چشمانداز ايران مفتخر است كه در آستانة بيست و ششمين سالگرد شهادت دكترشريعتي, عين دستخط ايشان و توضيح دكتر احمد صدر حاجسيدجوادي را بدون دخل و تصرف و ويراستاري, به خوانندگان عزيز تقديم دارد.
بسمه تعالي
برادر عزيز و دوست ارجمند آقاي مهندس ميثمي!
با عرض سلام و تجديد ارادت خالصانه, مقالهاي كه تصوير آن به ضميمه تقديم ميگردد, به قلم و خط مبارز خستگيناپذير, مرحوم دكترعلي شريعتي به تاريخ بهمن ماه 1348 است و اين زماني است كه من با ايشان علاوه بر روابط دوستي و همفكري وهمرزمي در رابطة وكالتي هم بودهايم و با كمال تعجب اين مقاله ضمن بعضي از مقالات و نوشتههاي ديگر, هنگام بازرسي اتاق اينجانب در سال قبل, از تعرض ضبط و حمل آنها مصون ومحفوظ مانده است.
در اين مقاله مرحوم دكترشريعتي بعد از ذكري از رسالة هانري برگسون فيلسوف فرانسوي در مورد خنده( Le Rire ) با قلم موشكاف و تواناي خود در تعريف از روزنامة توفيق (روزنامة فكاهي سياسي روز) و در تجزيه و تحليل فرهنگ ايراني و طرح مسائل جدي و اصلي به صورت شوخي و طنز چه عالمانه و چه استعارانه مورد بحث قرار داده است. اميد است كه انتشار آن در مجلة چشمانداز مفيد فوايد سياسي و موائد علمي خوانندگان گرامي قرار گيرد.
والسلام عليكم و رحمه الله
اردتمند ـ احمد صدر حاج سيدجوادي
6/12/81
مشهد ـ عليشريعتي
12/11/48
هانري برگسون فيلسوف معاصر فرانسوي رسالة عميق و موشكافانهاي دارد بنام «خنده» Le Rire كه در آن فيلسوفانه خنديدن را تحليل كرده است و نشان داده كه انسان را چرا خنده ميگيرد و از چه مسائلي است كه خنده برميآيد.
وقتي موشكافيهاي وي را ميخواندم كه با چه ظرافت و در عين حال با چه دشواري در اين زمينه ميانديشد و در جستجوي يافتن مثالهايي تلاش ميكند با خود ميگفتم كاشكي برگسون ميتوانست هم «ايراني» باشد و هم «خوانندة توفيق», آنگاه كتاب «خندة» او چه شاهكار عميق و زيبا و پرمايهاي ميشد, چه, ميان «ايرانيبودن» و «توفيقخواندن» رابطهاي است كه در همة فرهنگهاي گوناگون, ويژة «ايرانيِ توفيقخوان» است. زيرا, بسيار سادهلوحانه است اگر توفيق را روزنامهاي تعبير كنيم كه ـ همچون روزنامههاي مشابهش در ديگر كشورها از قبيل Le canard enchene ـ «مسائل اجتماعي و سياسي را به زبان شوخي براي مردم بيان ميكند». چنين تعبيري ظرفيت آن را ندارد كه تمام حقيقت سرشار و ريشهدار و ظريفي را كه در رابطة «مردم ايران» و «روزنامة توفيق» هست در خود جاي دهد و به خواننده ابلاغ كند زيرا وقتي ميتوانيم از اين حالت عميق و پخته و حسّاس سخن بگوييم كه مسألة روانشناسي و فرهنگ و روح انتقاديِ طنزآميز خاص ايراني را خوب بشناسيم و اين هنگامي ممكن است كه تاريخ سخت و طولاني اين قوم و «سرشت و سرگذشت» غمانگيز ملتي هوشيار و معنيياب و صاحبدل را در طول ادواري كه بر او گذشته است از نزديك بررسي كنيم و ببينيم كه اين قوم كه انديشهاي نقّاد و نگاهي موشكاف و دلي شاعر و روحي حسّاس و حالتي رندانه و زرنگ و شوخطبع و هفت خط! داشته است غالباً, در رهگذر تاريخ درازش, با مضحكترين اشكال و بهدست احمقترين اشخاص گرفتار بوده است و سعديِ نكتهسنجِ صاحبدلِ خوشسخني بوده است كه جهودانش به كار گِل واميداشتهاند و او كه دستي بر اين زبردستان نداشته و زبانش را ياراي سخن گفتن آزاد و صريح نبوده و مجال فريادي نمييافته خواهناخواه روح لطيف و هوشتيزش در تنها جولانگاه ممكن اسب ميتاخته و در اين ميدان بوده است كه در لطيفه ساختن و ظريفه پرداختن و «خوردهگيري»هاي موشكافانه و نكتهسنجيهاي زيركانه و پوشيده تاختن و پنهان گفتن و رندانه دست انداختن و كنايه و ايهام و مجاز و استعاره و ذم بما يشبه المدح و «به در گفتن تا ديوار بشنود» و حال را به گذشته بردن و حسابش را رسيدن و گذشته را به حال كشاندن و در پس تعبيرات و توجيهات و پرسوناژهاي آن از تيررس «حاليّون» مخفيشدن و در سنگر دين و تاريخ و قصه و اسطوره و عرفان و تصوف و زهد و انزوا به كمين نشستن و از پشت پردههاي رنگارنگ شعر و شوخي و ضربالمثل و معاني و بيان و بديع و صنايع لفظي و معنوي بيشمار تيراندازي كردن و هزاران «لطايفالحيل» ديگر, روحي يافته زيبا و زاينده و فرهنگي ساخته سرشار از لطافت و طنز و نقد كه اگر آن را بخواهيم به اصطلاح معمول فرنگيش Satir بناميم بحر را در كوزهاي ريختهايم و گلستان بيدر و پيكري را در گلداني نماياندهايم.
فرهنگ و روحِ نقد طنزآميز خاصِ ايراني ثمرة دو واقعيتِ توأمان است: يكي روحية لطيف و نكتهسنج اين قوم كه فطري است و ديگري شرايط اختناق كه تجلي و رشد او را از «راسته گفتن» و صريح و يك بعدي و مستقيم خود را ابراز كردن مانع ميشده است و همچون كسي كه از نعمت نطق محروم است لاجرم چشم و نگاه و لب و سر و گردن و ادا و اطوارش نرمش و دقت و ظرافت حركاتي مييابد كه فقدان زبان را جبران ميكند و اگر چنين كسي هنرمند و خوشاستعداد نيز باشد غالباً با چشم و ابرو و سر و دست آنچنان معنيدار و دلپذير و اثربخش و عميق «حرف ميزند» كه زبانِ آزاد و آسوده و «رسمي» هرگز قادر نيست در انتقال اين معاني, تا بدين مرحله از «توفيق» نائل آيد.
توفيق يك روزنامه فكاهي نيست, روزنامهاي كه نويسندگان و كاريكاتوريستهاي شوخطبعي آن را براي سرگرمي و تفنّن خواننده و لطفبخشيدن به خستگي كار خشك روزانه و پركردن «اوقاتفراغت» افراد تدوينكنند نيست. توفيق آينة صادقنماي روح لطيف و زبان نيشدار, و دماغ رند و نقّاد قومي است كه در «تقيّه» رشد كرده و توانا و سرمايهدار شده و فرهنگي غني آفريده است. توفيق روزنامه نيست. در شهر قرطيها و امّلها و فرنگيمآبهاي ناشي و آدمكهاي مصنوعي و تصديقدارهاي باسمهاي اين روزگار, پاتوقي است كه در آن بچههاي خلف جهان, ايرانيهاي رندِ «بدلُغزِ» هوشياري كه هميشه چوب خوردهاند امّا هيچگاه گول نخوردهاند با همان كلاه نمدي و قباي كرباسي و نظامي قدك آبااجدادي خود دور هم مينشينند و از طبقة دوم آن ساختمان خيابان اسلامبول دنيا را تماشا ميكنند و همهچيز را از پشت ذرهبين روح تيزبينِ «مو از ماست كش» خويش مينگرند و با زبان خودماني و لحن صميمي و فرهنگ غني و پر فوت و فن نقد و طنز ايراني از همهچيز گپ ميزنند و «مشتهاي آسمانكوب قوي» را واميكنند و زبردستانِ «يا نهان سيليزنان يا آشكار» را دست مياندازند.
ارسطو در اثر معروفش بنام «Poetica» كه با نگاهي فلسفي به شيوة منطقي ويژه خويش به «تعريف و تقسيمبندي» هنر ميپردازد, هنر را «محاكات» (نمايش Dram) يا بيان و تقليد واقعيت و طبيعت ميشمارد و آن را, برمبناي نوع تأثري كه ذهن و روح آدمي از آن ميپذيرد, به كمدي و تراژدي تقسيم ميكند و در نظر او تراژدي از آن رو كه يك هنر جدي است و روح را همواره با معاني متعالي و مسائل عميق و مرتفع و برتر از سطح ابتذال زندگي روزمره ميآميزد به كمال و علوّ و تصفية باطن از رذائل و ضعفهاي اخلاقي و غريزي معمول ميپردازد و بر كمدي كه نمايش واقعيتهاي عادي و پيش پا افتادة روزمره است برتري دارد و از اينجا است كه تراژدي نمايش زندگي «فاخر» و معاني بلند و دنياي برين انسانهاي برتر و شريف است و نمايشگر عشقها و فضيلتها و ماجراهاي زندگي خدايان و قهرمانان و نجبا و آزادگان, و برعكس كمدي نمايشگر روابط ميان افراد بيسروپا و حملات و حادثات زندگي تودة مردم كوچه و بازار است و از اين رو است كه تراژدي را هنري جدي و عميق و تأملخيز و غالباً هيجانآور و غمناك مييابند و كمدي را هنري سبك و سطحي و نشاطخيز و خندهناك, و در يك تعبير, تراژدي هنر اشراف و كمدي هنر تودة بينام و نشان.
من با اينكه «قضاوت» ارسطو را در اين زمينه مطرود ميدانم و با آن نهتنها موافق نيستم كه تعصبي دشمنانه دارم ولي «استدلال» و تحليل او را بطور كلي ميپذيرم و به عبارت ديگر, با قبول تعريفي كه از دو نــوع هنــر دارد بـه نتيجــهاي متنـاقض با او ميرسـم چه, آنچـه دربـارة «واقعيـت» هنـرهـا ميگـويــد
(Jugement defait) درست است امّا در آنجا كه به ارزيابي (Jugement devaleur) ميپردازد, ديگر نه يك عالم منطقي بلكه يك اشرافي «والاتبار» است و طبعاً با توده مخالف و همچنانكه از نظر نژادي و جوهر ذاتي انساني, تودة گمنام و محروم و بالاخص محكومان سيستم پليد بردهداري را «انسانهاي دست دوم» و فاقد فخر و فضيلت ميپندارد و از نظر سياسي فاقد حق حياتي شرافتمندانه و محروم از قدرت اختيار و دخالت در سرنوشت خويش و شركت در زندگي اجتماعي و سياسي و رهبري جامعه و اين حقوق را همه در انحصار زبدگان و نجبا كه تنها انسانهاي صاحب فضيلت (اريستو) ميداند طبيعي است كه با هنر توده نيز مخالف باشد و براي آن ارزشي قائل نگردد. و چون كمدي يك درام «مردمي» است و مردم (Demo) عاري از حيثيت و فضيلت و شكوه انسانياند! و دموكراسي (در برابر اريستوكراسي), پيروزي اوباش و اراذل بر نجبا و اشراف و بعبارت ديگر تفوق ارزشهاي منفي يعني ابتذال و انحطاط بر تعالي و ارتقاء است! خواهناخواه در چشم فيلسوف اريستوكرات زبدهپرستي چون ارسطو كه همانند استادانش, افلاطون و سقراط, مسائل انساني و اجتماعي را همه از زاوية پايگاه اجتماعي خاص خويش مينگرند يك هنر محكوم و پست ديده ميشود و به همين دليل است كه امروز بايد هنر كمدي را, با همان مشخصاتي كه ارسطو براي آن قائل شده است يعني هنري كه زبانش زبان محاورة عادي است و شخصيتهايش, افراد بينام و نشان و غيرمتعين و دردها و آرزوهايش دردها و آرزوهاي زندگي و روح مردم كوچه, (آنها كه بهجاي فخر و فضيلت, رنج و محروميت دارند), اصيلترين, جديترين و حياتيترين هنر انساني دانست زيرا, عصرما, با همة زشتيها و بديهايش, آفرينندة پرشكوهترين حماسة انساني است و آن انتقال «حماسه» است از دنياي در بستة طلايي خدايان اساطيري و قهرمانان نژاده و صاحبان «شجره» به دنياي باز و بيمرز تودة بينام و نشان. اسطورة عصر ما, ديگر اسطورة اشكبوس و كيكاووس و گيو و گودرز و سيمرغ و زال و تهمينه و اديپشاه و آگاممنون و الياد و اديسه... نيست, ژان والژان و گوژپشتنتردام و باباگوريو و عموتُم و نهنهدلاور است. قهرمانان حماسة روزگار ما بنمهديها و كاميولاها و جميلهها و ميليونها مردم زرد و سياه و سفيدي هستند كه نه به خاطر ربودهشدن هلن زيبا و هومر پاريس يا ملئاس بلكه براي كشتن عقاب جگرخوار و شكستن زنجير انسانكش زئوس قهرمانانه و سرشار از فخر ميجنگند و گمنام و بينشان ميميرند. اگر عصر طلائي يونان و روم, يك پرومتة در زنجير و يك هركول زنجيرگسل داشت امروز ما ملتهايي داريم كه تودة مردمش رنج پرومتهاي را كه آتش به انسان هديه كرد ميكشند و زنجير زئوسي را كه از عطف «آتش و انسان» ميهراسد ميگسلند. قهرمان حماسة انسان امروز, ديگر صاحب «كمربند باريك و ريش دوشاخ» نيست, آن مرد ناشناسي است كه, وقتي ميتواند, نيويورك را به آتش ميكشد و وقتي نميتواند, در وسط ميدان شهر مينشيند و خود را آتش ميزند. حماسة عصر ما سقوط فضائل و شرف ارسطوئي و شكوه يافتن فضائل و شرف انساني است. امروز نيز ما ميخنديم و درست به همانگونه ميخنديم كه ارسطو ميگويد اما نه بر داستانهايي كه شخصيتهايش زنان و مردان عادي كوچه و بازارند بلكه بر داستانهايي كه شخصيتهايش نمايندة نجباي نانجيب و اشراف بيشرفاند. كمدي امروز بدان معني كه ارسطو ميگويد Bourgeois Gentillhomme بالزاك است!
اما امروز بگونة ديگري هم «ميخنديم». اينگونه «خنديدن» يكي از عزيزترين كشفهاي انساني معنويت عصر ماست و آن نه سخن گفتن از آنچه خندهناك است بلكه «خندهناك سخن گفتن» است از «آنچه سخت غمانگيز است»! بنابراين, خندهناكي در «شيوة بيان» است نه در مسائلي كه بيان ميشود و از اينرو است كه آن را بايد يك «هنرواقعي» ناميد. اما چرا از آنچه غمانگيز است بايد فكاهي سخن گفت؟ به دو دليل: يكي براي آنكه از آنچه غمانگيز است بتوان سخن گفت, ديگر آنكه, دور از چشم منطق, كه همواره در مسير آنچه جدي است, ايستاده است و از بيراهة ترس و طمع كه هميشه حقي كه جدي است برميآشوبد, جديترين حقيقتها را در جامة غيرجدي در دلها بنشاند و اين است معناي آن «دو چيزي كه خواننده توفيق هرگز نبايد فراموش كند» و اين است عمق تعبير سادهاي كه دوست قلمشناسم دكتر هزارخاني در اثناي گفتگوئي كه از توفيق داشتيم گفت: «امروز مجله فكاهي توفيق جديترين مجلات ايران است» و اين است راز معماي ويژه توفيق: «نيم قرن گفتن و جز از مردم نگفتن»! و اين است تجربة سخت و سخت ارجمند توفيق در پاسخ مولاناهاي معاصر كه ميفرمايند: «حق نشايد گفت جز زير لحاف» تجربهاي كه نشان ميدهد كه در جامعة ما «براي سخن گفتن تنها دانستن كافي نيست, توانستن نيز ميخواهد» چه, بسيارند كساني كه ميدانند چه بگويند اما هيچ نگفتهاند از آنكه نميدانستهاند كه چگونه بايد گفت؟ و در چشم من ارزش بزرگ توفيق تنها نه در دانشش كه بيشتر در «هنر»ش تجلي ميكند. اين است كه توفيق براي مردم بيزبان حكايتي است و براي روشنفكران «بيهنر» عبرتي.
سوتيترها:
فرهنگ و روحِ نقد طنزآميز خاصِ ايراني ثمرة دو واقعيتِ توأمان است: يكي روحية لطيف و نكتهسنج اين قوم كه فطري او است و ديگري شرايط اختناق كه تجلي و رشد او را از «راسته گفتن» و صريح و يك بعدي و مستقيم خود را ابراز كردن مانع ميشده است
عصرما, با همة زشتيها و بديهايش, آفرينندة پرشكوهترين حماسة انساني است و آن انتقال «حماسه» است از دنياي در بستة طلايي خدايان اساطيري و قهرماناننژاده و صاحبان «شجره» به دنياي باز و بيمرز تودة بينام و نشان
قهرمانان حماسة روزگار ما بنمهديها و كاميولاها و جميلهها و ميليونها مردم زرد و سياه و سفيدي هستند كه نه به خاطر ربودهشدن هلن زيبا و هومر پاريس يا ملئاس بلكه براي كشتن عقاب جگرخوار و شكستن زنجير انسانكش زئوس قهرمانانه و سرشار از فخر ميجنگند و گمنام و بينشان ميميرند
امروز نيز ما ميخنديم و درست به همانگونه ميخنديم كه ارسطو ميگويد اما نه بر داستانهايي كه شخصيتهايش زنان و مردان عادي كوچه و بازارند بلكه بر داستانهايي كه شخصيتهايش نمايندة نجباي نانجيب و اشراف بيشرفاند