دريچه‌اي به:
"چشم اندازِ شعرِ متعهد ايران"

"چشم‌انداز ايران" از اين شماره بر آن است تا دريچه‌اي به "چشم‌انداز شعر متعهد ايران" در پيش چشم‌هاي شما بگشايد و چشمِ بازتان را به افق‌هاي سرشار شعر پايداري و مقاومت, بازتر كند.
در اين شماره شعرهايي در پيش چشم شماست كه به احترام‌گزاري و يادنگاري مردي سروده شده است كه جوهر تعهد و اسطورة مقاومت و پايداري بود, مردي مردستان, شيفته و دلشدة هميشة استقلال و آزاديِ "ايران".
اميدمنديم در شماره‌هاي آينده, توضيحات بيشتري در مورد اين دريچة گشوده به شعر متعهد و مقاوم كشورمان, براي آنان‌كه با ارسال شعرهاي متعهد و ملتزم بخواهند ياري‌مان فرمايند, بدهيم. فقط در اين شماره, اين را به‌عنوان پيش‌نيازي خدمتتان بيان مي‌كنيم كه اين دريچه به همان باور هميشگي, ايمان دارد كه: "شعر از بهر مردمان گويند, نه از بهر خويش" و نيز به هيچ‌كس و هيچ‌چيز متعهد و ملتزم نيست, جز به "ايران" و "اسلام", ايراني سرافراز و اسلامي انسان‌ساز و همين. باقي بقايتان.
سوگنامة دكترمحمدمصدق
مرثية درخت
دكترمحمدرضا شفيعي كدكني
ديگر كدام روزنه, ديگر كدام صبح
خواب بلند و تيرة دريا را
ـ آشفته و عبوس ـ
تعبير مي‌كند؟
* * *
من مي‌شنيدم از لبِ برگ
ـ اين زبان سبزـ
در خوابِ نيم شب كه سرودش را
در آبِ جويبار,
بدين‌گونه شسته بود:
ـ در سوكت اي درخت تناور!
اي آيتِ خجستة در خويش زيستن!
ما را
حتي امانِ گريه ندادند.
* * *
من, اولين سپيدة بيدارِ باغ را
ـ آميخته به خون طراوت ـ
در خوابِ برگ‌هايِ تو ديدم
من, اولين ترنّم مرغان صبح را
ـ بيدارِ روشناييِ رويان رودبارـ
در گل‌فشانيِ تو شنيدم
* * *
ديدند بادها
كان شاخ و برگ‌هايِ مقدس
ـ اين سال و ساليان
كه شبي مرگواره بود ـ
در ساية ‌حصار تو پوسيد
ديوار,
ديوارِ بي‌كرانيِ تنهاييِ توـ
يا
ديوار باستانيِ ترديدهاي من
نگذاشت شاخه‌هاي تو ديگر
در خندة سپيده ببالند
حتي,
نگذاشت قمريانِ پريشان
(اينان كه مرگِ يك گلِ نرگس را
يك ماه پيش تر
آن‌سان گريستند)
در سوكِ ساكتِ تو بنالند.
* * *
گيرم,
بيرون از اين حصار كسي نيست
گيرم در آن كرانه نگويند
كاين موجِ روشناييِ مشرق
ـ بر نخل‌هاي تشنة صحرا, يمن, عدن...
يا آب‌هاي ساحليِ نيل ـ
از بخششِ كدام سپيده است
امّا,
من از نگاه آينه
ـ هر چند تيره, تارـ
شرمنده‌ام كه: آه
در سوكت اي درخت تناور,
اي آيتِ خجستة در خويش زيستن,
باليدن و شكفتن,
در خويش بارورشدن از خويش,
در خاكِ خويش ريشه دواندن
ما را
حتي امان گريه ندادند.
15/12/1345
* * *
پرچم‌كشِ بيداري ملّت
فرازي از شعر بلند "سوگند"
مصطفي شعاعيان
به قعرِ محبسِ بيداد و استعمار
و در اعماق شب‌هايِ به هم پيچيدة خون ريز
در زير پيِ سرمايِ بي‌پيرِ شبِ يلدايِ دهشتناكِ انسان خوار
ميان پنجة دژخيمِ استعمار
"مصدّق" مُرد!
"مصدّق" مُرد!
* * *
"مصدّق" قهرمانِ كوه‌هاي سنگلاخ و صعب آزادي
همان پرچم‌كشِ بيداريِ ملت
كه مي‌لرزاند بنياد قصورِ نوكران خانه‌زاد پستِ استعمار
در ژرفاي زندان‌هاي استعمارِ دون, جان داد.
* * *
اي بيداد... اي جلاّد!
به زير كاخ‌هاي ظلم زاي خويش
نسلت, شيوه‌ات, افسانه‌ات,
پيوسته مدفون باد.
14/12/1345
* * *
ستارة جاويد
نعمت ميرزازاده
در آسمانِ وطن, اي ستاره يكتايي
ميانِ آن همه اختر,‌ هنوز پيدايي
تو را چه نور به گوهر سرشته است,‌ زمان
كه هر چه دور شوي, بيشتر هويدايي
تو اي ستارة دنباله‌دارِ آزادي
هنوز در ره پيموده روشني زايي
اگرچه رهرو ديروزهايِ ما بودي
هنوز راهبرِ رهروانِ فردايي
ز نيشِ طعنة ناپختگان, نيازردي
بزرگمردي و بر كودكان, شكيبايي
هر آن كه دامنِ آلوده, خواست پاك كند
به آبروي تو زد دامنش, كه دريايي
هر آن كه مانده به كارش, دوباره يادت كرد
مگر طلسم گشايي, مگر مسيحايي
عدوي جانِ تو, هم "يزدگرد" و هم "حجّاج"
برفت آن يك و اين هم رود, تو بر جايي
سرشته است زمان نام تو, به نام وطن
درفش ميهنِ مايي, هميشه برپايي
به نام پاكِ تو, ميهن هماره مي‌بالد
تو اي ستارة جاويد, مشعل مايي!
* * *


شير بيشة شرق
به احترام روح بزرگ و متبرّك خلقي‌ترين مبارز راه ‌آزادي و استقلال
"دكتر محمد مصدق"
طــه حجـازي
هلا مدافعِ نسل و تبار ايراني
هنوز ديده به يادِ تو است باراني
تو آن بلندِ رهايي كه در تماميِ شرق
نبود و نيست چنان تو بلند و انساني
تو مظهرِ همة غيرت و حميّتِ ما
شكوهمندتريني, ستيغ ايماني
اگرچه راه زدت ارتجاع سرخ و سياه
چو آسمان به همه شب, ستاره افشاني
تو مشتِ محكمِ خلقِ سترگ ما بودي
بكوب بر دهنِ دودمانِ شيطاني
الا حضور تو خاري به چشمِ تاريكي
دوباره روز وطن, تيره است و ظلماني
طلوع كن تو از آن چاهِ "احمدآباد"ت
كه "ماه نخشبِ" ما بودي, اين تو مي‌داني
بريده باد همه "دست‌هايِ بولهبان"
كه نهضت تو به يغما كشيد و ويراني
تو شير بيشة شرقي, هلا چه خوابيدي؟!
بپاي خيز و بپا كن دوباره توفاني
تمام شرق به عزم تو باز محتاج است
تو يكّه‌تازِ همه عصرها و دوراني
اگرچه دشمنت انديشة شكستِ توكرد
تو در ميان همه نسل‌ها, نماياني
تو در دو جبهه به رزم آمدي, تمامي عزم
زدي به دشمن ايراني و انيراني
شكيب و صبر تو اسطورة شكيبايي ست
بلا و درد همه خلق را تو درماني
ببين چه رفته بر اين كشور تو اي فرمند!
به صورِ رزم بِدَم, اين تو خوب بتواني
تويي خلاصة آزادگي و استقلال
تويي تبلورِ ايراني و مسلماني
اگرچه نيستي, امّا هنوز "ايرانشهر"
به ياد توست كه ازجمله جاوداناني
"مرا تو بي‌سببي نيستي" معلّمِ رزم
كه جنبش و تپش روزگار و دوراني
صداقتِ تو به "ايران", "مصدّق" است به ما
تو "آرزو"يِ جهاني, اميدِ ايراني
صلاح و صلح و فلاح ار چه مدّعي دارد
نجات را تو فقط ابتدا و پاياني
تهران ـ بيست و نهم آذرماه 1381
* * *

مصــدّق
محمدعلي سپانلو
بگذار تا پيامِ تو را
با چشم‌هاي ساكتِ خود منتشر كنيم
بگذار تا عصايِ تو, با انتظار ما
بر گورِ روستايي‌ات آهسته گل كند
بگذار آب‌هايِ خوش آواز
همواره در ستايشِ آزادي
زير درختِ پير
روان باشند.
* * *
آه از شهودِ مرگ, كه مي‌دانست
چون مي‌توان زپاي در انداخت
پيران و پهلوانان را:
و پنجه زد به حنجرة خسته
ملّي‌ترين سخنورِ دوران را
* * *
آگاه باش زيستني اين چنين عقيم
از خانه تا ادارة مشغول
از مي فروش تا درِ سقا
وز تشنگي به تشنگيِ ديگر
ايثار نفس ماست, ولي هرگز
در سر نپخته شوقِ نشان‌هايِ افتخار...
بگذار تا سكوتِ ثمرمندِ ما
بر شاخه‌هاي اصلِ فناكرده, بشكفد
* * *
اين يك سلوك بودن در بومي‌ست
كه خويِ پروراندنِ مردانِ پير را
از دست داده است.
تابستان 1355



1