شهيد صمديه لباف؛
پويندة نسبت دين و علم
زمستان 52, در خيابان‌هاي برف گرفتة تهران, وقتي در كوچة سرپلك خيابان 15خرداد به ديدار "محمدتقي" مي‌رفتم, نمي‌دانستم روزي او, "مرتضي صمديه لباف", بي‌اختيار همه را به ياد مقاومت در اتاق شكنجة ساواك خواهد انداخت, زندگي مبارزاتي‌اش ملاكي براي حق و باطل خواهد شد و همرزمان مجاهدش به ياد مقاومت و نامش كلمة تعالي‌بخش "يا صمد... يا صمد..." را زير ضربات شكنجة ساواك بر دل و زبان جاري خواهند كرد.
"مرتضي صمديه لباف" قبل از سال 1350 به عضويت "سازمان مجاهدين خلق ايران" درآمد و بعد از ضربة 50, در عمليات‌هاي بسياري شركت كرده بود. به من گفته بود كه ابتدا در يك كادر علني فعاليت مي‌كند كه با سازمان مخفي در ارتباط بوده است, اما بعد از اين‌كه يك مسئلة امنيتي برايش به‌وجود آمد, سعي كرد, مخفي شود. با آن‌كه او عاشقانه و تمام وقت, در خدمت مردم بود,‌ اما ساواك تا سال 1353 از مخفي‌شدن او هيچ اطلاعي نداشت. وي كه از سال 50 تا 52, يازده خانه عوض كرده بود و مرا بي‌اختيار به ياد مسلمان‌هاي مهاجر و خانه به‌دوش مي‌انداخت.
روز ديدار وقتي از شمال به جنوب وارد كوچة سرپلك شدم, او را ديدم كه با همان مشخصاتي كه به من داده شده, به طرفم مي‌آيد. اواسط كوچه علامت رمز را به هم داديم و يكديگر را در آغوش كشيديم. مدتي در كوچه‌هاي پيچ‌درپيچ پر از برف قدم زديم و در چند كوچه آن طرف‌تر با دوستش, "ناصر انتظار مهدي" پيوند خورديم و سه نفر شديم. مرتضي از نياز به مطالعة تاريخ معاصر و مسائل ديگر صحبت مي‌كرد. قرار بر اين بود كه من مسئوليت سياسي و ايدئولوژيك مرتضي و ناصر را با اسامي مستعار "محمدتقي" و "مصطفي" عهد‌ه‌دار شوم و مرتضي متقابلاً مسئوليت نظامي مرا به عهده بگيرد.
يكي دو هفته قبل از اين ملاقات بود كه دكتركريم رستگار دستگير شد. من و دكتر كريم در يك خانة جمعي محقر زندگي مي‌‌كرديم كه در جريان جامعه‌گردي, اكيپ‌هاي كميته به هر دوي ما مشكوك شدند. كريم فرار كرد, دو اكيپ از كميته دوان‌دوان در حال تيراندازي او را تعقيب مي‌‌كردند اما, چون دنبال او بودند, توجهي به من نكردند و من موفق شدم از دل اين دو اكيپ به آرامي عبور كنم و دوباره به سازمان پيوند بخورم, پس از آن فهميدم دكتر كريم را دستگير كرده‌اند.
به علت دستگيري كريم, مرتضي و ناصر خانه‌اي را كه همراه با كريم در آن زندگي مي‌كردند تخليه كردند, اما سهواً مقداري اسيدپيكريك و موادمنفجره در خانه جا گذاشته بودند. وقتي مرتضي از موضوع با خبر شد آرامش خود را از دست داد و گفت: "هرطور شده بايد مواد را از خانه خارج كنيم." چرا كه مي‌دانست اگر ساواك خانه را كشف كند و مواد را پيدا كند, جرم كريم تا حد اعدام بالا خواهد رفت. به همين منظور طرحي ريخت. مقداري سيب‌زميني و پياز را با يك تاكسي‌بار به درِ خانة مورد نظر فرستاد و همراه با ناصر از دور خانه را زير نظر گرفتند. بعد از اين‌كه مطمئن شدند مأموران در خانه نيستند, به خانه رفتند. ناصر با صاحبخانه شروع به صحبت كرده و مرتضي نزديك آنها شده بود. بي‌خبر از آن‌كه يكي از مأموران ساواك در انتظار فرصت است كه هر دوي آنها را با هم دستگير كند. در همين موقع, ناصر كه هوشياري پليسي داشت, متوجه مي‌شود ساواك براي آنها دام پهن كرده است. اسلحه مي‌كشد اما تيراندازي نمي‌كند. در همين حين مرتضي عقب‌عقب رفته و تيراندازي مي‌كند و همة مأموران ساواك را ضمن غافلگيري فراري داده و به سلامت به محل قرار ثابت برمي‌گردد. خيلي زود اين فداكاري به خاطر رفيق همرزم, زبانزد همگان شد. تمامي اين جريان از طريق بي‌سيم گيرنده شنيده مي شد.
دكتر كريم مسئول مرتضي و ناصر بود. خودش يك خانه داشت كه من چند روز با او زندگي كردم و يك خانة جمعي هم با مرتضي و ناصر داشت. همان‌كه واقعة مزبور در مقابل آن اتفاق افتاد.
در همان اولين ديدار كه با مرتضي دوساعت در كوچه‌هايي كه به منطقة آزادشده معروف بود قدم مي‌زديم و بحث مي‌كرديم, بنا شد خانة جمعي جديدي بگيريم و با هم جمع جديدي را تشكيل بدهيم. در خيابان نيروي‌هوايي يك اتاق در طبقة دوم خانة يك قصاب اجاره كرديم. زندگي‌ ما در آن خانه با دادگاه گلسرخي همزمان شد. صاحبخانه در زيرزمين خانه‌اش گوسفند مي‌كشت و گوشت تازه به مردم مي‌فروخت, گاهي هم به اتاق ما سر مي‌زد. يك روز گفت: "اگر گلسرخي و يارانش را ببينم با چاقو سرشان را مي‌برم. اينها مي‌خواستند وليعهد را بدزدند." ولي چند روز بعد كاملاً نظرش برگشت. آمد و گفت: "گلسرخي از حضرت محمد(ص) و حضرت علي(ع) دفاع كرده است و طرفدار لوله‌كشي آب براي ما فقراست." بعد از مدتي چون مراجعين زيادي براي خريد گوشت مي‌آمدند, احساس ناامني ‌كرديم و به اتاقي در خيابان نصر واقع در خيابان 17 شهريور رفتيم كه خانة سيزدهم مرتضي به‌شمار مي‌آمد. در خانة نصر بود كه كار سياسي ـ ايدئولوژيك و نظامي را با آرامش بيشتري شروع كرديم. تا آن زمان نام واقعي مرتضي را نمي‌دانستم. تنها مي‌دانستم كه اهل اصفهان است. يك روز از روي حدس و گمان به او گفتم فكر مي‌كنم سيدباشي و فاميلي‌ات لباف باشد.
او مرا صادقانه آموزش مي‌داد. آموزش تيراندازي, بمب‌سازي و مواد, گلوله‌سازي, فشنگ‌سازي, تجربيات سرقرار رفتن, علامت سلامتي‌زدن و... چرا كه در تيراندازي و تعمير اسلحه و كارهاي تكنيكي مربوط به موادمنفجره, انداختن نارنجك از روي موتور در حال حركت و تيراندازي از روي موتور در حال حركت‌ بي‌نظير بود. از صحبت‌هايي كه مي‌كرد اين‌طور به نظر مي‌رسيد كه از مكانيزم فرار شهيد رضارضايي از زندان باخبر بوده و به علت ناشناس‌ماندن در برابر ساواك, از طرف سازمان مأمور نظارت بر رضا بوده است.
در آن سال‌ها مجاهدين به‌دنبال خط مشي خودكفايي در اسلحه و موادمنفجره بودند. وقتي من براي حمل اسلحه نياز به استفاده از كمربند و غلاف پيدا كردم, با مرتضي به بازار رفتيم, او وسايل اوليه را خريداري نموده و با اعتقاد به صرفه‌جويي در پول خلق, خود به ساختن آن پرداخت, آن هم با كمترين هزينه. اين فداكاري و ايثار او زبانزد همه شده بود. او حتي در تمرينات و آموزش تيراندازي از فشنگ و گلولة فابريك استفاده نمي‌كرد و هميشه سعي مي‌كرد از نمونة دست‌ساز استفاده كند. چرا كه معتقد بود يك گلولة فابريك مي‌تواند در بعضي اوقات نقش استراتژيك داشته باشد. يك‌بار كه مرا براي آموزش نظامي به بيابان مي‌برد, مقداري طناب, مركوركروم و... با خود برداشت. گفتم: "طناب براي چيست؟"گفت: "ممكن است آنجا كسي يا دهقاني مزاحم ما بشود, در آن صورت نبايد با آنها درگير بشويم, مجبوريم آنها را با طناب ببنديم و از صحنه دور شويم تا مبادا باعث مرگ كسي بشويم." خيلي به مردم توجه داشت.
زمستان 52 وقتي سلطان قابوس به ايران مي‌آمد, در عملياتي كه مرتضي عليه آمدن او شركت كرده بود, هيچ‌گونه تلفات جاني به‌بار نيامد. دقت زيادي در انجام كارها داشت و در عمل به اعتقاداتش بي‌نظير و محكم بود. يك‌بار كه براي شناسايي به جاده ساوه رفته بوديم, اصرار داشت زودتر به خانه برگرديم, بعداً متوجه شدم كه اصرار او, براي رسيدن به اقامة نمازاول وقت بوده است.
سال‌هايي كه سازمان از نظر مالي در تنگنا بود, مرتضي ازجمله افرادي بود كه با روزي 20ريال صبحانه و ناهار مي‌‌خورد و فشار زيادي به خود وارد مي‌آورد تا اين‌كه پس از مدتي زخم معده گرفت. اسهال مستمر و گوش‌درد او را آزار مي‌داد و درد استخوان هميشه با او عجين بود. گاهي‌ در اثر فعاليت و عرق‌كردن زياد, از پا مي‌‌افتاد و ديگر ياراي راه‌رفتن نداشت. پزشك به خاطر ناراحتي معده گفته بود بايد عسل بخورد, اما او معتقد بود كه با پول مردم نمي‌شود عسل خورد. روزي كه با اصرار من مجبور به خريدن عسل شد, سر قيمت با فروشنده براي 5 ريال مدت‌ها چانه مي‌زد. چرا كه مي‌گفت: "پول مردم را نبايد ساده خرج كرد."
بهرام ‌آرام گفته بود كه من وقتي سر قرار با صمديه مي‌روم از قرص سيانور استفاده نمي‌كنم؛ چرا كه به او اعتماد صددرصد دارم. با اين‌كه طبق آيين‌نامة سازمان, هر مجاهدي بايد سرقرار قرصش در دهانش مي‌بود و اسلحه‌‌اش آماده. بهرام آرام مي‌گفت: "من حاضرم به قرآن قسم بخورم كه اگر صمديه دستگير بشود هيچ‌كس را لو نمي‌دهد." اساس تشكيلات مخفي هم روي همين اعتمادها دور مي‌زد. بهرام به ما توصيه مي‌كرد كه "صمديه انساني شجاع و نترس است, هرگاه در مسائل امنيتي ترديد و دودلي پيدا كرديد و در انتخاب راه دچار مشكل شديد كه مبادا راه محافظه‌كارانه را گزينش كنيد, از صمديه كمك بگيريد. در او هيچ رگه‌اي از محافظه‌كاري ديده نمي‌شود. اگر بگويد فلان كار خطرناك است, بايد پذيرفت و ‌آن را به‌حساب محافظه‌كاري نگذاشت, زيرا در چنين سازمان‌هايي لازم است, افرادي باشند كه مبدأ مختصات باشند و مرز بين محافظه‌كاري و عمل نادرست را تشخيص بدهند."
مرتضي در موارد نظامي و امنيتي ملاك تشخيص درست از نادرست شده بود و زندگي آرام او باعث مي‌شد هيچ‌كس به او شك نكند. وي به خاطر توده‌اي بودن و عادي زندگي‌كردنش و به اين علت كه هوشياري‌ انقلابي را در "با مردم بودن" مي‌دانست, مورد سوءظن پليس واقع نمي‌شد. هيچ‌كس نمي‌توانست تشخيص بدهد كه مرتضي دانشجوي مهندسي دانشگاه صنعتي شريف است يا يك فرد مبارز. به خاطر صراحت, قاطع‌بودن, ايمان و پاكي ‌او بود كه تمام همرزمان مجاهدش مي‌گفتند: "هركجا صمديه هست, حق هم هست و هركجا كه حق هست, صمديه هم آنجاست." اما افسوس بعدها, همان‌ها كه روزگاري مرتضي را مي‌ستودند, در قالب منحرفين مترقي‌نما, نوشتند مرتضي مشغول لودادن افراد است. همان‌هايي كه يك روز مي‌گفتند سرقرار با صمديه مي‌روند, بدون آن‌كه قرصي در دهان بگذارند, در سازمان با برخورداري از امكانات تكثير و انتشارات و تبليغات, شخصيت صمديه را قلب كرده, او را طوري جلوه مي‌دادند كه گويي با دشمن جلاد و شكنجه‌گر همكاري مي‌‌كند. آنها او را خائن شمارة 2 ناميدند و به‌قدري شخصيت او پوشيده ماند كه تا مدت‌ها در شهري كه متولد شده بود (اصفهان) او را نمي‌شناختند و حتي در بعضي از موارد عكس او را پايين كشيده و فكر مي‌كردند كه خيانت كرده است. اين در حالي بود كه همان منحرفين مترقي‌نما در همان زمان كه تبليغ مي‌كردند, مرتضي در حال لودادن دوستانش است, خود سرقرارِ كسي مي‌رفتند كه تحت مسئوليت مرتضي بود و مرتضي كاملاً او را مي‌شناخت و اگر مي‌خواست مي‌توانست درباره‌اش اطلاعات بدهد, اما اين‌كار را نكرده بود.
در بهار 53 مرتضي براي برخورداري از نرخ رشد بيشتر براي كسب موضع جديدتري در سازمان, هنگامي كه به دنبال خانة جديدي مي‌گردد, در غرب تهران در خيابان هاشمي به دستشويي مسجد مي‌رود. اما در موقع خروج يك استوار ژاندارمري و يك سرباز مانع او شده و مي‌خواهند او را بازرسي كنند. ولي او با هوشياري و قاطعيت انقلابي‌اي كه هميشه ذاتي‌اش بود, يك قدم به عقب رفته, اسلحه‌اش را مي‌كشد و دستور توقف مي‌دهد. وقتي كه احساس مي‌كند استوار قصد دستگيري او را دارد, با يك تير استوار را خلاص مي‌كند, اما سرباز را فقط از پا هدف مي‌گيرد تا نتواند او را تعقيب كند, همين مسئله نشان مي‌هد كه عشق به توده‌ها تا چه اندازه ذاتي او بوده كه او حتي بين يك استوار شرور و يك سرباز مستضعف رنجبر در لحظات بحراني فرق مي‌گذارد.
مرتضي به علت خلوص و پاكي‌‌اش خيلي سريع خصلت‌هاي ناپسند افراد را تشخيص مي‌داد. او خصلت‌هاي ناپسند شهرام (رهبر جريان انحرافي مترقي‌نما) را در سال 52 به خوبي تشخيص داده بود. يكي آن‌كه يك‌بار به او گفته بود: "بايد چشمت را ببندم تا به خانه‌اي مخفي ببرمت." ولي شهرام اين كار را نكرده و محل خانه را ياد مي‌گيرد. دوم اين‌كه او مي‌گفت:‌ "شهرام وقتي به درون خانه مي‌آمد, اسلحه‌اش را از خود جدا مي‌كرد, چرا كه مي‌خواست راحت‌تر باشد." اين دو نمونه خيلي جدي مي‌گرفت و مي‌گفت نبايد به‌راحتي از آنها گذشت.
اظهارنظرهاي مرتضي در بسياري از موارد ملاكي براي رهبران سازمان بود. چرا كه همگي معتقد بودند اگر صمديه نظري مي‌دهد به خاطر ترس از مرگ نيست, بلكه واقعاً خطرناك است. وقتي مرتضي مي‌شنود كه در كارخانه "لندرور" كارگران براي افزايش دستمزد حركت كرده و مورد سركوب خونين ساواك و ژاندارمري قرار ‌گرفته‌اند, بسيار ناراحت شده و در صدد برمي‌آيد كه در رابطه با حمايت از مستضعفين رنجبر, عملياتي انجام دهد. مدت 2 هفته در جاده كرج با كارگران مختلف كه از حركات آن‌موقع اطلاع داشتند صحبت كرده و شناسايي كاملي به‌عمل ‌آورده و در عمليات انفجاري كارگاه "لندرور" شركت مي‌كند. پس از انجام عمل از اين‌كه توانسته بود در رابطه با مستضعفين كارگر عملي انجام دهد بسيار خوشحال به نظر مي‌رسيد و با صداقت و سادگي تمام مقداري توت خريده بود و ما را دعوت مي‌‌كرد كه به سلامتي كارگران توت بخوريم. از كارهاي تكنيكي او كه جنبة ابداعي داشت اين بود كه توانسته بود با مكانيزمي خاص, ساعت‌هاي 12 ساعته را 24 ساعته كند و از آن يك ساعت تايمر 24 ساعته درست كند.
بعدها در پروسة ارتقاي مرتضي, همراه با شخصي به‌نام عبدالله به اتاقي در خيابان عارف رفتيم كه چهاردهمين خانه مرتضي بود. اما بعد از مدتي چون احساس ناامني مي‌كرديم, به خانه‌اي در غرب تهران, واقع در خيابان قصرالدشت رفتيم كه قبلاً يكي از دوستان مرتضي آنجا زندگي مي‌كرد. با ابتكار خاصي كه خود داستان مفصلي دارد آن خانه را به‌دست آورديم كه تبديل به خانة جمعي ما شد و پانزدهمين خانة مرتضي به‌شمار مي‌آمد. در آن خانه بود كه شروع به خواندن كتاب‌هاي ابن‌خلدون كرديم و تلاش كرديم پاسخ‌هايي براي رفع شبهات پيدا كنيم.
وقتي براي من عمليات شب 28 مرداد سال 53 پيش آمد و مجبور بودم يكي دو روز قبل از آن براي آزمايش موادمنفجره به بيابان‌هاي ساوه بروم, مرتضي همراهم بود كه اين ماجرا نيز به‌نوبة خود داستان مفصلي دارد. در بازگشت از آنجا به من مي‌گفت: "به نظر مي‌رسد اين عمليات آن هم شب 28 مرداد خطرناك باشد." آن روز آخرين ديدار ما بود, با هم ناهار خورديم. گفتم كه ممكن است ديگر همديگر را نبينيم. از زندگي و مرگ جهان پهلوان تختي و هر چه دربارة‌ او مي‌دانستم برايش گفتم و گفتم نبايد در شرايط سخت دچار يأس بشويم. بعد از خداحافظي, ديگر او را نديدم تا اين‌كه بعد از 16 ماه در زمستان 54 وقتي در سلول انفرادي اوين زنداني بودم و از آنجا به قرنطينه زندان قصر منتقل شدم, ماجراي ترور ناجوانمردانه و دستگيري مرتضي, شكنجه‌هايش و نيز دستگيري وحيد افراخته را شنيدم و تازه آن‌موقع بود كه او را به نام واقعي‌اش شناختم.
مرتضي تمام مسائل خود و آنچه در درونش مي‌گذشت, در اختيار سازمان مي‌گذاشت. وقتي جريان مترقي‌نما را در سازمان مشاهده كرد, قاطعانه در برابر اين انحراف ايستاد, چرا كه مي‌ديد وصيت‌هاي برادر مجاهدش "حنيف‌نژاد" در مورد "وحدت ايدئولوژيك" و "وحدت استراتژيك" و "وحدت سازماني" زير پا گذاشته شده است. اين مقاومت و ايستادگي در حالي بود كه جريان مترقي‌نما توقع داشت اعضاي سازمان, كوركورانه جريان را تأييد كنند.
علي‌رغم اين كه جريان انحرافي مانع پيوند اعضاي مذهبي با همديگر مي‌شد, مرتضي دوست مجاهد,‌ هم‌دانشكده‌اي و همشهري‌اش, مجيد شريف‌واقفي را پيدا مي‌كند و آن دو براي مقابله با جريان انحرافي و مهم‌تر از همه ادامة راه مجاهدين بنيانگذار, همكاري نزديك خود را شروع مي‌كنند. عظمت مرتضي در اين است كه با اين‌كه از كادرهاي مركزي نبود, ولي در برابر انحراف كادرهاي مركزي شجاعانه مي‌ايستاد.
قرائت مجاهدين بنيانگذار از قرآن, مبتني بر اين‌كه "آنچه اصالت دارد, اقليت يا اكثريت رشديابنده و حق است, نه اكثريت و اقليت افول‌يابنده" براي مرتضي معني داشت.
مرتضي تعدادي اسلحه پيش يكي از افراد تحت مسئوليتش ‌گذاشته بود. يك روز با او در ميان مي‌‌گذارد كه جرياني از سازمان از ايدئولوژي خود عدول كرده است و او را مختار مي‌گذارد كه موضعش را در برابر جريان مترقي‌نما تعيين نمايد. اين برادر به‌ ياري مرتضي شتافته, او را تأييد مي‌كند و اسلحه‌ها را تحويل مرتضي مي‌دهد. وقتي جريان مزبور از اين موضوع باخبر مي‌شود,‌ بي‌درنگ مرتضي و مجيد را احضار مي‌كند. اينجاست كه توطئه‌اي نامقدس در شرف تكوين است. ناصر به مرتضي و مجيد گفته بود: "ازكجا معلوم توطئه‌اي براي قتل شما در كار نباشد؟ احضار هر دو نفر در دو قرار جداگانه, در يك روز و يك ساعت, مشكوك به نظر مي‌رسد." اما مرتضي به او گفته بود: "من هيچ‌وقت چنين تصوري را نمي‌خواهم در خود راه بدهم كه همرزم انقلابي‌ام چنين هدف شومي را در سر بپروراند. اگر براي يك لحظه چنين تصوري را در سر خود راه بدهم, وقتي در سلول قرار مي‌گيرم, با رفقاي انقلابي‌ام چه كنم؟ بايد بگويم آنها حتماً مرا لو خواهند داد و من هم بايد آنها را لو بدهم؟"
به راستي كه او جرمي نكرده بود, جز اين‌كه راه بنيانگذاران سازمان را ادامه داده بود و سرودش كه زبانزد همة مجاهدان بود, همواره در گوش‌ها طنين‌افكن است كه:
اي سعيد
اي حنيف
اي بديع‌زادگان
قسم به خون پاكتان
ادامة راهتان
او به وصيت "شهيد حنيف‌نژاد" جامة عمل پوشانده بود و نمي‌توانست تصور كند يك رزمنده انقلابي كه اسلحه‌اش را به طرف رژيم سلطنتي و حاميان امريكايي, انگليسي و اسرائيلي‌اش كه هيچ مرزوبومي نمي‌شناسند نشانه گرفته است, چنين توطئه‌اي را در سر بپروراند. آري او هابيل‌وار به سر قرار مي‌رود تا برادر همرزمش را ملاقات كند كه تيري پهلويش را سوراخ مي‌كند. وقتي من در قرنطينة زندان قصر از اين ماجرا مطلع شدم, به هم‌بندي‌هاي خود گفتم: "برخورد مرتضي به اندازة سي‌سال به طرف مقابل ضربه خواهد زد." همان‌طور هم شد و آنها ديگر نتوانستند سر بلند كنند. پيام او روش هابيل و مكتب مظلوميت بود. شايد او با ماندلا همدل بود كه همزمان با او در سلول‌هاي آپارتايد افريقاي جنوبي شعار مي‌داد: "ببخش اما فراموش نكن." حتي شايد روحية مرتضي اين بود كه "ببخش و فراموش كن."
مرتضي به راستي شهيد راه حق است. اصول ايدئولوژي و استراتژي و شناخت مجاهدين بنيانگذار را بايد در لحظه‌اي ديد كه مرتضي در آن لحظة بحراني, تلفيقي از هوشياري انقلابي و قاطعيت نظامي و روابط صادقانه و برادرانه و فراموش نكردن تضاد عمده؛ يعني رژيم سلطنتي و حاميان امريكايي, انگليسي و اسرائيلي‌اش ارائه داده بود. در اين لحظه است كه بايد راه بنيانگذاران مجاهد را ديد و عميقاً تحليل كرد.
مرتضي به مبارزة مسلحانه ايمان داشت و اسلحه ذاتي او بود, نه اين‌كه فقط آن را حمل كند. به علت همين قاطعيت نظامي, وقتي صداي تير رفيق انقلابي‌اش را‌ مي‌شنود, ناگهان دستش به اسلحه رفته, اسلحه‌اش را مي‌كشد و به آن دوست ضارب مي‌‌گويد: "چرا چنين مي‌كني؟" براي مرتضي باوركردني نبود كه با وجود دشمن اصلي, يعني شاه و جلادان شكنجه‌گرش, به او تيراندازي شود. او فقط اقدام به تيراندازي هوايي مي‌كند تا ضاربش را فراري دهد, با اين كه مي‌توانست او را بكشد. همة كساني كه مرتضي را مي‌شناختند و مي‌دانستند كه او قادر بوده ضاربش را بكشد, حتي آنها خود اعتراف مي‌كردند كه مرتضي عامدانه هوايي تيراندازي كرده است, چرا كه اعتقاد داشت اگرچه دوستش به او تيراندازي كرده, اما هنوز ادعاي مبارزه با رژيم سلطنتي وابسته را دارد.
فرد ضارب و همكارش كه سر قرار مرتضي آمده بودند, مأمور بودند همان كاري را با مرتضي بكنند كه دو رفيق ديگر, سر قرار با مجيدشريف‌واقفي كردند. آنها مجيد را كشتند. جسدش را به بيابان برده و سوزاندند. اما مرتضي با ابتكار خود آن دو را فراري مي‌دهد. با وجود خونريزي شديد پهلو, خود را به بيمارستان دشمن تسليم نكرده و حتي به بيمارستان‌هاي عادي شهر هم نمي‌رود. وقتي در اثر خونريزي زياد به حالت بيهوشي نزديك مي‌شود, به منزل يكي از اقوامش در تهران مي‌رود و هرچه از او مي‌پرسند, "چي شده؟" جواب نمي‌دهد و سكوت مي‌كند. سكوتي سنگين و پرمحتوا و عميق كه ژرفاي آن جريان اصيل بنيانگذاران مجاهد را نشان مي‌دهد و هابيل‌وار مي‌گويد كه اگر تو براي كشتن من, دست دراز كني, من به‌هيچ‌وجه براي قتل تو اقدامي نخواهم كرد. مرتضي مي‌دانست كه حل تضادها در مدار انقلابي از چه مكانيزمي برخوردار است.
اقوام او تلاش مي‌كنند جلوي خونريزي او را بگيرند ولي موفق نمي‌شوند و او را به بيمارستان مي‌برند. در بين راه هر چه مي‌پرسند كه موضوع چيست؟ تنها يك كلمه از او مي‌شنوند كه: "بعضي از رفقا به من نارو زدند." كساني كه مرتضي را مي‌شناسند, مي‌دانند هيچ‌گاه در مورد رفقاي انقلابي خود كلمة "نارو" را به كار نبرده بود, زيرا چنين كلمه‌اي در فرهنگ مرتضي وجود نداشت. نه‌تنها در فرهنگ مرتضي, بلكه در فرهنگ هيچ مجاهدي كه هويتش روابط صادقانه و برادرانه بود, چنين كلمه‌اي وجود نداشت.
جسم بيهوش مرتضي در بيمارستان به دست مأموران ساواك مي‌افتد. آنها او را به بيمارستان شهرباني, بخش ويژة كميته و ساواك مي‌برند و به بازجويي و تهديد و سپس جراحي او مي‌پردازند. از آنجا كه هيچ‌يك از مأموران كميته و ساواك در تيراندازي به مرتضي شركت نداشتند, فوراً مي‌فهمند كه اين يك درگيري درون‌سازماني بوده است و فكر مي‌كنند طعمة خوبي به‌دست آورده‌اند و مي‌توانند از او يك همكار ساواك بسازند. اما اين خيال خامي بيش نبود. آنها از مرتضي, با وجود اطلاعات زيادي كه از افراد علني و مخفي و قرارها و عمليات انجام شده و افراد دستگيرشده داشت, هيچ اطلاعاتي به‌دست نمي‌آورند. تنها چيزي كه او مي‌گويد, آدرس منزلش بوده؛ اطلاعاتي سوخته. ساواك نتوانست از مرتضي هيچ‌گونه اطلاعي به‌دست بياورد تا اين‌كه اوايل مرداد 1354, وحيد افراخته دستگير شد و تازه مأموران ساواك در كميتة مشترك فهميدند كه عجب كلاهي سرشان رفته است. وحيد همه‌چيز را رو مي‌كند و شكنجة مرتضي شروع مي‌شود. او را با پابند و دستبند به تخت شكنجة (حسيني) مي‌بندند آن هم نه در سلول, بلكه در محل زير هشت, محل تلاقي بند‌ها و نظارت مستمر شكنجه‌گران و نگهبانان.
او را به بدترين شكل شكنجه مي‌كنند, اما مقاومت مي‌كند تا فرياد "يا صمد... يا صمد..." براي برادران مجاهدش روي تخت شكنجه سمبلي از مقاومت و تحمل ‌شود. كساني كه مرتضي را در آن وضعيت ديده بودند, خبر از وضع بد او مي‌دادند. مرحوم آيت‌الله طالقاني كه همان‌موقع در كميتة مشترك بازداشت بود, بدون اجازه به بالين مرتضي مي‌رود و مي‌پرسد: "صمد! چه شد؟ چرا اين‌طور شد؟" مرتضي جواب مي‌دهد: "حاج‌آقا از قرآن جدا شديم, به اين روز افتاديم."
به مرتضي و مجيد پيشنهاد كرده بودند كه تشكيلات جديدي راه بيندازند و نام مجاهدين بنيانگذار را احيا كنند, ولي آنها گفته بودند: "اول بايد رابطة دين و علم مشخص شود, اگر بنا باشد كه دستاوردهاي علمي را اصل بگيريم و بخواهيم براي تأييد آنها از قرآن آيه‌‌اي بياوريم و به عبارتي دين را روي علم مواج كنيم, در اين صورت لقمه را دور سر چرخانده‌ايم. اگر رابطة ديگري حاكم است, بايد آن را پيدا كنيم و تا چنين رابطه‌‌اي را كشف نكرده‌ايم, تأسيس تشكيلات جديد كار درستي نيست. دوباره همان مسائل تكرار مي‌شود." هدف و پيام مرتضي صمديه‌لباف و مجيد شريف‌واقفي مشخص كردن نسبت درست دين و علم بود.
مرتضي در درون كميته حماسه‌اي به‌وجود آورد كه سمبل راه مجاهدين شد. علي‌رغم شايعاتي كه از او در بيرون پخش شد, همه مي‌دانستند كه واقعيت چيست. جريان مترقي‌نما او را خائن مي‌ناميدند و وحيد را قهرمان. مي‌گفتند "وحيد زير شكنجه مقاومت كرده و شهيد شده و يا هيچ نگفته و مرتضي همه‌چيز را گفته است."
آنها خود را نمايندة پرولتارياي در حال رشد مي‌دانستند. در بيانيه‌اي تنگ‌نظرانه نوشتند كه از آنجا كه طبقة خرده‌بورژوازي چپ در حال فروپاشي است و صمديه و شريف‌واقفي سمبل چنين طبقه‌اي هستند, بنابراين با ترور آنها مي‌توان ختم اين احتضار و به عبارتي مرگ اين طبقه را اعلام نمود.
سه سال از اين جريان مي‌گذشت, ولي جريان مترقي‌نما هيچ تكذيبي در مورد او به عمل نياورده بودند. اما تاريخ همه‌چيز را روشن كرد. تا آن‌كه حتي خود آنها هم بالاخره به اين نتيجه رسيدند كه مرتضي و مجيد مجاهد را شهيد بنامند. اگرچه آنها از شيوه‌هاي ارتجاعي استفاده كردند, ولي مرتضي هيچ‌وقت از آن شيوه استفاده ننمود و دشمن اصلي‌اش را ماركسيست نگرفت. اگرچه وقتي وحيد و يارانش دستگير شدند, مبارزه و خط‌مشي سازمان را علاوه بر ايدئولوژي‌شان تكذيب نمودند و در دادگاه رژيم دم از رد استراتژي خود زدند, اما مرتضي همچنان ايمان خلل‌ناپذيرش را به راه بنيانگذاران سازمان و خط‌مشي آنها اعلام داشت و خود سمبلي شد در اين راه.
بالاخره مرتضي در سحرگاه چهارمين روز بهمن 1354 همراه با عبدالرضا منيري جاويد و مرتضي لبافي‌نژاد به جوخه‌هاي اعدام رژيم شاهنشاهي سپرده شد تا مقاومت و صبرش براي هميشه, در ياد و خاطرِ دوستان حماسه‌اي ماندگار را ثبت كند. ياد اين يادآور را در بيست و هفتمين سالگرد شهادتش گرامي مي‌داريم.

سوتيترها:

هدف و پيام مرتضي صمديه‌لباف و مجيد شريف‌واقفي مشخص كردن نسبت درست دين و علم بود


مرتضي تمام مسائل خود و آنچه در درونش مي‌گذشت, در اختيار سازمان مي‌گذاشت. وقتي جريان مترقي‌نما را در سازمان مشاهده كرد, قاطعانه در برابر اين انحراف ايستاد, چرا كه مي‌ديد وصيت‌هاي برادر مجاهدش "حنيف‌نژاد" در مورد "وحدت ايدئولوژيك" و "وحدت استراتژيك" و "وحدت سازماني" زير پا گذاشته شده است. اين مقاومت و ايستادگي در حالي بود كه جريان مترقي‌نما توقع داشت اعضاي سازمان, كوركورانه جريان را تأييد كنند


عظمت مرتضي در اين است كه با اين‌كه از كادرهاي مركزي نبود, ولي در برابر انحراف كادرهاي مركزي شجاعانه مي‌ايستاد


ناصر به مرتضي و مجيد گفته بود: "ازكجا معلوم توطئه‌اي براي قتل شما در كار نباشد؟ احضار هر دو نفر در دو قرار جداگانه, در يك روز و يك ساعت, مشكوك به نظر مي‌رسد." اما مرتضي به او گفته بود: "من هيچ‌وقت چنين تصوري را نمي‌خواهم در خود راه بدهم كه همرزم انقلابي‌ام چنين هدف شومي را در سر بپروراند. اگر براي يك لحظه چنين تصوري را در سر خود راه بدهم, وقتي در سلول قرار مي‌گيرم, با رفقاي انقلابي‌ام چه كنم؟ بايد بگويم آنها حتماً مرا لو خواهند داد و من هم بايد آنها را لو بدهم؟"


پيام او روش هابيل و مكتب مظلوميت بود. شايد او با ماندلا همدل بود كه همزمان با او در سلول‌هاي آپارتايد افريقاي جنوبي شعار مي‌داد: "ببخش اما فراموش نكن." حتي شايد روحية مرتضي اين بود كه "ببخش و فراموش كن."


... تنها يك كلمه از او مي‌شنوند كه: "بعضي از رفقا به من نارو زدند." كساني كه مرتضي را مي‌شناسند, مي‌دانند هيچ‌گاه در مورد رفقاي انقلابي خود كلمة "نارو" را به كار نبرده بود, زيرا چنين كلمه‌اي در فرهنگ مرتضي وجود نداشت. نه‌تنها در فرهنگ مرتضي, بلكه در فرهنگ هيچ مجاهدي كه هويتش روابط صادقانه و برادرانه بود, چنين كلمه‌اي وجود نداشت


او را به بدترين شكل شكنجه مي‌كنند, اما مقاومت مي‌كند تا فرياد "يا صمد... يا صمد..." براي برادران مجاهدش روي تخت شكنجه سمبلي از مقاومت و تحمل ‌شود




1