهوار بودن, خطي هم پشت آن هيجانها وجود داشت.
خط هميشه وجود دارد, اما مهم اين است كه چگونه ميتوان جامعهاي را به راحتي هيجانزده كرد. بله, در جامعة ايران, هميشه گروهي ميخواستهاند كه خشونتها اوج بگيرد. اينها در همة جوامع هستند. در جامعة امروزي ما خيليها هستند كه هميشه به خشونت دعوت و بر اين اساس سازماندهي ميكنند چرا كسي استقبال نميكند؟
من قبول دارم كه عقلانيت امروز مردم نسبت به مقطع خرداد 60, واقعاً رشد يافته است, همانطور كه عقلانيت نيروهاي سياسي هم بيشترشده است. ولي اگر بخواهيم اينطور وارد قضيه بشويم, همة كاسه كوزهها سرِ تودهها خواهد شكست.
ببينيد, يكسري نيروها هستند كه از هر فرصتي براي پيشبرد آرمانهايشان بهره ميگيرند, ولي چرا يك جامعه راحت به اينها جواب ميدهد؟ علتش تودهوار بودن جامعه است. ”توده“ بهمعني مردمي كه تك افتادهاند, مردمي كه با كسي همفكري و همرأيي نميكنند, خيلي مستقيم مخاطب شعارها قرار ميگيرند و خيلي راحت دچار هيجانهاي عاطفي ميشوند؛ به اين معني تودهوارند. ممكن است اينها از اقشار خيلي ثروتمند هم باشند, ولي باز هم تودهاند, چون تحتتأثير هيجانهاي مقطعي قرار ميگيرند. گاهي ميتوان توده را چنان بسيج كرد كه عليه كشتن فرزندان خودش هم شعار بدهد. اين در جامعة مدني امكان ندارد, ولي در جامعة تودهوار امكان دارد, جامعهاي كه در آن پيوندها, پيوندهايي نيست كه از سر تعقل برقرار شده باشد. مردم يكدفعه مثل يك موج ميريزند در خيابان, بعد يكدفعه هم از صحنه خارج ميشوند. مردمي هستند كه وقتي ديگران اراده ميكنند به صحنه ميآيند, خودشان تشكيلاتي ندارند كه از پايه رشد كرده باشد و از بالا بسيج و سازماندهي ميشوند.
خوشبختانه جامعة ما در انقلاب مزة مرگ را نچشيد. انقلاب ايران جزو كمتلفاتترين انقلابهاي دنيا بود. مزة مرگ را فقط در جنگهاي داخلي و جنگ خارجي چشيد. وقتي فقط تعداد محدودي كشته ميشوند, احساسات جامعه كمتر تحريك ميشود, ولي وقتي تعداد كشتهها از يك حدي بالاتر ميرود و قرار ميشود هر خانواده سهم خودش را بدهد, آنموقع روي كشتهشدهها تأمل بيشتري ميكند.
جامعة ما در مقطع سيخرداد هنوز هم به قبح خشونت, واقعاً پي نبرده بود. خشونت معمولاً حالت ابزاري دارد, ولي بهتدريج از حالت ابزاري خود خارج ميشود و موضوعيت پيدا ميكند. يعني ديگر خودش دليل تداومش ميشود و ديگران هدف و قربانياش ميشود. اين سير را جامعة ما فقط در زمان بعد از جنگهاي داخلي, اعدامها و ترورها بهخوبي فهميد.
تشييع جنازة شهداي حزبجمهوري نشان داد كه ملت قبح خشونت را ميداند. تودهها با آمدنشان در خيابان و ابراز انزجار نسبت به اين انفجار, خشونت را محكوم كردند.
ولي شعار بخشي از توده هم اين بود كه ”منافق مسلح اعدام بايدگردد.“
اما شعار فراگير و يكدستي نبود, مردم بيشتر از خشونت انزجار داشتند.
درست است, مردم از كسانيكه كشته ميشدند,حمايت ميكردند, ولي در ضمن در آن مقطع هيچكس نبود كه صحبت از عفو و بخشش هم بكند. هيچكس مثال پيامبر را نميزد كه ميتواند قاتل عمويش حمزه را هم ببخشد. من به ياد ندارم كه كسي در مقطع سال 60 از بخشش قاتل حمزه يادي كرده باشد, همهجا صحبت از انتقام بود. اين اتفاق هنوز هم گاهي در جامعه ميافتد. يك مورد را خدمتتان ميگويم. گروهي كه بعدها دستش به قتلهاي زنجيرهاي آلوده شد, كشتن را از اراذل و اوباش تهران شروع كرد. يادم ميآيد كه چند تا از اوباش مشهور تهران را كشته بودند, مردم در محلهايي كه اينها كشته شده بودند شيريني پخش كردند و جشن گرفتند. همانموقع من مطلبي نوشتم كه ”اين كشتار از لاتها شروع شده, اما به روشنفكرها ختم خواهد شد.“ خيلي از دوستان آنموقع مرا سرزنش ميكردند كه ببين, مردم چهقدر خوشحالاند و لذت ميبرند! گفتم ”اينها متوجه نيستند كه در پس اين كار چيست. وقتي اين روش جا افتاد كه كسي را كه ما بد ميدانيم, حق داريم حذفش كنيم, نه اينكه بسپاريمش به قانون و دادگاه, اين روش مرسوم خواهد شد.“ همة ما خيلي ناراحت ميشويم وقتي كه ميشنويم مثلاً يك نفر كسي را به طرز فجيعي كشته, ولي خيلي ناراحتتر ميشويم, وقتي كه ميبينيم گروه انبوهي پاي چوبة دار قاتل, خوشحالي ميكنند. اين رفتار مردم آن كسي را كه در ملأ عام اين حكم را اجرا ميكند, تشويق ميكند.
يك نفر ميگفت طالبان زمين فوتبال شهر كابل را به محلي براي كشتن مخالفان خود تبديل كرده بودند و در آنجا سر ميبريدند. روزهاي اول, مردم ناراحت ميشدند, اما كمكم تبديل شد به يك تفريح و مردم در آنجا گرد ميآمدند و آن صحنهها را تماشا ميكردند. جامعة طالب خشونت, مروّجان خشونت و خشونتگرا را تشويق ميكند. در حالي كه وقتي جامعه دائماً طالب ”مرگ اين و آن“ نباشد و بگويد ”ديگر بس است“ در چنين جامعهاي خشونت پا نميگيرد, مثل كاري كه نلسون ماندلا كرد. هيچ رژيم و دستگاه حكومتي را, ستمگرتر از رژيم آفريقاي جنوبي حداقل من سراغ ندارم, اما ماندلا در آن جامعه شعاري داد و پاي آن هم ايستاد. ميگويند اوايل بهشدت در مقابل اين شعار ماندلا مقاومت ميشد. ماندلا ميگفت ”ببخش ولي فراموش نكن.“ فراموش نكنيد كه چه ظلمي شده, ولي ببخشيد. در جامعة ما هيچكس اين پيام را نداد, تودة مردم هم خواهان اين نبودند. اگر كسي هم اين شعار را ميداد, كسي گوش نميكرد. جامعه ميخواست انتقام بگيرد. با انتقام گرفتن آرامش مييافت. بنابراين كساني كه دامنزدن به خشونت را دوست دارند از جامعة ”خشونت دوست“ استقبال ميكنند. امّا اين, جرم هيچكدام از ما را كم نميكند.
من معتقدم كه به علت فراگيري خشونت در سالهاي اول انقلاب, ما بايد يك ”توبة ملي“ بكنيم. يعني علاوه بر اينكه اپوزيسيون ما و حاكميت ما هر دو بايد توبه كنند, ملتي هم كه هيچ اقدامي نكرد و انتقامخواه بود, بايد از خودش انتقاد كند. ولي تقصير اين ملت كمتر از آنهايي است كه يكي از طرفين درگيري بودند.
موقعيكه آقاي لاجوردي را در ايران ترور كردند, اتفاق خيلي عجيبي افتاد. برخي از گروههاي اپوزيسيون مخالف جمهوري اسلامي اطلاعيه دادند و ترور او را محكوم كردند. اين اتفاق مباركي در تاريخ ايران بود. در حالي كه آقاي لاجوردي بهدليل سبك برخوردش در زندان, قاعدتاً بين اپوزيسيون چهرة محبوبي نبود. اين مهم بود كه ما ترور كسي را كه از نظر فكري با ما مخالف بود, محكوم كنيم. اين حادثه, كمتر در تاريخ ايران رخ داده و يا اصلاً اتفاق نيفتاده است.
گفته ميشود كه يك طيف خشونتگرا, به يك محفلي كه بچههاي زنداني سياسي گاهي دور هم جمع ميشدند, حمله كرده بودند. لاجوردي به اين عمل اعتراض ميكند و ميگويد حالا كه قانون تثبيت شده ديگر اين آتشزدنها كار انحرافي بزرگي است. فرد ديگري در جواب ميگويد ”نه, حاجآقا! بايد رويشان كم بشود.“ اين نمونه نشان ميدهد كه آقاي لاجوردي در اواخر عمر قانونگرا شده بود.
اگر به ترورهايي كه توسط مجاهدين خلق صورت ميگرفت دقت كنيد, يكي از مشكلاتشان همين است. ترورهاي مجاهدينخلق به تقويت بدترين جناحها در جمهورياسلامي منجر شد. بعد از دومخرداد هم تيغ تيز مجاهدين خلق بيشتر از همه متوجه آن جناحهايي است كه از دموكراسي در ايران دفاع ميكنند. من اين تحليل را ميپذيرم كه اين دو تا, دو روي يك سكه هستند, همديگر را تقويت ميكنند و يك بازي را دنبال ميكنند. آن جناحي كه در ايران خشونت ميآفريند, قتلهاي زنجيرهاي را انجام ميدهد, تقويتكنندة مجاهدين خلق است. مجاهدين خلق هم اين جناح را تقويت ميكند. متأسفانه اين دور باطلي است كه اين دو جريان در آن افتادهاند.
ما بايد از انداختن گناه به گردن يك گروه خاص خودداري كنيم. چون در اين صورت هيچكس عيبهاي خودش را در آن ماجرا نميبيند. همه بايد از زاوية اينكه ”من چقدر تقصير داشتم؟“ به اين موضوع نگاه بكنند؛ اينكه من براي پيشگيري اين واقعه چه ميتوانستم بكنم و نكردم. تنها در اين صورت است كه ميتوانيم درسي براي آينده بگيريم.
پرسش ديگري مطرح است كه بلافاصله بعد از انقلاب, اعلام خلعسلاح عمومي شد. در حالي كه تجربة انقلابهاي ديگر نشان ميداد كه مردمي كه يك عمر از داشتن اسلحه محروم بودهاند, حاضر نيستند اسلحه را تحويل بدهند و داشتن آن را يك افتخار براي خودشان ميدانند. در چنين شرايطي طبيعي بود كه گروههاي چريكي مسلح مثل فداييان خلق و مجاهدين خلق هم حاضر به تحويل سلاحهاي خود نباشند. حتي حزبالله هم تحويل نداد, بهطوريكه وقتي جنگ شروع شد, همة اسلحهها را به جبههها منتقل كردند. آيا فكر نميكنيد اصرار زياد بر تحويل سلاحها حساسيت زيادي ايجاد كرد و بيشتر به نفس داشتن اسلحه توجه شد تا اينكه در چه خطي بهكار گرفته بشود؟ به عبارت ديگر, بعد از انقلاب اگر خطوط سياسي شفاف ميشد, اساسيتر بود و داشتن يا نداشتن اسلحه در آن مقطع از اهميت درجة دوم برخودار بود. حتي هستند كساني كه در روند خلع سلاح گروهها فعال بودهاند و طي يك تجربه و خطا به اين جمعبندي رسيدهاند كه نبايد روي بعضي چيزها حساسيت نشان ميدادند. حالا به اين رسيدهاند كه نميبايستي بگويند طالقاني, مصدق و حنيفنژاد منافق بودند. در تجربه و خطا به اين رسيدند كه اين حساسيتها, هواداران رجوي را زياد كرد. بنابراين آيا واقعاً اين رفتارها قابل پيشگيري نبود؟
خيلي از مشكلاتي كه ما امروز داريم, حاصل نگاه و ايدئولوژي غلطي است كه در سالهاي اول انقلاب داشتيم. در آن سالها يك نوع بنيادگرايي به ايدئولوژي انقلاب غالب شد و بهتدريج نوانديشي و روشنانديشي ديني را از ميدان به در كرد؛ نگاهي كه نسبت به تاريخ ايران ميشد, تحليلي كه از نهضتهاي تاريخي ايران ميشد, مثلاً حمايت بيدريغ از شيخفضلالله نوري, بدون توجه به اينكه شيخفضلالله نوري نقطة مقابل امثال علامه نائيني بود. همه از او دفاع ميكردند, در حالي كه نميشود شما دونفر را كه نقطة مقابل يكديگرند, همزمان از لحاظ فكري قبول داشته باشيد. همچنين برخورد غيرمنصفانه با آقاي مصدق و حمايت يكطرفهاي كه از مرحوم كاشاني ميشد, در حالي كه امروز همه ميدانيم كه واقعيت طوري ديگري بوده است.
بعدها خود امام هم تنها روي شخص مرحوم مدرس تأكيد داشتند و او را تأييد كردند.
بله, آيتالله كاشاني كسي بود كه در مجلس مؤسسانِ انتقال سلطنت از قاجاريه به پهلوي حضور فعال داشت. پيشنهاد ذكور بودن شاهزاده از پيشنهادهاي ايشان بود. اين واقعيتي است كه ما نميتوانيم انكاركنيم و خيلي وقايع ديگر.
همانطور كه گفتم اين مسائل ريشه در انحرافات ايدئولوژيك داشت؛ يعني نوع نگاه ايدئولوژيكي كه بهتدريج بعد از انقلاب غلبه كرد, نگاه درستي نبود.
اگر سمبل ايدئولوژي جامعه و حاكميت را قانوناساسي ثمرة انقلاب بگيريم كه بسياري از مراجع, روحانيان و اسلامشناسها آن را تأييد كردند و مردم هم به آن رأي دادند, در آنجا شكنجه مطلقاً ممنوع شده است. لذا اگر كسي شكنجه داد, ناشي از خصلتهاي نفساني اوست و نميتوان گفت حاكميت ايدئولوژيك باعث شد كه سركوب و شكنجه در زندانها راه بيفتد.
من معتقدم جريانيهاييكه در پيروزي انقلاب مشاركت داشتند, گرايشهاي ايدئولوژيك مختلفي داشتند. ايدئولوژياي كه موضوع سخن من است, گرايشي است كه قوانين موضوعه را بياعتبار ميكند و خودش را فراتر از قوانين موضوعه قرار ميدهد و يك گرايش توتاليتر است.
اين نفسانيت است, ديگر نميشود گفت ”ايدئولوژي“.
بله, به يك معنا نفسانيت است. البته بستگي به تعبير ما دارد. ايدئولوژيهاي تماميتخواه مانند استالينيزم يا فاشيزم در ذات خود يك نوع تماميتخواهي دارند. بسياري معتقدند جرياني كه در جامعة امروز به راست افراطي معروف است, در اوايل انقلاب بخشي از اين كارهاي امنيتي را برعهده داشته و اين نوع برخوردها هم از طرف همين جريان بوده است.
در اول انقلاب چند نوع ايدئولوژي بروز داشت؛ ايدئولوژي حوزوي كه ميگويد: «الناس مسلطون علي اموالهم و انفسهم» از اين اصلاً شكنجه درنميآيد, نه به لحاظ مالي نه به لحاظ جاني. يعني اصلاً شكنجه بهمنظور كسب اطلاعات از قواعد فقه سنتي و حوزوي درنميآمد و استنباط نميشد. نظر برخي نخبگان هم همين است. ايدئولوژي شريعتي هم كه اصلاً براي مقابله با شكنجه بنا نهاده شده بود و طرفداران و همفكرانش در زندانهاي شاه شكنجه ميشدند. اگر ايدئولوژي مجاهدين را هم در نظر بگيريد, آنها هم قرباني شكنجههاي نظام سلطنتي شده بودند و دنبال جامعة متقيني بودند كه شكنجه در آن نباشد و خشونت مطلقاً ممنوع شود. يا مثلاً گفته ميشود مرحوم امام حتي فرزندانش را براي نماز هم بيدار نميكرد كه ”خشونت“ نباشد. شايد منشأ حذف و خشونت نفسانيات و جرياني بود كه سرنخ آن در داخل نبود و تضاد اصلي دنياي آن روز كه جنگ سرد بود و ضديت با كمونيسم و چپ, منشأ همة اين رفتارها بود كه در داخل ايران هم بهخصوص پس از ضربة 1354 به سازمان عمق و گسترش عجيبي يافت و ساواك هم روي آن خيلي مانور ميداد.
غير از اين جريان كه شما ميفرماييد, من معتقدم كه سالهاي بعد از انقلاب يك گرايش ايدئولوژيك كمكم رشد كرد كه درواقع التقاطي بود؛ التقاطي از ”بنيادگرايي ديني“ و ”آرمانشهرگرايي“؛ التقاطي كه نماد امروز آن, جريان راست افراطي است. اين جريان از جهتي شبيه طالبان و وهابيها فكر ميكند. از يكطرف, اجزايي از انديشه اش را از سلفيها گرفته است و از طرف ديگر واژههايي راديكال مثل عدالتطلبي, امپرياليزم, جامعة محرومين و... را زياد بهكار ميبرد. ولي درواقع يك ايدئولوژي التقاطي است كه يك پوشش شبهمدرن به حرفهاي سنتي خود داده است. هدف نهايي اين جريان حكومتي است كه چهار مشخصه دارد: 1ـ كيش شخصيت و اصالت فرد 2ـ سركوب نظام قانوني و فراتررفتن از قوانين موضوعه 3ـ كنترل زندگي خصوصي مردم در همة ابعاد 4ـ برخورداري از يك نوع حمايت تودهوارِ هيجاني و احساساتي مردم و اينكه مردم دستآموز و قابل كنترل از بالا باشند.
اين ايدئولوژي بهتدريج شكل گرفت و به نظر من ريشة قتلهاي زنجيرهاي را بايد در همين جريان ايدئولوژيك جستوجو كرد. اين ايدئولوژي در همان سالهاي اول و در همان سالهاي درگيري با مجاهدين خلق, كمكم شروع به رشد كرد و حتي اگر دقت كنيد, بعضي وقتها مفاهيمي كه به كار ميگيرد, ممكن است از مفاهيم مجاهدين خلق, شريعتي و اينها هم باشد, اما محتوايي كه در آن ميريزد, غير از آن محتوايي است كه آنها به آن اعتقاد داشتند.
يك نوع ايدئولوژي خاص پديد آمد كه در كنار جنگ سرديها, اين هم به خشونت معتقد است. درحال حاضر هم به نظر من مشوق اصلي خشونت در ايران اينها هستند.
وقتي با بعضي از دوستان اصلاحطلب, دربارة ريشهيابي حوادثي مثل خرداد 60 صحبت ميكنيم تقصيرها را بيشتر به گردن فضايي كه در آن زمان بر جامعه حاكم بود, مياندازند و از نقد خود شانه خالي ميكنند. در حالي كه شما اعتقاد داريد كه ما بايد ”توبة ملي“ بكنيم و معناي اين حرف اين است كه هر كسي بايد در نگرش و روش خودش بازنگري كند, حتي اگر خودش هم بهطور مستقيم در ايجاد آن فضا دخيل نبوده باشد, ولي بيتفاوتياش نيز نقشي در تثبيت آن فضا داشته است. به نظر ميرسد علت خيلي از مشكلاتي هم كه در شرايط كنوني به آن مبتلا هستيم, همين باشد كه بسياري از مسائل را به گردن فضا, جوّ و اين و آن مياندازيم و حاضر به نقد خود نيستيم. نظر شما در اين مورد چيست؟
دو مورد را بايد از يكديگر تفكيك كرد؛ يك موقعياي است كه ما در مرحلة تحليلي, هر چقدر ميتوانيم بايد متغيرها و عوامل بيشتري را وارد بحث كنيم. اما زماني هم به ارزيابي ميپردازيم و ميخواهيم از اين واقعه يك نتيجهگيري اخلاقي كنيم. در اينجا مفيدترين كار اين است كه هر نيرويي از زاوية تصورهاي خودش به وقايع نگاه كند. بيترديد همه دوست دارند كه در وقايع تاريخ گفته شود كه فلان جريان يا فلان شخص دامنش آلوده نبود, ولي اين مشكلي را حل نميكند. هر اتفاقي كه ميافتد, همه دنبال اين هستند كه گناه را گردن ديگري بيندازند. به همين دليل مشكل دوباره تكرار ميشود. خوب است كه هر نيرويي از زاوية خودش به موضوع نگاه كند؛ ”من چه ميتوانستم بكنم و نكردم كه اگر انجام داده بودم, ميتوانستم تا حدودي جلوي اين مشكل را بگيرم و چه نقاط ضعفي در من بود؟“
براي شخص من ـ بهعنوان كسي كه آنموقع دلبستگيام بيشتر به چپ سنتي بوده ـ كاملاً روشن است كه در آن مقطع رقابتستيز بودم. دلم ميخواست كه مردم در انتخابات رأي بدهند, اما رقابت فقط بين دو يا سه جناح باشد. در حاليكه امروز ميفهمم كه دموكراسي بدون حضور متنوع جريانها و گروهها در انتخابات, امكانپذير نيست. ما اين نقد را متوجه خودمان كرديم كه اگر ما براي مشاركتدادن بيشتر نيروها در عرصة سياسي كشور پيشقدم ميشديم, شايد اين باعث ميشد كه مجاهدين خلق هم مسئولانهتر نسبت به اوضاع كشور برخورد كنند. وقتي آنها ميديدند كه در جريان كردستان كارهاي نيستند, طبيعي بود كه هيچ مسئوليتي هم نسبت به وقايع كردستان و تركمنصحرا از خودشان نشان ندهند. ولي كساني كه از آنها كمك گرفته ميشد, احساس ميكردند كه به نحوي مسئولاند و بايد جلوي اين وقايع را كه به سمت انفجار و خشونت پيش ميرفت, بگيرند. يا مثلآً به ياد داريم كه در سال اول پس از پيروزي 57, نشريات پر بود از تهمت, فحش و افشاگري, ولي راهش اين نبود كه ما نشريات را جمع كنيم. بايد براي قانونمندكردن آنها فكري ميكرديم و دادگاههاي مستقل و فعال تشكيل ميداديم تا به اين موارد رسيدگي كنند. اگر محكوم ميكرديم يا جريمه ميكرديم هم عيبي نداشت. ميخواهم بگويم يك مقدار همة ما به اتهام غيردموكرات بودن مورد نقد هستيم. بگذاريد حتي يك قدم جلوتر بروم؛ هم در ايدئولوژي حاكميت ما, هم در نگاه ايدئولوژيك اپوزيسيون ما, عناصري از تماميتخواهي وجود داشت و بايد اين در جايي نقد بشود. ما بايد يك خانهتكاني و تسويه نسبت به همة عناصري كه در انديشهمان داريم داشته باشيم. ببينيم كداميك از اينها زمينه را براي سركوب ديگران فراهم ميكند. شما گروهها را برحسب حاكميتشان نگاه نكنيد. مثلاً آن گروهي كه از جانب حزب كمونيست كارگري دركنفرانس برلين ريختند و جلسه را به هم زدند, يقيناً اگر در ايران به قدرت ميرسيد, خشونتي مثل خمرهاي سرخ در كامبوج راه ميانداخت. بنابراين حتي آن كسي كه در اپوزيسيون است, هميشه اين امكان را دارد كه عناصري از تماميتخواهي و سركوب در ايدئولوژياش باشد كه بايد نقدش كند. بهخصوص كساني كه الآن دستاندركار اصلاحطلبي هستند, بايد خود را نقد بكنند. البته بسياري از آنها معتقدند كه امروز شرايط براي اين كار مناسب نيست چرا كه يك دعواي بزرگ داريم و در اين دعواي بزرگ بهتر است كه كمتر به تضادهاي داخلي دامن بزنيم. طرح ايرادها و انتقادها نسبت به گذشته, ممكن است تضادهاي داخلي را تشديد كند و كمكي باشد به طرف مقابل كه ميخواهد كل فرايند اصلاحات را سركوب كند. در شرايط كنوني سعي كنيم عمل خود را اصلاح كنيم و در شرايط بهتري حتماً بايد خودمان را نقد و ارزيابي مجدد بكنيم. خيلي از دوستان ما با اصل اين كار موافقاند, اما معتقدند در شرايط فعلي اين كار ممكن است باعث تشديد بحران در داخل جبهة طرفدار مردمسالاري بشود و نيروهايي را قبل از موقع از ما جدا كند. بايد بگذاريم و هركس با ما آمده, بيايد. همه راه افتادهايم تا بهسوي قلّه برويم. شما به هيچكس نگوييد تو نميتواني, نيا. بگذاريد همه بيايند. هركسي همه كه خسته شد, در مسير بماند. در آينده فرصت داريم تا اختلافات تاريخي خودمان را با يكديگر بازگو كنيم و تفاوت تحليلي خودمان را از سال اول انقلاب ببينيم. من كسي را سراغ ندارم كه مخالف بازبيني و ريشهيابي گذشته باشد, حتي دوستاني كه آنموقع در جناح چپ بودند و به طبل سركوب ميكوبيدند, گاهي وقتها كه گفتوگو ميكنيم, كاملاً پيداست كه متوجه هستند چه خطايي صورت گرفته و ميتوانستيم خيلي كارها بكنيم كه نكرديم.
با توجه به خطاهاي استراتژيك طرفين كه به آن اشاره كرديد و اينكه بعد از دوم خرداد 1376 شعار «ايران براي ايرانيان» ازسوي اصلاحطلبان مطرح شده است, آيا بهتر نيست كه با توجه به شرايط حادّ منطقه, جمهوري اسلامي فراخوان داده و آنها هم اسلحههايشان را زمين بگذارند و به كشور خود بازگردند؟
اين صحبتي كه ميفرماييد در راستاي آن شعاري است كه آقاي خاتمي ميداد كه ما بايد معاند را به مخالف و مخالف را به منتقد و منتقد را به موافق تبديل كنيم. واقعيت امروز اين است كه صرفنظر از سران مجاهدين خلق, آن بدنهاي كه در عراق يا كشورهاي ديگر هستند, در بنبستي گير كردهاند كه هيچ راهي جز نابودي برايشان متصوّر نيست. اين نابودي فقط نابودي تشكيلاتي نيست, نابودي فيزيكي هم هست.
هم نگاه ديني ما, هم قدرتمندي جمهورياسلامي و هم مصالح بلندمدت جمهورياسلامي اقتضا ميكند كه براي نجات فيزيكي جان كسانيكه به اين تشكيلات پيوستند, پيشقدم بشود. اين را ميتواند اعلام كند كه عليرغم همة درگيريهاي گذشته, حاضريم كساني را كه اسلحهشان را تحويل ميدهند, در جمهورياسلامي بپذيريم. اين نهتنها به جمهورياسلامي لطمهاي نميزند, بلكه نشاندهندة قدرتمندي آن است. اين كار بيش از همه از شخص آقاي خاتمي برميآيد, چون پيامآور اين وجه از جمهورياسلامي خود ايشان است. اين كاري است كه با مباني ديني ما سازگاري دارد و علاوه بر اينكه به نزديكشدن قلوب مردم ما به يكديگر كمك ميكند, چهرة بينالمللي ما را هم بهبود ميبخشد. اين پيشنهاد شامل همة آنهايي ميشود كه حاضرند در چارچوب حاكميت جمهورياسلامي, يك زندگي قانوني و شرافتمندانهاي داشته باشند, البته قرار هم نباشد كه اينها را تحقير كنند. بايد واقعاً بپذيرند. از ياد نبريم كه پدرومادر هيچوقت بچههايشان را حتي اگر خلاف باشند, دور نمياندازند. اينها بههرحال ايرانياند و فرزندان اين كشور محسوب ميشوند. آغوش اين مادر بايد هميشه براي بازگشت فرزندانش باز باشد.
پينوشت:
*خاطرات عباس امير انتظام, ج1, ص 25:
در يكي از روزهاي اسفند 1357 منشي من اطلاع داد كه شخصي ميخواهد به ملاقات من بيايد و يك مسئلة امنيتي را درميان بگذارد, پس از توافق من مردي در حدود 50 سال با قدي متوسط با لباس رسمي و كراوات به اطاقم آمد, من صندلي طرف راست خودم را به او تعارف كردم. پس از نشستن به من گفت كه كارمند و عضو ادارة ضدجاسوسي ساواك است. طبق خبر او, قرار است در ساعت 5 بعدازظهر امروز يكي از ديپلماتهاي سفارت شوروي به ديدن يك ايراني در ساختماني در ميدان 25 شهريور برود و چيزهايي را در اختيار فرد ايراني قرار دهد, ضمناً گفت كه طرف ايراني عبدالعلي ناميده ميشود. اين فرد آمده بود تا كسب تكليف كند. مطالب را بلافاصله به اطلاع نخستوزير رساندم. ايشان دستور داد كه آن شخص مسئله را تعقيب كند, ولي آقاي بازرگان از شنيدن نام عبدالعلي كه نام يكي از فرزندانش بود, ناراحت شده بود.
كارمند ادارة ضدجاسوسي ساواك به كارش ادامه داد و روز بعد گزارش كارش را به من داد كه به اطلاع نخستوزير رساندم. وي گفت كه عبدالعلي را دستگير كردهاند و عمل دستگيري توسط ماشاءالله قصاب انجام شده و نام واقعي اين فرد محمدرضا سعادتي است كه با دستگاههاي عكاسي مخصوص جاسوسي كه از ديپلمات روسي دريافت كرده, دستگير شده است. من تا آن روز نميدانستم كه محمدرضا سعادتي كيست و به چه گروهي وابسته است.
سوتيترها:
گروههاي منزلتي در ايران سه مصداق اصلي دارند؛ روحانيان, روشنفكران و نظاميها. نقشهاي سرنوشتسازي را بازي كردند, ولي هيچكدام ”طبقه“ بهمعني خاص كلمه نيستند. البته هركدام از اينها هم ممكن است در داخل خودشان گرايشها و تمايلهاي متفاوتي داشته باشند
سازمان مجاهدين در سال 1354 از نظر ايدئولوژيك, استراتژيك و نوع سازماندهي به بنبست رسيد. اما رهبري آنموقع سازمان اين بحران و بنبست را جدي نگرفت و بهجاي تأمل و بازخواني مجدد, بهسوي تمركز بيشتر؛ انضباط تشكيلاتي بيشتر و پرهيزكردن از مباحث ايدئولوژيك پيش رفت
دموكراسي سازماني كه در زمان زنده بودن بنيانگذاران در سازمان تجلي داشت, در واكنش به بنبست سال پنجاهوچهار بهشدت كاهش يافت و كمكم از سازماني مخفي كه سعي ميكرد دموكراتيك اداره شود, به يك سازمان كاملاً توتاليترِ رهبر محورِ شخصمحور تبديل شد و از آن بنياني كه بر آن اساس پايهريزي شده بود, فاصله گرفت
حاكميت هم خصوصياتي داشت كه گاهي مشترك دوجناح بود و اين خصوصيات برخورد سيخرداد را تسريع كرد. در آن مقطع گرايش ايدئولوژيك, يا بهتر بگويم استنباطي كه از ايدئولوژي اسلامي در درون حاكميت ما وجود داشت, بهشدت رقابتستيز بود. يعني با هر نوع رقابت سياسي مخالف بود, هم در جناح چپ و هم در جناح راست
يك عنصر سوم را هم بايد به ويژگيهاي برخي عناصر حاكميت در آن مقطع اضافه كرد؛ وجود يك اقليت فعال كه نسبت به مجاهدين خلق كينة شديد خاص و شخصي داشت, جريان اقليتي كه بسيار هم مؤثر بود. اقليتي كه بخشي از آنها واقعاً دروني بودند و نتيجة دعواها و كينههايي بود كه در زندان بنيان گذاشته شد و بعد رشد كرد
در تمام جنگهاي داخلي در همة دنيا, هميشه عدهاي بيگناه در كنار افراد گناهكار, قرباني ميشوند
ماندلا ميگفت ”ببخش ولي فراموش نكن.“ فراموش نكنيد كه چه ظلمي شده, ولي ببخشيد. امّا در جامعة ما هيچكس اين پيام را نداد, حتي تودة مردم
من معتقدم كه به علت فراگيري خشونت در سالهاي اول انقلاب, ما بايد يك ”توبة ملي“ بكنيم. يعني علاوه بر اينكه اپوزيسيون ما و حاكميت ما هر دو بايد توبه كنند, ملتي هم كه هيچ اقدامي نكرد و انتقامخواه بود, بايد از خودش انتقاد كند. ولي تقصير اين ملت كمتر از آنهايي است كه يكي از طرفين درگيري بودند
براي شخص من ـ بهعنوان كسي كه آنموقع دلبستگيام بيشتر به چپ سنتي بوده ـ كاملاً روشن است كه در آن مقطع رقابتستيز بودم. دلم ميخواست كه مردم در انتخابات رأي بدهند, اما رقابت فقط بين دو يا سه جناح باشد. در حاليكه امروز ميفهمم كه دموكراسي بدون حضور متنوع جريانها و گروهها در انتخابات, امكانپذير نيست